عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش ششم
جواب پدر
پدر گفتش که ای مغرور مانده
ز اسرا رحقیقت دور مانده
مکن امروز ضایع زندگانی
چو میدانی که تو فردا نمانی
ببابل میروی ای مرد فرتوت
که سحر آموزی از هاروت و ماروت
هزاران سال شد کان دو فرشته
نگونسارند در چَه تشنه گشته
وزیشان آنگهی تا آب آن چاه
مسافت یک وجب نیست ای عجب راه
چو نتوانند خود را آب دادن
کجا دَر میتوانندت گشادن
چو استاد این چنین باشد پریشان
که خواهد کرد شاگردیِ ایشان
ترا امروز بینم دیو گشته
نخواهی گشت در فردا فرشته
مگرمرگت ببابل میدواند
که سرگردان و غافل میدواند
اگر مرگ تو در بابل نبودی
ترا این آرزو در دل نبودی
ز اسرا رحقیقت دور مانده
مکن امروز ضایع زندگانی
چو میدانی که تو فردا نمانی
ببابل میروی ای مرد فرتوت
که سحر آموزی از هاروت و ماروت
هزاران سال شد کان دو فرشته
نگونسارند در چَه تشنه گشته
وزیشان آنگهی تا آب آن چاه
مسافت یک وجب نیست ای عجب راه
چو نتوانند خود را آب دادن
کجا دَر میتوانندت گشادن
چو استاد این چنین باشد پریشان
که خواهد کرد شاگردیِ ایشان
ترا امروز بینم دیو گشته
نخواهی گشت در فردا فرشته
مگرمرگت ببابل میدواند
که سرگردان و غافل میدواند
اگر مرگ تو در بابل نبودی
ترا این آرزو در دل نبودی
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۳) حکایت دیوانه به شهر مصر
بشهر مصر در شوریدهٔای بود
که در عین الیقینش دیدهای بود
چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه
که میرد از غم معشوق ناگاه
عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز
گذارد عاشقی در زندگی روز
اگر عاشق بماند زنده روزی
بوَد چون شمع در اشکی و سوزی
نگیرد کار عاشق روشنائی
مگر چون شمع سوزد در جدائی
چوسوز عاشق از صد شمع بیشست
چو شمعش روشنی از شمع خویشست
اگر معشوق یابد عاشق زار
روان گردد بسر مانند پرگار
که در عین الیقینش دیدهای بود
چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه
که میرد از غم معشوق ناگاه
عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز
گذارد عاشقی در زندگی روز
اگر عاشق بماند زنده روزی
بوَد چون شمع در اشکی و سوزی
نگیرد کار عاشق روشنائی
مگر چون شمع سوزد در جدائی
چوسوز عاشق از صد شمع بیشست
چو شمعش روشنی از شمع خویشست
اگر معشوق یابد عاشق زار
روان گردد بسر مانند پرگار
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان
بگرگان پادشاهی پیش بین بود
که نیکو طبع بود و پاک دین بود
چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت
درآمد فخر گرگانی بخدمت
زبان در مدحت او گوش میداشت
که آن شه نیز بس نیکوش میداشت
غلامی داشت آن شاه زمانه
چو یوسف در نکوروئی یگانه
دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین
چه میگویم دو هندو بود در چین
رخش چون ماه بود و زلف ماهی
زماهی تا بماهش پادشاهی
اگر ابروی او چشمی بدیدی
چو ابروی کژش چشمی رسیدی
دو نرگس از مژه هم خانهٔ خار
دو لب همشیرهٔ یک دانهٔ نار
لب شیرینش چندانی شکر داشت
که نی پیش لبش بسته کمر داشت
دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود
ازان چشم از دهانش بیخبر بود
مگر یک روز آن شاه سرافراز
سپه را خواند و جشنی کرد آغاز
نشسته بود شادان فخر آن روز
درآمد آن غلام عالم افروز
بخوبی ره زن هر جا که جانی
به شیرنی شکر ریز جهانی
هزاران دل به مژگان در ربوده
بهر یک موی صد جان در ربوده
کند زلف بر خاک او فکنده
بلب شوری در افلاک اوفکنده
چودیدش فخر رو تن را فرو داد
همه جانش برفت و دل بدو داد
ولی زهره نبود از بیم شاهش
که در چشم آورد روی چو ماهش
برفته هوش ازو و هوش میداشت
بمردی چشم خود را گوش میداشت
یقین دریافت حالی شاه آن راز
ولی پرده نکرد از روی آن باز
چو اهل جشن مست باده گشتند
در آن مستی ز پای افتاده گشتند
در آن مجلس زمَی وز روی دلدار
بفخر اندر دو مستی شد پدیدار
چنان جانش ز آتش موج زن شد
که جانش در سر آن سوختن شد
میان سوز در شوریده جمعی
نگه میداشت خود را همچو شمعی
شه گرگان چو فخری را چنان دید
دلش با عشق و آتش در میان دید
غلام خود بدو بخشید در حال
سخن ور گشت از شادی آن لال
ز سوز عشق و شرم شاه عالی
بگردید ای عجب صد رنگ حالی
شهش گفتا چه افتادت که مردی
غلام تست دستش گیر و بُردی
غلام و فخر هر دو شادمانه
شدند از مجلس خسرو روانه
اگرچه مست بود آن فخر بیخویش
بکار آورد عقل حکمت اندیش
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه از نیک و بد آگاه بودند
بدیشان گفت امشب شاه مستست
ز مَی نیز این غلام افتاده پستست
گر امشب این غلام از حضرت شاه
برم با خانهٔ خود تا سحرگاه
چو گردد روز دیگر شاه هشیار
اگر باشد پشیمانیش ازین کار
وگر کرده بود بر دل فراموش
وگر از غیرت آید خونش در جوش
غلامش چون بر من بوده باشد
اگر گویم بسی بیهوده باشد
بتهمت خون بریزد بیگناهم
به پیش سگ دراندازد براهم
مرا گوید ندانستی تو جاهل
که نبود مست را گفتار عاقل
چرا یک شب نکردی صبر تا روز
که تا هشیار گردد شاه پیروز
کنون او رانخواهم بُرد با خویش
که شه مستست و ما را کار در پیش
همه گفتند رای تو صوابست
که امشب پیش شاهش جای خوابست
بزیر تخت آن شاه معظم
یکی سردابه بود از سنگ محکم
در آن سردابه تختی بود زیبا
برو ده دست جامه جمله دیبا
غلام مست را در پیش آن جمع
بخوابانید آنجا با دو سه شمع
باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت
برون آمد ولی چون شمع میسوخت
در سردابه را پس فخر گرگان
ببست القصّه در پیش بزرگان
کلید آنگه بایشان داد و تا روز
بر آن دَر خفت از عشق دلفروز
بمَی چون شاه دیگر روز بنشست
درآمد فخر و خدمت را کمر بست
بزرگان در سخن لب برگشادند
کلید آنگه به پیش شه نهادند
ز کار فخر گفتندش که چون کرد
که الحق احتیاط از حد فزون کرد
بمستی چون که شه داد آن غلامش
نگه میداشت الحق احترامش
بشب موقوف کردش پیش ده کس
که تا شاهش چه فرماید ازین پس
شهش گفت این ادب از وی تمامم
ازان اوست خاصّه این غلامم
بغایت فخر شد زین شادمانه
دلش میزد ازان شادی زبانه
به آخر چون در سردابه بگشاد
زهر چشمی بسی خونابه بگشاد
که دید آن ماه رخ را زشت گشته
ز سر تا پای او انگشت گشته
مگر در جسته بود از شمع آتش
فتاده در لحاف آن پری وش
بیک ره سوخته زارش سر و پای
نه جامه مانده و نه تخت برجای
ز مستی شراب و مستی خواب
شده در آتش سوزنده غرقاب
چو روی دلستانش را چنان دید
جهانی آتش آن دم نقد جان دید
چو در آتش فتاده بود یارش
در آتش اوفتادن بود کارش
چه گویم من که چون دیوانه دل گشت
بسی دیوانگی بر وی سجل گشت
در آن دیوانگی در دشت افتاد
چو گردون روز و شب درگشت افتاد
چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت
حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت
غم خود را در آنجا می فرو گفت
اگرچه قصه را بر نام او گفت
به صحرا روز و شب میگفت و میگشت
میان خاک و خون میخفت ومیگشت
تو کار افتادهٔ این ره نبودی
ز سر عاشقان آگه نبودی
چه میدانی که عاشق در چه کارست
که سجده گاه او بالای دارست
بباید کرد غسل از خون خویشت
که تا آن سجده گاه آرند پیشت
که نیکو طبع بود و پاک دین بود
چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت
درآمد فخر گرگانی بخدمت
زبان در مدحت او گوش میداشت
که آن شه نیز بس نیکوش میداشت
غلامی داشت آن شاه زمانه
چو یوسف در نکوروئی یگانه
دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین
چه میگویم دو هندو بود در چین
رخش چون ماه بود و زلف ماهی
زماهی تا بماهش پادشاهی
اگر ابروی او چشمی بدیدی
چو ابروی کژش چشمی رسیدی
دو نرگس از مژه هم خانهٔ خار
دو لب همشیرهٔ یک دانهٔ نار
لب شیرینش چندانی شکر داشت
که نی پیش لبش بسته کمر داشت
دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود
ازان چشم از دهانش بیخبر بود
مگر یک روز آن شاه سرافراز
سپه را خواند و جشنی کرد آغاز
نشسته بود شادان فخر آن روز
درآمد آن غلام عالم افروز
بخوبی ره زن هر جا که جانی
به شیرنی شکر ریز جهانی
هزاران دل به مژگان در ربوده
بهر یک موی صد جان در ربوده
کند زلف بر خاک او فکنده
بلب شوری در افلاک اوفکنده
چودیدش فخر رو تن را فرو داد
همه جانش برفت و دل بدو داد
ولی زهره نبود از بیم شاهش
که در چشم آورد روی چو ماهش
برفته هوش ازو و هوش میداشت
بمردی چشم خود را گوش میداشت
یقین دریافت حالی شاه آن راز
ولی پرده نکرد از روی آن باز
چو اهل جشن مست باده گشتند
در آن مستی ز پای افتاده گشتند
در آن مجلس زمَی وز روی دلدار
بفخر اندر دو مستی شد پدیدار
چنان جانش ز آتش موج زن شد
که جانش در سر آن سوختن شد
میان سوز در شوریده جمعی
نگه میداشت خود را همچو شمعی
شه گرگان چو فخری را چنان دید
دلش با عشق و آتش در میان دید
غلام خود بدو بخشید در حال
سخن ور گشت از شادی آن لال
ز سوز عشق و شرم شاه عالی
بگردید ای عجب صد رنگ حالی
شهش گفتا چه افتادت که مردی
غلام تست دستش گیر و بُردی
غلام و فخر هر دو شادمانه
شدند از مجلس خسرو روانه
اگرچه مست بود آن فخر بیخویش
بکار آورد عقل حکمت اندیش
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه از نیک و بد آگاه بودند
بدیشان گفت امشب شاه مستست
ز مَی نیز این غلام افتاده پستست
گر امشب این غلام از حضرت شاه
برم با خانهٔ خود تا سحرگاه
چو گردد روز دیگر شاه هشیار
اگر باشد پشیمانیش ازین کار
وگر کرده بود بر دل فراموش
وگر از غیرت آید خونش در جوش
غلامش چون بر من بوده باشد
اگر گویم بسی بیهوده باشد
بتهمت خون بریزد بیگناهم
به پیش سگ دراندازد براهم
مرا گوید ندانستی تو جاهل
که نبود مست را گفتار عاقل
چرا یک شب نکردی صبر تا روز
که تا هشیار گردد شاه پیروز
کنون او رانخواهم بُرد با خویش
که شه مستست و ما را کار در پیش
همه گفتند رای تو صوابست
که امشب پیش شاهش جای خوابست
بزیر تخت آن شاه معظم
یکی سردابه بود از سنگ محکم
در آن سردابه تختی بود زیبا
برو ده دست جامه جمله دیبا
غلام مست را در پیش آن جمع
بخوابانید آنجا با دو سه شمع
باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت
برون آمد ولی چون شمع میسوخت
در سردابه را پس فخر گرگان
ببست القصّه در پیش بزرگان
کلید آنگه بایشان داد و تا روز
بر آن دَر خفت از عشق دلفروز
بمَی چون شاه دیگر روز بنشست
درآمد فخر و خدمت را کمر بست
بزرگان در سخن لب برگشادند
کلید آنگه به پیش شه نهادند
ز کار فخر گفتندش که چون کرد
که الحق احتیاط از حد فزون کرد
بمستی چون که شه داد آن غلامش
نگه میداشت الحق احترامش
بشب موقوف کردش پیش ده کس
که تا شاهش چه فرماید ازین پس
شهش گفت این ادب از وی تمامم
ازان اوست خاصّه این غلامم
بغایت فخر شد زین شادمانه
دلش میزد ازان شادی زبانه
به آخر چون در سردابه بگشاد
زهر چشمی بسی خونابه بگشاد
که دید آن ماه رخ را زشت گشته
ز سر تا پای او انگشت گشته
مگر در جسته بود از شمع آتش
فتاده در لحاف آن پری وش
بیک ره سوخته زارش سر و پای
نه جامه مانده و نه تخت برجای
ز مستی شراب و مستی خواب
شده در آتش سوزنده غرقاب
چو روی دلستانش را چنان دید
جهانی آتش آن دم نقد جان دید
چو در آتش فتاده بود یارش
در آتش اوفتادن بود کارش
چه گویم من که چون دیوانه دل گشت
بسی دیوانگی بر وی سجل گشت
در آن دیوانگی در دشت افتاد
چو گردون روز و شب درگشت افتاد
چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت
حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت
غم خود را در آنجا می فرو گفت
اگرچه قصه را بر نام او گفت
به صحرا روز و شب میگفت و میگشت
میان خاک و خون میخفت ومیگشت
تو کار افتادهٔ این ره نبودی
ز سر عاشقان آگه نبودی
چه میدانی که عاشق در چه کارست
که سجده گاه او بالای دارست
بباید کرد غسل از خون خویشت
که تا آن سجده گاه آرند پیشت
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار
چو ببریدند ناگه بر سر دار
سر دو دست حلاج آن چنان زار
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده اندام
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
که گر عشقت چین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟
سر دو دست حلاج آن چنان زار
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده اندام
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
که گر عشقت چین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۸) حکایت نابینا با شیخ نوری رحمه الله
مگر پوشیده چشمی بود در راه
که بگشاده زبان میگفت الله
چو نام حقّ ازو بشنود نوری
به پیش او دوید از ناصبوری
بدو گفتا تو او را می چه دانی
وگر دانی چرا تو زنده مانی
بگفت این و چنان بیخویشتن شد
که گفتی جان مشتاقش ز تن شد
در آن شورش به صحرا رفت ناگاه
نَیستانی دروده بود در راه
چنان بر نَیستان زد خویشتن را
که پاره پاره کرد از زخم تن را
بآخر از تنش از بس که خون شد
بزاری جان او با خون برون شد
نگه کردند و او را کشته دیدند
همه جایش بخون آغشته دیدند
ز خون سینهٔ آن کشتهٔ راه
نوشته بر سر هر نی که الله
چنین باید سماع نی شنودن
زنی کشته شدن در خون غنودن
چو نام دوست بنیوشی چنین شو
بیک یک ذره بحری آتشین شو
تو گر در دوستی جان در نبازی
ترا آن دوستی باشد مجازی
اگر در عشق اهل راز باشی
ز صدق دوستی جانباز باشی
که بگشاده زبان میگفت الله
چو نام حقّ ازو بشنود نوری
به پیش او دوید از ناصبوری
بدو گفتا تو او را می چه دانی
وگر دانی چرا تو زنده مانی
بگفت این و چنان بیخویشتن شد
که گفتی جان مشتاقش ز تن شد
در آن شورش به صحرا رفت ناگاه
نَیستانی دروده بود در راه
چنان بر نَیستان زد خویشتن را
که پاره پاره کرد از زخم تن را
بآخر از تنش از بس که خون شد
بزاری جان او با خون برون شد
نگه کردند و او را کشته دیدند
همه جایش بخون آغشته دیدند
ز خون سینهٔ آن کشتهٔ راه
نوشته بر سر هر نی که الله
چنین باید سماع نی شنودن
زنی کشته شدن در خون غنودن
چو نام دوست بنیوشی چنین شو
بیک یک ذره بحری آتشین شو
تو گر در دوستی جان در نبازی
ترا آن دوستی باشد مجازی
اگر در عشق اهل راز باشی
ز صدق دوستی جانباز باشی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱) حکایت عیسی علیه السلام با آن مرد که اسم اعظم خواست
ز عیسی آن یکی درخواست یک روز
که نام مهتر حقّم درآموز
مسیحش گفت تو این را نشائی
چه خواهی آنچه با آن برنیائی
بسی آن مرد سوگندانش برداد
که میباید ازین نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میان ره گوی پر استخوان دید
تفکّر کرد و آنجا روی آن دید
که ازنام مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش میزد از چشمش زبانه
بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت
بخورد آنگه بزاری در زمانش
میان ره رها کرد استخوانش
هم آنجا کاستخوان شیر نر بود
شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود
چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست
تو گر شایستگی باخویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری
چه گر کار تو زاری و دعا است
ولیکن کار او محض عطا است
چه علّت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد خریدار
که نام مهتر حقّم درآموز
مسیحش گفت تو این را نشائی
چه خواهی آنچه با آن برنیائی
بسی آن مرد سوگندانش برداد
که میباید ازین نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میان ره گوی پر استخوان دید
تفکّر کرد و آنجا روی آن دید
که ازنام مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش میزد از چشمش زبانه
بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت
بخورد آنگه بزاری در زمانش
میان ره رها کرد استخوانش
هم آنجا کاستخوان شیر نر بود
شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود
چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست
تو گر شایستگی باخویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری
چه گر کار تو زاری و دعا است
ولیکن کار او محض عطا است
چه علّت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد خریدار
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۲) حکایت ابرهیم علیه السلام با نمرود
مگر نمرود را چون هشتصد سال
برآمد تیره شد حالی برو حال
اگرچه ازتکبّر پیل تن بود
ولی یک پشّه او را راه زن بود
یقینش شد که چون انکار کردست
خدای این پشّه را بر کار کردست
بابرهیم گفت او کآشکارست
که اکنون گنج من بیش از هزارست
همه پُر زرِّ سرخست و جواهر
بتو بخشم دعائی گوی آخر
که تا از فضل و رحمت حق تعالی
دهد از نور ایمانم کمالی
خلیل آنجا نهادش روی بر خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
ز دل برگیر قفل این بیخبر را
بجنبان سلسله بگشای در را
بایمان تازه گردان جان مستش
بفضل خود ممیران بت پرستش
خطاب آمد زحضرت کای پیمبر
تو فارغ شو ازو و رنج کم بر
که ما را نیست ایمان بهائی
که هست این گوهر ایمان عطائی
که چون خواهیم فرمانی درآید
ز ترسائی مسلمانی برآید
بزرگانی که استغناش دیدند
نه شب خفتند و نه روز آرمیدند
چو کور از نقطهٔ اسرار بودند
همه سرگشته چون پرگار بودند
چو کس را از دم آخر خبر نیست
ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست
برآمد تیره شد حالی برو حال
اگرچه ازتکبّر پیل تن بود
ولی یک پشّه او را راه زن بود
یقینش شد که چون انکار کردست
خدای این پشّه را بر کار کردست
بابرهیم گفت او کآشکارست
که اکنون گنج من بیش از هزارست
همه پُر زرِّ سرخست و جواهر
بتو بخشم دعائی گوی آخر
که تا از فضل و رحمت حق تعالی
دهد از نور ایمانم کمالی
خلیل آنجا نهادش روی بر خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
ز دل برگیر قفل این بیخبر را
بجنبان سلسله بگشای در را
بایمان تازه گردان جان مستش
بفضل خود ممیران بت پرستش
خطاب آمد زحضرت کای پیمبر
تو فارغ شو ازو و رنج کم بر
که ما را نیست ایمان بهائی
که هست این گوهر ایمان عطائی
که چون خواهیم فرمانی درآید
ز ترسائی مسلمانی برآید
بزرگانی که استغناش دیدند
نه شب خفتند و نه روز آرمیدند
چو کور از نقطهٔ اسرار بودند
همه سرگشته چون پرگار بودند
چو کس را از دم آخر خبر نیست
ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۳) حکایت مرد ترسا و شیخ بایزید
یکی ترسا میان بسته بزنّار
به پیش بایزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنّار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار
بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زانکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بندِ زنّار از میانش
بیکدم سود گرداند زیانش
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم
گر این زنّار کین دم کرد پاره
ببندد دیگری را چیست چاره
اگر زنّار بگسستن خطا نیست
چرا زنّار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شود این کار چونست
گر آنجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون برفرازی
وگر خود را وطن در چاه سازی
وگر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگرداند نه آغاز
ترا گر بی سری ور سرفرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی
به پیش بایزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنّار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار
بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زانکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بندِ زنّار از میانش
بیکدم سود گرداند زیانش
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم
گر این زنّار کین دم کرد پاره
ببندد دیگری را چیست چاره
اگر زنّار بگسستن خطا نیست
چرا زنّار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شود این کار چونست
گر آنجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون برفرازی
وگر خود را وطن در چاه سازی
وگر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگرداند نه آغاز
ترا گر بی سری ور سرفرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۴) حکایت دیوانه که سر بر در کعبه میزد
یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز
شبی در پیش کعبه بود تا روز
خوشی میگفت اگر نگشائیم در
بدین در همچو حلقه میزنم سر
که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوز دایم رسته گردد
یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه
شکسته گشت آن بتها درونش
شکسته گیر یک بت از برونش
اگر می بشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو
درین راه ازچنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید
بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف
بخاک افتادو چشمش خون روان کرد
بسی جان از چنین غم خون توان کرد
چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمیباید بصد زاری خروشید
شبی در پیش کعبه بود تا روز
خوشی میگفت اگر نگشائیم در
بدین در همچو حلقه میزنم سر
که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوز دایم رسته گردد
یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه
شکسته گشت آن بتها درونش
شکسته گیر یک بت از برونش
اگر می بشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو
درین راه ازچنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید
بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف
بخاک افتادو چشمش خون روان کرد
بسی جان از چنین غم خون توان کرد
چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمیباید بصد زاری خروشید
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۵) حکایت ایّوب علیه السلام
چنین نقلست کایّوب پیمبر
که عمری در بلائی بود مضطر
هم از گرگان دنیا رنج دیده
هم از کِرمان بسی سختی کشیده
درآمد جبرئیل و گفت ای پاک
چه میباشی، بنال از جان غمناک
که گر باشد ترا هر دم هلاکی
ازان حق را نباشد هیچ باکی
اگر عمری صبوری پیش آری
نهٔ حق گر صبوری بیش داری
چنان تقدیر گردانست پرگار
زوَی کس نیست یک نقطه خبردار
نه دل از دل خبر دارد نه جان هم
ولی کاری روان بی این و آن هم
که عمری در بلائی بود مضطر
هم از گرگان دنیا رنج دیده
هم از کِرمان بسی سختی کشیده
درآمد جبرئیل و گفت ای پاک
چه میباشی، بنال از جان غمناک
که گر باشد ترا هر دم هلاکی
ازان حق را نباشد هیچ باکی
اگر عمری صبوری پیش آری
نهٔ حق گر صبوری بیش داری
چنان تقدیر گردانست پرگار
زوَی کس نیست یک نقطه خبردار
نه دل از دل خبر دارد نه جان هم
ولی کاری روان بی این و آن هم
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۶) حکایت یوسف همدانی علیه الرحمة
چنین گفتست آن شمع دلفروز
همه دان یوسف همدان یکی روز
که یوسف را چنین گفتند احرار
که ای کرده زلیخا را دل افگار
زنی شد عاجز و بی یار مانده
زبی تیماریت بیمار مانده
ببردی دل ازو در زندگانی
اگر بازش دهی دل میتوانی
چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز
نبردم من دل آن پیر عاجز
نه ازدل بردن او هستم آگاه
نه هم جستم بقصد دلبری راه
مرا نه با دل او کار بودست
نه در من هرگز این پندار بودست
مرا گوئی که اکنون بیست سالست
که دل گُم کردهام این خود محالست
کسی کو از دل خود نیست آگاه
چگونه در دل دیگر برد راه
همه دان یوسف همدان یکی روز
که یوسف را چنین گفتند احرار
که ای کرده زلیخا را دل افگار
زنی شد عاجز و بی یار مانده
زبی تیماریت بیمار مانده
ببردی دل ازو در زندگانی
اگر بازش دهی دل میتوانی
چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز
نبردم من دل آن پیر عاجز
نه ازدل بردن او هستم آگاه
نه هم جستم بقصد دلبری راه
مرا نه با دل او کار بودست
نه در من هرگز این پندار بودست
مرا گوئی که اکنون بیست سالست
که دل گُم کردهام این خود محالست
کسی کو از دل خود نیست آگاه
چگونه در دل دیگر برد راه
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۸) تمثیل
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۰) حکایت سلطان محمود با دیوانه
در آن ویرانه شد محمود یک روز
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی
نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری
زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی
که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند
چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او
تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه
بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی
نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری
زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی
که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند
چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او
تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه
بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۲) حکایت حسن بصری و رابعه رضی الله عنهما
حسن یک روز رفت از بصره بیرون
به پیش رابعه آمد بهامون
بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو
حسن را چون ز راهی دور دیدند
ز پیش رابعه یک سر رمیدند
حسن چون دید آن در وی اثر کرد
زمانی غیرتش زیر و زبر کرد
بصدق از رابعه پرسید آنگاه
که از بهر چه حیوانات این راه
ز تو نگریختند از من رمیدند
مگر با خود مرا نااهل دیدند
ازو پس رابعه پرسید رازی
که چه خوردی تو گفتا پی پیازی
درین ساعت مرا ای پاک خاطر
پیازی بود و اندک پیه حاضر
بخون دل یکی پیه آبه کردم
درین دم کآمدم بیرون بخوردم
چو از وی رابعه بشنید این راز
بر آورد ای عجب مردانه آواز
که خوردی پیه این مُشتی پریشان
چگونه از تو نگریزند ایشان
اگر کم خوردنی باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت
اگر هر روز یک خرما کنی قوت
مسلم مانی از کرمان تابوت
چو کِرمانت برای بند بندست
بیک خرما ازین کرمان پسندست
چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی
شکم پر کرده در پهلو ازانی
نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد
دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد
ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی
که از مبرز بسوی مطبخ آئی
چو نشکیبی دمی از لوت و از لات
بسودا چند پیمائی خیالات
ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را میکنی دایم عمارت
به باطن حرمتت باید همیشه
که جز خدمت بظاهر نیست پیشه
کسی گفت آتشی درخویشتن زن
چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن
به پیش رابعه آمد بهامون
بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو
حسن را چون ز راهی دور دیدند
ز پیش رابعه یک سر رمیدند
حسن چون دید آن در وی اثر کرد
زمانی غیرتش زیر و زبر کرد
بصدق از رابعه پرسید آنگاه
که از بهر چه حیوانات این راه
ز تو نگریختند از من رمیدند
مگر با خود مرا نااهل دیدند
ازو پس رابعه پرسید رازی
که چه خوردی تو گفتا پی پیازی
درین ساعت مرا ای پاک خاطر
پیازی بود و اندک پیه حاضر
بخون دل یکی پیه آبه کردم
درین دم کآمدم بیرون بخوردم
چو از وی رابعه بشنید این راز
بر آورد ای عجب مردانه آواز
که خوردی پیه این مُشتی پریشان
چگونه از تو نگریزند ایشان
اگر کم خوردنی باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت
اگر هر روز یک خرما کنی قوت
مسلم مانی از کرمان تابوت
چو کِرمانت برای بند بندست
بیک خرما ازین کرمان پسندست
چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی
شکم پر کرده در پهلو ازانی
نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد
دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد
ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی
که از مبرز بسوی مطبخ آئی
چو نشکیبی دمی از لوت و از لات
بسودا چند پیمائی خیالات
ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را میکنی دایم عمارت
به باطن حرمتت باید همیشه
که جز خدمت بظاهر نیست پیشه
کسی گفت آتشی درخویشتن زن
چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۳) حکایت موسی علیه السلام
بموسی گفت حق کای مرد اسرار
چو تنها مینشینی دل نگه دار
وگر با خلق باشی مهربان باش
در آن ساعت نگه دار زبان باش
وگر در ره روی سر پیش میدار
نظر بر پیش چشم خویش میدار
وگر ده سفره پیش آرند خلقت
نگه میدار آنجا نیز حلقت
چو تو بس بی طعام ناتمامی
میان در بسته از بهر طعامی
چنان کان طفل حیران می درآید
برزقش شیر پستان میفزاید
همی کان طفل را تقدیر کردند
برزقش در دو پستان شیر کردند
چو با تو رزق دایم همبر افتاد
چرا این خلق در یکدیگر افتاد
همه سوداست ای سودائی آخر
همی سودا چه میپیمائی آخر
اگر تو عاقلی سودا بینداز
تو امروزی غم فردا بینداز
چو تنها مینشینی دل نگه دار
وگر با خلق باشی مهربان باش
در آن ساعت نگه دار زبان باش
وگر در ره روی سر پیش میدار
نظر بر پیش چشم خویش میدار
وگر ده سفره پیش آرند خلقت
نگه میدار آنجا نیز حلقت
چو تو بس بی طعام ناتمامی
میان در بسته از بهر طعامی
چنان کان طفل حیران می درآید
برزقش شیر پستان میفزاید
همی کان طفل را تقدیر کردند
برزقش در دو پستان شیر کردند
چو با تو رزق دایم همبر افتاد
چرا این خلق در یکدیگر افتاد
همه سوداست ای سودائی آخر
همی سودا چه میپیمائی آخر
اگر تو عاقلی سودا بینداز
تو امروزی غم فردا بینداز
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۵) سؤال آن مرد از مجنون در باب لیلی
یکی پرسید ازان مجنونِ غمگین
که از لیلی چه میگوئی تو مسکین
بخاک افتاد مجنون سر نگون سار
بدو گفتا بگو لیلی دگر بار
تو از من چند معنی جوی باشی
ترا این بس که لیلی گوی باشی
بسی گر دُرِّ معنی سفته آید
چنان نبوَد که لیلی گفته آید
چو نام و نعت لیلی بازگفتی
جهانی در جهانی راز گفتی
چو دایم نام لیلی میتوان گفت
ز غیری کفرم آید یک زمان گفت
کسی کو نام لیلی کردی آغاز
بر مجنون همی عاقل شدی باز
وگر جز نام لیلی یاد کردی
شدی دیوانه و فریاد کردی
اگر گم بودن خود یاد داری
روا باشد که از وی یاد آری
ولی تا از خودی سدّیت پیشست
اگر یادش کنی آن یاد خویشست
که از لیلی چه میگوئی تو مسکین
بخاک افتاد مجنون سر نگون سار
بدو گفتا بگو لیلی دگر بار
تو از من چند معنی جوی باشی
ترا این بس که لیلی گوی باشی
بسی گر دُرِّ معنی سفته آید
چنان نبوَد که لیلی گفته آید
چو نام و نعت لیلی بازگفتی
جهانی در جهانی راز گفتی
چو دایم نام لیلی میتوان گفت
ز غیری کفرم آید یک زمان گفت
کسی کو نام لیلی کردی آغاز
بر مجنون همی عاقل شدی باز
وگر جز نام لیلی یاد کردی
شدی دیوانه و فریاد کردی
اگر گم بودن خود یاد داری
روا باشد که از وی یاد آری
ولی تا از خودی سدّیت پیشست
اگر یادش کنی آن یاد خویشست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۶) حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه
خوش آوازی ز خیل نیکخواهان
مؤذّن بود در شهر سپاهان
در آن شهر از بزرگی گنبدی بود
که سر در گنبد گردنده میسود
بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز
نماز فرض را میداد آواز
یکی دیوانهٔ میرفت در راه
یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه
چه میگوید برین گنبد مؤذّن
جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)
که این جوزست از سر تا قدم پوست
که میافشاند او بر گنبد ای دوست
چو او از صدقِ معنی مینجنبد
یقین میدان که چون جوزست و گنبد
تو همچون جوزی از غفلت که داری
نود نُه نام بر حق میشماری
چو در تو هیچ نامی را اثر نیست
ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست
چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران
تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران
چو نام خویشتن حق بینشان کرد
چه گونه یاد او هرگز توان کرد
چو نتوانی ز کنه او نفس زد
نمیباید نفس از هیچکس زد
مؤذّن بود در شهر سپاهان
در آن شهر از بزرگی گنبدی بود
که سر در گنبد گردنده میسود
بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز
نماز فرض را میداد آواز
یکی دیوانهٔ میرفت در راه
یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه
چه میگوید برین گنبد مؤذّن
جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)
که این جوزست از سر تا قدم پوست
که میافشاند او بر گنبد ای دوست
چو او از صدقِ معنی مینجنبد
یقین میدان که چون جوزست و گنبد
تو همچون جوزی از غفلت که داری
نود نُه نام بر حق میشماری
چو در تو هیچ نامی را اثر نیست
ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست
چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران
تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران
چو نام خویشتن حق بینشان کرد
چه گونه یاد او هرگز توان کرد
چو نتوانی ز کنه او نفس زد
نمیباید نفس از هیچکس زد
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۷) حکایت شیخ ابوسعید رحمةالله علیه
چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که رفتم پیش پیری عالم افروز
خموشش یافتم دایم به غایت
فرو رفته به بحری بینهایت
بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
که دل را تقویت باشد ز تقریر
زمانی سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال
بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم
گرانی گفت نکنم زان چه گویم
ولی آن چیز کان حق الیقینست
بنتوان گفت خاموشیم ازینست
چو نتوان گفت چندین یاد از چیست
چو نتوان یافت این فریاد از کیست
نه یاد اوست کار هر زبانی
نه خامش میتوان بودن زمانی
چنین کاری عجب در راه ازان بود
که معشوقی به غایت دلستان بود
یکی عاشق همی بایست پیوست
که معشوقش کند گه نیست گه هست
میان عاشق و معشوق کاریست
که گفتن شرح آن لایق به ما نیست
اگر تو در فصیحی لال گردی
سزد گر گرد شرح حال گردی
چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
که خورشید زمین و آسمان بود
چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
بلاشک عاشقی بایست مشتاق
که چون معشوق آید در کرشمه
کند چشم همه عشّاق چشمه
اگر معشوق را عاشق نبودی
بمعشوقی خود لایق نبودی
نیامد عاشقی بسته ز مخلوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق
جمالی آنچنان در روز بازار
ز شوق عاشقان آید پدیدار
چو معشقوست عاشق آور خویش
چو خود عاشق نبیند در خور خویش
اگر معشوق خواهد شد بعیّوق
نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق
چو معشوقست خود را عاشق انگیز
بجز معشوق نبود عاشقی نیز
اگر عاشق شود جاوید ناچیز
وگر گم گردد از هر دوجهان نیز
اگر او نیست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را
که رفتم پیش پیری عالم افروز
خموشش یافتم دایم به غایت
فرو رفته به بحری بینهایت
بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
که دل را تقویت باشد ز تقریر
زمانی سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال
بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم
گرانی گفت نکنم زان چه گویم
ولی آن چیز کان حق الیقینست
بنتوان گفت خاموشیم ازینست
چو نتوان گفت چندین یاد از چیست
چو نتوان یافت این فریاد از کیست
نه یاد اوست کار هر زبانی
نه خامش میتوان بودن زمانی
چنین کاری عجب در راه ازان بود
که معشوقی به غایت دلستان بود
یکی عاشق همی بایست پیوست
که معشوقش کند گه نیست گه هست
میان عاشق و معشوق کاریست
که گفتن شرح آن لایق به ما نیست
اگر تو در فصیحی لال گردی
سزد گر گرد شرح حال گردی
چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
که خورشید زمین و آسمان بود
چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
بلاشک عاشقی بایست مشتاق
که چون معشوق آید در کرشمه
کند چشم همه عشّاق چشمه
اگر معشوق را عاشق نبودی
بمعشوقی خود لایق نبودی
نیامد عاشقی بسته ز مخلوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق
جمالی آنچنان در روز بازار
ز شوق عاشقان آید پدیدار
چو معشقوست عاشق آور خویش
چو خود عاشق نبیند در خور خویش
اگر معشوق خواهد شد بعیّوق
نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق
چو معشوقست خود را عاشق انگیز
بجز معشوق نبود عاشقی نیز
اگر عاشق شود جاوید ناچیز
وگر گم گردد از هر دوجهان نیز
اگر او نیست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۸) حکایت سلطان محمود با ایاز
سحرگاهی مگر محمود عادل
ایاز خاص را گفت ای نکو دل
مرا امروز آهنگ شکارست
اگر تو هم بیائی نیک کارست
غلامش گفت من بس یک شکارم
که من اینجا شکاری کرده دارم
شهش گفتا شکار تو کدامست
جوابش داد کو محمود نامست
شهش گفت این همه چابک سواری
بچه بگرفتهٔ اینجا شکاری
غلامش گفت ای شاه بلندم
شکاری حاصل آمد از کمندم
شهش گفتا کمند خویش بنمای
سر زلف دراز افکند در پای
کمندم گفت زلف بیقرارست
شه عالم کمندم را شکارست
اثر کرد این سخن در جان محمود
فرو افکند سر میسوخت چون عود
گهی چون مار میپیچید بر خویش
گهی میزد چو گژدم از غمش نیش
یکی را گفت تا سرو بلندش
ز سر تا پای آرد در کمندش
چو گوئی آن سمن بر را فرو بست
ولی پنهان بصد جان دل درو بست
شهش گفت ای ایاز اینم تمامست
شکاری در کمند از ما کدامست
زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
اگر جاویدم اندازی فرو چاه
وگر از من بریزی خون بزاری
تو خواهی بود جاویدم شکاری
شهش گفتا توئی افتاده در دام
مرا از چه شکاری می نهی نام
غلامش گفت تن فرعست و دل اصل
تمامست از دل پاک توام وصل
اگر یک دم تنم در دامت افتاد
دل اندر دام من مادامت افتاد
اگر زلفم بُبرّی یا بسوزی
دل خویشت نخواهد بود روزی
یقین میدان که زاغ زلفم اکنون
نخواهد خورد الا از دلت خون
اگر خاکی شود بیچارهٔ تو
بود آن خاک هم خون خوارهٔ تو
اگر معدوم اگر موجود باشم
همی خون خوارهٔمحمود باشم
چو پیوسته دلت باشد شکارم
شکار خویش دایم کرده دارم
اگر در شیوهٔ خویشت کمالست
دل از دستم برون کردن محالست
وگر بکشی مرا دانم که ناچار
چگونه خود کشی در ماتمم زار
اگر من هستم وگرنه درین راه
منم دلبر منم سرور منم شاه
ولیکن گر گدا ور خسروم من
بهر نوعی که هستم ازتوام من
ایاز خاص را گفت ای نکو دل
مرا امروز آهنگ شکارست
اگر تو هم بیائی نیک کارست
غلامش گفت من بس یک شکارم
که من اینجا شکاری کرده دارم
شهش گفتا شکار تو کدامست
جوابش داد کو محمود نامست
شهش گفت این همه چابک سواری
بچه بگرفتهٔ اینجا شکاری
غلامش گفت ای شاه بلندم
شکاری حاصل آمد از کمندم
شهش گفتا کمند خویش بنمای
سر زلف دراز افکند در پای
کمندم گفت زلف بیقرارست
شه عالم کمندم را شکارست
اثر کرد این سخن در جان محمود
فرو افکند سر میسوخت چون عود
گهی چون مار میپیچید بر خویش
گهی میزد چو گژدم از غمش نیش
یکی را گفت تا سرو بلندش
ز سر تا پای آرد در کمندش
چو گوئی آن سمن بر را فرو بست
ولی پنهان بصد جان دل درو بست
شهش گفت ای ایاز اینم تمامست
شکاری در کمند از ما کدامست
زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
اگر جاویدم اندازی فرو چاه
وگر از من بریزی خون بزاری
تو خواهی بود جاویدم شکاری
شهش گفتا توئی افتاده در دام
مرا از چه شکاری می نهی نام
غلامش گفت تن فرعست و دل اصل
تمامست از دل پاک توام وصل
اگر یک دم تنم در دامت افتاد
دل اندر دام من مادامت افتاد
اگر زلفم بُبرّی یا بسوزی
دل خویشت نخواهد بود روزی
یقین میدان که زاغ زلفم اکنون
نخواهد خورد الا از دلت خون
اگر خاکی شود بیچارهٔ تو
بود آن خاک هم خون خوارهٔ تو
اگر معدوم اگر موجود باشم
همی خون خوارهٔمحمود باشم
چو پیوسته دلت باشد شکارم
شکار خویش دایم کرده دارم
اگر در شیوهٔ خویشت کمالست
دل از دستم برون کردن محالست
وگر بکشی مرا دانم که ناچار
چگونه خود کشی در ماتمم زار
اگر من هستم وگرنه درین راه
منم دلبر منم سرور منم شاه
ولیکن گر گدا ور خسروم من
بهر نوعی که هستم ازتوام من
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۲) حکایت ابلیس و زاری کردن او
براه بادیه گفت آن یگانه
دو جوی آب سیه دیدم روانه
شدم بر پی روان تا آن چه آبست
که چندینیش در رفتن شتابست
بآخر چون بر سنگی رسیدم
بخاک ابلیس را افتاده دیدم
دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود
زهر چشمیش جوئی خون روان بود
چو باران میگریست و زار میگفت
پیاپی این سخن همواره میگفت
که این قصّه نه زان روی چو ماهست
ولی رنگ گلیم من سیاهست
نمیخواهند طاعت کردن من
نهند آنگه گنه بر گردن من
چنین کاری کرا افتاد هرگز
ندارد مثل این کس یاد هرگز
دو جوی آب سیه دیدم روانه
شدم بر پی روان تا آن چه آبست
که چندینیش در رفتن شتابست
بآخر چون بر سنگی رسیدم
بخاک ابلیس را افتاده دیدم
دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود
زهر چشمیش جوئی خون روان بود
چو باران میگریست و زار میگفت
پیاپی این سخن همواره میگفت
که این قصّه نه زان روی چو ماهست
ولی رنگ گلیم من سیاهست
نمیخواهند طاعت کردن من
نهند آنگه گنه بر گردن من
چنین کاری کرا افتاد هرگز
ندارد مثل این کس یاد هرگز