عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - در مذمت فرزند ناخلف
اینکه گفتم حال فرزند نکوست
کش به اصل خویش پیوند نکوست
آن که باشد بد سگال و بد سرشت
در سرشت او هزاران خوی زشت
به بود کز سلک دوران داریش
پیش گیری شیوه بیزاریش
نوح را فرزند چون نااهل بود
فطرت او بر غرور و جهل بود
داغ بر وی لیس من اهلک کشید
روی بیرون رفتن از طوفان ندید
چون نباشد حال هر فرزند نیک
از خدا می کن طلب فرزند لیک
آنچنان فرزند کآخر در دعا
مرگ او جستن نباید از خدا
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۴ - حکایت شخصی که در ولادت فرزند از بزرگی استمداد همت کرده بود و باز از برای خلاصی از شر وی از همان بزرگ استمداد می کرد
پیش شیخی رفت آن مرد فضول
بهر بی فرزندیش خاطر ملول
گفت با من دار شیخا همتی
تا ببخشد کردگارم دولتی
تازه سروی روید از آب و گلم
کز وجود او بیاساید دلم
یعنی آید در کنارم یک پسر
کز جمال او شود روشن بصر
شیخ گفتا خویش را رنجه مدار
واگذار این کار را با کردگار
در هر آن کاری که آری روی و رای
مصلحت را از تو به داند خدای
گفت شیخا من بدین مقصود اسیر
مانده ام از من عنایت وامگیر
از دعا شو قاصد بهبود من
تا به زودی رو دهد مقصود من
شیخ حالی در دعا برداشت دست
بر نشان افتاد تیر او ز شست
یک پسر چون آهوی چین مشکبار
از شکارستان غیبش شد شکار
چون نهال شهوت و شاخ هوا
یافت در آب و گلش نشو و نما
با حریفان باده نوشیدن گرفت
در پی هر کام کوشیدن گرفت
مست شد جا بر کنار بام کرد
دختر همسایه را بدنام کرد
شوهر دختر ز پیش او گریخت
ورنه خونش را به خنجر خواست ریخت
شحنه را دادند ازین صورت خبر
بدره های زر طمع کرد از پدر
روز و شب این بود کار و بار او
فاش شد در شهر و کو کردار او
نی نصیحت را اثر بودی در او
نی سیاست کارگر بودی در او
چون پدر زین کار و بار آمد به تنگ
باز زد در دامن آن شیخ چنگ
که ندارم غیر تو فریادرس
رحم کن بر من به فریادم برس
کن دعای دیگر اندر کار او
وز سر من دور کن آزار او
شیخ گفت آن روز من گفتم تو را
که مکن الحاح و بگذر زین دعا
عفو می خواه از خدا و عافیت
کین بود در هر دو عالم کافیت
چون ببندی بار رحلت زین دیار
نی پسر نی دخترت آید به کار
بنده ای در بندگی بی بند باش
هر چه می آید بدان خرسند باش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۵ - مذمت کردن حکیم شهوت را که ولادت فرزندان بی آن معهود نیست
از شه یونان حکیم تیزهوش
کرد چون افسانه فرزند گوش
گفت شاها هر که او شهوت نراند
در غم محرومی از فرزند ماند
چشم عقل و علم کور از شهوت است
دیو پیش دیده حور از شهوت است
هر کجا غوغای شهوت کرد زور
می برد از دل خرد از دیده نور
سیل شهوت هر کجا طوفان کند
خانه اقبال را ویران کند
راه شهوت پر گل و لای بلاست
هر که افتاد اندرین گل برنخاست
هر که یک جرعه می شهوت چشید
تا ابد روی خلاصی را ندید
زان می اندک به حرمت خوار شد
کاندکش مستدعی بسیار شد
از می اندک چو یک جرعه چشی
در مذاق تو نشنید زان خوشی
آن خوشی در بینی ات گردد مهار
در کشاکش داردت لیل و نهار
تا نبازی جان به راه نیستی
نبودت ممکن کزان باز ایستی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۶ - حکایت آن کریمی که دعوت سفله را اجابت نکرد تا صحبت با سفلگان عادت وی نگردد
چون سوی اینان لئیمی پی برد
لقمه ای چند از طعام وی خورد
چون بخواند سفله دیگر مرا
سویش آن لذت شود رهبر مرا
محو گردد نامم از سلک کرام
در شمار سفلگان مانم تمام
سفله ای مهمانیی آغاز کرد
سفلگان شهر را آواز کرد
خواند یک صاحب کرم را نیز هم
تا به خوانش رنجه فرماید قدم
گفت باشد نفس نادان و لئیم
زین دو وصف او دلی دارم دو نیم
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۸ - حکایت سلیمان علیه السلام و بلقیس که از مقام انصاف سخن گفته اند
بود بلقیس و سلیمان را سخن
روزی اندر کشف سر خویشتن
هر دو را دل بر سر انصاف بود
خاطر از رنگ رعونت صاف بود
گفت شاه دین سلیمان از نخست
گر چه بر من ختم ملک آمد درست
در نیاید روز و شب کس از درم
تا من از اول به دستش ننگرم
کو چه تحفه بهر من آرد به کف
کش فزاید پیش من عز و شرف
بعد ازان بلقیس از سر نهفت
زد دم و از حال خویش این نکته گفت
کز جهان بر من جوانی نگذرد
کاندر او چشمم به حسرت ننگرد
در دلم ناید که ای کاش این جوان
بودیم دمساز جان ناتوان
این بود حال زنان نیک خوی
از زن بدخو نشاید گفت و گو
خواجه فردوسی که دانی بخردش
بر زن نیک است نفرین بدش
کی زن بدگونه نیک آیین بود
پیش نیکان در خور نفرین بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۰ - حکایت آن موسوس سودایی که به سبب آلایش جانوران دریایی دست از آب دریا شست و آبی پاکیزه تر از آب دریا جست
آن موسوس بر لب دریا نشست
تا کند بهر تقرب آبدست
دید دریایی پر از ماهی و مار
چغز و خرچنگش هزار اندر هزار
هر طرف مرغان آبی در شناه
غوطه زن از قعر دریا قوت خواه
گفت دریایی که چندین جانور
گردد اندر وی به صبح و شام در
کی سزد کز وی بشویم دست و روی
شستم اکنون دست خود زین شست و شو
چشمه ای خواهم به سان زمزمی
کوته از وی دست هر نامحرمی
کانچه شد آلوده از آلودگان
فارغند از وی جگر پالودگان
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۷ - حکایت گریختن قطران شاعر از بسیاری عطای ممدوح خود فضلون
بود قطران نکته دانی سحرساز
قطره ای از کلک او دریای راز
بهر دریا بخشش فضلون لقب
گفت مدحی سر به سر فضل و ادب
طبع فضلون چون بر آن اقبال کرد
دامنش از مال مالامال کرد
روز دیگر مدحت او را بخواند
ضعف اول سیم و زر بر وی فشاند
همچنین روز دگر این کار کرد
روزها این کار را تکرار کرد
شد ز بس تضعیف چندان آن صله
که به تنگ آمد ازانش حوصله
چون درآمد شب چو برق از جای جست
وز حریم فضل فضلون بار بست
بامدادانش طلب کرد و نیافت
گفت مسکین روی ازین دولت بتافت
بودیم تا دست بر بذل درم
با ویم این بود دستور کرم
لیکن او را تاب این بخشش نبود
در سفر زین آستان کوشش نمود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۸ - اشارت به آنکه مقصود ازین مدحت ها مدحت شهریار کامگاریست خلدالله ملکه و سلطانه
شب خرد آن ناصح شیرین خطاب
کرد مشفق وار آواز عتاب
گفت جامی فکرت بیهوده چند
سودن این کلک نافرسوده چند
هر که بر ملک بقا فیروز نیست
دی به فرض ار بوده است امروز نیست
گم مکن سر رشته مقصود را
مدح کم گو شاه ناموجود را
گفتم ای سرچشمه دانشوری
بر تو ختم اندیشه نطق آوری
قصد من زین مدح شاه دیگر است
کافسر اقبالش اکنون بر سر است
هفت کشور سخره فرمان اوست
هفت دریا رشحه احسان اوست
وصف خاصان به ز عام اندر نهفت
باد صافی وقت آن عارف که گفت
«خوشتر آن باشد که وصف دلبران
گفته آید در لباس دیگران »
هر کس آری محرم این راز نیست
بر رخ هر محرم این در باز نیست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۶ - حکایت اعرابیی که خوان خلیفه را پسندید و گفت بعد ازین اینجا دایم خواهم رسید و جواب گفتن خلیفه که شاید مگذارند و گفتن اعرابی که آن وقت تقصیر از شما خواهد بود نه از من
روی در بغداد کرد اعرابیی
در تمنای غنیمت یابیی
بعد چندین روز بار انتظار
بر سر خوان خلیفه یافت بار
پیش او افتاد خالی از گزند
یک طبق پالوده از جلاب قند
چرب و شیرین چون زبان اهل دل
نرم و نازک چون لب هر دل گسل
ایمن از آزار مشتی ژاژخای
چون نهد بر لب نهد بر معده جای
چون دهان از خوردن آن ساخت پاک
با خلیفه گفت دور از ترس و باک
کای تو را بر ذروه افلاک مهد
بستم اکنون با خدای خویش عهد
کاندرین مهمانسرای سبز فام
از برای چاشت یا امید شام
جز سوی خوان تو ننهم گام خویش
تا ازین پالوده گیرم کام خویش
شد خلیفه زان سخن خندان و گفت
ای ز تو پوشیده اسرار نهفت
شاید اینجا بار ندهندت دگر
زحمت آمد شدن چندین مبر
گفت تقصیر از تو باشد آن زمان
نی ز من ای قبله امن و امان
می کنم من صرف وسع خویشتن
چون تو نگذاری چه باشد جرم من
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۷ - آگاه شدن حکیم و پادشاه از حال سلامان و ابسال و سرزنش کردن سلامان را و تنگ شدن احوال بر او
چون سلامان شد حریف ابسال را
صرف وصلش کرد ماه و سال را
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویشش خواندند
با وی از هر کجا حکایت راندند
نکته ها گفتند از نو و کهن
تا به مقصود از طلب آمد سخن
شد یقین کان قصه از وی راست بود
داستانی بی کم و بی کاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار آخر قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت ناقصان کامل شوند
وز نصیحت مدبران مقبل شوند
از نصیحت زنده گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبرانند از نخست
گشته کار عقل و دین زیشان درست
هر که از پیغمبری دم زد بر او
جز نصیحت ز آسمان نامد فرو
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۸ - نصیحت کردن پادشان سلامان را
شاه با وی گفت کای جان پدر
شمع بزم افروز ایوان پدر
دیده اقبال من روشن به توست
عرصه آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کرده ام
تا گلی چون تو به دست آورده ام
همچو گل از دست من دامن مکش
خنجر خار جفا بر من مکش
در هوای توست تاجم فرق سای
وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه
افسر دولت ز فرق خود منه
دست دل در شاهد رعنا مزن
تخت شوکت را به پشت پا مزن
منصب تو چست چوگان باختن
رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوی سیمینبران کردن نشست
در شکارستان اگر تیر افکنی
گاه آهو گاه نخجیر افکنی
به کز این آهووشان شیر گیر
بینمت نخجیروار آماج تیر
در صف مردان روی شمشیر زن
وز تن گردان شوی گردن فکن
به که از مردان مرد افکن جهی
پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن بهر خدای
ور نه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکنی از پا مرا
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۹ - اشارت به خونریزی شیرویه خسرو را و نامبارکی آن بر وی
غرقه خون چون خسرو از شیرویه خفت
نکته ای خوش در حق شیرویه گفت
که بدان شاخی که آب از اصل خورد
سر کشید از آب و قصد اصل کرد
اصل را چون کند و شد میدان فراخ
خشک و بی بر بر زمین افتاد شاخ
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۱ - حکایت روباه و روباه بچه
گفت با روباه بچه مادرش
چون به باغ میوه آمد رهبرش
میوه چندان خور که بتوانی به تگ
رستگاری یافتن ز آسیب سگ
گفت ای مادر چو بینم میوه را
کی توانم کار بست این شیوه را
حرص میوه پرده هوشم شود
وز گزند سگ فراموشم شود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۲ - نصیحت کردن حکیم سلامان را
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت کای نوباوه باغ کهن
آخرین نقش بدیع کلک کن
حرفخوان دفتر هفت و چهار
خط شناس صفحه لیل و نهار
خازن گنجینه آدم تویی
نسخه مجموعه عالم تویی
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را کز هر چه گویم برتری
آن که دست قدرتش خاکت سرشت
حرف حکمت در دل پاکت نوشت
پاک کن از نقش صورت سینه را
روی در معنی کن آن آیینه را
تا شود گنج معانی سینه ات
غرق نور معرفت آیینه ات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش
چیست شاهد صورتی پر عار و عیب
از هوس نی دامنش پاک و نه جیب
بر چنین آلودگی مفتون مشو
وز حریم عافیت بیرون مشو
نطفه در تن مایه بخش جان توست
قوت اعضا قوت ارکان توست
ای ز شهوت با تن و جان در ستیز
گوش دارش خواهی و خواهی بریز
بودی از آغاز عالی مرتبه
بر فراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفست به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۳ - حکایت خروس و مؤذن
با خروس آن تاجدار سرفراز
آن مؤذن گفت در وقت نماز
هیچ دانا وقت نشناسد چو تو
وز فوات وقت نهراسد چو تو
با چنین دانایی ای دستانسرای
کنگر عرشت همی بایست جای
ماکیانی چند را کرده گله
چند گردی در ته هر مزبله
گفت بود اول مرا پایه بلند
شهوت نفسم بدین پستی فکند
گر ز نفس و شهوتش بگذشتمی
در ته هر مزبله کی گشتمی
در ریاض قدس محرم بودمی
با خروس عرش همدم بودمی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۵ - حکایت پیر روستایی با پسر
ساده مردی شد مسافر با پسر
هر دو را بر یک خرک بار سفر
بود پای از محنت ره ریششان
بر سر آن کوهی آمد پیششان
کوهی از بالا بلندی پر شکوه
موج زن دریایی اندر پای کوه
بر سر آن کوه راهی نیک تنگ
کز عبورش بود پای وهم لنگ
هیچ کس زانجا نیارستی گذار
تا نکردی از شکم پا همچو مار
هر چه افتادی ازان باریک راه
قعر دریا بودیش آرامگاه
ناگهان شد آن خرک زانجا خطا
زد پسر بانگ از قفایش کای خدا
شد خرم زین ره خطا نگذاریش
هر کجا باشد سلامت داریش
پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر
کاختیار از دست او هم شد بدر
گر تو حکم راست خواهی خیز راست
اختیار اینجا گمان بردن خطاست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۷ - حکایت فراخ بودن زندان تنگ بر زلیخا در مشاهده یوسف علیه السلام
یوسف کنعان چو در زندان نشست
بر زلیخا آمد از هجران شکست
خان و مان بر وی چو زندان تنگ شد
سوی زندان هر شبش آهنگ شد
گفت با او فارغی از داغ عشق
ناچشیده میوه ای از باغ عشق
چند ازین بستانسرای نازنین
چون گنهکاران شوی زندان نشین
گفت باشد از جمال دوست دور
عرصه آفاق بر من چشم مور
ور کنم با او به چشم مور جای
خوشترم باشد ز صد بستانسرای
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۰ - آگاه شدن شاه از رفتن سلامان و خبر نایافتن از حال وی و آیینه گیتی نمای را کار فرمودن و حال وی را دانستن
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
زان فراق جانگداز عمر کاه
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ازان پوشیده راز
داشت شاه آیینه گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کان آیینه را آرند پیش
تا در آن بیند رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گمگشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بی اندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بی ملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش
هر سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزه رای
کآورد شرط مروت را بجای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
جانشان صافی ز زنگ تفرقه
جامشان ایمن ز سنگ تفرقه
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددگاری کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشته جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمده ست
یکسر از بهر مکافات آمده ست
نیک کن تا نیک پیش آید تو را
بد مکن تا بد نفرساید تو را
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۲ - اندوهگین شدن شاه از تمادی شعف سلامان به صحبت ابسال و وی را به قوت همت از تمتع به وی بازداشتن
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی دل واپس نکرد
ماند خالی زافسر شاهی سرش
تا که گردد سربلند از افسرش
تخت را افکند در پا بخت او
تا کف پای که بوسد تخت او
در درون افتاد ازین غم آتشش
وقت شد زین حال ناخوش ناخوشش
بر سلامان قوت همت گذاشت
تا ز ابسالش بکلی باز داشت
لحظه لحظه جانب او می شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
روی او می دید و جانش می طپید
لیک با وصلش نیارستی رسید
زین تغابن در ره سخت اوفتاد
خر بمرد و بر زمین رخت اوفتاد
مرد مفلس را ازین بدتر چه غم
گنج در پهلو و کیسه بی درم
تشنه را زین سختر چه بود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب
اهل دوزخ را چه محنت زین بتر
آتش اندر جان و جنت در نظر
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر زان ورطه اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذر خواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۳ - حکایت سؤال و جواب حکیم که حلال زاده کیست و نشانه آن چیست
از حکیمی کرد شاگردی سؤال
کای مهندس کیست فرزند حلال
گفت آن کو عاقبت گردد شبیه
با پدر گر بخرد است و گر سفیه
چند روزی گر نماند با پدر
عاقبت خود را رساند با پدر
ور نه حال او بر این معنی گواست
دست از او بگسل که فرزند زناست
آن گیا کز خوید گندم خاسته ست
خوید گندم را به خود آراسته ست
گر چه می ماند به وی آغاز کار
چون رسد وقت درو در کشتزار
دانه اش گوید که او نی گندم است
نعت و نام گندمی از وی گم است