عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۴) حکایت سلطان محمود با ایاز
نشسته بود ایاز و شاه پیروز
ایازش پای می‌مالید تا روز
بخدمت هر دم افزون بود رایش
که می‌مالید و می‌بوسید پایش
ایاز سیمبر را گفت محمود
ترا زین پای بوسیدن چه مقصود
ز هفت اعضا چرا بر پا دهی بوس
دگر اعضا رها کردی بافسوس
چو قدر روی می‌بینی که چونست
چرا مَنلت بپای سرنگونست
ایازش گفت این کاری عجیبست
که خلقی را ز روی تو نصیبست
که می‌بینند رویت جمله چون ماه
نمی‌یابد بپای تو کسی راه
چو اینجا نیست غیر این باخلاص
بسی نزدیکتر این بایدم خاص
همین ابلیس را افتاده بد نیز
که قهر حق طلب کرد از همه چیز
بسی می‌دید لطفش را خریدار
ولی او بود قهرش را طلب گار
چو تنها قهر حق را طالب آمد
بمردی بر بسی کس غالب آمد
چو در وجه حقیقی متهم شد
کمر بست او و حالی با قدم شد
چو لعنت خلعت درگاه او بود
چو زان درگاه بود او را نکو بود
بدان لعنت حریف مرد و زن شد
بسی خلق جهان را راه زن شد
ازان لعنت گرش قوتی نبودی
کجا با خلق این قوّت نمودی
چو آن لعنت خوشش آمد امان خواست
بجان بگزید و عمر جاودان خواست
که با خلعت چو بستانند نازش
بدان نازش بود عمر درازش
نیامد بر کسی لعنت پدیدار
که اوشد طوق لعنت را خریدار
ز حق آن لعنتش پر برگ آمد
اگرچه دیگران را مرگ آمد
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۶) حکایت سلطان محمود و ایاز در حالت وفات
در آن ساعت که محمود جهاندار
برون می‌رفت ازدنیای غدّار
ایاز سیم بر را کرد درخواست
که تا با او بگویم یک سخن راست
بدو گفتند یک دم عمر بازست
سخن گفتن هنوزت با ایازست
چنین گفت او که گر نبود کنارش
مرا دایم، بخود با من چه کارش
اگر از وی دل افروزیم باید
برای این چنین روزیم باید
هر آن عشقی که نه جاوید باشد
بوَد یک ذرّه گر خورشید باشد
چو عشق اوست عشق بی‌قیاسم
برای آن جهان باید ایاسم
بخواند آخر ایاز سیم بر را
نهان در گوش او گفت این خبر را
که ای همدم بحق عهد معبود
که چون تابوت گردد مهد محمود
که پیش کس کمر هرگز نه بندی
که نپسندم من این گر تو پسندی
زبان بگشاد ایاز و گفت آری
اگر من بودمی مردار خواری
نبودی همچو محمودی شکارم
مگر پنداشتی مردارِ خوارم
چو محمودی بموئی می‌توان بست
نیارم پیش غیر او میان بست
ایاز خاص تا موجود باشد
مدامش عاقبت محمود باشد
در آن ساعت که ملعون گشت ابلیس
زبان بگشاد در تسبیح و تقدیس
که لعنت خوشتر آید از تو صد بار
که سر پیچیدن از تو سوی اغیار
بزخمی گر سگی از در شود دور
بوَد از استخوان پیوسته مهجور
چه می‌گویم که چون لعنت شنید او
ازان لعنت همه گرینده دید او
کسی صافی هزاران سال خورده
نه اندک، جام مالامال خورده
بیک دُردی که در آخر کند نوش
کجا آن صافها گردد فراموش
اگرچه دُردی لعنت چشید او
در آن لعنت به جز ساقی ندید او
چو در صافی هزاران سال آن دید
کجا دُردی ز غیر او توان دید
ازان درگه چو لعنت قسم او بود
وزان حضرت چو ملعون اسم او بود
ندید او آن که زشتست این و نیکوست
ولی این دید کان از درگه اوست
چو لعنت بود تشریفش ز درگاه
بجان پذرفت وشد افسانه کوتاه
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۷) حکایت آن دزد که دستش بریدند
ببریدند دزدی را مگر دست
نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست
بدو گفتند ای محنت رسیده
چه خواهی کرد این دست بریده
چنین گفت او که نام دوستی خاص
بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص
کنون تا زنده‌ام اینم تمامست
که بی این زندگی بر من حرامست
ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست
چو بر دستست نام دوست غم نیست
چو ابلیس لعین اسرار دان بود
اگر سجده نمی‌کرد او ازان بود
ز خلق خود دریغش آمد آن راز
نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز
که تا هم او وهم خلق جهان هم
نه بینند آن دَر و آن آستان هم
که تا نوری ازان در پردهٔ عز
نگردد در نظر آلوده هرگز
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۸) حکایت ماه و رشک او برخورشید
تو نشنیدی که پرسیدند از ماه
که تو چه دوست تر داری درین راه
چنین گفت او که آن خواهم که خورشید
بگیرد تا بود در پرده جاوید
همیشه روی خواهم زیر میغش
که هم از چشم خود دارم دریغش
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۹) سؤال کردن مردی از مجنون
رفیقی گفت با مجنون گمراه
که لیلی مُرد گفت الحمدلله
چنین گفت او که ای شوریده دین تو
چو می‌سوزی چرا گوئی چنین تو
چنین گفت او که چون من بهره زان ماه
ندیدستم نبیند هیچ بد خواه
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱۱) حکایت سلطان محمود و آرزو خواستن بزرگان
بزرگانی که سر در چرخ سودند
همه در خدمت محمود بودند
شه عالم بایشان کرد روئی
که در خواهید هر یک آرزوئی
ز شهر و مال و ملک ومنصب و جاه
بسی در خواستند آن روز از شاه
چو نوبت با ایاز آمد کسی گفت
که ای در حسن طاق و با هنر جفت
چه خواهی آرزو گفتا که یک چیز
برون زان یک نخواهم من دگر نیز
من آن خواهم همیشه در زمانه
که تیر شاه را باشم نشانه
اگر این آرزو دستم دهد هیچ
مرا هرگز نماند ذرّهٔ پیچ
بدو گفتند کای محروم مانده
ز جهل از عقل نامعلوم مانده
تو پشت پای خواهی زد خرد را
که می‌خواهی نشانه شاهِ خود را
تن خود را چرا خواهی نشانه
کاسیر تیر گردی جاودانه
زبان بگشاد ایاز و گفت آنگاه
شما زین سِر نه اید ای قوم آگاه
مرا چون عالمی پُر احترامست
نشانه تیر شه بودن تمامست
که اوّل بر نشانه چند ره شاه
نظر می‌افکند پس تیر آنگاه
چو اوّل آن نظر در کار آید
در آخر زخم کی دشوار آید
شما آن زخم می‌بینید در راه
ولی من آن نظر می‌بینم از شاه
چو باشد ده نظر از پیش رفته
بزخمی کی روم از خویش رفته
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱۲) حکایت شبلی رحمة الله علیه
چو شبلی را زیادت گشت شورش
فرو بستند در قیدی بزورش
گروهی پیش او رفتند ناگاه
بنّظاره باستادند در راه
بایشان گفت شبلی سخن ساز
که چه قومید بر گوئید هین راز
همه گفتند خیل دوستانیم
که ره جز دوستی تو ندانیم
چو بشنید این سخن شبلی ز یاران
بر ایشان کرد حالی سنگ باران
همه یاران او چون سنگ دیدند
ز بیم سنگ از پیشش رمیدند
زبان بگشاد شبلی گفت آنگاه
که ای جمله بهم کذّاب و گمراه
چولاف از دوستیتان بود با من
نبودید ای خسیسان پاک دامن
که بگریزد ز زخم دوست آخر
که زخم او نه، رحم اوست آخر
چو زخم دوست دید ابلیس نگریخت
ولی از زخم او صد مرهم آمیخت
بجان بپذیر هر زخمی که او زد
که گر او زخم بر جان زد نکو زد
اگر یک ذرّه عشق آمد پدیدار
بصد جان زخم را گردی خریدار
تو پنداری که زخمش رایگانست
هزاران ساله طاعت نرخ آنست
هزاران ساله گرچه طاعتش بود
بهای لعنت یک ساعتش بود
قوی شایسته باشی در خدائی
اگر گویند تو ما را نشائی
عزیزا قصّهٔ ابلیس بشنو
زمانی ترک کن تلبیس بشنو
گر اینمردی ترا بودی زمانی
ز تو زنده شدی هر دم جهانی
اگرچه رانده و ملعونِ راهست
همیشه در حضور پادشاهست
چه لعنت می‌کنی او را شب و روز
ازو باری مسلمانی درآموز
عطار نیشابوری : بخش نهم
المقالة التاسعة
سوم فرزند آمد با کمالی
پدر را داد حالی شرح حالی
که یک جامست در گیتی نمائی
من آن خواهم نخواهم پادشائی
شنودستم که آن جامی چنانست
که در وی هرچه می‌جوئی عیانست
اگر باشد بسی سرّ نهانی
دهد آن جامت از جمله نشانی
ندانم آن چه آئینه‌ست زیبا
که در وی نقش آفاقست پیدا
بیک دم گر جهانی باشدت راز
دهد از جمله چون روزت خبر باز
چنین جامیم اگر در دست آید
سپهرم با بلندی پست آید
شود سرّ همه عالم عیانم
بسا چیزا که من نادان بدانم
عطار نیشابوری : بخش نهم
جواب پدر
پدر گفتا که جهلت غالب آمد
دلت این جام را زان طالب آمد
که تا چون واقف آئی از همه راز
شوی برجملهٔ عالم سرافراز
چو خود را بر فلک این جاه بینی
همه خلق زمین در چاه بینی
ز عُجب جاهِ خود از خود شوی پُر
بمانی جاودانی در تکبر
اگر در پیش داری جامِ جمشید
که یک یک ذره می‌بینی چو خورشید
چه گر زان جام بینی ذرّه ذرّه
که چون مرگت نهد بر فرق ارّه
نداری هیچ حاصل چون جم از جام
که چون جم زار میری هم سرانجام
چو هست این جام در چاه اوفتادن
حرامت باد از راه اوفتادن
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱) حکایت سلطان محمود با پیرزن
مگر سلطانِ دین محمودِ غازی
به تیزی با سپه میراند تازی
بره در بیوهٔ را دید جائی
ببسته رقعهٔ را بر عصائی
ز دست ظالمان او داد می‌خواست
وزان فریادرس فریاد می‌خواست
چو دید آن پیرزن را شاهِ عالی
نکردش التفات و رفت حالی
مگر محمود آن شب دید در خواب
که بود افتاده درچاهی بگرداب
همی آن پیرزن گشتی پدیدار
برای او عصا کردی نگونسار
بدو گفتی که دستی در زن ای شاه
برآی از قعرِ این گرداب و این چاه
زدی شه در عصای زال دستی
وزان چاه بلا آسان برستی
چو آمد روز دیگر شاه بر تخت
وزان خواب شبانگه تنگ دل سخت
درگ ره پیر زن را دید مهجور
که می‌آمد برای داد از دور
عصا در دست و پشتش خم گرفته
چو ابر از گریه چشمش نم گرفته
بجست از جای شاه و خواند او را
به پیش خویشتن بنشاند او را
بلشکر گفت اگر دوش این نبودی
نهنگی مرگ جانم در ربودی
عصای او چو شد آویزگاهم
خلاصی داد از گرداب و چاهم
شما گر نیز می‌خواهید امروز
که گردید از خدا جاوید پیروز
زنید اندر عصای او همه دست
که دست آویزتان اینست پیوست
درافکندند لشکر خویش بر هم
گرفتند آن عصا در دست محکم
ز هر سوئی درآمد هر زمانی
برای آن عصا خلق جهانی
نشسته پیرزن بر تخت با شاه
گرفته آن عصار در دست آنگاه
عصا در دست دست آویز کرده
بسی بازار از وی تیز کرده
چو موسی زان عصا پشتش قوی کرد
که در دین چون عصای موسوی کرد
شهش گفتا که هان ای زال مسکین
تو بس بی قوتی و خلق چندین
بعجز خویش با یک چوب پاره
چه خواهی کرد چندین پشت واره
بسی خلقند از بهر تو در کار
تو نتوانی کشیدن این همه بار
زبان بگشاد زال و گفت ای شاه
کسی کو برکشد محمود از چاه
همه کس را تواند بر کشیدن
که ازتو این سخن نتوان شنیدن
کسی کو برکشد از چاه پیلی
ز مشتی پشه کی گردد بخیلی
چوآنجا جاه بخشان کم زنانند
همه یاری ده شاه زمانند
چرا باید بدان مغرور بودن
ز مجهولی چنین مشهور بودن
ز هر دونی فغانی نیز کردن
زهر شومی زیانی نیز خوردن
ز غیری چون زنی لاف و ولا غیر
اَنَا خَیری زهر دونی ولا خَیر
نمی‌دانی که چه در پیش داری
ازان پروای ریش خویش داری
اگر چون لام الف دستار بندی
بسی زان به اگر زنّار بندی
که چون دستار بندی لام الف وار
الف لام چلیپایست زنّار
دلت را نیست زان دستار آگاه
که بر تابوت پیچندت بناگاه
سر تو چون نشیمن گاه سوداست
سر تابوت را دستار زیباست
قصب بر فرق پیچیدن چه سودت
که آخر در کفن پیچند زودت
تو در دنیا بمقراضی نشین خوش
سزای تو دهد مقراض آتش
چرا جاهی و مالی محرم تست
که آن تا واپسین دم همدم تست
چو زان تو نخواهد بود هیچی
چرا همچون کفن در خود نه پیچی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۲) حکایت بهلول و گورستان
مگر بهلول چوبی داشت در دست
که بر هر گور می‌زد تا که بشکست
بدو گفتند ای مرد پر آشوب
چرا این گورها را می‌زنی چوب
چنین گفت او که این قومی که رفتند
دروغ بی‌عدد گفتند و خفتند
گه این گفتی سرای و منظر من
گه آن گفتی که اسباب و زر من
گه این گفتی که اینک کشت و کرمم
گر آن گفتی که اینک باغ و برمم
خدا گفت این همه دعوی روا نیست
که میراث منست آن شما نیست
چو ایشان جمله آن خویش گفتند
شدند و ترک جان خویش گفتند
ازین شان می‌زنم من بی‌خورو خواب
که بودند این همه یک مشت کذاب
چو انجام همه بگذاشتن بود
کجا دیدند ازان پنداشتن سود
کسی جمع چنان چیزی چرا کرد
که باید در پشیمانی رها کرد
چرا در عالمی بندی دلت را
که آخر خشت خواهد زد گِلت را
دو در دارد جهان همچون رباطی
ازین دَر تا بدان دَر چون صراطی
بدان ره گر نخواهی رفت هشیار
فرو افتی بدوزخ سر نگونسار
زمین را چون بیفتد سایه گاهی
کند تاریک مه را در سیاهی
اگرچه نیک روشن جرمِ ماهست
به پیشش از زمین آب سیاهست
زمین را چون عمل با ماه اینست
چه سازد آنکه او غرق از زمینست
بیک دم چون چنان نوری سیه کرد
بعُمری هم ترا داند تبه کرد
تبه گشتی و روی آن ندارد
که بِه گردی چو این امکان ندارد
نگونساری تو بیرون ز پیشست
که جانت را همه آفت ز خویشست
ترا کاری که از وی همچنانست
بدست خویش کردستی عیانست
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۳) حکایت پادشاه که علم نجوم دانست
نجومی نیک می‌دانست آن شاه
شد آگه کو فلان ساعت فلان ماه
شود بیچاره در دست بلائی
بکرد القصّه او از سنگ جائی
چو کرد از سنگ خارا خانهٔ راست
نگه دارندهٔ بسیار درخواست
چو در خانه شد آن را روزنی دید
ز روزن خانه را چون روشنی دید
بدست خویش روزن کرد مدروس
که تا در خانه تنها ماند محبوس
نبودش هیچ ره سرگشته آمد
بآخر تا که دم زد کُشته آمد
اگر خواهی که پیش افتی بهرگام
بترک خود بباید گفت ناکام
تو گر ترک خود و عالم نگوئی
چو مرگ آید بگوئی هم نگوئی
چو باقی نیست خفت و خورد آخر
چو مرگ آید چه خواهی کرد آخر
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۴) حکایت
چنین گفتست آن پاکیزه ذاتی
که گر یابد کسی از حق وفاتی
از اول روز ماتم داریش تو
دوُم روز و سوُم همداریش تو
زماتم تا بهفتم می‌گدازی
چو هفتم بگذرد هشتم چه سازی
چو آخر روز باید بود تسلیم
چه می‌پیچی، در اول گیر تعلیم
همه تن گر شود چون مار پایت
گریزی نیست ممکن هیچ جایت
ندیدی وقت رفتن مار را هیچ
که در ره می‌رود پُر تاب و پُر پیچ
ولیکن چون بسوراخ آورد روی
درو کژّی نماند یک سر موی
که تا ننهد ز سر آن پیچ پیچی
نیابد راه در سوراخ هیچی
تو هم کژّی ز خود بفکن پس آنگاه
بسوراخت برد از راستی راه
چو در کوری تو پی گُم کرده مانی
چو کوران از برون پرده مانی
نه بینی خلق را نه پای و نه سر
ز کوری زخم خورده مانده بر در
الف چون مستقیم آید به کوفی
چنان باید برأی العین صوفی
تصوّف چیست، در صبر آرمیدن
طمع از جملهٔ عالم بریدن
توکّل چیست، پی کردن زبان را
ز خود به خواستن خلق جهان را
فنا گشتن دل از جان برگرفتن
همه انداختن آن برگرفتن
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۵) حکایت شقیق بلخی و سخن گفتن او در توکل
شقیق بلخی آن شیخ مدرّس
مگر می‌گفت در بغداد مجلس
سخنها در توکل پاک می‌گفت
برفعت برتر از افلاک می‌گفت
بمردم گفت در باب توکل
قوی باشید و مندیشید از ذُل
که من در بادیه دلشاد رفتم
توکل کردم و آزاد رفتم
زمال و ملک با من یک درم بود
که آن در جیب من با من بهم بود
درآمد شد چو دل بر غَیب دارم
هنوز آن یک درم در جَیب دارم
به کعبه رفتم و باز آمدم شاد
که بهر آن درم حاجت نیفتاد
جوانی گرم رو از جای برخاست
بدو گفتا که بشنو یک سخن راست
در آن دم کان درم بستی تو در جیب
کجا بود اعتماد جانت بر غیب
کجا بود این توکل آن زمانت
که افکند این درم در صد گمانت
تو آن ساعت مگر مؤمن نبودی
وگر بودی بدان ایمن نبودی
شقیق این حرف چون بشنید از وی
بمنبر بر فرو لرزید از وی
بداد انصاف کین حجّت عیانست
چه گویم حق بدست این جوانست
درین دیوان درم درمی‌نگُنجد
که موئی نیز هم در می‌نگُنجد
بسی خون خورد آن سرگشتهٔ او
کنون چون شد بزاری کشتهٔ او
رها کن در میان خاک و خونش
که گلگونه چنین باید کنونش
عجب کارا که این درویش سازد
که گلگونه ز خون خویش سازد
عجب کارا که تا مرده نگردد
برو یک پیرهن پرده نگردد
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۶) حکایت دیوانۀ که از حق کرباس می‬خواست
مگردیوانهٔ شوریده برخاست
برهنه بُد ز حق کرباس می‌خواست
کالهی پیرهن در تن ندارم
وگر تو صبر داری من ندارم
خطابی آمد آن بی‌خویشتن را
که کرباست دهم اما کفن را
زبان بگشاد آن مجنونِ مضطر
که من دانم ترا ای بنده پرور
که تا اوّل نمیرد مرد عاجز
تو ندهی هیچ کرباسیش هرگز
بباید مرد اول مفلس وعور
که تا کرباس یابد از تو در گور
دلاگرکشتهٔ این راه گردی
بیک دم زندهٔ الله گردی
چو تو خونی شدی از پای تا فرق
میان خاک شو در خون خود غرق
هر آن زن را که شیر آید پدیدار
ببندد خون حیضش بر سر کار
بگردانند خونش را نهانی
که تا خون می‌خوری و شیر دانی
چو آغاز تو بر خون خوردن آمد
چو انجامت بخاک آوردن آمد
کسی کو در میان خاک و خونست
چرا سر می‌کشد چون سرنگونست
اگر تو هیچکس دانی که چونی
بهم بِسرشته مشتی خاک و خونی
ز خون و خاک آنگه پاک گردی
که خونی می‌خوری تا خاک گردی
چو نبوَد کارِ تو جز اشک و سوزی
ز زلفش سایه افتد بر تو روزی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۷) حکایت دیوانه که اشک می‬ریخت
یکی دیوانه می‌ریخت اشکِ بسیار
یکی گفتش چرا گرئی چنین زار
بگویم، گفت ازانم خون فشانی
که تا دل سوزدش بر من زمانی
یکی گفتش که او را دل نباشد
کسی کین گوید او عاقل نباشد
جوابش داد آن دیوانه پیشه
که او دارد همه دلها همیشه
همه دلها که او دارد شگرفست
چه گونه دل ندارد این چه حرفست
همه چیزی که اینجا هست از آنجاست
بدو نیک و بلند و پست از آنجاست
پس این دلهای ما ز آنجا بوَد نیز
دل تنها نمی‌گویم همه چیز
ترا گر خَیر و شرّ آید دوایت
از آنجا می‌توان کردن روایت
ببین تا خاک جبریل از چه خون کرد
که قوم سامری را سرنگون کرد
ولی چون باد ازو در مریم آمد
ز روح الله حیات عالم آمد
بدان اینجا که خیر و شر از آنجاست
اگر نفعست از آنجا ضر از آنجاست
تو زان رو بیخبر از قدس پاکی
که اندر تنگنای آب و خاکی
اگر تو زین خراب آزاد گردی
چو گنجی در خراب آباد گردی
هم اینجا گرچه زین دل خسته باشی
بدل باری بحق پیوسته باشی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۸) حکایت شیخ ابوبکر واسطی با دیوانه
درآمد واسطی را انتباهی
بدیوانه ستان در شد بگاهی
یکی دیوانهٔ را دید سرمست
که گاهی نعره زد گه دست بر دست
ز شادی می‌شدی او سرفکنده
میان رقص یعنی بر جهنده
به پاسخ واسطی گفت ای زره دور
میان سخت بندی مانده مقهور
چو در بندی تو این شادیت از چیست
شدستی بنده آزادیت از چیست
زبان بگشاد پیش شیخ مجنون
که گر در بند دارم پای اکنون
دلم در بند نیست واصلم اینست
چو دل بگشاده دارم وصلم اینست
یقین میدان که بس مشکل فتادست
که گر بستند پایم دل گشادست
دو عالم چیست بحری نام او دل
تو در بحری بمانده پای در گل
ببحر سینهٔ خود شو زمانی
که تا در خویش گم بینی جهانی
چو باشد صد جهان در دل نهانت
کجا در چشم آید صد جهانت
زمین و آسمان آنجا بدانی
که تو هم این جهان هم آن جهانی
نمی‌دانم جهان در تو عیانست
بجائی ننگرد کان یک زمانست
اگر خواهی برای تو جهانی
پدید آید ز قدرت در زمانی
جهان بر تو ز اخلاطست و اسباب
نوشته هفت اقلیمش بهفت آب
در آن عالم نباشد مرغ از بَیض
سرای ازخاره و آنگه حور از حیض
نباشد انگبین آنجا ز زنبور
نه شیر از بز بود نه می ز انگور
نه از آتش گشاید مرغ بریان
نه از پختن برآید فرغ الوان
وسایط چون زره برخیزد آنجا
ز هیچی این همه می‌ریزد آنجا
زهر نوع آنچه تو باشی خریدار
شود از آرزوی تو پدیدار
بچشم خرد منگر خویشتن را
مدان هر دو جهان جز جان و تن را
توئی جمله ز آتش چند ترسی
دل تو عرش و صدرت هست کرسی
چو دل اینجا ز عشق او فروزی
کجا در آتش دوزخ بسوزی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۱) حکایت ابوعلی فارمدی
چنین کرد آن قوی جان نکو عقل
ز خواجه بوعلی فارمد نقل
که مردی را خدا فردا بمحشر
دهد نامه که هین بر خوان و بنگر
چو مرد آن نامه بیند یک دو ساعت
درو نه معصیت بیند نه طاعت
زبان بگشاید و گوید الهی
نوشته نیست در نامه چه خواهی
خطاب آید که من عشّاقِ خود را
بنامه در نیارم نیک و بد را
بدو نیک تو کم انگاشت جبّار
بهشت و دوزخی تو هم کم انگار
چو برخیزد بهانه از میانه
تو ما را ما ترا تا جاودانه
وگر اینت نمی‌باید چه پیچی
همه ما و همه ما پس تو هیچی
وگر وحشی صفت در پیش آئی
دهندت نامه تا با خویش آئی
چو ما را تابِ برگ گل نباشد
بهر جزوی حیات کل نباشد
چو باشد پیشوا امیِّ مطلق
نخواهد نامه بر خواندن زنا حق
که چون از نامه گفتی و شنودی
شوی گستاخ از معنی بزودی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۲) حکایت گناه کار روز محشر
چنین نقلی درستست از پیمبر
که حق گوید بشخصی روز محشر
که ای بنده بیا و نامه برخوان
که تا چه کردهٔ عمری فراوان
چو بنده نامه برخواند سراسر
نه بیند جز معاصی چیز دیگر
چو در نامه نه بیند جز سیاهی
زبان بگشاید و گوید الهی
بدوزخ می‌روم زین عمر تاوان
حقش گوید که پشت نامه برخوان
چو پشت نامه برخواند بیکبار
چنان یابد نوشته آخر کار
بتوبه در پشیمان گشته باشد
همه دردیش درمان گشته باشد
بجای هر بدی دانندهٔ راز
بداده باشدش ده نیکوئی باز
بدی را چون پشیمان گشته باشد
خدا ده نیکوئی بنوشته باشد
چو بنده آن ببیند شاد گردد
زهی بنده که چون آزاد گردد
بحق گوید که ای قیّومِ مطلق
ندیدم ازکرام الکاتبین حق
که من دارم گنه زین بیش بسیار
که ننوشتند بر من آن دو هشیار
بگو کان بر من مسکین نوشتند
مگر آن می‌ستردند این نوشتند
که تا چندان که بد کردم ز آغاز
بهر یک ده نکوئی می‌دهی باز
اگر چه من گناه آلود مردم
ز فضلت بر گناهان سود کردم
پیمبر از چنین گفتار و کردار
بخندید و شدش دندان پدیدار
پس آنگه گفت ای دارندهٔ پاک
زهی گستاخی آخر از کفی خاک
ز سرّی کان میان جان پاکست
اگرآگه شوی بیم هلاکست
که می‌داند که این سر عجب چیست
چنین سری عجایب را سبب چیست
ترا در پیش چندین پیچ پیچی
نه زان آمد که یعنی هیچ هیچی
ولی این جمله زان افتاد در راه
که تا از خویش گردی بو که آگاه
چو تو معشوق بودی او چنان کرد
که از چشم خود و خلقت نهان کرد
هزاران پردهٔ اسباب بنهاد
درون جمله تختِ خواب بنهاد
تو با معشوق زیر پرده بر تخت
توانی خفت بی غیری زهی بخت
چو نتوان دید سر تا پای معشوق
چنین بهتر که باشد جای معشوق
که جلوه دادن معشوق هرگز
مسلَّم نیست پنهان باید از عز
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۳) حکایت سلطان محمود و عرض سپاه
مگر سلطان دین محمود پیروز
سپه را خواست دادن عرض یک روز
نبود آنجایگه حاضر ایاسش
طلب می‌کرد شاه حق شناسش
کسی شاه از برای او فرستاد
که شاه اینجا برای تو باستاد
بیا کاینجایگه عرض سپاهست
غرض زین عرض آن روی چو ماهست
رسول شاه رفت و گفت این راز
جوابش داد ایاز سیمبر باز
روان شد مرد تا نزدیکِ محمود
شهش گفتا ندیدی روی مقصود
چنین گفت او که دیدم می‌نیاید
جوابی زو شنیدم می‌نیاید
بدو گفتم بیا چون شاهِ پیروز
سپه را عرض خواهد داد امروز
مرا گفتا بگو با شاهِ گُربز
که کس معشوق ندهد عرض هرگز
مرا گر عرض خواهی داد و گرنه
مده جز عرضهٔ خویش و دگر نه