عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۰ - عقد سی و یکم در بعض دیگر از فضایل نوع انسان چون حلم و مدارا و عفو و احسان
ای رخ افروخته از آتش خشم
خرمنت سوخته از آتش خشم
از خسان آتشی افروخته ای
تر و خشک خود ازان سوخته ای
خار خشکی که ز تو صد خرمن
شود از یک شرر آتش روشن
آب حلمی بزن این آتش را
در ته پای کش این سرکش را
دهن از گفتن بیهوده ببند
لبت آلوده به ناخوش مپسند
بهر آزار مکش تیغ زبان
بر زبونان مگذر تیغ زنان
هر زمان پهن مکن از سر کین
پنجه در سیلی مشتی مسکین
دمبدم بر تنی از جرم بری
پر مکن مشت ز بیدادگری
لب فرو بند به دندان ستم
بازکش از لگد ظلم قدم
چون ستوران حرون چند ز حد
می بری زخم به دندان و لگد
خشم کم کن که بود روز جزا
ترک خشمت سپر خشم خدا
سازد ارد دست نگیرد سپرت
دوزخ آماج سهام شررت
رویت امروز به بهروزی کن
بهر فردات سپردوزی کن
حلم اگر چند گران است چو کوه
می رسد بر دل ازان رنج و ستوه
رو در آن کوه کن از موج عقب
پیش ازان کت گذرد موج ز لب
حلم کشتی و غضب طوفان است
صاحب حلم چو کشتیبان است
زور طوفانش چو کشتی شکند
موج طوفان به هلاکش فکند
سال ها راه گنه پیمودی
قدم سعی به ره فرسودی
هر چه کردی نپسندید خدای
که خلد نشتر خاریت به پای
تو هم این شیوه بیاموز آخر
زآتش قهر میفروز آخر
خرده بر کم خردان بیش مگیر
رنج نیکان و بدان پیش مگیر
هر که غمگین کندت شادش کن
وان که بندت نهد آزادش کن
نیکی اندیش بداندیشان باش
مصلحت کوش خطاکیشان باش
گنج دان رنج جفاکاران را
باغ خوان داغ دل آزاران را
پیشه کن عفو به خوبی و خوشی
گذر از ناخوشی کینه کشی
در صف عفو و کرم منتظمی
بهتر از کشمکش منتقمی
کینه خواهی روش احسان نیست
هر که احسان نکند انسان نیست
مشو از ورزش بی احسانی
خارج از دایره انسانی
هر دم از دیو پریشان چه شوی
وز غضب سخره شیطان چه شوی
همه تن پای شده همچون گوی
اندرین معرکه داری تک و پوی
دیو افتاده تو را در دنبال
می دهد گردشت از حال به حال
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۱ - حکایت راهبی که فریفته نشد به دعوی شیطان که گفت من عیسی ام از آسمان نزول کرده
راهبی را در دل زد غم دین
شد درین دیر دو در گوشه نشین
در صحبت به رخ خلق ببست
فارغ از خلق به خلوت بنشست
دیو هر چند چپ و راست شتافت
هیچ بر رهزنی اش دست نیافت
روزی از خاک درش سر بر زد
سر انگشت ادب بر در زد
راهب از صومعه زد بانگ که کیست
بر در و در زدن او پی چیست
گفت من عیسی ام از چرخ برین
آمده تا شومت رهبر دین
گفت من دین وی آموخته ام
دیده از نور وی افروخته ام
گر همان دین نخست آورده ست
خالی از فایده کاری کرده ست
ور پی دین دگر کرده نزول
هرگز آن دین ز ویم نیست قبول
دیو چون دید که آن زرق و فسون
هیچ نگرفت در آن پاک درون
بانگ برداشت که من ابلیسم
لیک تو ایمنی از تلبیسم
از خطا هر چه بپرسی و صواب
گویمت بر نهج صدق جواب
گفت از مکر تو آگاهم من
گفتگوی تو نمی خواهم من
دیو چون گشت خجالت زده باز
داد راهب زپی او آواز
کای شده کجرویت عادت و خوی
پرسمت یک دو سخن راست بگوی
که درین دایره دیر شکست
کی بر این طایفه ات باشد دست
گفت آن روز که از ظلمت خشم
پرده شان بسته شود بر دل و چشم
دانش و بینششان کم گردد
پشت دینداریشان خم گردد
همچو گویی به کف نوزادان
یک به یک از زد و بردش شادان
پیش چوگان من افتند زبون
حالشان هر نفسی دیگرگون
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۳ - عقد سی و دوم در طلاقت وجه و مزاح که چین انقباض در جبین نینداختن است و به زبان انبساط سخنان شیرین پرداختن
ای تو را صورت چین نقش جبین
خوی ناخوب تو صورتگر چین
ابرویت راست به هر مو گرهی
هر گره بر رگ جان عقده نهی
لبت از نکته شیرین خاموش
چهره ات از ترشی سرکه فروش
چیست چندین ترشی روی تو را
چون نه صفرا شکند خوی تو را
نامده تیر بلایی سویت
چون سپر چیست پر از چین رویت
در دلت صد گره از نادانیست
شاهد آب گره پیشانیست
از ته جوی چو ناهموار است
بر رخ آن گره ناچار است
از زمین برنزند سر خاشاک
بیخ آن تا نبود در ته خاک
گر شود ساده دلی مهمانت
نخورد جز ترشی از خوانت
می گریزد ز تو طبع همه کس
نکند آرزوی سرکه مگس
از گره چهره پرآژنگ مکن
کار بر خسته دلان تنگ مکن
نیستی ابر ترش رویی چیست
چند خواهی به ترش رویی زیست
به که چون برق درخشان باشی
تا که باشی خوش و خندان باشی
در رخ تنگدلی خندیدن
بهتر از تنگ شکر بخشیدن
از شکر کام و دهان آساید
وز شکر خنده روان افزاید
پر گره رو چو شب از انجم چند
بی گره شو چو دم صبح و بخند
باغ خندان ز گل خندان است
خنده آیین خردمندان است
خنده هر چند که از جد دور است
جد پیوسته نه از مقدور است
دل شود رنجه ز جد شام و صباح
می کن اصلاح مزاجش به مزاح
جد بود پا به سفر فرسودن
هزل یک لحظه به راه آسودن
گر نه آسودگیت رنج زدای
شود از رنج در افتی از پای
لیک هزلی نه که از دود دروغ
برد از چهره جد تو فروغ
تخم کین در گل دل ها کارد
خوی خجلت ز جبین ها بارد
شو ز فیاض خرد تلقین جوی
راست گو لیک خوش و شیرین گوی
مغز بادام که گردد خورده
به که باشد به شکر پرورده
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۶ - عقد سی و سوم در تودد و تالف که به شفقت و محبت با خلق خدای آمیختن است و از لوازم آمیزش ایشان نگریختن
ای ز خود ناشده یک لحظه خلاص
هر دم از عام مجو خلوت خاص
چو الف از همه کس فرد مشو
حکم «المؤمن آلف » بشنو
میل وصلت ز الف کم باشد
جز به حرفی که مقدم باشد
هر چه در مرتبه از وی پست است
در وصلت به رخ وی بسته ست
گر نیی همچو الف بند به هیچ
از سبق یافتگان پای مپیچ
لیک از آنان که به پستیت کشند
به ره طبع پرستیت کشند
به سر کنگر همت سرکش
دامن وصلت از ایشان درکش
عزلت از غیر خوش آید نه ز یار
دامن صحبت یاران مگذار
یار از یار کند کسب کمال
یار از یار برد جاه و جلال
یار با یار به هم جان و تنند
سخت پیوند چو روح و بدنند
تن ز جان زندگی آموز بود
جان به تن بندگی اندوز بود
تن بی جان چه بود مرداری
جان بی تن که بود بیکاری
سنگ از پرتو خود گیرد تاب
گردد از صحبت گل آب گلاب
چون صبا بر گل و ریحان گذرد
بر سرت غالیه افشان گذرد
ور گذر سوی خس و خار کند
چشمت از زخم خس افگار کند
چون زنی در کمر صحبت دست
با حریفان کنی آهنگ نشست
با بزرگان به ادب کن پیوند
نیک و بدهر چه ببینی بپسند
بد ازیشان به نکویی بردار
خود ازیشان همه نیک آید کار
نطق ایشان ز مقامات وصول
وز تو ایمان و تلقی به قبول
با رفیقان به مروت می باش
تخم ایثار و فتوت می پاش
عیبشان چون فتد از پرده بدر
دار پوشیده ازان عیب نظر
با فرودان شفقت ورزی کن
یافتی مرز، کیا مرزی کن
در خطاشان به نصیحت پیش آی
ره بر ایشان به نصیحت بگشای
گر تو را صحبت نیکان باید
جز به نیکی ره آن نگشاید
نیک شو تا که به نیکان برسی
کس نیکان شوی از نیک کسی
ای بسا بد که ز یک خوی نکو
با نکوکار شود همزانو
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۷ - حکایت آن زاغ و کبوتر که به مناسبت لنگی همپای یکدیگر شده بودند
عارفی طوف کنان رفت به باغ
دید در باغ حمامی با زاغ
با هم از حکم دو جنسی رسته
چون دو همنجس به هم پیوسته
عارف آن حال عجب را چون دید
به تعجب سر انگشت گزید
که دو ناجنس به هم چون گستاخ
میوه چین آمده اند از یک شاخ
ناگهان دید که از شاخ بلند
برگشادند سوی خاک نژند
آب جویان به تک و پوی شدند
لنگ لنگان به لب جوی شدند
دید کانبازیشان در لنگی
می دهد خاصیت یکرنگی
زاغرا ور نه چه نسبت به حمام
که گزینند به یک شاخ مقام
بس دو خویش به نسب همخانه
که نشینند ز هم بیگانه
آشنایی نه به قرب نسب است
قرب ارباب ادب از ادب است
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۹ - عقد سی و چهارم در سماع که از خود گذشتن است و آستین بر خلق افشاندن نه گرد خود گشتن و از خدای بازماندن
ای درین خوابگه بی خبران
بی خبر خفته چو کوران و کران
سر برآور که درین پرده سرای
می رسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمه نواز
قمری از سرو سهی زمزمه ساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعه گیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبه دردکشان
داده از منزل مقصود نشان
باد نی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست برآورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک آهنگ زده
تایب کاسته شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوس زنان
نوبتی مقرعه بر کوس زنان
بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفته دلان پرده دری
مؤذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در گرد ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا
هرگز از جای نمی خیزی تو
الله الله چه گران چیزی تو
هیچ دانی چه گران باشد فیل
پشتش از پشته ارزیز ثقیل
زیر آن بار گران جان داده
پشته بر پشت ز پای افتاده
گر بسنجد خردش با تو به هم
یابدش از پشه بسیاری کم
ساعتی ترک گران جانی کن
شوق را سلسله جنبانی کن
بگسل از پای خود این لنگر گل
گام زن شو به سوی کشور دل
آستین بر سر عالم افشان
دامن از طینت آدم افشان
سنگ بر شیشه ناموس انداز
چاک در خرقه سالوس انداز
هر چه بند است بکش از وی پای
هر چه حشو است تهی کن زان جای
نغمه جان شنو از چنگ سماع
بجه از جسم به آهنگ سماع
همه ذرات جهان در رقصند
رو نهاده به کمال از نقصند
تو هم از نقص قدم نه به کمال
دامن افشان ز سر جاه و جلال
زین سرودند بهایم هایم
تو ازین گونه غنایم نایم
خواب بگذار که بی خوابی به
دیده را سرمه بیخوابی ده
حیف باشد که به آن جثه شتر
باشد از لذت این زمزمه پر
تو بدین دبدبه انسانی
زان صدا چون دبه خالی مانی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۰ - حکایت صوفی و اعرابی که غلام وی به حسن حدی شتران وی را هلاک کرده بود
صوفیی راه یقین می پیمود
پا به میدان توکل می سود
روز در بادیه می برد به شب
یک شبی زنده ای از حی عرب
آمدش در ره آن بادیه پیش
ساختش شمع سیه خانه خویش
کرد در ساحت آن خانه نگاه
دید شبرنگ غلامی چون ماه
در غل و بند ز گردن تا پای
قدرتش نی که بجنبد از جای
بر زمین روی تواضع مالید
پیش مهمان به تضرع نالید
که بود خواجه من اهل کرم
نزند جز به ره لطف قدم
نشود سد روش احسان را
نکند رد سخن مهمان را
خواه ازو عفو گنهکاری من
رحم بر عجز و گرفتاری من
خواجه چون روی به مهمان آورد
وز پی طعمه او خوان آورد
گفت انگشت به خوانت ننهم
تا نبخشی گنه این سیهم
خواجه گفتا گنهش بخشیدم
لیک بشنو که چه از وی دیدم
شتران بود مرا جمله نجیب
در هنر نادر و در شکل عجیب
کوه کوهان همه و دشت نورد
پشته پشتان همه و صحرا گرد
کرگدن وار بسی نیرومند
فیل کردار تنومند و بلند
سخت رفتارتر از صرصر باد
چون ارم پیکرشان ذات عماد
از سفر واسطه روزی من
وز جرس نوبت فیروزی من
در سه روزه ره این سر منزل
کردشان بار گران مستعجل
وز حدی صوت طرب زای کشید
تا به یک روز بدین جای رسید
بارشان چون بگشادند ز هم
برگرفتند همه راه عدم
نیست اکنون که دل از غصه پرم
جز به صحرای عدم یک شترم
گفت صوفی به خداوند غلام
کای به دلجویی من کرده قیام
هستم از وصف خوش آوازی او
آرزومند حدی سازی او
خواجه گفتش که حدی کن آغاز
داد قانون حدی سازی ساز
بود صوفی به ادب بنشسته
شتری در نظر او بسته
صوفی از ذوق گریبان زد چاک
وز جهان بی خبر افتاد به خاک
وان شتر کرد رسن را پاره
روی در بادیه گشت آواره
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۲ - عقد سی و پنجم در دولتخواهی سلاطین که عدل ایشان سرمایه آبادانی است و ظلم ایشان پیرایه ویرانی
ای بلند از قدمت پایه تخت
تاج را گوهر تو مایه بخت
کرده از صبح ازل همرهیت
سایه وش دولت ظل اللهیت
منصب خسرویت داده خدای
کاوری قاعده عدل بجای
عرش را قائمه این قاعده است
شرع را فایده زین مائده است
شه که از عدل نه فرخنده پی است
خسروی واسطه خسر وی است
نامه جاه فنا انجام است
آنچه جاوید بماند نام است
جم ازین بزم شد و جام نماند
وز جم و جام بجز نام نماند
بد که بشکست ز مردن گهرش
نام بد هست شکست دگرش
نیک اگر چه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است
رشته عمر سراسر پیچ است
با درازی چو شد آخر هیچ است
زیر این دایره دیر مدار
مدت نوع شد افزون ز هزار
لیکن امروز هزاران سال است
که جدا مانده ازان اقبال است
گنج شاهی که خدا داد تو را
قیمت ملک بقا داد تو را
عدل یک ساعته ات را به قیاس
شصت ساله عمل خیر شناس
خود ده انصاف که این پایه که راست
بهر سود ابد این مایه که راست
گر بدین مایه زیانکار شوی
وای آن روز که هشیار شوی
روی در صحبت دینداران دار
که خراب است ز بی دینان کار
سفلگانی که سرافراخته اند
بهر دنیای تو دین باخته اند
جاهلانند همه جاه طلب
خویشتن را علما کرده لقب
چشمه هایند درین تیره مغاک
گشته از جیفه دنیا ناپاک
جستن پاکی ازین قوم خطاست
ز آب ناپاک طهارت نه رواست
بیخ ظلم از دل خود پاک بکن
شاخ ظالم به سیاست بشکن
بلکه آن بیخ چو برکنده شود
شاخ ناچار سرافکنده شود
تیشه بر بیخ چو رانی گستاخ
تازه بر جای کجا ماند شاخ
حیف باشد که در آن روز گران
از تو پرسند گناه دگران
تیغ بر کس مکش از کینه وری
به که باشد دلت از کینه بری
خشم و کین چشم خرد را رمد است
نارمنده ز رمد بی خرد است
چون کشد آتش خشم تو علم
آب عفوش بزن از بحر کرم
تا نسوزی گهی از دشمن خویش
مشو آتش فکن خرمن خویش
خشم کز غیرت دین شعله کش است
روشنی جستن ازان شعله خوش است
گر چه در چشم خسان شعله نماست
بر لب خضروشان آب بقاست
مکن اندر کشش خلق شتاب
که تأنیست درین کار صواب
هر که شد سر به زمین افکنده
نشود جز به قیامت زنده
وان که زنده ست خود از خوی درشت
هر گهش خواهی بتوانی کشت
گوی با داد طلب نرم نه تیز
عاجزان را نبود تاب ستیز
نرم باران به زراعت دهد آب
چون رسد سیل شود کشت خراب
گر ستمدیده ای از کشور تو
دادخواهان برسد بر در تو
با تو مظلومی خود عرض کند
بر تو فریادرسی فرض کند
بین که آن ظلم ز ظالم به مثل
گر رود با تو چه آری به عمل
سختی روز جزا آسان کن
از برای دگران هم آن کن
با اسیران به محنت شده بند
آنچه با خود نپسندی مپسند
گوش بر قصه محتاجان دار
کار حاجت طلبان زود گزار
تا بود حاجت حاجتمندان
نیست خوش طاعت دیگر چندان
همچو طاووس خودآرای مباش
در خودآرایی خودرای مباش
افسر فرق تو بس عز سجود
زیور دست تو زر بخشی و جود
بر میانت کمر طاعت بس
بند کم شو به کمربندی کس
کله از عدل و قبا پوش ز داد
بر تو این نکته فراموش مباد
زانکه آبادی ملک از عدل است
وز غم آزادی ملک از عدل است
تا رعیت ز ملک شد نشد
ملک از سعی وی آباد نشد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۳ - حکایت معموری مملکت نوشیروان که جغد از بی خرابگی خراب بود و ویرانه چون گنج نایاب
عدل نوشیروان چو یافت کمال
ملکش از ماشطه عدل جمال
خواست تفتیش غم و شادی ملک
به خبرگیری از آبادی ملک
خویش را شهره به بیماری ساخت
وانگه آواز به هر شهر انداخت
کاورندش سوی داروخانه
کهنه خشتی ز یکی ویرانه
کان حکیمان که ز کار آگاهند
بهر درمان وی این می خواهند
کرد خلقی ز خرد یافته بهر
خشت جو ده به ده و شهر به شهر
هیچ جا یافت نشد ویرانی
کهنه کاخی و خراب ایوانی
تا به جان داری آن پاک سرشت
به کف آرند یکی قالب خشت
بازگشتند همه دست تهی
شاه را در صدد عرضه دهی
که ز معماری عدلت به جهان
نیست ویرانه نه پیدا نه نهان
خشت بر خشت زمین معمور است
از وی آثار خرابی دور است
جغد در کشور تو هست به رنج
که خرابی شده نایاب چو گنج
شه چو دستور عمارت بشنید
رخت نعمت به در شکر کشید
گفت المنت لله که خدای
شد سوی عدل مرا راهنمای
ساخت آباد به من عالم را
وز غم آزاد بنی آدم را
قالب من نه خلل آیین بود
قصد من از طلب خشت این بود
ورنه هرگز نکند هیچ استاد
خانه تن به گل و خشت آباد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۴ - مناجات در انتقال از دولتخواهی ارباب سلطنت به نیکخواهی ارکان دولت
ای ز عدل تو سماوات به پای
نور عدلت ز زمین ظلم زدای
عدل شاهان که به هر خیر و شریست
از جهانداری عدلت اثریست
نام تو عدل بود کار تو عدل
آشکارا شده آثار تو عدل
ظلم هایی که به عالم پیداست
همه عدل است ولی ظلم نماست
همه از توست بلی کی شاید
کز تو کاری که نه عدل است آید
نسبت ظلم به تو نیست ادب
ظلمت ماش دهد ظلم لقب
جام عدلی به سر جامی ریز
کش ز مستی نکند ظلم انگیز
معتدل ساز ازان جام او را
به ز آغاز کن انجام او را
از همه ظلم رهایی بخشش
دولت عدل نمایی بخشش
تا به هر سفله که ظلم اندوزد
رستن از ظلمت ظلم آموزد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۵ - عقد سی و ششم در نیکخواهی ارکان دولت که در میان پادشاه و رعایا رابطه اند و در وصول آثار عدل و ظلم واسطه
ای می قرب شهت برده ز دست
زین قرابه نشده کس چو تو مست
زود باشد که دهد خونابه
ساقی دورت ازین قرابه
حق این قرب به شکر آر بجای
قرب حق بر سر این قرب فزای
چیست شکر این کرم و لطف شگرف
در رضاجویی حق کردن صرف
شاه اگر خنجر خونریز شود
بهر آزار کسان تیز شود
سخت رویی چو سپر پیش آری
زخم بر بی گنهش نگذاری
وگر او برق فروزان گردد
وز غضب آتش سوزان گردد
ناید از تو که ازو تاب زنی
بلکه بر آتش او آب زنی
اهل حاجت چو در جود زنند
دم ز اندیشه مقصود زنند
اگر او راه خساست سپرد
بخل را عقل و کیاست شمرد
تو سوی جود کنی رهبریش
رو به احسان و عطا آوریش
وگر او پشت به انصاف کند
در عطا و کرم اسراف کند
تو در اصلاح تک و پوی کنی
به طریق وسطش روی کنی
وگر او راه طبیعت گیرد
ترک قانون شریعت گیرد
باز داری ز طبیعت رویش
هادی راه شریعت شویش
وگر او زاجر ظالم نشود
باعث رد مظالم نشود
تو بر آن زجر کنی انگیزش
سازی از بهر مظالم تیزش
این بود رسم و ره آگاهی
شاه را صورت دولتخواهی
نه که در نیک و بدش یار شوی
در شر و شور مددگار شوی
هر چه خواهد دل او آن خواهی
عالمی را ز ستم جان کاهی
ظلم را قاعده شوم نهی
بار بر گردن مظلوم نهی
دین فروشی و دیانت دانی
کفر ورزی و کفایت دانی
کافیی آری و این پنهان نیست
کز کفایت ده تو گشته دویست
تخم شیرین نکنی در شوره
رونق دین شکنی از توره
خوان صد مظلمه آری سویش
تا شکم پر کنی از پهلویش
همچو روبه که ز کوته نظری
از چراگاه به صد حیله گری
گاو را در نظر شیر برد
تا ز پس مانده او سیر خورد
دین خود جمله به دنیا دادی
طرفه کز دنیا هم ناشادی
می سزد گر نهدت طبع کرام
خسر الدنیا و الآخره نام
پیش ازین نیز سلاطین بودند
که همه صاحب تمکین بودند
بودشان کارگزاران در پیش
همه پاکیزه دل و نیک اندیش
دنیی خود تبع دین کرده
رسم دین پروری آیین کرده
برگرفته ز میان بهره خویش
کرده مرآت صفا چهره خویش
گشته از عاقبت کار آگاه
غم خور خلق و نصیحتگر شاه
چون یکی نکته به شاهی گفته
شاه ازان نکته چو گل بشکفتی
دل ز آلایش غفلت شستی
زان قبل نکته دیگر جستی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۶ - حکایت نصیحت قبول کردن عمر عبدالعزیز از غلام خود که خازن بیت المال بود
عمر ثانی آن همچو نخست
کرده در دین سبق عدل درست
داشت در ستر حرم فرزندان
چون پدر جمله سعادتمندان
عید شد پیش پدر جمع شدند
همه پروانه آن شمع شدند
اشک از دیده فشاندند چو شمع
کای پریشانی عالم به تو جمع
با تن عور چو شمعیم همه
بهر جامه شده جمعیم همه
نیست از اطلس اکسون سخنی
همچو فانوس کم از پیرهنی
تا به کی سرزنش دایه کشیم
سردی طعنه همسایه کشیم
چون عمر گریه فرزندان دید
بار غم بر دلشان نپسندید
بنده ای داشت عجب فرخ فال
کار او خازنی بیت المال
گفتش آور بدر از مخزن خویش
خرج یک ماهه من بی کم و بیش
کار این چند جگرگوشه بساز
خرجی من به دگر ماه انداز
بنده گفتا که تویی ای خواجه
بر سر دفتر دین دیباچه
می ندانم که تو را ضامن کیست
که یکی هفته دگر خواهی زیست
چون خوری مال مسلمانان را
گر بمیری که دهد تاوان را
عمر آن نکته نیکو چو شنفت
آفرین کرد و به فرزندان گفت
روی در زاویه درد کنید
وین هوس بر دل خود سرد کنید
زانکه بی خون جگر پالودن
نیست امکان به بهشت آسودن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۷ - مناجات در انتقال از ارکان دولت به رعایا
ای به راه طلبت سعی کسی
خالی از ترک هوس ها هوسی
آه ازین هیچ کسی ها که ز ماست
بهر این بوالهوسی ها که ز ماست
جان درین هیچ کسی چند کنیم
در هر بوالهوسی چند زنیم
نیست در هیچ هوس بوی بهی
دل ما را ز هوس ساز تهی
بلکه آن را به هوا ساز بدل
به هوایی که بود عشق ازل
نه هوایی که بود میل به مال
یا به نیل شرف جاه و جلال
عمر جامی که متاعیست شگرف
در هواها و هوس ها شده صرف
گر ازان عاریه چیزی مانده ست
یا ازان گنج پشیزی مانده ست
قوتش ده که هوای تو کند
صرف آن بهر رضای تو کند
از رضایت چو بباید نظری
برساند به کسان زان اثری
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۹ - حکایت مناجات موسی علیه السلام که دیده یقین وی بگشایند و عدل در صورت ظلم را به وی نمایند
گفت روزی به مناجات کلیم
کای جهاندار خداوند حکیم
بر دلم روزن حکمت بگشای
عدل در صورت ظلمم بنمای
گفت تا نور یقینت نبود
طاقت دین اینت نبود
گفت یارب بده آن نور مرا
وافکن از ضعف یقین دور مرا
گفت نزدیک فلان چشمه نشین
می نگر قدرت ما را ز کمین
موسی آنجا شد و پنهان بنشست
منتظر پای به دامان بنشست
دید کز راه سواری برسید
چون خضر رخت به سرچشمه کشید
جامه کند از تن و زد غوطه در آب
تن فرو شست و بر آمد به شتاب
جامه پوشید و ز زین خانه گرفت
ره سوی منظر و کاشانه گرفت
بر زمین ماند ازو کیسه زر
از دل سفله ز دنیا پرتر
پس ازو کودکی آمد از راه
جانب کیسه اش افتاد نگاه
از چپ و راست کسی را چو ندید
کیسه بربود و سوی خانه دوید
بعد ازان دید که نابینایی
راه چشمه به عصا پیمایی
آمد و ساخت وضویی به نیاز
بست بر یک طرف احرام نماز
ناگه آن کیسه فرامش کرده
خیرباد خرد و هش کرده
آمد و کیسه به جا باز نیافت
بهر پرسش به سوی کور شتافت
کور با وی سخنی گفت درشت
زد بر او قهرکنان تیغی و کشت
موسی آن صورت هایل چو بدید
گفت کای تختگهت عرش مجید
آن یکی کیسه پر زر برده
وین دگر ضربت خنجر خورده
کیسه آن برده بر این زخم چراست
پیش شرع و خرد این حکم خطاست
آمدش وحی که ای نکته شناس
کار ما راست نیاید به قیاس
داشت آن کودک نورس پدری
مزد را بهر کسان کارگری
در عمارتگری مرد سوار
کرد یکچند به مزدوری کار
مزد نگرفته بیفتاد و بمرد
مزد وی بود در آن کیسه که برد
کور مقتول ازین کوری پیش
ریخت خون پدر قاتل خویش
کشتش امروز پسر بهر قصاص
وز پدر روز جزا داد خلاص
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۲۱ - عقد سی و هشتم در وصیت فرزند ارجمند ضیاء الدین یوسف حفظه الله عما یوجب التحسر و التأسف
ای نهال چمن جان و دلم
غنچه باغچه آب و گلم
قرة العینی و چشمم به تو تیز
چرخ را کند کن چشم ستیز
قوة الظهری و پشتم به تو راست
بختم از پشتی تو بی کم و کاست
یوسفی آمده از مصر وفا
لقبت بر سر دین تاج ضیا
سال تو پنج و درین دیر سپنج
از دو پنجاه فزون باد این پنج
زین دو پنجاه تو را هر پنجی
در هنر پنجه گشا بر گنجی
در هنر کوش که زر چیزی نیست
گنج زر پیش هنر چیزی نیست
هنری نی که دهد گنج زرت
هنری از دل و جان رنجبرت
وان هنر نیست نصیب همه کس
بهره زنده دلان آمد و بس
چون کنی در هنر آموزی روی
دلی از خوان ادب روزی جوی
فال فرخندگی از مصحف گیر
مصحفی نورفشان بر کف گیر
جوی ادیبی به قرائت کامل
لفظش از حسن ادا راحت دل
وحی را کان به تو واصل شده است
زو چنان گیر که نازل شده است
زان زلالت چو زبان تر گردد
یادگیر آنچه میسر گردد
بعد ازان پشت به عادات و رسوم
روی جهد آر به تحصیل علوم
حفظ کن مختصری در هر فن
گیر خوشبو گلی از هر گلشن
هر سبق را که نهی پیش نظر
تا ندانی ز سر آن مگذر
علم دارد طرق گوناگون
مرو از حد ضرورت بیرون
عمر کم فضل و ادب بسیار است
کسب آن کن که تو را ناچار است
در ره عشق به میزان قبول
هست ادب بی ادبی فضل فضول
پا منه جز به در استادی
از کدورات جهان آزادی
مخبر و محضر او هر دو نکو
بهتر از مخبر او محضر او
سخنش مایه ادراک شود
خلقت از صحبت او پاک شود
نه سفیهی لقبش گشته فقیه
مخبر و محضر او هر دو کریه
نفس ازو میل به جاه آموزد
طبع ازو خوی تباه اندوزد
ور کنی روی سرت خطه خط
بایدت در ره آن سیر وسط
خط که از شایبه حسن تهیست
بهره کاغذ ازو رو سیهیست
خط چنان به ز قلم راننده
که بیاساید ازو خواننده
در کف نغز خط خوب رقم
رزق را طرفه کلیدیست قلم
لیک چندان چو قلم رنج مبر
کت بجز خط نبود هیچ هنر
می نگویم سخن شعر و فنش
که خمش باد زبان از سخنش
گر شود بحر مکن لب تر ازو
ور شود کان مطلب گوهر ازو
کیسه خالی کن هر پر هنر است
میل کوری کش هر دیده ور است
رقم دل مکن این هندسه را
ره به خاطر مده این وسوسه را
دل که باشد حرم خاص خدای
حیف باشد که شود وسوسه جای
در جوانی کم بی دردی گیر
راه مردی و جوانمردی گیر
ره که باید به جوانی سپری
گر به پیری فکنی رنج بری
نیست کار تو بجز بازپسی
چون به سر منزل پیری برسی
به ره خدمت درویشان پوی
کحل بینش ز در ایشان جوی
چون تو را بخت رساند به کسی
که تو را از تو رهاند نفسی
دست در دامنش آویز و بکش
دامن از صحبت هر ناخوش و خوش
ور نه در کسوت یکتایی باش
ساکن کلبه تنهایی باش
رخت آن کلبه کن از ترس خدای
بنشین امن ز ترس دو سرای
بند بر خلق در گفت و شنود
قایل و سامع خود هم خود شو
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۲۲ - حکایت امیرالمؤمنین حسن رضی الله عنه با آن جوان منزوی
حسن آن سبط نبی سر ولی
طلعتش مطلع انوار جلی
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
دید بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز یکتایی چیست
مونس جانت به تنهایی کیست
گفت آن کس که مقیم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوییم درین تنهایی
نیست کس را به میان گنجایی
باز گفتا که درین کاشانه
مر تو را چیست متاع خانه
گفت چیزی که درین خانه مراست
ترسکاری دل از قهر خداست
گرد این خانه چو در می نگرم
غیر ازین نیست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصری ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلی را ز جبلت ببرد
چون سوی مجلس او می نروی
تا ازو نکته حکمت شنوی
گفت ناید بجز از بی خبران
حق پرستی به حدیث دگران
ای بد آن بنده که در راه خدای
پند ناصح دهدش قوت پای
من به بیداری خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بیدارم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۲۸ - حکایت شهری با روستایی که وی را به باغ خود برد
میوه ها تازه و تر شاخ به شاخ
روزی باغ روان کرده فراخ
سیب و امرود به هم مشت زده
فندق از خرمی انگشت زده
نار پستان صنمی شاخ انار
سرکش از بوسه و آبی ز کنار
تاک ها کرده در او پر پایه
همچو عالی گهران پر مایه
نخشبی های وی از گوهر پاک
کرده یاقوت تر آویزه تاک
هر که از فخری او گفته صفات
دهنش کرده پر از حب نبات
شهری القصه چو آن باغ بدید
گاو نفسش به چراگاه رسید
می نکرد از پس و از پیش نگاه
همچو گرگی که فتد در رمه گاه
همچو بادی که ز دشت آید سخت
میوه با شاخ شکستی ز درخت
کندی آنسان ز درختی سیبی
که رساندی به درخت آسیبی
ور بر آن سیب نه دستش بودی
کردی از سنگ کلوخ امرودی
به سوی نار چو دست آوردی
حقه لعل شکست آوردی
ور یکی خوشه ز تاک افکندی
تاک را پایه به خاک افکندی
بیخودیهاش چو دهقان می دید
بر خود از غصه آن می پیچید
شهریش گفت ز من این تک و پوی
گر نه بر وفق مراد است بگوی
گفت من با تو چه گویم آخر
وز تو انصاف چه جویم آخر
نه یکی دانه به گل کاشته ای
نه نهالی ز گل افراشته ای
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت
نشد از بیل کفت آبله دار
نشدی غرقه به خون آبله وار
آبیاریت شبی خواب نبرد
راحت خواب تو را آب نبرد
در دلت نیست جز این اندیشه
کین به خود رسته چو کوه و بیشه
کی ز رنجم شود آگه دل تو
نیست جز بی خبری حاصل تو
رنج همدرد که داند همدرد
شرح آن هست به بیدردان سرد
شهریی شد ز ره دشت به ده
تا گشاید ز دلش گشت گره
دید از ابنای دهش دهقانی
بردش از راه سوی بستانی
باغی آراسته چون باغ بهشت
بل کز آراستگی داغ بهشت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳ - ترتیب دلایل هستی واجب تعالی نمودن و ترغیب به تامل در آن فرمودن
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک بازی
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا زان آشیان بیگانه گشتی
چو دونان جغد این ویرانه گشتی
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا لنگر ایوان افلاک
ببین در رقص ازرق طیلسانان
ردای نور بر عالم فشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
ولی هر یک چو گوی از جنبش خاص
به چوگان ارادت گشته رقاص
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی هنگامه ی روز
یکی شب را شده هنگامه افروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سر رشته ی دولت گسسته
چنان گرمند در منزل بریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
ز رنج راهشان فرسودگی نی
میان را درد و پا را سودگی نه
چه داند کس که چندین در چه کارند
همه تن رو شده رو در که دارند
به هر دم تازه نقشی می نمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری
به هر یک روی «هذا ربی » آری
خلیل آسا در ملک یقین زن
نوای «لا احب الآفلین » زن
کم هر وهم و ترک هر شکی کن
رخ «وجهت وجهی » در یکی کن
یکی بین و یکی دان و یکی گوی
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی
ز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقش ها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بی قلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشته ست
که آن را دست دانایی سرشته ست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشت زن غافل نمانی
به عالم این همه مصنوع ظاهر
به صانع چون نه یی مشغول خاطر
چو دیدی کار رو در کارگر دار
قیاس کارگر از کار بردار
دم آخر کزان کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت
و زو جو ختم کارت بر سعادت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴ - دست برداشتن به مناجات به دستیاری ارباب حاجات
خداوندا ز هستی ساده بودیم
ز بیم نیستی آزاده بودیم
نخست از نیست ما را هست کردی
به قید آب و گل پابست کردی
ز ضعف ناتوانایی رهاندی
ز نادانی به دانایی رساندی
فرستادی به ما روشن کتابی
به امر و نهی فرمودی خطایی
میان نیک و بد تخلیط کردیم
گهی افراط و گه تفریط کردیم
ره فرمودنی ها کم سپردیم
به نافرمودنی ها پا فشردیم
تو نگذشتی ز دستور عنایت
نپوشیدی ز ما نور هدایت
بر آن نور از تو گیرم پوششی نیست
چه حاصل زان چو از ما کوششی نیست
ز ناکوشیدن خود در خروشیم
بده توفیق کوشش تا بکوشیم
چو دانا همچو نادان گشته غرق است
ز دانش تا به نادانی چه فرق است
ز دستان های نفس ناخوش آهنگ
مکن بر ما ره حسن عمل تنگ
در آن تنگی که ما باشیم و آهی
ز رحمت سوی ما بگشای راهی
ازان ره خوان سوی درگاه ما را
به ایمان بر برون همراه ما را
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۰ - در تمدح سلطانی که به موجب مدح السلطان یستنزل الامان مدحت او طیب زندگانی را ضمان است و مادح او از فوت امانی در امان
جهان یکسر چه ارواح و چه اجسام
بود شخص معین عالمش نام
بود انسان درین شخص معین
چو عین باصره در چشم روشن
درین عین آن که چون انسان عین است
جهان مردمی سلطان حسین است
به زیر این خمیده طاق مینا
دو چشم آدمیت زوست بینا
خوشا چشمی که بینایی ازو یافت
به بینایی توانایی ازو یافت
فلک صد چشم دارد بر ره او
که چشم خود کند منزلگه او
ز روی اوست روشن چشم عالم
به بوی اوست گلشن خاک آدم
به حسن خلق و لطف خلق بی قیل
بود یوسف درین مصر فلک نیل
در اصلابش کرم رسمی قدیم است
کریم ابن الکریم ابن الکریم است
سزد گر از کمال خوبی او
کند پیر فلک یعقوبی او
ز کف بحر نوال آورده در مشت
کشیده جویباری از هر انگشت
دو صد کشت امل در هر دیاری
شده سرسبز از هر جویباری
ز دستش کابر و یم هستند ازان کم
خروشان باشد ابر و کف زنان یم
نموده لمعه ای از زرفشان تیغ
نهفته تیغ خود خورشید در میغ
چو گشته برق تیغش پرتوافکن
جهان را کرده چون خورشید روشن
دو دم یک برق را گر چه بقا نیست
بقا از تیغ او یکدم جدا نیست
بقای او فنای تیرگی هاست
نیاید روشنی با تیرگی راست
ز عدل او به وقت خواب شبگیر
کند نطع از پلنگ خفته نخچیر
ز شبگردی چو یابد گرگ مالش
نهد از دنبه میشش گرد بالش
پی جذب محبت چنگل باز
شود قلاب مرغ تیز پرواز
درخت بیشه ای پر شاخ و پیوند
اگر شاخ گوزنی را کند بند
کند شیر ژیان مشکل گشایی
به پنجه بخشد از بندش رهایی
کمینگاه بد اندیشان بی باک
بود ز اندیشه ناایمنی پاک
اگر یک تن بود چون مهر انور
ز مشرق تا به مغرب طشتی از زر
نیارد هیچ عور از درع پرهیز
که در طشت زر او بنگرد تیز
چو صبح آنجا که لطف او بخندد
چو ظلمت ظلم از آنجا رخت بندد
چو برق آنجا که قهرش بر فروزد
به یک شعله جهانی را بسوزد
خداوندا به پیران جوانبخت
که تا هست آسمان چتر و زمین تخت
به زیر پای تخت شاهیش باد
به تارک چتر ظل اللهیش باد
فلک با چتر او در چاپلوسی
زمین با تخت او در خاکبوسی
خراب آباد عالم باد معمور
به اولاد کرامش تا دم صور
به تخصیص آن که چرخ آمد مطیعش
زمان را تاج سر نام بدیعش
زمانش آن عجم از وی مشرف
به تعریف عرب بادا معرف
جهان را تا بلندی هست و پستی
مباد این نام پاک از لوح هستی
دگر شهزاده کز بخت مظفر
به طفلی شد طفیلش تخت و افسر
خرد چون دید جاه و احترامش
همی کرد آرزو نقشی ز نامش
درین میدان که بادا خالی از درد
فلک طاس تهی را پر فرح کرد
ز بزمش خور یکی زرین قدح باد
دلش چون نام دایم پر فرح باد