عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۶۱ - حکایت پیر هشیار با مرید فراموشکار
ساده مریدی ز جهان شسته دست
آمد و در صحبت پیری نشست
گرم نکرده به زمین جا هنوز
خاست ازان انجمن جان فروز
پیر برآشفت که تعجیل چیست
نفرت دیو از دم جبریل چیست
گفت قضا پرده کش هوش گشت
نادره چیزیم فراموش گشت
می روم این لحضه به هر راه و کوی
تا کنم آن گمشده را جست و جوی
پیر خروشید که ای بوالهوس
در دو جهان هست یکی چیز و بس
کان نه سزاوار فراموشی است
قبله گویایی و خاموشی است
گر همه آفاق در آغوش تو
باشد و آن چیز فراموش تو
غایت آگاهی تو غافل است
حاصل اوقات تو بی حاصل است
ور بود آن چیز فرا یاد تو
شاد کن خاطر ناشاد تو
گو دو جهان گشته فراموش باش
لب ز سخن شان شده خاموش باش
جامی ازین مشغله خاموش کن
هر چه نه آن چیز فراموش کن
زانکه سرانجام تو خاموشی است
وآخر کار تو فراموشی است
آمد و در صحبت پیری نشست
گرم نکرده به زمین جا هنوز
خاست ازان انجمن جان فروز
پیر برآشفت که تعجیل چیست
نفرت دیو از دم جبریل چیست
گفت قضا پرده کش هوش گشت
نادره چیزیم فراموش گشت
می روم این لحضه به هر راه و کوی
تا کنم آن گمشده را جست و جوی
پیر خروشید که ای بوالهوس
در دو جهان هست یکی چیز و بس
کان نه سزاوار فراموشی است
قبله گویایی و خاموشی است
گر همه آفاق در آغوش تو
باشد و آن چیز فراموش تو
غایت آگاهی تو غافل است
حاصل اوقات تو بی حاصل است
ور بود آن چیز فرا یاد تو
شاد کن خاطر ناشاد تو
گو دو جهان گشته فراموش باش
لب ز سخن شان شده خاموش باش
جامی ازین مشغله خاموش کن
هر چه نه آن چیز فراموش کن
زانکه سرانجام تو خاموشی است
وآخر کار تو فراموشی است
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۶۲ - ختم خطاب و خاتمه کتاب
خامه چو بر موجب جف القلم
خشک بیستاد از این خوش رقم
بهر دعا از لب ام الکتاب
حرف سقاک اللهش آمد خطاب
روح امین دست به آمین گشاد
چرخ برین سبحه پروین گشاد
گوهر آن سبحه به پایش فشاند
در قدم غالیه سایش فشاند
گفت جزاک الله ازین فیض پاک
از تو به سجاده نشینان خاک
نقش شفانامه عیسی ست این
یا رقم خامه مانی ست این
غنچه ای از گلبن ناز آمده
یا گلی از گلشن راز آمده
حرف کش دفتر فرزانگیست
تازه کن مایه دیوانگیست
قفل گشای در کاخ صفاست
عطر فزای گل شاخ وفاست
صبح طرب مطلع انوار اوست
جیب ادب مخزن اسرار اوست
نظم کلامش نه بغایت بلند
تا نشود هر کس ازان بهره مند
سر معانیش نه زانسان دقیق
کش نتوان یافت به فکر عمیق
لفظ خوش و معنی ظاهر در او
آب زلال است و جواهر در او
از خس و خاشاک چو صافیست آب
می نشود بر در و گوهر حجاب
شاهد اسرار وی از صوت و حرف
کرده لباسی به بر خود شگرف
بسته حروفش تتق مشکفام
«حور مقصورات فی الخیام »
ماشطه خامه چو آراستش
از قبل من لقبی خواستش
تحفت الاحرار لقب دادمش
تحفه به احرار فرستادمش
هر که به دل از خردش روزنی ست
در نظرش هر ورقی گلشنی ست
راست چمن هاست در آنجا سطور
پر گل شادی و نهال سرور
جوی زر جدولشان آبخورد
سبزه تر گرد وی از لاژورد
گرد مجلد سوی جلدش چو میل
داد ادیم از سر مهرش سهیل
زهره شد از چنگ پرآوازه اش
تار بریشم ده شیرازه اش
هیکل آیات گرامیست این
حرز حمایتگر جامیست این
باش خدایا به کمال کرم
حافظ او ز آفت هر کج قلم
ظلمت کلک وی ازین حرف نور
دار چو انگشت بداندیش دور
چون بتراشد ز سر خامه نیش
سازد ازان نیش دل نامه ریش
خط وی از خطه دانش برون
گشته به سر حد خطا رهنمون
چون خط تقطیع نه بر اصطلاح
وز حک و اصلاح نگیرد صلاح
تیغ کند خامه سر تیز را
رشته برد نظم دلاویز را
کلک وی از چوب عوان بدتر است
وزن کش قافیه ویرانگر است
دیده حرفی که بود دیده باز
گردد ازو وقت کتابت فراز
حرف نگارد چو به کلک هوس
نقطه نه بر جای نهد چون مگس
گاه زند بر رخ عم خال غم
گاه شود سیم ز دستش ستم
بس که مرید از قلمش مرتد است
ضد وی آنجا که نویسد صد است
چند به لب باج حکایت دهیم
شکر به تاراج شکایت دهیم
شکر که این رشته به پایان رسید
بخیه این خرقه به دامان رسید
مهر نه خاتمه این خطاب
شد رقم خاتم تم الکتاب
خشک بیستاد از این خوش رقم
بهر دعا از لب ام الکتاب
حرف سقاک اللهش آمد خطاب
روح امین دست به آمین گشاد
چرخ برین سبحه پروین گشاد
گوهر آن سبحه به پایش فشاند
در قدم غالیه سایش فشاند
گفت جزاک الله ازین فیض پاک
از تو به سجاده نشینان خاک
نقش شفانامه عیسی ست این
یا رقم خامه مانی ست این
غنچه ای از گلبن ناز آمده
یا گلی از گلشن راز آمده
حرف کش دفتر فرزانگیست
تازه کن مایه دیوانگیست
قفل گشای در کاخ صفاست
عطر فزای گل شاخ وفاست
صبح طرب مطلع انوار اوست
جیب ادب مخزن اسرار اوست
نظم کلامش نه بغایت بلند
تا نشود هر کس ازان بهره مند
سر معانیش نه زانسان دقیق
کش نتوان یافت به فکر عمیق
لفظ خوش و معنی ظاهر در او
آب زلال است و جواهر در او
از خس و خاشاک چو صافیست آب
می نشود بر در و گوهر حجاب
شاهد اسرار وی از صوت و حرف
کرده لباسی به بر خود شگرف
بسته حروفش تتق مشکفام
«حور مقصورات فی الخیام »
ماشطه خامه چو آراستش
از قبل من لقبی خواستش
تحفت الاحرار لقب دادمش
تحفه به احرار فرستادمش
هر که به دل از خردش روزنی ست
در نظرش هر ورقی گلشنی ست
راست چمن هاست در آنجا سطور
پر گل شادی و نهال سرور
جوی زر جدولشان آبخورد
سبزه تر گرد وی از لاژورد
گرد مجلد سوی جلدش چو میل
داد ادیم از سر مهرش سهیل
زهره شد از چنگ پرآوازه اش
تار بریشم ده شیرازه اش
هیکل آیات گرامیست این
حرز حمایتگر جامیست این
باش خدایا به کمال کرم
حافظ او ز آفت هر کج قلم
ظلمت کلک وی ازین حرف نور
دار چو انگشت بداندیش دور
چون بتراشد ز سر خامه نیش
سازد ازان نیش دل نامه ریش
خط وی از خطه دانش برون
گشته به سر حد خطا رهنمون
چون خط تقطیع نه بر اصطلاح
وز حک و اصلاح نگیرد صلاح
تیغ کند خامه سر تیز را
رشته برد نظم دلاویز را
کلک وی از چوب عوان بدتر است
وزن کش قافیه ویرانگر است
دیده حرفی که بود دیده باز
گردد ازو وقت کتابت فراز
حرف نگارد چو به کلک هوس
نقطه نه بر جای نهد چون مگس
گاه زند بر رخ عم خال غم
گاه شود سیم ز دستش ستم
بس که مرید از قلمش مرتد است
ضد وی آنجا که نویسد صد است
چند به لب باج حکایت دهیم
شکر به تاراج شکایت دهیم
شکر که این رشته به پایان رسید
بخیه این خرقه به دامان رسید
مهر نه خاتمه این خطاب
شد رقم خاتم تم الکتاب
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲ - جامی که قوی شکسته حال است
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴ - در ترشیح اصل این شجره به رشحه توحید و توشیح صدر این مخدره به وشاح تحمید و فی مناجات
انما الله اله واحد
فهو المنعم و هوالحامد
می نهد شکر نعمت به دهان
می کند شکر گزاری به زبان
شکر فضلش چو عطای دگر است
باعث شکر و ثنای دگر است
کی شود در نظر خرده شناس
منتهی سلسله شکر و سپاس
هر که جانی بودش در بدنی
گر شود هر سر مویش دهنی
باشد از هر دهنی گشته زبان
هر سر موی به صد نطق و بیان
ابدالدهر سخن ساز کنند
پرده از نوی و کهن باز کنند
نتوانند که آرند بجای
شکر مویی ز کرم های خدای
آن به تاریخ قدم از همه پیش
وان به توقیع کرم از همه پیش
آن که بی لوح و قلم کرده رقم
بر سر لوح عدم حرف قلم
چشمه قاف قلم تا نگشاد
موج فیض از دل دریا نگشاد
نه فلک با همه اختر که در اوست
نه صدف با همه گوهر که در اوست
همه زان جنبش جود افتاده ست
که به صحرای وجود افتاده ست
نیلگون چرخ به پشت به خمش
یک حباب است ز نیل کرمش
رنگ نیلی حباب است دلیل
که پدید آمده از لجه نیل
زانچه در کارگه بوقلمون
از شکاف قلم آورد برون
طرفه نونیست نگون چرخ برین
نقطه حلقه آن گوی زمین
هر که پی برده به این خوش رقم است
عارف نکته «نون والقلم » است
مرد راهش که رود پی زده گم
رخش او راست فلک کاسه سم
اینک اینک بنگر شاهد حال
میخ انجم زده و نعل هلال
تا درین طبع فریبنده سرای
ننهد حادثه زلزله پای
بهر سر کوبیش از سنگ جبال
کرده دامان زمین مالامال
بحر جودش که فلک فلک آمد
بانگ موجش «لمن الملک » آمد
گوش ماهیش چو این حرف شنید
با خموشی ز سخن چاره ندید
از زبان گر چه تهی داشت دهان
«لله الواحد» ش آمد به زبان
واحد است او و ز ماهی تا ماه
همه بر وحدت اویند گواه
نیست در رشته وحدت خم و پیچ
همه او آمد و باقی همه هیچ
هست در دایره لیل و نهار
بابی از رحمت او فصل بهار
باغ پر زیب ز صنعتوریش
آب آیینه ز روشنگریش
باد ازو غالیه سایی اندوز
مرغ ازو نغمه سرایی آموز
بست جیب سمن از غنچه گره
بافت گرد چمن از سبزه گره
زوست محروس به فانوس سپهر
از دم حادثه شمع مه و مهر
به اولی اجنحه مرغان فصیح
داده دانه پی قوت از تسبیح
دست صنعش گل آدم چو سرشت
به خلافتگریش نام نوشت
تاج تکریم نهاد از کرمش
داد از «علم آدم » علمش
به سر مسند تعلیم نشست
طاعنان را دهن از طعن ببست
همه را کرد ترشح ز انا
رشح «سبحانک لا علم لنا»
ساخت محراب ملایک رویش
سجده بردند یکایک سویش
بجز آن آتشی دیو نژاد
که به مسجودی او سر ننهاد
کور دل بود به میل انا خیر
دیده نگشاد به خیریت غیر
چون نه گردن نهی آمد فن او
لعن شد طوق نه گردن او
پشت در کینه وری محکم کرد
روی در وسوسه آدم کرد
دانه را در نظرش تزیین داد
ره به دام خطرش تلقین داد
سوی دانه ز طمع گام نهاد
دانه اش در دهن دام نهاد
گرد عصیانش به رخساره نشست
پشت عهدش ز عصی خرد شکست
زلتش پرده ظلمت افراشت
توبه اش بانگ «ظلمنا» برداشت
تابش مشعله «تاب علیه »
ریخت انوار هدی بین یدیه
ما که در ظلمت هر مشغله ایم
طالب نور ازان مشعله ایم
خیز جامی که مناجات کنیم
روی در قبله حاجات کنیم
بو کز آن مشعله نوری برسد
جان ز نورش به سروری برسد
فهو المنعم و هوالحامد
می نهد شکر نعمت به دهان
می کند شکر گزاری به زبان
شکر فضلش چو عطای دگر است
باعث شکر و ثنای دگر است
کی شود در نظر خرده شناس
منتهی سلسله شکر و سپاس
هر که جانی بودش در بدنی
گر شود هر سر مویش دهنی
باشد از هر دهنی گشته زبان
هر سر موی به صد نطق و بیان
ابدالدهر سخن ساز کنند
پرده از نوی و کهن باز کنند
نتوانند که آرند بجای
شکر مویی ز کرم های خدای
آن به تاریخ قدم از همه پیش
وان به توقیع کرم از همه پیش
آن که بی لوح و قلم کرده رقم
بر سر لوح عدم حرف قلم
چشمه قاف قلم تا نگشاد
موج فیض از دل دریا نگشاد
نه فلک با همه اختر که در اوست
نه صدف با همه گوهر که در اوست
همه زان جنبش جود افتاده ست
که به صحرای وجود افتاده ست
نیلگون چرخ به پشت به خمش
یک حباب است ز نیل کرمش
رنگ نیلی حباب است دلیل
که پدید آمده از لجه نیل
زانچه در کارگه بوقلمون
از شکاف قلم آورد برون
طرفه نونیست نگون چرخ برین
نقطه حلقه آن گوی زمین
هر که پی برده به این خوش رقم است
عارف نکته «نون والقلم » است
مرد راهش که رود پی زده گم
رخش او راست فلک کاسه سم
اینک اینک بنگر شاهد حال
میخ انجم زده و نعل هلال
تا درین طبع فریبنده سرای
ننهد حادثه زلزله پای
بهر سر کوبیش از سنگ جبال
کرده دامان زمین مالامال
بحر جودش که فلک فلک آمد
بانگ موجش «لمن الملک » آمد
گوش ماهیش چو این حرف شنید
با خموشی ز سخن چاره ندید
از زبان گر چه تهی داشت دهان
«لله الواحد» ش آمد به زبان
واحد است او و ز ماهی تا ماه
همه بر وحدت اویند گواه
نیست در رشته وحدت خم و پیچ
همه او آمد و باقی همه هیچ
هست در دایره لیل و نهار
بابی از رحمت او فصل بهار
باغ پر زیب ز صنعتوریش
آب آیینه ز روشنگریش
باد ازو غالیه سایی اندوز
مرغ ازو نغمه سرایی آموز
بست جیب سمن از غنچه گره
بافت گرد چمن از سبزه گره
زوست محروس به فانوس سپهر
از دم حادثه شمع مه و مهر
به اولی اجنحه مرغان فصیح
داده دانه پی قوت از تسبیح
دست صنعش گل آدم چو سرشت
به خلافتگریش نام نوشت
تاج تکریم نهاد از کرمش
داد از «علم آدم » علمش
به سر مسند تعلیم نشست
طاعنان را دهن از طعن ببست
همه را کرد ترشح ز انا
رشح «سبحانک لا علم لنا»
ساخت محراب ملایک رویش
سجده بردند یکایک سویش
بجز آن آتشی دیو نژاد
که به مسجودی او سر ننهاد
کور دل بود به میل انا خیر
دیده نگشاد به خیریت غیر
چون نه گردن نهی آمد فن او
لعن شد طوق نه گردن او
پشت در کینه وری محکم کرد
روی در وسوسه آدم کرد
دانه را در نظرش تزیین داد
ره به دام خطرش تلقین داد
سوی دانه ز طمع گام نهاد
دانه اش در دهن دام نهاد
گرد عصیانش به رخساره نشست
پشت عهدش ز عصی خرد شکست
زلتش پرده ظلمت افراشت
توبه اش بانگ «ظلمنا» برداشت
تابش مشعله «تاب علیه »
ریخت انوار هدی بین یدیه
ما که در ظلمت هر مشغله ایم
طالب نور ازان مشعله ایم
خیز جامی که مناجات کنیم
روی در قبله حاجات کنیم
بو کز آن مشعله نوری برسد
جان ز نورش به سروری برسد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۶ - تخم درود در زمین معذرت کاشتن و خوشه مغفرت درودن و توشه آخرت برداشتن
فرخ آن روز که از مکمن راز
بارگی راند به جولانگه ناز
علم جاه به بطحا افراخت
مکه را سکه دولت نو ساخت
سرو بی سایه اش از قدر بلند
بر سر تشنه لبان سایه فکند
ریگ از اکسیر قدومش زر شد
بطن وادی صدف گوهر شد
آفتاب سحر ایمان ویست
نیر چاشتگه احسان ویست
مشرقش مکه و مغرب یثرب
پر ضیا مشرق ازو تا مغرب
کرد بر خوان نبوت یک شب
دعوت گرسنه چشمان عرب
قرص مه را پی یک مشت لئیم
به سر انگشت کرم کرد دو نیم
نیست زین هیچ عجب تر عجبی
که نسودند به آن قرص لبی
شب دیگر ز قدم جان تا فرق
بر درخشنده براقی چون برق
اشهبی همچو شهاب آتش پای
نعل او چون مه نو گردون سای
گنبد خاک پس پشت فکن
راند از آفاق برون گنبد زن
خرقه تن به سر عرش کشید
خرقه را کند و به ذوالعرش رسید
شد از آن نور بقا دیده فروز
آمد و خوابگهش گرم هنوز
بود نور بصر شخص جهان
چون بصر از نظر خویش نهان
به یکی چشم زدن نور بصر
می کند از همه افلاک گذر
آزمون را به سوی چرخ بلند
چشم بگشای و همان لحظه ببند
بین که نور بصرت بی تک و تاز
چون به گردون رود و آید باز
به قلم گر نرسید انگشتش
بود لوح و قلم اندر مشتش
بود روحش قلم صنع ازل
گر قلم نیست قلمزن چه خلل
از سواد و خط اگر دیده ببست
به کمالش نرسد هیچ شکست
نور بود او و خط تیره ظلم
شود نور و ظلم جمع به هم
چار یارش که ز گوهر کانند
قصر دین را چو چهار ارکانند
صدق و عدل آوری و جود و حیاست
که از ایشان به جهان مانده بجاست
همه مرضی همه راضی رفتند
قرب حق را متقاضی رفتند
گشته در قرب حق اند اکنون گم
رضی الله تعالی عنهم
اولین زاده قدرت قلم است
که ز نوکش دو جهان یک رقم است
نه قلم بلکه یکی تازه نهال
رسته از روضه اقلیم جمال
گوهر معنی خیرالبشر است
که مر آن را شده تخم و ثمر است
سلک هستی چو درآید به شمار
وی بود اول فکر آخر کار
صورتش گر چه ز آدم زاده
معنیش اصل وجود ا فتاده
روشن است این بر هر فرزانه
که ز هم زاد درخت و دانه
قبله بنده و آزاد وی است
علت غایی ایجاد وی است
از رخش نور ربایی همه را
وز درش کار گشایی همه را
طرفه نامش که به آن نامزد است
کرده نعلین ز حرفین مد است
آدم اینک شرف سرمد را
تاج سر کرده به بیادش مد را
گل شهر دو جهان است بلی
هست شهری و گلی زو مثلی
گل که آمد عرق رخسارش
نیست جز شبنمی از گلزارش
بود پیش از رقم تازه او
بی صریر قلم آوازه او
لوح آثار قلم هیچ نداشت
که به رخ حرف تمناش نگاشت
عرش را پای نه بر کرسی بود
کز قدومش به خبر پرسی بود
تا درآید به شتر گشته سوار
بود گردون شتران کرده قطار
بودش ایام به ره بنشسته
چار طاقی ز عناصر بسته
نورش از جبهه آدم بنمود
سر نهادند ملایک به سجود
نوح در مهلکه طوفانی
پشت ازو یافت به کشتیرانی
بوی لطفش به براهیم رسید
گلشن از آتش نمرود دمید
طلعتش آتش موسی افروخت
لبش احیا به مسیحا آموخت
رفت در قافله فاقه خوشی
صالح از قافله اش ناقه کشی
رخت در زاویه فقر نهاد
داد صد تخت سلیمان بر باد
درس خوان ادب او ادریس
خانه روب حرم او بلقیس
بارگی راند به جولانگه ناز
علم جاه به بطحا افراخت
مکه را سکه دولت نو ساخت
سرو بی سایه اش از قدر بلند
بر سر تشنه لبان سایه فکند
ریگ از اکسیر قدومش زر شد
بطن وادی صدف گوهر شد
آفتاب سحر ایمان ویست
نیر چاشتگه احسان ویست
مشرقش مکه و مغرب یثرب
پر ضیا مشرق ازو تا مغرب
کرد بر خوان نبوت یک شب
دعوت گرسنه چشمان عرب
قرص مه را پی یک مشت لئیم
به سر انگشت کرم کرد دو نیم
نیست زین هیچ عجب تر عجبی
که نسودند به آن قرص لبی
شب دیگر ز قدم جان تا فرق
بر درخشنده براقی چون برق
اشهبی همچو شهاب آتش پای
نعل او چون مه نو گردون سای
گنبد خاک پس پشت فکن
راند از آفاق برون گنبد زن
خرقه تن به سر عرش کشید
خرقه را کند و به ذوالعرش رسید
شد از آن نور بقا دیده فروز
آمد و خوابگهش گرم هنوز
بود نور بصر شخص جهان
چون بصر از نظر خویش نهان
به یکی چشم زدن نور بصر
می کند از همه افلاک گذر
آزمون را به سوی چرخ بلند
چشم بگشای و همان لحظه ببند
بین که نور بصرت بی تک و تاز
چون به گردون رود و آید باز
به قلم گر نرسید انگشتش
بود لوح و قلم اندر مشتش
بود روحش قلم صنع ازل
گر قلم نیست قلمزن چه خلل
از سواد و خط اگر دیده ببست
به کمالش نرسد هیچ شکست
نور بود او و خط تیره ظلم
شود نور و ظلم جمع به هم
چار یارش که ز گوهر کانند
قصر دین را چو چهار ارکانند
صدق و عدل آوری و جود و حیاست
که از ایشان به جهان مانده بجاست
همه مرضی همه راضی رفتند
قرب حق را متقاضی رفتند
گشته در قرب حق اند اکنون گم
رضی الله تعالی عنهم
اولین زاده قدرت قلم است
که ز نوکش دو جهان یک رقم است
نه قلم بلکه یکی تازه نهال
رسته از روضه اقلیم جمال
گوهر معنی خیرالبشر است
که مر آن را شده تخم و ثمر است
سلک هستی چو درآید به شمار
وی بود اول فکر آخر کار
صورتش گر چه ز آدم زاده
معنیش اصل وجود ا فتاده
روشن است این بر هر فرزانه
که ز هم زاد درخت و دانه
قبله بنده و آزاد وی است
علت غایی ایجاد وی است
از رخش نور ربایی همه را
وز درش کار گشایی همه را
طرفه نامش که به آن نامزد است
کرده نعلین ز حرفین مد است
آدم اینک شرف سرمد را
تاج سر کرده به بیادش مد را
گل شهر دو جهان است بلی
هست شهری و گلی زو مثلی
گل که آمد عرق رخسارش
نیست جز شبنمی از گلزارش
بود پیش از رقم تازه او
بی صریر قلم آوازه او
لوح آثار قلم هیچ نداشت
که به رخ حرف تمناش نگاشت
عرش را پای نه بر کرسی بود
کز قدومش به خبر پرسی بود
تا درآید به شتر گشته سوار
بود گردون شتران کرده قطار
بودش ایام به ره بنشسته
چار طاقی ز عناصر بسته
نورش از جبهه آدم بنمود
سر نهادند ملایک به سجود
نوح در مهلکه طوفانی
پشت ازو یافت به کشتیرانی
بوی لطفش به براهیم رسید
گلشن از آتش نمرود دمید
طلعتش آتش موسی افروخت
لبش احیا به مسیحا آموخت
رفت در قافله فاقه خوشی
صالح از قافله اش ناقه کشی
رخت در زاویه فقر نهاد
داد صد تخت سلیمان بر باد
درس خوان ادب او ادریس
خانه روب حرم او بلقیس
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۳ - عقد دوم در شرح سخن که شریف ترین گوهر صدف آدمیت است و لطیف ترین زیور شرف محرمیت
آب آن روضه دین افروزد
تاب این خرمن ایمان سوزد
در سخن نیست به زر کس محتاج
سکه زر ز سخن یافت رواج
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب چو ز افسون سخن آرایند
آن گره در نفسی بگشایند
ای قوی ربقه اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پر گهر است
هر یک آویزه گوش هنر است
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والاگهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روح بخش از دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر ازان
یا در امکان هنری بهتر ازان
نامه کون به وی طی شده است
آدمی آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازه رقم
نشدی لوح و قلم لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخن اند
روز و شب نقش و نگار سخن اند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
دل که لب تشنه به آب سخن است
پخته و خام خراب سخن است
طبع ما خرم از اندیشه اوست
خرم آن کس که سخن پیشه اوست
شب که از فکر سخن پشت خمیم
فرق را کرده رفیق قدمیم
حلقه خاتم صدقیم و یقین
دل نگین حرف سخن نقش نگین
گه کشد در ته ران مرکب جم
گه به روم آورد از هند حشم
گوش از آن کوکبه جم نگرد
چشم ازین غالیه هند چرد
زیر این دایره بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدح گویان که فلک معراج اند
گاه مدحت به سخن محتاج اند
جز سخن کو به غنا نامزد است
مدحت و مادح و ممدوح خود است
چون سخن راه سفر پیش گرفت
قوت و قوت همه از خویش گرفت
رخت بر راحله راز نهاد
پای بر طارم اعجاز نهاد
قیمت نرخ گرانان همه برد
نامه سحر بیانان بسترد
حامل سر ودیعت سخن است
رهبر راه شریعت سخن است
شرع دستور کمال از وی یافت
دست بر امن زوال از وی یافت
نکته اصل بیان کرده اوست
چشمه فرع روان کرده اوست
گلی از باغ وفا ریخته است
در نسیم نفس آویخته است
گوش را آمده بویش به مشام
سخنش کرده لب ناطقه نام
هست ازین گل چمن دل تازه
بلبل شوق بلند آوازه
ما که خجلت زده از روی وییم
رو درین باغچه بر بوی وییم
هست بر بوی وی این بالش ما
وز تک و پوی وی این نالش ما
جلوه حسن ز وصافی اوست
سکه عشق ز صرافی اوست
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب
مس او به ز زر ده دهی است
ذکر زر در ره او بیرهی است
سخن و سحر به یک آهنگ اند
زر و زرنیخ به هم یکرنگ اند
سخن از چشمه جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
تاب این خرمن ایمان سوزد
در سخن نیست به زر کس محتاج
سکه زر ز سخن یافت رواج
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب چو ز افسون سخن آرایند
آن گره در نفسی بگشایند
ای قوی ربقه اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پر گهر است
هر یک آویزه گوش هنر است
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والاگهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روح بخش از دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر ازان
یا در امکان هنری بهتر ازان
نامه کون به وی طی شده است
آدمی آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازه رقم
نشدی لوح و قلم لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخن اند
روز و شب نقش و نگار سخن اند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
دل که لب تشنه به آب سخن است
پخته و خام خراب سخن است
طبع ما خرم از اندیشه اوست
خرم آن کس که سخن پیشه اوست
شب که از فکر سخن پشت خمیم
فرق را کرده رفیق قدمیم
حلقه خاتم صدقیم و یقین
دل نگین حرف سخن نقش نگین
گه کشد در ته ران مرکب جم
گه به روم آورد از هند حشم
گوش از آن کوکبه جم نگرد
چشم ازین غالیه هند چرد
زیر این دایره بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدح گویان که فلک معراج اند
گاه مدحت به سخن محتاج اند
جز سخن کو به غنا نامزد است
مدحت و مادح و ممدوح خود است
چون سخن راه سفر پیش گرفت
قوت و قوت همه از خویش گرفت
رخت بر راحله راز نهاد
پای بر طارم اعجاز نهاد
قیمت نرخ گرانان همه برد
نامه سحر بیانان بسترد
حامل سر ودیعت سخن است
رهبر راه شریعت سخن است
شرع دستور کمال از وی یافت
دست بر امن زوال از وی یافت
نکته اصل بیان کرده اوست
چشمه فرع روان کرده اوست
گلی از باغ وفا ریخته است
در نسیم نفس آویخته است
گوش را آمده بویش به مشام
سخنش کرده لب ناطقه نام
هست ازین گل چمن دل تازه
بلبل شوق بلند آوازه
ما که خجلت زده از روی وییم
رو درین باغچه بر بوی وییم
هست بر بوی وی این بالش ما
وز تک و پوی وی این نالش ما
جلوه حسن ز وصافی اوست
سکه عشق ز صرافی اوست
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب
مس او به ز زر ده دهی است
ذکر زر در ره او بیرهی است
سخن و سحر به یک آهنگ اند
زر و زرنیخ به هم یکرنگ اند
سخن از چشمه جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۴ - حکایت آن مظلوم که از تیر زبانی یک حجت سنجیده پرداخت و تیغ ظلم حجاج را در قطع عرق حیات خود کند ساخت
ظلم حجاج به غایت چو رسید
تیغ بر تهمتی چند کشید
گنج ها زر به فدا آوردند
گنجشان خاک به سر بر کردند
هیچشان حیله گر سود نکرد
کارشان روی به بهبود نکرد
جلمه کردند سر اندر سر تیغ
سر نهادند در آبشخور تیغ
بجز آن بازپسین نکته گذار
که چو آمد به سرش نوبت کار
گفت کای داور فرمانفرمای
کار بر ما نه به احسان پیمای
ما تنی چند که از بیخردی
کار ما نیست بجز شغل بدی
نسپردیم ره احسان لیک
نزدی گام تو هم چندان نیک
از گنه گر چه بدی شیوه ماست
ترک احسان ز تو هم عین خطاست
چه ز ما رسم ستم ورزیدن
چه ز تو سر ز کرم پیچیدن
طبع حجاج ازان نکته شگفت
داد فرمان به خلاص وی و گفت
تف بر آن طایفه مرده دلان
در هوا و هوس افسرده دلان
که ازان قوم فرومایه کسی
بر نیاورد چنین خوش نفسی
کاش از اول ز تو بودی این کار
تا ز تو یافتی این کار قرار
کار هر یک ز تو سنجیده شدی
جرم هر یک به تو بخشیده شدی
تیغ بر تهمتی چند کشید
گنج ها زر به فدا آوردند
گنجشان خاک به سر بر کردند
هیچشان حیله گر سود نکرد
کارشان روی به بهبود نکرد
جلمه کردند سر اندر سر تیغ
سر نهادند در آبشخور تیغ
بجز آن بازپسین نکته گذار
که چو آمد به سرش نوبت کار
گفت کای داور فرمانفرمای
کار بر ما نه به احسان پیمای
ما تنی چند که از بیخردی
کار ما نیست بجز شغل بدی
نسپردیم ره احسان لیک
نزدی گام تو هم چندان نیک
از گنه گر چه بدی شیوه ماست
ترک احسان ز تو هم عین خطاست
چه ز ما رسم ستم ورزیدن
چه ز تو سر ز کرم پیچیدن
طبع حجاج ازان نکته شگفت
داد فرمان به خلاص وی و گفت
تف بر آن طایفه مرده دلان
در هوا و هوس افسرده دلان
که ازان قوم فرومایه کسی
بر نیاورد چنین خوش نفسی
کاش از اول ز تو بودی این کار
تا ز تو یافتی این کار قرار
کار هر یک ز تو سنجیده شدی
جرم هر یک به تو بخشیده شدی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۵ - مناجات در بیان قصور زبان سخن از شرح کمال الهی و شکر نوال نامتناهی و طلب سنجیدگی وی تا به میزان موزونی یابد و در کفه قبول افزودنی
ای زبان خرد از کنه تو بند
پایه قدر سخن از تو بلند
به خرد شرح کمالت نتوان
به سخن شکر نوالت نتوان
سخن از باغ جمالت وردیست
واندرین مرحله بادآوردیست
از گلی رونق باغی که شناخت؟
وز تفی نور چراغی که شناخت؟
به کزین زمزمه خاموش شویم
پای تا سر چو صدف گوش شویم
طبع جامی که ثناگستر توست
کمترین مرغ وفا پرور توست
هر طرف گر چه هوایی دارد
پای دل بسته به جایی دارد
عار دارد ز حدیث همه کس
بر زبان ذکر تو می خواهد و بس
رخت ازان دایره بیرون آرش
نطق ازین قافیه موزون دارش
به لبش خطبه افزونی ده
بر زرش سکه موزونی نه
پایه قدر سخن از تو بلند
به خرد شرح کمالت نتوان
به سخن شکر نوالت نتوان
سخن از باغ جمالت وردیست
واندرین مرحله بادآوردیست
از گلی رونق باغی که شناخت؟
وز تفی نور چراغی که شناخت؟
به کزین زمزمه خاموش شویم
پای تا سر چو صدف گوش شویم
طبع جامی که ثناگستر توست
کمترین مرغ وفا پرور توست
هر طرف گر چه هوایی دارد
پای دل بسته به جایی دارد
عار دارد ز حدیث همه کس
بر زبان ذکر تو می خواهد و بس
رخت ازان دایره بیرون آرش
نطق ازین قافیه موزون دارش
به لبش خطبه افزونی ده
بر زرش سکه موزونی نه
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۰ - حکایت آن متکلم و صوفی که زبان استدلال گشاد و صوفی از صفای ذوق و وجدان خبر داد
فاضلی وادی برهان پیمای
در بیابان جدل جان فرسای
عمر در بحث و جدل طی کرده
پای یکران عمل پی کرده
نه دلش را ز طریقت نوری
نه سرش را ز حقیقت شوری
صوفیی دید ز آلایش پاک
زده در چهره آسایش خاک
ز ریاضت شده چون موی تنش
سر مویی نه سر خویشتنش
زان تقابل که میان شب و روز
هست با برد دی و حر تموز
شد به جنگاوریش شیر مصاف
زخم زن گشت به شمشیر خلاف
گفت کای روی تو چون خوی درشت
کرده بر صحبت دانایان پشت
با شناسایی خود ساخته ای
گو خدا را به چه بشناخته ای
گفت ازان فیض که هر لحظه ز غیب
ریزدم بر دل و جان پاک ز عیب
گر چه شد موج زنم خاطر ازان
هست گفتار زبان قاصر ازان
فاضلش گفت بدین کشف نهان
چون شوی قاید کوران جهان
گفت من غرق شناساوریم
نیست کاری به شناساگریم
هر که پی بر پی من بشتابد
هر چه من یافتم او هم یابد
کار من نیست که کس را به جدال
ره نمایم به خدای متعال
در بیابان جدل جان فرسای
عمر در بحث و جدل طی کرده
پای یکران عمل پی کرده
نه دلش را ز طریقت نوری
نه سرش را ز حقیقت شوری
صوفیی دید ز آلایش پاک
زده در چهره آسایش خاک
ز ریاضت شده چون موی تنش
سر مویی نه سر خویشتنش
زان تقابل که میان شب و روز
هست با برد دی و حر تموز
شد به جنگاوریش شیر مصاف
زخم زن گشت به شمشیر خلاف
گفت کای روی تو چون خوی درشت
کرده بر صحبت دانایان پشت
با شناسایی خود ساخته ای
گو خدا را به چه بشناخته ای
گفت ازان فیض که هر لحظه ز غیب
ریزدم بر دل و جان پاک ز عیب
گر چه شد موج زنم خاطر ازان
هست گفتار زبان قاصر ازان
فاضلش گفت بدین کشف نهان
چون شوی قاید کوران جهان
گفت من غرق شناساوریم
نیست کاری به شناساگریم
هر که پی بر پی من بشتابد
هر چه من یافتم او هم یابد
کار من نیست که کس را به جدال
ره نمایم به خدای متعال
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۲ - عقد پنجم در بیان یکتایی و برهان بی همتایی حق سبحانه که در بیان و برهان همه زبان آوران یکسانند و همه بی زبانان یکزبان
ای درین بتکده طبع فریب
برده غوغای بتان از تو شکیب
طبع را بند خرد بر پا نه
پای اندیشه درین غوغا نه
بنگر این انجم و مهر و مه را
بت ره گشته خلیل الله را
یافتندی به دلش راه قبول
گرنه بشکستیشان سنگ افول
سنگ بر بتکده آزر زن
در جهان صیت خلیلی افکن
تیز کن خنجر لابر سر لات
ببر از لات منی را ز منات
تاج عزت ز سر عزی کش
رخت طاعت به در مولاکش
ثنوی اهرمن و یزدان گوی
تافت از انجمن ایمان روی
عیسوی شد به سه گویی افزون
خیمه از ساحت دین زد بیرون
تو به صد بت چه به صد بلکه هزار
بلکه بیرون ز ترازوی شمار
کرده ای روی ولی هر نفسی
می پزی در ره ایمان هوسی
گاه گویی که من آن دریایم
که جهان را به گهر آرایم
دل صدف گوهر توحیدم در
گوش دهر از در توحیدم پر
گاه گویی که من آن گلزارم
که دهد بر گل عرفان خارم
هر که یابد ز گل من بویی
بوی عرفان دهد از هر مویی
به زبان می زنی این لاف ولی
نیست بر موجب اینت عملی
هر چه تقریر تو ترتیب کند
صورت حال تو تکذیب کند
هر چه یابد ز مقال تو فروغ
سازدش حال تو مطعون به دروغ
نیست این راستی و راستروی
که چنان راست که گویی نشوی
راه رو پس سخن راه بگوی
آنچه خواهی بشو آنگاه بگوی
دل نکرده ز دورویی صافی
چه ز یکرویی وحدت لافی
دیده بر شاهد وحدت بگشای
وز دورویی و دو گویی باز آی
سهل باشد که ز ماهی تا ماه
بر تو باشند درین نکته گواه
گر چه قولت دم اقرار زند
فعل تو نعره انکار زند
از محیط فلک و اوج سماک
تا حضیض سمک و مرکز خاک
بین مرتب شده اجرام که هست
وین همه جنبش و آرام که هست
شکل و ترتیب فلک بر یک حال
دور سیر همه بر یک منوال
یکی از صورت خود ناگشته
یکی از گردش خود نگذشته
متفق وضع دوایر با هم
منتظم سلک عناصر با هم
همه بر یک صفت و یک آیین
هیچ زیرین نشده بالایین
سال و مه روز و شب و شام و سحر
یک به یک گرم رو و تیز گذر
تا به آمد شد خود در گروند
بر یکی قاعده آیند و روند
چار فصلی که به هر سال در است
به همین رسم و روش رهسپر است
این موالید سه گانه که جهان
پر از آنهاست چه پیدا چه نهان
نوع نوعش نه کم آید نه فزون
از نهانخانه ابداع برون
کارگاهی به چنین ضبط و نسق
کار یک کارگزارست الحق
کشور آباد نگردد به دو شاه
بشکند از دو سپهدار سپاه
از دو بانو چو شود آشفته
خانه امید مدارش رفته
رنج طفل است ادای دو ادیب
مرگ رنجور دوای دو طبیب
برده غوغای بتان از تو شکیب
طبع را بند خرد بر پا نه
پای اندیشه درین غوغا نه
بنگر این انجم و مهر و مه را
بت ره گشته خلیل الله را
یافتندی به دلش راه قبول
گرنه بشکستیشان سنگ افول
سنگ بر بتکده آزر زن
در جهان صیت خلیلی افکن
تیز کن خنجر لابر سر لات
ببر از لات منی را ز منات
تاج عزت ز سر عزی کش
رخت طاعت به در مولاکش
ثنوی اهرمن و یزدان گوی
تافت از انجمن ایمان روی
عیسوی شد به سه گویی افزون
خیمه از ساحت دین زد بیرون
تو به صد بت چه به صد بلکه هزار
بلکه بیرون ز ترازوی شمار
کرده ای روی ولی هر نفسی
می پزی در ره ایمان هوسی
گاه گویی که من آن دریایم
که جهان را به گهر آرایم
دل صدف گوهر توحیدم در
گوش دهر از در توحیدم پر
گاه گویی که من آن گلزارم
که دهد بر گل عرفان خارم
هر که یابد ز گل من بویی
بوی عرفان دهد از هر مویی
به زبان می زنی این لاف ولی
نیست بر موجب اینت عملی
هر چه تقریر تو ترتیب کند
صورت حال تو تکذیب کند
هر چه یابد ز مقال تو فروغ
سازدش حال تو مطعون به دروغ
نیست این راستی و راستروی
که چنان راست که گویی نشوی
راه رو پس سخن راه بگوی
آنچه خواهی بشو آنگاه بگوی
دل نکرده ز دورویی صافی
چه ز یکرویی وحدت لافی
دیده بر شاهد وحدت بگشای
وز دورویی و دو گویی باز آی
سهل باشد که ز ماهی تا ماه
بر تو باشند درین نکته گواه
گر چه قولت دم اقرار زند
فعل تو نعره انکار زند
از محیط فلک و اوج سماک
تا حضیض سمک و مرکز خاک
بین مرتب شده اجرام که هست
وین همه جنبش و آرام که هست
شکل و ترتیب فلک بر یک حال
دور سیر همه بر یک منوال
یکی از صورت خود ناگشته
یکی از گردش خود نگذشته
متفق وضع دوایر با هم
منتظم سلک عناصر با هم
همه بر یک صفت و یک آیین
هیچ زیرین نشده بالایین
سال و مه روز و شب و شام و سحر
یک به یک گرم رو و تیز گذر
تا به آمد شد خود در گروند
بر یکی قاعده آیند و روند
چار فصلی که به هر سال در است
به همین رسم و روش رهسپر است
این موالید سه گانه که جهان
پر از آنهاست چه پیدا چه نهان
نوع نوعش نه کم آید نه فزون
از نهانخانه ابداع برون
کارگاهی به چنین ضبط و نسق
کار یک کارگزارست الحق
کشور آباد نگردد به دو شاه
بشکند از دو سپهدار سپاه
از دو بانو چو شود آشفته
خانه امید مدارش رفته
رنج طفل است ادای دو ادیب
مرگ رنجور دوای دو طبیب
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۳ - حکایت آن پادشاه مریض که از دست دو طبیب نبض او به اعتدال نمی جست و تا قاروره وجود یکی نشکست مزاج وی از علاج دیگری به صحت نپیوست
داشت آن شاه به بالین دو حکیم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۴ - مناجات در طلب ترقی از مقام توحید به شهود وحدت که نهایت راه و مقصدالاقصای عارفان آگاه است
ای به توحید تو هر ذره گواه
نیست یک ذره به توحید تو راه
در رهت ذره ناچیز شدیم
کمتر از ذره بسی نیز شدیم
ما و بی حاصلی و نومیدی
که نه فضل تو کند خورشیدی
جست و جوی تو قرار از ما برد
ضعف تن قوت کار از ما برد
قوتی بخش که کاری بکنیم
به حریم تو گذاری بکنیم
جامی از کارگزاری مانده
نامه بیهده کاری خوانده
می کند از تو طلب قوت کار
تا شود در طلبت کارگزار
قوت کارگزاریش بده
سکه پاک عیاریش بده
نقد دین از غش و غل پاکش کن
دل ز آلایش گل پاکش کن
شد پریشان ز دو بینی کارش
روی در قبله وحدت دارش
نیست یک ذره به توحید تو راه
در رهت ذره ناچیز شدیم
کمتر از ذره بسی نیز شدیم
ما و بی حاصلی و نومیدی
که نه فضل تو کند خورشیدی
جست و جوی تو قرار از ما برد
ضعف تن قوت کار از ما برد
قوتی بخش که کاری بکنیم
به حریم تو گذاری بکنیم
جامی از کارگزاری مانده
نامه بیهده کاری خوانده
می کند از تو طلب قوت کار
تا شود در طلبت کارگزار
قوت کارگزاریش بده
سکه پاک عیاریش بده
نقد دین از غش و غل پاکش کن
دل ز آلایش گل پاکش کن
شد پریشان ز دو بینی کارش
روی در قبله وحدت دارش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۶ - حکایت آن ماهیان که گوهر حیات در جستجوی دریا باختند و تا به خشکی نیفتادند دریا را نشناختند
داشت غوکی به لب بحر وطن
دایم از بحر همی راند سخن
روز و شب قصه دریا گفتی
گوهر مدحت دریا سفتی
گفتی از بحر پدید آمده ایم
زو درین گفت و شنید آمده ایم
دل ازو گوهر دانایی یافت
تن ازو دست توانایی یافت
هر کجا می نگرم اوست همه
هر طرف می گذرم اوست همه
ماهیی چند رسیدند آنجا
وز وی آن قصه شنیدند آنجا
عشق بحر از دلشان سر بر زد
آتش شوق به جانشان در زد
پای تا سر همگی پای شدند
در طلب مرحله پیمای شدند
برگرفتند تک و پوی نیاز
بحر جویان چه نشیب و چه فراز
گاه در تگ چو صدف جا کردند
گه چو خس رو به کنار آوردند
نه نشان یافت شد از بحر به نام
می نهادند به نومیدی گام
از قضا صیدگری دام نهاد
راهشان بر گذر دام فتاد
یکسر آن جمع به دام افتادند
تن به جان دادن خود در دادند
صیدگر برد سوی ساحلشان
ساخت بر خشک زمین منزلشان
چند تن کوشش و جنبش کردند
خز خزان راه به بحر آوردند
نیم مرده چو رسیدند به بحر
جام مقصود کشیدند به بحر
دانش و بینششان روی نمود
کانچه می داد نشان غوک چه بود
زنده در بحر شهود آسودند
غرقه بودند در آن تا بودند
دایم از بحر همی راند سخن
روز و شب قصه دریا گفتی
گوهر مدحت دریا سفتی
گفتی از بحر پدید آمده ایم
زو درین گفت و شنید آمده ایم
دل ازو گوهر دانایی یافت
تن ازو دست توانایی یافت
هر کجا می نگرم اوست همه
هر طرف می گذرم اوست همه
ماهیی چند رسیدند آنجا
وز وی آن قصه شنیدند آنجا
عشق بحر از دلشان سر بر زد
آتش شوق به جانشان در زد
پای تا سر همگی پای شدند
در طلب مرحله پیمای شدند
برگرفتند تک و پوی نیاز
بحر جویان چه نشیب و چه فراز
گاه در تگ چو صدف جا کردند
گه چو خس رو به کنار آوردند
نه نشان یافت شد از بحر به نام
می نهادند به نومیدی گام
از قضا صیدگری دام نهاد
راهشان بر گذر دام فتاد
یکسر آن جمع به دام افتادند
تن به جان دادن خود در دادند
صیدگر برد سوی ساحلشان
ساخت بر خشک زمین منزلشان
چند تن کوشش و جنبش کردند
خز خزان راه به بحر آوردند
نیم مرده چو رسیدند به بحر
جام مقصود کشیدند به بحر
دانش و بینششان روی نمود
کانچه می داد نشان غوک چه بود
زنده در بحر شهود آسودند
غرقه بودند در آن تا بودند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۸ - عقد هفتم در شرح تصوف که بستن دست تصرف است و رستن از قید تکلف
ای به صوفیگری آوازه بلند
کرده زین شغل به آوازه پسند
دل چو خم چند بر آوازه نهی
ناید آوازه جز از خم تهی
چون دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست
نیستی صوفی ازین نام چه سود
دعوی پختگی از خام چه سود
کی سیاهی شود از زنگی دور
گر چه خوانند به نامش کافور
جامه فوطه چه پوشی چو مگس
پر به هر خوان چه گشایی ز هوس
طوطی قدسی و از هیچ کسی
می زنی پر به هوای مگسی
دین که صد پاره ز بی باکی توست
نکندش خرقه صد پاره درست
چاک در تارکت از تیغ حسود
بخیه بر پاشنه موزه چه سود
گردی انداخته سجاده به دوش
گرد بازار چو سجاده فروش
لیک بازاریگان دیده ورند
صد ازین جنس به یک جو نخرند
در ره اهل دل از همت پست
جز عصا نیست تو را هیچ به دست
آن که در چه فتد از لغزش پا
دستگیریش نیاید ز عصا
هست مسواک به کف سوهانت
کز طمع تیز کند دندانت
ترسم از بیخ برد چون شجره
تیز دندانیت آخر چو اره
رشته سبحه برانگشت مپیچ
که ازان حلقه برون ناید هیچ
مهره ای چند بود بی سر و بن
کف ازان طاسچه نرد مکن
تات ازان چشم بود بست و گشاد
هرگزت رو ندهد نقش مراد
گر حساب حسناتت هوس است
عقد انگشت تو تسبیح بس است
چون زنان موی به صد رعنایی
ریشت از شانه زدن آرایی
شانه بفکن چو نیی مردانه
که به این دست جدا از شانه
جمعی از نان لبی آورده به چنگ
همچو دندان پی آن صف زده تنگ
بهر کم بهره ای آن هم نه حلال
در زنی سر به میانشان چو خلال
دستت از حرص و شره کوته کن
در صف اهل قناعت ره کن
نیست زیبنده درین دیر مجاز
آستین کوتهی از دست دراز
ذوق صوفیگری ار هست تو را
باید از خویش نظر بست تو را
صوفی آنست که از خود رسته ست
ز نکو جسته و از بد رسته ست
بند هستی و ز هستی ساده
زاده کون و ز کون آزاده
با اضافت ز اضافت بیرون
در مسافت ز مسافت بیرون
در مکان نی و مکان از وی پر
در زمان نی و زمان از وی پر
ابدش را به ازل جنگی نه
ازلش را ز ابد ننگی نه
نه ز ادوار در او تأثیری
نه در اطوار ازو تغییری
گر حضیض سمک و اوج سما
وانچه محصور بود بینهما
گیرد اندر دل پاکش خانه
نکند احساس که هست آن یا نه
دل او موج زنان دریاییست
کش فزون از دو جهان پهناییست
هفت دریا چو یکی شبنم ازوست
بلکه یک در کره عالم ازوست
گنج عرفان بودش حاصل کسب
قبله اش نیست بجز ذات فحسب
جلوه گر گشته بر او وحدت ذات
نکشد رنج تقابل ز صفات
پیش او لطف همان قهر همان
نوشداروش همان زهر همان
کرده زین شغل به آوازه پسند
دل چو خم چند بر آوازه نهی
ناید آوازه جز از خم تهی
چون دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست
نیستی صوفی ازین نام چه سود
دعوی پختگی از خام چه سود
کی سیاهی شود از زنگی دور
گر چه خوانند به نامش کافور
جامه فوطه چه پوشی چو مگس
پر به هر خوان چه گشایی ز هوس
طوطی قدسی و از هیچ کسی
می زنی پر به هوای مگسی
دین که صد پاره ز بی باکی توست
نکندش خرقه صد پاره درست
چاک در تارکت از تیغ حسود
بخیه بر پاشنه موزه چه سود
گردی انداخته سجاده به دوش
گرد بازار چو سجاده فروش
لیک بازاریگان دیده ورند
صد ازین جنس به یک جو نخرند
در ره اهل دل از همت پست
جز عصا نیست تو را هیچ به دست
آن که در چه فتد از لغزش پا
دستگیریش نیاید ز عصا
هست مسواک به کف سوهانت
کز طمع تیز کند دندانت
ترسم از بیخ برد چون شجره
تیز دندانیت آخر چو اره
رشته سبحه برانگشت مپیچ
که ازان حلقه برون ناید هیچ
مهره ای چند بود بی سر و بن
کف ازان طاسچه نرد مکن
تات ازان چشم بود بست و گشاد
هرگزت رو ندهد نقش مراد
گر حساب حسناتت هوس است
عقد انگشت تو تسبیح بس است
چون زنان موی به صد رعنایی
ریشت از شانه زدن آرایی
شانه بفکن چو نیی مردانه
که به این دست جدا از شانه
جمعی از نان لبی آورده به چنگ
همچو دندان پی آن صف زده تنگ
بهر کم بهره ای آن هم نه حلال
در زنی سر به میانشان چو خلال
دستت از حرص و شره کوته کن
در صف اهل قناعت ره کن
نیست زیبنده درین دیر مجاز
آستین کوتهی از دست دراز
ذوق صوفیگری ار هست تو را
باید از خویش نظر بست تو را
صوفی آنست که از خود رسته ست
ز نکو جسته و از بد رسته ست
بند هستی و ز هستی ساده
زاده کون و ز کون آزاده
با اضافت ز اضافت بیرون
در مسافت ز مسافت بیرون
در مکان نی و مکان از وی پر
در زمان نی و زمان از وی پر
ابدش را به ازل جنگی نه
ازلش را ز ابد ننگی نه
نه ز ادوار در او تأثیری
نه در اطوار ازو تغییری
گر حضیض سمک و اوج سما
وانچه محصور بود بینهما
گیرد اندر دل پاکش خانه
نکند احساس که هست آن یا نه
دل او موج زنان دریاییست
کش فزون از دو جهان پهناییست
هفت دریا چو یکی شبنم ازوست
بلکه یک در کره عالم ازوست
گنج عرفان بودش حاصل کسب
قبله اش نیست بجز ذات فحسب
جلوه گر گشته بر او وحدت ذات
نکشد رنج تقابل ز صفات
پیش او لطف همان قهر همان
نوشداروش همان زهر همان
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۱ - عقد هشتم در بیان ارادت که عنان قصد از مقاصد مجازی تافتن است و بر باد پای جهد به کعبه مراد حقیقی شتافتن
ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقه عادت همه سال
حق که منشور سعادت داده ست
در خلاف آمد عادت داده ست
چند سر در ره عادت باشی
تارک تاج سعادت باشی
کرده ای عادت و خو پرده خویش
باز کن خوی ز خو کرده خویش
دیده کز بهر صنایع باشد
تا دلیل ره صانع باشد
منظر شاهد رعنا سازی
با رخش نرد تماشا بازی
گوش کامد پی قرآن شنوی
تا به فرموده یزدان گروی
روزن بانگ نی و چنگ کنی
به سماع غزل آهنگ کنی
دست دادند که بی رنج و ملال
سازیش آبله از کسب حلال
نه که از جام شوی باده گسار
داریش بر کف دست آبله وار
پات دادند که از راه وفا
آوری رو به صف اهل صفا
نه که دین در ره آفات نهی
پا به میدان خرابات نهی
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهوده سخن سنج شوی
خلق را مایه صد رنج شوی
آنچه گفتم همه عادات بد است
که نه شایسته دین و خرد است
به کز اینها همه پیوند گشای
آوری روی ارادت به خدای
هست ارادت بر هر آزاده
ترک ما کان علیه العاده
ای خوش آن وقت که بی فکر و نظر
بر زند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید ازو هیچ شکوه
همچو خورشید که نبود میغش
خویش را عور زنی بر تیغش
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
بلکه چون کبک نهی پا به سرش
وز لگدکوب کنی پی سپرش
ور رسد بادیه ژرف به پیش
فسحت آن ز دل عارف بیش
گردبادش به فلک سوده کلاه
گشته گوی کلهش قبه ماه
خار آن دشنه بیدادگران
خاک آن تشنه خونین جگران
کوه با صرصر آن ریگ نمای
ریگ چون اخگر سوزان ته پای
به هوایش چو کند مرغ گذر
همچو پروانه فتد سوخته پر
بگذری از سر آن همچو سحاب
از مژه بر تف آن ریزان آب
ور بگیرد ره تو دریایی
قله موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
غوک آن پنجه زنان با خرچنگ
گام اول ز وی و کام نهنگ
زان کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لب تر ازان کشتی وار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد ازین قبله گهت
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
تا نهی بزم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو به ساز
ور بود تار ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر درست
باز در خواهش او خواهش خویش
روز در افزونیش از کاهش خویش
باش پیش رخش آیینه صاف
بر تراش از دل خود زنگ خلاف
شو سمندر چو فروزد آتش
باش در آتش او خرم و خوش
مانده در ربقه عادت همه سال
حق که منشور سعادت داده ست
در خلاف آمد عادت داده ست
چند سر در ره عادت باشی
تارک تاج سعادت باشی
کرده ای عادت و خو پرده خویش
باز کن خوی ز خو کرده خویش
دیده کز بهر صنایع باشد
تا دلیل ره صانع باشد
منظر شاهد رعنا سازی
با رخش نرد تماشا بازی
گوش کامد پی قرآن شنوی
تا به فرموده یزدان گروی
روزن بانگ نی و چنگ کنی
به سماع غزل آهنگ کنی
دست دادند که بی رنج و ملال
سازیش آبله از کسب حلال
نه که از جام شوی باده گسار
داریش بر کف دست آبله وار
پات دادند که از راه وفا
آوری رو به صف اهل صفا
نه که دین در ره آفات نهی
پا به میدان خرابات نهی
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهوده سخن سنج شوی
خلق را مایه صد رنج شوی
آنچه گفتم همه عادات بد است
که نه شایسته دین و خرد است
به کز اینها همه پیوند گشای
آوری روی ارادت به خدای
هست ارادت بر هر آزاده
ترک ما کان علیه العاده
ای خوش آن وقت که بی فکر و نظر
بر زند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید ازو هیچ شکوه
همچو خورشید که نبود میغش
خویش را عور زنی بر تیغش
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
بلکه چون کبک نهی پا به سرش
وز لگدکوب کنی پی سپرش
ور رسد بادیه ژرف به پیش
فسحت آن ز دل عارف بیش
گردبادش به فلک سوده کلاه
گشته گوی کلهش قبه ماه
خار آن دشنه بیدادگران
خاک آن تشنه خونین جگران
کوه با صرصر آن ریگ نمای
ریگ چون اخگر سوزان ته پای
به هوایش چو کند مرغ گذر
همچو پروانه فتد سوخته پر
بگذری از سر آن همچو سحاب
از مژه بر تف آن ریزان آب
ور بگیرد ره تو دریایی
قله موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
غوک آن پنجه زنان با خرچنگ
گام اول ز وی و کام نهنگ
زان کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لب تر ازان کشتی وار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد ازین قبله گهت
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
تا نهی بزم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو به ساز
ور بود تار ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر درست
باز در خواهش او خواهش خویش
روز در افزونیش از کاهش خویش
باش پیش رخش آیینه صاف
بر تراش از دل خود زنگ خلاف
شو سمندر چو فروزد آتش
باش در آتش او خرم و خوش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۲ - حکایت آن مرید گرم رو که به فرموده پیر پخته کار در تنور فروزان نشست و از تاب آتش یک موی بر اندام وی کج نگشت
صادقی را غم شبگیر گرفت
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان می زد
گوی اسرار به چوگان می زد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرموده ات ای چشمه نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست
آنچه مکنون ضمیر است آن چیست
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که ای نکته گذار
چند با ما کنی الحاح چنین
رو در آن آتش سوزان بنشین
باز دریای صفا پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به آخر چو رسید
یادش آمد ز مقامات مرید
گفت خیزید که آن نادره فن
کرده در آتش سوزانش وطن
زانکه عقد دل او نیست گزاف
با من آنسان که کند قصد خلاف
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشش شعله زنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان می زد
گوی اسرار به چوگان می زد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرموده ات ای چشمه نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست
آنچه مکنون ضمیر است آن چیست
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که ای نکته گذار
چند با ما کنی الحاح چنین
رو در آن آتش سوزان بنشین
باز دریای صفا پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به آخر چو رسید
یادش آمد ز مقامات مرید
گفت خیزید که آن نادره فن
کرده در آتش سوزانش وطن
زانکه عقد دل او نیست گزاف
با من آنسان که کند قصد خلاف
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشش شعله زنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۳ - مناجات در اشارت به آنکه ارادت نخست از جانب مراد است نه مرید و طلب توفیق توبه که مبنای سایر مقامات است
ای دل اهل ارادت به تو شاد
به تو نازم که مریدی و مراد
مرد تلوین تو را تمکین نیست
شوق مسکین تو را تسکین نیست
خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
ور به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعله فروز
هر چه غیر تو بود جمله بسوز
بو که بی درد سر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغوله نابود برد
ور زند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش آبی
به تو نازم که مریدی و مراد
مرد تلوین تو را تمکین نیست
شوق مسکین تو را تسکین نیست
خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
ور به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعله فروز
هر چه غیر تو بود جمله بسوز
بو که بی درد سر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغوله نابود برد
ور زند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش آبی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۴ - عقد نهم در مقام توبه که پشت بر مخالفات کردن است و روی در موافقات آوردن
پیش ازان کایدت این واقعه پیش
به که از توبه کنی چاره خویش
دامن از نفس و هوا درچینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد ازان بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
زانچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
گل این باغ همه یکرنگ است
بانگ مرغانش به یک آهنگ است
میوه کامسال ز شاخش چینی
بر همان صورت پارش بینی
بوی آنه هست همان رنگ همان
به کمال خودش آهنگ همان
پار خوش بود به چشم و دل تو
چیست امسال ازان حاصل تو
باشد اندر نظر نکته شناس
سال دیگر به همین طرز و قیاس
نیست در کار ز تکرار بزه
لیکن آن می برد از کار مزه
چند باشی ز معاصی مزه کش
توبه هم بی مزه ای نیست بچش
ملک از وصمت عصیان پاک است
دیو کافر منش و بی باک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
خاصه آدمی آمد توبه
مایه محرمی آمد توبه
گرت از نسبت آدم نه اباست
ربنا گو و ظلمنات کجاست
چهره پر گرد کن از خاک نیاز
مژه از خون جگر رنگین ساز
جامه خود چو فلک زن در نیل
به درون شعله فکن چون قندیل
دیده را سرمه بیداری کش
رخت در زاویه خواری کش
فرش آن زاویه خاکستر کن
جا در او با دل چون اخگر کن
سینه از ناخن حسرت بخراش
حرف میل گنه از دل بتراش
دست بردار به درگاه خدای
کای خطابخش خطاگر بخشای
گریه و زاری و خواریم نگر
بر جگر ناوک کاریم نگر
آتش افکند به دل آوخ من
بس بود آتش دل دوزخ من
ز آتش دل شده ام گرم نفس
در گنه سوزیم این آتش بس
زین قبل گرد تواضع می تن
در زاری و تضرع می زن
بو که در دل کند اینت اثری
وا شود بر رخت از توبه دری
ور نه دریوزه کنان از زن و مرد
بر در هر کس و ناکس می گرد
درد دل می کن و همت می خواه
تا ازین ورطه برون آری راه
ای بسا شیر ز عجز آمده تنگ
کش شود صید نما روبه لنگ
وی بسا مرد فرومانده به جای
کش کشد پیرزنی خار ز پای
ای رقم کرده تو حرف گناه
نامه عمرت ازین حرف سیاه
گر نیی خامه سیهکاری چند
بهر هر حرف نگونساری چند
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمه غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقه کوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم و خندان گذرند
هیچ تن را سر سودای تو نی
هیچ کس را غم فردای تو نی
به که از توبه کنی چاره خویش
دامن از نفس و هوا درچینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد ازان بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
زانچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
گل این باغ همه یکرنگ است
بانگ مرغانش به یک آهنگ است
میوه کامسال ز شاخش چینی
بر همان صورت پارش بینی
بوی آنه هست همان رنگ همان
به کمال خودش آهنگ همان
پار خوش بود به چشم و دل تو
چیست امسال ازان حاصل تو
باشد اندر نظر نکته شناس
سال دیگر به همین طرز و قیاس
نیست در کار ز تکرار بزه
لیکن آن می برد از کار مزه
چند باشی ز معاصی مزه کش
توبه هم بی مزه ای نیست بچش
ملک از وصمت عصیان پاک است
دیو کافر منش و بی باک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
خاصه آدمی آمد توبه
مایه محرمی آمد توبه
گرت از نسبت آدم نه اباست
ربنا گو و ظلمنات کجاست
چهره پر گرد کن از خاک نیاز
مژه از خون جگر رنگین ساز
جامه خود چو فلک زن در نیل
به درون شعله فکن چون قندیل
دیده را سرمه بیداری کش
رخت در زاویه خواری کش
فرش آن زاویه خاکستر کن
جا در او با دل چون اخگر کن
سینه از ناخن حسرت بخراش
حرف میل گنه از دل بتراش
دست بردار به درگاه خدای
کای خطابخش خطاگر بخشای
گریه و زاری و خواریم نگر
بر جگر ناوک کاریم نگر
آتش افکند به دل آوخ من
بس بود آتش دل دوزخ من
ز آتش دل شده ام گرم نفس
در گنه سوزیم این آتش بس
زین قبل گرد تواضع می تن
در زاری و تضرع می زن
بو که در دل کند اینت اثری
وا شود بر رخت از توبه دری
ور نه دریوزه کنان از زن و مرد
بر در هر کس و ناکس می گرد
درد دل می کن و همت می خواه
تا ازین ورطه برون آری راه
ای بسا شیر ز عجز آمده تنگ
کش شود صید نما روبه لنگ
وی بسا مرد فرومانده به جای
کش کشد پیرزنی خار ز پای
ای رقم کرده تو حرف گناه
نامه عمرت ازین حرف سیاه
گر نیی خامه سیهکاری چند
بهر هر حرف نگونساری چند
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمه غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقه کوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم و خندان گذرند
هیچ تن را سر سودای تو نی
هیچ کس را غم فردای تو نی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۵ - حکایت آن فرو رفته به چاه جاه که از دست دوک ریسی رشته عنایتش به چنگ افتاد و کمند نجات او گشت
می شد اندر حشم حشمت و جاه
پادشاوار وزیری در راه
گرد او حلقه مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که این کیست این کیست
بود چابک زنی آنجا حاضر
گفت تا چند که این کیست آخر
رانده ای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبه دوران جای
خورده از شعبده دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایره پر خم و پیچ
مانده ای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پند پذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوه سپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسید
زخم آن بر دل آگاه رسید
صاحب جذبه ز خود باز رهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبه امید کند
روی در قبله جاوید کند
پادشاوار وزیری در راه
گرد او حلقه مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که این کیست این کیست
بود چابک زنی آنجا حاضر
گفت تا چند که این کیست آخر
رانده ای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبه دوران جای
خورده از شعبده دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایره پر خم و پیچ
مانده ای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پند پذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوه سپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسید
زخم آن بر دل آگاه رسید
صاحب جذبه ز خود باز رهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبه امید کند
روی در قبله جاوید کند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۶ - مناجات در طلب کردن توبه و ثبات بر آن و نادیدن آن از خود و استوار ساختن آن به تقوا و ورع
ای ز هر رو همه را روی به تو
روی هر ذره ز هر سوی به تو
کار ما چیست گنه ورزیدن
عادت تو گنه آمرزیدن
توبه از بنده بود سست نهاد
توبه آنست کش از توست گشاد
بار نه بار فکن هر دو تویی
توبه ده توبه شکن هر دو تویی
هر که شد گمشده تیه گناه
جز به توبه نشود روی به راه
جامی گمشده را بخش نجات
توبه روزی کن و بر توبه ثبات
نخوت توبه برون بر ز سرش
دیدن توبه بپوش از نظرش
پیش آن دیده که روشن نظر است
دیدن توبه گناه دگر است
می زند این همه از هستی سر
کس نخورد از شجر هستی بر
از ورع هر که زبردستی یافت
پنجه زورور هستی تافت
روی هر ذره ز هر سوی به تو
کار ما چیست گنه ورزیدن
عادت تو گنه آمرزیدن
توبه از بنده بود سست نهاد
توبه آنست کش از توست گشاد
بار نه بار فکن هر دو تویی
توبه ده توبه شکن هر دو تویی
هر که شد گمشده تیه گناه
جز به توبه نشود روی به راه
جامی گمشده را بخش نجات
توبه روزی کن و بر توبه ثبات
نخوت توبه برون بر ز سرش
دیدن توبه بپوش از نظرش
پیش آن دیده که روشن نظر است
دیدن توبه گناه دگر است
می زند این همه از هستی سر
کس نخورد از شجر هستی بر
از ورع هر که زبردستی یافت
پنجه زورور هستی تافت