عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۸) حکایت آن زن در حضرت رسالت
پیمبر گفت بس مفسد زنی بود
که در دین همچو گِل تر دامنی بود
مگر می‌رفت در صحرا براهی
پدید آمد میان راه چاهی
سگی را دید آنجا ایستاده
زبانش از تشنگی بیرون فتاده
بشفقت ترک کار خویشتن کرد
ز موزه دلو و از چادر رسن کرد
کشید آبی به سگ داد و خدایش
گرامی کرد در هر دو سرایش
شب معراج دیدم هچو ماهش
بهشت عدن گشته جایگاهش
زنی مفسد سگی راداد آبی
جزا بودش ز حق چندین ثوابی
اگر یک دل کنی آسوده یک دم
ثوابش برنتابد هر دو عالم
برای آنکه دل با خویش باشد
ثوابش از دو گیتی بیش باشد
ز ابلیسیِ خود گر پاک گردی
چو آدم سخت نیکو خاک گردی
چو ابلیسی منی آورد جانت
کَی از رحمت بوَد بَر جاودانت
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۰) حکایت بایزید و زنّار بستن او
چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام
بیاران گفت کای قوم نکوکام
یکی زنّار آریدم هم اکنون
که تا بر بندد این مسکینِ مجنون
خروشی از میان قوم برخاست
که از زنّار ناید کار تو راست
چگونه باشد ای سلطان اسرار
میان بایزید آنگاه و زنّار
دگر ره خواست زنّاری ز اصحاب
نمی‌آورد کس آن کار را تاب
بآخر کرد شیخ الحاح بسیار
نمی‌دانست کس درمانِ آن کار
همه گفتند اگر بر شیخ تقدیر
شقاوة خواستست آنرا چه تدبیر
یکی زنّار آوردند اصحاب
که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب
پس آنگه روی را در خاک مالید
بسوز جان و درد دل بنالید
بسی افشاند خون ازچشمِ خونبار
وزان پس از میان ببرید زنّار
زبان بگشاد کای قیّومِ مطلق
بحقّ آنکه جاویدان توئی حق
که چون این دم بریدم بند زنّار
همان هفتاد ساله گبرم انگار
نه گبری کو درین دم باز گردد
بیک فضل تو صاحب راز گردد؟
من آن گبرم که این دم بازگشتم
چه گر دیر آمدم هم باز گشتم
بگفت این و شهادة تازه کرد او
بسی زاری بی اندازه کرد او
اگرچه راه افزون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو میدانی که من هیچم الهی
ز هیچی این همه پس می چه خواهی
چه دارم، درد بی اندازه دارم
ز مال و ملک قلبی تازه دارم
چو دل دارم خرابی و کبابی
چه می‌خواهی خراجی از خرابی
اگر توعجز می‌خواهی بسی هست
ندانم تا چو من عاجز کسی هست
غمم جز تو دگر کس می‌نداند
تو می‌دانی اگرکس می‌نداند
چه می‌گویم چو دانم ناظری تو
چه می‌جویم چو دانم حاضری تو
تو خود بخشی اگر جویم وگرنه
تو خود دانی اگر گویم وگرنه
همه بی سر تنیم افتاده در بند
چه برخیزد ازین بی سر تنی چند؟
چو از خلقت نه سود ونه زیانست
همه رحمت برای عاصیانست
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۱) مناجات ابراهیم ادهم
به پیش کعبه ابراهیم ادهم
بحق می‌گفت کای دارای عالم
مرا معصوم خواه و بی گنه دار
گناهی کان رود زانم نگه دار
یکی هاتف خطابش کرد آنگاه
که این عصمت که می‌خواهی تو در راه
همین بودست از من خلق را خواست
اگر کار تو و ایشان کنم راست
که تا جمله بهم معصوم مانید
همه از رحمتم محروم مانید
هزاران بحرِ رحمت بی قیاسست
ولیکن بنده را جای هراسست
ندارم از جهان جز بیمِ جان من
ز درد او زبان ترجمان من
چو من از عمر بهبودی ندیدم
زیان دیدم ولی سودی ندیدم
بمُردن راضیم زین زندگانی
اگر بازم رهانی می‌توانی
ز سر تا پای من جای نظر نیست
که بروی هر زمان زخمی دگر نیست
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۲) حکایت رندی که ازدکانی چیزی می‬خواست
یکی رندی میان داغ ودردی
ستاده بود بر دکان مردی
ازو می‌خواست چیزی، می ندادش
بسی بر پیش دکان ایستادش
زبان بگشاد دکاندار پر پیچ
که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ
چو کردی زخم، از من نقد می‌جوی
وگر نه همچنین می‌باش و می‌گوی
برهنه کرد رند اندام حالی
بدو گفتا نگه کن از حوالی
اگر بر من ز سر درگیر تا پای
توانی دید بی صد زخم یک جای
بگو کانجایگه زخمی رسانم
که بی صد زخم جائی می‌ندانم
اگر بی زخم هستم جایگاهی
نباشد چشم زخم از تو گناهی
چو نیست از پای تا سر بی جراحت
بده چیزی که یابم از تو راحت
تنم چون جمله مجروحست اکنون
ازین پس نوبة روحست اکنون
خدایا من چو آن رند گدایم
که بر تن نیست بی صد زخم جایم
ز سر تا پای من چندان که جوئی
جراحت پُر بوَد چندان که گوئی
دمی هرگز براحت برنیارم
که سر از صد جراحت بر نیارم
دمی گر صد جراحت می‌نیابم
ز عمر خویش راحت می‌نیابم
اگر خود پای تا سر عین دردم
ز دردی کافرم گر سیر گردم
غم تو بایدم از عالم تو
ندارم غم چو من دارم غم تو
دریغا جان ندارم صد هزاران
که در پای غمت ریزم چو باران
چو حرف ها و هو آید بگوشم
همه در ها و هو و در خروشم
ترا دیدم خودی خود ستُردم
بتو زنده شدم وز خویش مُردم
اگردایم چنین باشم کمالست
وگر با خویشتن رفتم زوالست
خدایا دست این شوریده دل گیر
خلاصم ده ازین زندان دلگیر
در آن ساعت که جان آید بحلقم
نماند هیچ امیدی بخلقم
تنم را روشنائی لحد بخش
دلم را آشنائی ابد بخش
چو زایل گردد این مُلک وجودم
مکن بی بهره از دریای جودم
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک
کنیزی داشت عبدالله مسعود
که صد گونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کرده‌ام پیش کسی کار
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
چرا بودم بآخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه می‌نیرزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که می‌خواهی توانی
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۴) حکایت بشر حافی که نام حق تعالی بمشک بیالود
در اوّل روز می‌شد بشرِ حافی
ز دُردی مست امّا جانش صافی
مگر یکپاره کاغذ یافت در راه
بر آن کاغذ نوشته نامِ الله
ز عالم جز جَوی حاصل نبودش
بداد و مشک بستد اینت سودش
شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی
بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی
در آن شب دید وقت صبح خوابی
که کردندی به سوی او خطابی
که ای برداشته نام من از خاک
بحرمت کرده هم خوش بوی و هم پاک
ترا مرد حقیقت جوی کردیم
همت پاک و همت خوش بوی کردیم
خدایا بس که این عطّارِ خوش گوی
بعطر نظم نامت کرد خوش بوی
چه گر عطّار ازان خوش گوی بودست
که نامت جاودان خوش بوی بودست
تو هم از فضل خاک آن درش کن
بنام خویشتن نام آورش کن
که جز از فضل تو روئی ندارد
گر از طاعت سر موئی ندار
عطار نیشابوری : روایت دیگر دیباچۀ الهی‏نامه
ابیات برگزیدهٔ از روایت دوم دیباچۀ الهی نامه از روی نسخه‌های دیگر
بنام آنک ملکش بی زوالست
بوصفش نطق صاحب عقل لالست
مفرّح نامهٔ جانهاست نامش
سر فهرست دیوانهاست نامش
ز نامش پُر شکر شد کام جانها
زیادش پر گهر تیغ زبانها
اگر بی یادِ او بوئیست رَنگیست
وگر بی نام او نامیست ننگیست
خداوندی که چندانی که هستیست
همه در جنب ذاتش عین پستیست
چو ذاتش برترست از هرچه دانیم
چگونه شرح آن کردن توانیم
بدست صنع گوی مرکز خاک
فکنده درخم چوگان افلاک
چو عقل هیچ کس بالای او نیست
کسی دانندهٔ آلای او نیست
همه نفی جهان اثباتش آمد
همه عالم دلیل ذاتش آمد
صفاتش ذات و ذاتش چون صفاتست
چو نیکو بنگری خود جمله ذاتست
وجود جمله ظلّ حضرت اوست
همه آثار صنع قدرت اوست
نکوگوئی نکو گفتست در ذات
که التوحید اِسقاطُ الاضافات
زهی رتبت که ازمه تا بماهی
بود پیشش چو موئی از سیاهی
زهی عزّت که چندان بی نیازیست
که چندین عقل و جان آنجا ببازیست
زهی حشمت که گر در جان درآید
ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید
زهی وحدت که موئی در نگنجد
در آن وحدت جهان موئی نسنجد
زهی رحمت که گر یک ذرّه ابلیس
بیابد گوی برباید ز ادریس
زهی غیرت که گر بر عالم افتد
بیک ساعت دو عالم برهم افتد
زهی هیبت که گر یک ذرّه خورشید
نیابد گم شود در سایه جاوید
زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه
نیابد کس ورای اوبدان راه
زهی ملکت که واجب گشت لابد
که نه نقصان یذیرد نه تزاید
زهی قوّت که گرخواهد بیک دم
زمین چون موم گرداند فلک هم
زهی شربت که در خون می‌زند جان
بامید سَقاکُم رَبُّکُم خوان
زهی ساحت که گر عالم نبودی
سر موئی از آنجا کم نبودی
زهی غایت که چشم عقل و ادراک
بماند از بُعدِ آن افکنده بر خاک
زهی مهلت که چون هنگام آید
بموئی عالمی دردام آید
زهی شدّت بحجّت برگرفتن
نه برگ خامشی نه روی گفتن
زهی عزلت که چندانی زن و مرد
دویدند و ندیدند از رهش گرد
زهی غفلت که ما را کرد زنجیر
وگرنه نیست ازما هیچ تقصیر
زهی طاقت که گر ما زین امانت
برون آئیم ناکرده خیانت
زهی حسرت که خواهد بود ما را
ولی حسرت ندارد سود ما را
جهان عشق را پای و سری نیست
بجز خون دل او را رهبری نیست
کسی عاشق بوَد کز پای تا فرق
چوگل در خون شود اوّل قدم غرق
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جُرمِ عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش ازانست
چو ما را نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم؟ مشتی کم بضاعت
کنون چون اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
مبرا از کم و چون و چرائی
ورای عالم و خلقی ورائی
خدایا رحمتت در یای عام است
از آنجا قطرهٔ ما را تمام است
اگر آلایش خلق گنه کار
در آن دریا فرو شوئی بیکبار
نگردد تیره آن دریا زمانی
ولی روشن شود کارِ جهانی
چه کم گردد ازان دریای رحمت
که یک قطره کنی بر خلق قسمت
خوشا هائی ز حق و ز بنده هوئی
میان بنده و حق های و هوئی
نداری در همه عالم کسی تو
چرا بر خود نمی‌گرئی بسی تو
اگر صد آشنا درخانه داری
چو مُردی آن همه بیگانه داری
بآسانیت این اندوه ندهند
بدست کاه برگی کوه ندهند
گرت یک ذرّه این اندوه باید
صفای بحر و صبر کوه باید
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم همه عالم بگیری
اگر آگه شوی ای مردِ مهجور
که ازنزد کِه ماندی این چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
سر تشویش بر زانو نهی تو
اگر شایستهٔ راه خدا را
بکلی میل کش چشم هوا را
چو نابینا شود چشم هوایت
بحق بینا شود چشم هُدایت
تحیّر را نهایت نیست پیدا
که یابد باز یک سوزن ز دریا
جهان را چون رباطی با دو در دان
که چون زین در درآئی بگذری زان
توغافل خفته وز هیچت خبر نه
بخواهی مُرد اگر خواهی وگرنه
ترا گر خود گدائی ور شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست همراه
بسی کردست گردون شعله کاری
نخواهد بود کس را رستگاری
زهر چیزی که داری کام و ناکام
جدا می‌بایدت گشتن سرانجام
وگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت بدین دروازه راهست
وگر اسکندری، دنیای فانیت
کند روزی کفن اسکندرانیت
عزیزا بی تو گنجی پادشائی
برای خویشتن بنهاد جائی
اگر رایش بود بر دارد آن گنج
وگرنه همچنان بگذارد آن گنج
جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سوری ندارد
اگر سیمت ببخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد
وصالی بی فراقی قسمِ کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
نمی‌دانم کسی را بی غمی من
که تادستی برو مالم دمی من
برَو تن در غم بار گران نه
بسی جان کَن چو جان خواهند جان ده
نمی‌بینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون شوی نا رفته درگور
نه ششصد سال آدم ماند غمناک
ز بهر گندمی خون ریخت برخاک؟
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روا نیست
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
جهانا کیست کز جَور تو شادست
همه جَور تو و دَور تو بادست
جهان چون نیست از کار تو غمناک
چرا بر سر کنی از دستِ او خاک
جهان چون تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاددارد
مرا عمریست تادربندِ آنم
که تا با همدمی رمزی برانم
نمی‌بینم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
چو بهر خاک زادستی ز مادر
درین پستی چه سازی کاخ و منظر
چو جسمت سوده خواهد گشت در خاک
سر منظر چه افرازی بر افلاک
اگر آگندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
غم خود خور که کس را ازتو غم نیست
چه می‌گویم ترا حقّا که هم نیست
اگرچه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جان پاک از خاک پاکست
نه مسجود ملایک گوهر تست؟
نه تاجی از خلافت بر سر تست؟
خلیفه زادهٔ گلخن رها کن
بگلشن شو گران جانی رها کن
بمصر اندر برای تست شاهی
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی
ازان بر ملک خویشت نیست فرمان
که دیوت هست برجای سلیمان
تو شاهی هم در آخر هم در اوّل
ولی بیننده را چشمست احول
دو می‌بینی یکی را و دو صد صد
چه یک چه دو چه صد، جمله توئی خود
تو یک دل داری ای مسکین و صد بار
بیک دل چون توانی کرد صد کار
ترا اندوهِ نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
نهادی بوالعجب داری تو در اصل
پلاسی کرده اندر اطلسی وصل
اگر هر دم حضوری را بکوشی
زواَسجدواَقتَرِب خلعت بپوشی
ز بس کاندیشهٔ بیهوده کردی
نهاد خویش را فرسوده کردی
الا ای خفته گر هستی خردمند
دربایست خود برخود فرو بند
زهی حرص دل فرزندِ آدم
زهی حیران و سرگردانِ عالم
الا ای از حریصی با دل کور
بماندی در حرص را مرگست مرهم
...
تو نامرده نگردد حرصِ تو کم
چه خواهی کرد چندین مال دنیا
چشیدی جامِ مالامالِ دنیا
متاع جملهٔ دنیا بیک جَو
نیرزد بالله اندر چشمِ رهرَو
همه چون کرکسان دربند مردار
...
فغان زین مور طبعان سخن چین
چو موران جمله نه رهبر نه ره بین
فغان از حرص مشتی استخوان رند
همه سگ سیرتان موش پیوند
الا ای روز و شب غمخواره مانده
بدست حرص در بیچاره مانده
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرصست و اشتر را مهاری
تو بر رزّاق ایمن باش آخر
صبوری وَرز و ساکن باش آخر
ز کافر او نگیرد رزقِ خود باز
کجا گیرد ز مرد پر خرد باز
مکن در وقت صبح ای دوست سستی
چو داری ایمنی و تن درستی
چو تو بیدار باشی صبحگاهی
بیابی هر چه آن ساعت بخواهی
هر آن خلعت کز آن درگاه پوشند
چو آید صبح گاه آنگاه پوشند
در روضه سحرگاهان گشایند
جمال او بمشتاقان نمایند
گرت باید در آن دم پادشائی
ز درگاه محمد کن گدائی
عطار نیشابوری : روایت دیگر دیباچۀ الهی‏نامه
در آغاز آلهی نامه
آلهی، نامه را آغاز کردم
بنامت باب نامه باز کردم
زبان را در فصاحت راه دادم
دهان را در بلاغت برگشادم
توکّل بر خدا، تقصیر بر خویش
نهادم این نهایت نامه در پیش
دل حاضر بتحریرش سپردم
اگر خوش گوی کردم گوی بر دم
در گنج عبارت برگشادم
آلهی نامه نام این نهادم
آلهی، نامِ تو و نامهٔ تست
بلی جَفَّ القلَم در خامهٔ تست
بآغازش تو دادستی نهایت
بانجامش تو کن این را کفایت
رفیق خاطرم کن فضل و توفیق
میفکن خاطرم در فکر و تعویق
که تا آخر کنم این داستان را
باُنس جان نمایم اِنس و جان را
توئی هادیِ خلق جاودانی
نهان و آشکارا جمله دانی
بانجام آوری آغازِ رازم
که تا گردن کشم گردن فرازم
آلهی، فضلِ خود را یارِ ما کن
ز رحمت یک نظر درکارِ ما کن
که تا مطلوبِ جانم حاصل آید
مگر قولم قبول یک دل آید
اگر یک دل شود زین شعر خشنود
مراد جان برآید کامِ دل زود
سخن بر من، هدایت بر خداوند
خداوندا جدائی را بپیوند
بلطفت می‌کنم این را حوالت
نگه دارش خدایا از بطالت
پسند خویش کن این گفت و گو را
قبولم کن فزون ده رغبتم را
مهیّا کن مراد روح پیشم
کرامت کن عطیّتهای خویشم
مرا در وصفِ وحدت ترجمان ده
برّب خویش خاطر را نشان ده
نشان ده بی نشانا تا درآیم
بکام دل زبان را برگشایم
در الحان آورم طوطیِ جان را
شکر بخشم ز شعر خود بیان را
بشغل روح تو مشغول گردم
ز ننگ بحر و کان معزول گردم
همه جان گردم و تن را بمانم
روان را از دل و جان وا رهانم
ز سر تا پای کلّی نور گردم
اگر مشکم مگر کافور گردم
خدایا در زبان من صواب آر
دعای بندهٔ خود مستجاب آر
دل پر دُردیم را صاف گردان
بما بین شکر من لاف گردان (؟)
مرا در حضرت خود کامران دار
ز کج گفتن زبانم در امان دار
مرا توفیق ده تا حمد خوانم
صفات ذات تو بر لفظ رانم
ز درگاهت همین دارم امانی
مرا یا رب بدین مقصد رسانی
سخن انجام شد، آغازِ توحید
کنم از حمد و از تمجید و تخمید
بنالم همچو بلبل در بهاران
ببارانم ز ابر دیده باران
بجنبانم سلاسل جان و دل را
کنم روح و روانی آب و گل را
برآرم دستِ دعوت در مناجات
بزاری گویم ای قاضیِ حاجات
مرادر حمدِ خود صاحب قران کن
زبان من چو شعر من روان کن
روان کن کارِ من در کامرانی
زبان را ده برات ترجمانی
خدایا از حکایت خسته گردم
بساط انبساط اندر نوردم
دهان بگشایم اندر وصفِ ذاتت
کنم آغازِ اوصاف صفاتت
خداوندا عطاهای تو عام است
عنایتهای عامّت بر دوام است
ز مشتی خاک ما را آفریدی
کُلی بر کلِّ کَونم بر گزیدی
بگفت خیر امّت سر فرازیم
ازان برجامهٔ طوعت طرازیم
بدین تشریف و خلعت شهریاریم
بکَرَّمنا کبیر و کامگاریم
خداوندا توئی دانا و داور
صفات ذات تست الله اکبر
منزّه از زن و از خویش و فرزند
مبّرا از شریک و مثل و مانند
قدیم بی ولد، قیّوم بی خویش
تولّای توانگر، فخرِ درویش
ز دودی آسمان را آفریدی
ز خاکی کُلِّ انسان آفریدی
سما را بی ستون بنیاد دادی
ترابی بر سرابی تو نهادی
ز بادی عیسی مریم تو کردی
زناری دشمن آدم تو کردی
ز کاف و نون تو کردی کَون کَون را
جهان و جان تودادی اِنس و جان را
مسالک هوش و مستی از تو دارند
ممالک مِلک هستی از تو دارند
خلایق جمله ازجام تو مستند
همه مأمور فرمان الستند
ترا می‌زیبد الحق پادشاهی
که پیدا آوری ماهی ز ماهی
توئی رزّاق هر پیدا و پنهان
توئی خلّاق هر دانا و نادان
وَمَا مِن دابّةٍ منشورِ شاهیست
اَلَم تَعلَم نفاد پادشاهیت
توبودی و نبُد جنّات و نیران
توبودی و نبود ایوان و کیوان
تو بودی ونبود افلاک و کَونَین
تو بودی و نبود این قاب قوسین
توئی باقی و فانی هرچه هستند
بتقدیرت نه بالا بل که پستند
توئی خلاق هر بالا و پستی
توئی پیدا و پنهان هرچه هستی
توئی گیرنده و میرنده مائیم
توئی سلطان و ما مشتی گدائیم
گنه کاریم اما مستمندیم
مسلمانیم ازان ره شهر بندیم
جهان زندان سرای مؤمنانست
ولی مال و منال مؤمن آنست
اگر فضلت قرین حال گردد
خرابم جمله جا و مال گردد
چه باشد بنده مقرون انابت
کند طاعت کند دعوت اجابت
اگر بابنده عدل وداد ورزد
عبادتهای صد ساله چه ارزد
خداوندا توئی حامی و حاضر
بحال بندگان خویش ناظر
خطی از فضل گرد این خطا کش
قلم در نامهٔ کردارِ ما کش
اگر بر ما ببخشائی کریمی
وگر تعظیم فرمائی عظیمی
گر از ما زلّتی آید هم ا زماست
فراموشیِ ما ازحجّت ماست
اگر حوّا وآدم سهو کردند
نه لعبت بازی و نه لهو کردند
بنسیان اندر افتادند آنها
عفو کردی ازیشان پادشاها
ز ما بیچارگان گر درگذاری
گناهی کرده، باشد شهریاری
جلیس خاک این درگاه مائیم
انیس آه و واویلاه مائیم
امانت را نهاده بر کف دست
زبان در ذکر می‌داریم پیوست
ثنای ذات پاکت می‌سرائیم
دهان در شرحِ ذکرت می‌سرائیم
بصد فریاد و واویلا و زاری
همی جوئیم راه رستگاری
باُدعُونی توسُّل کردگانیم
بامر اَستَجِب اخبار خوانیم
الها جز تو ما کس را نخواهیم
ازان رو در پناهت می‌پناهیم
دعای ما اجابت کن الها
انیس ما امامت کن الها
دل عطار را بیت الحرم کن
بتشریف حضورش محترم کن
بتضمین بشنوید این بیتِ نامی
اگرذکری دهد این را تمامی
قدم در کلبهٔ احزان ما نِه
وزان پس منّتی بر جان ما نِه
دل عطّار از دردت خرابست
گذر سوی خرابیها صوابست
خداوندا نظر درجان ما کن
گذر در کلبهٔ احزان ما کن
بعشق خویش ما را مبتلا دار
خرد را مالک راه رضا دار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس و آفرین آن پادشا را
که گیتی را پدید آورد و ما را
بدو زیباست ملک و پادشایی
که هر گز ناید از ملکش جدایی
خدای پاک و بی همتا و بی یار
هم از اندیشه دور و هم ز دیدار
نه بتواند مرو را چشم دیدن
نه اندیشه درو داند رسیدن
نه نقصانی پذیرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال دیگر
نه هست او را عرض با جوهری یار
که جوهر پس ازو بوده ست ناچار
نشاید وصف او گفتی که چون است
که از تشبیه و از وصف او برون است
به وصفش چند گفتی هم نه زیباست
که چندی را مقادیرست و احصاست
کجا وصفش به گفتن هم نشاید
که پس پیرامنش چیزی بباید
به وصفش هم نشاید گفت کی بود
کجاهستش را مدت نپینود
و گر کی بودن اندر وصفش آید
پس او را اول و آخر بباید
نه با چیزی بپیوسته ست دیگر
که پس باشند در هستی برابر
نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهایاتش پدیدار
نه ذات او بود هر گز مکانی
نه علم ذات او باشد نهانی
زمان از وی پدید آمد به فرمان
به نزد برترین جوهر ز گیهان
بدان جایی که جنبش گشت پیدا
وز آن جنبش زمانه شد هویدا
مکان را نیز حد آمد پدیدار
میان هر دوان اجسام بسیار
نفرمایی که آراید سرایی
بدین سان جز حکیمی پادشایی
که قوت را پدید آورد بی یار
به هستی نیستی را کرد قهار
خداوندی که فرمانش روایی
چنین دارد همی در پادشایی
نخستین جوهر روحانیان کرد
که او را نزمکان ونز زمان کرد
برهنه کرد صورت شان زمادت
سراسر رهنمایان سعادت
به نور خویش ایشان را بیاراست
وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست
نخستین آنچه پیدا شد ملک بود
وزان پس جوحری کرد آن فلک بود
وزیشان آمد این اجرام روشن
بسان گل میان سبز گلشن
بهین شکلیست ایشان را مدور
چنان چون بهترین لونی منور
چو صورتهای ایشان صورتی نیست
که ایشان را نهیب و آفتی نیست
نه یکسانند همواره به مقدار
به دیدار و به کردار و به رفتار
اگر بی اختر ستی چرخ گردان
نگشتی مختلف اوقات گیهان
نبودی این عللهای زمانی
کزو آید نباتی زندگانی
چو این مایه نبودی رستنی را
نبودی جانور روی ز می را
و گر بی آسمان بودی ستاره
جهان پر نور بودی هامواره
فروغ نور ظلمت را ز دودی
پس این کون و فساد ما نبودی
و گر نه کردی بودی چرخ مایل
بدین سان لختکیمیل معدل
نبودی فصلهای سال گردان
نه تابستان رسیدی نه زمستان
بزرگا کامگارا کردگارا
که چندین قدرتش نبود مارا
چنان کس زور و قوت بی کرانست
عطابخشی و جودش همچنانست
نه گر قدرت نماید آیدش رنج
نه گر بخشش کند پالایدش گنج
چو خود قدرت نمای جاودان بود
مرو را جود و قدرت بی کران بود
به قدرت آفرید اندازه گیری
ز دادار جهان قدرت پذیری
هیولی خواند او را مرد دانا
به قوتها پذیرفتن توانا
چو ایزد را دهشها بی کران است
پذیرفتن مرو را همچنان است
پذیرد افرینشها ز دادار
چو از سکه پذیرد مهر دینار
مثال او به زر ماند که از زر
کند هر گونه صورت مرد زرگر
چو ازد خواست کردن این جهان را
کزو کون و فسادست این و آن را
همی دانست کاین آن گاه باشد
که ارکانش فرود ماه باشد
یکی پیوند بر باید به گوهر
منور گردد آن را در برابر
یکی را در کژی صورت به فرمان
یکی بر راستی او را نگهبان
پدید آورد آن را از هیولی
چهار ارکان بدین هر چار معنی
از آن پیوندها آمد حرارات
دگر پیوند کز وی شد برودت
رطوبت جسمها را کرد چونان
که گاه شکل بستن بد به فرمان
یبوست همچنان او را فرو داشت
بدان تقویم و آن تعدیل کاوداشت
چو گشتند این چهار ارکان مهیا
ازان گرمی بر آمد سوی بالا
و گر سردی به بالا بر گذشتی
ز جنبشهای گردون گرم گشتی
پس آنگه چیره گشتی هر دو گرمی
برفتی سردی و تری و نرمی
لطیف آمد ازیشان باد و آتش
ازیرا سوی بالا گشت سر کش
بگردانید مثل چرخ گردان
همه نوری گذر یابد دریشان
بدان تا نور مهر و دیگر اجرام
رسد ز انجا بدین الوان و اجسام
زمین را نیست با لطف آشنایی
که تا بر وی بماند روشنایی
و گر چونین نبودی او به گوهر
نماندی روشنایی از برابر
چو هستی یافتند این چار مادر
هوا و خاک پاک و آب و آذر
ازیشان زاد چندین گونه فرزند
ز گوهرها و از تخم برومند
هزاران گونه از هر جنس جان ور
همیشه حال گردانند یکسر
و لیکن عالم کون و تباهی
دگر گون یافت فرمان الهی
کجا در عالم مبدا و بالا
به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا
در این عالم نه چونان بود فرمان
که اول گشت پیدا گوهر از کان
به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند
طبیعت اعتدال از پیش می راند
چه آن مادت کزو مردم همی خاست
خدای ما نخست آن را بپیر است
فزونیهای آن را کرد اجسام
یکایک را دگر جنس و دگر نام
به کان اندر مرو را زرعیان است
و لیک از دیدهء مردم نهان است
نحستین جنس گوهر خاست از کان
به زیرش نوع گوهرهای الوان
دوم جنس نبات آمد به گیهان
سیم جنس هزاران گونه حیوان
چو یزدان گوهر مردم بپالود
از آن با اعتدالی کاندر و بود
پدید آورد مردم را ز گوهر
بران هم گوهران بر کرد مهتر
غرض زیشان همه خود آدمی بود
که اورا فصلهای مردمی بود
نبات عالم و حیوان و گوهر
سراسر آدمی را شد مسخر
چو او را پایه زیشان بر تر آمد
تمامی را جهانی دیگر آمد
بدو داده است ایزد گوهر پاک
که نز بادست و نز آبست نز خاک
یکی گوید مرو را روح قدسا
یکی گوید مرو را نفس گویا
نداند علم کلی را نهایت
برون آرد صناعت از صناعت
چو دانش جوید و دانش پسندد
بیاموزد پس آن را کار بندد
ز دوده گردد از زنگ تباهی
به چشمش خوار گردد شاه و شاهی
شود پالوده از طبع بهیمی
به دست آرد کتبهای حکیمی
نخواهد هیچ اجسام زمین را
همیشه جوید آیات برین را
بلندی جوید آنجا نه مکانی
و لیک از قدر و عز جاودانی
چو رسته گردد از چنگال اضداد
شود آنجا که او را هست میعاد
شود ماننده آن پیشینگان را
کزیشان مایه آمد این جهان را
چنین دان کردگارت را چنین دان
بیفگن شک و دانش را یقین دان
مکن تشبیه او را در صفاتش
که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش
بگفتم آنچه دانستم ز توحید
خدای خویش را تمجید و تحمید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو
چو مادر دید ویس دلستان را
به گونه خوار کرده گلستان را
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ
ترا خسرو پدر بانوت مادر
ندانم در خورت شویی به کضور
چو در گیتی ترا همسر ندانم
به ناهمسرت دادن چون توانم
در ایران نیست جفتی با تو همسر
مگر ویرو که هستت خود برادر
تو او را جفت باش و دوده بفروز
وزین پیوند فرّخ کن مرا روز
زن ویرو بود شایسته خواهر
عروس من بود بایسته دختر
ازان خوشتر نباشد روزگارم
که ارزانی به ارزانی سپارم
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون مُعصفر
بجنیدش به دل بر مهربانی
ننود از خامشی همداستانی
نگفت از نیک و بد بر روی مادر
که بود اندر دلش مهر برادر
دلش از مهربانی شادمان شد
فروزان همچو ماه آسمان شد
به رنگی می شدی هر دم عذارش
به رو افتاده زلف تابدارش
بدانست از دلش مادر همانگاه
که آمد دخترش را خامشی راه
کجا او بود پیر کار دیده
بد و نیک جهان بسیار دیده
به بُرنایی همان حال آه
همان خاموش او را نیز بوده
چو دید از مهر دختر را نکو رای
بخواند اخترشناسان را ز هر جای
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی
از اختر کی بود روز گزیده
بد بهرام و کیوان زو بریده
که بیند دخترش شوی و پسر زن
که بهتر آن ز هر شوی این ز هر زن
همه اختر شناسان زیج بردند
شمار اختران یک یک بکردند
چو گردشهای گردون را بدیدند
ز آذر ماه روزی بر گزیدند
کجا آنگه و ز گشت روزگاران
در آذر ماه بودی نوبهاران
چو آذر ماه روز دی در آمد
همان از روز شش ساعت بر آمد
به ایوان کیانی رفت شهرو
گرفته دست ویس و دست ویرو
بسی کرد آفرین بر پاک دادار
چو بر دیو دژم نفرین بسیار
سروشان را به نام نیک بستود
نیایشهای بی اندازه بننود
پس آنگه گفت با هر دو گرامی
شما را باد ناز و شاد کامی
نباید زیور و چیزی دلارای
برادر را و خواهر را به یک جای
به نامه مُهر موبد هم نباید
گوا گر کس نباشد نیز شاید
گواتان بس بود دادار داور
سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر
پس آنگه دست ایشان را به هم داد
بسی کرد آفرین بر هر دوان یاد
که شال و ماهتان از خرّمی باد
همیشه کارتان از مردمی باد
به نیکی یکدگر را یار باشید
وزین پیوند بر خوردار باشید
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده به هم چون ماه و خورشید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس
چو خورشید بتان ویس دلارام
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء سوم اندر بدل جستن به دوست
کجایی ای دو هفته ماه تابان
چرا گشتی به خون من شتابان
ترا باشد به جای من همه کس
مرا اندر دو گیتی خود توی بس
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بد مهری سگالی
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر
نداند آنکه این گفتار گوید
که تشنه تا تواند آب جوید
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی
کسی کشی مار شیدا بر جگر زد
ورا تریک سازد نه طبرزد
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون تریک سازد خستگان را
مرا اکنون کز آن دلبر بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
ز دیهر کس مرا سودی نیاید
کسی دیگر به جای او نشاید
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر
تو خورشیدی مرا از روشنایی
نیاید روز من تا تو نیایی
به گاه و صلت ای خورشید لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
صدف چون شد تهی از گوهر خویس
نبیند نیز گوهر در بر خویش
چو او گوهر نگیرد بار دیگر
سزد گر من نگیرم یار دیگر
بدل باشد همه چیز جهان را
بدل نبود مگر پاکیزه جان را
ترا چون جان هزاران گونه معنیست
مرا تو جانی و جان را بدل نیست
اگر بر تو بدل جویم نیابم
نباشد هیچ مه چون آفتابم
مشستم در فراقت روی و مویم
بدان تا بوی تو از تن نشویم
مرا تا مهرت ایدون یاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
دل مسکین من گویی که جانست
به جان اندر ز مهرت کاروانست
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را
تنم چون موی گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
به سنگ اندر نکارم مهر دیگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بی بر
نگارا گرچه از پیشم تو دوری
سرم را چشم و چشمم را تو نوری
به نادانی مجوی از من جدایی
که در گیتی تو خود با من سزایی
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آیینه بود این هر دو با هم
توی کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جای کبگ در کوه
کنارم هست چون دریای پر آب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
ندانم چون شدی از من شکیبا
که نشکیبد صدف هرگز ز دریا
تو سرو جویباری چشم من جوی
چمنگه بر کنار جوی من جوی
گل سرخی نگارا من گل زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ این دو گل با یکدگر به
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چون جان را نیست چون باشد جهان را
تنم بی خواب مانده گاه و بی گاه
دلم چون خفته از گیتی نه آگاه
مرا گویند رو یار دگر گیر
گر او گیرد ستاره تو قمر گیر
مرا کز مهربانان نیست روزی
چرا جویم ازیشان دلفروزی
همین مهری که ورزیدم مرا بس
نورزم نیز هر گز مهر با کس
چنان نیکو نیامد رنگم از دست
که پایم نیز باید اندران بست
وفا کشتم چه سود آورد بارم
کزین پس رنج بینم نیز کارم
نهال مهر بس باد اینکه کشتم
چک بیزاری از خوبان نوشتم
فرو کشتم بدل در آتش آز
نهادم سر به بخت خوایشتن باز
من آن مرغم که زیرک بود نامم
به هر دو پای افتاده به دامم
چو بازرگان به دریا در نشستم
ز دریا گوهر شهوار جستم
درازست ار بگویم سر گذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
به موج اندر کنونم بیم جانست
ندیده سود و سرمایه زیانست
همی خوانم خدایم را به زاری
همی جویم ز دریا رسگاری
اگر رسته شوم زین موج منکر
ازین پس نسپرم دریای دیگر
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بد مهران نگردم
به یاری دل نبندم بر دگر کس
خدای هر دو گیتی یار من بس
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء دهم اندر دعاکردن و دیدار دوست خواستن
دل پر آتش و جانی پر از دود
تنی چون موی و رخساری زر اندود
برم هر شب سحرگه پیش دادار
بمالم پیش او بر خاک رخسار
خروش من بدرد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان
چنان گریم که گرید ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار
چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد
به اشک از شب فرو شویم سیاهی
بیاغارم زمین تا پشت ماهی
چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه
ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نیارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تیره کوه تا کوه
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب و روی زرد و پر گرد
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا
تو یار بی دلان و نی کسانی
همیشه چارهء بیچارگانی
نیام گفت راز خویس با کس
مگر با تو که یار من توی بس
همی دانی که چون خسته روانم
همی دانی که چون بسته زبانم
زبانم با تو گوید هر چه گوید
روانم از تو جوید هرچه جوید
تو ده جان مرا زین غم رهایی
تو بردان از دلم بند جدایی
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانی گرم گردان
به یاد آور دلش را مهر دیرین
پس آنگه در دلش کن مهر شیرین
یکی زین غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهی مه
به فصل خویش وی را زی من آور
و یازیدر مرا نزدیک او بر
گشاده کن به ما بر راه دیدار
کجا خود بسته گردد راه تیمار
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تیمار منمای
بجز عشق منش آزار مفزای
و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بی روی او جان و جهان بس
هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بی جان و آنبت با دو جان به
نگارا چند نالم چند گویم
به زاری چند گریم چند مویم
نگویم بیس ازین در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندین سزاوار
نباشد گفته بر گوینده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان
بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین پس خود تو می دان با خدایت
اگر کردار تو با کوه گویم
بموید سنگ او چون من بمویم
ببخشاید مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمی سنگ از دلت به
مرا چون سنگ بودی این دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست
درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در میان پوشیده پولاد
درود از من بدان یاقوت سفته
که دارد سی گهر در وی نهفته
درود از من بدان عیار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته
درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کآشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بی بر
درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گریان
درود از من بدان خود روی لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله
درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر
درود از من بدان عیار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش
درود از من بدان دیبای رنگین
درود از من بدان مهناب و پروین
درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام
درود از من بدان زلفین عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار
درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بی خواب و بی خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بیهوش و تفته
درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق
درود از من بدانگلروی خوشبوی
که دارد سال و ماهم در تگ و پوی
درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شیراز
درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش
درود از من بدانآیین و آن فر
که دارد رویم از تیمار چون زر
درود از من بدان گنج نگویی
که دارد پیشه با من کینه جویی
درود از من بدان خورشید تابان
که دارد حسن بر خورشید گیهان
درود از من بدان روی چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رریزد ز گل برگ
درود از من بدان سرو سمن روی
که ندهد همچو بوی او سمن بوی
درود از من بدان پیروزگر شاه
درود از من بدان بیدادگر ماه
درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران
درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم
درود از من بدان ماه سمن بوی
درود از من بدان یار جفا جوی
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بی او دو دیده چون دو رودست
درود از من فزون از هر شماری
درود از من فزون از هر بهاری
فزون از ریگ کهسار و بیابان
فزون از قطرهء دریا و باران
فزون از رستنی بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دریا
فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان
فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم
فزون از پر مرغ و موی حیوان
فزون از حرف دفترهای دیوان
فزون از فکرت و اندیشهء ما
فزون از از و هم و کیش و پیشهء ما
ترا از من درود جاودانی
مرا از تو وفا و مهربانی
ترا از من درود آتشنایی
مرا از ماه رویت روشنایی
هزاران بار چونین باد چونین
دعا از من ز بخت نیک آمین
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
کشته شدن شاه موبد بر دست گراز
چهان را گر چه بسیار آزماییم
نهفته ببند رازش چون گشاییم
نهانی نیست از بندش نهانتر
نه چیزی از قصای او روانتر
جهان خوابست و ما دو وی خیالیم
چرا چندین درو ماندن سگالیم
نه باشد حال او را پایداری
نه طبعش را همیشه سازگاری
نه گاه مهر نیک از بد بداند
نه مهر کس به سر بردن تواند
چه آن کز وی نیوشد مهربانی
چه آن کز کور جوید دیدبانی
نماید چیزهای گونه گونه
درونش راست بیرون واشگونه
به کار بلعجب ماند سراسر
درونش دیگر و بیرونش دیگر
به چه ماند به خان کاروان گاه
همیشه کاروانی را برو راه
ز هر گونه سپنجی در وی آیند
و لیکن دیر گه در وی نپایند
گهی ماند بدان مرد کمان ور
که باشد پیش اورد تیر بی مر
به زه کرده همه ساله کمان را
به تاریکی همی اندازد آن را
هر آن تیری که از دستش رها شد
نداند هیچ چون شد یا کجا شد
زنی پیرست پنداری نکو روی
که در چاه افگند هر دم یکی شوی
همی جوییم گنجش را به صد رنج
پس آنگاهی نه ما مانیم و نه گنج
سپاهی بینی و شاهی ابر گاه
پس آنگه نه سپه بینی و نه شاه
چو روزی بگذرد بر ما ز گیهان
ز مردم همرهش بینی فراوان
چو او بگذشت روز دیگر آید
ز ما با او گروهی نو در آید
مرا باری به چشم این بس شگفتست
وزین اندیشه ام سودا گرفتست
ندانم چیست این گشت زمانه
وزو بر جان ما چندین بهانه
جهانداری شهانشاهی چو موبد
جهان را زو بسی نیک و بسی بد
بدین خواریش باشد روز فرجام
بماند در دل و چشمش همه کام
کجا چون برد لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل
مهان را سر به سر خلعت فرستاد
کهان را ساز جنگ و سیم و زر داد
همه شب بود از می مست و شادان
خمارش بین که چون بد بامدادان
نشسته شاه با گردان کشور
بر آمد ناگهان بانگی ز لشکر
ز لشکر گاه شاهنشه کناری
مگر پیوسته بد با جویباری
گرازی زان یکی گوشه بردن جست
ز تندی همچو پیلی شرزه و مست
گروهی نعره بر رویش گشادند
گروهی در پی او اوفتادند
گراز آشفته شد از بانگ و فریاد
به لشکر گاه شاهنشه در افتاد
شهنشه از سرا پرده بر آمد
به پشت خنگ چو گانی در آمد
به دست اندریکی خشت سیه پر
بسی بدخواه را کرده سیه در
چو شیر نر بر آن خوگ دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بیداخت
خطا شد خشت او وان خوگ چون باد
به دست و پای خنگ شه در افتاد
به تندی زیر خنگ اندر بغرید
بزدیشک و زهارش را بدرید
بیفتادند خنگ و شاه با هم
چو بسته گشته چرخ و ماه با هم
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر
که خوک او را بزد یشکی روان گیر
درید از ناف او تا زیر سینه
دریده گشت جای مهر و کینه
چراغ مهر شد در دلش مرده
همیدون آتش کینه فسرده
سر آمد روزگار شاه شاهان
سیه شد روزگار نیکخواهان
چنان شاهی به چندان کامرانی
نگر تا چون تبه شد رایگانی
جهانا من ز تو ببرید خواهم
فریب تو دگر نشنید خواهم
چو مهرت با دگر کس آزمودم
ز دل زنگار مهر تو ز دودم
ترا با جان ما گویی چه جنگست
ترا از بخت ما گویی چه ننگست
بجای تو نگویی تا چه کردیم
جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم
نگر تا هست چون تو هیچ سفله
که یک یک داده بستانی بجمله
کنی ما را همی دو روزه مهمان
پس آنگه جان ما خواهی به تاوان
نه ما گفتیم ما را میهمان کن
پس آنگه دل چنان بر ما گران کن
چه خواهی بی گناه از ما چه خواهی
که ریزی خون ما بر بیگناهی
ترا گر هست گوهر روشنایی
چرا در کار تاریکی نمایی
چرا چون آسیای گرد گردی
بیاگنده به آب و باد و گردی
چو بختم را به چاه آندر فگندی
مرا زان چه که تو چونین بلندی
ترا گر جاودان بینم همینی
همین چرخی همین آب و زمینی
همین کوهی همین دریا و بیشه
همین زشتیت کار و خو همیشه
هر آن مردم که خوی تو بداند
ترا جز سفله و نا کس نخواند
خداوندا ترا دانم ورا نه
به هر حاجت ترا خوانم مرا به
کجا دهر آن نیرزد کش بدانند
و یا خود بر زبان نامش برانند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
در انجام کتاب گوید
بر آمد آفتاب شاد کامی
ز دوده شد هوای نیکنامی
نسیم باد پیروزی بر آمد
بهار خرمی با او در آمد
بپیوست ابر دولت بر حوالی
همی بارد سعادت بر موالی
خجسته جشن و خرم روزگارست
زمین بازیاب و هر کس شاد خوارست
زمین از خز زرین حله دارد
هوا از ابر سیمین کله دارد
جهان بینم همه پر نور گشته
از آفتای گردون دور گشته
شکفته نوبهار ملک و فرمان
به پیروزی چو ماه و مهر تابان
زیادت گشته شد روز سعادت
به هنگامی که شب گردد زیادت
گل دولت به وقتی گشتخندان
که در گیتی شده پژمرده ریحان
جهان دیگر شدست و حال دیگر
مگر نو کرد یزدان گیتی از سر
همی باره ز ابرش قطر رادی
همه روید ز خاکش تخم شادی
فلک را نیست تأثیری به جز داد
مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد
چنین تأثیر کی بود آسمان را
چنین نو دولتی کی بد جهان را
مگر سایهء شب از فر همایست
چو نور روز از فر خدایست
زبان هر که بینی شکر گویست
روان هر که بینی مهر جویست
مگر تیمار مرگ از خلق بر خاست
همه کس یافت آن کامی که می خواست
چو داد و راستی گیتی فروزست
شب مردم تو پنداری که روزست
هواداران همه شادند و خرم
سخندانان عزیزند و مکرم
همان دهر را باغ این زمانست
بدو در مملکت سرو روانست
چنان سروی که رنگ آبدارش
بماند در خزان و در بهارش
کنون نیکان چو گلها در بهارند
بداندیشان چو گلبن پر ز خارند
شهنشاهی که اورنگش خداییست
سپاهان را طراز پادشاییست
بهشت خلد را ماند سپاهان
کف خواجه عمیدش گشته رصوان
خداوندی به داد و دین مؤید
ابو الفتح مظفر بن محمد
خراسان را به نام نیک مفخر
سپاهان را به حکم داد داور
زمانه قبله کرده دولتش را
سعادت سجده برده طلعنش را
گذشته نامهء نامش ز جیحون
رسیده رایت رایش به گردون
ازین سفله جهان آمد چنان خر
که لعل از سنگ آید وز صدف در
به گاه روشنایی ماه و انجم
بدو مانند همچون بت به مردم
ایا چون مال بر هر دل گرامی
چو جان پاکیزه و چون عقل نامی
قمر هر گز چو رای تو نتابد
خرد هر گز صمیر تو نیابد
به چیزی تو فزونی از پیمبر
که بر فصل تو منکر نیست کافر
همیشه جود تو دل را نوازد
سموم قهر تو جان را گدازد
تو دریایی و دریا چون بجو شد
کرا زهره که با دریا بکو شد
چو تو گویی بگیرید آن فلان را
بلرزد هفت اندام آسمان را
اگر ترسی تو از آتش به محشر
ز بی باکی شوی در آتش اندر
به گاه نام جستن تیر باران
چنان رانی که برگ گل بهاران
خفرز آید ترا ریگ رونده
شمر آید ترا بحر دمنده
تنی با عز و با مقدار داری
چرا روز نبردش خوار داری
نترسی از بلا وز ننگ ترسی
همی از دانش و فرهنگ ترسی
همت آزادگی بینم طباعی
همت فرهنگها بینم سماعی
ز بس آزادگی و خوب کاری
قصا خواهی ز عالم باز داری
خنک آن کش توی شایسته فرزند
خنک آن کش توی زیبا خداوند
چه کرداری که از فصل تو آید
چه فرزندی که از نسل تو زاید
همه پر مایه باشند و ستوده
چو زر پالوده چون یاقوت سوده
به مشتق ماندت اصل خیاره
کزو ناید به جز ماه و ستاره
ادب کبر آرد از چون تو هنرجوی
سخن فخر آرد از چون تو سخنگوی
مهان کوهند و او چرخ بلندست
میان این و آنها بین که چندست
رسوم مهتران در دست بر جای
رسوم خواجه تریاکست و درمان
نه زو گاه کرم تأخیر یابی
نه زو گاه هنر تقصیر یابی
چنان گردد به گردش فر دادار
که گردد گرد مرکز خط پرگان
به گرد ملک تدبیرش حصارست
به باغ فخر پیمانش بهارست
از آن کش بخت فرخ هست بیدار
جهان چون خفته پندارست هموار
صمیر و دلش ماه و آفتابند
چو امر و هیبتش برق و سحابند
نیاز اندر جهان ماند به شیطان
سخای دست او ماند به قرآن
بکشت آز و نیاز مردان را
زر جودش دیت شد هر دوان را
یکی شمشیر دارد دست ایام
کزو دشمنش را گیرد حسد نام
حسودش را ملامت بیش از من
که دولت را بود همواره دشمن
بخاصه دولتی قاهر بدین سان
که سیصد بنده دارد چون نریمان
نگویم کش میادا هیچ بدخواه
یکی بادش و لیکن دست کوتاه
بقا بادا کریم بافرین را
بقای جود و علم و داد و دین را
بماند داد و دین تا وی بماند
بخواند دولت آن را کاو بخواند
نه گیتی را چنو بودست فرزند
نه دولت را چنو بوده خداوند
به باغ ملک رسته چون صنوبر
سه گوهر چون فروزنده سه اختر
مهی بر صورت ایشان نبشته
بهی بر عادت ایشان سرشته
اگر باشند همچون تو جب نیست
کجا خود بار خر ما جز رطب نیست
ازیشان مهترین دریای علمست
جهان مردمی و کوه حلمست
مقر آمد خرد کش هست مهتر
ابو القاسم علی بن المظفر
پدر را از ادیبی قره العین
گهی را از تمامی مفخر و زین
هنوزش بوی شیر اندر دهانست
ندانم دانشی کز وی نهانست
درخت علم را قولش بهارست
سرای جود را فعلش نگارست
بدان باشرم روی او پدیدست
که یزدانش ز پاکی آفریدست
بدو دادست برهان کفایت
برو باریده باران عنایت
جهان در فصل او بستست اومید
فزونتر زانکه اندر نور خورشید
چو از خورشید آید روشنایی
ازو آید نظام پادشایی
چو از قوت به غعل آید کمالش
جلیلان عاجز آیند از جلالش
به سجده تاجداران پیشش آیند
دو رخ بر خاک ایوانش بسایند
همیشه تا جهانست این پسر باد
به پیروزی دل افروز پدر باد
ازو کهتی همایون خواجه بونصر
جمال روزگار و زینت عصر
فلک تا دید دیدار سلف را
همی گوید غلامم این خلف را
به اختر ماند آن فرخنده اختر
بزرگ از مخبر و کوچک به منظر
به منظر همچو تیغ ذوالفقارست
کجا هم کوچک و هم نامدارست
همش با کودکی فرهنگ پیران
همش با کوچکی طبع امیران
ز بس کاو شکرین گفتار دارد
ز بهروزی نشان بسیار دارد
بسا فخرا که او خواهد نمودن
بسا مدحا که او خواهد شنودن
فلک هر روز تاج آراید او را
که ماه و مهر افسر شاید او را
نبشتش عهد و منشور ولایت
ز پیروزی همی زیبدش رایت
همی سازی به تخت و کامگاری
همی جویدش ساز بختیاری
چنین بادا که من گفتی چنین باد
هم او را هم پدر را آفرین باد
و زو کهتر یکی شیرست دیگر
ابو طاهر محمد بن مظفر
چو عیسی همچوض؟ض طفل روزافزون
چو موسی کید کفر و دشمن دون
چو عیسی هم ز گهواره سخنگوی
چو موسی هم به خردی داوری جوی
اگر در چشم خردست او به منظر
به عقل اندر بزرگست و به مخبر
بسان آتشست اندک به دیدار
و لیکن قوت و هیبتش بسیار
ز عمر خویش در فصل بهارست
ازیرا همچو اشکوفه به بارست
چو زین اشکوفه آید میوهء جاه
رهی گردد مرو را مهر با ماه
اگر هم باز باشد بچهء باز
پسر همچون پدر باشد سر افراز
دو چشم بد ز هر سه باد بسته
درخت عمرشان جاوید رسته
پسر خرم به اورنگ پدر باد
پدر نازان به فرهنگ پسر باد
ایا بر ماه برده مظر نام
بیاورده ز گردون اخترکام
به صدر اندر به پیروزی نشسته
به هیبت صدر بد خواهان شکسته
نثارت آوریدم مهرگانی
روان چون آب چشمهء زندگانی
بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر
نثاری از نثار بنده مهتر
به فرمانت بگفتم داستانی
ز خوبی چون شکفته بوستانی
درو چون میوه از حکمت مثلها
چو ریحان بهاری خوش غزلها
توی بهتر بزرگان زمانه
به نامت مهر کردم این فانه
سر نامه به نام تو گشادم
به پایان مهر نامت بر نهادم
نگر کاین داستان چه نیکبختست
بهار نامت او را تاج و تختست
از آن کش نام تو بر هر کرانیست
تو پنداری که این دفتر جهانیست
مرو را شرق و غرب آغاز و آنجام
چو خورشید آندر و گردنده این نام
تو خود دانی کزین سان گفته شعری
بماند تا بماند نظم شعری
به فر نام تو گفتار چاکر
رود بر هر زبانی تا به محشر
بماند جاودان او را جوانی
که خورد از جودت آب زندگانی
هر آن گاهی که تو باشی سخن جوی
چو من باید به پیش تو سخنگوی
اگر یابی ز هر کس نظم گفتار
ز من یابی تو نظم در شهوار
چو بر اسپ سخن آیم به جولان
مرا باشد مجره جای و کیوان
بیان من بود روشن چو شعری
به نکته چون ز گوهر تاج کسری
چو دریایست طبع من ز گفتار
شود از علم در وی رود بسیار
بسی دانش بباید تا سخن گوی
تواند زد به میدان سخن گوی
به خاسه چون بود میدان چونین
به نام تو به یاد ویس و رامین
اگرچه رنج بردستم فراوان
نکردم شکر بر یکروزه احسان
خداوندا شب رنجم سر آمد
کنون صبح رصای تو بر آمد
بریدم راه بد روزی بریدم
به منزلگاه پیروزی رسیدم
کریما تا ترا دیدم چنانم
که کاری جز طرب کردن ندانم
ز جود تو همیشه شاد و مستم
تو گویی کیمیا آمد به دستم
به فرخنده لقایت چون ننازم
که با او از همه کس بی نیازم
تو خورشیدی و چون با تو نشینم
چراغ و شمع شاید گر نبینم
تو دریایی و من مرد گهر جوی
ز تو جویم گهر نز چشمه و جوی
ز شکرت شد دهان من شکر خوار
ز مدحت شد زبان من گهر بار
چنان چون من ز تو شادم همه سال
ز شادی باد عمرت را همه حال
همایون باد بر تو روزگارت
همیشه کام راندن باد کارت
تو خسرو گشته کام دلت شیرین
عدوی تو نشان ت
عطار نیشابوری : بلبل نامه
رفتن مرغان بحضرت سلیمان علی نبینا و آله و علیه السلام و شکایت نمودن از بلبل
شنید ستم که در دور سلیمان
که بد دیو و پری او را بفرمان
نشسته بود روزی بر سر تخت
سعادت یاور و اقبال با تخت
شدند مرغان بدرگاه سلیمان
بر آورده ز دست بلبل افغان
بنالیدند چو نای و می زدند چنگ
گهی بر سر گهی بر سینهٔ تنگ
چو بگشادند همه منقار آمال
بسی بر خاک مالیدند پر و بال
ز بلبل جمله می‌کردند شکایت
همی گفتند هر یک در حکایت
هر آن رازی که در دل می‌نهفتند
سلیمان را یکایک باز گفتند
ز بلبل جمله می‌کردند شکایت
همی گفتند هر یک در حکایت
خطیب مرغها مرغی نزار است
نهاده منبرش بر شاخسار است
لئیمی ترش روی و پر فغانست
ولیکن مرغکی شیرین زبانست
نمی‌بندد دمی شیرین نفس را
نمی‌گیرد به چیزی هیچ کس را
همیشه جامهٔ بی رنگ پوشد
ریا و زرق و هستی می‌فروشد
به صد دستان زهر دستی سرآید
چوهنگام بهار و گل درآید
چودیگی بر سر آتش به جوش است
نمی‌خسبد همه شب در خروش است
همی‌نوشد شراب آب انگور
همی نالد به زاری همچو طنبور
ز خامی می‌زند آن قلتبان خوش
که خام آوازه دارد پخته خاموش
چو چشمش گرید آهش کلّه بندد
دهان گل بر او حالی بخندد
قدش پست است و بانگش بس بلند است
خداوندا که او را حیله چنداست
ندارد صبر و باشد بی قرار او
کند از شوق خود را آشکار او
ندارد یک زمان ذوق و حضوری
ز درد عشق هست او ناصبوری
نه بیند هیچ کس رخسارهٔ او
بجز گل کو بود غمخوارهٔ او
وگر نه اختیار از دست بستان
بده ما را خلاص از دست مستان
عطار نیشابوری : بلبل نامه
فرستادن سلیمان(ع) باز را باحضار بلبل ومراعات او ازتشویش
ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید
بتندید و ببالید و بجوشید
یکی از خشم آتش را برافروخت
گهی بر آب و آتش را فرو سوخت
همان دم باز را فرمود هان زود
برو چون آتش و باز آی چون دود
به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان
ز دست او همی دارند افغان
ز دانش بهره دارد یا ندارد
چو شیران زهره دارد یا ندارد
چرا آرد به بین نفرت ز کثرت
که داد او را بگو منشور وحدت
نمی‌گردد دمی خالی ز غوغا
نمی‌بندد کمر در خدمت ما
چرا از خدمت ما مستمند است
وزین دوری گزیدن دردمند است
مگر دیوانه و مستست و بی خود
که دائم غافلست از نیک و از بد
به تن زار و نزارش می‌نمایند
به هر گلزار زارش می‌نمایند
ز استغناء او بسیار گفتند
همه مرغان ز عشقش درشگفتند
چو نزدیکش رسی میکن تبسم
مبادا کو بمیرد از توهم
مگو سختش بنه انگشت بر لب
نگه می‌دارش از منقار و مخلب
عطار نیشابوری : بلبل نامه
نصیحت گفتن باز بلبل را درآمدن بحضرت سلیمان علیه السلام و ملازمت شاه عادل عالم کردن
سپاه روز روشن چون برآمد
قضا را ترک هجران بر سر آمد
به بلبل باز گفت ای خفته برخیز
بیا خود را به بال من درآویز
چو موری کعبه را خواهد که بیند
فراز شهپر بازان نشیند
سلیمانت همی خواهد به داور
چه داری حجت قاطع بیاور
چه خواهی گفت با او من چه مرغم
که می‌گردم به عالم فارغ از غم
برنگ و بوی گل مغرور گشتی
ز نزد حضرت شه دور گشتی
به حسن بی بقا دل خوش چرایی
ز امر سروران سرکش چرایی
چرا دل بندی اندر بی وفائی
شوی محروم و در خدمت نیائی
مگر دان سر ز درگاه خداوند
که سرگردان بمانی پای در بند
اگر خواهی که گردی در جهان فرد
به گرد کوی صاحب دولتان گرد
که از صاحبدلان یا بی عطائی
نیابی هیچ از اینها بی وفائی
سخن از اهل عقل و فهم بنیوش
اگر داری خبر از دانش و هوش
گدائی مفلس و سرگشته حیران
پی روزی گرفت آمد به شروان
عطار نیشابوری : بلبل نامه
جواب دادن بلبل باز را و استغنا نمودن او
جوابش داد هشیار سخنگوی
مگو ما را از این معنی بر این روی
برو ما را سر و سودای کس نیست
ز عشقم یک نفس پروای کس نیست
تو هرگز بر کسی عاشق نبودی
هنوز آتش نهٔ مانند دودی
تو نادر بی خودی بیخود نمانی
تو قدر عاشقان هرگز ندانی
شراب عاشقی آن کس کند نوش
که یاد غیر را سازد فراموش
مرا معذور می‌دار ای خداوند
که عاشق نشنود از عاقلان پند
مقام عاشقان بالای عقل است
طریق عاقلی در عشق جهل است
سلیمان را بگو ای نور یزدان
عنان حکم خود از ما بگردان
ترا بر ما از آن دست ستم نیست
که بر دیوانه و عاشق قلم نیست
عطار نیشابوری : بلبل نامه
عجز آوردن بلبل به پیش باز و دستوری طلبیدن او
بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش
بمن رسوای عالم پرده درپوش
چه کردی لطف و بنمودی بزرگی
چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی
مرا بگذار تا بهر سلیمان
بسازم تحفهٔ مدح از دل و جان
که شرط مرد دانا این چنین است
به هر کاری که باشد پیشه این است
خردمندان چو آیند نزد شاهان
به نظم آرند دعای صبحگاهان
سه چیز آید وسیلت نزد شاهان
هنر یا مال یا مرد سخندان
هر آن کس کو تهی‌دستی نماید
همیشه کار او پستی نماید
من از مال و هنر چیزی ندارم
ولی گنج سخن دارم بیارم
به بلبل گفت هین میساز و میرو
ز هر چیزی که داری کهنه و نو
چو ره پیش است ما از پس چرائیم
اگر چه خسته بال و بسته پائیم
بیا تا پای بگشائیم یک ره
به فرق سر به پیمائیم یک ره
زمین بوسیم در بزم جهاندار
دعای دولتش گوئیم صد بار