عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۹) حکایت سلطان محمود با مرد دوالک باز
مگر محمود با اعزاز می‌شد
بره مردی دوالک باز می‌شد
شهش گفتا که ای طرّار ره زن
ترا می‌بیند اینجا چشم دَرمَن
که بنشینی میان خاک در راه
دوالک بازی آموزی تو با شاه
دوالک باز گفتش ای جهاندار
برَو بنشین چه می‌خواهی ازین کار
نخواهد گشت چون پروانه با شمع
دوالک بازی و کوس و عَلَم جمع
مجرّد گرد و پس این پیشه می‌کن
وگر نه همچنین اندیشه می‌کن
درین منزل که کس نه دل نه جان یافت
کمال از پاک بازی می‌توان یافت
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۱۰) حکایت شیخ ابوسعید با قمار باز
بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه
گروهی گرم رَو را دید در راه
که می‌رفتند بر یک شیوه یک جای
ازار پای چرمین کرده در پای
یکی را شاد بر گردن گرفته
بسی رندانش پیرامن گرفته
مگر پرسید آن شیخ زمانه
که کیست این مرد، گفتند ای یگانه
امیر جملهٔ اهل قمارست
که او در پیشهٔ خود مردِ کارست
ازو پرسید شیخ عالم افروز
که از چه یافتی این میری امروز
جوابش داد رند نانمازی
که من این یافتم از پاک بازی
بزد یک نعره شیخ و گفت دانی
که دارد پاک بازی را نشانی
امیرست و سرافراز جهانست
که کژبازی بلای ناگهانست
همه شیران که مرد راه بودند
جهان عشق را روباه بودند
بهُش رَو، نیک بنگر، با خبر باش
بلا می‌بارد اینجا، بر حذر باش
اگر داری سر گردن نهادن
برای جان فشانی تن نهادن
مسلَّم باشدت این پاک بازی
وگر نه ناقصی و نانمازی
اگر چون پاک بازان میکنی کار
چو عیسی سوزنی با خود بمگذار
اگر جز سوزنی با تو بهم نیست
جز آن سوزن حجابت بیش و کم نیست
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
المقالة التاسع عشر
ششم فرزند آمد دل پر اسرار
ز الماس زبان گشته گهربار
پدر را گفت آن خواهم همیشه
که باشد کیمیا سازیم پیشه
اگر یابم بعلم کیمیا راه
شوند از من جهانی کیمیا خواه
گر آن دولت بیابم دین بیابم
که چون آن یک دهد دست این بیابم
جهان پر ایمن گردانم از خویش
فقیران را غنی گردانم از خویش
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
جواب پدر
پدر گفتش که حرصت غالب آمد
دلت زان کیمیا را طالب آمد
چه خواهی کرد دنیای دَنی را
سرای مَکر و جای دشمنی را
که دنیا هست زالی هفت پرده
برای صیدِ تو هر هفت کرده
همی بینم ز حرصت رفته آرام
بیارام ای چو مرغ افتاده در دام
که مرغ حرص را خاکست دانه
ز خاکش سیری آید جاودانه
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱) حکایت آن حیوان که آن را هَلوع خوانند
عطا گفتست آن مرد خراسان
که حیوانیست با صد کوه یکسان
پس کوهی که آن را قاف نامست
مگر آنجایگه او را مقامست
بر او هفت صحرا پر گیاهست
پس او هفت دریا پیش راهست
در آنجا هست حیوانی قوی تن
که او را نیست کاری جز که خوردن
بیاید بامدادان پگاه او
خورد آن هفت صحرا پر گیاه او
چو خالی کرد حالی هفت صحرا
بیاشامد بیک دم هفت دریا
چو فارغ گردد از خوردن بیکبار
نخفتد شب دمی از رنج و تیمار
که من فردا چه خواهم خورد اینجا
همه خوردم چه خواهم کرد اینجا
دگر روز از برای او جهاندار
کند صحرا و دریا پُر دگر بار
چو حرص آدمی دارد کمالی
خود ایمان نیستش بر حق تعالی
چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز
چو در هیزم فتد از پس رسد باز
ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز
به پس می باز خواهد رفت از سوز
ترا پس آن نکوتر گر بدانی
که آبی بر سر آتش فشانی
وگر نه تو نه هشیاری نه مستی
بمانی جاودان آتش پرستی
وگر یک جَو حرامت در میانست
بهر یک جَو عذابی جاودانست
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۳) حکایت نوشروان عادل
چنین گفتست نوشروانِ عادل
که گر میری ز درویشی قاتل
ترا بهتر بوَد آن زخمِ شمشیر
که از نان فرومایه شوی سیر
مشو با اهلِ دنیا در ستیزه
که مرداریست و مشتی کِرم ریزه
بیک ره اهلِ دنیا در ریاست
چو کِرمانند در عین نجاست
زر و سیم و قبول و کار و بارت
نیاید در دم آخر بکارت
اگر اخلاص باشد آن زمانت
بکار آید وگرنه وای جانت
بهر چیزی که در دنیا کمالست
یقین می‌دان که آن در دین وبالست
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۴) حکایت در ذمّ دنیا
چنین دادست صاحب شرع فتوی
که هر کو یک سخن گوید ز دنیی
به پانصد سال ره کانرا شمارست
ز جنّت دور افتد، این چه کارست
ز دنیا یک سخن، خود چون بوَد آن
که گر افزون بود افزون بود آن
کسی کو عمر در دنیی بسر برد
قوی مردی بوَد، در دین اگر مُرد
چو کُشتی در ره دنیا تو خود را
خری باشی که باشی گول و خود را
ز دنیی جزپشیمانی چه خیزد
نمی‌دانی ز نادانی چه خیزد؟
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۵) حکایت در ذمّ دنیا
چنین گفتست آن پاکیزه گوهر
که دینی دوست از سگ هست کمتر
چو مرداریست این دنیای غدّار
سگان هنگامه کرده گردِ مردار
چو سگ زان سیر شد بگذارد آنرا
که تا یک سگ دگر بردارد آنرا
ذخیره نهد او از هیچ روئی
نیندیشد ز فردا نیز موئی
ولی هر کس که دنیاجوی باشد
همیشه در طلب چون گوی باشد
چو گوئی می‌دود دایم ز عادت
که تا یک دم کند دنیا زیادت
اُمید عمر یک روزش نه وانگاه
غم صد ساله بر جانش بیک راه
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۷) گفتار جعفر صادق
چنین کردند اصحاب ولایت
ز لفظ جعفر صادق روایت
که ویرانیست این دنیای مردار
وزو ویران ترست آن دل بصد بار
که او ویرانهٔ دنیا گزیند
که تا در مسند دنیا نشیند
ولیکن هست عُقبی جای معمور
وزو معمورتر آن دل که از نور
نخواهد جز بعُقبی در عمارت
شود قانع دهد دنیا بغارت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۸) حکایت یحیی معاذ رازی
مگر یحیی معاذ آن مردِ محرم
براهی بر دهی بگذشت خرّم
یکی گفتش که هست این ده دهی خوش
زبان بگشاد یحیی همچو آتش
کزین خوشتر دل مردیست بالغ
که هست او از ده خوش سخت فارغ
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۹) حکایت در ذمّ دنیا
یکی پرسید ازان دانای فتوی
که چه بهتر بوَد از مالِ دنیی
چنین گفت او که مالی کان نباشد
که گر باشد به جز تاوان نباشد
که گر مالی ز دنیا افتد آغاز
ترا آن مال دارد از خدا باز
ولی کی ارزد آن مال جهانی
که از حق باز مانی تو زمانی
چو از حق باز می‌دارد ترا مال
پس آن بهتر که نبود در همه حال
ترا چون عیش دنیا راه زن شد
کجا در دین توانی بُت شکن شد
همه عمرت شبست ای خفتهٔ راه
نه از روزی نه از بیداری آگاه
چو روزت صبح گرداند بزودی
که تو در عشق بازی با که بودی
هر آن ساعت که نه در عشقِ دینی
حریف اژدهای آتشینی
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۱) حکایت ابرهیم علیه السلام
نوشته در قصص اینم عیان بود
که ابرهیمِ پیغامبر چنان بود
که بودی چل هزارش از غلامان
سگی آن هر غلامی را بفرمان
قلاده جمله را زرّین ولیکن
شمار گوسفندش نیست ممکن
ملایک چشم بر کارش گشادند
ز کارش در گمانی اوفتادند
که او مشغول چندین گوسفندست
خدا می‌گوید او پاک و بلندست
گر او مستغرق ربّ جلیلست
بنگذارد خلیلی چون خلیلست
بجبریل امین حق گفت برخیز
به پیش او زبان ز آواز کن تیز
که تا چون بینی او را در ره ما
چه زو بینی به پیش درگه ما
چو مردی گشت روح القدس محسوس
بآوازی خوش الحان گفت قدّوس
خلیل الله چون بشنیدش آواز
ز پای افتاد گفتی آن سرافراز
بدو بخشید ثُلثی گوسفندان
بدو گفت ای دوای دردمندان
بگو یکبار دیگر نام یارم
که این نامست دایم غم گسارم
دگر ره گفت روح القدس آنگاه
دگر ره اوفتاد از شوق در راه
بدو بخشید آن تاج بلندان
دوم ثلثی که بود از گوسفندان
دگر ره گفت نام حق دگر بار
بگو چون بِه ازین نبوَد دگر کار
دگر ره گفت قدّوسی بآواز
دگر ره بی‌خودش افتاد آغاز
بدو بخشید یکسر گوسفندان
کم از میشی، همی نگذاشت چندان
درآمد جبرئیل و گفت ای پاک
منم روح القُدُس در عالم خاک
مرا این گوسفندان نیست در خور
تراست این جمله ای پاک مطهّر
که جبریل امین در هیچ بابی
نبودست آرزومند کبابی
خلیلش گفت آگاهی ازین راز
که چیزی داده نستانم ز کس باز؟
بدو جبریل گفت از من شبانی
نیاید، من کنون رفتم تو دانی
خلیلش گفت من نیز این همه پاک
رهاکردم رها کردی تو بی باک
خطاب آمد ز حق سوی ملایک
که هان چون بود ابرهیم مالک
که چون جبریل نام ما ندا کرد
بنام ما همه نقدی فدا کرد
یقین تان شد که او جز بنده نبوَد
بما زنده بمالی زنده نبوَد
ملایک باز گفتند ای خداوند
مگر دل زندگی دارد بفرزند
پس آنگه کرد حق از راهِ خوابش
بتسلیم پسر کُشتن خطابش
پسر را چون برای کُشتن آورد
زمین را چون فلک در گشتن آورد
برآمد از ملایک بانگ و فریاد
که او از مال و فرزندست آزاد
ولیکن ایمنی او بخویشست
بسی آن زندگی از جمله بیشست
چنان تقدیر رفت از غیبِ دانش
که در آتش کنند از امتحانش
بآخر چون بآتش شد گرفتار
درآمد جبرئیل از اوجِ اسرار
که هان در خواه هر حاجت که داری
بتو، گفتا، ندارم چون نه یاری
اگر از غیر حاجت خواه باشم
پس از اغیارِ این درگاه باشم
من از غم فارغم بشنو سخن راست
خدا داند کند آنچش بوَد خواست
ملایک چون مقام او بدیدند
ز صدق او خروشی برکشیدند
کالهی، پاک جسم و پاک جانست
بهر چش آزمودی بیش ازانست
چنان در حکم تو دیدیم نرمش
که آتش سرد شد از عشق گرمش
بهشتی گشت دوزخ از دل او
زهی خِلّت که آمد حاصل او
گرش خوانی خلیل خویش شاید
گرش جلوه دهی زین بیش شاید
گر از دین خلیلت رهبری نیست
ترا پس جز طریق آزری نیست
گرت بی سیمیَست و بی زری هم
ترا نمرودیسَت و آزری هم
عجب داری که نمرودی چنان شد
که بهر حرب حق بر آسمان شد
که گر کاریت ناگه کوژ گردد
دلت نمرودِ ره آن روز گردد
چنان در چشم آید خشم و کینه‌ت
که بر گردون رسد صندوقِ سینه‌ت
ترا چون کر گس و صندوق هم هست
بنمرودیت در عالم علم هست
چو هر دم می‌رسد صد تیرِ انکار
چو نمرودت بدین گردنده پرگار
تو پس در کارِ خود نمرودِ خویشی
بنیک و بد زیان و سودِ خویشی
توئی در بندِ افزونی بمانده
ملایک غرقِ بی‌چونی بمانده
چوعمرت رفت آخر چون کنی تو
که بنشستی که زر افزون کنی تو
همه عمرت زیان بودست ای دوست
که تا یک جَو زرت سودست ای دوست
چو همت جای مردی یک قراضه‌ست
بسی کم از زنان مستحاضه‌ست
توانگر را پیمبر مُرده خوانده‌ست
کسی کو سیم دارد مرده مانده‌ست
چو سگ از پس مکن چندین جهانی
که این سگ را تمامست استخوانی
ترا این نفس همچون گبرِ زردشت
بزیر پای ناگه خواهدت کُشت
بکاری گر نمی‌داریش مشغول
شوی از دست او از کار معزول
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۲) حکایت حلّاج با پسر
پسر را گفت حلّاج نکوکار
بچیزی نفس را مشغول میدار
وگرنه او ترا معزول دارد
بصد ناکردنی مشغول دارد
که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات
که تنها دم توانی زد بمیقات
ترا تا نفس می‌ماند خیالی
بوَد در مولشش دایم کمالی
اگر این سگ زمانی سیر گردد
عجب اینست کاینجا شیر گردد
شکم چون سیر گردد یک زمانش
به غیبت گرسنه گردد زبانش
چو تیغی تیز بگشاید زبانی
بغیبت می‌کُشد خلق جهانی
بسی گرچه فرو گوئی بگوشش
نیاری کرد یک ساعت خموشش
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۴) سخن گفتن آن مرد در غیبت
بزرگی بود می‌گفت و شنود او
بسی گرد جهان گردیده بود او
یکی گفتش که ای دانای دمساز
کرا دیدی کزو گوئی سخن باز
چنین گفت او که گشتم هفت اقلیم
ندیدم در جهان جز یک کس و نیم
یکی آن بود مانده در پسی او
که نه نیک و نه بد گفت از کسی او
ولکین نیمهٔ آن بود کز عز
بجز نیکو نگفت از خلق هرگز
ترا تانیک و بد همراه باشد
نه دل بینا نه جان آگاه باشد
ولیکن چون نه این ماند نه آنت
بسرّ قدس مشغولست جانت
عطار نیشابوری : بخش بیستم
جواب پدر
پدر گفتش که چون زر سایه افکند
تو را از گوهر و از پایه افکند
نیاید دُنیی و دین راست هر دو
ز حق می‌دان که نتوان خواست هر دو
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۲) گفتار بزرگی در شناختن حق
بزرگی گفت از پیرانِ این راه
که تا بشناختم حق را، از آنگاه
مرا نه امن و نه ناایمنی هست
نه با کس دوستی نه دشمنی هست
کنون من گفتم اسراری که شاید
تو هم زین پس بکن کاری که باید
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۳) حکایت مرد صوفی که بر زبیده عاشق شد
زُبَیده بود در هودج نشسته
بحج می‌رفت بر فالی خجسته
ز بادی آن سر هودج برافتاد
یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد
چنان فریاد و شوری در جهان بست
که نتوانست او را کس دهان بست
ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه
نهفته خادمی را گفت آنگاه
مرا از نعرهٔ او باز خر زود
وگر خرجت شود بسیار زر زود
یکی همیان زر خادم بدو داد
ستد چون بدره شد تن را فرو داد
زُبَیده گفت هان او را بدانید
بسی سیلی بروی او برانید
فغان می‌کرد کآخر من چه کردم
که چندین زخم بی اندازه خوردم
زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش
چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش
تو کردی دعوی عشق چو من کس
چو زر دیدی بسی بودت ز من بس
ز سر تا پا همه دعویت دیدم
که در دعویت بی معنیت دیدم
مرا بایست جُست و چون نجُستی
یقینم شد که اندر کار سُستی
مرا گر جُستتی اسباب و املاک
زر و سیمم ترا بودی همه پاک
ولیکن چون مرا بفروختی باز
سزای همّت تو کردم آغاز
مرا بایست جُست ای بی خبر یار
که تا جمله ترا بودی بیکبار
تو درحق بند دل تا رسته گردی
چو دل در خلق بندی خسته گردی
همه درها بگل بر خود فرو بند
در او گیر و کلّی دل در او بند
که تا از میغِ تاریک جدائی
بتابد نور صبح آشنائی
اگر آن روشنائی بازیابی
طریق آشنائی بازیابی
بزرگانی که سر بر ماه بردند
بنور آشنائی راه بردند
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۵) حکایت ایاز و درد چشم او
مگر از چشم زخم چشم اغیار
بدرد چشم ایاز آمد گرفتار
ز درد چشم چشمش همچو خون شد
دو نرگسدانِ چشمش لاله گون شد
علی الجمله چو روزی ده برآمد
ز درد چشم چشمش در سر آمد
چنان از دردِ چشمی ممتحن گشت
که صفرا کردش و بی خویشتن گشت
کسی محمود را از وی خبر کرد
سواره گشت محمود و گذر کرد
ببالین ایاز آمد نهان او
نهاد انگشت بر لب در زمان او
بدان بیمارداران گفت زنهار
مگردانید از شاهش خبردار
چو بنشست آن زمان محمود غازی
بجَست از جا ایاز از دلنوازی
زهم بگشاد چشم و شاد بنشست
زهی بنده که چون آزاد بنشست
بدو گفتند ای از خویش رفته
تن از پس مانده جان از پیش رفته
ز درد چشم سرگردان بمانده
میان جان و تن حیران بمانده
چو شه بنشست بر بالینت از پای
تو صفرا کرده چون برجستی ازجای؟
نگفتت کس نبودت چشم بر راه
چگونه گشتی ازمحمود آگاه؟
چنین گفت او که چه حاجت شنیدن
ندارم احتیاجی هم بدیدن
ز گوش و چشم آزادست جانم
که من از جان ببویش باز دانم
چو بوی او ز جان خود شنودم
شدم زنده اگرچه مرده بودم
ندیدی آنکه یعقوب پیمبر
ببویش گشت روشن چشم در سر
تو می‌باید که چشم از درد سازی
ز درد چشم تو خود می‌گدازی
چو بوی آشنائی یافتی تو
بر آفاق دو عالم تافتی تو
که آن یک ذرّه نور آشنائی
چو صد خورشید دارد روشنائی
چو دایم دوستی حق چنانست
که یک ذرّه بِه از هر دو جهانست
خدائی آنچنان میداردت دوست
ازان شادی توان گنجید در پوست؟
بزرگانی که این پرگار دیدند
بصد جان نقطهٔ دردش گُزیدند
هزاران جان برای یک خطابش
برافشاندند دل پر اضطرابش
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۷) حکایت یوسف با زلیخا علیه السلام
مگر یک روز می‌شد یوسف پاک
زلیخا را نشسته دید بر خاک
شده پوشیده از چشمش جهانی
ولی پوشیده چشم خاکدانی
به بیماری و درویشی گرفتار
ز صد گونه به بی خویشی گرفتار
بهردم صد تأسّف بیش خورده
غم یوسف ز یوسف بیش خورده
بره بنشسته چون امّید واری
که از خاک رهش یابد غباری
که تا بو کز غبار راهِ آن شاه
غباری گر بود برخیزد از راه
چو یوسف دید او را گفت الهی
ازین فرتوتِ نابینا چه خواهی
چرا او را نگردانی کم و کاست
که او بدنامی پیغمبری خواست
درآمد جبرئیل و گفت آنگاه
که او را بر نمی‌گیریم از راه
که او آنرا که ما را دوست دارد
جهانی دوستی در پوست دارد
چو او را دوستی تست پیوست
مرا بهر تو با اودوستی هست
کِه گفتت مرگِ گل در بوستان خواه
هلاک دوستان دوستان خواه؟
که گر عمری بجان گردانمش من
برای تو جوان گردانمش من
چو او جان عزیز خود ترا داد
دلیلش چون کنم؟ باید ترا داد!
چو او بر یوسف ما مهربانست
کرا در کینهٔ او قصد جانست؟
گرش در عشق تو دیده تباهست
دو چشم آب ریزش دو گواهست
چو این عاشق گوا با خویش دارد
بنو هر روز رونق بیش دارد
اگر واقف شوی از جان فشانی
زسرّ عاشقان یابی نشانی
وگر از جان فشاندن نیست بویت
ندارد هیچ سودی گفت و گویت
وگر جان برفشاند بر تو حالی
ستاند از تو تیغ لااُبالی
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۸) حکایت ابرهیم ادهم در بادیه
چنین گفتست ابرهیم ادهم
که می‌رفتم بحج دلشاد و خرّم
چو چشم من بذات العرق افتاد
مرقّع پوش دیدم مُرده هفتاد
همه ازگوش و بینی خون گشاده
میان رنج و خواری جان بداده
چو لختی گرد ایشان در دویدم
یکی را نیم مرده زنده دیدم
برفته جان و پیوندش بمانده
شده عمر و دمی چندش بمانده
شدم آهسته پیش او خبرجوی
که حالت چیست آخر حال برگوی
زبان بگشاد وگفتا ای براهیم
بترس از دوستی کز تیغ تعظیم
بزاری جان ما راکشت بی باک
بسان کافران روم در خاک
غزای او همه با حاجیانست
که با او جان اینها در میانست
بدان شیخا که ما بودیم هفتاد
که ما را سوی کعبه عزم افتاد
همه پیش از سفر با هم نشسته
بخاموشی گزیدن عهد بسته
دگر گفتیم یک ساعت درین راه
نیندیشیم چیزی جز که الله
بغیری ننگریم و جمع باشیم
چو پروانه غریق شمع باشیم
چو روی اندر بیابان در نهادیم
بذات العرق با خضر اوفتادیم
سلامی کرد خضر پاک ما را
جوابی گشت ازما آشکارا
چو ما از خضر استقبال دیدیم
ازین نیکو سفر اقبال دیدیم
بجان ما چون این خاطر درآمد
ز پس در هاتفی آخر درآمد
که هان ای کژ روان بی خور و خواب
همه هم مدّعی هم جمله کذّاب
شما را نیست عهد و قول مقبول
که غیر ما شما را کرد مشغول
چو از میثاقِ ما یک ذرّه گشتید
ز بد عهدی بغیری غرّه گشتید
شما را تا نریزم خون بزاری
نخواهد بود روی صلح و یاری
کنون این جمله را خون ریخت بر خاک
نمی‌دارد ز خون عاشقان باک
ازو پرسید ابرهیم ادهم
که تو از مرگ چون ماندی مسلّم
چنین گفت او که می‌گفتند خامی
نه بینی تیغِ ما چون ناتمامی
چو پخته گردی ای بی روی بی راه
بایشان در رسانیمت هم آنگاه
بگفت این و برآمد جانِ او نیز
نشان گم گشت چون ایشان ازو نیز
چه وزن آرد در این ره خون مردان
که اینجا آسیا از خونست گردان
گروهی در ره او دیده بازند
گروهی جان محنت دیده بازند
چو تو نه دیده در بازی ونه جان
که باشی تو؟ نه این باشی ونه آن