عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بلبل نامه
آوردن باز بلبل را و خدمت نمودن او و مدح سلیمان گفتن و عذر آوردن او
چو باز آمد به درگاه سلیمان
صف اندر صف کشیده جمله مرغان
سر خود بر زمین بنهاد بلبل
کمر بسته زبان بگشاد بلبل
سپاس پادشه کرد و دعا گفت
سلیمان را بسی مدح و ثنا گفت
تو آن شاهی که مار و مور و انسان
دد ودام و پری داری به فرمان
ترا زیبد به عالم پادشاهی
که زیر حکم داری مرغ و ماهی
نباشد از تو بهتر شهریاری
کریمی تاج بخش تخت داری
رسول پادشاه بی زوالی
به همت برتر از نقص وکمالی
ز کویت تا گل بی خار روید
چو فراشان صبا خاشاک روید
تراکام و مرادت حاصل آمد
دلت از نور عزت کامل آمد
توئی مطلوب هر جا طالبی هست
دلت از سر معنی گشته سرمست
از آن از خدمتت دوری گزیدم
که خود را لایق خدمت ندیدم
اگر عمرم دهد یزدان ازین پس
غلام حضرتت باشم از این پس
عطار نیشابوری : بلبل نامه
منع کردن سلیمان بلبل را از خوردن شراب و فواید آن
سلیمان گفت ای مرغ سخندان
چرا می می‌خوری مانند رندان
گهی سرمست و گه هشیار باشی
بگاهی خفته گه بیدار باشی
بماتم جمله مرغان بر سری خاک
نشسته کرده رخها بر سوی خاک
همه درماتم و اندوه و دردند
ز هرچه دون بود آزاد و فردند
تو می‌سازی بهر دم نوعروسی
نمی‌دانم که گبری یا مجوسی
شرابی خور که بدمستی ندارد
نشاطش روی درهستی ندارد
شرابی را که جانت شاد باشد
ز مخموری دلت آزاد باشد
شرابی را که بدمستی صفاتست
حرامش دان اگر آب حیاتست
حرام از بهر آن کردند می را
که با اوباش می‌خوردند وی را
مکن مستی میان جمع اوباش
که مستی می‌کند اسرار را فاش
نشاط می خمارش هم نیرزد
عروس یک شبه ماتم نیرزد
مخور چیزی که عقلت راکند گم
وز آن هر لحظه باشی در توهم
مخور چیزی که در اندوه مانی
بود آنت بلای جاودانی
عطار نیشابوری : بلبل نامه
گفتار بلبل به حضرت سلیمان که یا نبی الله مستی ما از جام معنی است نه از می صورت
جوابش داد بلبل کای پیمبر
شراب ما ندارد جام و ساغر
مرا مستی ار آن صهبای معنی است
که جامش را شراب از آب طوبی است
دلم پروای آن پروانه دارد
که شمعش جز به خود پروا ندارد
کسی کو عاشق دیدار باشد
همیشه تا سحر بیدار باشد
چو ساقی دل ز می پر تاب دارد
کجا پروای خورد و خواب دارد
تنم زار ونزار است ای سلیمان
بگفت افزونترم از جمله مرغان
به دام عشق جانان مبتلایم
اسیر دام هجران و بلایم
ز من جز صورتی مرغان ندیدند
چو مرغان جان ندادند آن ندیدند
ز درد ما کسی باشد خبردار
که دائم همچو ما باشد جگرخوار
ز درد ما حریفی باشد آگاه
که او نبود ز راه عشق گمراه
ز درد ما کسی راهست بوئی
که باشد دایماً در جست و جوئی
از آن میها که من خوردم سحرگاه
ز دست ساقیان مجلس شاه
اگر یک قطره در حلق تو ریزند
ز تو عقل و خرد بیرون گریزند
عطار نیشابوری : بلبل نامه
تمثیل آوردن بلبل منصور و اناالحق گفتن او را در حالت عشق
از آن یک جرعه می‌دادند به منصور
اناالحق گفت و عالم کرد پر شور
چو جام وحدتش بر کف نهادند
به خونش مفتیان فتوی بدادند
دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند
در آن دم از حیات افتاده بودند
به بازارش برآوردند سر مست
نهاده بود سر مردانه بر دست
بگرد دار می‌گردید و می‌گفت
مرا غیرت گرفت اغیار نگرفت
بکوی دوست می‌رفتم سحرگاه
بدیدم سایهٔ افتاده بر راه
مرا آن یک نظر از خویشتن برد
علامت بر سر راه من آورد
نظر بر روی نامحرم که کردم
ز دست غیرت حق نیش خوردم
چرا عاشق چنین حیران نگردد
که جز گرد در جانان نگردد
کسی را کافتاب از در درآید
وجود ذره کی در چشمش آید
بدارش برکشیدند سنگساران
همی کردند هر سو سنگباران
ز دار و سنگ و رشته غم نمی‌خورد
سر موئی ز اناالحق کم نمی‌کرد
به آواز آمدند با او به یکبار
در و دیوار و چوب و رشته و دار
طناب عمر او آن دم گسستند
به آب و آتش عشقش بشستند
انانیت بذات خود فنا بود
انانیت نبود آنجا خدا بود
برآمد موجی از دریا به صحرا
صدف بگسست و گوهر شد بدریا
انای تنگنا برداشت حلاج
چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج
سبوی آب در دریا چه سنجد
ولی درکوزهٔ کوچک نگنجد
ثبات کوه پیش از قوت باد
زهر بادی گیاه آید به فریاد
هزاران جام از آن می باز خوردند
ولی افشاء سر حق نکردند
همانگه کرد بلبل عهد در دم
ننوشم نیز می والله اعلم
دمی از عشق گل دارم خروشی
برآید در دلم هر لحظه جوشی
چو گل بر بست رخت از باغ و بستان
مرادم بسته شد چون زیردستان
عطار نیشابوری : بلبل نامه
آمدن مرغان بدیوان و دیدن ایشان بلبل را و از هیبت او خاموش شدن ایشان را
به دیوان آمدند مرغان چو دیوان
همی کردند پر از آشوب دیوان
چو بلبل را بدیدند لال گشتند
در آن حالت همه از حال گشتند
سلیمان گفت بلبل را کجائی
چرا در معرض مرغان نیایی
چرا خاموش گشتی ای سخندان
ز لعل خود بر افشان دُرّ و مرجان
زبان بگشای و شرح حال برگوی
سراسر قصهٔ اقوال برگوی
چو مرغان آمدند اکنون بداور
چه داری حجت قاطع بیاور
عطار نیشابوری : بلبل نامه
جواب دادن بلبل سلیمان(ع) را که هر مرغ لائق اسرار توحید نیست
جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
چه گویم با که گویم این حقیقت
زبان وهم کی داند طبیعت
که باشند این دو سه پژمرده دلها
بمانده پایشان در آب و گلها
طمع از دام و دانه نابریده
شراب وصل دلبر ناچشیده
چو سنگ افسرده اندر بی نیازی
به سر بردند عمر خود به بازی
ندارم بهرهٔ از حال ایشان
از آن ببریده‌ام از قال ایشان
ز مرغان من برای آن رمیدم
که کس را مشتری خود ندیدم
اگر آهی برآرم از دل تنگ
بسوزد بر فلک مریخ و خرچنگ
بدرد زهره حالی زهرهٔ خویش
عطارد خاک سازد بهرهٔ خویش
به چاه افتد مه و گردد چو ماهی
به صحرای وجود ای از تو شاهی
به اقبال تو ای دادار عالم
که باد ابر مرادت کار عالم
بگویم حال مرغان ستمکار
بگویم تا چه داند هر کسی کار
سراسر قصه‌هاشان باز جویم
وز آن پس دانش و اعزاز جویم
عطار نیشابوری : بلبل نامه
آمدن سیمرغ بخدمت سلمیان و نموداری حال گفتن به بلبل
تو سیمرغی و یک مرغت هنر نیست
چو مرغان اندرین راهت گذر نیست
تو تا کی در درون خانه گردی
بمیدان آی اگر مرد نبردی
به دریای عدم رفتی چو ماهی
بصحرای وجود آ گر تو شاهی
حریف مجلس عشاق میباش
بجام شوق اومشتاق میباش
اگر خلوت نشین بی ریائی
چو زاغان مردهٔ شهوت چرائی
اگر خلوت نشین سالکی تو
چرا در بند دنیا هالکی تو
بجز نامی نداری در جهان فاش
همان شکلی که صورت کرده نقاش
برون آوازه داری چون مبیره
درونت چون برون دیگ تیره
تو در عالم بسی آوازه داری
ولی مرغی حزین و سوگواری
اگر هستی بیا در نیستی رو
غم نادیدنت برما بیک جو
سلیمان کرد نامت شاه مرغان
ببر خار ستم از راه مرغان
اگر سرلشکری لشکر کشی کن
وگرنه خاک شو نی آتشی کن
وگر از خود بسی پروا نداری
چرا چون شمع صد پروانه داری
نه شمعی و نه پروانه چه مرغی
نه خویشی و نه بیگانه چه مرغی
از آن ببریده از جمع اصحاب
که تا آسان کنی هم خورد و هم خواب
تو گردر جمع باشی جمع گردی
تو باشی شمع او را شمع گردی
میان خلق باش و با خدا باش
چو جان با تن نشین وز تن جدا باش
چو در کثرت شوی وحدت طلب کن
نظر در جسم و جان بوالعجب کن
چو می‌گردی بگرد خویش تنها
چرا چون من زنی مانند تنها
به تنهائی کجا خواهی رسیدن
به یاری می‌توان منزل بریدن
به تنهائی کس داند نشستن
که نقش غیر تاند پاک شستن
به تنهائی کسی باشد طلبکار
که نبود او به بند خود گرفتار
اگر نه پایمال دیو گردی
بگرد زرق و عذر و دیو گردی
وگرنه پایمال نفس مانی
معذب در بلای جاودانی
به بندد اهرمن راه مجالش
به بادی بر دهد هر دم خیالش
به دست دیو در ماند گرفتار
حقیقت را نبیند راه و هنجار
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنید ستم من از پیر خردمند
جوانی در مغاک کوه الوند
گرفته گوشهٔ بی توشه و نوش
چو مرد حیدری گشته نمد پوش
چو سیمرغ از پس کوه قناعت
قرین در وحدت ودور از جماعت
ز ناپاکی خود دل پاک شسته
ز خود برخاسته در خود نشسته
ولیکن خدمت پیران نکرده
ز استاد خرد سیلی نخورده
بخود می‌رفت راه بی نهایت
نباشد پادشاهی بی ولایت
ببردش خواهرش هر روز نانی
همی کردی به نانی زندگانی
به خواهر گفت روزی ای مراجان
برو زین بیشتر ما را مرنجان
عنایت کرد با من لطف یزدان
حوالت کرد خدمت را به رضوان
همی آرد به من حلوا و نانم
روان از مطبخ دارالجنانم
جواب پیر بین با خود چه گفتست
مگر دیوش به دام خود گرفته است
به پیر وقت گفتند این حکایت
که دانم در شکست و در شکایت
بسی با او بکرد ابلیس تلبیس
بکار آمد کنون تلبیس ابلیس
اشارت کرد مرد نیک را پیر
برو آنجا ز سر تا پای او گیر
بگو ای با همه وی از همه فرد
سلامت می‌کند پیرای جوانمرد
بسی گشتی تو تا گشتی بهشتی
رفیقان را ز یاد خود بهشتی
خداوندت بسی برگ و نوا داد
نصیب ما بده ز آنچت خدا داد
به خادم داد یکتا نان و حلوا
برون حلوا درونش پر ز بادا
چومرد آورد پیش پیر ره بین
نجاست بود حلوا نانش سرگین
هر آنکس کو ندارد پیر رهبر
بود همراه شیطانش بره در
اگر خواهی که با تدبیر گردی
بگرد آسمان پیر گردی
جوانی کو ببوسد پای پیران
به پیری دست بوسندش امیران
به خودره رفتن نادیده جهلست
بره رفتن براه رفته سهلست
درخت بیشه میوه برنیاید
بود رعنا ولی خوردن نشاید
درخت باغبان پرورده را بین
که شکل خوب دارد بار شیرین
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت می‌کند یک نیمه شو پس
به جز نامی ز جان نشنیدهٔ تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه عالم پر از آثار جان است
ولی جان از همه عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
تو مرغ آشیان آسمانی
چو بازان مانده دور از آشیانی
چو زاغان بر سر مُردار مردی
ز صافی گشته خرسندی بدردی
چو بازان باز کن یک دم پر و بال
برون پر زین قفس وین دام آمال
چو بازان ترک دام و دانه کردی
قرین دست او شاهانه کردی
به پری بر فلک زین تودهٔ خاک
همی گردی تو با مرغان در افلاک
وگرنه هر زمان بی بال و بی پر
چو مرغ هر دری گردی به هر در
گهی در آب گردی همچو ماهی
گهی چون آب باشی در تباهی
عطار نیشابوری : بلبل نامه
مجادلۀ بلبل با باز که از غرور و پندار کاری بر نیاید جز بخدمت پیر
بیا ای باز تند و تیز پرواز
مشو غره بجاه و عزت و ناز
همی نازی که بر دست شهانی
تو رسم و عادت شاهان ندانی
نشانند بر سر دستت بعمدا
بیندازند چون خاکت به صحرا
اگر نفست نکردی خویش بینی
اگر چشمت نکردی پیش بینی
چرا چشم کژت بر دوختندی
به مردارت چو مرغ آموختندی
چرا در ماتم خود ماندهٔ تو
چرا اسرار حق ناخواندهٔ تو
ببستند پای تو چشمت گشادند
کلاه غفلتت بر سر نهادند
فروماندی چو کوران درغم خویش
نمی‌بینی فضای عالم خویش
چو بردارند کلاه غفلت از سر
به عزم آشیان بر هم زنی پر
تو خواهی تا کنی پروای پرواز
ولی بند دوالت می‌کشد باز
دریغا گر قناعت یار بودی
چرا پای دلت افکار بودی
تو تا در بندگی بیجان نباشی
قبول حضرت سلطان نباشی
ترا گردیدهٔ سر یار بودی
کجا با این و آن غمخوار بودی
تو آن بازی که صیادان عالم
بتو دل شاد باشند و تو درغم
ترا از آشیان عالم جان
بیاوردند بهر دست شاهان
تو بر دست هوای خود نشستی
به بند حرص جان خود بخستی
بقای چشم خود بر دوختندت
نموداری چو زاغ آموختندت
چو کوران بر سر ره می‌نشینی
دودیده باز کن تاره به بینی
کلامت را بینداز از سر جان
ز بهر ذوق تن جان را مرنجان
به پیوند هوای حرص و مستی
بپر بر آشیان خود که رستی
ز من بشنو تو ای صیاد خونریز
که از تندی و خون ریزی بپرهیز
ازین پس هیچکس نازارو خوش باش
غم دنیا مخور دیندار و خوش باش
بنا حق خون چندین صید کردی
تو روز عاقبت هم صید گردی
بیندیش از جفای چرخ گردون
که تو روزی شوی هم خوار و محزون
اگر مرد رهی موری میازار
که موری اندرین ره نیست بیکار
اگر دیوانهٔ چون دیو خناس
سر چنگال داری همچو الماس
تو تا با ما کنی دعوی به مردی
مگر سر پنجهٔ مردان نخوردی
تودر مردی نداری پای بر جای
چنان بهتر که داری بند بر پای
اگر مردی ز دشمن دل مکن تنگ
مدارا کردن اولی تر هم از جنگ
وگر خواهی که در عالم چو چاکر
نهد خلق جهان بر پای تو سر
کلاه سروری از سر بینداز
سر خود در ره کهتر درانداز
بآب علم بنشان آتش خشم
منه تیر جفا بر ترکش خشم
عطار نیشابوری : بلبل نامه
خطاب بلبل به طوطی و نصیحت کردن او را بخدمت پیر
به طوطی گفت ای مرغ شکرخوار
تو هرگز بودهٔ با من جگرخوار
فصاحت می‌فروشی بی ملاحت
ملاحت باید آنگه بس فصاحت
تو را گر طبع زیرک یار دیدند
به قهر از صحبت یاران بریدند
چو استاد سخن بگشاد چشمت
بروی آینه افتاد چشمت
تو در آیینهٔ روی خویش دیدی
تو پنداری سخن از خود شنیدی
تو در آیینه دیدی روی خود را
نداری دیدهٔ عقل و خرد را
دریغا بر سر باطل بماندی
ز استاد سخن غافل بماندی
منه این آینه زین بیشتر پیش
رخ استاد را ز آیینهٔ خویش
تو این آیینه را گر باز دانی
به روی آینه کی باز مانی
اگر در آینه آتش به بینی
هم آیین خود آیینی به بینی
طلب کن خویش را ز آیینه بیرون
قفس بشکن بپر بر اوج گردون
مشو مغرور این نطق مزور
مکن خود را بنادانی هنرور
بسی در کسوت زیبائی خود
که زیبائی چو تو بینند بی حد
به نادانی اگر خود وانمودی
گرفتار قفس هرگز نبودی
اگر علم همه عالم بخوانی
چو بی عشقی ازو حرفی ندانی
به خود رفتن ره نادیده جهلست
به ره رفتن براه رفته سهلست
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنید ستم من از پیر فتوت
به مکتب خانهٔ شهر مروت
زبان حال و رأی کسوت قال
بیاموزد نبی از عقل فعال
مثال خوش ترا خواهم نمودن
که صد دولت ترا خواهد گشودن
بفرما تا بیارند مرد استاد
یکی آیینهٔ سازند ز پولاد
ز هندوستان بیارند طوطیان را
پر از شکر بریزند آشیان را
به گرد آینه طوطی بیاورد
بخلوتخانهٔ شاه جهان برد
پس آیینه شد زیر گلیمی
چو موسی کرد با طوطی کلیمی
گمان بردش دل کژ بین طوطی
که طوطی می‌کند تلقین طوطی
بدین تصنیف شد طوطی سخندان
ملک زینسان کند تلقین انسان
ز سیمرغ وز بلبل و ز چکاوک
همین یک مرغ دارد طبع زیرک
ز جنس آدمی پیغمبرانند
که استعداد آن دارند و دانند
همی آید ملک تا حدانسان
نشیند از پس آیینهٔ جان
بیاموزد نبی را علم انسان
نبی آن علم را آرد بگفتار
عطار نیشابوری : بلبل نامه
مجادلۀ بلبل با طاوس و تسلیم شدن طاوس بوی
بیا ای مرغ رنگین جامه بی بو
سر ترکانه داری پای هندو
تنی پوشیده داری جان عریان
لب پرخنده داری چشم گریان
ز روی آینه نزدودهٔ زنگ
لباس آینه کردی بصد رنگ
اگر زر می‌کند آهن زر اندود
نگیرد آهن از زر رنگ نابود
به زیور کی شود چون ماه تو زشت
به ضرب مشت چون گردد برانگشت
چرا این رنگ بی بو میفروشی
چرا پای خود از مردم نپوشی
سراسر خویشتن را می‌نمائی
ولیکن گر بقاف بی وفائی
به از ناموس باشد نام ناموس
به از طاوس باشد پای طاوس
به بین خود را و از هستی برون آی
بکوی نیستی بخرام و می پای
اگر پای سیاهت یاد بودی
بجلوه کی دل تو شاد بودی
چو بلبل جامهٔ رنگین بینداز
مرقع پوش شو مانندهٔ باز
نه رنگت ماندونی بال و نی پر
مشو مغرور این رنگ مزور
چه عزت می‌رسد از عزت آن
که پرت می‌نهند بر سرامینان
چه نفع آمد بگو ای مرغ خوش باش
در حمام را از نقش نقاش
به رنگ خویشتن مغرور گشتی
ز قرب حضرت شه دور گشتی
همه رنگی زما بوئی نداری
همه بوئی ز ما بوئی نداری
عطار نیشابوری : بلبل نامه
نصیحت بلبل طاوس را به قطع کردن زینت
برو طاوس شهوت را ببر سر
که بوی آرزویت می‌برد سر
ز رنگین خانهٔ شهوت بپرهیز
ز بند آرزوی خویش برخیز
چو رنگ شهوت بی رنگ گردد
همه عالم به چشمت تنگ گردد
درون خانهٔ جانت سیاه است
چه سود ار بر سرت زرین کلاه است
به رنگ و زینت دنیا چو طاوس
همی پوشی سیاهی را بناموس
مکن شادی اگر کارت برآید
که روز نیک و بد روزی سرآید
نماند شادی و غم جاودانی
به نیک و بد سرآید زندگانی
عطار نیشابوری : بلبل نامه
مجادله کردن بلبل با موش خوار و جواب او
بیا ای مرغ نابالغ کجائی
ز عمر نازنین غافل چرائی
دریغا برگ عمرت رفت بر باد
دمی ناکرده خود را از جهان شاد
اگر پرت بدی یعنی که دانش
اگر بالت بدی یعنی که بینش
بپری تا درخت جاودانی
وگرنه تا ابد اینجا بمانی
ز شوق آشیان ای مرغ افلاک
شدی افتان و خیزان بر سر خاک
مکن سستی که دوران سخت تند است
ز پیران کار طفلان ناپسند است
بزرگی و ولی آزار خواری
کم آزادی ولی مردار خواری
مشام آکنده از گند مردار
چو زاغ وسگ شوی برگند مردار
مکن با زاغ و با سگ هم نشینی
چو خواهی گلشن سیمرغ بینی
تو هشیاری دل چون بارداری
تو از مردار خوردن دان که خواری
بمرداری فرود آوردهٔ سر
چرا تازی بدانش بر سر افسر
چرا عاشق نباشی تا بباشی
برون از زاهدان رومی خراشی
تو مستی باش تا هشیار گردی
ز عمر خویشتن بیزار گردی
عطار نیشابوری : بلبل نامه
نصیحت پذیرفتن موش خوار
ز من پندی فرا گیر ای خردمند
عتاب و خشم را بر پای نه بند
کلاه فاقه را بر فرق سر نه
بدان حرصی که باشد کمترش ده
ز قهرش دیدهٔ پر فتنه بر دوز
چو باد انش به بی خوابی بیاموز
مسلط کن برو صیاد خود را
بجای نان مده پالوده بد را
گر او را خوار کردی همچو یوسف
عزیز مصر کردی همچو یوسف
ببسته سدهٔ فر سعادت
بیان عالم الغیب و شهادت
مشعبد وار زیر حقه دارد
نه چندان مهره کانراکس شمارد
بهر یاری که وقتش اقتضا کرد
بدزدد مهرهٔ عمر زن و مرد
همی گردند پیاپی گردش او
دو چاکر در رهش رومی و هندو
زمین سفلیان را آسمان است
سرای علویان را آستان است
بگوش هوش بشنو این سخن را
فدای این سخن کن جان و تن را
چو فرصت هست کاری بیشتر بود
پشیمانی گر آید کی کند سود
چراغ دل ز شمع جان برافروز
اصول علم استادان بیاموز
به جان گر خدمت استاد کردی
ز خدمت برخوری استاد گردی
ولی اندیشهٔ تو آن ندارد
معما گفتن تو جان ندارد
عطار نیشابوری : بلبل نامه
جواب دادن هدهد بلبل را و اجازت دادن بلبل را
به بلبل گفت هدهدکای پریشان
چرا کردی تو بیدادی بدیشان
مکن بی علمی ای دین داده بر باد
که بی علمی کند بر جمله بیداد
درون خسته دل مخراش و مخروش
چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش
چو عشق دلبران گنج روانست
چنان بهتر که اندر دل نهانست
برو در عاشقی می‌سوز و می‌ساز
مکن راز دل خود پیش کس باز
ز بند جان خود برخیز و بنشین
مکن زین پس حکایتهای پیشین
حکایت کهنه شد از بسکه گفتند
درون فرسوده شد از بسکه گفتند
سخن نونو چو گل یابد شکفتن
نه چون بلبل حکایت بازگفتن
حدیث عشق اگرچه هست شیرین
ولی مردم ببرهان گشته ره بین
برو ز اینجا سر آشوب و داور
ز علم ارسکهٔ داری بیاور
بقدر خود بگو تا خود چه داری
بمیدان اندر آگر مرد کاری
چرا بیهوده گفتن پیشه کردی
نه چون مردان بخود اندیشه کردی
چو کار روزگارم کارزار است
مرا امروز با تو کار زار است
حدیثم داستان دوستان است
خطابم با خطیب بوستان است
به پیچش درکشم تا خود چگوید
چه گوید جز ره نعره نپوید
مکن فریاد و خاموشی گزین تو
به بین در روی خود عین الیقین تو
چو بگشایم به یک نقطه زبان را
به بندم نطق مرغ بوستان را
سؤالت اول از توحید پرسم
دوم ایمان سوم تجرید پرسم
مرا اول سخن با تو زذات است
به آخر ماجرا اندر صفات است
بیا بنشین ز اول بازگو تا
چرا ایزد ندارد مثل و همتا
ز هدهد بلبل عاشق زبون شد
ز عشق گل به یک ره سرنگون شد
سری بنهاد پیش هدهد آنگاه
خطا کردم مگیر استغفرالله
مرا دل ریش بود از درد هجران
از آن تندی نمودم با عزیزان
سپر بنهاد در پیش پیمبر
کاجازت تا روم در پیش دلبر
فزون زین طاقت هجران ندارم
چنانستم که گوئی جان ندارم
مخواه از عاشق و دیوانه خدمت
که او خود سوخت از درد محبت
سلیمانش اشارت دادو فرمود
کزین پس حال تو معلوم ما بود
بمرغان گفت با عشقش گذارید
چو تاب قوت نطقش ندارید
برون شد بلبل از پیش سلیمان
پی معشوقهٔ خود تا گلستان
وصال دوستش چون شد میسر
سخن نتوان نوشتن زین فزونتر
حدیثم داستان دوستان شد
خطابم با خطیب بوستان شد
چو بلبل نامه آخر شد به توفیق
چو مردان راه حق میرو بتحقیق
ایا عطار جان عاشقانی
تو آگاه ازعطای غیب دانی
خداوندا توئی معبود و دیان
سمیعی و بصیر وفرد و رحمن
به بخشائی گناه جمله عالم
از آن پس این ضعیف خسته راهم
بسی گفتم به شرح ازجان حکایت
حکایت را رسانیدم به غایت
عطار نیشابوری : بلبل نامه
در مناجات باری تعالی
خداوندا توئی دانای عالم
ز عالم برتری و از جان عالم
نه گیتی بود نی ابلیس و آدم
نه عالم بود و نی ذرات عالم
تو آن پروردگار کردگاری
که بی حبر و قلم صورت نگاری
به دست خود گل آدم سرشتی
به سر بر سرگذشت ما نوشتی
بکیوان برکشی آن را که خواهی
بخذلان درکشی آن راکه خواهی
گناهم گر زماهی تا بماه است
ولیکن رحمتت بیش از گناه است
به بخشی جرم عطار ای خداوند
نداری جان اودر غفلت و بند
حکیمی و علیمی و قدیمی
غفوری و شکوری و حلیمی
بیامرزی برحمت جمله عالم
که حی وغافر الذنبی و حاکم
عطار نیشابوری : بخش اول
المقالة الاولی فی التوحید
به نام آنک جان را نور دین داد
خرد را در خدا دانی یقین داد
خداوندی که عالم نامور زوست
زمین و آسمان زیر و زبر زوست
دو عالم خلعت هستی ازو یافت
فلک بالا زمین پستی ازو یافت
فلک اندر رکوع استادهٔ اوست
زمین اندر سجود افتادهٔ اوست
ز کفک و خون برآرد آدمی را
ز کاف و نون فلک را و زمی را
ز دودی گنبد خضرا کند او
ز پیهی نرگس بینا کند او
ز نیش پشه سازد ذوالفقاری
چنان کز عنکبوتی پرده داری
ز خاکی معنی آدم بر آرد
ز بادی عیسی مریم برآرد
ز خون مشک و ز نی شکر نماید
ز باران در ز کان گوهر نماید
یکی اول که پیشانی ندارد
یکی آخر که پایانی ندارد
یکی ظاهر که باطن از ظهورست
یکی باطن که ظاهر تر ز نورست
نه هرگز کبریایش را بدایت
نه ملکش را سرانجام و نهایت
خداوندی که اوداند که چونست
که او از هرچ من دانم برونست
چو دید و دانش ما آفریدست
که دانستست او را و که دیدست
ز کنه ذات او کس را نشان نیست
که هر چیزی که گوئی اینست آن نیست
اگرچه جان ما می پی برد راه
ولیکن کنه او کی می‌برد راه
چو بی آگاهم از جانم که چونست
خدا را کنه چون دانم که چونست
چنان جان را بداشت اندر نهفت او
که هرگز سر جان با کس نگفت او
تنت زنده بجان و جان نهانی
تو از جان زنده و جان را ندانی
زهی صنع نهان و آشکارا
که کس را جز خموشی نیست یارا
هزاران موی را بشکافتم من
طریق این خموشی یافتم من
چو نتوانی بذات او رسیدن
قناعت کن جمال صنع دیدن
اگر تو راست طبعی در صنایع
برآی از چار دیوار طبایع
خدایت را نیفتادست کاری
چه سازی از طبایع کردگاری
اگر آبست اصل آبی بروبند
فرا آبش ده و لختی بروخند
وگر خاکست در پیش درش کن
بزیر پای خاکی بر سرش کن
وگر باد است بیدادیش پندار
ببادش برده و بادیش پندار
وگر اصل آتش است آبی بروزن
چو آبش بر زدی آتش درو زن
طبیعت راست داری بی ریاباش
طبیعی نیستی مرد خدا باش
چو در هر دو جهان یک کردگار است
ترا با کار چار ارکان چه کار است؟
یکی خوان و یکی خواه و یکی جوی
یکی بین و یکی دان ویکی گوی
یکیست این جمله چه آخر چه اول
ولی بیننده را چشم است احول
نگه کن ذره ذره گشته پویان
بحمدش خطبه تسبیح گویان
زهی انعام و لطف کار سازی
که یک یک ذره را با اوست رازی
زهی اسم و زهی معنی همه تو
همی گویم که ای تو ای همه تو
نبینم در جهان مقدار مویی
که آن را نیست با روی تو روئی
اگر با تو نبودی روی ما را
فرو بردی سر یک موی ما را
اگر لطفت نپیوستی بیاری
نبودی ذره‌ای را پایداری
همه باقی بتست و تو نهانی
درون جان و بیرون جهانی
همه جانها ز تو حیران بمانده
تو با ما در میان جان بمانده
ز راهت حد و پایان کس ندیدست
که تو در جانی و جان کس ندیدست
جهان از تو پرو تو در جهان نه
همه در تو گم و تو در میان نه
نهان و آشکارایی همیشه
نه در جا و نه بر جایی همیشه
خموشی تو از گویایی تست
نهانی تو از پیدایی تست
تویی معنی و بیرون تو اسم است
تویی گنج و همه عالم طلسم است
زهی فر و حضور نور آن ذات
که بر هر ذرهٔ می‌تابد ز ذرات
ترا بر ذره ذره راه بینم
دو عالم ثم وجه الله بینم
دوی را نیست ره درحضرت تو
همه عالم توی و قدرت تو
ز تو بی خود یکی تا صد بمانده
دو عالم از تو، تو ازخود بمانده
وجود جمله ظل حضرت تست
همه آثار صنع و قدرت تست
جهان عقل و جان حیران بمانده
تو در پرده چنین پنهان بمانده
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
عیان عقل و پنهان خیالی
تعالی الله زهی نور تعالی
نبینم جز تو من یک چیز دیگر
چو تو هستی چه باشد نیز دیگر
نکو گوئی نکو گفتست در ذات
که التوحید اسقاط الاضافات
در آن وحدت چرا پیوند جویم
تویی مطلوب و طالب چند گویم
چو من دیبای توحید تو بافم
چنان خواهم که جان را بر شکافم
درآید صد هزاران قالب از خاک
چو اندر تو رسد برسد ز تو پاک
جهانی خلق بودند و برفتند
اگر زشت ارنکو در خاک خفتند
ز چندان خلق کس آگه نگشتند
که چون پیدا شدند و چون گذشتند
اگرچه جمله در پنداشت بودند
چنانک او جمله را می‌داشت بودند
نه جان دارد خبر از جان که جان چیست
نه تن را آگهی ازتن که تن کیست
نه گوش آگاه از بشنیدن خویش
نه دیده با خبر از دیدن خویش
زفانت را ز گویایی خبر نه
تنت را از توانایی خبر نه
نه آگاهی ازین گشتن فلک را
نه جن و انس و شیطان و ملک را
فرو رفتند بسیاری بدین کوی
بسی دیگر رسیدند از دگر سوی
نه آن کومی‌رود زین راز آگاه
نه آن کامد خبر دارد ازین راه
چنان گم کرده‌اند این سربی راز
که سر مویی نیاید هیچ کس باز
دری مدروس شد نتوان گشادن
که انگشتی برو نتوان نهادن
بباید داشت گردن زیر فرمان
که جز صبر و خموشی نیست درمان
که دارد زهره در وادی تسلیم
که بادی بگذراند بر لب از بیم
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهره آهی نداریم
ز آدم قطرهٔ را برگزیدست
از آن یک قطره خلقی آفریدست
در آن قطره بسی کردند فکرت
فرو ماندند سرگردان فطرت
فرو شد عقلها در قطرهٔ آب
همه در قطره گشتند غرقاب
هزاران تشنه زین وادی برآیند
برین درگه بزانو اندر آیند
زعجز خویش می‌گویی تو ای پاک
تویی معروف و عارف ما عرفناک
دو عالم جمله در گفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
همی گویند ما در جست و جوئیم
ز دیری گاه مرد راه اوئیم
عجائب بین که آمد قطرهٔ آب
که دریایی برد پر در خوشاب
عجب‌تر این که آمد ذرهٔ خاک
که تا دستش دهد خورشید افلاک
چو داری حوصله از پشهٔ کم
چگونه می در آشامی دو عالم
جگر در خون بسی گردیدهٔ تو
چنان نیست این که اندیشیدهٔ تو
برو سودای بیهوده مپیمای
منه بیرون ز حد خویشتن پای
گلیم عجز در سرکش ز حیرت
چو باران بر رخ افشان اشک حسرت
که در خور نیست حق جز حق ای دوست
چه برخیزد ازین مشتی رگ و پوست
خدا پاک و منزه تو ره خاک
چه نسبت دارد آخر خاک با پاک
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد
بسان حلقه سر می‌زن برین در
که کم ناید برین در از چنین سر
کبود از بهر آن پوشید گردون
که هم چون حلقه زان درماند بیرون
خدا را چون خدا یک دوست کس نیست
که درخورد خدا هم اوست کس نیست
اگر از تو کسی پرسد چه گوئی
که چیزی گم نکردن می چه جوئی
نخستین یافت باید چون بیابی
چو گم گردد سوی جستن شتابی
گزافست از چنین حسرت سرآمد
بسا جانا کزین حسرت برآمد
همه جانهای صدیقان پر از خون
که می‌داند که سر کار او چون
ببین چندین هزاران سال کابلیس
نبودش کار جز تسبیح و تقدیس
همه طاعات او بر هم نهادند
ز استغنای خود بر باد دادند
دلش خونابه جای محنت آمد
تنش دستار خوان لعنت آمد
ز استغنای حق گر یاد داریم
سر وادی بی فریاد داریم
جگر خون می‌شود زین یاد ما را
ز استغنای حق فریاد ما را
باستغنا اگر فرمان درآید
همه اومید معصومان سرآید
چو فردا پیش آن ایوان عالی
فرو کوبند کوس لایزالی
که دارد در همه آفاق زهره
که عرضه دارد این نقد نبهره
خدا را کبریای بی نیازیست
ترا جز نیستی هیچ این چه بازیست
تو می‌خواهی بتسبیح و نمازی
که خشنود آید از تو بی نیازی
نمازت توشه راه درازست
ولی او ازنمازت بی نیازست
جوامردا یقین می‌دان بتحقیق
که گر تکلیف کردت داد توفیق
اگر توفیق حق نبود مددگر
نگردد هیچکس هرگز مسخر
زهی رتبت که از مه تا بماهی
بود پیشش چو از موی سیاهی
زهی قدرت که از قدرت نمایی
ز یک سر موی صد صنعت نمایی
زهی عزت که چندان بی‌نیازیست
که چندین عقل و جان آنجا ببازیست
زهی حشمت که گر بر جان درآید
بهر یک ذره صد طوفان برآید
زهی سبقت که با آن اولیت
ندارد هیچ موجودی معیت
زهی وحدت که مویی درنگنجد
در آن وحدت جهان مویی نسنجد
زهی نسبت که در چل صبح ایام
بدست خویش بستی چینه بردام
زهی رحمت که گر یک ذره ابلیس
بباید گوی برباید ز ادریس
زهی غیرت که گر بر عالم افتد
بیک ساعت دو عالم بر هم افتد
زهی هیبت که گر یک ذره خورشید
بیابد گم شود در سایه جاوید
زهی حجت که اندر هیچ رویی
بننشیند کسی را بر تومویی
زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه
ندارد کس ورای تو در آن راه
زهی ملکت که واجب گشت لابد
که نه نقصان پذیرد نه تزاید
زهی قدرت که گر خواهد بیک دم
زمین چون موم گرداند فلک هم
زهی شربت که در خون می زند نان
بامید سقیکم ربکم جان
زهی آیت که بنمایی چو خواهی
ز یک یک ذره خورشید الهی
زهی فرصت که درعالم فروزی
بآه بی دلی عالم بسوزی
زهی شفقت که بر ما جاودانی
تودادی مادران را مهربانی
زهی مهلت که چون هنگام آید
بمویی عالمی در دام آید
زهی وقتی که در وقت اسیری
جهانی را بسر مویی بگیری
زهی نعمت که چندان شد ملازم
که شکرش هم تو دانی گفت دایم
زهی شدت که در حجت گرفتن
نه برگ خامشی نه روی گفتن
زهی رخصت که گرراهی نبودی
کسی را زهرهٔ آهی نبودی
زهی فرقت که بسیاری دویدند
ندیدندت ولیکن نایدیدند
زهی راحت که قدوسان اعلی
همی نازند دایم زان تجلی
زهی لذت که پاکان مطهر
کنند از وی مشام جان معطر
همه بیچاره‌ایم و مانده بر جای
برین بیچارگی ما ببخشای
چو درگهواره گور اوفتادیم
چو طفلان ما در آن عالم بزادیم
شده آن گور چون گهوارهٔ تنگ
کفن بر دوش ما پیچیده چون سنگ
درون آیند دو زنگی پر از زور
بجنبانند ما گهواره کور
چو طفلان مادران سخت و تنگی
بلرزیم از نهیب و سهم زنگی
نه ما را مادری نه مهربانی
بگردانیده روی از ما جهانی
ز ما ببریده هم بیگانه هم خویش
چو طفلان ما و راهی سخت در پیش
چو طفلان جهان نادیده باشیم
زهی سختا که ماترسیده باشیم
چو ما یک ساعتی باشیم در خاک
از آن زنگی نگه مان دار ای پاک
بما گویند من ربک و ما دین
خدایا از تو می‌خواهیم تلقین
چو خود ما را بپروردی باعزاز
مده ما را بدست زنگیان باز
اگر ما را نیاموزی تو گفتار
درازا منزلا ومشکلا کار
بماند تا ابد این درد با ما
ندانم تا چه خواهد کرد با ما
خداوندا همه سرگشتگانیم
مصیبت دیده و آغشتگانیم
ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ
چه سر چه پا همه هیچیم بر هیچ
نداری دل که در دلداری ما
دمی دل سوزدت بر زاری ما
دلت چون نیست چون سوزد ز زاری
چه می‌گویم همه دلها تو داری
خداوندا منم بیچاره مانده
درین فکرت دلی صد پاره مانده
تنم را گرچه نیست از تو نشانی
ولی غایب نهٔ از جان زمانی
تویی در ضمن سر عقل و جانم
چنین گوهر فشان زان شد زبانم
تویی فی الجمله مستغنی ز عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
عطار نیشابوری : بخش دوم
المقاله الثانیه فی نعت رسول الله صلی الله علیه و سلم
ثنائی نیست با ارباب بینش
سزای صدر و بدر آفرینش
چو می‌لرزد ز هیبت ایندعاگوی
زفانش چون تواند شد ثناگوی
چو نعمت ذات او بالای گفتست
زفان از کار شد چه جای گفتست
چه گویم من ثنای او خدا گفت
که نام اوست با نام خدا جفت
محمد صادق القولی امینی
جهان را رحمه للعالمینی
محمد کافرینش را نشان اوست
سرافرازی که تاج سرکشان اوست
محمد بهترین هر دو عالم
نظام دین و دنیا فخر آدم
بعنصر گوهر درج نبوت
بمعنی اختر برج فتوت
رقوم آموز سر لایزالی
جهان افروز اقلیم معالی
مجانس گوی راز پادشاهی
معما دان اسرار الهی
جهان یک خاکروب بارگاهش
فلک یک خرقه پوش خانقاهش
هنوز آدم میان آب و گل بود
که او شاه جهان جان و دل بود
در آدم بود نوری از وجودش
وگرنه کی ملک کردی سجودش
چو نورش را ودیعت داشت عالم
بیامد تا بعبداله ز آدم
گذر کرد او ز چندینی پیمبر
زجمله چون گهر افتاد بر سر
زهر منزل که سوی آن دگر شد
اگرچه پخته بود او پخته تر شد
چو آخر کارها پردخته آمد
اگرچه دیر آمد پخته آمد
چو خلوت داشت پیش از وحی چل سال
امین وحی، وحی آورد در حال
درآمد پیش طاوس ملایک
پی او قدسیان گشته فذلک
فغان دربست جبریل امین زود
که ای مهتر زفان بگشای هین زود
دل پر نور را دریای دین کن
حدیث وحی رب العالمین کن
بموسیقی غیب اهل سپاسی
که این نه پرده را پرده شناسی
تویی مستحضر اسرار مدوک
مشو خاموش اقراء بسم ربک
مه و خورشید چون باشد مدثر
دثار از سر برافکن قم فانذر
تویی شاه و همه آفاق خیل‌اند
تویی اصل و همه عالم طفیل‌اند
بحق خوان خلق را و رهبری کن
تویی بر حق بحق پیغمبری کن
چو حق از نور جان وحیش فرستاد
شد آنگه علم القرآنش از یاد
بآخر چون بدعوت پیش رو گشت
شریعت نو شد و اسلام نو گشت
جهانی را بمعنی رهنمون کرد
ز مغز هر سخن روغن برون کرد
نگوساری هر بدعت ازو بود
که نور گوهر دولت ازو بود
چو نور دولتش یک ذره درتافت
مه و خورشید از آن یک ذره دریافت
درآمد گیسوی مشگین گشاده
بسر تاج لعمرک بر نهاده
ز مویش مشگ در عالم دمیده
ز رویش نور برگردون رسیده
سه بعد از عطر موی او معطر
دو کون از نور روی او منور
زهی خورشید روی دلستانش
که زیر سایه دارد طیلسانش
زهی مشگ دو گیسوی سیاهش
که هر مویست و صد جان در پناهش
ز حضرت سینه پر نور او یافت
ز جنت در نماز انگور او یافت
درون جانش آن هر دانه انگور
شده چون خوشه پروین همه نور
چه گر جانش ز حق پر نور می‌بود
ولیک ازکافران رنجور می‌بود
گهی دندانش را سنگی قلم کرد
که از طاعت همی پایش ورم کرد
گهی بر دل نهاد ازدست غم دست
گهی از ضعف سنگی بر شکم بست
چو دنیا و آخرت از بهر او بود
فلک مشکل بلا از بهر او سود
از آن بایست چندان رنج بردن
که بی رنجی نخواهی گنج بردن
بزعم آن مفسر کوامین است
که گر نزدیک بعضی غیر اینست
چو گردانید او انگشتری را
درآمد جبرئیل آن داوری را
که ای سید دل از انگشتری دور
که ندهد کار با انگشتری نور
فلک از بهر تست انگشتری پشت
چرا مشغول می‌کردی بانگشت
دلی داری تو در انگشت رحمن
مبین انگشتری همچون سلیمان
چه گر انگشتری تو بنام است
اگر از زر زنی آن هم حرامست
تو درانگشت خود تسبیح گردان
که تسبیح است در انگشت مردان
ترا چون ماه شد انگشتوانه
زدی انگشت، در چشم زمانه
بهر انگشت داری صد هنر بیش
چه با انگشتری آری دل خویش
سزد گر رشته بر انگشت بندی
که تا با یادت آید دردمندی
نیاری با عتاب کبریا تاب
اگر بی ما زنی انگشت در آب
مپیچ از ما بیک سر موی سویی
فرو مگذار از انگشت مویی
چو انگشتی درستت هست در کار
ز زیر پنبهٔ خونین برون آر
حسابی گیر بر انگشت با خویش
که آن روز پسین آسان شود پیش
از آن این نکته بر انگشت پیچم
که جز تو هیچ کس ناید بهیچم
از آن انگشت بر حرفت نهادم
که توشاگردی و من اوستادم
نه تو از علم القرآن بصد روح
نهادی پیش ما انگشت بر لوح
بحرب مکه از برد الا نامل
شده زانگشت با ملکیت حاصل
در انگشتت قلم نابوده هرگز
ز تو اهل قلم را این همه عز
ز عزت عقل و جان حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
طفیل تو دو گیتی را سراسر
قیامت با یک انگشتت برابر
تویی بی سایه و پیش تو خورشید
چو طفلی می مزد انگشتت اومید
از آن خورشید خرگه بر فلک زد
که یک انگشت با تو بر نمک زد
ترا چون چشمه خضرست در مشت
برآور چشمه از زیر هر انگشت
قدم بر عرش نه از عرصه قرش
که از فرق تو انگشتیست تا عرش
گر انگشتی شود جبریل در پیش
بسوزد همچو انگشتی پر خویش
ز نورت قدسیان پر بر گشایند
بانگشتت بیک دیگر نمایند
رسالت را رسولی چون تو ننشست
همه انگشت یکسان نیست بردست
نه حلوا آنکسی در پیش دارد
که انگشتش درازی بیش دارد
برو انگشت نه بر نبض صدیق
که هست او رادلی پر نور تحقیق
عمر را گوی تا برخیزد از خشم
زند ابلیس را انگشت در چشم
بعثمان گو بقرآن شو قوی پشت
بزن یک یک ورق قرآن بانگشت
علی را گوی تا فرمان بری را
ببخشد در نماز انگشتری را
برو با بت پرستان داوری کن
جهانشان حلقه انگشتری کن
ز تو گر معجزی خواهند ناگاه
اشارت کن بانگشتی سوی ماه
بصدق خویش دین را محترم کن
بانگشتی مه گردون قلم کن
حسودت می‌گزد انگشت از غم
تو می بر هم بانگشتی مه ازهم
سرانگشتی که کرد از دینت پرهیز
بانگشتی قنب او را بیاویز
ز مشتی گاو ناپرداختهٔ دهر
بکش انگشت ازبزغاله زهر
سرانگشتی گراید در زمینت
ندارد آن زمان کس پاس دینت
تو قرآن خوان مباش ای دوست خاموش
اگر کافر نهد انگشت در گوش
بلال انگشت چون در گوش دارد
همه گفتار را خاموش دارد
اگر بر لب زنندت سنگ محکم
برو انگشت بر لب نه مزن دم
که چون وقتش درآید من از آن سنگ
بر آن سنگین دلان عالم کنم ننگ
زهی رتبت زهی قدرت زهی قدر
زهی صاحب زهی صادق زهی صدر
زهی خسرو نشان عالم خاک
زهی سلطان دار الملک افلاک
زهی عرش مجید آستانهٔ تو
زهی هفت آسمان یک خانه تو
زهی فاضل ترین کس انبیا را
زهی محرم ترین شخص خدا را
زهی لشگر کش جود تو قلزم
زهی چو یک زن بام تو انجم
زهی مستحضر سر الهی
بتو مستظهر از مه تا بماهی
زهی کحلی گردون از تعظم
ز خاکت کرده کحل چشم انجم
بمحشر آدم و ما دونه با هم
همه زیر لوایت دست بر هم
چو عیسی بر درت پنجاه دربانست
که هارون درت موسی عمرانست
امیر سابقان ادریس اعظم
ز نور تو حرم را گشته محرم
خلیل حق چو نامت مهر جان یافت
بهشتی نقد در دوزخ از آن یافت
بمانده بی تو اسماعیل در سوگ
که تادر راه تو قربان شود بوک
بصد الحان خوش داود جان سوز
زبور عشق تو خوانده شب و روز
سلیمان گرچه با آن پادشاهیست
ولیکن در سپاهت یک سپاهیست
مسیح رنگرز زین نیل گردان
بسوزن می‌کند نام تو بر جان
همه پیغامبران در مجلس تو
ولی جز حق نبوده مونس تو
حجاب آدم آمد گندمی چند
نه گندم نه بهشت آمد ترابند
حجاب راه موسی گشت نعلین
تو با نعلین بگذشتی ز کونین
حجاب راه عیسی سوزنی بود
ترا در هر مقامی روزنی بود
تویی در شب افروز انبیا را
تویی شمع حقیقی اولیا را
چراغ چار طاق هشت باغی
شب معراج در شب چراغی
عطار نیشابوری : بخش دوم
در صفت معراج رسول صلی الله علیه و سلم
درآمد یک شبی جبریل از دور
براقی برق رو آورد ازنور
که ای مهتر ازین زندان گذر کن
بدارالملک روحانی سفر کن
که بسیار انبیاء و مرسلین‌اند
بهر جانب جهانی حور عین‌اند
همه بر ره نشسته چشم بر راه
ز بهر رویت ای خورشید درگاه
فکنده خویشتن حوران ز غرفه
که تا زیشان مگر گیری بتحفه
فتاده در ملایک بانک و غلغل
که تا ز آن سوی رآنی بوک دلدل
همه شب اختران عالم افروز
سپند چشم می‌سوزند تا روز
تو خود دانم که چندان داری از نور
که یزدانت فراغت داد از حور
کنون برخیز پیش آور براقت
که می‌دانم که چونست اشتیاقت
دمی در عالم قدسی قدم زن
بگیر آن حلقه را و بر حرم زن
چو با حق شد زفان جانت هم راز
ز راز خویش دل با خویش پرداز
چگونه در قفس بلبل زند پر
از آن پاسخ بدان سان شد پیمبر
براق برق رو زین خطه خاک
براند و خطبه خواند اول بر افلاک
مدرس شد عباد مخلصین را
سبق داد از حقیقت مرسلین را
جهانی انبیا را کار دیده
ز حضرت نور دین بسیار دیده
ز نور خویش را نابود دیدند
چه می‌گویم در آتش دود دیدند
ز صحن خاک در یک طرفه العین
برآمد تا فضای قاب قوسین
قدم بر ذروهٔ خلد برین زد
علم بر عرش رب العالمین زد
شده فیروزه گردون خروشان
ز بانگ طرقوی سبز پوشان
بآخر هم چنان می‌شد علو جوی
ملایک صد هزاران طرقوا گوی
کشیده نزل برمه ماهی از فرش
فکنده حمل بر هم حامل العرش
بهشت آراسته در بر گشاده
تتق آویخته مسند نهاده
فتاده غلغلی در عرش اعظم
که آمد صدر و بدر هر دو عالم
امیر و سید سادات آمد
سپه سالار موجودات آمد
چو در نه پرده نیلی سفر کرد
ورای پرده غیبی گذر کرد
نیامد هیچ چیزی جای گیرش
که بود از هرچ پیش آمد گزیرش
نکرد از هیچ جانب یک نظر او
رفیقی داشت در اعلا مگر او
ز حوران گرچه صحن باغ پربود
دو چشمش سرمه ما زاغ پر بود
چنان از پیشگه روشن شد آن نور
که روح القدس بیرون ماند از دور
چو روشن شد ز نور حق حوالی
فغان برداشت روح القدس حالی
که ای سید اگر آیم فراتر
بسوزد بیش ازین پرتو مرا پر
تو ای روح الامین پیش جنابی
که شد پیغامبران را زهره آبی
چراچندین غم شه پر گرفتی
که بانک لودنوت در گرفتی
هزاران جان همی سوزد درین راه
ترا گو پر بسوز ای پیک درگاه
نمی‌دانند صدیقان سر از پای
غم پر می‌خوری آخر چنین جای
اگردر قرب این حضرت خرامی
بسوزی پر چه مرد این مقامی
تو ای روح الامین بنشین بدرگاه
مشو رنجه که لی وقت مع الله
تو شاگرد منی بنشین بسامان
بپرس از من که احسان چیست و ایمان
گذشت ازنوبت قولاً ثقیلا
تو بر در باش اکنون جبریلا
ترا در اندرون پرده ره نیست
که هر سرهنگ مرد بارگه نیست
منم در نور حق پروانه کردار
تویی در پر طاووسی گرفتار
پناه از حق طلب از پر چه جویی
سخن در سر رود از پر چه گویی
هزاران جان پر اسرار حکمت
فدای جان آن دریای عصمت
ز روح القدس چون برتر گذشت او
ز هر چش پیش آمد درگذشت او
بقدر آنجا که مهتر را محل بود
زحل آنجا بنسبت در وحل بود
چنان نزدیک حق شد جانش از نور
که از وی جبریل افتاد از دور
بصورت آنک جبریل امین بود
که یک پر ز آسمانش بر زمین
چنان آنجا ز مهتر دور بود او
که مهتر را چو گنجشگی نمود او
چو بگذشت از جهت ره گشت باریک
بآخر شد برب العزهٔ نزدیک
چه گویم من در آن حضرت که چون بود
که آن دم از وجود خود برون بود
در آن قربت دلش پر موج اسرار
وزان دهشت زفانش رفت از کار
چو گل برگ حیا خوی کرده جانش
خیال وهم را پی کرده جانش
ز حس بگذشت و ز جان هم گذر کرد
چو بی خود شد ز خود در حق نظر کرد
همی چندان که چشمش کار می‌کرد
دلش در چشم اودیدار می‌کرد
چو از درگه بخلوت گه فرو رفت
درآمد نور ربانی و او رفت
در آن هیبت محمد مانده بی کار
محمد از محمد گشت بیزار
چو حق می‌دید کو می‌زد پر و بال
بدل داری سلامش گفت در حال
از آن حالت دمی با خویشش آورد
سلامی و علیکی پیشش آورد
خطاب آمد که دع نفسک درون آی
ببی یسمع و بی ینطق برون آی
بخواه از آرزویی هست زودت
چرا بی خود شدی آخر چه بودت
کنون چون سوختی بر هم بتانرا
شفاعت کن زمانی امتان را
یتیمی وز یتیمی این بدیع است
که خلق هر دو عالم را شفیع است
فقیری وز فقیری این شگفت است
که عرش و فرش صیت او گرفتست
مرایی، گر یتیمی گرچه درویش
ترا ام من ترا این از همه بیش
چه باکست از فقیری، فقر فخرست
که خال الوجه فی الدارین فقرست
تودری گر یتیمی این چه بیم است
که در را بهترین وصفی یتیم است
بآخر چون نسب از خود برید او
بگوش جان سلام حق شنید او
نشاید گفت تنها خورد این را
مرا باد و عباد صالحین را
کریمی بین که چون کرد این قدح نوش
نکرد این خلق مسکین را فراموش
خطاب آمد که ای معصوم مطلق
تو حق داری و حق ور را رسد حق
بخواه آنچت بود درخواست کردن
ز تو درخواست و ز ما راست کردن
چو رب العزه در اسرار آمد
پیمبر نیز در گفتار آمد
که یا رب امتی دارم گنه کار
بفضل خود ز آتش شان نگه دار
ببین زاری ودل سوزی ایشان
لقای خویش کن روزی ایشان
امید جمله می‌دانی وفا کن
بلطفت جمله را حاجت روا کن
همه عالم کفی خاکند ای پاک
مده بر باد امید کفی خاک
نگردد ملکت دریا مشوش
که ریگی اندرین دریا بود خوش
چه کم گردد ز بحری بی کناره
که کاهی می‌کند در وی نظاره
اگر رحمت کنی بر خلق محشر
ازین دریا سر مویی شود تر
بگفت این و روان شد بلبل قدس
مشام جانش پر مشک از گل انس
مشام انبیای برگزیده
درو نرسیده تا در او رسیده
سواره انبیا از ره رسیده
پیاده در رکیب او دویده
همه کروبیان پر برگشاده
بپر خاک رهش بر سر نهاده
نشسته قدسیان در دید بانیش
که تا بویی بیامد از معانیش
چه پنداری که خاک پای آن صدر
ندارد بر خداوند جهان قدر
بخاک پای او سوگند خورد او
که لا اقسم بهذا یاد کرد او
دمی ای صدر دین عطار را باش
شفاعت خواه او شو کار را باش
ترا من چون سگ اصحاب کهفم
که تا هستم برین درگاه وقفم
ز آب دیده غسل توبه کردم
مگر خاک کف پای تو گردم
منم در فرقت آن روضه پاک
که بر سر می‌کنم از آرزو خاک
اگر روزی بدان میدان درآیم
چه گویم زین خم چوگان برآیم
بآهی بگسلم بند جهان را
حنوطی سازم از خاک تو جان را
سه حاجت خواهم از درگاه تو من
که هستم سخت حاجت خواه تو من
که پیش از مرگ این دل داده درویش
ببیند روضهٔ پاک تو در پیش
دگر کز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
دگر چون جانم ازتن شد پر آزاد
تو در بر گیریش یا رب چنین باد
دلا جانرا فدای راه او کن
بتقوی روی در درگاه او کن
بدنیا دم ز دین پاک او زن
بعقبی دست در فتراک او زن
مثالی گویمت ظاهر بیندیش
کسی راهست جامی پر عسل پیش
اگر طفلی بدو گوید بیارام
که زیر این عسل زهرست در جام
چو از طفل آن سخن دارد شنیده
بلاشک دست از آن دارد کشیده
ترا چندین پیمبر کرده آگاه
که خواهد بود کاری صعب بر راه
بگفت طفل جستی راه پرهیز
بگفت انبیا از راه برخیز
خدایا نور دین هم راه ما کن
محمد را شفاعت خواه ما کن
ز کار ما مگردان خشم ناکش
ز ما خشنود گردان جان پاکش
تحیت باد بیش از صد هزاران
برو از حق وزو بر جمع یاران
خصوصاً چار یار پاک گوهر
ابوبکر و عمر، عثمان و حیدر
نبی فرمود کایشانند انجم
بایهم افتدیتم اهدیتم