عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دهم
جواب پدر
پدر گفتش درین شوریده زندان
بطاعت میتوان شد از بلندان
اگر خواهی بلندی بر پَر از چاه
که آن از طاعتی یابی نه ازجاه
پیمبر گفت: آخر وصف مستور
که آن از مغز صدیقان بود دور
بلاشک حب جاه و حب مالست
ترا این جاه جستن پس وبالست
اگرچه در ره حق خاص خاصی
شوی گر جاه یابی مرد عاصی
چنان از تو برآرد جاه دودی
که نبود از تدارک هیچ سودی
بطاعت میتوان شد از بلندان
اگر خواهی بلندی بر پَر از چاه
که آن از طاعتی یابی نه ازجاه
پیمبر گفت: آخر وصف مستور
که آن از مغز صدیقان بود دور
بلاشک حب جاه و حب مالست
ترا این جاه جستن پس وبالست
اگرچه در ره حق خاص خاصی
شوی گر جاه یابی مرد عاصی
چنان از تو برآرد جاه دودی
که نبود از تدارک هیچ سودی
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱) حکایت سلطان سنجر با عبّاسۀ طوسی
مگر یک روز سنجر شاه عالی
بر عبّاسه آمد جای خالی
نیامد کارِ این با کارِ آن راست
چو لختی پیش او بنشست برخاست
کسی گفتش چرا خاموش بودی
نگفتی تو حدیثی نه شنودی
جوابش داد عبّاسه پس آنگاه
که چشمم آن زمان کافتاد بر شاه
جهانی پُر ز شاخ تند دیدم
بدستم داسکی بس کند دیدم
بدان داسک نیارستم درودن
ندیدم چاره جز خاموش بودن
تو گر از جاهِ دنیا شادمانی
ز جاه آخرت محروم مانی
چو گرد تو برآید مال و جاهت
شود مال تو مار و جاه چاهت
دل تو چیست موسی، نفس فرعون
چو طشتی آتشین دنیا بصد لون
اگر جبریل فرماید بود خوش
ز موسی دست آوردن به آتش
ولی گوینده گر فرعون باشد
عذاب آتش صد لون باشد
که گر در طاعتی کردی گناهی
بود هر عضوِ تو بر تو گواهی
نه کفر آنجا و نه ایمانت باشد
کز اینجا آنچه بُردی آنت باشد
همان دروی که اینجا کشته باشی
همان پوشی که اینجا رشته باشی
ترا آنجا زیان و سود با تو
همان باشد که اینجا بود با تو
نیابی شادی ای درویش آنجا
مگر شادی بری با خویش آنجا
اگر در زهر و گر در نوش میری
تو هم بار خود اندر دوش گیری
چو یک یک ذرّهٔ عالم حجابست
ترا گر ذرّهٔ باشد حسابست
قدم بر جای سرگردان چو پرگار
گران جانی مکن بگذر سبکبار
بر عبّاسه آمد جای خالی
نیامد کارِ این با کارِ آن راست
چو لختی پیش او بنشست برخاست
کسی گفتش چرا خاموش بودی
نگفتی تو حدیثی نه شنودی
جوابش داد عبّاسه پس آنگاه
که چشمم آن زمان کافتاد بر شاه
جهانی پُر ز شاخ تند دیدم
بدستم داسکی بس کند دیدم
بدان داسک نیارستم درودن
ندیدم چاره جز خاموش بودن
تو گر از جاهِ دنیا شادمانی
ز جاه آخرت محروم مانی
چو گرد تو برآید مال و جاهت
شود مال تو مار و جاه چاهت
دل تو چیست موسی، نفس فرعون
چو طشتی آتشین دنیا بصد لون
اگر جبریل فرماید بود خوش
ز موسی دست آوردن به آتش
ولی گوینده گر فرعون باشد
عذاب آتش صد لون باشد
که گر در طاعتی کردی گناهی
بود هر عضوِ تو بر تو گواهی
نه کفر آنجا و نه ایمانت باشد
کز اینجا آنچه بُردی آنت باشد
همان دروی که اینجا کشته باشی
همان پوشی که اینجا رشته باشی
ترا آنجا زیان و سود با تو
همان باشد که اینجا بود با تو
نیابی شادی ای درویش آنجا
مگر شادی بری با خویش آنجا
اگر در زهر و گر در نوش میری
تو هم بار خود اندر دوش گیری
چو یک یک ذرّهٔ عالم حجابست
ترا گر ذرّهٔ باشد حسابست
قدم بر جای سرگردان چو پرگار
گران جانی مکن بگذر سبکبار
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۲) مناجات موسی با حق تعالی ودر خواستن او یکی از اولیا
بحق گفتا کلیم عالم آرای
کسیم از دوستان خویش بنمای
که تا روشن شود چشم برویش
که دل میسوزدم از آرزویش
خطاب آمد که ما را اهل دردی
بصدق اندر فلان وادیست مردی
که او از خاصگان درگه ماست
شبانروزی سلوکش در ره ماست
روانه شد کلیم از بهر دیدار
بدید آن مرد را مستغرق کار
نهاده نیم خشتی زیر سر در
پلاسی تا سر زانو ببر در
هزاران مور و زنبور و مگس نیز
برو گرد آمده از پیش و پس نیز
سلامش کرد موسی گفت آنگاه
که گر هستت بچیزی مَیل در خواه
بدو گفت ای نبیّ الله بشتاب
مرا از کوزهات ده شربتی آب
چو موسی از پی کوزه روان شد
بیک دم از تن آن تشنه جان شد
چو آب آورد پیشش موسی پاک
بمرده دید او را روی بر خاک
کلیم الله تعجب کرد و برخاست
که تا کرباس و گور او کند راست
چو باز آمد دریده بود شیرش
دلش خورده شکم زو گشته سیرش
بجوش آمد دل موسی ازان درد
بسی دردش زیادت شد ازان مرد
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
گلی را تربیت دادی بصد ناز
کجا سررشتهٔ این سر توان یافت
که سرّ تو نه دل دید و نه جان یافت
بگوش جان ز حق آمد جوابش
که چون هر بار ما دادیم آبش
همان بهتر که چون هر بار این بار
ز دست ما خورد آب آن جگرخوار
لباس او چو ما دادیم پیوست
چگونه موسی آرد در میان دست
کنون چون واسطه آمد پدیدار
چرا کرد التفاتی سوی اغیار
چو دید از حضرت چون ما عزیزی
ز غیر ما چرا میخواست چیزی
چو پای غیر آمد در میانه
ربودیم از میانش جاودانه
ولی تا باز ندهد آشکاره
حساب آن پلاس و خشت پاره
بعزّ عزِّ ما گر قدرِ موئی
ز ما بویش رسد از هیچ سوئی
عزیزا کار آسان نیست با او
سخن جز در دل و جان نیست با او
سخن با او چو درجان ودل آید
سخن آنجا ز دنیا مشکل آید
چو نتواند کسی بر جان قدم زد
به مردی بر کسی نتوان رقم زد
فلک را در صفش مشمر ز مردان
زنی پیرست چرخی کرده گردان
بهر چیزت چو صد پیوند باشد
ترا پیوند اصلی چند باشد
چو اینجا میکشد چندین نهنگت
چگونه بر فلک باشد درنگت
چو زنجیر زمین بر پای باشد
کجا بر آسمانت جای باشد
چو بر خیل سگان افتاد مهرت
چه بگشاید ز سُکّان سپهرت
کجا لایق بود در قدس پاکی
کرام الکاتبین با جِرمِ خاکی
جمالی کان بزرگان را مباحست
چه جای ساکنان مستراحست
نه هر جانی بدان سِر راه یابد
نه هر کس ای پسر آن جاه یابد
که در عالم هزاران جان درآید
که تا یک جان درین سِر با سر آید
کسیم از دوستان خویش بنمای
که تا روشن شود چشم برویش
که دل میسوزدم از آرزویش
خطاب آمد که ما را اهل دردی
بصدق اندر فلان وادیست مردی
که او از خاصگان درگه ماست
شبانروزی سلوکش در ره ماست
روانه شد کلیم از بهر دیدار
بدید آن مرد را مستغرق کار
نهاده نیم خشتی زیر سر در
پلاسی تا سر زانو ببر در
هزاران مور و زنبور و مگس نیز
برو گرد آمده از پیش و پس نیز
سلامش کرد موسی گفت آنگاه
که گر هستت بچیزی مَیل در خواه
بدو گفت ای نبیّ الله بشتاب
مرا از کوزهات ده شربتی آب
چو موسی از پی کوزه روان شد
بیک دم از تن آن تشنه جان شد
چو آب آورد پیشش موسی پاک
بمرده دید او را روی بر خاک
کلیم الله تعجب کرد و برخاست
که تا کرباس و گور او کند راست
چو باز آمد دریده بود شیرش
دلش خورده شکم زو گشته سیرش
بجوش آمد دل موسی ازان درد
بسی دردش زیادت شد ازان مرد
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
گلی را تربیت دادی بصد ناز
کجا سررشتهٔ این سر توان یافت
که سرّ تو نه دل دید و نه جان یافت
بگوش جان ز حق آمد جوابش
که چون هر بار ما دادیم آبش
همان بهتر که چون هر بار این بار
ز دست ما خورد آب آن جگرخوار
لباس او چو ما دادیم پیوست
چگونه موسی آرد در میان دست
کنون چون واسطه آمد پدیدار
چرا کرد التفاتی سوی اغیار
چو دید از حضرت چون ما عزیزی
ز غیر ما چرا میخواست چیزی
چو پای غیر آمد در میانه
ربودیم از میانش جاودانه
ولی تا باز ندهد آشکاره
حساب آن پلاس و خشت پاره
بعزّ عزِّ ما گر قدرِ موئی
ز ما بویش رسد از هیچ سوئی
عزیزا کار آسان نیست با او
سخن جز در دل و جان نیست با او
سخن با او چو درجان ودل آید
سخن آنجا ز دنیا مشکل آید
چو نتواند کسی بر جان قدم زد
به مردی بر کسی نتوان رقم زد
فلک را در صفش مشمر ز مردان
زنی پیرست چرخی کرده گردان
بهر چیزت چو صد پیوند باشد
ترا پیوند اصلی چند باشد
چو اینجا میکشد چندین نهنگت
چگونه بر فلک باشد درنگت
چو زنجیر زمین بر پای باشد
کجا بر آسمانت جای باشد
چو بر خیل سگان افتاد مهرت
چه بگشاید ز سُکّان سپهرت
کجا لایق بود در قدس پاکی
کرام الکاتبین با جِرمِ خاکی
جمالی کان بزرگان را مباحست
چه جای ساکنان مستراحست
نه هر جانی بدان سِر راه یابد
نه هر کس ای پسر آن جاه یابد
که در عالم هزاران جان درآید
که تا یک جان درین سِر با سر آید
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۳) حکایت درحال ارواح پیش از آفریدن اجسام
چنین گفتند کان مدت که ارواح
درو بود آفریده پیش از اشباح
شمار مدتش سالی سه چارست
که هر یک زان جهان او هزارست
چنین نقلست کان جانهای عالی
دران مدت که بود از جسم خالی
بجمع آن جمله را پیوسته کردند
بیک صفشان بهم در بسته کردند
پس آنگه از پس جانها بیکبار
برأی العین دنیا شد پدیدار
چو آن جانها همه دنیا بدیدند
بجان و دل سوی دنیا دویدند
وزان قسمی که ماند آنجایگه باز
بهشت افتاد شان بر راست آنجا
چو این قسم ای عجب جنت بدیدند
بده جان از بر دوزخ رمیدند
بماندند اندکی ارواح بر جای
که ایشان را نماند از هیچ سو رای
نه دنیا را نه جنت را گزیدند
نه از دوزخ سر موئی رمیدند
خطاب آمد که ای جانهای مجنون
شما اینجا چه میخواهید اکنون
هم آزادید از دنیا و جنت
هم از دوزخ شما را نیست محنت
چه میباید شما را در ره ما
که لازم شد شما را درگه ما
خروشی زان همه جانها برآمد
تو گفتی عمر بر جانها سرآمد
که ای دارای عرش و فرش و کرسی
چو تو داناتری از ما چه پرسی
ترا خواهیم ما دیگر همه هیچ
توئی حق الیقین دیگر همه هیچ
خطاب آمد که گر خواهان مائید
همه خواهان انواع بلائید
همی چندان که موی جانور هست
دگر دیگ بیابان سر بسر هست
دگر چندان که دارد قطره باران
دگر چندان که برگ شاخساران
فزون زان بیش هر رنج و بلا من
فرو ریزم بزاری بر شما من
خسک سازم هزاران آتشین بیش
نهمتان هر زمان بر سینهٔ ریش
چو آن جانها خطاب حق شنیدند
ازان شادی خروشی برکشیدند
که جان ما فدای آن بلا باد
بما تو هرچه خواهی آن بماباد
بلای تو بجان ما باز گیریم
ز عمر جاودان آغاز گیریم
چو با هر جانش سری در میانست
گمان سر هر جانی چنانست
که صاحب سر این درگه جز او نیست
ز سر معرفت آگه جز او نیست
چنان کارواح میدانند نیکوست
ولی یک روح را دارد ازان دوست
دگرها پردهٔ آن روح باشند
برای آن همه مجروح باشند
چو موئی راه بر در میکشیدند
وگر هجده هزاران میبریدند
همه ارواح اگر چه یک صفت بود
ولی مقصود اهل معرفت بود
درو بود آفریده پیش از اشباح
شمار مدتش سالی سه چارست
که هر یک زان جهان او هزارست
چنین نقلست کان جانهای عالی
دران مدت که بود از جسم خالی
بجمع آن جمله را پیوسته کردند
بیک صفشان بهم در بسته کردند
پس آنگه از پس جانها بیکبار
برأی العین دنیا شد پدیدار
چو آن جانها همه دنیا بدیدند
بجان و دل سوی دنیا دویدند
وزان قسمی که ماند آنجایگه باز
بهشت افتاد شان بر راست آنجا
چو این قسم ای عجب جنت بدیدند
بده جان از بر دوزخ رمیدند
بماندند اندکی ارواح بر جای
که ایشان را نماند از هیچ سو رای
نه دنیا را نه جنت را گزیدند
نه از دوزخ سر موئی رمیدند
خطاب آمد که ای جانهای مجنون
شما اینجا چه میخواهید اکنون
هم آزادید از دنیا و جنت
هم از دوزخ شما را نیست محنت
چه میباید شما را در ره ما
که لازم شد شما را درگه ما
خروشی زان همه جانها برآمد
تو گفتی عمر بر جانها سرآمد
که ای دارای عرش و فرش و کرسی
چو تو داناتری از ما چه پرسی
ترا خواهیم ما دیگر همه هیچ
توئی حق الیقین دیگر همه هیچ
خطاب آمد که گر خواهان مائید
همه خواهان انواع بلائید
همی چندان که موی جانور هست
دگر دیگ بیابان سر بسر هست
دگر چندان که دارد قطره باران
دگر چندان که برگ شاخساران
فزون زان بیش هر رنج و بلا من
فرو ریزم بزاری بر شما من
خسک سازم هزاران آتشین بیش
نهمتان هر زمان بر سینهٔ ریش
چو آن جانها خطاب حق شنیدند
ازان شادی خروشی برکشیدند
که جان ما فدای آن بلا باد
بما تو هرچه خواهی آن بماباد
بلای تو بجان ما باز گیریم
ز عمر جاودان آغاز گیریم
چو با هر جانش سری در میانست
گمان سر هر جانی چنانست
که صاحب سر این درگه جز او نیست
ز سر معرفت آگه جز او نیست
چنان کارواح میدانند نیکوست
ولی یک روح را دارد ازان دوست
دگرها پردهٔ آن روح باشند
برای آن همه مجروح باشند
چو موئی راه بر در میکشیدند
وگر هجده هزاران میبریدند
همه ارواح اگر چه یک صفت بود
ولی مقصود اهل معرفت بود
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۴) حکایت زنان پیغامبر
زنان مصطفی یک روز با هم
بپرسیدند ازو کای صدر عالم
کرا داری تو از ما بیشتر دوست
اگر با ما بگوئی حال نیکوست
پیمبر گفت ای قوم دلفروز
شما را صبر باید کرد امروز
که تا فردا بگویم آنچه دانم
جواب جمله بدهم گر توانم
چو شب شد همچو روز هجر تاریک
جدا زان هر یکی را خواند نزدیک
نهانی هر زنی را خاتمی داد
همی از بهر حاجت مرهمی داد
ز هر یک حجتی بستد که یک دم
نگوید با زن دیگر زخاتم
پس پرده نهان میدارد آن راز
نبگذارد برون از پرده آواز
بآخر چون درآمد روز دیگر
رسیدند آن زنان پیش پیمبر
بپرسیدند ازان پاسخ دگر بار
زبان بگشاد پیغمبر بگفتار
که آن را دوست تر دارم ز عالم
که او را دادهام در خفیه خاتم
زنان چون این سخن از وی شنودند
همه پنهان ز هم شادی نمودند
نگه کردند در یکدیگر آنگاه
ازان سِر کس نبود البته آگاه
جدا هر یک ز سر آن خبر داشت
ولی با عایشه کاری دگر داشت
اگر دل خواهدت ای مرد ناچار
که کاری باشدت در پرده زنهار
نواله از جگر کن شاد میباش
ولی درخون دل آزاد میباش
که تا تو خون ننوشی در جدائی
نیابی ره بسر آشنائی
بپرسیدند ازو کای صدر عالم
کرا داری تو از ما بیشتر دوست
اگر با ما بگوئی حال نیکوست
پیمبر گفت ای قوم دلفروز
شما را صبر باید کرد امروز
که تا فردا بگویم آنچه دانم
جواب جمله بدهم گر توانم
چو شب شد همچو روز هجر تاریک
جدا زان هر یکی را خواند نزدیک
نهانی هر زنی را خاتمی داد
همی از بهر حاجت مرهمی داد
ز هر یک حجتی بستد که یک دم
نگوید با زن دیگر زخاتم
پس پرده نهان میدارد آن راز
نبگذارد برون از پرده آواز
بآخر چون درآمد روز دیگر
رسیدند آن زنان پیش پیمبر
بپرسیدند ازان پاسخ دگر بار
زبان بگشاد پیغمبر بگفتار
که آن را دوست تر دارم ز عالم
که او را دادهام در خفیه خاتم
زنان چون این سخن از وی شنودند
همه پنهان ز هم شادی نمودند
نگه کردند در یکدیگر آنگاه
ازان سِر کس نبود البته آگاه
جدا هر یک ز سر آن خبر داشت
ولی با عایشه کاری دگر داشت
اگر دل خواهدت ای مرد ناچار
که کاری باشدت در پرده زنهار
نواله از جگر کن شاد میباش
ولی درخون دل آزاد میباش
که تا تو خون ننوشی در جدائی
نیابی ره بسر آشنائی
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۵) حکایت رابعه رحمها الله
مگر چون رابعه صاحب مقامی
نخورده بود یک هفته طعامی
دران یک هفته هیچ از پای ننشست
صلوة وصوم بودش کار پیوست
چو جوع افتادگی در پایش آورد
شکستی سخت در اعضایش آورد
یکی مستوره بودش در حوالی
طعامش کاسهٔ آورد حالی
مگر شد رابعه در درد وداغی
که تا در گیرداز جائی چراغی
چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه
فکنده بود پست آن کاسه در راه
دگر باره برفت از بهر کوزه
که تا بگشاید آن دل تنگ روزه
بیفتاد آن زمانش کوزه از دست
جگر تشنه بماند و کوزه بشکست
ز دل آهی برآورد آن جگر سوز
که گفتی گشت عالم آتش افروز
بصد سرگشتگی میگفت الهی
ازین بیچارهٔ مسکین چه خواهی
فکندی در پریشانی مرا تو
بخون درچند گردانی مرا تو
خطاب آمد که گر این لحظه خواهی
بتو بخشم من از مه تا بماهی
ولی اندوه چندین سالهٔ خویش
ز دل بیرون بریمت این بیندیش
که اندوه من و دنیای محتال
نیاید جمع در یک دل بصد سال
گرت اندوه ما باید همیشه
مدامت ترک دنیا باد پیشه
ترا تا هست این یک روی آن نیست
که اندوه الهی رایگان نیست
نخورده بود یک هفته طعامی
دران یک هفته هیچ از پای ننشست
صلوة وصوم بودش کار پیوست
چو جوع افتادگی در پایش آورد
شکستی سخت در اعضایش آورد
یکی مستوره بودش در حوالی
طعامش کاسهٔ آورد حالی
مگر شد رابعه در درد وداغی
که تا در گیرداز جائی چراغی
چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه
فکنده بود پست آن کاسه در راه
دگر باره برفت از بهر کوزه
که تا بگشاید آن دل تنگ روزه
بیفتاد آن زمانش کوزه از دست
جگر تشنه بماند و کوزه بشکست
ز دل آهی برآورد آن جگر سوز
که گفتی گشت عالم آتش افروز
بصد سرگشتگی میگفت الهی
ازین بیچارهٔ مسکین چه خواهی
فکندی در پریشانی مرا تو
بخون درچند گردانی مرا تو
خطاب آمد که گر این لحظه خواهی
بتو بخشم من از مه تا بماهی
ولی اندوه چندین سالهٔ خویش
ز دل بیرون بریمت این بیندیش
که اندوه من و دنیای محتال
نیاید جمع در یک دل بصد سال
گرت اندوه ما باید همیشه
مدامت ترک دنیا باد پیشه
ترا تا هست این یک روی آن نیست
که اندوه الهی رایگان نیست
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۶) حکایت بهلول
مگر شوریده دل بهلول بغداد
ز دست کودکان آمد بفریاد
پیاپی سنگ میانداختندش
ز هر سوئی بتگ میتاختندش
چو عاجز گشت سنگی خرد از راه
بایشان داد وخواهش کرد آنگاه
که زین سان خرد اندازید سنگم
ز سنگ مه مگردانید لنگم
که گر پایم شود از سنگ خسته
نمازم دست ندهد جز نشسته
چو سنگی سختش آخر کارگر شد
دلش ازدرد آن زیر و زبر شد
چنان خون ریخت زان سنگ از دل تنگ
که خونین شد ز درد او دل سنگ
برای آنکه تا برهد ازیشان
به بصره رفت لنگان و پریشان
رسید القصّه در بصره شبانگاه
برای خواب یکسو رفت از راه
بکُنجی درشد آنجا کشتهٔ بود
میان خاک و خون آغشتهٔ بود
نمیدانست شد با کُشته در خواب
همه جامه زخونش گشت غرقاب
چو دیگر روز خلق آمد پدیدار
بدیدند اوفتاده کشتهٔ زار
برش بهلول را دیدند بر پای
بخون آغشته کرده جامه و جای
چنین کردند حکم آنگه بیکبار
که بهلول ای عجب کردست این کار
بدو گفتند ای سگ از کجائی
که در تو می نه بینیم آشنائی
من از بغداد گفت اینجا رسیدم
بر این کُشته خفتم و آرمیدم
مرا ازکُشته روشن گشت آنگاه
که روشن گشت عالم از سحرگاه
بدو گفتند کز بغداد شبدیز
به بصره تاختی از بهر خون ریز
دو دستش سخت بر بستند و بُردند
بزندان بان بی شفقت سپردند
بدل میگفت بهلول جگر سوز
که هان ای دل چه خواهی کرد امروز
ز سنگ کودکان بگریختی تو
ولی اینجا بخون آویختی تو
ببغدادت اگر تسلیم بودی
ببصره کی بجانت بیم بودی
بآخر شاه را کردند آگاه
بزاری کُشتن آمد امر از شاه
چو زیر دار بردند آن زمانش
نهاد آن مرد ظالم نردبانش
رسن در حلق او چون خواست افکند
به بالا کرد سرسوی خداوند
بزیر لب بگفت آنگاه رازی
بجست از گوشهٔ زین پاک بازی
فغان دربست و گفت او بیگناهست
منش کُشتم مرا کُشتن براهست
چنین باری کنون می بر نتابم
بیک گردن دو خون میبرنتابم
ببردند آن دو تن را تا بر شاه
وزیر شاه حاضر بود آنگاه
شه بصره ز دیری گاه میخواست
که با بهلول بنشیند دمی راست
بروی او بسی بود آرزویش
ولی هرگز ندیده بود رویش
وزیرش چون بدید آنجا و بشناخت
چو دیده بود رویش عیشها ساخت
زبان بگشاد کای شاه مبارک
اگر بهلول میجُستی تو اینک
شه از شادی بجست از جای حالی
به پیش خویش کردش جای خالی
سر و رویش ببوسید و بصد ناز
قبولش کرد و بنشاندش باعزاز
چو شرح قاتل و مقتول گفتند
وزان پس قصهٔ بهلول گفتند
شه بصره بفرمود آن زمان زود
که باید ریخت خون این جوان زود
بشه بهلول گفت ای شاه غازی
اگر سوز دلم را کار سازی
معاذالله که خون او بریزی
که گر خونش بریزی برنخیزی
چو برخاست از سر صدقی که اوداشت
فدای من شد از بهر نکو داشت
برای جان من در باخت جان را
چگونه خون توان ریخت این جوان را
کسان کشته را شه خواند آنگاه
بایشان گفت باید شد دیت خواه
وگر خواهید کُشت او را نکو نیست
بجای او منم این کار او نیست
اگرچه عاصیست اما مطیعست
برای آنکه بهلولش شفیعست
بزر آن چاره آخر زود کردند
همه خصمانش را خشنود کردند
بپرسید از جوان شاه زمانه
که چون برخاستی تو از میانه
چه افتادت که ترک جان بگفتی
نترسیدی، سخن آسان بگفتی
جوان گفتا که دیدم اژدهائی
که مثل آن ندیدم هیچ جائی
دهان بگشاده و آتش فشان بود
که سنگ خاره را زو بیم جان بود
مرا گفتا که برخیز و بگو راست
وگرنه این زمان گردی کم و کاست
بخونت درکشم در یک زمان من
بباشم در درونت جاودان من
بمانی در عقوبت جاودانه
کست فریاد نرسد در زمانه
ز هول و بیم او از جای جستم
بگفتم آنچه کردم تا برستم
پس از بهلول پرسید آن جهاندار
که تو باری چه گفتی بر سر دار
چنین گفت او که دست از جان بشستم
هلاک خویش شد حالی درستم
بر آوردم سر و گفتم الهی
ازین مسکین بی دل می چه خواهی
فراکرده توئی اینها بیکبار
اگر خواهند کُشت این ساعتم زار
من از تو خون بها خواهم نه زیشان
چه گیرم دامن مشتی پریشان
ترا دارم دگر کس را ندارم
که از حکم تو خالی نیست کارم
چو گفتم این سخن در پردهٔ راز
جوان برجست و پس در داد آواز
به آوازم فرود آورد از دار
به پاسخ برگرفت این پرده از کار
اگرچه محنتم از حق تعالی
مرا شوریده پیش آورد حالی
بخونم کر بگردانید اول
نیارم کرد با صد جان مقابل
چو ناکامی مرا در پیشگاهست
بصد جان پیش او رفتن ز راهست
ولیکن تا تو مردی غیربینی
همه از غیر شرّ و خیر بینی
ز دست کودکان آمد بفریاد
پیاپی سنگ میانداختندش
ز هر سوئی بتگ میتاختندش
چو عاجز گشت سنگی خرد از راه
بایشان داد وخواهش کرد آنگاه
که زین سان خرد اندازید سنگم
ز سنگ مه مگردانید لنگم
که گر پایم شود از سنگ خسته
نمازم دست ندهد جز نشسته
چو سنگی سختش آخر کارگر شد
دلش ازدرد آن زیر و زبر شد
چنان خون ریخت زان سنگ از دل تنگ
که خونین شد ز درد او دل سنگ
برای آنکه تا برهد ازیشان
به بصره رفت لنگان و پریشان
رسید القصّه در بصره شبانگاه
برای خواب یکسو رفت از راه
بکُنجی درشد آنجا کشتهٔ بود
میان خاک و خون آغشتهٔ بود
نمیدانست شد با کُشته در خواب
همه جامه زخونش گشت غرقاب
چو دیگر روز خلق آمد پدیدار
بدیدند اوفتاده کشتهٔ زار
برش بهلول را دیدند بر پای
بخون آغشته کرده جامه و جای
چنین کردند حکم آنگه بیکبار
که بهلول ای عجب کردست این کار
بدو گفتند ای سگ از کجائی
که در تو می نه بینیم آشنائی
من از بغداد گفت اینجا رسیدم
بر این کُشته خفتم و آرمیدم
مرا ازکُشته روشن گشت آنگاه
که روشن گشت عالم از سحرگاه
بدو گفتند کز بغداد شبدیز
به بصره تاختی از بهر خون ریز
دو دستش سخت بر بستند و بُردند
بزندان بان بی شفقت سپردند
بدل میگفت بهلول جگر سوز
که هان ای دل چه خواهی کرد امروز
ز سنگ کودکان بگریختی تو
ولی اینجا بخون آویختی تو
ببغدادت اگر تسلیم بودی
ببصره کی بجانت بیم بودی
بآخر شاه را کردند آگاه
بزاری کُشتن آمد امر از شاه
چو زیر دار بردند آن زمانش
نهاد آن مرد ظالم نردبانش
رسن در حلق او چون خواست افکند
به بالا کرد سرسوی خداوند
بزیر لب بگفت آنگاه رازی
بجست از گوشهٔ زین پاک بازی
فغان دربست و گفت او بیگناهست
منش کُشتم مرا کُشتن براهست
چنین باری کنون می بر نتابم
بیک گردن دو خون میبرنتابم
ببردند آن دو تن را تا بر شاه
وزیر شاه حاضر بود آنگاه
شه بصره ز دیری گاه میخواست
که با بهلول بنشیند دمی راست
بروی او بسی بود آرزویش
ولی هرگز ندیده بود رویش
وزیرش چون بدید آنجا و بشناخت
چو دیده بود رویش عیشها ساخت
زبان بگشاد کای شاه مبارک
اگر بهلول میجُستی تو اینک
شه از شادی بجست از جای حالی
به پیش خویش کردش جای خالی
سر و رویش ببوسید و بصد ناز
قبولش کرد و بنشاندش باعزاز
چو شرح قاتل و مقتول گفتند
وزان پس قصهٔ بهلول گفتند
شه بصره بفرمود آن زمان زود
که باید ریخت خون این جوان زود
بشه بهلول گفت ای شاه غازی
اگر سوز دلم را کار سازی
معاذالله که خون او بریزی
که گر خونش بریزی برنخیزی
چو برخاست از سر صدقی که اوداشت
فدای من شد از بهر نکو داشت
برای جان من در باخت جان را
چگونه خون توان ریخت این جوان را
کسان کشته را شه خواند آنگاه
بایشان گفت باید شد دیت خواه
وگر خواهید کُشت او را نکو نیست
بجای او منم این کار او نیست
اگرچه عاصیست اما مطیعست
برای آنکه بهلولش شفیعست
بزر آن چاره آخر زود کردند
همه خصمانش را خشنود کردند
بپرسید از جوان شاه زمانه
که چون برخاستی تو از میانه
چه افتادت که ترک جان بگفتی
نترسیدی، سخن آسان بگفتی
جوان گفتا که دیدم اژدهائی
که مثل آن ندیدم هیچ جائی
دهان بگشاده و آتش فشان بود
که سنگ خاره را زو بیم جان بود
مرا گفتا که برخیز و بگو راست
وگرنه این زمان گردی کم و کاست
بخونت درکشم در یک زمان من
بباشم در درونت جاودان من
بمانی در عقوبت جاودانه
کست فریاد نرسد در زمانه
ز هول و بیم او از جای جستم
بگفتم آنچه کردم تا برستم
پس از بهلول پرسید آن جهاندار
که تو باری چه گفتی بر سر دار
چنین گفت او که دست از جان بشستم
هلاک خویش شد حالی درستم
بر آوردم سر و گفتم الهی
ازین مسکین بی دل می چه خواهی
فراکرده توئی اینها بیکبار
اگر خواهند کُشت این ساعتم زار
من از تو خون بها خواهم نه زیشان
چه گیرم دامن مشتی پریشان
ترا دارم دگر کس را ندارم
که از حکم تو خالی نیست کارم
چو گفتم این سخن در پردهٔ راز
جوان برجست و پس در داد آواز
به آوازم فرود آورد از دار
به پاسخ برگرفت این پرده از کار
اگرچه محنتم از حق تعالی
مرا شوریده پیش آورد حالی
بخونم کر بگردانید اول
نیارم کرد با صد جان مقابل
چو ناکامی مرا در پیشگاهست
بصد جان پیش او رفتن ز راهست
ولیکن تا تو مردی غیربینی
همه از غیر شرّ و خیر بینی
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۷) حکایت لیث بوسنجه
برون شد لیث بوسنجه به بازار
قفائی خورد از ترکی ستمگار
یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست
مگر تو خود نمیدانی که اوکیست
فلانست او چو خورشیدی همه نور
که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور
شنیده بود ترک آوازهٔ او
چو آگه شد ازان اندازهٔ او
پشیمان گشت و چون صاحب گناهان
به پیش پیر آمد عذر خواهان
که پشتم از گناه خویش بشکست
ندانستم غلط کردم بدم مست
جوابش داد آن پیر دلفگار
که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار
که گر این از تو بینم جز سقط نیست
ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست
ز خضرت بین همه چیزی ولیکن
مشو از بندگی یک لحظه ساکن
نمیدانی که مردودی تو یانی
ز حکم رفته مسعودی تو یانی
ولی دانی که تا جان برقرارست
ترا بر امر رفتن عین کارست
تو این میدانی و آن میندانی
یقین نتوان فکندن بر گمانی
خداوندی کبیرست و کریمست
ترا با بندگی کاریست پیوست
قفائی خورد از ترکی ستمگار
یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست
مگر تو خود نمیدانی که اوکیست
فلانست او چو خورشیدی همه نور
که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور
شنیده بود ترک آوازهٔ او
چو آگه شد ازان اندازهٔ او
پشیمان گشت و چون صاحب گناهان
به پیش پیر آمد عذر خواهان
که پشتم از گناه خویش بشکست
ندانستم غلط کردم بدم مست
جوابش داد آن پیر دلفگار
که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار
که گر این از تو بینم جز سقط نیست
ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست
ز خضرت بین همه چیزی ولیکن
مشو از بندگی یک لحظه ساکن
نمیدانی که مردودی تو یانی
ز حکم رفته مسعودی تو یانی
ولی دانی که تا جان برقرارست
ترا بر امر رفتن عین کارست
تو این میدانی و آن میندانی
یقین نتوان فکندن بر گمانی
خداوندی کبیرست و کریمست
ترا با بندگی کاریست پیوست
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۹) حکایت پیر بخاری و مخنث
یکی پیری بخاری بود در راه
مخنث پیشهٔ را دید ناگاه
چو او را دید تر دامن بعالم
کشید از ننگ او دامن فراهم
مخنث گفت ای مرد بخارا
نشد نقد من و تو آشکارا
مشو امروز نقدت را خریدار
که فردا نقدها گردد پدیدار
چو مقبولی و مردودی عیان نیست
ترا از خویش سود از من زیان نیست
چو تو کوری خود میبینی امروز
چرا دامن ز من در چینی امروز
ولی امروز میباید مُقامت
که تا فردا رسد خطی بنامت
چو بشنید این سخن آن مرد از وی
بخاک افتاد دل پُر درد از وی
دلا امروز نقد تو که دیدست
که دل از وی بظاهر در کشیدست
تفحص گر کنی از نقد جانت
تحیّر بیش گردد هر زمانت
بفرمان رو چو داری اختیاری
دگر با هیچ کارت نیست کاری
ازینجا گر نکو ور بد برندت
چو بیخود آمدی بیخود برندت
مخنث پیشهٔ را دید ناگاه
چو او را دید تر دامن بعالم
کشید از ننگ او دامن فراهم
مخنث گفت ای مرد بخارا
نشد نقد من و تو آشکارا
مشو امروز نقدت را خریدار
که فردا نقدها گردد پدیدار
چو مقبولی و مردودی عیان نیست
ترا از خویش سود از من زیان نیست
چو تو کوری خود میبینی امروز
چرا دامن ز من در چینی امروز
ولی امروز میباید مُقامت
که تا فردا رسد خطی بنامت
چو بشنید این سخن آن مرد از وی
بخاک افتاد دل پُر درد از وی
دلا امروز نقد تو که دیدست
که دل از وی بظاهر در کشیدست
تفحص گر کنی از نقد جانت
تحیّر بیش گردد هر زمانت
بفرمان رو چو داری اختیاری
دگر با هیچ کارت نیست کاری
ازینجا گر نکو ور بد برندت
چو بیخود آمدی بیخود برندت
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۰) حکایت غزالی و ملحد
بغزّالی مگر گفتند جمعی
که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی
بترسید و درون خانه بنشست
که تا خود روزگارش چون دهد دست
چو در خانه نشستن گشت بسیار
دلش بگرفت از خانه بیک بار
کسی نزدیک بوشهدی فرستاد
که ای در راه حق داننده اُستاد
ز بیم ملحدان در خانه ماندم
اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم
چه فرمائی مرا تا آن کنم من
مگر این درد را درمان کنم من
ازان پیغام بوشهدی برآشفت
بدان پیغام آرنده چنین گفت
امام خواجه را گو ای زره دور
چو تو حق را نه هم رازی نه دستور
چو حق میکرد در اوّل پدیدت
نپرسید از تو چون میآفریدت
بمرگت هم نپرسد از تو هیچی
تو خوش میباش حالی چند پیچی
چو بی تو آوریدت در میانه
ترا بی تو برد هم بر کرانه
چو غزّالی شنید این شیوه پیغام
دلش خوش گشت و بیرون جست از دام
چو راهت نیست در ملک الهی
چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی
که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی
بترسید و درون خانه بنشست
که تا خود روزگارش چون دهد دست
چو در خانه نشستن گشت بسیار
دلش بگرفت از خانه بیک بار
کسی نزدیک بوشهدی فرستاد
که ای در راه حق داننده اُستاد
ز بیم ملحدان در خانه ماندم
اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم
چه فرمائی مرا تا آن کنم من
مگر این درد را درمان کنم من
ازان پیغام بوشهدی برآشفت
بدان پیغام آرنده چنین گفت
امام خواجه را گو ای زره دور
چو تو حق را نه هم رازی نه دستور
چو حق میکرد در اوّل پدیدت
نپرسید از تو چون میآفریدت
بمرگت هم نپرسد از تو هیچی
تو خوش میباش حالی چند پیچی
چو بی تو آوریدت در میانه
ترا بی تو برد هم بر کرانه
چو غزّالی شنید این شیوه پیغام
دلش خوش گشت و بیرون جست از دام
چو راهت نیست در ملک الهی
چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۱) حکایت دعاگوی و دیوانه
دعا میکرد آن داننندهٔ دین
جهانی خلق میگفتند آمین
یکی دیوانه گفت آمین چه باشد
که آگه نیستم تا این چه باشد
بدو گفتند آمین آن بود راست
کامام خواجه از حق هرچه درخواست
چنان باد و چنان باد و چنان باد
زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
که نبود آن چنان و این چنین هیچ
کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ
ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش
که حق خواهد چه میخواهید ازخویش
گرت چیزی نخواهد بود روزی
نباشد روزیت جز سینه سوزی
اگر او خواهدت کاری برآید
وگرنه از گلت خاری برآید
جهانی خلق میگفتند آمین
یکی دیوانه گفت آمین چه باشد
که آگه نیستم تا این چه باشد
بدو گفتند آمین آن بود راست
کامام خواجه از حق هرچه درخواست
چنان باد و چنان باد و چنان باد
زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
که نبود آن چنان و این چنین هیچ
کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ
ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش
که حق خواهد چه میخواهید ازخویش
گرت چیزی نخواهد بود روزی
نباشد روزیت جز سینه سوزی
اگر او خواهدت کاری برآید
وگرنه از گلت خاری برآید
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۲) حکایت دیوانه که میگریست
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی
بصحرا در یکی دیوانه بودی
که چون دیوانگیش اندر ربودی
بسوی آسمان کردی نگاهی
بدرد دل بگفتی یا الهی
ترا گر دوست داری نیست پیشه
ولی من دوستت دارم همیشه
ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست
بجز تو من نمیدارم کسی دوست
چگونه گویمت ای عالم افروز
که یک دم دوستی از من درآموز
چنان میزی، که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانهست زان شمع
اگرچه نه بعلت میتوان یافت
ولیکن هم بدولت میتوان یافت
اگر یک ذره دولت کارگر شد
به سوی آفتابت راهبر شد
که چون دیوانگیش اندر ربودی
بسوی آسمان کردی نگاهی
بدرد دل بگفتی یا الهی
ترا گر دوست داری نیست پیشه
ولی من دوستت دارم همیشه
ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست
بجز تو من نمیدارم کسی دوست
چگونه گویمت ای عالم افروز
که یک دم دوستی از من درآموز
چنان میزی، که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانهست زان شمع
اگرچه نه بعلت میتوان یافت
ولیکن هم بدولت میتوان یافت
اگر یک ذره دولت کارگر شد
به سوی آفتابت راهبر شد
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۴) گفتار شیخ در درآمدن دولت
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱) حکایت آن مرد که در بادیه تجرید میکرد
بزرگی بود از اصحاب توحید
که شد در بادیه عمری بتجرید
نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت
نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت
بآخر در ره آمد چون غریبان
نهاده پارهٔ نان در گریبان
گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی
گهی چون عاجزان لختی بخفتی
یکی گفتش که چون بودت چنین زیست
چنین بیچاره چون گشتی سبب چیست
ببوی پارهٔ نان هر زمان تو
چنین چون گشتی آخر آنچنان تو
چنین گفت او کزان شیوه بدردم
کفارت میکنم آنرا که کردم
که چون تجریدِ من پندار بودست
غرور و غفلتم بسیار بودست
ز من آن جمله دعوی بود دعوی
کنون چون ذرّهٔ در تافت معنی
مرا داد از غرور خویش توبه
کنون هر ساعت افزون بیش توبه
برون حق بچیزی زنده بودن
کجا باشد دلیل بنده بودن
به چیزی دونِ حق گر زنده باشی
بقطع آن چیز را تو بنده باشی
بموئی گر ترا پیوند باشد
هنوزت قدرِ موئی بند باشد
تو میباید که کُل برخیزی از پیش
بهر دم می در افزائی تو در خویش
چو میدانی که ناکامست مرگت
چرا نبوَد بمرگ خویش برگت
نهٔ سر سبزتر از برگ، برخیز
بلرز وزرد شو وزهم فرو ریز
بدین دَر گر بخواهی اوفتادن
سرافرازیت ازین خواهد گشادن
بدین دَر گر بیفتی چون خرابی
چنان خیزی که گردی آفتابی
که شد در بادیه عمری بتجرید
نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت
نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت
بآخر در ره آمد چون غریبان
نهاده پارهٔ نان در گریبان
گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی
گهی چون عاجزان لختی بخفتی
یکی گفتش که چون بودت چنین زیست
چنین بیچاره چون گشتی سبب چیست
ببوی پارهٔ نان هر زمان تو
چنین چون گشتی آخر آنچنان تو
چنین گفت او کزان شیوه بدردم
کفارت میکنم آنرا که کردم
که چون تجریدِ من پندار بودست
غرور و غفلتم بسیار بودست
ز من آن جمله دعوی بود دعوی
کنون چون ذرّهٔ در تافت معنی
مرا داد از غرور خویش توبه
کنون هر ساعت افزون بیش توبه
برون حق بچیزی زنده بودن
کجا باشد دلیل بنده بودن
به چیزی دونِ حق گر زنده باشی
بقطع آن چیز را تو بنده باشی
بموئی گر ترا پیوند باشد
هنوزت قدرِ موئی بند باشد
تو میباید که کُل برخیزی از پیش
بهر دم می در افزائی تو در خویش
چو میدانی که ناکامست مرگت
چرا نبوَد بمرگ خویش برگت
نهٔ سر سبزتر از برگ، برخیز
بلرز وزرد شو وزهم فرو ریز
بدین دَر گر بخواهی اوفتادن
سرافرازیت ازین خواهد گشادن
بدین دَر گر بیفتی چون خرابی
چنان خیزی که گردی آفتابی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد
چنین گفتست با یاران پیمبر
که آن طفلی که میزاید زمادر
چو بر روی زمین افکنده گردد
بغایت عاجز و گرینده گردد
ولی چون روشنی این جهان دید
فراخی زمین و آسمان دید
نخواهد او رحم هرگز دگر بار
نگردد نیز در ظلمت گرفتار
کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت
بصحرای فراخ آن جهان رفت
بعینه حال آن کس همچنانست
که او را از رحم قصد جهانست
چنان کان طفل آمد در جهانی
نخواهد با شکم رفتن زمانی
ز دنیا هر که سوی آن جهان شد
بگفتم حال طفلت همچنان شد
دلا چون نیست جانت این جهانی
بر آتش نه جهان گر مرد جانی
اگر قلبت نخواهد برد ره پیش
چگونه ره بری در قالب خویش
که گر راهی به پیشان میتوان برد
یقین میدان که از جان میتوان برد
درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز
وزان خلوة به سوی حق رهی ساز
اگر کاری کنی همرنگِ جان کن
مکن آن بر سر چوبی، نهان کن
تو گر جامه بگردانی روا نیست
که او دوزد، بدست تو قبا نیست
ولیکن گر توانی همچو مردان
ز جامه درگذر جان را بگردان
که آن طفلی که میزاید زمادر
چو بر روی زمین افکنده گردد
بغایت عاجز و گرینده گردد
ولی چون روشنی این جهان دید
فراخی زمین و آسمان دید
نخواهد او رحم هرگز دگر بار
نگردد نیز در ظلمت گرفتار
کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت
بصحرای فراخ آن جهان رفت
بعینه حال آن کس همچنانست
که او را از رحم قصد جهانست
چنان کان طفل آمد در جهانی
نخواهد با شکم رفتن زمانی
ز دنیا هر که سوی آن جهان شد
بگفتم حال طفلت همچنان شد
دلا چون نیست جانت این جهانی
بر آتش نه جهان گر مرد جانی
اگر قلبت نخواهد برد ره پیش
چگونه ره بری در قالب خویش
که گر راهی به پیشان میتوان برد
یقین میدان که از جان میتوان برد
درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز
وزان خلوة به سوی حق رهی ساز
اگر کاری کنی همرنگِ جان کن
مکن آن بر سر چوبی، نهان کن
تو گر جامه بگردانی روا نیست
که او دوزد، بدست تو قبا نیست
ولیکن گر توانی همچو مردان
ز جامه درگذر جان را بگردان
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۴) حکایت حسن و حسین رضی الله عنهما
حسن میشد حسینش بود همبر
بجیحون چون رسیدند آن دو سرور
حسن چون بنگریست او را نمییافت
گهی از پس گهی از پیش بشتافت
بآخر زان سوی جیحونش میدید
مقام از خویشتن افزونش میدید
بدو گفت ای حبیب و مرد درگاه
ز من آموختی آخر تو این راه
چنین برآب چون بشتافتی تو
بچه چیز این کرامت یافتی تو
حسینش گفت ای استاد مطلق
بدان این یافتم من در ره حق
که دل کردن سفیدم بود پیشه
ترا کاغذ سیه کردن همیشه
اگر دل را بگردانی چو مردان
شود خورشید عشقت چرخ گردان
دلی فارغ ز تشبیه وز تعطیل
مبرّا از همه تبدیل و تمثیل
زمانی کُل شده در قدسِ پاکی
زمانی آمده در قید خاکی
گهی با خود گهی بیخود دو حالش
که تا هم زین بود هم زان کالش
بجیحون چون رسیدند آن دو سرور
حسن چون بنگریست او را نمییافت
گهی از پس گهی از پیش بشتافت
بآخر زان سوی جیحونش میدید
مقام از خویشتن افزونش میدید
بدو گفت ای حبیب و مرد درگاه
ز من آموختی آخر تو این راه
چنین برآب چون بشتافتی تو
بچه چیز این کرامت یافتی تو
حسینش گفت ای استاد مطلق
بدان این یافتم من در ره حق
که دل کردن سفیدم بود پیشه
ترا کاغذ سیه کردن همیشه
اگر دل را بگردانی چو مردان
شود خورشید عشقت چرخ گردان
دلی فارغ ز تشبیه وز تعطیل
مبرّا از همه تبدیل و تمثیل
زمانی کُل شده در قدسِ پاکی
زمانی آمده در قید خاکی
گهی با خود گهی بیخود دو حالش
که تا هم زین بود هم زان کالش
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۵) حکایت شبلی با سائل رحمه الله
مگر شبلی بمجلس بود یک روز
یکی پرسید ازو کای عالم افروز
بگو تا کیست عارف، گفت آنست
که گر در پیش او هر دو جهانست
به یک موی مژه برگیرد از جای
که عارف آورد هم بیش ازین پای
یکی پرسید ازو روزی دگربار
که عارف کیست ای استاد اسرار
چنین گفت او که عارف ناتوانی
که نارد تاب این دنیا زمانی
یکی برجَست و گفت ای عالم افروز
تو عارف را چنین گفتی فلان روز
کنون امروز میگوئی چنین تو
تناقض مینهی در راه دین تو
جوابی داد شبلی روشن آن روز
که ای سائل نبودم من من آن روز
ولی چون من منم امروز عاشق
ازین بهتر جوابت نیست صادق
هر آنکو یک جهت بیند جمالی
نباشد دیدن او را کمالی
بباید دید نیکی و بدی هم
مقامات خودی و بیخودی هم
ولی چون آن همه پیوسته بینی
بدو نیکش همه در بسته بینی
اگر بینی بدی نیکو بوَد آن
برای آنکه آن از او بوَد آن
ز معشوقت مبین عضوی بُریده
بهم پیوسته بین چون اهلِ دیده
ز یک عضوش مشو از دست زنهار
که هفت اندام باید دید هموار
که چون هم خانه و هم سقف بینی
جهانی عشق بر خود وقف بینی
یکی پرسید ازو کای عالم افروز
بگو تا کیست عارف، گفت آنست
که گر در پیش او هر دو جهانست
به یک موی مژه برگیرد از جای
که عارف آورد هم بیش ازین پای
یکی پرسید ازو روزی دگربار
که عارف کیست ای استاد اسرار
چنین گفت او که عارف ناتوانی
که نارد تاب این دنیا زمانی
یکی برجَست و گفت ای عالم افروز
تو عارف را چنین گفتی فلان روز
کنون امروز میگوئی چنین تو
تناقض مینهی در راه دین تو
جوابی داد شبلی روشن آن روز
که ای سائل نبودم من من آن روز
ولی چون من منم امروز عاشق
ازین بهتر جوابت نیست صادق
هر آنکو یک جهت بیند جمالی
نباشد دیدن او را کمالی
بباید دید نیکی و بدی هم
مقامات خودی و بیخودی هم
ولی چون آن همه پیوسته بینی
بدو نیکش همه در بسته بینی
اگر بینی بدی نیکو بوَد آن
برای آنکه آن از او بوَد آن
ز معشوقت مبین عضوی بُریده
بهم پیوسته بین چون اهلِ دیده
ز یک عضوش مشو از دست زنهار
که هفت اندام باید دید هموار
که چون هم خانه و هم سقف بینی
جهانی عشق بر خود وقف بینی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه
مگر روزی ایاز سیم اندام
چو جانها سوخت تنها شد بحمّام
رفیقی گفت با محمود پیروز
که محبوبت بحمّامست امروز
چو شه را این سخن در گوش آمد
چو دریائی دلش در جوش آمد
چو مردی حال کرده شاه عالی
سوی حمّام شد خالی و حالی
بدید القصّه روی آن پریوش
وزو دیوار گرمابه پُر آتش
ز عکس صورتش دیوار حمام
همه رقّاص گشته از در و بام
چو خسرو حُسنِ سر تا پای او دید
همه جان وقف یک یک جای او دید
دلش چون ماهئی بر تابه افتاد
وزان آتش دران گرمابه افتاد
ایاز افتاد در پایش که ای شاه
چه افتادت بگو امروز در راه
که عقل تو که عقلی بود کامل
چنان عقلی چو عقلی گشت زائل
شهش گفتا چو رویت در نظر بود
ز یک یک بندِ تو دل بیخبر بود
کنون چون دیده آمد بنده بندت
شدم چون بند بندت مستمندت
مرا از عشق رویت جان همی سوخت
کنون صد آتش دیگر برافروخت
چو یک یک بندت آمد دلنوازم
کنون من با کدامین عشق بازم
دلا معشوق را در جان نشان تو
نثارش کن ز چشم دُر فشان تو
چو او بنشست بر تخت دل تو
بینداخت آن همه رخت دل تو
تو از شادی او از جای میرو
گهی بر سر گهی بر پای میرو
تماشا میکن و میخور جهانی
که تو خوردی جهانی هر زمانی
ولی گر خلق گرد آید هزاران
کنند از جهل بر تو تیرباران
چو معشوق تو با تو در حضورست
اگر آهی کنی از کار دورست
چو جانها سوخت تنها شد بحمّام
رفیقی گفت با محمود پیروز
که محبوبت بحمّامست امروز
چو شه را این سخن در گوش آمد
چو دریائی دلش در جوش آمد
چو مردی حال کرده شاه عالی
سوی حمّام شد خالی و حالی
بدید القصّه روی آن پریوش
وزو دیوار گرمابه پُر آتش
ز عکس صورتش دیوار حمام
همه رقّاص گشته از در و بام
چو خسرو حُسنِ سر تا پای او دید
همه جان وقف یک یک جای او دید
دلش چون ماهئی بر تابه افتاد
وزان آتش دران گرمابه افتاد
ایاز افتاد در پایش که ای شاه
چه افتادت بگو امروز در راه
که عقل تو که عقلی بود کامل
چنان عقلی چو عقلی گشت زائل
شهش گفتا چو رویت در نظر بود
ز یک یک بندِ تو دل بیخبر بود
کنون چون دیده آمد بنده بندت
شدم چون بند بندت مستمندت
مرا از عشق رویت جان همی سوخت
کنون صد آتش دیگر برافروخت
چو یک یک بندت آمد دلنوازم
کنون من با کدامین عشق بازم
دلا معشوق را در جان نشان تو
نثارش کن ز چشم دُر فشان تو
چو او بنشست بر تخت دل تو
بینداخت آن همه رخت دل تو
تو از شادی او از جای میرو
گهی بر سر گهی بر پای میرو
تماشا میکن و میخور جهانی
که تو خوردی جهانی هر زمانی
ولی گر خلق گرد آید هزاران
کنند از جهل بر تو تیرباران
چو معشوق تو با تو در حضورست
اگر آهی کنی از کار دورست