عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۱) حکایت پسر هارون الرشید
زُبَیده را ز هارون یک پسر بود
که در خلوت ز عالم بیخبر بود
برون نگذاشتی مادر ز ایوانش
که زیر پرده میپرورد چون جانش
چو قوّت یافت عقل بی قیاسش
به جوش آمد دل حکمت شناسش
بمادر گفت عالم این سرایست
و یا بیرون این بسیار جایست؟
جز این جائی اگر هست آشکاره
بگو تا پیش گیرم من نظاره
دل مادر بسوخت الحق برو سخت
بدو گفت ای گرامی و نکوبخت
ز قصر این لحظه بیرونت فرستم
بصحرا و بهامونت فرستم
برای او خری مصری بیاراست
غلامی و دو خادم کرد درخواست
برون بُردند تنها آن پسر را
که تا بگشاد بر عالم نظر را
ندیده بود عالم آن یگانه
تعجّب کرد از رسم زمانه
قضا را دید تابوتی که در راه
گروهی خلق میبردند ناگاه
همه در گریه و زاری بمانده
ز گریه در جگرخواری بمانده
پسر پرسید آن ساعت زخادم
که مردن بر همه خلقست لازم؟
جوابش داد کان جسمی که جان یافت
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
کزو ممکن نشد کس را خلاصی
پسر گفتا چنین کاریم در پیش
چرا جانم نترسد سخت بر خویش
چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم
بباید کرد زود این حال معلوم
چو شیر مرگ را بر وی کمین بود
تماشا کردن کودک چنین بود
شبانگاهی چو پیش مادر آمد
نشاط و دلخوشی بر وی سرآمد
همه شب مینخفت از هیبت مرگ
شکسته شاخ میلرزید چون برگ
بوقت صبحدم بگریخت از شهر
بترک لطف گفت از هیبت قهر
طلب میکرد هارون هر زمانش
نمییافت از کسی نام و نشانش
چنین گفت آنکه مردی پاک دل بود
که وقتی در سرایم کارِ گِل بود
ز خانه چون برون رفتم ببازار
یکی مزدور را گشتم طلبکار
جوانی را نحیف و زرد دیدم
ز سر تا پاش عین درد دیدم
نهاده تیشه و زنبیل در پیش
شده واله نه با خویش و نه بیخویش
بدو گفتم توانی کار گِل کرد؟
توانم گفت امّا نه بدِل کرد
بدو گفتم مرا شاید تو برخیز
چنین گفت آن جوانمرد بپرهیز
که من شنبه کنم کار و دگر نه
مرا خواهی همین روز و اگر نه
چو روز شنبهش بودی سر کار
به «سبتی» زین سبب شد نام بردار
ببردم آخر او را سوی خانه
دو مَرده کارِ من کرد آن یگانه
شدم در هفتهٔ دیگر به بازار
طلب کردم زهر سوئیش بسیار
مرا گفتند او دیوانه باشد
همیشه در فلان ویرانه باشد
شدم او را در آن ویرانه دیدم
ز خلق عالمش بیگانه دیدم
بزاری و نزاری اوفتاده
بدام مرگ و خواری اوفتاده
بدو گفتم که چون بیمار و زاری
ز من آید ترا تیمار دادی
بیا درخانهٔ ما آی امروز
که کس را می نهبینم بر تودلسوز
اجابت مینکرد، القصّه برخاست
برای من بجای آورد درخواست
چو آمد در وثاق من چنان شد
کزان سان ناتوان خود کی توان شد
جهانی درد مُجرَی گشت در وی
نشان مرگ پیدا گشت بر وی
مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست
برون میباید آمد با تو از پوست
بدو گفتم که هر حاجت که خواهی
بخواه ای محرم سرّ الهی
بمن گفت آن زمان کم جان برآید
ز قعر چاه این زندان برآید
رسن در گردنم بند و برویم
درافکن پس بکش بر چار سویم
بگو کین کار کار اهل دینست
جزای مَن عَصَی الجبار اینست
کسی کو عاصی جبّار باشد
چنین هم سرنگون هم خوار باشد
دوم کهنه گلیمی هست پاکم
کفن زین ساز و با این نه بخاکم
که با این طاعت بسیار کردم
مگر در خاک برخوردار کردم
سیُم این مصحفم بستان و بشناس
که بودست آن عبدالله عباس
که هارون این حمایل کرده بودی
ز چشم دیگران در پرده بودی
بر هارون بر این مصحف ببغداد
بدو گوی آنکه این مصحف بمن داد
سلامت گفت و گفتا گوش میدار
که در غفلت نمیری همچو من زار
که من در غفلت و پندار مردم
ندیدم زندگی مردار مردم
بگوی مادرم را کز دعائی
فراموشم مکن در هیچ جائی
بگفت این و بکرد آهی و جان داد
عفاالله جز چنین جان چون توان داد
بدل گفتم که میباید رسن خواست
که حالی آن وصیّت راکنم راست
رسن در گردنش کردم بزاری
کشیدم روی بر خاکش بخواری
یکی هاتف زبان بگشاد ناگاه
که ای از جهلِ محض افتاده از راه
نداری شرم تو از جهلِ بسیار
کنی با دوستان ما چنین کار؟
رسن در گردن شخصی میفگن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
چه میخواهی ازین غم کُشتهٔ راه
فَلَا تَحزَن فَاِنّا قَد غَفَرنَاه
چو بشنیدم من آن آوازِ عالی
ز هیبت شد دو دستم سُست حالی
بدل گفتم که ای غافل بپرهیز
چه جای این رسن بازیست، برخیز
شدم یارانِ خود را پیش خواندم
سخن از حالِ آن درویش راندم
همه جمع آمدند و با دلی پاک
گلیمش را کفن کردند در خاک
چو فارغ گشتم از کار جوان من
گرفتم مصحف و گشتم روان من
ستادم بر در هارون سحرگاه
که تا هارون پدیدار آمد از راه
نمودم مصحف و بستد ز من شاد
مرا گفتا چه کس این مصحفت داد
بدو گفتم یکی مزدورکاری
جوانی لاغری زردی نزاری
چو گفتم ای عجب مزدورکارش
پدید آمد دو چشم سیل بارش
بسی بگریست تا شد هوش از وی
چو بنشست اندکی آن جوش از وی
مرا گفتا کجاست آن سروِ آزاد
بدو گفتم که سلطان را بقا باد
چو این بشنید بخروشید بسیار
برفت از هوش آن داننده هشیار
نه چندان ریخت اشک و کرد فریاد
که آن هرگز کسی را خود بوَد یاد
بگردون میرسید آوازِ آهش
نگه میداشت از هر سو سپاهش
پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد
چه گفت از من ترا و چه نشان داد
بدو گفتم که آن ساعت چنین گفت
که باید با امیرالمؤمنین گفت
کزین شاهی مشو زنهار مغرور
سخن بشنو ازین درویش مزدور
در آن کن جهد کز من پند گیری
میان ملک مرداری نمیری
که گر مردار میری ای یگانه
چو مرداری بمانی جاودانه
بدنیا مبتلا تا چند باشی؟
پی دین گیر تا خرسند باشی
که دنیا پردهٔ جان تو باشد
ولی دین شمع ایمان تو باشد
اگرملک همه عالم بگیری
همه بر تو نشنید چون بمیری
تو مردی نازکی پرورده در ناز
ز حمّالی خلقی خوی کن باز
کنون من گفتم و رفتم تو مپسند
که ننیوشی چنین وقتی چنین پند
ز سر در درد هارون تازهتر شد
ز حیرت هر دم از نوعی دگر شد
بآخر با وثاقش برد با خویش
که تا بنشست پیش پرده درویش
زُبَیده در پس آن پرده آمد
که تا پیشش حکایت کرده آمد
چنین گفت او که چون آنجا رسیدم
که در خاکش فکندم میکشیدم
برآمد از پس پرده خروشی
چو دریا زان زنان برخاست جوشی
زُبَیده گفت ای فریادم از تو
خدا بستاند آخر دادم از تو
جگرگوشهٔ مرا در مستمندی
نترسیدی که بر روی او فکندی؟
خلیفه زاده را نشناختی تو
رسن در گردنش انداختی تو
دریغا ای غریب و ای جوانم
دریغا نورِ چشم و شمعِ جانم
چو بادی عزمِ ره ناگاه کردی
که جان مادر آتشگاه کردی
دریغا ای لطیف نازنینم
که ماندی همچو گنجی در زمینم
چه گویم، گورش القصّه نشان خواست
بزینت مشهدی کرد آن زمان راست
خبر گوینده را بسیار زر داد
ولی هارونش از زن بیشتر داد
توانگر گشت آن مرد خبرگوی
کنون این رفت اگر داری دگرگوی
چه خواهی کرد ملکی را که ناکام
بلای جان تو باشد سرانجام
اگر شاهیِ عالم خانه داری
شوی شهماتِ آن خانه بزاری
چرا در کلبهٔ بنشستهٔ راست
کزو ناکام بر میبایدت خاست
چرا معشوقهٔ خواهی که پیوست
غم آن عاقبت گرداندت پست
چرا جمع آوری چیزی بصد عز
که یک جَو زان نخواهی خورد هرگز
اگر تو دشمن ملکی پدر باش
وگر در ملک هارونی پسر باش
ز حال آن پسر دادم نشانیت
کنون حال پدر گویم زمانیت
که در خلوت ز عالم بیخبر بود
برون نگذاشتی مادر ز ایوانش
که زیر پرده میپرورد چون جانش
چو قوّت یافت عقل بی قیاسش
به جوش آمد دل حکمت شناسش
بمادر گفت عالم این سرایست
و یا بیرون این بسیار جایست؟
جز این جائی اگر هست آشکاره
بگو تا پیش گیرم من نظاره
دل مادر بسوخت الحق برو سخت
بدو گفت ای گرامی و نکوبخت
ز قصر این لحظه بیرونت فرستم
بصحرا و بهامونت فرستم
برای او خری مصری بیاراست
غلامی و دو خادم کرد درخواست
برون بُردند تنها آن پسر را
که تا بگشاد بر عالم نظر را
ندیده بود عالم آن یگانه
تعجّب کرد از رسم زمانه
قضا را دید تابوتی که در راه
گروهی خلق میبردند ناگاه
همه در گریه و زاری بمانده
ز گریه در جگرخواری بمانده
پسر پرسید آن ساعت زخادم
که مردن بر همه خلقست لازم؟
جوابش داد کان جسمی که جان یافت
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
کزو ممکن نشد کس را خلاصی
پسر گفتا چنین کاریم در پیش
چرا جانم نترسد سخت بر خویش
چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم
بباید کرد زود این حال معلوم
چو شیر مرگ را بر وی کمین بود
تماشا کردن کودک چنین بود
شبانگاهی چو پیش مادر آمد
نشاط و دلخوشی بر وی سرآمد
همه شب مینخفت از هیبت مرگ
شکسته شاخ میلرزید چون برگ
بوقت صبحدم بگریخت از شهر
بترک لطف گفت از هیبت قهر
طلب میکرد هارون هر زمانش
نمییافت از کسی نام و نشانش
چنین گفت آنکه مردی پاک دل بود
که وقتی در سرایم کارِ گِل بود
ز خانه چون برون رفتم ببازار
یکی مزدور را گشتم طلبکار
جوانی را نحیف و زرد دیدم
ز سر تا پاش عین درد دیدم
نهاده تیشه و زنبیل در پیش
شده واله نه با خویش و نه بیخویش
بدو گفتم توانی کار گِل کرد؟
توانم گفت امّا نه بدِل کرد
بدو گفتم مرا شاید تو برخیز
چنین گفت آن جوانمرد بپرهیز
که من شنبه کنم کار و دگر نه
مرا خواهی همین روز و اگر نه
چو روز شنبهش بودی سر کار
به «سبتی» زین سبب شد نام بردار
ببردم آخر او را سوی خانه
دو مَرده کارِ من کرد آن یگانه
شدم در هفتهٔ دیگر به بازار
طلب کردم زهر سوئیش بسیار
مرا گفتند او دیوانه باشد
همیشه در فلان ویرانه باشد
شدم او را در آن ویرانه دیدم
ز خلق عالمش بیگانه دیدم
بزاری و نزاری اوفتاده
بدام مرگ و خواری اوفتاده
بدو گفتم که چون بیمار و زاری
ز من آید ترا تیمار دادی
بیا درخانهٔ ما آی امروز
که کس را می نهبینم بر تودلسوز
اجابت مینکرد، القصّه برخاست
برای من بجای آورد درخواست
چو آمد در وثاق من چنان شد
کزان سان ناتوان خود کی توان شد
جهانی درد مُجرَی گشت در وی
نشان مرگ پیدا گشت بر وی
مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست
برون میباید آمد با تو از پوست
بدو گفتم که هر حاجت که خواهی
بخواه ای محرم سرّ الهی
بمن گفت آن زمان کم جان برآید
ز قعر چاه این زندان برآید
رسن در گردنم بند و برویم
درافکن پس بکش بر چار سویم
بگو کین کار کار اهل دینست
جزای مَن عَصَی الجبار اینست
کسی کو عاصی جبّار باشد
چنین هم سرنگون هم خوار باشد
دوم کهنه گلیمی هست پاکم
کفن زین ساز و با این نه بخاکم
که با این طاعت بسیار کردم
مگر در خاک برخوردار کردم
سیُم این مصحفم بستان و بشناس
که بودست آن عبدالله عباس
که هارون این حمایل کرده بودی
ز چشم دیگران در پرده بودی
بر هارون بر این مصحف ببغداد
بدو گوی آنکه این مصحف بمن داد
سلامت گفت و گفتا گوش میدار
که در غفلت نمیری همچو من زار
که من در غفلت و پندار مردم
ندیدم زندگی مردار مردم
بگوی مادرم را کز دعائی
فراموشم مکن در هیچ جائی
بگفت این و بکرد آهی و جان داد
عفاالله جز چنین جان چون توان داد
بدل گفتم که میباید رسن خواست
که حالی آن وصیّت راکنم راست
رسن در گردنش کردم بزاری
کشیدم روی بر خاکش بخواری
یکی هاتف زبان بگشاد ناگاه
که ای از جهلِ محض افتاده از راه
نداری شرم تو از جهلِ بسیار
کنی با دوستان ما چنین کار؟
رسن در گردن شخصی میفگن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
چه میخواهی ازین غم کُشتهٔ راه
فَلَا تَحزَن فَاِنّا قَد غَفَرنَاه
چو بشنیدم من آن آوازِ عالی
ز هیبت شد دو دستم سُست حالی
بدل گفتم که ای غافل بپرهیز
چه جای این رسن بازیست، برخیز
شدم یارانِ خود را پیش خواندم
سخن از حالِ آن درویش راندم
همه جمع آمدند و با دلی پاک
گلیمش را کفن کردند در خاک
چو فارغ گشتم از کار جوان من
گرفتم مصحف و گشتم روان من
ستادم بر در هارون سحرگاه
که تا هارون پدیدار آمد از راه
نمودم مصحف و بستد ز من شاد
مرا گفتا چه کس این مصحفت داد
بدو گفتم یکی مزدورکاری
جوانی لاغری زردی نزاری
چو گفتم ای عجب مزدورکارش
پدید آمد دو چشم سیل بارش
بسی بگریست تا شد هوش از وی
چو بنشست اندکی آن جوش از وی
مرا گفتا کجاست آن سروِ آزاد
بدو گفتم که سلطان را بقا باد
چو این بشنید بخروشید بسیار
برفت از هوش آن داننده هشیار
نه چندان ریخت اشک و کرد فریاد
که آن هرگز کسی را خود بوَد یاد
بگردون میرسید آوازِ آهش
نگه میداشت از هر سو سپاهش
پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد
چه گفت از من ترا و چه نشان داد
بدو گفتم که آن ساعت چنین گفت
که باید با امیرالمؤمنین گفت
کزین شاهی مشو زنهار مغرور
سخن بشنو ازین درویش مزدور
در آن کن جهد کز من پند گیری
میان ملک مرداری نمیری
که گر مردار میری ای یگانه
چو مرداری بمانی جاودانه
بدنیا مبتلا تا چند باشی؟
پی دین گیر تا خرسند باشی
که دنیا پردهٔ جان تو باشد
ولی دین شمع ایمان تو باشد
اگرملک همه عالم بگیری
همه بر تو نشنید چون بمیری
تو مردی نازکی پرورده در ناز
ز حمّالی خلقی خوی کن باز
کنون من گفتم و رفتم تو مپسند
که ننیوشی چنین وقتی چنین پند
ز سر در درد هارون تازهتر شد
ز حیرت هر دم از نوعی دگر شد
بآخر با وثاقش برد با خویش
که تا بنشست پیش پرده درویش
زُبَیده در پس آن پرده آمد
که تا پیشش حکایت کرده آمد
چنین گفت او که چون آنجا رسیدم
که در خاکش فکندم میکشیدم
برآمد از پس پرده خروشی
چو دریا زان زنان برخاست جوشی
زُبَیده گفت ای فریادم از تو
خدا بستاند آخر دادم از تو
جگرگوشهٔ مرا در مستمندی
نترسیدی که بر روی او فکندی؟
خلیفه زاده را نشناختی تو
رسن در گردنش انداختی تو
دریغا ای غریب و ای جوانم
دریغا نورِ چشم و شمعِ جانم
چو بادی عزمِ ره ناگاه کردی
که جان مادر آتشگاه کردی
دریغا ای لطیف نازنینم
که ماندی همچو گنجی در زمینم
چه گویم، گورش القصّه نشان خواست
بزینت مشهدی کرد آن زمان راست
خبر گوینده را بسیار زر داد
ولی هارونش از زن بیشتر داد
توانگر گشت آن مرد خبرگوی
کنون این رفت اگر داری دگرگوی
چه خواهی کرد ملکی را که ناکام
بلای جان تو باشد سرانجام
اگر شاهیِ عالم خانه داری
شوی شهماتِ آن خانه بزاری
چرا در کلبهٔ بنشستهٔ راست
کزو ناکام بر میبایدت خاست
چرا معشوقهٔ خواهی که پیوست
غم آن عاقبت گرداندت پست
چرا جمع آوری چیزی بصد عز
که یک جَو زان نخواهی خورد هرگز
اگر تو دشمن ملکی پدر باش
وگر در ملک هارونی پسر باش
ز حال آن پسر دادم نشانیت
کنون حال پدر گویم زمانیت
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۲) حکایت هارون با بهلول
مگر روزی گذر میکرد هارون
رسید آنجایگه بهلولِ مجنون
زبان بگشاد کای هارونِ غم خوار
قوی در خشم شد هارون بیکبار
سپه را گفت کیست این بی سر و پای
که میخواند بنامم در چنین جای
بدو گفتند بهلولست ای شاه
روان شد پیشِ او هارون هم آنگاه
بدو گفتا ندانی احترامم
که میخوانی تو بیحاصل بنامم؟
نمیدانی مرا ای مردِ مجنون؟
که بر خاکت بریزم خون هم اکنون
جوابش داد مرد پُر معانی
که میدانم تو این نیکو توانی
که در مشرق اگر زالیست باقی
که بر سنگ آیدش پای اتّفاقی
وگر جائی پُلی باشد شکسته
که گرداند بُزی را پای بسته
تو گر در مغربی از تو نترسند
بترس ای بیخبر کز تو بپرسند
بسی بگریست زو هارون بزاری
بدو گفتا اگر تو وام داری
بگو تا جمله بگزارم بیکبار
جوابش داد بهلول نکوکار
که تو وامی بوامی میگزاری
چو مال خویشتن یک جَو نداری
ترا گر مال مال مردمانست
که نیست آن تو هر چت این زمانست
برَو مال مسلمانان ز پس ده
که گفتت مالِ کس بستان بکس ده
نصیحت خواست از بهلول هارون
بدو گفت آن زمان بهلولِ مجنون
که ای استاده در دنیا چنین راست
نشان اهلِ دوزخ در تو پیداست
ز رویت محو گردان آن نشانی
وگرنه گفتم و رفتم، تو دانی
دگر ره گفت اگر دوزخ نشینم
کجا شد آن همه اعمالِ دینم
بدو گفتا ببین هر ماه و هر سال
که همچون اهلِ دوزخ داری احوال
دگر ره گفت اگرچه بوالفضولم
نسَب نقدست باری از رسولم
بدو گفتا که چون قرآن شنیدی
فلا اَنسابَ بَینَهُم ندیدی؟
دگر ره گفت هان ای کم بضاعت
امیدم منقطع نیست از شفاعت
بدو گفتا که بی اِذن الهی
شفاعت نکند او زین می چه خواهی
سپه را گفت هارون هین برانید
که او ما را بکُشت و می ندانید
چو نه ملکست اینجا و نه مالک
نجات تست اگر گردی تو هالک
چو سنگی صد هزاران سال برجای
بمی ماند نمیمانی تو بر پای
چه خواهی کرد درجائی درنگی
که آنجا بیش ماند از تو سنگی
دلا کم گیر چرخ سرنگون را
چه خواهی کرد این دریای خون را
زهی خوش طعم دیگ چرب روغن
که از مرگش بوَد زرّین نهنبن
قدم باید بگردون بر نهادن
سر این دیگ پر خون بر نهادن
چو پُر خون اوفتاد این دیگ پُر جوش
مزن انگشت در وی سر فرو پوش
شفق خونست و دایم چرخِ گردون
سر بُرّیده میگردد در آن خون
جهانی خلق بین در هم فتاده
همه از بهرِ زیر خاک زاده
همه خاک زمین خون سیاهست
سیاوش وار خلقی بی گناهست
عیان بینی اگر باشی تو با هُش
ز یک یک ذرّه خون صد سیاوش
رسید آنجایگه بهلولِ مجنون
زبان بگشاد کای هارونِ غم خوار
قوی در خشم شد هارون بیکبار
سپه را گفت کیست این بی سر و پای
که میخواند بنامم در چنین جای
بدو گفتند بهلولست ای شاه
روان شد پیشِ او هارون هم آنگاه
بدو گفتا ندانی احترامم
که میخوانی تو بیحاصل بنامم؟
نمیدانی مرا ای مردِ مجنون؟
که بر خاکت بریزم خون هم اکنون
جوابش داد مرد پُر معانی
که میدانم تو این نیکو توانی
که در مشرق اگر زالیست باقی
که بر سنگ آیدش پای اتّفاقی
وگر جائی پُلی باشد شکسته
که گرداند بُزی را پای بسته
تو گر در مغربی از تو نترسند
بترس ای بیخبر کز تو بپرسند
بسی بگریست زو هارون بزاری
بدو گفتا اگر تو وام داری
بگو تا جمله بگزارم بیکبار
جوابش داد بهلول نکوکار
که تو وامی بوامی میگزاری
چو مال خویشتن یک جَو نداری
ترا گر مال مال مردمانست
که نیست آن تو هر چت این زمانست
برَو مال مسلمانان ز پس ده
که گفتت مالِ کس بستان بکس ده
نصیحت خواست از بهلول هارون
بدو گفت آن زمان بهلولِ مجنون
که ای استاده در دنیا چنین راست
نشان اهلِ دوزخ در تو پیداست
ز رویت محو گردان آن نشانی
وگرنه گفتم و رفتم، تو دانی
دگر ره گفت اگر دوزخ نشینم
کجا شد آن همه اعمالِ دینم
بدو گفتا ببین هر ماه و هر سال
که همچون اهلِ دوزخ داری احوال
دگر ره گفت اگرچه بوالفضولم
نسَب نقدست باری از رسولم
بدو گفتا که چون قرآن شنیدی
فلا اَنسابَ بَینَهُم ندیدی؟
دگر ره گفت هان ای کم بضاعت
امیدم منقطع نیست از شفاعت
بدو گفتا که بی اِذن الهی
شفاعت نکند او زین می چه خواهی
سپه را گفت هارون هین برانید
که او ما را بکُشت و می ندانید
چو نه ملکست اینجا و نه مالک
نجات تست اگر گردی تو هالک
چو سنگی صد هزاران سال برجای
بمی ماند نمیمانی تو بر پای
چه خواهی کرد درجائی درنگی
که آنجا بیش ماند از تو سنگی
دلا کم گیر چرخ سرنگون را
چه خواهی کرد این دریای خون را
زهی خوش طعم دیگ چرب روغن
که از مرگش بوَد زرّین نهنبن
قدم باید بگردون بر نهادن
سر این دیگ پر خون بر نهادن
چو پُر خون اوفتاد این دیگ پُر جوش
مزن انگشت در وی سر فرو پوش
شفق خونست و دایم چرخِ گردون
سر بُرّیده میگردد در آن خون
جهانی خلق بین در هم فتاده
همه از بهرِ زیر خاک زاده
همه خاک زمین خون سیاهست
سیاوش وار خلقی بی گناهست
عیان بینی اگر باشی تو با هُش
ز یک یک ذرّه خون صد سیاوش
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۴) حکایت پادشاه که از درویش در خشم شد
شهی در خشم رفت از مردِ درویش
براندش با دلی پُر درد از پیش
بدو گفتا ترا ندهم امانی
چو اندر ملکِ من باشی زمانی
برفت از پیشِ او مرد تهی دست
بگورستان شد و آزاد بنشست
چو شه بشنود حالی داد پیغام
که نه فرمودم ای شوریده ایام
که بیرون شو ز ملکم؟ میستیزی؟
مگر خواهی که خود را خون بریزی؟
جوابش داد کین پذرفتهام من
که از ملک تو بیرون رفتهام من
قیامت را که راهی مشکل آمد
نه گورستان نخستین منزل آمد؟
نخستین منزل محشر نه آنست؟
نه ملک تست، ملک آن جهانست
چو افتد زن بدرد زه از آغاز
چنین گویند خلق از حالِ او باز
که این زن در میان دو جهانست
که یک پایش درین، دیگر درآنست
تو هم ای بیخبر تا درجهانی
میان دو دمت دایم چنانی
گر این دم شد دگر دم بَرنیاید
نشان تو ز عالم برنیاید
مزن بانگ و مکن نوحه بیارام
که ناید باز مرغ رفته در دام
چو تن شد مرغِ جان را دامگاهی
چرا زین دام کرد آرامگاهی
براندش با دلی پُر درد از پیش
بدو گفتا ترا ندهم امانی
چو اندر ملکِ من باشی زمانی
برفت از پیشِ او مرد تهی دست
بگورستان شد و آزاد بنشست
چو شه بشنود حالی داد پیغام
که نه فرمودم ای شوریده ایام
که بیرون شو ز ملکم؟ میستیزی؟
مگر خواهی که خود را خون بریزی؟
جوابش داد کین پذرفتهام من
که از ملک تو بیرون رفتهام من
قیامت را که راهی مشکل آمد
نه گورستان نخستین منزل آمد؟
نخستین منزل محشر نه آنست؟
نه ملک تست، ملک آن جهانست
چو افتد زن بدرد زه از آغاز
چنین گویند خلق از حالِ او باز
که این زن در میان دو جهانست
که یک پایش درین، دیگر درآنست
تو هم ای بیخبر تا درجهانی
میان دو دمت دایم چنانی
گر این دم شد دگر دم بَرنیاید
نشان تو ز عالم برنیاید
مزن بانگ و مکن نوحه بیارام
که ناید باز مرغ رفته در دام
چو تن شد مرغِ جان را دامگاهی
چرا زین دام کرد آرامگاهی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
المقالة السابع عشر
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۱) حکایت گوسفندان و قصّاب
چنین گفت آن امیر دردمندان
که نیست این بس عجب از گوسفندان
که میآرند ایشان را بخواری
که تا بُرّند سرهاشان بزاری
که بی عقلند و ایشان میندانند
ازان سوی مقابر چون روانند
ازان قصّاب میباید عجب داشت
که او هم علم دارد هم طلب داشت
چو میداند که او را نیز ناگاه
بخواهندش بریدن سر درین راه
چگونه فارغ و ایمن نشستست
نمیجنبد خوشی ساکن نشستست
نگه کن تا بآدم پُشت بر پشت
که چندین طفل عالم در شکم کُشت
بسی میرند جسم مور داده
بسی شیرند تن در گور داده
جهان را ذرّهٔ در مغز هُش نیست
که او جز رستمی سُهراب کُش نیست
چه میگویم خطا گفتم چو مستان
که او زالیست سر تا پای دستان
ترا میپرورد از بهر خوردن
بِنِه این تیغ را ناکام گردن
مکش گردن، فلک سیلی زن تست
که گر سیلی خوری در گردن تست
بسیلی کردنت پرورده گردی
که تا فربه شوی وخورده گردی
که نیست این بس عجب از گوسفندان
که میآرند ایشان را بخواری
که تا بُرّند سرهاشان بزاری
که بی عقلند و ایشان میندانند
ازان سوی مقابر چون روانند
ازان قصّاب میباید عجب داشت
که او هم علم دارد هم طلب داشت
چو میداند که او را نیز ناگاه
بخواهندش بریدن سر درین راه
چگونه فارغ و ایمن نشستست
نمیجنبد خوشی ساکن نشستست
نگه کن تا بآدم پُشت بر پشت
که چندین طفل عالم در شکم کُشت
بسی میرند جسم مور داده
بسی شیرند تن در گور داده
جهان را ذرّهٔ در مغز هُش نیست
که او جز رستمی سُهراب کُش نیست
چه میگویم خطا گفتم چو مستان
که او زالیست سر تا پای دستان
ترا میپرورد از بهر خوردن
بِنِه این تیغ را ناکام گردن
مکش گردن، فلک سیلی زن تست
که گر سیلی خوری در گردن تست
بسیلی کردنت پرورده گردی
که تا فربه شوی وخورده گردی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۳) حکایت آن بیننده که از احوال مردگان خبر میداد
یکی بینندهٔ معروف بودی
که ارواحش همه مکشوف بودی
دمی گر بر سر گوری رسیدی
در آن گور آنچه میرفتی بدیدی
بزرگی امتحانی کرد خردش
بخاک عمر خیّام بردش
بدو گفتا چه میبینی درین خاک
مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک
جوابش داد آن مرد گرامی
که این مردیست اندر ناتمامی
بدان درگه که روی آورده بودست
مگر دعویِ دانش کرده بودست
کنون چون گشت جهل خود عیانش
عَرَق میریزد ازتشویر جانش
میان خجلت و تشویر ماندست
وزان تحصیل در تقصیر ماندست
بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد
ز دانش لاف آنجا کی توان زد
چو نه انجام پیداست و نه آغاز
نیابد کس سر و پای جهان باز
فلک گوئیست و گر عمری شتابی
چو گویش پای و سر هرگز نیابی
که داند تا درین وادیِ مُنکَر
چگونه میروم از پای تا سر
سراپای جهان صد باره گشتم
ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم
سراپای جهان درد و دریغست
که گر وقتیت هست آن نیز تیغست
مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت
ز بازیچه رها نکند بطاعت
که ارواحش همه مکشوف بودی
دمی گر بر سر گوری رسیدی
در آن گور آنچه میرفتی بدیدی
بزرگی امتحانی کرد خردش
بخاک عمر خیّام بردش
بدو گفتا چه میبینی درین خاک
مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک
جوابش داد آن مرد گرامی
که این مردیست اندر ناتمامی
بدان درگه که روی آورده بودست
مگر دعویِ دانش کرده بودست
کنون چون گشت جهل خود عیانش
عَرَق میریزد ازتشویر جانش
میان خجلت و تشویر ماندست
وزان تحصیل در تقصیر ماندست
بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد
ز دانش لاف آنجا کی توان زد
چو نه انجام پیداست و نه آغاز
نیابد کس سر و پای جهان باز
فلک گوئیست و گر عمری شتابی
چو گویش پای و سر هرگز نیابی
که داند تا درین وادیِ مُنکَر
چگونه میروم از پای تا سر
سراپای جهان صد باره گشتم
ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم
سراپای جهان درد و دریغست
که گر وقتیت هست آن نیز تیغست
مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت
ز بازیچه رها نکند بطاعت
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۵) حکایت سؤال کردن آن مرد دیوانه از کار حق تعالی
یکی پرسید ازان دیوانه ساری
که ای دیوانه حق را چیست کاری
چنین گفت او که لوح کودکان را
اگر دیدی چنان میدان جهان را
که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز
گهی آن نقش کُلّی بسترد باز
درین اشغال باشد روزگاری
بجز اثبات و محوش نیست کاری
فغان از خلق و فریاد از زمانه
نفیر از نقش لوح کودکانه
نگاری کان زنان بر دست دارند
اگرچه زان نکوئی چون نگارند
دل آن بهتر کزان دربند نبوَد
که آن هم بیشِ روزی چند نبوَد
نگاری کان نخواهد ماند بر جای
نه بر دستست زیبنده نه بر پای
نگاری کان بسان درهم آید
چو زهر جانست جان زو پُر غم آید
اگرچه ذوقِ دنیا بیشمارست
ولیکن در بقا چون آن نگارست
سر مردان عالم مصطفی بود
ببین تا در ره دنیا کجا بود
چو اندر ملک درویشی سرافراخت
قبای مسکنت را در بر انداخت
طعام جوع را صد خوان بگسترد
بملک فقر شادروان بگسترد
چنان بر ملکِ دنیا خاک انداخت
که رخت از خاک بر افلاک انداخت
کمال ملک درویشی چنان داشت
که آن طاقت ندانم تا توان داشت
که ای دیوانه حق را چیست کاری
چنین گفت او که لوح کودکان را
اگر دیدی چنان میدان جهان را
که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز
گهی آن نقش کُلّی بسترد باز
درین اشغال باشد روزگاری
بجز اثبات و محوش نیست کاری
فغان از خلق و فریاد از زمانه
نفیر از نقش لوح کودکانه
نگاری کان زنان بر دست دارند
اگرچه زان نکوئی چون نگارند
دل آن بهتر کزان دربند نبوَد
که آن هم بیشِ روزی چند نبوَد
نگاری کان نخواهد ماند بر جای
نه بر دستست زیبنده نه بر پای
نگاری کان بسان درهم آید
چو زهر جانست جان زو پُر غم آید
اگرچه ذوقِ دنیا بیشمارست
ولیکن در بقا چون آن نگارست
سر مردان عالم مصطفی بود
ببین تا در ره دنیا کجا بود
چو اندر ملک درویشی سرافراخت
قبای مسکنت را در بر انداخت
طعام جوع را صد خوان بگسترد
بملک فقر شادروان بگسترد
چنان بر ملکِ دنیا خاک انداخت
که رخت از خاک بر افلاک انداخت
کمال ملک درویشی چنان داشت
که آن طاقت ندانم تا توان داشت
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۸) حکایت آن درویش با ابوبکر ورّاق
شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق
که بس گریانستی بوبکر ورّاق
بدو گفتا که ای مرد خدائی
بدین زاری چنین گریان چرائی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
که امروزی درین جائی نشستم
درین یکپاره گورستان که هستم
زده مُرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز
کسی را دین بوَد هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله؟
کنون هم گریه و هم سوزم اینست
چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست
عزیزا کار مشکل مینماید
ولیکن خلق غافل مینماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر و دین بنشست ناکام
که تا آن آب چون آید سر انجام
که بس گریانستی بوبکر ورّاق
بدو گفتا که ای مرد خدائی
بدین زاری چنین گریان چرائی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
که امروزی درین جائی نشستم
درین یکپاره گورستان که هستم
زده مُرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز
کسی را دین بوَد هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله؟
کنون هم گریه و هم سوزم اینست
چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست
عزیزا کار مشکل مینماید
ولیکن خلق غافل مینماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر و دین بنشست ناکام
که تا آن آب چون آید سر انجام
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند
چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۱۱) حکایت مسلمان شدن یهودی وحال او
یکی پیر معمّر بود در شام
که چون تورات میخواندی بهنگام
چو پیش نام پیغامبر رسیدی
از آنجا محو کردی یا بُریدی
چو مصحف باز کردی روز دیگر
نوشته یافتی نام پیمبر
دگر ره محو نامش کردی آغاز
دگر روز آن نوشته یافتی باز
دلش بگرفت یک روز و بدل گفت
که نتوانم بگل خورشید بنهفت
مگر حقّست این رهبر که برخاست
بیامد تا مدینه یک ره راست
رسید آنجا بوقت گرمگاهی
نمیدانست خود را روی و راهی
چو پیش مسجد پیغمبر آمد
دلی بریان اَنَس را همبر آمد
اَنَس را گفت ای پاکیزه گوهر
دلالت کن مرا پیش پیمبر
انس او را به مسجد برد گریان
بدید آن قوم را بنشسته حیران
ردا افکنده در محراب صدّیق
نشسته گردِ او اصحاب تحقیق
چنان پنداشت آن مرد معمّر
که صدّیقست در پیشان پیمبر
بدو گفت ای رسول خاص درگاه
سلامت میکند این پیر گمراه
همه چون نام پیغمبر شنیدند
چو مرغ نیم بسمل میطپیدند
ز دیده اشک خون باران فشاندند
زهی طوفان که آن یاران فشاندند
خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل گفتئی صد شمع برخاست
همی شد آن غریب پای بسته
ازان زاری ایشان دل شکسته
بایشان گفت من مردی غریبم
جهودم وز شریعت بینصیبم
مگر ناگفتنی چیزی بگفتم
که میبایست آن اندر نهفتم
وگرنه از چه میگرئید چندین
که من آگه نیم زین شیوهٔ دین
عمر گفتش که این گریه نه زانست
که از تو هیچ خُرده درمیانست
ولیکن هفتهایست ای مردِ مضطر
که تا رفتست از دنیا پیمبر
چو بشنیدیم نامش از زبانت
همه جانها بخست از غم چو جانت
گهی در آتشیم از اشتیاقش
گهی در زمهریریم از فراقش
دریغا نور چشم عالم افروز
که بی اوذرّهٔ گشتیم امروز
دریغا آنچنان دریای اعظم
که بی او ماندهایم از قطرهٔ کم
چو گشت آن پیر را راز آشکاره
بیک ره کرد جامه پاره پاره
نه چندان ریخت او از چشم باران
که ابر از چشم ریزد در بهاران
ز واشوقاه و واویلاه در سوز
ز سر در ماتمی نو گشت آن روز
علی الجمله چو آخر شور کم شد
درآمد عقل، و دلرا زور کم شد
یهودی گفت یک کارم برآرید
مرا یک جامهٔ پیغامبر آرید
که گر دستم نداد آن روی دیدن
توانم بوی او باری شنیدن
عمر گفتش که این جامه توان خواست
ولیکن باید از زهرا نشان خواست
علی گفتا که یارد شد بر او
که شد یکبارگی بسته در او
درین یک هفته سردر پیش دارد
که او از جمله حسرت بیش دارد
نمیگوید سخن از سوگواری
زمانی مینیاساید ز زاری
همه یاران در آن اندوه و محنت
شدند آخر بر خاتون جنّت
کسی آن در بزد بانگی برآمد
که ما را روز رفت و شب درآمد
که میکوبد در چون من یتیمی
بمانده در پس ژنده گلیمی
که میکوبد در چون من اسیری
نشسته بر سر کهنه حصیری
که میکوبد در چون من حزینی
گشاده مرگ بر جانم کمینی
بگفتند آنچه بود القصّه یکسر
چنین گفت او که حق گوید پیمبر
که آن ساعت که جان با دادگر داد
بزیر لب ازین حالم خبر داد
که ما را عاشقی میآید از راه
ولی رویم نه بیند آن نکوخواه
بدو ده این مرقّع، کین تمامش،
به نیکوئی ز ما برسان سلامش
مرقّع چون بدو دادند پوشید
چو بوی او بدو زد خوش بجوشید
چو بوی آن بصدقش آشنا خواست
مسلمان گشت وخاکِ مصطفی خواست
ببردندش از آنجا تا بدان خاک
دلی برخاسته بنشست آن پاک
چو بشنود آن مسلمان بوی خاکش
فرو رفت و بر آمد جانِ پاکش
بزاری جان بداد آن پیر غم خور
نهاده روی برخاک پیمبر
اگر تو عاشقی مذهب چنین گیر
چو شمع از شوقِ معشوق این چنین میر
که چون تورات میخواندی بهنگام
چو پیش نام پیغامبر رسیدی
از آنجا محو کردی یا بُریدی
چو مصحف باز کردی روز دیگر
نوشته یافتی نام پیمبر
دگر ره محو نامش کردی آغاز
دگر روز آن نوشته یافتی باز
دلش بگرفت یک روز و بدل گفت
که نتوانم بگل خورشید بنهفت
مگر حقّست این رهبر که برخاست
بیامد تا مدینه یک ره راست
رسید آنجا بوقت گرمگاهی
نمیدانست خود را روی و راهی
چو پیش مسجد پیغمبر آمد
دلی بریان اَنَس را همبر آمد
اَنَس را گفت ای پاکیزه گوهر
دلالت کن مرا پیش پیمبر
انس او را به مسجد برد گریان
بدید آن قوم را بنشسته حیران
ردا افکنده در محراب صدّیق
نشسته گردِ او اصحاب تحقیق
چنان پنداشت آن مرد معمّر
که صدّیقست در پیشان پیمبر
بدو گفت ای رسول خاص درگاه
سلامت میکند این پیر گمراه
همه چون نام پیغمبر شنیدند
چو مرغ نیم بسمل میطپیدند
ز دیده اشک خون باران فشاندند
زهی طوفان که آن یاران فشاندند
خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل گفتئی صد شمع برخاست
همی شد آن غریب پای بسته
ازان زاری ایشان دل شکسته
بایشان گفت من مردی غریبم
جهودم وز شریعت بینصیبم
مگر ناگفتنی چیزی بگفتم
که میبایست آن اندر نهفتم
وگرنه از چه میگرئید چندین
که من آگه نیم زین شیوهٔ دین
عمر گفتش که این گریه نه زانست
که از تو هیچ خُرده درمیانست
ولیکن هفتهایست ای مردِ مضطر
که تا رفتست از دنیا پیمبر
چو بشنیدیم نامش از زبانت
همه جانها بخست از غم چو جانت
گهی در آتشیم از اشتیاقش
گهی در زمهریریم از فراقش
دریغا نور چشم عالم افروز
که بی اوذرّهٔ گشتیم امروز
دریغا آنچنان دریای اعظم
که بی او ماندهایم از قطرهٔ کم
چو گشت آن پیر را راز آشکاره
بیک ره کرد جامه پاره پاره
نه چندان ریخت او از چشم باران
که ابر از چشم ریزد در بهاران
ز واشوقاه و واویلاه در سوز
ز سر در ماتمی نو گشت آن روز
علی الجمله چو آخر شور کم شد
درآمد عقل، و دلرا زور کم شد
یهودی گفت یک کارم برآرید
مرا یک جامهٔ پیغامبر آرید
که گر دستم نداد آن روی دیدن
توانم بوی او باری شنیدن
عمر گفتش که این جامه توان خواست
ولیکن باید از زهرا نشان خواست
علی گفتا که یارد شد بر او
که شد یکبارگی بسته در او
درین یک هفته سردر پیش دارد
که او از جمله حسرت بیش دارد
نمیگوید سخن از سوگواری
زمانی مینیاساید ز زاری
همه یاران در آن اندوه و محنت
شدند آخر بر خاتون جنّت
کسی آن در بزد بانگی برآمد
که ما را روز رفت و شب درآمد
که میکوبد در چون من یتیمی
بمانده در پس ژنده گلیمی
که میکوبد در چون من اسیری
نشسته بر سر کهنه حصیری
که میکوبد در چون من حزینی
گشاده مرگ بر جانم کمینی
بگفتند آنچه بود القصّه یکسر
چنین گفت او که حق گوید پیمبر
که آن ساعت که جان با دادگر داد
بزیر لب ازین حالم خبر داد
که ما را عاشقی میآید از راه
ولی رویم نه بیند آن نکوخواه
بدو ده این مرقّع، کین تمامش،
به نیکوئی ز ما برسان سلامش
مرقّع چون بدو دادند پوشید
چو بوی او بدو زد خوش بجوشید
چو بوی آن بصدقش آشنا خواست
مسلمان گشت وخاکِ مصطفی خواست
ببردندش از آنجا تا بدان خاک
دلی برخاسته بنشست آن پاک
چو بشنود آن مسلمان بوی خاکش
فرو رفت و بر آمد جانِ پاکش
بزاری جان بداد آن پیر غم خور
نهاده روی برخاک پیمبر
اگر تو عاشقی مذهب چنین گیر
چو شمع از شوقِ معشوق این چنین میر
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
المقالة الثامن عشر
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۱) حکایت بلُقیا و عفّان
برای خاتم ملک سلیمان
بَلُقیا رفت و با او بود عفّان
میان هفت دریا بود غاری
بدانجا راه جُستن سخت کاری
چو ماری یک پری آمد پدیدار
زبان بگشاد با عفّان بگفتار
که آب برگِ شاخی در فلان جای
اگر جمع آری و مالی تو بر پای
چنان گردی روان بر روی دریا
که مرد تیز تگ بر روی صحرا
بدان موضع شدند آن هر دو همراه
به پای آن آب مالیدند آنگاه
چنان رفتند هر دو بر سر آب
که از شَستی بقوّة تیرِ پرتاب
بآخر چون میان هفت دریا
بکام دل رسیدند آن دو شیدا
یکی غاری پدید آمد سرافراز
بهیبت تیغِ کوه او سرانداز
اگرچه آن دو همره یار بودند
ولی آنجا نه یار غار بودند
نهاده بود پیش غار تختی
جوانی خفته بر وی نیک بختی
در انگشتش یکی انگشتری بود
که نقدش بیشتر از مشتری بود
به پای تخت خفته اژدهائی
شده حلقه، نه سر پیدا نه پائی
چو دید آن مرد را بیدار گشت او
دمی بدمید و آتش بارگشت او
چنان عفّان بترسید از نهیبش
که پیدا گشت دردی ناشکیبش
به یار خویشتن گفتا مرو پیش
مخور زنهار بر جانت، بیندیش
مده جان د رغم مُهر سلیمان
چو مُردی چه کنی ملک ای مُسلمان
نبردش هیچ فرمان و روان شد
به پیش تخت سلطان جهان شد
بدان انگشتری چون کرد آهنگ
شد آن ثعبان چو انگشتی سیه رنگ
بجست از بیم عفّان و هم آنگاه
تفکر کرد تا زان سر شد آگاه
خطابش آمد از درگاهِ ایمان
که گر میبایدت ملک سلیمان
قناعت کن که آن ملکیست جاوید
که زیر سایه دارد قرص خورشید
سلیمان با چنان ملکی که اوداشت
به نیروی قناعت می فرو داشت
بَلُقیا رفت و با او بود عفّان
میان هفت دریا بود غاری
بدانجا راه جُستن سخت کاری
چو ماری یک پری آمد پدیدار
زبان بگشاد با عفّان بگفتار
که آب برگِ شاخی در فلان جای
اگر جمع آری و مالی تو بر پای
چنان گردی روان بر روی دریا
که مرد تیز تگ بر روی صحرا
بدان موضع شدند آن هر دو همراه
به پای آن آب مالیدند آنگاه
چنان رفتند هر دو بر سر آب
که از شَستی بقوّة تیرِ پرتاب
بآخر چون میان هفت دریا
بکام دل رسیدند آن دو شیدا
یکی غاری پدید آمد سرافراز
بهیبت تیغِ کوه او سرانداز
اگرچه آن دو همره یار بودند
ولی آنجا نه یار غار بودند
نهاده بود پیش غار تختی
جوانی خفته بر وی نیک بختی
در انگشتش یکی انگشتری بود
که نقدش بیشتر از مشتری بود
به پای تخت خفته اژدهائی
شده حلقه، نه سر پیدا نه پائی
چو دید آن مرد را بیدار گشت او
دمی بدمید و آتش بارگشت او
چنان عفّان بترسید از نهیبش
که پیدا گشت دردی ناشکیبش
به یار خویشتن گفتا مرو پیش
مخور زنهار بر جانت، بیندیش
مده جان د رغم مُهر سلیمان
چو مُردی چه کنی ملک ای مُسلمان
نبردش هیچ فرمان و روان شد
به پیش تخت سلطان جهان شد
بدان انگشتری چون کرد آهنگ
شد آن ثعبان چو انگشتی سیه رنگ
بجست از بیم عفّان و هم آنگاه
تفکر کرد تا زان سر شد آگاه
خطابش آمد از درگاهِ ایمان
که گر میبایدت ملک سلیمان
قناعت کن که آن ملکیست جاوید
که زیر سایه دارد قرص خورشید
سلیمان با چنان ملکی که اوداشت
به نیروی قناعت می فرو داشت
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۲) حکایت سلیمان علیه السلام و شادروانش
مگر یک روز میشد با سپاهی
ولی بر روی شادروان براهی
درآمد خاطرش از ملک ناگاه
که کیست امروز در عالم چو من شاه
فرو شد گوشهٔ زان قصرِ عالی
سلیمان بانگ زد بر باد حالی
که شادروان چرا کردی چنین تو
کرا افکند خواهی بر زمین تو
نیم گفت ای سلیمان من گنه کار
تو زان اندیشهٔ کژ دل نگه دار
چنین دارم من از درگاه فرمان
که چون دل را نگه دارد سلیمان
نگه میدار شادروان او را
وگرنه سر منه فرمان او را
بسوی ملک چون کردی دمی رای
ز شادروانت شد یک گوشه از جای
قناعت بایدت پیوسته حاصل
که تا بر تو نگردد ملک زایل
که مغز ملک و ملک استطاعت
نخواهد بود چیزی جز قناعت
ولی مغز قناعت فقر آمد
تو شاهی گر بفقرت فخر آمد
اگر خواهی تو هم ملک جهانی
مکن کبر و قناعت کن زمانی
قناعت بود آن خاتم که او داشت
بخاتم یافت آن عالم که او داشت
چنان ملکی عظیمش بود صافی
که قانع بود در زنبیل بافی
ازان خورشید سلطانی بلندست
که از آفاق یک قرصش پسندست
ازان در ملک مه را احترامست
که او را گردهٔ ماهی تمامست
چو پای از دست دادی پی چه خواهی
ملک چون هست مُلک وی چه خواهی
تراگر بی مَلک ملک جهانست
ازاین شومیت و هردم بیم جانست
ولی بر روی شادروان براهی
درآمد خاطرش از ملک ناگاه
که کیست امروز در عالم چو من شاه
فرو شد گوشهٔ زان قصرِ عالی
سلیمان بانگ زد بر باد حالی
که شادروان چرا کردی چنین تو
کرا افکند خواهی بر زمین تو
نیم گفت ای سلیمان من گنه کار
تو زان اندیشهٔ کژ دل نگه دار
چنین دارم من از درگاه فرمان
که چون دل را نگه دارد سلیمان
نگه میدار شادروان او را
وگرنه سر منه فرمان او را
بسوی ملک چون کردی دمی رای
ز شادروانت شد یک گوشه از جای
قناعت بایدت پیوسته حاصل
که تا بر تو نگردد ملک زایل
که مغز ملک و ملک استطاعت
نخواهد بود چیزی جز قناعت
ولی مغز قناعت فقر آمد
تو شاهی گر بفقرت فخر آمد
اگر خواهی تو هم ملک جهانی
مکن کبر و قناعت کن زمانی
قناعت بود آن خاتم که او داشت
بخاتم یافت آن عالم که او داشت
چنان ملکی عظیمش بود صافی
که قانع بود در زنبیل بافی
ازان خورشید سلطانی بلندست
که از آفاق یک قرصش پسندست
ازان در ملک مه را احترامست
که او را گردهٔ ماهی تمامست
چو پای از دست دادی پی چه خواهی
ملک چون هست مُلک وی چه خواهی
تراگر بی مَلک ملک جهانست
ازاین شومیت و هردم بیم جانست
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام
غلامی داشت مأمون خلیفه
کزو مهمل نماندی یک لطیفه
چو خورشیدی به نیکوئی جمالش
خلایق جمله مایل بر وصالش
خَم زلفش که دام عنبرین داشت
همه هندوستان در زیر چین داشت
بلی گر زلفِ او در چین نبودی
نثارش نافهٔ مشکین نبودی
چه گویم ز ابروی همچون کمانش
که زاغی بود زلف دلستانش
ز عشق ثُقبهٔ لعلش ز لولو
هزاران ثُقبه در دل مانده هر سو
در آن ثُقبه چرا و چون نگنجد
که از تنگی نَفَس بیرون نگنجد
ز دیری گه مگر میخواست مأمون
که آید آن غلام از پوست بیرون
که تا مأمون بداند کان پری چهر
قدم چون میزند با شاه در مهر
دلش در مهر مامونست یا نه
ز خطّ عهد بیرونست یا نه
بمعشوقی وفای عشق دارد
باستحقاق جای عشق دارد
مگر قومی دلی پُر درد و پُر سوز
به بغداد آمدند از بصره فریاد
کامیر المؤمنین ما را دهد داد
که ماراست از امیر بصره فریاد
نه چندان ظلم کرد و ما کشیدیم
که دیدیم از کسی یا ما شنیدیم
اگر نستانی از وی داد ما تو
مشوّش گردی از فریادِ ما تو
نهان آن قوم را فرمود مأمون
که خواهید این غلامم را هم اکنون
مگر او در پذیرد این امیری
کند زین پس شما را دستگیری
ز شه درخواستند آن قوم آنگاه
که ما را این غلامت گر بود شاه
همه از حکم او دلشاد گردیم
ز ظلم آن امیر آزاد گردیم
نگه کرد آن زمان سوی غلام او
که تا در عهد عشق آید تمام او
غلام سیمبر را گفت مأمون
درین منصب چه میگوئی تو اکنون
اگر مرکب سوی آن خطه رانی
خطی بنویسمت در پهلوانی
غلم آنجایگه میبود خاموش
دلش آمد ز شوق بصره در جوش
بدانست آن زمان مأمون که آن ماه
بغایت فارغست از عشقِ آن شاه
دل مأمون ازان دلبر بگردید
ز کار آن نگارش سر بگردید
ز عشق او پشیمانی برآورد
وز آن حاصل پریشانی برآورد
بدل میگفت عشق من غلط بود
چه دانستم که معشوقی سقط بود؟
بدست خویشتن در جای خالی
بعامل نامهٔ بنوشت حالی
که چون آید غلام من بآنجا
خطی آرد بنام خود بر آنجا
چنان باید که کوی شهر و بازار
همه بصره بیارائی بیکبار
جُلاب آرید و در وی زهر آنگاه
برو ریزید و برگیریدش از راه
منادی گر زهر سو برنشانید
که میگویند واسپش میدوانید
که هرکش بر مَلِک مُلک اختیارست
سزای او بتر زین صد هزارست
چو حق از بهر خویشت آفریدست
برای قربِ خویشت آوریدست
بنگذارد تو مرد بی خبر را
که باشی یک نَفَس چیزی دگر را
وگر بگذاردت کارت فتادست
که صاعی خفیه در بارت نهادست
چرا میآید این رفتن گرانت
که میگوید خداوند جهانت
که گر آئی به پیش من رونده
باستقبالت آیم من دونده
خدا میخواندت تو خفته آخر
چرا میپائی ای آشفته آخر
کم از اشتر نهٔ ای مردِ درگاه
که بر بانگ درائی میرود راه
کزو مهمل نماندی یک لطیفه
چو خورشیدی به نیکوئی جمالش
خلایق جمله مایل بر وصالش
خَم زلفش که دام عنبرین داشت
همه هندوستان در زیر چین داشت
بلی گر زلفِ او در چین نبودی
نثارش نافهٔ مشکین نبودی
چه گویم ز ابروی همچون کمانش
که زاغی بود زلف دلستانش
ز عشق ثُقبهٔ لعلش ز لولو
هزاران ثُقبه در دل مانده هر سو
در آن ثُقبه چرا و چون نگنجد
که از تنگی نَفَس بیرون نگنجد
ز دیری گه مگر میخواست مأمون
که آید آن غلام از پوست بیرون
که تا مأمون بداند کان پری چهر
قدم چون میزند با شاه در مهر
دلش در مهر مامونست یا نه
ز خطّ عهد بیرونست یا نه
بمعشوقی وفای عشق دارد
باستحقاق جای عشق دارد
مگر قومی دلی پُر درد و پُر سوز
به بغداد آمدند از بصره فریاد
کامیر المؤمنین ما را دهد داد
که ماراست از امیر بصره فریاد
نه چندان ظلم کرد و ما کشیدیم
که دیدیم از کسی یا ما شنیدیم
اگر نستانی از وی داد ما تو
مشوّش گردی از فریادِ ما تو
نهان آن قوم را فرمود مأمون
که خواهید این غلامم را هم اکنون
مگر او در پذیرد این امیری
کند زین پس شما را دستگیری
ز شه درخواستند آن قوم آنگاه
که ما را این غلامت گر بود شاه
همه از حکم او دلشاد گردیم
ز ظلم آن امیر آزاد گردیم
نگه کرد آن زمان سوی غلام او
که تا در عهد عشق آید تمام او
غلام سیمبر را گفت مأمون
درین منصب چه میگوئی تو اکنون
اگر مرکب سوی آن خطه رانی
خطی بنویسمت در پهلوانی
غلم آنجایگه میبود خاموش
دلش آمد ز شوق بصره در جوش
بدانست آن زمان مأمون که آن ماه
بغایت فارغست از عشقِ آن شاه
دل مأمون ازان دلبر بگردید
ز کار آن نگارش سر بگردید
ز عشق او پشیمانی برآورد
وز آن حاصل پریشانی برآورد
بدل میگفت عشق من غلط بود
چه دانستم که معشوقی سقط بود؟
بدست خویشتن در جای خالی
بعامل نامهٔ بنوشت حالی
که چون آید غلام من بآنجا
خطی آرد بنام خود بر آنجا
چنان باید که کوی شهر و بازار
همه بصره بیارائی بیکبار
جُلاب آرید و در وی زهر آنگاه
برو ریزید و برگیریدش از راه
منادی گر زهر سو برنشانید
که میگویند واسپش میدوانید
که هرکش بر مَلِک مُلک اختیارست
سزای او بتر زین صد هزارست
چو حق از بهر خویشت آفریدست
برای قربِ خویشت آوریدست
بنگذارد تو مرد بی خبر را
که باشی یک نَفَس چیزی دگر را
وگر بگذاردت کارت فتادست
که صاعی خفیه در بارت نهادست
چرا میآید این رفتن گرانت
که میگوید خداوند جهانت
که گر آئی به پیش من رونده
باستقبالت آیم من دونده
خدا میخواندت تو خفته آخر
چرا میپائی ای آشفته آخر
کم از اشتر نهٔ ای مردِ درگاه
که بر بانگ درائی میرود راه
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۴) حکایت اصمعی با آن مرد صاحب ضیف و زنگی حادی
چنین گفت اصمعی پیر یگانه
که یک شب در عرب گشتم روانه
کریمی کرد مهمانم دگر روز
بر او زنگئی دیدم همه سوز
کشیده پای تا فرقش بزنجیر
بزاری نالهٔ میکرد چون زیر
دلی چون دیدهٔ موری ز تنگی
همه زنگی دلی رفته ز زنگی
بپرسیدم از آن زنگی خسته
که از بهر چه گشتی پای بسته
مرا گفتا گناهی کردهام من
که زین زنجیر و غلّ آزردهام من
بنزد خواجهٔ من میهمان را
بوَد حقّی که نتوان گفت آن را
اگر از وی بخواهی این زمانم
ببخشد از برای میهمانم
چو آوردند نان و خواجه بنشست
بسوی نان نمیبرد اصمعی دست
که نتوانم که خون جان خورم من
اگر او را ببخشی نان خورم من
چنین گفت اصمعی را میزبانش
که زنگی را پُر آتش باد جانش
بجانش نزد این دلخسته بیمست
چه گویم چون گناه او عظیمست
گناهش چیست گفت ای خواجه بر گو
چنین گفتا که این زنگیِ بدخو
براهی چارصد اشتری قوی حال
همه در گرمگاه وزیرِ اثقال
بعجلت کرم میراندست در راه
حُدائی زار میخواندست آنگاه
که تا آن اشتران بی خورد و بیخواب
سِپَس کردند ده منزل در آن تاب
حدایی زار و زنگی خوش آواز
همه آن اشتران را داده پرواز
چو او قصد حَدَی پیوست کرده
ز لذّت اشتران را مست کرده
چو در سختی چنین راهی سپردند
بهم هر چار صد آنجا بمردند
بزاری اشتران را بار بر پُشت
حُدَی میگفت تا در تشنگی کُشت
به بانگی چارصد اشتر چو جان داد
منت زین غُصّه نتوانم نشان داد
چو حیوان میبمرد از درد این راه
چگونه گیرمت من مردِ این راه
جوانمردا شتر را گر حُدَی هست
ترا از حضرت حق صد ندا هست
چو حیوانی بمیرد از یک آواز
توئی اندر دو عالم محرم راز
پیاپی میرسد از حق پیامت
ز حیوانی کمست آخر مقامت؟
خدای از بهرِ خویشت آفریده
ز تو هم نفس وهم مالت خریده
تو مشغول وجود خویش گشته
بخودبینی ز شیطان بیش گشته
ترا صد گنج حق داده زهستی
تو با شیطان بهم خورده زمستی
خدا خوانده بخویشت جاودانه
تو گشته از پی شیطان روانه
خدا فعل تو یک یک ذره دیده
تو چون ذرهٔ هوای خود گزیده
زیان کردی همه عمر جهانی
که قدر آن ندانستی زمانی
ولیکن هست صبر آنکه ناگاه
برافتد پرده از چشم تو در راه
چو رسوائی خود گردد عیانت
بسوزد آتش تشویر جانت
که یک شب در عرب گشتم روانه
کریمی کرد مهمانم دگر روز
بر او زنگئی دیدم همه سوز
کشیده پای تا فرقش بزنجیر
بزاری نالهٔ میکرد چون زیر
دلی چون دیدهٔ موری ز تنگی
همه زنگی دلی رفته ز زنگی
بپرسیدم از آن زنگی خسته
که از بهر چه گشتی پای بسته
مرا گفتا گناهی کردهام من
که زین زنجیر و غلّ آزردهام من
بنزد خواجهٔ من میهمان را
بوَد حقّی که نتوان گفت آن را
اگر از وی بخواهی این زمانم
ببخشد از برای میهمانم
چو آوردند نان و خواجه بنشست
بسوی نان نمیبرد اصمعی دست
که نتوانم که خون جان خورم من
اگر او را ببخشی نان خورم من
چنین گفت اصمعی را میزبانش
که زنگی را پُر آتش باد جانش
بجانش نزد این دلخسته بیمست
چه گویم چون گناه او عظیمست
گناهش چیست گفت ای خواجه بر گو
چنین گفتا که این زنگیِ بدخو
براهی چارصد اشتری قوی حال
همه در گرمگاه وزیرِ اثقال
بعجلت کرم میراندست در راه
حُدائی زار میخواندست آنگاه
که تا آن اشتران بی خورد و بیخواب
سِپَس کردند ده منزل در آن تاب
حدایی زار و زنگی خوش آواز
همه آن اشتران را داده پرواز
چو او قصد حَدَی پیوست کرده
ز لذّت اشتران را مست کرده
چو در سختی چنین راهی سپردند
بهم هر چار صد آنجا بمردند
بزاری اشتران را بار بر پُشت
حُدَی میگفت تا در تشنگی کُشت
به بانگی چارصد اشتر چو جان داد
منت زین غُصّه نتوانم نشان داد
چو حیوان میبمرد از درد این راه
چگونه گیرمت من مردِ این راه
جوانمردا شتر را گر حُدَی هست
ترا از حضرت حق صد ندا هست
چو حیوانی بمیرد از یک آواز
توئی اندر دو عالم محرم راز
پیاپی میرسد از حق پیامت
ز حیوانی کمست آخر مقامت؟
خدای از بهرِ خویشت آفریده
ز تو هم نفس وهم مالت خریده
تو مشغول وجود خویش گشته
بخودبینی ز شیطان بیش گشته
ترا صد گنج حق داده زهستی
تو با شیطان بهم خورده زمستی
خدا خوانده بخویشت جاودانه
تو گشته از پی شیطان روانه
خدا فعل تو یک یک ذره دیده
تو چون ذرهٔ هوای خود گزیده
زیان کردی همه عمر جهانی
که قدر آن ندانستی زمانی
ولیکن هست صبر آنکه ناگاه
برافتد پرده از چشم تو در راه
چو رسوائی خود گردد عیانت
بسوزد آتش تشویر جانت
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۵) حکایت جبریل با یوسف علیهما السلام
چو یوسف را در افکندند در چاه
درآمد جبرئیل از سدره ناگاه
که دل خوش دار در درد جدائی
که خواهد بود زین چاهت رهائی
ترا برهاند از غم حق تعالی
دهد از ملکت مصرت کمالی
نهد تاجی ز عزّت بر سر تو
فرستد مصریان را بر در تو
جهان در زیر فرمان تو آرد
جهانی خلق مهمان تو آرد
بیارد ده برادر را که داری
برای نان به پیش تو بخواری
علی الجمله بگو با من درین چاه
که چون چشمت برایشان افتد آنگاه
بزندانشان کنی یا دار سازی
و یا از بهرِ کشتن کارسازی
و یا از زخم چوب و تازیانه
ز هر یک خون کنی جوئی روانه
چنین گفت آن زمان یوسف بجبریل
که چون آیند خوانمشان بتعجیل
نه از بفروختن گویم نه ازچاه
براندازم نقاب از روی آنگاه
اگر سازند پیشم خویش را خم
چه گویم هَل عَلِمتُم ما فَعَلتُم
شما آخر تأسّف می نخوردید
ز درد آنکه با یوسف چه کردید؟
بر ایشان بر گشادن این کمین بس
عذاب سخت ایشان را همین بس
اگر دلهای ایشان خاره گردد
ازین تشویر حالی پاره گردد
دلت مردهست اگر زین درد فردست
که بی شک زنده را احساس در دست
تو خامی، زین حدیثت خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
چو مومی روز و شب در سوختن باش
که تا آتش کند افروختن فاش
چو در غیری ندیدی هیچ خیری
چرا مشغول میگردی بغیری
چو کارت با خود افتادست پیوست
سفر در خویش کن بی پای و بی دست
اگر در خویشتن یک دم بگردی
چو صد دل دان که در عالم بگردی
ترا یک ذرّه در خود عیب دیدن
به از صد نورِ غیب الغیب دیدن
درآمد جبرئیل از سدره ناگاه
که دل خوش دار در درد جدائی
که خواهد بود زین چاهت رهائی
ترا برهاند از غم حق تعالی
دهد از ملکت مصرت کمالی
نهد تاجی ز عزّت بر سر تو
فرستد مصریان را بر در تو
جهان در زیر فرمان تو آرد
جهانی خلق مهمان تو آرد
بیارد ده برادر را که داری
برای نان به پیش تو بخواری
علی الجمله بگو با من درین چاه
که چون چشمت برایشان افتد آنگاه
بزندانشان کنی یا دار سازی
و یا از بهرِ کشتن کارسازی
و یا از زخم چوب و تازیانه
ز هر یک خون کنی جوئی روانه
چنین گفت آن زمان یوسف بجبریل
که چون آیند خوانمشان بتعجیل
نه از بفروختن گویم نه ازچاه
براندازم نقاب از روی آنگاه
اگر سازند پیشم خویش را خم
چه گویم هَل عَلِمتُم ما فَعَلتُم
شما آخر تأسّف می نخوردید
ز درد آنکه با یوسف چه کردید؟
بر ایشان بر گشادن این کمین بس
عذاب سخت ایشان را همین بس
اگر دلهای ایشان خاره گردد
ازین تشویر حالی پاره گردد
دلت مردهست اگر زین درد فردست
که بی شک زنده را احساس در دست
تو خامی، زین حدیثت خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
چو مومی روز و شب در سوختن باش
که تا آتش کند افروختن فاش
چو در غیری ندیدی هیچ خیری
چرا مشغول میگردی بغیری
چو کارت با خود افتادست پیوست
سفر در خویش کن بی پای و بی دست
اگر در خویشتن یک دم بگردی
چو صد دل دان که در عالم بگردی
ترا یک ذرّه در خود عیب دیدن
به از صد نورِ غیب الغیب دیدن
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۶) حکایت پیر خالو سرخسی
سرخسی بود پیری خالوش نام
بسی بردی بسر با خضر ایّام
مگر جائی جوانی گرم رَو بود
که او نو بود و جانش نیز نو بود
دلی بود از حقیقت غرق نورش
نبودی هیچ کاری جز حضورش
خضر میشد بر آن پیرِ درویش
بره بر آن جوان را برد با خویش
جوان بنشست و پیر از بهر یاری
بدو گفت ای جوان تو در چه کاری
جوان گفتش جوان اینجا کدامست
که اکنون قربِ ده سال تمامست
که تا من لحظهٔ ز اندیشهٔ دوست
نه از مغزم خبر دارم نه از پوست
چو بشنید این سخن زو پیر دانا
بدو گفت ای جوانمرد توانا
مرا اندیشه کردن زو محالست
من این دانم که اکنون شَست سالست
که تا دایم چنان در عَیب خویشم
که یکدم نر نمیخیزد ز پیشم
چو خود را جمله ننگ و عیب بینم
چگونه در نجاست غیب بینم
مرا این گر نکو و گر نکو نیست
دمی از ننگ خود پروای او نیست
اگر مبرز بپردازم ز مردار
روا باشد که یار آید پدیدار
ولیکن با چنین مردار در بر
نیاید دولت این کار در بر
اگر پاکیت باید پاک گردی
وگرنه خون خوری در خاک گردی
چه خواهی کرد آخر این ریاست
چو خورشیدی که تابد بر نجاست
نخستین پاک گرد آنگاه بنگر
مرو بر جهل، چاه و راه بنگر
کسی کو در نجاست مشک جوید
میان بحر خاک خشک جوید
جوان را این سخن در دل چنان شد
که گفتی از دلش زان ننگ جان شد
بلرزید و بغرّید و نگون گشت
چنان شد کین چنین سرگشته خون گشت
خضر گفتش که ای پیر دلفروز
مزن او را بدین تیغ جگرسوز
که این کار بزرگان جهانست
نه کار نازنینان جوانست
بلا شک مست را باید امان داد
کمان بر قوّت بازو توان داد
تو این دم مست عشق دلنوازی
گهی سرمست و گاهی سرفرازی
مئی باید ز مخموران خاصت
که تا از خود دهد کلّی خلاصت
همی هرچت کند از خویشتن دور
می تو آن بوَد نه آبِ انگور
کسی چون مستئی یابد برو دست
چنانداند که فانی گشت هر هست
چو از مستی فنا بشناختی باز
تو مستی در فنا سر بر میفراز
بسی بردی بسر با خضر ایّام
مگر جائی جوانی گرم رَو بود
که او نو بود و جانش نیز نو بود
دلی بود از حقیقت غرق نورش
نبودی هیچ کاری جز حضورش
خضر میشد بر آن پیرِ درویش
بره بر آن جوان را برد با خویش
جوان بنشست و پیر از بهر یاری
بدو گفت ای جوان تو در چه کاری
جوان گفتش جوان اینجا کدامست
که اکنون قربِ ده سال تمامست
که تا من لحظهٔ ز اندیشهٔ دوست
نه از مغزم خبر دارم نه از پوست
چو بشنید این سخن زو پیر دانا
بدو گفت ای جوانمرد توانا
مرا اندیشه کردن زو محالست
من این دانم که اکنون شَست سالست
که تا دایم چنان در عَیب خویشم
که یکدم نر نمیخیزد ز پیشم
چو خود را جمله ننگ و عیب بینم
چگونه در نجاست غیب بینم
مرا این گر نکو و گر نکو نیست
دمی از ننگ خود پروای او نیست
اگر مبرز بپردازم ز مردار
روا باشد که یار آید پدیدار
ولیکن با چنین مردار در بر
نیاید دولت این کار در بر
اگر پاکیت باید پاک گردی
وگرنه خون خوری در خاک گردی
چه خواهی کرد آخر این ریاست
چو خورشیدی که تابد بر نجاست
نخستین پاک گرد آنگاه بنگر
مرو بر جهل، چاه و راه بنگر
کسی کو در نجاست مشک جوید
میان بحر خاک خشک جوید
جوان را این سخن در دل چنان شد
که گفتی از دلش زان ننگ جان شد
بلرزید و بغرّید و نگون گشت
چنان شد کین چنین سرگشته خون گشت
خضر گفتش که ای پیر دلفروز
مزن او را بدین تیغ جگرسوز
که این کار بزرگان جهانست
نه کار نازنینان جوانست
بلا شک مست را باید امان داد
کمان بر قوّت بازو توان داد
تو این دم مست عشق دلنوازی
گهی سرمست و گاهی سرفرازی
مئی باید ز مخموران خاصت
که تا از خود دهد کلّی خلاصت
همی هرچت کند از خویشتن دور
می تو آن بوَد نه آبِ انگور
کسی چون مستئی یابد برو دست
چنانداند که فانی گشت هر هست
چو از مستی فنا بشناختی باز
تو مستی در فنا سر بر میفراز
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۷) حکایت شیخ یحیی معاذ با بایزید رحمهما الله
ز یحیی بن المعاذ آن شمعِ اسلام
خطی آمد به سوی پیرِ بسطام
که شیخ دین چه میگوید در آنکس
که خورد او شربتی پاک مقدّس
که سی سالست تا لیل و نهارش
سری بودست بگرفته خمارش
رسید از بایزید او را جوابی
که اینجا هست مردی را شرابی
که دریا و زمین و عرش و کرسی
بیکدم خورد، ازو دیگر چه پرسی
هنوزش نعرهٔ هَل مِن مَزیدست
گر او را میندانی بایزیدست
چرا ناخورده مَی از دست رفتی
که هشیار آمدی و مست رفتی
بسی خود را تهی دستی نمائی
که ازجام تهی مستی نمائی
هزاران بحر نقد این جهانست
سراسر پر برای خاص جانست
چو اینجا مست از یک مَی توان شد
بدریا نوش کردن کی توان شد
اگر تو مستِ عشق دلفروزی
بیک فرمان بمیری و بسوزی
وگرنه، مستِ خویشی همچو مستان
بره رفتن چه برخیزد ز مستان
بفرمان رَو اگر داری مقامی
که گر مستی نیاری رفت گامی
که هر عاشق که بر فرمان نباشد
اگر دردش بوَد درمان نباشد
خطی آمد به سوی پیرِ بسطام
که شیخ دین چه میگوید در آنکس
که خورد او شربتی پاک مقدّس
که سی سالست تا لیل و نهارش
سری بودست بگرفته خمارش
رسید از بایزید او را جوابی
که اینجا هست مردی را شرابی
که دریا و زمین و عرش و کرسی
بیکدم خورد، ازو دیگر چه پرسی
هنوزش نعرهٔ هَل مِن مَزیدست
گر او را میندانی بایزیدست
چرا ناخورده مَی از دست رفتی
که هشیار آمدی و مست رفتی
بسی خود را تهی دستی نمائی
که ازجام تهی مستی نمائی
هزاران بحر نقد این جهانست
سراسر پر برای خاص جانست
چو اینجا مست از یک مَی توان شد
بدریا نوش کردن کی توان شد
اگر تو مستِ عشق دلفروزی
بیک فرمان بمیری و بسوزی
وگرنه، مستِ خویشی همچو مستان
بره رفتن چه برخیزد ز مستان
بفرمان رَو اگر داری مقامی
که گر مستی نیاری رفت گامی
که هر عاشق که بر فرمان نباشد
اگر دردش بوَد درمان نباشد
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۸) حکایت شیخ علی رودباری
چنین گفتند جمعی هم دیاری
ز لفظ بوعلیّ رودباری
که در حمّام رفتم من یکی روز
جوانی تازه دیدم بس دلفروز
برخساره چو ماه آسمان بود
به بالا همچو سرو بوستان بود
سر زلفش بپای افکنده دیدم
بروی او جهانی زنده دیدم
چو خورشید رخش تابنده گشتی
نگشتی آسمان تا بنده گشتی
بزلفش صد هزاران پیچ بودی
اگر بودی درو جان هیچ بودی
نظر میخواند بر رویش ز دو عَین
بلا و رنج خود چون از صحیحَین
ولی دل گفت ازان دو چشم بیمار
صحیحت کی شود این رنج و تیمار
چو بیماریش در عَین اوفتادست
صحیحَینم سقیمَین اوفتادست
بجان و دل خطش را خط روان بود
بلی باشد روان چون روی آن بود
خطش سر سبزی باغ ارم داشت
لب او سرخ روئی نیز هم داشت
بدندان استخوانی لُولُوَش بود
که مروارید کمتر هندوش بود
بکش آورده پای آن سیم اندام
نشسته از تکبّر سوی حمّام
یکی صوفی بخدمت ایستاده
نظر بر روی آن برنا گشاده
زمانی بر سرش میریخت آبی
زمانی سرد می کردش شرابی
گهی دست و قفای او بمالید
گهی بر سنگ پای او بمالید
چو شد از شوخ پاک آن سیم اندام
چو خورشیدی برون آمد ز حمّام
دوید آن صوفی و او را درآورد
برای خشک کردن میزر آورد
مصلّی نماز آنگاه خرسند
بزیر پای آن دلخواه بفکند
پس آنگه جامه اندر بر فکندش
بخور عود در مجمر فکندش
گلاب آورد و پس بر روی او ریخت
ذریره بر شکنج موی او بیخت
بزودی باد بیزن هم روان کرد
چو بادی بر سر آن گل فشان کرد
اگرچه خدمتش هر دم فزون بود
ولی درچشمِ آن زیبا زبون بود
زبان بگشاد صوفی گفت ای ماه
چه میخواهی تو زین صوفی گمراه
چه باید تا پسندت آید از من
بگو کین خشم چندت آید از من
بمن می ننگری از ناز هرگز
چه سازد با تو این مسکین عاجز
چو از صوفی پسر بشنید این راز
بدو گفتا بمیر ورستی از ناز
چو بشنید این سخن صوفی ازان ماه
یکی آهی بکرد و مرد ناگاه
چنان مُرد از کمال عشق زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
تو گر نتوانی ای مسکین چنین رفت
چگونه خواهی اندر آن زمین رفت
اگر تو این چنین مُردی برستی
وگرنه تا قیامت پای بستی
بآخر بوعلی او را کفن ساخت
وز آنجا رفت و کار خویشتن ساخت
مگر میرفت روزی بوعلی خوش
میان بادیه تنها چو آتش
جوان را دید با دلقی جگر خون
رخی چون زعفران حالی دگرگون
بر شیخ آمد و گفت آن جوانم
که از دعوی کُشنده آن فلانم
بکُشتم آن چنان مردی قوی را
چنین گشتم کنون از بدخوئی را
کنون عهدیست با حق این جوان را
که هر سالی کند حجّی فلان را
برای او کنم حجّی پیاده
دگر بر گورِ او باشم فتاده
دریغا مرد زرّ و زور بودم
کمال او ندیدم کور بودم
کنون هر دم ازان دردم دریغست
شبانروزی ازان مردم دریغست
اگر تو ذرّهٔ داری ازین درد
زمان عشق بازی این چنین گرد
چه میگویم تو چه مرد نبردی
که تو در عاشق نه زن نه مردی
درین مجلس نیاری جمع مُردن
مگو دل سوخته چون شمع مُردن
ز پیش خویشتن بر بایدت خاست
نیاید عاشقی با عافیت راست
ز لفظ بوعلیّ رودباری
که در حمّام رفتم من یکی روز
جوانی تازه دیدم بس دلفروز
برخساره چو ماه آسمان بود
به بالا همچو سرو بوستان بود
سر زلفش بپای افکنده دیدم
بروی او جهانی زنده دیدم
چو خورشید رخش تابنده گشتی
نگشتی آسمان تا بنده گشتی
بزلفش صد هزاران پیچ بودی
اگر بودی درو جان هیچ بودی
نظر میخواند بر رویش ز دو عَین
بلا و رنج خود چون از صحیحَین
ولی دل گفت ازان دو چشم بیمار
صحیحت کی شود این رنج و تیمار
چو بیماریش در عَین اوفتادست
صحیحَینم سقیمَین اوفتادست
بجان و دل خطش را خط روان بود
بلی باشد روان چون روی آن بود
خطش سر سبزی باغ ارم داشت
لب او سرخ روئی نیز هم داشت
بدندان استخوانی لُولُوَش بود
که مروارید کمتر هندوش بود
بکش آورده پای آن سیم اندام
نشسته از تکبّر سوی حمّام
یکی صوفی بخدمت ایستاده
نظر بر روی آن برنا گشاده
زمانی بر سرش میریخت آبی
زمانی سرد می کردش شرابی
گهی دست و قفای او بمالید
گهی بر سنگ پای او بمالید
چو شد از شوخ پاک آن سیم اندام
چو خورشیدی برون آمد ز حمّام
دوید آن صوفی و او را درآورد
برای خشک کردن میزر آورد
مصلّی نماز آنگاه خرسند
بزیر پای آن دلخواه بفکند
پس آنگه جامه اندر بر فکندش
بخور عود در مجمر فکندش
گلاب آورد و پس بر روی او ریخت
ذریره بر شکنج موی او بیخت
بزودی باد بیزن هم روان کرد
چو بادی بر سر آن گل فشان کرد
اگرچه خدمتش هر دم فزون بود
ولی درچشمِ آن زیبا زبون بود
زبان بگشاد صوفی گفت ای ماه
چه میخواهی تو زین صوفی گمراه
چه باید تا پسندت آید از من
بگو کین خشم چندت آید از من
بمن می ننگری از ناز هرگز
چه سازد با تو این مسکین عاجز
چو از صوفی پسر بشنید این راز
بدو گفتا بمیر ورستی از ناز
چو بشنید این سخن صوفی ازان ماه
یکی آهی بکرد و مرد ناگاه
چنان مُرد از کمال عشق زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
تو گر نتوانی ای مسکین چنین رفت
چگونه خواهی اندر آن زمین رفت
اگر تو این چنین مُردی برستی
وگرنه تا قیامت پای بستی
بآخر بوعلی او را کفن ساخت
وز آنجا رفت و کار خویشتن ساخت
مگر میرفت روزی بوعلی خوش
میان بادیه تنها چو آتش
جوان را دید با دلقی جگر خون
رخی چون زعفران حالی دگرگون
بر شیخ آمد و گفت آن جوانم
که از دعوی کُشنده آن فلانم
بکُشتم آن چنان مردی قوی را
چنین گشتم کنون از بدخوئی را
کنون عهدیست با حق این جوان را
که هر سالی کند حجّی فلان را
برای او کنم حجّی پیاده
دگر بر گورِ او باشم فتاده
دریغا مرد زرّ و زور بودم
کمال او ندیدم کور بودم
کنون هر دم ازان دردم دریغست
شبانروزی ازان مردم دریغست
اگر تو ذرّهٔ داری ازین درد
زمان عشق بازی این چنین گرد
چه میگویم تو چه مرد نبردی
که تو در عاشق نه زن نه مردی
درین مجلس نیاری جمع مُردن
مگو دل سوخته چون شمع مُردن
ز پیش خویشتن بر بایدت خاست
نیاید عاشقی با عافیت راست