عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۶ - عقد بیست و سیم در حیا که محافظت ظاهر و باطن است از مخالفت احکام الهی به سبب مراقبه نظر حق سبحانه و تعالی
ای برافکنده ز رخ ستر حیا
هیچ ازین کار حیا نیست تو را
خیره چشمی چه کنی اختروار
همچو خورشید حیایی پیش آر
دل تو مزرعه تخم وفاست
نم آن مزرعه باران حیاست
نشود سبزه زبستان نو خیز
ناشده ابر بر آن باران ریز
خوی که بر رخ ز حیا دارد گل
زان بسی نشو و نما دارد گل
غنچه کز شرم به رخ بسته نقاب
زان نقاب است زر و گوهر یاب
لعل و زر باشد ازان حاصل او
منبسط گشته ز شادی دل او
لاله کز شرم به دل دارد داغ
سرخرو گشته از آنست به باغ
بنگر آن سوسن شرمنده که چون
از زبان نامده حرفیش برون
لاجرم در صف سوری و سمن
شد به آزادی مشهور چمن
خیره چشم است به بستان نرگس
که دهد جام به مستان نرگس
زان سبب دیده اش از نور تهی
مانده بی خاصیت نوردهی
خوی که از شرم نشیند به جبین
تازه رو باشد ازو شاهد دین
آنکه بر صخره صما شب تار
که بود در تگ چه در بن غار
از نفوذ بصر نور فشان
بیند از رهروی مور نشان
ناظر حال تو باشد شب و روز
تو هم از ناظریش دیده فروز
ناظر ناظری او می باش
حاضر حاضری او می باش
بو که شرمندگیت آید پیش
که بتابی ز گنه خاطر خویش
در مقامی که کنی قصد گناه
گر کند کودکی از دور نگاه
شرم داری ز گنه در گذری
پرده عصمت خود را ندری
شرم بادت که خداوند جهان
که بود واقف اسرار نهان
بر تو باشد نظرش بیگه و گاه
تو کنی در نظرش قصد گناه
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۷ - حکایت یوسف و زلیخا که پرده پوشی زلیخا پرده گشای دیده یوسف آمد تا حق را ناظر خود یافت و از نظر زلیخا روی بتافت
چون زلیخا ز مه کنعانی
ماند در دایره حیرانی
بازوی عشق بر او زور آورد
تلخی هجر در او شور آورد
کردش از انجمن پیدایی
جای در زاویه تنهایی
شد حجاب از نظر اصحابش
پرده «غلقت الابوابش »
دامن عصمتشان کرد رها
میل «همت به و هم بها»
شوق بستد ز کف هر دو زمام
هر دو گشتند ز هم طالب کام
ناگهان جست زلیخا از جای
از سر تخت طرب پرده ربای
تا شود مانع دیدار کسی
پرده پوشید به رخسار کسی
یوسفش گفت به صد گونه شگفت
که چه چیز است پس پرده نهفت
گفت دارم صنمی از زر ناب
پای تا سر گهر و لعل خوشاب
سالها شد که هوادار ویم
روی بر خاک پرستار ویم
شرمم آید که پس از چندین سال
بیندم فاش درین ناخوش حال
گفت یوسف که نه قاصر نظرم
من بدین شرم سزاوارترم
تو ازین پیکر بی نفع و ضرر
که خود آراستی از گوهر و زر
مانده ای روی خجالت در پیش
دیده می بندیش از دیدن خویش
من ازان پاک که نفع و ضر ازوست
بحر و کان پر زر و پر گوهر ازوست
چون نباشم خجل و شرمنده
سر تشویر به پیش افکنده
این سخن گفت و به در روی نهاد
بر زلیخا در حرمان بگشاد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۸ - مناجات در طلب حیا از نقایص بشریت و تحقیق به خصایص حریت
ای اولی اجنحه مرغان سر خویش
برده از شرم تو زیر پر خویش
کار آدم ز حیایت شده سخت
ستر خود ساخته از برگ درخت
شب ز انجم نظر افروخته ایست
چشم خجلت به زمین دوخته ایست
صبحدم گرد درت کار سپهر
اشکریزی بود از گرمی مهر
بنده جامی که کمین بدنه توست
در ره عجز سرافکنده توست
چون مه آورده رخ اندر کمی است
حلقه گشته به در محرمی است
محرم حلقه رازش گردان
وز در بیهده بازش گردان
گر بود حرص و هوا را بنده
ساز ازان بندگیش شرمنده
چون به شرمندگی افتاده شود
هر چه شرم آرد ازان ساده شود
زن رقم بر ورق سادگیش
حرف آزادی و آزادگیش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۹ - عقد بیست و چهارم در حریت که طوق بندگی حق را گردن نهادن است و ربقه بندگی خلق از گردن گشادن
ای ملک زاده اقلیم وجود
پدرت خیل ملک را مسجود
سایبان حرمت چرخ برین
تختگاه قدمت گوی زمین
«ولقد کرمنا» تاج سرت
«وحملناهم » رخش سفرت
کوه در خدمت تو بسته کمر
کان پی زینت تو داده گهر
بحر هم نیز به کار تو در است
بهر تو حیله ور و حیله گر است
که دهد حقه در از صدفت
که نهد پنجه مرجان به کفت
از پی مطبخ تو جانوران
گله گله به در و دشت چران
باغ صد میوه خوش پرورده
نقل بزم تو مهیا کرده
هر چه زیر فلک بی سر و بن
هست القصه چه نوی چه کهن
همه بهر تو و تو بهر خدای
یکدم از رقده غفلت به خود آی
بازگونه مکن این وضع بدیع
که وضیعی نبود کار رفیع
نیستی باد چو صاحب هوسی
در میاویز به هر خار و خسی
نیستی آب چو آلوده دلی
در میامیز به هر لای و گلی
نیستی خاک بنه زین پستی
قدم سعی به بالادستی
گرم رو آمده چون آتش باش
هر چه پیش آید ازان سرکش باش
از خسان سرکشی آزادگی است
به خسان بستگی افتادگی است
تا به کی بنده هر خس باشی
بنده هر کس و ناکس باشی
چیست خس هر چه نه شاه ازل است
کش به هستی نه عوض نی بدل است
از همه بگسل و با او پیوند
بنه از بندگیش بر خود بند
بو که از بند غم آزاد شوی
به غم بندگیش شاد شوی
شاه فرد است مشو بیهده گرد
فرد شو بهر طلبگاری فرد
دست ز آلایش کونین بشوی
ترک آسایش کونین بگوی
پای بیرون نه ازین دیرین دیر
دل بپرداز ز آویزش غیر
بنده ای شو ز دو کون آزاده
لوحی از نقش تعلق ساده
گر برآرد ز زمین باد دمار
ننشیند به ضمیر تو غبار
ور ز موجت گذرد آب ز سر
نشود دامن تجرید تو تر
ور جهان شعله زند آتش وش
وقت تو گردد ازان آتش خوش
زیر این دایره زنگاری
گل بود خار و عزیزی خواری
رونق گل مطلب از خارش
مشو از بهر عزیزی خوارش
آن زمان خلعت عزت یابی
که رخ از عزت او برتابی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۰ - حکایت آن پیر خارکش که از خار خواریش گل عزت می گشاد و جوان رعناوش که گل عزتش بوی خواری می داد
خارکش پیری با دلق درشت
پشته خار همی برد به پشت
لنگ لگان قدمی برمی داشت
هر قدم دانه شکری می کاشت
کای فرازنده این چرخ بلند
وی نوازنده دلهای نژند
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته خموش
خار بر پشت زنی زینسان گام
دولتت چیست عزیزیت کدام
عمر در خارکشی باخته ای
عزت از خواری نشناخته ای
پیر گفتا که چه عزت زین به
که نیم بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم
نان و آبی که خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
به در شاه و گدا بنده نکرد
داد با این همه افتادگیم
عز آزادی و آزادگیم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۲ - عقد بیست و پنجم در فتوت که بار خود از گردن خلق نهادن است و زیر بار خلق ایستادن
ای که از طبع فرومایه خویش
می زنی گام پی وایه خویش
خاطر از وایه خود خالی کن
زین هنر پایه خود عالی کن
بهر خود گرمی جز سردی نیست
سردی آیین جوانمردی نیست
چند روزی ز قوی دینان باش
در پی حاجت مسکینان باش
شمع شو شمع که خود را سوزی
تا به آن بزم کسان افروزی
با بد و نیک نکوکاری ورز
شیه یاری و غمخواری ورز
ابر شو تا که چو باران ریزی
بر گل و خس همه یکسان ریزی
چشم بر لغزش یاران مفکن
به ملامت دل یاران مشکن
در گذر از گنه و از دگران
چون ببینی گنهی در گذران
باش چون بحر ز آلایش پاک
ببر آلایش از آلایشناک
همچو دیده به سوی خویش مبین
خویش را از دگران بیش مبین
بس عمارت که بود خانه رنج
بس خرابی که شود پرده گنج
با همه باش به صلح آوریی
که نگنجد به میان داوریی
همچو آن بیخته خاک از خس و خار
که زند آب بر آن ابر بهار
کف پا رانبود زان دردی
پس پا را نرسد زان گردی
ور سوی داوریت افتد رای
به که با خود کنی از بهر خدای
بت خود را بشکن خوار و ذلیل
ناور شو به فتوت چو خلیل
بت تو نفس هواپرور توست
که به صد گونه خطا رهبر توست
بسط کن بر همه کس خوان کرم
بذل کن بر همه همیان درم
گر براهیمی و گر زردشتی
روی در هم مکش از هم پشتی
بازکش پای ز آزار همه
دست بگشای به ایثار همه
هر چه بدهی به کسی باز مجوی
دل ز اندیشه آن پاک بشوی
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم
نیست بر گشتن ازان طور کرم
طفل چون صاحب احسان گردد
زود از داده پشیمان گردد
هر چه خندان بدهد نتواند
که دگر گریه کنان نستاند
تا توانی مگشا جیب کسان
منگر در هنر و عیب کسان
عیب بینی هنر چندان نیست
هدف قصد هنرمندان نیست
هر چه نامش نه پسندیده کنی
بهتر آنست که نادیده کنی
دل ز اندیشه آن داری دور
دیده از دیدن آن سازی کور
بو که از چون تو نکو کرداری
به دل کس نرسد آزاری
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۳ - حکایت آن جوانمرد که چون به روی معشوق که چشم روشنش بود آبله افتاد خود را به نابینایی فرانمود تا معشوق نداند که عیب وی را می بیند
آن جوانمرد زنی زیبا خواست
خانه دل به خیالش آراست
لیک ازان پیش که بینند به هم
وز پی وصل نشینند به هم
آن صنم عارضه ای پیدا کرد
بر سر بستر و بالین جا کرد
زآتش تب به رخش تاب نماند
زآبله در گل او آب نماند
اختر منخسف افزون ز شمار
ماند بر ماه رخش ثابت وار
قرص خورشید رخش پر زده شد
خوان خوبیش به هم بر زده شد
مردم دلداده چو آن قصه شنید
دیده بر بست و به رخ پرده کشید
هر دم از درد فغانی می کرد
دردمندانه بیانی می کرد
که ازین درد که آمد به سرم
مانده از نور سواد بصرم
بعد یکچند برآورد نفیر
که فغان از اثر چرخ اثیر
کز دلم نقد شکیبایی برد
وز کفم گوهر بینایی برد
پس ازان هر دو به هم پیوستند
شاد و ناشاد به هم بنشستند
مرد کورانه معاشی می کرد
زن ز کوریش دریغی می خورد
آن نکو زن چه پس از سالی بیست
که درین دیر پر آفات بزیست
خیمه در عالم تنهایی زد
مرد حالی دم بینایی زد
لب گشادند حریفان به سؤال
شرح جستند ز کیفیت حال
گفت آن روز که آن غیرت حور
ماند از آبله در عین قصور
نظر از جمله جهان در بستم
فارغ از دیدن او بنشستم
تا نداند که من آن می بینم
دامن خاطر ازو می چینم
در دلش ناید ازان اندوهی
به ضمیرش نرسد مکروهی
چون ازین دیر فنا رخت ببست
به سراپرده جاوید نشست
فارغ از وهم غم افزایی خویش
کردم اقرار به بینایی خویش
همه گفتند که احسنت ای مرد
وز حریفان به جوانمردی فرد
غایت دین مروت اینست
حد آیین فتوت اینست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۴ - مناجات در انتقال از فتوت به صدق
ای جوانمردی مردان از تو
جنبش راهنوردان از تو
ما برای تو جهانگردانیم
در وفای تو جوانمردانیم
جز به سر نیست جهانگردی ما
جز به جان نیست جوانمردی ما
فرخ آن کس که سرافرازی یافت
در رهت پایه جانبازی یافت
سر تویی خیل سرافرازان را
جان تویی پیکر جانبازان را
جامی از رنج طلب آمده سیر
بر درت می گذرد دیر به دیر
تیر غفلت بکش از کیش او را
گرمیی ده به ره خویش او را
چون صبا تیز عنانش گردان
در طلب گرد جهانش گردان
با دلی تنگ درونی تیره
شد بر او بیهده گویی چیره
فیض نوریش ده از عالم صدق
تا چو صبح از تو برآرد دم صدق
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۵ - عقد بیست و ششم در صدق که عبارت از آنست که ظاهر و باطن برابر بود و بلکه باطن از ظاهر خوبتر
ای گرو کرده زبان را به دروغ
برده بهتان ز کلام تو فروغ
این نه شایسته هر دیده ور است
که زبانت دگر و دل دگر است
از ره صدق و صفا دوری چند
دل قیری رخ کافوری چند
روی در قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود یکسان کن
یکدل و یکجهت و یکرو باش
وز دورویان جهان یکسو باش
از کجی خیزد هر جا خللیست
راستی رستی نیکو مثلیست
راست جو راست نگر راست گزین
راست گو راست شنو راست نشین
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج ز هدف بر طرف است
رورقم های «الف بی » بنگر
که الف از همه باشد برتر
رو بنه تخته ابجد به کنار
که درآید الف اول به شمار
گر سبب جوید حکمت طلبی
نیست جز راستی آن را سببی
راست رو است که سرور باشی
در حساب از همه برتر باشی
صدق اکسیر مس هستی توست
پایه افراز فرو دستی توست
اثر کذب بود هیچکسی
به کسی گر رسی از صدق رسی
صبح کاذب زند از کذب نفس
نور او یک دو نفس باشد و بس
صبح صادق چو بود صدق پسند
علم نورش از آنست بلند
دل اگر صدق پسندیت دهد
بر همه خلق بلندیت دهد
وگر از کذب گزیند علمی
علم او بنشیند به دمی
صدق پیش آر که صدیق شوی
گوهر لجه تحقیق شوی
گر چه صدیق نبی راست خلف
باشدش بر دگر اصناف شرف
گر بر این قاعده برهان خواهی
به که برهانش ز قرآن خواهی
آنست صدیق که دل صاف شود
دعوی او همه انصاف شود
وعده او به وفا انجامد
دلش از غش به صفا آرامد
در درون تخم امانت فکند
وز برون خار خیانت بکند
بر فتد بیخ نفاق از گل او
سرزند شاخ وفاق از دل او
نه در او رنگ تکلف باشد
نه در او بوی تصلف باشد
دامن همت صدیقان گیر
در ره خدمت صدیقان میر
بو که بر جان تو خالی ز قصور
از صفای دلشان ریزد نور
مس قلب تو ازان زر گردد
سنگ بی قدر تو گوهر گردد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۶ - حکایت کعبه روی که به سبب راستی از کید ناراستی برست و آن ناراست به برکت راستی وی به راستان پیوست
رهروی کعبه تمنا می داشت
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۸ - عقد بیست و هفتم در اخلاص که پای همت بر سر هوا نهادن است و گردن ارادت از ربقه ریا گشادن
ای به خود رسته که چون شاخ گیا
می دهد جنبش تو باد هوا
تا کی از باد هوا جنبیدن
چون هوا نیست خوش آرامیدن
هست جنبش ز هوا عادت خس
جنبش از بهر خدا باید و بس
چون هوا آید جنبش کم کن
کوه سان پا به زمین محکم کن
ور خدا خواندت از سر کن پای
بر هوا پا نه و در راه درآی
دام ازین وادی خونخوار بکش
دامن از صحبت اغیار بکش
روی در قبله یکرویی کن
خلق بگذار و خداجویی کن
تا کی از دین ببری رونق را
کز پی خلق پرستی حق را
چون نباشد نظر کس به تو باز
دانه چین مرغ شوی وقت نماز
نهی آن گونه پی سجده جبین
کو پی دانه برد سر به زمین
وقت سجده که سوی خانه بود
مدت چیدن یک دانه بود
نه در آن سجده وقاری بودت
نه به دل هوش و قراری بودت
ور بود همچو تویی حاضر تو
که در آن سجده بود ناظر تو
دیر ماند سر تو سجده شناس
همچو در کاه سر گاو خراس
سجده جز بهر خدا شرک بود
شرک بر چهره جان چرک بود
رشحی از چشمه اخلاص بجوی
وز رخ جان خود آن چرک بشوی
چیست اخلاص دل از خود کندن
کار خود را به خدا افکندن
نقد دل از همه خالص کردن
روی چون زر به خلاص آوردن
دل به اسباب جهان نا دادن
دیده بر حور جنان ننهادن
ساختن از دو جهان قبله یکی
تافتن روی ز هر وهم و شکی
گر بری ره به چنین اخلاصی
باشی اندر صف مردان خاصی
خطبه قرب به نام تو بود
جرعه وصل به کام تو بود
لهو تو جد شود و سهو صواب
هزل تو مایه احسان و ثواب
محرم کعبه اقبال شوی
محرم پرده اجلال شوی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۹ - حکایت آن عجمی که کلمات عربی شنید دعا و استغفار پنداشت دست اخلاص به آمین برداشت هر چند آن دعا نبود آثار مغفرت روی نمود
عربی چند به هم ذوق کنان
لب گشادند به نادر سخنان
یکی از نجد حکایت می کرد
یکی از وجد شکایت می کرد
یکی از ناقه و محمل می گفت
یکی از وادی و ساحل می گفت
یکی از عشق به خوبان عرب
یکی از سعی در اسباب طرب
ناگهان مخلصی از ملک عجم
زد به سر منزل آن قوم قدم
به فنون ادبش راه نبود
وز زبان عرب آگاه نبود
شد گمانش که دعا می خوانند
سخن از حمد و ثنا می رانند
طلب عفو گنهکاریهاست
بر در لطف عفو زاریهاست
او هم آنجا به تواضع بنشست
گریه و آه و فغان در پیوست
هر چه آن قوم بیان می کردند
با هم اسرار عیان می کردند
او به تقلید همان را می گفت
گوهر اشک به مژگان می سفت
حشو می گفت و دعا می پنداشت
ذم همی خواند و ثنا می پنداشت
لیک چون بر لبش آن خاص کلام
بود در معنی اخلاص تمام
یافت درباره وی حکم دعا
داد خاصیت غفران و رضا
شد ازان دعوت از نخوت دور
جرم از عفو و گناهان مغفور
کرد از اخلاص ز تقصیر بری
بر مس قلب خود اکسیر گری
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۱ - عقد بیست و هشتم در بذل و جود که اول آن اعطای درهم و دینار است و آخر آن بذل وجود
ای درم گرد تو بسیار شده
دین تو در سر دینار شده
گنج جود است کف تو مپسند
از هر انگشت بر آنجا دو سه بند
دست بسته بود از مرد درشت
بهر آزار درم جویان مشت
مشت پرز که نماید مدخل
مشت پر کرده بود بر سایل
کف بی جود وی از خوی نه خوب
بر گدایان ز قفا سیلی کوب
پنجه خود به مساحت بگشای
بر درم جود در راحت بگشای
غنچه سان خرده چه پیچی به ورق
خرج کن همچو گل آن را به طبق
موجب قبض بود جمع درم
مایه بسط و طرب بذل و کرم
بین کفت را که به بیشی و کمی
قبض و بسط از درم و بی درمی
باش چون حقه که هست از زر و مال
خواه پر خواه تهی بر یک حال
نه چو همیان که زر و بی زریش
می دهد فربهی و لاغریش
عقد همیان که پر از سیم و زر است
بر میان تو چو زرین کمر است
بر میان همچو کمر مپسند آن
جز پی خدمت حاجتمندان
گنج از امساک بود خاک به سر
کان ز امساک شود زیر و زبر
هر چه داری ز در و گوهر ناب
ریز بر خاک و برآ خوش چو سحاب
بار فقر ار فکنی از یک تن
بار منت منهش بر گردن
کوهی از فقر اگر آید پیش
کاهی از منت ازان باشد بیش
چون عطابخش خدا آمد و بس
به که دانا ننهد منت کس
در کرم حیله گری بیش نیی
جود را رهگذری بیش نیی
چیست چندین عظموت و جبروت
پشت لب بر زدن و باد بروت
کیسه بیشتر از کان که شنید
کاسه گرمتر از آش که دید
هر زر و مال که بخشیده دهی
باید از وجه پسندیده دهی
به ستم سیم ستانی ز کسان
تا کشی خوان کرم بهر خسان
نیست لایقتر ازین هیچ کرم
کز کسان بازکشی دست ستم
قحبه کز کسب زنا بخشد زر
بخل صد بار ز جودش بهتر
جود او دود شرارت شرر است
بخل او نخل سعادت ثمر است
مالت از دزد به تاراج افتد
به که نی در کف محتاج افتد
ابر باید که به صحرا بارد
زان چه حاصل که به دریا بارد
می دهد سبزه و گل صحرا را
می کند آبله رو دریا را
دل فاسق که به زر شاد کنی
مجلس فسق وی آباد کنی
به می و نقل کنی یاوریش
مطرب و شاهد و شمع آوریش
ظلم زور ز زر یافته هست
ظلم را تیغ زراندود به دست
از زر و سیم بر او جود مکن
ظلم را تیغ زر اندود مکن
هر چه بخشی که بگیری دگری
آن نه جود است که بیع است و شری
تخم تلبیس بود دانه به دام
نیست بر گرسنه مرغان انعام
صید گر دانه که می افشاند
می کند حیله که جان بستاند
همتی ورز درین کاخ منیر
همچو خورشید ببخش و مپذیر
فیض خور نیست به هر شیب و فراز
بهر نفعی که به وی گردد باز
بر عطا صیت و ثنایی مطلب
وز عطاخواه جزایی مطلب
ور فتد زو دو صدت گنج به چنگ
باز ده ور چه کشد کار به جنگ
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۲ - حکایت اعرابی که در معامله احسان و کرم بدره دینار و درم مهمانان به تخویف از زخم نیزه باز پس گردانید
آن عرابی به شتر قانع و شیر
در یکی بادیه شد مرحله گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتر دیگر برد
عذر گفتند که باقیست هنوز
چیزی از داده دوشین امروز
گفت حاشا که ز پس مانده دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش
روز دیگر به کرم ورزی پشت
کرد محکم شتری دیگر کشت
بعد ازان بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند
دست احسان و کرم بگشادند
بدره زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت کین چیست زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطا اندیشه
وی لئیمان خساست پیشه
بود مهمانیم از محض کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
داده خویش ز من بستانید
پس رواحل به ره خود رانید
ور نه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
داده خویش گرفتند و گذشت
وان عرابی ز قفاشان برگشت
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۴ - عقد بیست و نهم در قناعت که بر حد ضرورت وقوف نمودن است و چشم طمع به زیادتی نگشودن
ای کمر بسته به صد حرص چو مور
وای تو گر بری این حرص به گور
خرمن هستی تو شد جو جو
بهر دانه تو چنین در تک و دو
چون شود هیچ ندانم حالت
دور گردون چو کند پامالت
در کمین خانه دوران دو رنگ
زخم زد بر دل تو کبر پلنگ
حرص در جان تو موش است بکوش
تا به زخمش نرسد آفت موش
گر دو عالم زبر و زیر شود
دیده حرص کجا سیر شود
صاد کز سلک حروفش زیری
یافت چشمیست تهی از سیری
چند در آز شوی عمر گسل
چیست زین عمر درازت حاصل
دلت از آز بپرداز که هست
ماهی از آز گرفتار به شست
خاطر از آز تهی کن که مدام
مرغ را آز کند بسته دام
حرص در کن مکن دین هنر است
حرص درکش مکش خود خطر است
گلخن حرص بود تیره و تنگ
کن به گلزار قناعت آهنگ
گل که از خاک قناعت خیزد
نافه در ناف ریاحین بیزد
کنز لایفنی از وی گهریست
مال لاینفد از وی خبریست
آن گهر زیور گوش خرد است
وین خبر مایه عمر ابد است
فاقد قاف قناعت عنقا
نیست جز ناعب انواع غنا
گنج خالی ز قناعت رنج است
هم قناعت که قناعت گنج است
دنیی کم که تو را هست پسند
چو دهد دست بدان شو خرسند
کم که نزدیک به کارت سازد
به ز بسیار که دور اندازد
قانع از رنج طلب آسوده ست
طامع اندر طلب بیهوده ست
هر چه دادند به آن داده بساز
سوی ناآمده گردن مفراز
در قناعت که تو را دسترس است
گر همین عزت نفس است بس است
گر عنان سوی قناعت تایی
زندگانی خوش آندم یابی
هست زیر فلک گردنده
قانع آزاده و طامع بنده
نیست جز قاعده بیخردی
از طمع بندگی همچون خودی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۵ - حکایت آن حکیم که از تره زار جهان به شاخی چند قناعت کرده بود و از خوان جهانیان دندان طمع برکنده
می شد آن خاصگی شاه به دشت
بر کنار تره زاری بگذشت
تره کاری ز قضا بر لب جوی
بود ز آلودگی گل تره شوی
زان تره هر چه همی ماند در آب
طعمه می ساخت حکیمی به شتاب
خاصگی گفت بدو کای سره مرد
کس ندیدم که بدینسان تره خورد
تره تو که نه نان دیده نه دوغ
ندهد کار تو را هیچ فروغ
گر چو ما خدمتی شاه شوی
صاحب مرتبه و جاه شوی
دسته تره که بر خوان بودت
پهلوی بره بریان بودت
لقمه بره که با تره خوری
به ز هر تره که بی بره خوری
گفت با خاصگی آن مرد حکیم
کای ز جاه آمده در چاه مقیم
گر چو ما راه قناعت سپری
به حرمگاه قناعت گذری
باشد از خوان جهان تره بست
خوردن بره نیفتد هوست
کمر خدمت شاهت چو کمند
نفکند گردن اقبال به بند
شاه از خلعت شاهی بیرون
نیست جز چون تو یکی مرد زبون
پیش شمشیر سر افکنده شوی
به که پیش چو خودی بنده شوی
در دیاری که ز فقر آبادیست
بندگی خاک ره آزادیست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۶ - مناجات در انتقال از قناعت به تواضع
ای به زندان غمت شاد همه
بند تو بنده و آزاد همه
روی در قبله احسان توییم
بندی و بنده فرمان توییم
سر ما افسر طاعت ز تو یافت
دل ما عز قناعت ز تو یافت
حرص ما بر تو ز حد بیرون است
هر چه گوییم ازان افزون است
زان گرفتار صنایع نشویم
کز تو جز هم به تو قانع نشویم
جامی از حرص و قناعت رسته
در رهت محمل طاعت بسته
بارش از راه به منزل برسان
رختش از موج به ساحل برسان
شعله در خرمن پندارش زن
سکه بر صفحه دینارش زن
زآتش عشق شراریش بده
بر در قرب قراریش بده
پشت کبرش که ندیده ست شکست
به لگدکوب تواضع کن پست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۷ - عقد سی ام در تواضع که شاخ سربلندی شکستن است و بر خاک نیازمندی نشستن
ای گذشته سرت از چرخ برین
جز به منت ننهی پا به زمین
می روی دامن اجلال کشان
آستین بر سر کونین فشان
گرد راهت که گذشته ست ز میغ
داری از دیده خورشید دریغ
صد سلام ار شنوی از پس پیش
به علیکی نگشایی لب خویش
این چه جاه است و جلالت که توراست
وین چه طغیان و ضلالت که توراست
نه ز چشمت به فقیران نظری
نه ز پایت به اسیران گذری
پری از خویش و ز جز خویش تهی
از همه در نظر خویش بهی
حکم بر عاقبت کار بود
جز خدا زان که خبردار بود
شو چو مردان منی از خویش افکن
نه منی جوی و منی گیر چو زن
هست اصل گهرت ماه منی
تا کی از بد گهری ما و منی
باد پندار برون کن ز دماغ
کت ازین باد شود کشته چراغ
راه بیرون ز بصارت مسپر
در حقیران به حقارت منگر
بس گدا صورت همت عالی
جیبش از نقد امانی خالی
پیش چشمش چو شود تیز نگاه
لعب شطرنج بود شاهی شاه
نایدش صبحگهان پیش ضمیر
غیر بازیچه شب میر و وزیر
وای تو گر به چنین آگاهی
به حقارت نگری ناگاهی
دین و دنیات همه هیچ شود
رشته جانت گلو پیچ شود
به ز خود بین همه نیک و بد را
در ره نیک و بد افکن خود را
سر نه آنجا که همه پای نهند
بوسه زن پا که به هر جای نهند
مرد سرکش ز هنرها عاریست
پشت خم خاصیت پرباریست
شاخ بی میوه کشد سر به قیام
شاخ پر میوه شود خم به سلام
چون تکبر ز لعین بر زد سر
شود لگدکوب «ابی واستکبر»
وز تواضع به صفی داد خدا
مژده «تاب علیه و هدی »
سر فرازی مکن از کیسه پری
که بود کار فلک کیسه بری
چون برد کیسه تو دزد فلک
شور دعویگریت را چه نمک
مفلس از جیب تهی کی لافد
پسته چون پوچ بود نشکافد
سر نهادن که نه از بهر خداست
سرنگونی ز پی نفس دغاست
سگ پی لقمه چو دم جنباند
عاقل آن را نه تواضع خواند
بهتر از سبلت آن کس دم سگ
که بر او بهر طمع جنبد رگ
هر تواضع که پی منفعت است
از خسان آن نه تواضع صفت است
طمع از خلق گدایی باشد
گر همه حاتم طایی باشد
سره گر خواند یکی ناسره ات
سر فرو کن به ته توبره ات
کانچه گفت او به ته توبره هست
یا نه بر تو سخن ناسره بست
ز اول و آخر خود یادی کن
خویش را هم به خود ارشادی کن
وین زمان نیز ببین تا که چه یی
نکته دان شو به یقین تا که چه یی
گر چنین نامه خود بر خوانی
بار نامه پس از این نتوانی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۸ - حکایت پیر آزاده با جوان محتشم زاده
محتشم زاده از نخوت جاه
می خرامید ظریفانه به راه
به تبختر قدمی برمی داشت
وز تکبر علمی می افراشت
عارفی پشت دو تا در ژنده
دلی از نور الهی زنده
گفت کای تازه جوان تند مرو
پند سنجیده پیران بشنو
این روش نیست چو خوش پیش خدای
بازکش زین روش ناخوش پای
طبع او از سخن پیر آشفت
بانگ برداشت ز نادانی و گفت
کای ز گفتار تو بر من باری
می شناسی که کیم گفت آری
اولت بود یکی قطره آب
که ازان شستن ثوب است ثواب
از شکم تا به کنار آمده ای
از ره بول دو بار آمده ای
و آخرت جیفه افتاده به خاک
کرده پنهان به یکی تیره مغاک
بر تو آن پرده به فرض ار بدرند
چشم نابسته کسان کم گذرند
در میانه که سراسر خوشی است
روز و شب کار تو سرگین کشی است
تنت آراسته از گوهر و در
چون شکنبه شکم از سرگین پر
گر به خود نیست شناساوریت
لب گشادم به شناساگریت
از من این نکته فراموش مکن
مدحت مدحگران گوش مکن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۹ - مناجات در انتقال از تواضع به حلم و مدارا
ای وجود همه پیش تو عدم
چرخ را پشت تواضع ز تو خم
با همه رفعت خود عرش برین
بر درت روی مذلت به زمین
هر که خود را به رهت خوار افکند
کنگر عزت خود ساخت بلند
همه را عزت و خواری از توست
مکنت کارگزاری از توست
ما به خونخواری خواریت خوشیم
از کسان منت عزت نکشیم
عزتی کان نه ز تو خواری ماست
خواریی کز تو سبکباری ماست
جامی از عزت و خواری رسته
کمر شکرگزاری بسته
کز تواضع چو سر افراختیش
سایه بر کبر نینداختیش
نیستش چون به سر از کبر کلاه
دارش از خاصیت کبر نگاه
به کف خشم عنان مسپارش
روی در حلم و مدارا دارش