عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۴ - رسیدن سلامان پیش شاه و اظهار شفقت نمودن شاه با وی
چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید
بوسه های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک
چشم انسان را جمالت مردمک
روضه جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصه آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تخت و تاج را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را در زیر پای ناکسان
ملک ملک توست بستان ملک خوش
ملک را بیرون مکن از سلک خویش
دست ازین شاهد که داری بازکش
شاهی و شاهد پرستی نیست خوش
دور کن حینای این شاهد ز دست
شاه باید بود یا شاهد پرست
وز فراق عمر کاه او رهید
بوسه های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک
چشم انسان را جمالت مردمک
روضه جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصه آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تخت و تاج را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را در زیر پای ناکسان
ملک ملک توست بستان ملک خوش
ملک را بیرون مکن از سلک خویش
دست ازین شاهد که داری بازکش
شاهی و شاهد پرستی نیست خوش
دور کن حینای این شاهد ز دست
شاه باید بود یا شاهد پرست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۵ - در بیان چهار خصلت که از شرایط سلطنت است
هست شرط پادشاهی چار چیز
حکمت و عفت شجاعت جود نیز
نیست حکمت کز پی نفس لئیم
سخره حکم زنی گردد کریم
نیست از عفت که مرد هوشمند
دامن آلاید به یاری ناپسند
از شجاعت نیست کش سازد زبون
قحبه ای از ربقه مردی برون
نیست از جود آنکه نتواند گذشت
زانچه گرد آن جز از خست نگشت
هر که با این چار خصلت یار نیست
از عروس ملک برخوردار نیست
آنچه در هر چار ازو افتد خلل
در دل خود کی دهد شاهش محل
حرف حکمت را بر این کردم تمام
وانچه می بایست گفتم والسلام
حکمت و عفت شجاعت جود نیز
نیست حکمت کز پی نفس لئیم
سخره حکم زنی گردد کریم
نیست از عفت که مرد هوشمند
دامن آلاید به یاری ناپسند
از شجاعت نیست کش سازد زبون
قحبه ای از ربقه مردی برون
نیست از جود آنکه نتواند گذشت
زانچه گرد آن جز از خست نگشت
هر که با این چار خصلت یار نیست
از عروس ملک برخوردار نیست
آنچه در هر چار ازو افتد خلل
در دل خود کی دهد شاهش محل
حرف حکمت را بر این کردم تمام
وانچه می بایست گفتم والسلام
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۹ - حکایت آن اعرابی اشتر گم کرده که میگفت کاشکی من نیز با اشتر خویش گم گشتمی تا هر که وی را یافتی مرا نیز با وی یافتی
آن عرابی چون شد اشتر در شتاب
از شتر افتاد چشمی مست خواب
از سبکباری شتر چون یاریی
دید کرد آغاز خوش رفتاریی
چون عرابی بامداد از خواب خاست
پی نبرد اصلا که آن اشتر کجاست
گفت واویلا که گم گشت اشترم
ماند خاطر از خیال او پرم
کاش با او گشتمی من نیز گم
تا نرفتی بر سرم این اشتلم
هر کجا او رفت با او رفتمی
تا ازین دوری به یکسو رفتمی
هر که آن گم گشته را وایافتی
با من آواره یکجا یافتی
از شتر افتاد چشمی مست خواب
از سبکباری شتر چون یاریی
دید کرد آغاز خوش رفتاریی
چون عرابی بامداد از خواب خاست
پی نبرد اصلا که آن اشتر کجاست
گفت واویلا که گم گشت اشترم
ماند خاطر از خیال او پرم
کاش با او گشتمی من نیز گم
تا نرفتی بر سرم این اشتلم
هر کجا او رفت با او رفتمی
تا ازین دوری به یکسو رفتمی
هر که آن گم گشته را وایافتی
با من آواره یکجا یافتی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۰ - شنیدن پادشاه حال سلامان را و عاجز ماندن از تدبیر کار او و در تدبیر آن به حکیم رجوع کردن
چون سلامان ماند از ابسال اینچنین
بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز
جان او افتاد ازان غم در گداز
داشت با ابسال صد اندوه بیش
آمدش بی او غمی چون کوه پیش
با ویش غم بود و بی وی نیز هم
از ضمیر او نشد ناچیز غم
گنبد گردون عجب غمخانه ایست
بی غمی در وی دروغ افسانه ایست
چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست
ریخت بالای وی از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب
بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت
جز پس از چل غم یکی شادی نیافت
چون بود باران شادی ختم کار
گیرد آخر کار بر شادی قرار
لیک داند آن که دانش پرور است
کین قرار اندر سرای دیگر است
شه سلامان را در آن ماتم چو دید
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چاره آن کار نتوانست هیچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای آن دانا حکیم
کای جهان را قبله امید و بیم
هر کجا درمانده ای را مشکلیست
حل آن ز اندیشه روشندلیست
در جهان امروز روشندل تویی
بند سای قفل هر مشکل تویی
سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خویش وقف ماتمش
نمی توان ابسال را آورد باز
نی سلامان را توان شد چاره ساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو
چاره جوی از عقل دور اندیش تو
رحمتی فرما که بس درمانده ام
در کف صد غصه مضطر مانده ام
داد آن دانا حکیم او را جواب
کای نگشته رایت از راه صواب
گر سلامان نشکند پیمان من
وآید اندر ربقه فرمان من
زود باز آرم به وی ابسال را
کشف گردانم ز وی این حال را
چند روزی چاره حالش کنم
جاودان دمساز ابسالش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید
زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن
بنده فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته که دانا گفته است
گوهری بس خوب و زیبا سفته است
باش دانا بی لجاج و بی ستیز
یا که اندر سایه دانا گریز
رخنه کز نادانی افتد در مزاج
یابد از دانا و دانایی علاج
بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز
جان او افتاد ازان غم در گداز
داشت با ابسال صد اندوه بیش
آمدش بی او غمی چون کوه پیش
با ویش غم بود و بی وی نیز هم
از ضمیر او نشد ناچیز غم
گنبد گردون عجب غمخانه ایست
بی غمی در وی دروغ افسانه ایست
چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست
ریخت بالای وی از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب
بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت
جز پس از چل غم یکی شادی نیافت
چون بود باران شادی ختم کار
گیرد آخر کار بر شادی قرار
لیک داند آن که دانش پرور است
کین قرار اندر سرای دیگر است
شه سلامان را در آن ماتم چو دید
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چاره آن کار نتوانست هیچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای آن دانا حکیم
کای جهان را قبله امید و بیم
هر کجا درمانده ای را مشکلیست
حل آن ز اندیشه روشندلیست
در جهان امروز روشندل تویی
بند سای قفل هر مشکل تویی
سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خویش وقف ماتمش
نمی توان ابسال را آورد باز
نی سلامان را توان شد چاره ساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو
چاره جوی از عقل دور اندیش تو
رحمتی فرما که بس درمانده ام
در کف صد غصه مضطر مانده ام
داد آن دانا حکیم او را جواب
کای نگشته رایت از راه صواب
گر سلامان نشکند پیمان من
وآید اندر ربقه فرمان من
زود باز آرم به وی ابسال را
کشف گردانم ز وی این حال را
چند روزی چاره حالش کنم
جاودان دمساز ابسالش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید
زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن
بنده فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته که دانا گفته است
گوهری بس خوب و زیبا سفته است
باش دانا بی لجاج و بی ستیز
یا که اندر سایه دانا گریز
رخنه کز نادانی افتد در مزاج
یابد از دانا و دانایی علاج
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۱ - منقاد شدن سلامان حکیم را و تدبیر کار او کردن
چون سلامان گشت تسلیم حکیم
زیر ظل رأفت او شد مقیم
شد حکیم آشفته تسلیم او
سحر کاری کرد در تعلیم او
باده های دولتش در جام ریخت
شهدهای حکمتش در کام ریخت
جام او زان باده ذوق انگیز شد
کام او زین شهد شکر ریز شد
هر گه ابسالش فرا یاد آمدی
وز فراق او به فریاد آمدی
چون بدانستی حکیم آن حال را
آفریدی صورت ابسال را
یک دو ساعت پیش چشمش داشتی
در دل او تخم تسکین کاشتی
یافتی تسکین چو آن رنج و الم
رفتی آن صورت به سر حد عدم
همت عارف چو گردد زورمند
هر چه خواهد آفریند بی گزند
لیک چون یکدم ازو غافل شود
صورت هستی ازو زایل شود
گاه گاهی چون سخن پرداختی
وصف زهره در میان انداختی
زهره گفتی شمع جمع انجم است
پیش او حسن همه خوبان گم است
گر جمال خویش را پیدا کند
آفتاب و ماه را شیدا کند
نیست از وی در غنا کس تیزتر
بزم عشرت را نشاط انگیزتر
گوش گردون پر نوای چنگ اوست
در سماع دایم از آهنگ اوست
چون سلامان گوش کردی این سخن
یافتی میلی به وی از خویشتن
این سخن چون بارها تکرار یافت
در درون آن میل را بسیار یافت
چون ز وی دریافت این معنی حکیم
کرد اندر زهره تأثیری عظیم
تا جمال خود تمام اظهار کرد
در دل و جان سلامان کار کرد
نقش ابسال از ضمیر او بشست
مهر روی زهره بر وی شد درست
حسن باقی دید و از فانی پرید
عیش باقی را ز فانی برگزید
زیر ظل رأفت او شد مقیم
شد حکیم آشفته تسلیم او
سحر کاری کرد در تعلیم او
باده های دولتش در جام ریخت
شهدهای حکمتش در کام ریخت
جام او زان باده ذوق انگیز شد
کام او زین شهد شکر ریز شد
هر گه ابسالش فرا یاد آمدی
وز فراق او به فریاد آمدی
چون بدانستی حکیم آن حال را
آفریدی صورت ابسال را
یک دو ساعت پیش چشمش داشتی
در دل او تخم تسکین کاشتی
یافتی تسکین چو آن رنج و الم
رفتی آن صورت به سر حد عدم
همت عارف چو گردد زورمند
هر چه خواهد آفریند بی گزند
لیک چون یکدم ازو غافل شود
صورت هستی ازو زایل شود
گاه گاهی چون سخن پرداختی
وصف زهره در میان انداختی
زهره گفتی شمع جمع انجم است
پیش او حسن همه خوبان گم است
گر جمال خویش را پیدا کند
آفتاب و ماه را شیدا کند
نیست از وی در غنا کس تیزتر
بزم عشرت را نشاط انگیزتر
گوش گردون پر نوای چنگ اوست
در سماع دایم از آهنگ اوست
چون سلامان گوش کردی این سخن
یافتی میلی به وی از خویشتن
این سخن چون بارها تکرار یافت
در درون آن میل را بسیار یافت
چون ز وی دریافت این معنی حکیم
کرد اندر زهره تأثیری عظیم
تا جمال خود تمام اظهار کرد
در دل و جان سلامان کار کرد
نقش ابسال از ضمیر او بشست
مهر روی زهره بر وی شد درست
حسن باقی دید و از فانی پرید
عیش باقی را ز فانی برگزید
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۳ - وصیت کردن پادشاه سلامان را
لطف او مرهم نه هر سینه ریش
قهر او کینه کش هر ظلم کیش
نی بدی در سیرت و صورت ددی
پیش ارباب خرد نابخردی
چون سگ مسلخ همه آلودگی
خوی او ز آلودگی آسودگی
تا دهان خود بیالاید به خون
خواهد اندر ذبح گاوی را زبون
منهیی باید تو را هر سو به پای
راست بین و صدق ورز و نیک رای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
آن که باشد از وزیر اندر نفیر
پرسش او را میفکن با وزیر
همه به خود تفتیش کن آن حال را
ساز عالی پایه اقبال را
آن که بهر تو کفایت می کند
ظلم بر شهر و ولایت می کند
آن کفایت نی سعایت کردن است
هیمه دوزخ به هم آوردن است
کافی است آری و از وی دور نیست
کو کند آخر ده خود را دویست
خط کافی چون چنین وافر شود
نفس او طغیان کند کافر شود
هست پیش زیرکان ارجمند
حکم کافر بر مسلمان ناپسند
قصه کوته هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان بری
کار دین و دنیی خود را تمام
جز به دانایان میفکن والسلام
ای پسر ملک جهان جاوید نیست
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دین اندوز را
مزرع فردا شناس امروز را
پیش ازان کاید به سر این کشتزار
دولت جاوید را تخمی بکار
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی روش می کن بر آن
وانچه نی می پرس از دانشوران
هر چه می گیری و بیرون می دهی
بین که چون می گیری و چون می دهی
هر چه می گیری به حکم دین بگیر
نی به حکم مدبری دین ناپذیر
هر کجاگیری به حکم دین فره
آن فره را هم به حکم دین بده
کیسه مظلوم را خالی مکن
پایه ظالم به آن عالی مکن
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو گردنت
رو متاب از راههای مستقیم
کین بود دستور شاهان قدیم
او به دوزخ رفت تو در پی مرو
هیمه دوزخ به سان وی مشو
جهد کن تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
نی که از تو عدل گیرد رنگ ظلم
خرد گردد جام عدل از سنگ ظلم
تو شبانی و رعیت چون رمه
در شبانی دور باش از دمدمه
در شبانی شیوه دیگر مگیر
وز شبانان قدر خود برتر مگیر
خود تو منصف شو چون نیکو مذهبان
چیست اصل کار گله با شبان
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله تو را سر در کمند
لیک سگ بر گرگ نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلای بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گزیر
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
باشد اندر ملک و مال شه امین
ناورد بر غیر حق خود کمین
زآنچه باشد قسمت شاه و حشم
از رعیت نی فزون گیرد نه کم
مهربانی بر همه خلق خدای
مشفقی بر حال مسکین و گدای
قهر او کینه کش هر ظلم کیش
نی بدی در سیرت و صورت ددی
پیش ارباب خرد نابخردی
چون سگ مسلخ همه آلودگی
خوی او ز آلودگی آسودگی
تا دهان خود بیالاید به خون
خواهد اندر ذبح گاوی را زبون
منهیی باید تو را هر سو به پای
راست بین و صدق ورز و نیک رای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
آن که باشد از وزیر اندر نفیر
پرسش او را میفکن با وزیر
همه به خود تفتیش کن آن حال را
ساز عالی پایه اقبال را
آن که بهر تو کفایت می کند
ظلم بر شهر و ولایت می کند
آن کفایت نی سعایت کردن است
هیمه دوزخ به هم آوردن است
کافی است آری و از وی دور نیست
کو کند آخر ده خود را دویست
خط کافی چون چنین وافر شود
نفس او طغیان کند کافر شود
هست پیش زیرکان ارجمند
حکم کافر بر مسلمان ناپسند
قصه کوته هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان بری
کار دین و دنیی خود را تمام
جز به دانایان میفکن والسلام
ای پسر ملک جهان جاوید نیست
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دین اندوز را
مزرع فردا شناس امروز را
پیش ازان کاید به سر این کشتزار
دولت جاوید را تخمی بکار
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی روش می کن بر آن
وانچه نی می پرس از دانشوران
هر چه می گیری و بیرون می دهی
بین که چون می گیری و چون می دهی
هر چه می گیری به حکم دین بگیر
نی به حکم مدبری دین ناپذیر
هر کجاگیری به حکم دین فره
آن فره را هم به حکم دین بده
کیسه مظلوم را خالی مکن
پایه ظالم به آن عالی مکن
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو گردنت
رو متاب از راههای مستقیم
کین بود دستور شاهان قدیم
او به دوزخ رفت تو در پی مرو
هیمه دوزخ به سان وی مشو
جهد کن تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
نی که از تو عدل گیرد رنگ ظلم
خرد گردد جام عدل از سنگ ظلم
تو شبانی و رعیت چون رمه
در شبانی دور باش از دمدمه
در شبانی شیوه دیگر مگیر
وز شبانان قدر خود برتر مگیر
خود تو منصف شو چون نیکو مذهبان
چیست اصل کار گله با شبان
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله تو را سر در کمند
لیک سگ بر گرگ نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلای بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گزیر
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
باشد اندر ملک و مال شه امین
ناورد بر غیر حق خود کمین
زآنچه باشد قسمت شاه و حشم
از رعیت نی فزون گیرد نه کم
مهربانی بر همه خلق خدای
مشفقی بر حال مسکین و گدای
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۵ - در بیان آنکه مقصود از اینها که مذکور شد چیست
صانع بی چون چو عالم آفرید
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول ای خرده دان
وان دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعالش ازان کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
نیستش پیوند جسمانی و جسم
گنج او مستغنی آمد زین طلسم
او به ذات و فعل خود زینها جداست
کرد بی پیوند اینها هر چه خواست
روح انسان زاده تأثیر اوست
نفس حیوان سخره تدبیر اوست
زیر فرمان ویند اینها همه
غرق احسان ویند اینها همه
او شه فرمانده است و دیگران
زیر فرمان وی از فرمانبران
چون به نعت شاهی او آراسته ست
راهدان از شاه او را خواسته ست
بر جهان فیضی که از وی می رسد
بر وی از بالا پیاپی می رسد
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
روح پاکش نفس گویا گشته اسم
زاده زین عقل است بی پیوند جسم
هست بی پیوندی جسمش مراد
آن که گفت این از پدر بی جفت زاد
زاده ای بس پاکدامان آمده ست
نام این زاده سلامان آمده ست
کیست ابسال این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زنده ست و جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو زان رو عاشق یکدیگرند
جز به جبر از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بوده اند
وز وصال هم در او آسوده اند
بحر شهوت های حیوانیست آن
لجه لذات نفسانیست آن
عالمی در موج او مستغرقند
واندر استغراق او دور از حقند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
وان سلامان ماند از وی بی نصیب
باشد آن تأثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
کرده جا محبوب طبع اندر کنار
وآلت شهوت فرومانده ز کار
چیست آن میل سلامان سوی شاه
وان نهادن رو به تخت عز و جاه
میل لذت های عقلی کردن است
رو به دار الملک عقل آوردن است
چیست آن آتش ریاضت های سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت زان آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گهش درد فراق آمد به روی
زان حکیمش وصف حسن زهره گفت
کرد جانش را به مهر زهره جفت
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست زهره آن کمالات بلند
کز وصول آن شود جان ارجمند
زان جمال عقل نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمال کاری این خطاب
ختم شد والله اعلم باالصواب
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول ای خرده دان
وان دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعالش ازان کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
نیستش پیوند جسمانی و جسم
گنج او مستغنی آمد زین طلسم
او به ذات و فعل خود زینها جداست
کرد بی پیوند اینها هر چه خواست
روح انسان زاده تأثیر اوست
نفس حیوان سخره تدبیر اوست
زیر فرمان ویند اینها همه
غرق احسان ویند اینها همه
او شه فرمانده است و دیگران
زیر فرمان وی از فرمانبران
چون به نعت شاهی او آراسته ست
راهدان از شاه او را خواسته ست
بر جهان فیضی که از وی می رسد
بر وی از بالا پیاپی می رسد
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
روح پاکش نفس گویا گشته اسم
زاده زین عقل است بی پیوند جسم
هست بی پیوندی جسمش مراد
آن که گفت این از پدر بی جفت زاد
زاده ای بس پاکدامان آمده ست
نام این زاده سلامان آمده ست
کیست ابسال این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زنده ست و جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو زان رو عاشق یکدیگرند
جز به جبر از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بوده اند
وز وصال هم در او آسوده اند
بحر شهوت های حیوانیست آن
لجه لذات نفسانیست آن
عالمی در موج او مستغرقند
واندر استغراق او دور از حقند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
وان سلامان ماند از وی بی نصیب
باشد آن تأثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
کرده جا محبوب طبع اندر کنار
وآلت شهوت فرومانده ز کار
چیست آن میل سلامان سوی شاه
وان نهادن رو به تخت عز و جاه
میل لذت های عقلی کردن است
رو به دار الملک عقل آوردن است
چیست آن آتش ریاضت های سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت زان آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گهش درد فراق آمد به روی
زان حکیمش وصف حسن زهره گفت
کرد جانش را به مهر زهره جفت
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست زهره آن کمالات بلند
کز وصول آن شود جان ارجمند
زان جمال عقل نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمال کاری این خطاب
ختم شد والله اعلم باالصواب
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱ - آغاز
قبله همت خدای شناس
هست بر نعمت خدای سپاس
خاصه بر نعمتی که دیر بقاست
در جهان تا جهان به جاست به جاست
چیست آن نکته های هوشیاران
نظم و نثر بدیع گفتاران
نیست شغلی پس از سپاس خدای
بهتر از نعت خواجه دو سرای
آن که بی پرده در نشیمن راز
سخن از وی به پایه اعجاز
ای خوش آن صافی دل انصاف جوی
کش بود در شیوه انصاف روی
در جهان بر هر چه اندازد نظر
عیب را بگذارد و بیند هنر
هست بر نعمت خدای سپاس
خاصه بر نعمتی که دیر بقاست
در جهان تا جهان به جاست به جاست
چیست آن نکته های هوشیاران
نظم و نثر بدیع گفتاران
نیست شغلی پس از سپاس خدای
بهتر از نعت خواجه دو سرای
آن که بی پرده در نشیمن راز
سخن از وی به پایه اعجاز
ای خوش آن صافی دل انصاف جوی
کش بود در شیوه انصاف روی
در جهان بر هر چه اندازد نظر
عیب را بگذارد و بیند هنر
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۷ - در تنبیه سخنوران هنرپرور بر آنچه دربایست شعر است تا مقبول طباع و مطبوع اسماع افتد
قافیه سنجان چو در دل زنند
در به رخ تیره دلان گل زنند
روی چو در قافیه سنجی کنند
پشت بر این دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و سوی کان شوند
جان کنی و کان کنی آیینشان
صیرفی چرخ گهر چینشان
ای که درین کان جگری خورده ای
گوهر رنگین به کف آورده ای
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان می طلب
هر چه بیابی به ازان می طلب
هر که به خس کرد قناعت خسیست
به طلبی کن که به از به بسیست
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پلید
جیفه چو بندد دهن جوی تنگ
آب روان گیرد ازو بوی و رنگ
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
نظم که نسبت به گهر باشدش
به ز گهر باشد اگر باشدش
لفظ جهان گشته و معنی غریب
لیک نه بیگانه ز فهم لبیب
قافیه کم یاب چو دیبای چین
وزن سبک سنگ چو ماه معین
نی رقم کلک تکلف بر او
نی کلف داغ تصلف بر او
یافته از صنعت و دقت جمال
لیک نه بیرون ز حد اعتدال
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیه مشک سای
خوب بود خال ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق نه موزون فتد
حال جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گر ننهی دور نیست
مرد کرم پیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد
در به رخ تیره دلان گل زنند
روی چو در قافیه سنجی کنند
پشت بر این دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و سوی کان شوند
جان کنی و کان کنی آیینشان
صیرفی چرخ گهر چینشان
ای که درین کان جگری خورده ای
گوهر رنگین به کف آورده ای
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان می طلب
هر چه بیابی به ازان می طلب
هر که به خس کرد قناعت خسیست
به طلبی کن که به از به بسیست
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پلید
جیفه چو بندد دهن جوی تنگ
آب روان گیرد ازو بوی و رنگ
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
نظم که نسبت به گهر باشدش
به ز گهر باشد اگر باشدش
لفظ جهان گشته و معنی غریب
لیک نه بیگانه ز فهم لبیب
قافیه کم یاب چو دیبای چین
وزن سبک سنگ چو ماه معین
نی رقم کلک تکلف بر او
نی کلف داغ تصلف بر او
یافته از صنعت و دقت جمال
لیک نه بیرون ز حد اعتدال
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیه مشک سای
خوب بود خال ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق نه موزون فتد
حال جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گر ننهی دور نیست
مرد کرم پیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۹ - صحبت اول با پیر روشن ضمیر در تاریکی شب ظن و تخمین و رسیدن مرید به واسطه وی به دولت علم الیقین
دوش که چون نور یقین در گمان
روز شد اندر تتق شب نهان
پرده شب روی زمین را نهفت
ظلمت شک نور یقین را نهفت
برق هدایت ز سحاب کرم
شعله برافراخت علم بر علم
چشم گشادند به هم روشنان
ظلمتیان را همه چشمک زنان
کامشب از آنجا که طلبگاری است
نی شب خفتن شب بیداری است
چشم من از چشمک شان باز شد
دولت بیداریم آغاز شد
روشنیی در دل تنگم فتاد
تیرگی غفلتم آمد به یاد
آه تلهف ز دلم تاب زد
اشک تأسف به گلم آب زد
سر ز گریبان وفا بر زدم
دست به دامان دعا در زدم
بهر دعا از گره مشت من
بند گشا گشت هر انگشت من
دست طلب بر فلک افراختم
تیر دعا بر هدف انداختم
گفتم کای قبله آزادگان
راهنمای ز ره افتادگان
صنع تو اکسیری هر جا مسی
فضل تو سرمایه هر مفلسی
همت دون رونق دینم ببرد
ظلمت شک نور یقینم ببرد
پیش رهم رهبر دینی فرست
بهر شبم شمع یقینی فرست
لب ز دعا سیر نگشته هنوز
وقت تضرع نگذشته هنوز
ناگهم از دور چراغی نمود
در دل من نور فراغی فزود
پیشتر آمد علم نور گشت
زنگ زدای شب دیجور گشت
چون علم نور گریبان شکافت
طلعت خضرش ز گریبان بتافت
خضر چه گویم که چو خضرش هزار
بود ز سرچشمه دل جرعه خوار
آب خضر آتش سوداش داشت
زندگی از باد مسیحاش داشت
چشم من القصه چو بر وی فتاد
شعله درین خشک شده نی فتاد
نور یقینم ز درون برفروخت
خار و خس وهم و گمان را بسوخت
زود بجستم چو مصلی ز جای
همچو مصلاش فتادم به پای
روی چو نعلیم به پا سودمش
پای ز بس بوسه بفرسودمش
دست کرم کرد به فرقم دراز
کای سر تو خاک به راه نیاز
روی به من کن که حبیب توام
نبض به من ده که طبیب توام
ره که بدین مرحله ام داده اند
خاص برای تو فرستاده اند
باز نما علت بیماریت
شرح ده اسباب گرفتاریت
گفتمش ای خضر مسیحا نفس
خضر و مسیحا تویی امروز و بس
از قدمت سبزه عیشم دمید
وز نفست ذوق حیاتم رسید
عین شفا شد ز تو بیماریم
به ز صد اطلاق گرفتاریم
صحت من دولت دیدار توست
شربت من لذت گفتار توست
روی تو شد حجت ایمان من
نور یقین زد علم از جان من
آنچه رسید از تو به جان سقیم
باشد ازان حجت و برهان عقیم
وانچه شدم از تو به آن ره شناس
منتج آن نیست دلیل و قیاس
بر من ازین پس غم و باری نماند
بر رخ مقصود غباری نماند
لیک ازین بیم ز پا اوفتم
کز تو مبادا که جدا اوفتم
اختر بختم متواری شود
صبح یقینم شب تاری شود
گفتم که جامی مشو اندیشه ناک
چون شدت آیینه اندیشه پاک
باش همیشه ز ره دل به من
آینه ات دار مقابل به من
تا ز فروغی که ز من بر تو تافت
دانش تو دید شود دید یافت
یافت تو را از تو رهاند تمام
جمله یکی یابی و بس والسلام
روز شد اندر تتق شب نهان
پرده شب روی زمین را نهفت
ظلمت شک نور یقین را نهفت
برق هدایت ز سحاب کرم
شعله برافراخت علم بر علم
چشم گشادند به هم روشنان
ظلمتیان را همه چشمک زنان
کامشب از آنجا که طلبگاری است
نی شب خفتن شب بیداری است
چشم من از چشمک شان باز شد
دولت بیداریم آغاز شد
روشنیی در دل تنگم فتاد
تیرگی غفلتم آمد به یاد
آه تلهف ز دلم تاب زد
اشک تأسف به گلم آب زد
سر ز گریبان وفا بر زدم
دست به دامان دعا در زدم
بهر دعا از گره مشت من
بند گشا گشت هر انگشت من
دست طلب بر فلک افراختم
تیر دعا بر هدف انداختم
گفتم کای قبله آزادگان
راهنمای ز ره افتادگان
صنع تو اکسیری هر جا مسی
فضل تو سرمایه هر مفلسی
همت دون رونق دینم ببرد
ظلمت شک نور یقینم ببرد
پیش رهم رهبر دینی فرست
بهر شبم شمع یقینی فرست
لب ز دعا سیر نگشته هنوز
وقت تضرع نگذشته هنوز
ناگهم از دور چراغی نمود
در دل من نور فراغی فزود
پیشتر آمد علم نور گشت
زنگ زدای شب دیجور گشت
چون علم نور گریبان شکافت
طلعت خضرش ز گریبان بتافت
خضر چه گویم که چو خضرش هزار
بود ز سرچشمه دل جرعه خوار
آب خضر آتش سوداش داشت
زندگی از باد مسیحاش داشت
چشم من القصه چو بر وی فتاد
شعله درین خشک شده نی فتاد
نور یقینم ز درون برفروخت
خار و خس وهم و گمان را بسوخت
زود بجستم چو مصلی ز جای
همچو مصلاش فتادم به پای
روی چو نعلیم به پا سودمش
پای ز بس بوسه بفرسودمش
دست کرم کرد به فرقم دراز
کای سر تو خاک به راه نیاز
روی به من کن که حبیب توام
نبض به من ده که طبیب توام
ره که بدین مرحله ام داده اند
خاص برای تو فرستاده اند
باز نما علت بیماریت
شرح ده اسباب گرفتاریت
گفتمش ای خضر مسیحا نفس
خضر و مسیحا تویی امروز و بس
از قدمت سبزه عیشم دمید
وز نفست ذوق حیاتم رسید
عین شفا شد ز تو بیماریم
به ز صد اطلاق گرفتاریم
صحت من دولت دیدار توست
شربت من لذت گفتار توست
روی تو شد حجت ایمان من
نور یقین زد علم از جان من
آنچه رسید از تو به جان سقیم
باشد ازان حجت و برهان عقیم
وانچه شدم از تو به آن ره شناس
منتج آن نیست دلیل و قیاس
بر من ازین پس غم و باری نماند
بر رخ مقصود غباری نماند
لیک ازین بیم ز پا اوفتم
کز تو مبادا که جدا اوفتم
اختر بختم متواری شود
صبح یقینم شب تاری شود
گفتم که جامی مشو اندیشه ناک
چون شدت آیینه اندیشه پاک
باش همیشه ز ره دل به من
آینه ات دار مقابل به من
تا ز فروغی که ز من بر تو تافت
دانش تو دید شود دید یافت
یافت تو را از تو رهاند تمام
جمله یکی یابی و بس والسلام
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۱ - صحبت سیم با پیر حقیقت بین و یافتن مرید گوهر مقصود از حقه حق الیقین
چاشت که خورشید علم برفراشت
ظلمت سایه به زمین کم گذاشت
هر علم از سایه فزاید پناه
جز علم خور که بود سایه کاه
خنجر زرین چو کشید از شکوه
سایه شد از دشت گریزان به کوه
چهره چو افروخت ز نیلی تتق
زیب دگر یافت افق تا افق
سایه ظلمت ز میان دور شد
ظلمت سایه همگی نور شد
من به چنین روز ز ادبار خویش
تیره چو سایه پس دیوار خویش
تنگ شده بر دل من شهر و کوی
طوف کنان تافتم از شهر روی
پای نهادم به تماشا و گشت
رخت کشیدم سوی صحرا و دشت
عاقبتم گشت به دشتی کشید
کش نه کران بود نه پایان پدید
بادیه ای پهن چو صحن امل
دور چو از دیده غافل اجل
بس که سر افراخته زو گردباد
خیمه گردون شده ذات العماد
صد گله گورش ز یمین و یسار
صد رمه آهوش به هر مرغزار
هرگز از آسیب شکارافکنان
آهو و گورش نشده تگ زنان
بهر رهایی ز سگ تیر تاز
روبهش از حیله گری رسته باز
آنچه در او خواب برد ز اضطراب
دیده خرگوش ندیده به خواب
کنده ددانش همه دندان آز
از جگر خویش شده طعمه ساز
بود عجب بادیه ای دلگشای
شوق در او قوت پای آزمای
در هوس پیر دمی می زدم
در طلب وی قدمی می زدم
سیر من آخر به مقامی رسید
کز طرفی مژده کامی رسید
در پی آن کام شدی گام زن
نایره در خرمن آرام زن
تا به فلک رنگ یکی سبزه زار
گرد چو خورشید یکی چشمه سار
بر لب آن چشمه وضو کرد پیر
نورفشان چهره چو بدر منیر
سبق نمودم به دعا و سلام
پیش گرفتم سبق احترام
گوش کرامت به خطابم نهاد
درج حقیقت به جوابم گشاد
لطف جوابش چو نسیم بهار
بند گشاد از دل من غنچه وار
کرد چو آن بندگشایی مرا
داد ز هر بند رهایی مرا
رشته من از گره قید رست
بر گرهم گوهر اطلاق بست
قطره ناچیز به بحر آرمید
هستی خود را همگی بحر دید
در صور بحر چو موج و بخار
یافت همه جلوه خویش آشکار
چون پی گوهر سوی دریا شتافت
هیچ گهر جز گهر خود نیافت
چون به تماشا سوی خود بنگریست
هیچ ندانست که جز بحر چیست
جامی اگر زانکه زدی دست و پا
تا که بدین بحر شدی آشنا
غرقه بحر آمده غواص شو
طالب در و گهر خاص شو
در دل اگر شعله حالیت هست
لایق آن حسن مقالیت هست
سوخته شعله حالات باش
ساخته شرح مقالات باش
ظلمت سایه به زمین کم گذاشت
هر علم از سایه فزاید پناه
جز علم خور که بود سایه کاه
خنجر زرین چو کشید از شکوه
سایه شد از دشت گریزان به کوه
چهره چو افروخت ز نیلی تتق
زیب دگر یافت افق تا افق
سایه ظلمت ز میان دور شد
ظلمت سایه همگی نور شد
من به چنین روز ز ادبار خویش
تیره چو سایه پس دیوار خویش
تنگ شده بر دل من شهر و کوی
طوف کنان تافتم از شهر روی
پای نهادم به تماشا و گشت
رخت کشیدم سوی صحرا و دشت
عاقبتم گشت به دشتی کشید
کش نه کران بود نه پایان پدید
بادیه ای پهن چو صحن امل
دور چو از دیده غافل اجل
بس که سر افراخته زو گردباد
خیمه گردون شده ذات العماد
صد گله گورش ز یمین و یسار
صد رمه آهوش به هر مرغزار
هرگز از آسیب شکارافکنان
آهو و گورش نشده تگ زنان
بهر رهایی ز سگ تیر تاز
روبهش از حیله گری رسته باز
آنچه در او خواب برد ز اضطراب
دیده خرگوش ندیده به خواب
کنده ددانش همه دندان آز
از جگر خویش شده طعمه ساز
بود عجب بادیه ای دلگشای
شوق در او قوت پای آزمای
در هوس پیر دمی می زدم
در طلب وی قدمی می زدم
سیر من آخر به مقامی رسید
کز طرفی مژده کامی رسید
در پی آن کام شدی گام زن
نایره در خرمن آرام زن
تا به فلک رنگ یکی سبزه زار
گرد چو خورشید یکی چشمه سار
بر لب آن چشمه وضو کرد پیر
نورفشان چهره چو بدر منیر
سبق نمودم به دعا و سلام
پیش گرفتم سبق احترام
گوش کرامت به خطابم نهاد
درج حقیقت به جوابم گشاد
لطف جوابش چو نسیم بهار
بند گشاد از دل من غنچه وار
کرد چو آن بندگشایی مرا
داد ز هر بند رهایی مرا
رشته من از گره قید رست
بر گرهم گوهر اطلاق بست
قطره ناچیز به بحر آرمید
هستی خود را همگی بحر دید
در صور بحر چو موج و بخار
یافت همه جلوه خویش آشکار
چون پی گوهر سوی دریا شتافت
هیچ گهر جز گهر خود نیافت
چون به تماشا سوی خود بنگریست
هیچ ندانست که جز بحر چیست
جامی اگر زانکه زدی دست و پا
تا که بدین بحر شدی آشنا
غرقه بحر آمده غواص شو
طالب در و گهر خاص شو
در دل اگر شعله حالیت هست
لایق آن حسن مقالیت هست
سوخته شعله حالات باش
ساخته شرح مقالات باش
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۵ - حکایت مسافر کنعانی که به رسم ارمغانی آیینه ای نورانی پیش روی یوسف علیه السلام نهاد
یوسف کنعان چو به مصر آرمید
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شده مغز وفا پوستش
ره به سوی مصر جمالش سپرد
آینه ای بهر ره آورد برد
یوسف ازو کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال
در طلبم رنج سفر برده ای
زین سفرم تحفه چه آورده ای
گفت به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینه ای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیده خود واکنی
طلعت زیبات تماشا کنی
تحفه ای افزون ز لقای تو چیست
گر روی از جای به جای تو کیست
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل ازین تیره دلانند و بس
جامی ازین تیره دلان پیش باش
صیقلی آینه خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیره جای
یوسف غیب تو شود رو نمای
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شده مغز وفا پوستش
ره به سوی مصر جمالش سپرد
آینه ای بهر ره آورد برد
یوسف ازو کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال
در طلبم رنج سفر برده ای
زین سفرم تحفه چه آورده ای
گفت به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینه ای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیده خود واکنی
طلعت زیبات تماشا کنی
تحفه ای افزون ز لقای تو چیست
گر روی از جای به جای تو کیست
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل ازین تیره دلانند و بس
جامی ازین تیره دلان پیش باش
صیقلی آینه خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیره جای
یوسف غیب تو شود رو نمای
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۶ - مقاله سیم در بیان آنکه آدمیت آدمی نه به صورت ماء و طین است بلکه به سعادت اسلام و دین است و اول ارکان این سعادت اقرار است بکلمتین شهادت
ای که در دولت دین کم زنی
چند دم از نسبت آدم زنی
آدمی آنست که دینی در اوست
محو گمان کرده یقینی دراوست
گر بود این پیکر گل آدمی
زو در و دیوار ندارد کمی
بلکه فزون باشد ازو در نمود
مهره دیوار به سلک وجود
آدمیی پشت بر ایام کن
روی به معموره اسلام کن
پیش شریعت رو و اسلام سنج
می رسد ارکان چو حروفش به پنج
رکن نخستش که شهادت بود
راه خلاف آمد عادت بود
هست دو ره هر دو به هم متصل
گام زنان زین دو ره ارباب دل
آن یکی اقلیم الهی گشای
شد به خدایت ره وحدت نمای
وان دگرت گنج فتوت فشان
برده به دهلیز نبوت کشان
ور به نهایت نگری یک ره است
عاقبت هر دو از آن الله است
هست یکی ظرف بغایت شگرف
ناطقه اش ساخته از صوت و حرف
نیست بجز شهد سعادت در او
هر الف انگشت شهادت در او
دست درین شهد ز عادت بدار
چون الف انگشت شهادت برآر
بو که ز منشور سعادت نویس
یابی ازین شهد یک انگشت لیس
خامه به هر صفحه که بنگاردش
از مگس نقطه نگه داردش
یعنی ازین شهد که صافی فتاد
هر که مگس طبع بود دور باد
لام الفش هست درین دیو لاخ
گردن دیوان هوا را دو شاخ
بلکه چو پرگاروش آمد پدید
خط عدم گرد دو عالم کشید
آلت قطع آمده مقراض وار
تا ببری زانچه نیاید به کار
چون ز دو انگشت ویی تیز دست
قید تعلق ببر از هر چه هست
چرخ که آمد به تو مقراض ده
اطلس او در دم مقراض نه
تا برد از همت والای تو
خلعت توحید به بالای تو
شاهد هر جان که بود دلفریب
یافته زین خلعت زیباست زیب
بیشه توحید درین دامگاه
شیردلان را بود آرامگاه
شیر دلی روی در آن بیشه کن
همدمی شیردلان پیشه کن
با همه هم بیشه و هم پیشه باش
یکدل و یک روی و یک اندیشه باش
روی در آن کن که تو را روی داد
صد در امید به رویت گشاد
چشم بر آن نه که ز روز نخست
روشنی چشم جهان بین توست
دست در آن زن که ازو شد به پای
قامت قدرت به فلک فرق سای
صانع بی چون که تو را آفرید
با تو بگویم که چرا آفرید
تا بشناسیش به نعت یکی
نی یکیی از کمی و اندکی
بل یکیی ز اندک و بسیار بیش
صد قدم از اندک و بسیار پیش
چون به شناسایی او پی بری
پیش نهی پای پرستشگری
روی به محراب عبادت کنی
کسب سبب های سعادت کنی
هر چه کند بنده برون زین دو کار
آخر ازان کار شود شرمسار
رخت به سر حد ندامت برد
داغ ندامت به قیامت برد
شعله زند از دل محنت قرین
آتش آنش ابدالآبدین
چند دم از نسبت آدم زنی
آدمی آنست که دینی در اوست
محو گمان کرده یقینی دراوست
گر بود این پیکر گل آدمی
زو در و دیوار ندارد کمی
بلکه فزون باشد ازو در نمود
مهره دیوار به سلک وجود
آدمیی پشت بر ایام کن
روی به معموره اسلام کن
پیش شریعت رو و اسلام سنج
می رسد ارکان چو حروفش به پنج
رکن نخستش که شهادت بود
راه خلاف آمد عادت بود
هست دو ره هر دو به هم متصل
گام زنان زین دو ره ارباب دل
آن یکی اقلیم الهی گشای
شد به خدایت ره وحدت نمای
وان دگرت گنج فتوت فشان
برده به دهلیز نبوت کشان
ور به نهایت نگری یک ره است
عاقبت هر دو از آن الله است
هست یکی ظرف بغایت شگرف
ناطقه اش ساخته از صوت و حرف
نیست بجز شهد سعادت در او
هر الف انگشت شهادت در او
دست درین شهد ز عادت بدار
چون الف انگشت شهادت برآر
بو که ز منشور سعادت نویس
یابی ازین شهد یک انگشت لیس
خامه به هر صفحه که بنگاردش
از مگس نقطه نگه داردش
یعنی ازین شهد که صافی فتاد
هر که مگس طبع بود دور باد
لام الفش هست درین دیو لاخ
گردن دیوان هوا را دو شاخ
بلکه چو پرگاروش آمد پدید
خط عدم گرد دو عالم کشید
آلت قطع آمده مقراض وار
تا ببری زانچه نیاید به کار
چون ز دو انگشت ویی تیز دست
قید تعلق ببر از هر چه هست
چرخ که آمد به تو مقراض ده
اطلس او در دم مقراض نه
تا برد از همت والای تو
خلعت توحید به بالای تو
شاهد هر جان که بود دلفریب
یافته زین خلعت زیباست زیب
بیشه توحید درین دامگاه
شیردلان را بود آرامگاه
شیر دلی روی در آن بیشه کن
همدمی شیردلان پیشه کن
با همه هم بیشه و هم پیشه باش
یکدل و یک روی و یک اندیشه باش
روی در آن کن که تو را روی داد
صد در امید به رویت گشاد
چشم بر آن نه که ز روز نخست
روشنی چشم جهان بین توست
دست در آن زن که ازو شد به پای
قامت قدرت به فلک فرق سای
صانع بی چون که تو را آفرید
با تو بگویم که چرا آفرید
تا بشناسیش به نعت یکی
نی یکیی از کمی و اندکی
بل یکیی ز اندک و بسیار بیش
صد قدم از اندک و بسیار پیش
چون به شناسایی او پی بری
پیش نهی پای پرستشگری
روی به محراب عبادت کنی
کسب سبب های سعادت کنی
هر چه کند بنده برون زین دو کار
آخر ازان کار شود شرمسار
رخت به سر حد ندامت برد
داغ ندامت به قیامت برد
شعله زند از دل محنت قرین
آتش آنش ابدالآبدین
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۷ - حکایت تیز بصری حسن بصری رضی الله عنه که نکته حکمت حجاج را در ظلمات ظلم او مشاهده نموده
از حسن آن بصری نافذ بصر
نکته ای آرند عجب مختصر
کز دل غفلت زده گر دم فشاند
آن نفس پاک که حجاج راند
گفت فضولی که نه در بندگی
کش پی آن داد خدا زندگی
ساعتی از عمر به پایان برد
گر چه در آن ملک سلیمان برد
شاید اگر داغ به جانش نهند
مالش محرومی از آنش دهند
پیش وی آید المی جانگداز
سوزد ازان حسرت دور و دراز
همچو حسن هر که بود هوشمند
گوش کند از لب حجاج پند
حکمت نو یافته هر جا بود
گم شده خاطر دانا بود
گر چه بیابد به رهش بی طلب
گیردش از خاک به دست ادب
گوهر گنجینه جان سازدش
در صدف سینه نهان سازدش
جامی اگر خلق تو آمد حسن
از لب هر ظالم حجاج فن
نکته حکمت که رسد گوش کن
ظلم رساننده فراموش کن
نکته ای آرند عجب مختصر
کز دل غفلت زده گر دم فشاند
آن نفس پاک که حجاج راند
گفت فضولی که نه در بندگی
کش پی آن داد خدا زندگی
ساعتی از عمر به پایان برد
گر چه در آن ملک سلیمان برد
شاید اگر داغ به جانش نهند
مالش محرومی از آنش دهند
پیش وی آید المی جانگداز
سوزد ازان حسرت دور و دراز
همچو حسن هر که بود هوشمند
گوش کند از لب حجاج پند
حکمت نو یافته هر جا بود
گم شده خاطر دانا بود
گر چه بیابد به رهش بی طلب
گیردش از خاک به دست ادب
گوهر گنجینه جان سازدش
در صدف سینه نهان سازدش
جامی اگر خلق تو آمد حسن
از لب هر ظالم حجاج فن
نکته حکمت که رسد گوش کن
ظلم رساننده فراموش کن
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۸ - مقاله چهارم در اقامت نمازهای پنجگانه که پنجه طاقت قوی پنجگان تاب مشقت داده اوست و جبین عزت گردن فرازان به خاک مذلت نهاده او
ای شده رخنه صف طاعت ز تو
مانده تهی سلک جماعت ز تو
پنبه غفلت چو تو را بست گوش
سود نکردت ز مؤذن خروش
نعره او خواب تو را کم نکرد
قامت او قد تو را خم نکرد
میل نمازت به جوانی نبود
پشت دو تا گشته به پیری چه سود
پشت چو محراب خمیده تو را
روی به قبله نرسیده تو را
پنج نماز است به از پنج گنج
به که بدین پنج شوی گنج سنج
بهر تو پنجاه به پنج آمده
طبع تو زین پنج به رنج آمده
پنجه خود ساز بدین پنج سخت
پنجه ابلیس بدر لخت لخت
گر نکنی پنجه بدین رنجه اش
کی بودت طاقت سر پنجه اش
شیر دلی پنجه ازین پنج کن
شاخ هوا را بکن از بیخ و بن
شاخ هوا را نشود بیخ سست
تا ندهی نم ز طهارت نخست
دست بشو بهر تمسک به خیر
روی ز پندار توجه به غیر
از کف مساح به سر تاج نه
پای چو شد شسته به معراج نه
تا چو به معراج تو را ره شود
دست شیاطین ز تو کوته شود
وقت سیاست پی ادبارشان
پایه معراج تو بس دارشان
دین تو را نیست ستون جز نماز
بهر قیامش چو ستون قد فراز
پشت تو آندم که ز طاعت دوتاست
از پی این خیمه ستونیست راست
مسجد تو شد همه جا سنگ و خاک
خاک شد از بهر تو چون آب پاک
تا ره طاعت بود آسان تو را
زان نشود طبع هراسان تو را
لیک تو از کاهلی و جاهلی
همچو خران مانده در آب و گلی
پای امل از گل طینت برآر
چشم خرد بر زر و زینت مدار
زینت تو بس کمر بندگی
تاج تو در سجده سرافکندگی
رفته عمر تو رهین فناست
دولت آینده که داند که راست
شاهد وقت تو همین ساعت است
خوبترین زیور آن طاعت است
شرم تو بادا که به بالا و پست
سجده طاعت بردش هر چه هست
تو کنی از سجده او سرکشی
به که ازین شیوه قدم در کشی
ساق ادب بر زده عرش برین
بر در طاعت شده کرسی نشین
چرخ فلک خرقه ازرق به بر
بسته ز جوزا پی خدمت کمر
دوخته شب تا به سحر در رکوع
دیده انجم به زمین خضوع
سبحه پروین ز کف آویخته
اشک ستاره به سحر ریخته
ماه زده بر در او کوس مهر
مهر به خاک ره او سوده چهر
جنبش ارکان به سوی تحت و فوق
از کشش اوست به زنجیر شوق
کار جماد است پی حی پاک
قعده طاعت به مصلای خاک
وصف نبات است نمودن قیام
بر در قیوم جهان بر دوام
هیئت حیوان به رکوع است راست
دایم از آنست که پشتش دوتاست
ور نبود میل سجودش چرا
سر به زمین می برد اندر چرا
خیز و تو هم برگ تعبد ساز
جمع کن این چند عمل در نماز
تا ز پریشانی ظاهر بری
راه به جمعیت باطن بری
جمع نشینی به مقام حضور
از خود و از هستی خود بی شعور
مانده تهی سلک جماعت ز تو
پنبه غفلت چو تو را بست گوش
سود نکردت ز مؤذن خروش
نعره او خواب تو را کم نکرد
قامت او قد تو را خم نکرد
میل نمازت به جوانی نبود
پشت دو تا گشته به پیری چه سود
پشت چو محراب خمیده تو را
روی به قبله نرسیده تو را
پنج نماز است به از پنج گنج
به که بدین پنج شوی گنج سنج
بهر تو پنجاه به پنج آمده
طبع تو زین پنج به رنج آمده
پنجه خود ساز بدین پنج سخت
پنجه ابلیس بدر لخت لخت
گر نکنی پنجه بدین رنجه اش
کی بودت طاقت سر پنجه اش
شیر دلی پنجه ازین پنج کن
شاخ هوا را بکن از بیخ و بن
شاخ هوا را نشود بیخ سست
تا ندهی نم ز طهارت نخست
دست بشو بهر تمسک به خیر
روی ز پندار توجه به غیر
از کف مساح به سر تاج نه
پای چو شد شسته به معراج نه
تا چو به معراج تو را ره شود
دست شیاطین ز تو کوته شود
وقت سیاست پی ادبارشان
پایه معراج تو بس دارشان
دین تو را نیست ستون جز نماز
بهر قیامش چو ستون قد فراز
پشت تو آندم که ز طاعت دوتاست
از پی این خیمه ستونیست راست
مسجد تو شد همه جا سنگ و خاک
خاک شد از بهر تو چون آب پاک
تا ره طاعت بود آسان تو را
زان نشود طبع هراسان تو را
لیک تو از کاهلی و جاهلی
همچو خران مانده در آب و گلی
پای امل از گل طینت برآر
چشم خرد بر زر و زینت مدار
زینت تو بس کمر بندگی
تاج تو در سجده سرافکندگی
رفته عمر تو رهین فناست
دولت آینده که داند که راست
شاهد وقت تو همین ساعت است
خوبترین زیور آن طاعت است
شرم تو بادا که به بالا و پست
سجده طاعت بردش هر چه هست
تو کنی از سجده او سرکشی
به که ازین شیوه قدم در کشی
ساق ادب بر زده عرش برین
بر در طاعت شده کرسی نشین
چرخ فلک خرقه ازرق به بر
بسته ز جوزا پی خدمت کمر
دوخته شب تا به سحر در رکوع
دیده انجم به زمین خضوع
سبحه پروین ز کف آویخته
اشک ستاره به سحر ریخته
ماه زده بر در او کوس مهر
مهر به خاک ره او سوده چهر
جنبش ارکان به سوی تحت و فوق
از کشش اوست به زنجیر شوق
کار جماد است پی حی پاک
قعده طاعت به مصلای خاک
وصف نبات است نمودن قیام
بر در قیوم جهان بر دوام
هیئت حیوان به رکوع است راست
دایم از آنست که پشتش دوتاست
ور نبود میل سجودش چرا
سر به زمین می برد اندر چرا
خیز و تو هم برگ تعبد ساز
جمع کن این چند عمل در نماز
تا ز پریشانی ظاهر بری
راه به جمعیت باطن بری
جمع نشینی به مقام حضور
از خود و از هستی خود بی شعور
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۰ - مقاله پنجم در اشارت به روزه رمضان که نوریست کثیرالفیضان هم روح را شمع انجمن افروز است و هم نفس را برق خرمن سوز
ای ز پی طبل شکم همچو نای
جمله گلو گشته ز سر تا به پای
کار تو از هر چه تصور کنی
نیست بجز آنکه شکم پر کنی
حرص تو لقمه نه به انصاف زد
دایه تو را بهر شکم ناف زد
چند کشی رنج شکم از گزاف
گر نزدت دایه بدین شیوه ناف
ساز چو نافه شکم خویش خشک
بو که دمد از نفست بوی مشک
نکهت روزه ز لب روزه دار
به بود از نافه مشک تتار
معده معد کرده پی نان و آب
کی شود از قوت روان بهره یاب
باطنت از نفس و هوا ممتلی
چون رسدت لذت «الصوم لی »
هر چه بدان شرع بشارت ده است
از همه حرف «انا اجزی به » است
شعله دوزخ چو شود تیغ زن
یا شررش ناوک خذلان فکن
روزه گرد آمده در دفترت
چون سپر نور کشد در برت
حرص و شره دوزخ پر آتش است
مهر زدن بر در دوزخ خوش است
روزه بود مهر زدن بر درش
مهر بزن تا برهی از شرش
چون خر کناس ز بس ناخوشی
خوی گرفتی به نجاست کشی
با من از این نکته چه باشی درشت
تو به شکم می کشی و او به پشت
ماه نو روزه ببین از افق
کابروی حور است ز نیلی تتق
می کند ایما که لب از بهر ما
مهر کن ای مهر لبت مهر ما
لب چو ببندی ز طعام و شراب
در حرم مات شود فتح باب
طرفه کلیدی که درین تنگنای
هاویه بند آمد و جنت گشای
سیصد و شصت است تو را روز سال
بیش ز کم خواری یکی سی منال
گرز تو یابد یک ازین سی شکست
حلق ز کفارتت افتد به شصت
کرده قضا دین تو را غارت است
کت ز ادا روی به کفارت است
گرسنگی طعمه خوان رضاست
تشنه لبی شربت جام صفاست
روزه خاصان نه همین است و بس
بلکه بریدن بود از هر هوس
هر چه نباید که بجویی مجوی
هر چه نشاید که بگویی مگوی
چشم مکن باز به نادیدنی
گوش بپرداز ز نشنیدنی
دست میالای به شغل دغل
پای مفرسای به راه امل
علم و عمل را ز ریا پاک کن
بلکه دل از غیر خدا پاک کن
نیست تو را قبله دین جز خدای
هیچ مدان هیچ مبین جز خدای
هر چه نه ذکر وی ازان دم ببند
وانچه پسندش نبود کم پسند
وایه نفس است جز او هر چه هست
وای تو گر زان نکشی باز دست
جستن آن وایه ز بی مایگیست
مایه اقبال تو بی وایگیست
نفس و هوا گر شرفی داشتی
اهل دلش کی به تو بگذاشتی
در دل و جان تخم دگر کاشتند
لاجرم آن را به تو بگذاشتند
جمله گلو گشته ز سر تا به پای
کار تو از هر چه تصور کنی
نیست بجز آنکه شکم پر کنی
حرص تو لقمه نه به انصاف زد
دایه تو را بهر شکم ناف زد
چند کشی رنج شکم از گزاف
گر نزدت دایه بدین شیوه ناف
ساز چو نافه شکم خویش خشک
بو که دمد از نفست بوی مشک
نکهت روزه ز لب روزه دار
به بود از نافه مشک تتار
معده معد کرده پی نان و آب
کی شود از قوت روان بهره یاب
باطنت از نفس و هوا ممتلی
چون رسدت لذت «الصوم لی »
هر چه بدان شرع بشارت ده است
از همه حرف «انا اجزی به » است
شعله دوزخ چو شود تیغ زن
یا شررش ناوک خذلان فکن
روزه گرد آمده در دفترت
چون سپر نور کشد در برت
حرص و شره دوزخ پر آتش است
مهر زدن بر در دوزخ خوش است
روزه بود مهر زدن بر درش
مهر بزن تا برهی از شرش
چون خر کناس ز بس ناخوشی
خوی گرفتی به نجاست کشی
با من از این نکته چه باشی درشت
تو به شکم می کشی و او به پشت
ماه نو روزه ببین از افق
کابروی حور است ز نیلی تتق
می کند ایما که لب از بهر ما
مهر کن ای مهر لبت مهر ما
لب چو ببندی ز طعام و شراب
در حرم مات شود فتح باب
طرفه کلیدی که درین تنگنای
هاویه بند آمد و جنت گشای
سیصد و شصت است تو را روز سال
بیش ز کم خواری یکی سی منال
گرز تو یابد یک ازین سی شکست
حلق ز کفارتت افتد به شصت
کرده قضا دین تو را غارت است
کت ز ادا روی به کفارت است
گرسنگی طعمه خوان رضاست
تشنه لبی شربت جام صفاست
روزه خاصان نه همین است و بس
بلکه بریدن بود از هر هوس
هر چه نباید که بجویی مجوی
هر چه نشاید که بگویی مگوی
چشم مکن باز به نادیدنی
گوش بپرداز ز نشنیدنی
دست میالای به شغل دغل
پای مفرسای به راه امل
علم و عمل را ز ریا پاک کن
بلکه دل از غیر خدا پاک کن
نیست تو را قبله دین جز خدای
هیچ مدان هیچ مبین جز خدای
هر چه نه ذکر وی ازان دم ببند
وانچه پسندش نبود کم پسند
وایه نفس است جز او هر چه هست
وای تو گر زان نکشی باز دست
جستن آن وایه ز بی مایگیست
مایه اقبال تو بی وایگیست
نفس و هوا گر شرفی داشتی
اهل دلش کی به تو بگذاشتی
در دل و جان تخم دگر کاشتند
لاجرم آن را به تو بگذاشتند
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۱ - حکایت زشت رویی که خریدار کور یافته بود و وجه ناسره خود را در پیش وی می ستود
خواست یکی کور زنی زشت روی
کینه وری طعنه زنی زشت خوی
از شبه اش چهره سیه رنگ تر
وز سپرش جبهه پر آژنگ تر
گوش کر و پشت کژ و چشم کاژ
خامشیش بیهده گفتار ژاژ
یک شی از ناز به آن کور گفت
حیف که ماند از تو جمالم نهفت
طلعت من خواسته از مه خراج
حرف خجالت زده بر لوح عاج
نرگس من چشم و چراغ چمن
لاله من داغ نه یاسمن
از صفت قامت من کوتهی
یافته آوازه سرو سهی
کور چو افسانه او گوش کرد
خون دل از سینه او جوش کرد
گفت اگر حال چنین بودیت
دولت و اقبال قرین بودیت
دامن تو دیده وری داشتی
تخم هوایت دگری کاشتی
این همه بیننده ز نزدیک و دور
کس ننهد آینه در پیش کور
چشم من ار کور نبودی چنین
تو سر دعوی نگشودی چنین
بستگی چشمم از اوصاف تو
بر تو گشاده ست در لاف تو
جامی اگر نقد کمالیت هست
در حجب غیب جمالیت هست
بر بصر اهل نظر جلوه ده
در نظر بی بصرانش منه
ور نه ز همت در انصاف زن
خط خطا بر ورق لاف زن
کینه وری طعنه زنی زشت خوی
از شبه اش چهره سیه رنگ تر
وز سپرش جبهه پر آژنگ تر
گوش کر و پشت کژ و چشم کاژ
خامشیش بیهده گفتار ژاژ
یک شی از ناز به آن کور گفت
حیف که ماند از تو جمالم نهفت
طلعت من خواسته از مه خراج
حرف خجالت زده بر لوح عاج
نرگس من چشم و چراغ چمن
لاله من داغ نه یاسمن
از صفت قامت من کوتهی
یافته آوازه سرو سهی
کور چو افسانه او گوش کرد
خون دل از سینه او جوش کرد
گفت اگر حال چنین بودیت
دولت و اقبال قرین بودیت
دامن تو دیده وری داشتی
تخم هوایت دگری کاشتی
این همه بیننده ز نزدیک و دور
کس ننهد آینه در پیش کور
چشم من ار کور نبودی چنین
تو سر دعوی نگشودی چنین
بستگی چشمم از اوصاف تو
بر تو گشاده ست در لاف تو
جامی اگر نقد کمالیت هست
در حجب غیب جمالیت هست
بر بصر اهل نظر جلوه ده
در نظر بی بصرانش منه
ور نه ز همت در انصاف زن
خط خطا بر ورق لاف زن
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۲ - مقاله ششم در اشارت به زکات که سرمایه بالش مال و مالش نفس بخل سگال است
ای شده زندان درم مشت تو
بند بر آنجا ز هر انگشت تو
پیش که ایام کند رنجه ات
گردش او تاب دهد پنجه ات
عیش تو را حال دگرگون کند
نقد خود از دست تو بیرون کند
خوش بگشا دست چو احسانیان
از پی آزادی زندانیان
مرد درم زن که درم گرد ساخت
ساختنش گرد چرا ورد ساخت
گردش ازان ساخت که گردان بود
کف به کف از راهنوردان بود
نی که به دستت ز خلاف کرم
ناخنی از سیم شود هر درم
تاش جدا کم کنی از مشت خویش
بر صفت ناخن از انگشت خویش
ناخن سیمت که به کف حاصل است
ناخنه دیده جان و دل است
ناخنه از دیده دل بر تراش
ور نه به ناخن دل خود می خراش
جمع مکن درهم و دینار را
سخره مشو شحنه ادبار را
ور به مثل جمع شود صرف کن
گوش نیوشنده بدین حرف کن
هست مبرد که تو را سیبویه
گر چه به نحو است مشارالیه
هر چه بگوید بز اخفش شوی
ریش بجنبانی و دل خوش شوی
پیشه کنی از سر جهل شگرف
منع دنانیر و دراهم ز صرف
صرف همه گر چه نیاید ز تو
منع همه نیز نشاید ز تو
ده بدر از سیم و زرت آنقدر
کآردت از عهده واجب بدر
حق چو تو را داد ز دینار بیست
بخل به یک نیمه دینار چیست
ریخت ز درهم به کنارت دویست
پنج چو خواهد ز کناره مایست
زین زر و سیم است به باغ نعیم
قصر تو را خشت زر و خشت سیم
خشت زر پخته ده و سیم خام
تا که بود قصر تو فردا تمام
ماره مکن زر که شود ماره مار
گردنت از مار شود طوق دار
چون به گلوی کس ازان ماره هیچ
ندهی ازان بین به گلو مارپیچ
هر درم سیم که حق فقیر
زیر زمین می کنی اش جایگیر
بهر جزای تو به روز شمار
سرخ چو دینار کنندش زنار
گاه به رخ داغ نهندت که هان
بهر چه رخ داشتی از وی نهان
گاه به پهلو که ز بس بی رهی
پهلو ازو بهر چه کردی تهی
گاه به پشتت که ز روی درشت
بهر چه کردی سوی بیچاره پشت
داغ دو روه به تنت لاله وار
بس که بسوزند شوی لاله زار
جای دگر داغ کند هر درم
همچو تو ننهند به بالای هم
قدر درم گر بود افزون به فرض
طول دهندت به همان قدر و عرض
تفرقه کن جمع درم های خویش
سینه تهی کن ز الم های خویش
داغ جداییش که اینجا کشی
بهتر ازان داغ که فردا کشی
حیف بود کز پی فرزند و زن
داغ نهی این همه بر خویشتن
ضامن رزق همه شد کردگار
کار خدا را به خدا واگذار
بند بر آنجا ز هر انگشت تو
پیش که ایام کند رنجه ات
گردش او تاب دهد پنجه ات
عیش تو را حال دگرگون کند
نقد خود از دست تو بیرون کند
خوش بگشا دست چو احسانیان
از پی آزادی زندانیان
مرد درم زن که درم گرد ساخت
ساختنش گرد چرا ورد ساخت
گردش ازان ساخت که گردان بود
کف به کف از راهنوردان بود
نی که به دستت ز خلاف کرم
ناخنی از سیم شود هر درم
تاش جدا کم کنی از مشت خویش
بر صفت ناخن از انگشت خویش
ناخن سیمت که به کف حاصل است
ناخنه دیده جان و دل است
ناخنه از دیده دل بر تراش
ور نه به ناخن دل خود می خراش
جمع مکن درهم و دینار را
سخره مشو شحنه ادبار را
ور به مثل جمع شود صرف کن
گوش نیوشنده بدین حرف کن
هست مبرد که تو را سیبویه
گر چه به نحو است مشارالیه
هر چه بگوید بز اخفش شوی
ریش بجنبانی و دل خوش شوی
پیشه کنی از سر جهل شگرف
منع دنانیر و دراهم ز صرف
صرف همه گر چه نیاید ز تو
منع همه نیز نشاید ز تو
ده بدر از سیم و زرت آنقدر
کآردت از عهده واجب بدر
حق چو تو را داد ز دینار بیست
بخل به یک نیمه دینار چیست
ریخت ز درهم به کنارت دویست
پنج چو خواهد ز کناره مایست
زین زر و سیم است به باغ نعیم
قصر تو را خشت زر و خشت سیم
خشت زر پخته ده و سیم خام
تا که بود قصر تو فردا تمام
ماره مکن زر که شود ماره مار
گردنت از مار شود طوق دار
چون به گلوی کس ازان ماره هیچ
ندهی ازان بین به گلو مارپیچ
هر درم سیم که حق فقیر
زیر زمین می کنی اش جایگیر
بهر جزای تو به روز شمار
سرخ چو دینار کنندش زنار
گاه به رخ داغ نهندت که هان
بهر چه رخ داشتی از وی نهان
گاه به پهلو که ز بس بی رهی
پهلو ازو بهر چه کردی تهی
گاه به پشتت که ز روی درشت
بهر چه کردی سوی بیچاره پشت
داغ دو روه به تنت لاله وار
بس که بسوزند شوی لاله زار
جای دگر داغ کند هر درم
همچو تو ننهند به بالای هم
قدر درم گر بود افزون به فرض
طول دهندت به همان قدر و عرض
تفرقه کن جمع درم های خویش
سینه تهی کن ز الم های خویش
داغ جداییش که اینجا کشی
بهتر ازان داغ که فردا کشی
حیف بود کز پی فرزند و زن
داغ نهی این همه بر خویشتن
ضامن رزق همه شد کردگار
کار خدا را به خدا واگذار
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۳ - حکایت آن صاحب کرم که بر همیان درم از رشته تدبیر پندگویان بند نهاد
هر چه دهی از سر انصاف ده
قفل عدم بر در اسراف نه
بعد شکستن صدف خویش را
خوار مگردان خلف خویش را
بهره که دیدی ز خداوند خود
ساز ذخیره پی فرزند خود
تا چه بریزد صدفت زیر خاک
بهره ور آید ز تو آن در پاک
گفت که دارم سفری دور پیش
آنچه به دست است کنم زاد خویش
چون بپرد طوطی من زین قفس
بهره فرزند خداوند بس
دل چو قوی گشت به روزی دهم
از پی فرزند چه روزی نهم
جامی ازین به غم فرزند خور
زرد مکن روی وی از مهر زر
زآفت این رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علی الله کن
دیده وری خواند به عقل سلیم
حرف فنا از ورق زر و سیم
خواست درین دایره تیز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
عقده ز همیان درم برگرفت
جلوه به میدان کرم در گرفت
بی درمان را درم اندوز ساخت
بی کرمان را کرم آموز ساخت
هر زر و سیمی که به درویش داد
آنچه طلب کرد بسی بیش داد
گفت فضولی ز کرم دست تنگ
کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ
قفل عدم بر در اسراف نه
بعد شکستن صدف خویش را
خوار مگردان خلف خویش را
بهره که دیدی ز خداوند خود
ساز ذخیره پی فرزند خود
تا چه بریزد صدفت زیر خاک
بهره ور آید ز تو آن در پاک
گفت که دارم سفری دور پیش
آنچه به دست است کنم زاد خویش
چون بپرد طوطی من زین قفس
بهره فرزند خداوند بس
دل چو قوی گشت به روزی دهم
از پی فرزند چه روزی نهم
جامی ازین به غم فرزند خور
زرد مکن روی وی از مهر زر
زآفت این رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علی الله کن
دیده وری خواند به عقل سلیم
حرف فنا از ورق زر و سیم
خواست درین دایره تیز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
عقده ز همیان درم برگرفت
جلوه به میدان کرم در گرفت
بی درمان را درم اندوز ساخت
بی کرمان را کرم آموز ساخت
هر زر و سیمی که به درویش داد
آنچه طلب کرد بسی بیش داد
گفت فضولی ز کرم دست تنگ
کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۴ - مقاله هفتم در اشارت به زیارت بیت الله الحرام که به وادی تگ و پویش در پس هر سنگی سرهنگی سر نهاده و در بوادی جست و جویش در هر بن خاری گرفتاری از پای درافتاده
ای ز گلت نا زده سر حب دل
مانده ز حب وطنت پا به گل
خیز که شد پرده کش و پرده ساز
مطرب عشاق ز راه حجاز
یکدم ازین پرده سماعی بکن
هر چه نه زین پرده وداعی بکن
دین تو را تا شود ارکان تمام
روی نه از خانه به رکن و مقام
ناقه اگر نیست تو را زیر ران
بر قدم فاقه روان شو روان
گر نبود راحله باد پای
راحله از پای کن و در ره آی
گر به ادیمت نبود دسترس
جلد قدم پای فزار تو بس
ته به تهش پشت ز گرد و غبار
کرده تهش خار به میخ استوار
پاشنه از خنده دهان کرده باز
ز آبله ها ریخته اشک نیاز
واله و حیرت زده و مستهام
خنده زنان گریه کنان می خرام
پشت امید تو به خورشید گرم
بستر آسایشت از ریگ نرم
سایه به فرقت که مغیلان کند
به که سراپرده سلطان کند
باد مخالف زده در دیده ریگ
پای فرو رفته به تفسیده ریگ
به که نشینی به مهب شمال
پای فرو کرده به آب زلال
بانگ حدی بشنو و صورت درای
شو چو شتر گرم رو و تیز پای
راه وفا می سپر و می گذر
بر خسک خشک چو ریحان تر
باد به میعاد تعبد رسان
رخت به میقات تجرد رسان
رشته تدبیر ز سوزن بکش
خلعت سوزن زده از تن بکش
هر چه بر آن بخیه زدی ماه و سال
آی برون از همه سوزن مثال
باز کن از بخیه زده جامه جوی
بو که تو را بخیه نیفتد به روی
گر نه ز مرگ است فراموشیت
به که بود کار کفن پوشیت
لب بگشا یافتن کام را
نعره لبیک زن احرام را
موی نشوییده و رخ گردناک
سینه خراشیده و دل دردناک
رو به حرم کن که در آن خوش حریم
هست سیه پوش نگاری مقیم
صحن حرم روضه خلد برین
او به چنان صحن مربع نشین
قبله خوبان عرب روی او
سجده شوخان عجم سوی او
باد چو در دامنش آویخته
غالیه در جیب جهان ریخته
تا شکنی شیشه ناموس و ننگ
کرده نهان در ته دامانت سنگ
باز شکن دامن شبرنگ او
دیده جان سرمه کش از سنگ او
سنگ سیاهش که ازان کوته است
دست تمنات یمین الله است
چون تو ازان سنگ شوی بوسه چین
بوسه زن دست که باشی ببین
بر سر گردون زنی از فخر کوس
گر رسدت دولت این دستبوس
از لب زمزم شنو این زمزمه
کز نم ما زنده دلند این همه
سوی قدمگاه خلیل الله آی
پا چو نیابی به پی اش دیده سای
پای مروت به سوی مروه نه
چهره صفوت به صفا جلوه ده
تا نشود در عرفاتت وقوف
کی شود از راه نجاتت وقوف
کبش منی را به منا ریز خون
نفس دنی را به فنا کن زبون
سنگ به دست آر ز رمی جمار
دیو هوا را کن ازان سنگسار
چون دل ازین شغل بپرداختی
کار حج و عمره به هم ساختی
شکر خدا گوی که توفیق داد
ره به سوی خانه خویشت گشاد
ور نه که یارد که به آن ره برد
ور چه شود مرغ به آن ره پرد
مانده ز حب وطنت پا به گل
خیز که شد پرده کش و پرده ساز
مطرب عشاق ز راه حجاز
یکدم ازین پرده سماعی بکن
هر چه نه زین پرده وداعی بکن
دین تو را تا شود ارکان تمام
روی نه از خانه به رکن و مقام
ناقه اگر نیست تو را زیر ران
بر قدم فاقه روان شو روان
گر نبود راحله باد پای
راحله از پای کن و در ره آی
گر به ادیمت نبود دسترس
جلد قدم پای فزار تو بس
ته به تهش پشت ز گرد و غبار
کرده تهش خار به میخ استوار
پاشنه از خنده دهان کرده باز
ز آبله ها ریخته اشک نیاز
واله و حیرت زده و مستهام
خنده زنان گریه کنان می خرام
پشت امید تو به خورشید گرم
بستر آسایشت از ریگ نرم
سایه به فرقت که مغیلان کند
به که سراپرده سلطان کند
باد مخالف زده در دیده ریگ
پای فرو رفته به تفسیده ریگ
به که نشینی به مهب شمال
پای فرو کرده به آب زلال
بانگ حدی بشنو و صورت درای
شو چو شتر گرم رو و تیز پای
راه وفا می سپر و می گذر
بر خسک خشک چو ریحان تر
باد به میعاد تعبد رسان
رخت به میقات تجرد رسان
رشته تدبیر ز سوزن بکش
خلعت سوزن زده از تن بکش
هر چه بر آن بخیه زدی ماه و سال
آی برون از همه سوزن مثال
باز کن از بخیه زده جامه جوی
بو که تو را بخیه نیفتد به روی
گر نه ز مرگ است فراموشیت
به که بود کار کفن پوشیت
لب بگشا یافتن کام را
نعره لبیک زن احرام را
موی نشوییده و رخ گردناک
سینه خراشیده و دل دردناک
رو به حرم کن که در آن خوش حریم
هست سیه پوش نگاری مقیم
صحن حرم روضه خلد برین
او به چنان صحن مربع نشین
قبله خوبان عرب روی او
سجده شوخان عجم سوی او
باد چو در دامنش آویخته
غالیه در جیب جهان ریخته
تا شکنی شیشه ناموس و ننگ
کرده نهان در ته دامانت سنگ
باز شکن دامن شبرنگ او
دیده جان سرمه کش از سنگ او
سنگ سیاهش که ازان کوته است
دست تمنات یمین الله است
چون تو ازان سنگ شوی بوسه چین
بوسه زن دست که باشی ببین
بر سر گردون زنی از فخر کوس
گر رسدت دولت این دستبوس
از لب زمزم شنو این زمزمه
کز نم ما زنده دلند این همه
سوی قدمگاه خلیل الله آی
پا چو نیابی به پی اش دیده سای
پای مروت به سوی مروه نه
چهره صفوت به صفا جلوه ده
تا نشود در عرفاتت وقوف
کی شود از راه نجاتت وقوف
کبش منی را به منا ریز خون
نفس دنی را به فنا کن زبون
سنگ به دست آر ز رمی جمار
دیو هوا را کن ازان سنگسار
چون دل ازین شغل بپرداختی
کار حج و عمره به هم ساختی
شکر خدا گوی که توفیق داد
ره به سوی خانه خویشت گشاد
ور نه که یارد که به آن ره برد
ور چه شود مرغ به آن ره پرد