عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش سوم
فی فضیلت امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه
سوار دین پسر عم پیمبر
شجاع صدر صاحب حوض کوثر
بتن رستم سوار رخش دلدل
بدل غواص دریای توکل
علی القطع افضل ایام او بود
علی الحق حجه الاسلام او بود
منادی سلونی درجهان داد
بیک رمز از دو عالم صد نشان داد
چنین باید نماز از اهل رازی
که تا باشد نماز تو نمازی
چنان شد در نماز از نور حق جانش
که از پائی برون کردند پیکانش
نمازش چون چنین باشد گزیده
بالحمدش چنان گردد بریده
ز جودش ابر دریا پرتوی بود
بچشمش عالمی پر زر جوی بود
تو ای زر زرد گرد از ناامیدی
تو نیز ای سیم میکن این سپیدی
که چون این سرخ رو سبزره شد
سپید و زرد بر چشمش سیه شد
زهی صدری که تا بنیاد دین بود
دلش اسرار دان و راه بین بود
ز طفلی تا که خود را پیر کردی
برین دنیای دون تکبیر کردی
چو دنیا آتش و تو شیربودی
از آن معنی ز دنیا سیر بودی
اگرچه کم نشیند گرسنه شیر
نخوردی نان دنیا یک شکم سیر
از آن جستی بدنیا فقر و فاقه
که دنیا بود پیشت سه طلاقه
الا یا در تعصب جانت رفته
گناه خلق با دیوانت رفته
ز نادانی دلی پر زرق وپرمکر
گرفتار علی گشتی و بوبکر
گهی این یک بود نزد تو مقبول
گهی آن یک شود از کار معزول
گرین یک به گر آن دیگر ترا چه
چو تو چون حلقهٔ بر در ترا چه
همه عمرت درین محنت نشستی
ندانم تا خدا را کی پرستی
ترا چند از هوا راه خدا گیر
خدایت گر ازین پرسد مرا گیر
یقین دانم که فردا پیش حلقه
یکی گردند هفتاد و دو فرقه
چه گویم جمله گر زشت ارنکوبند
چو نیکو بنگری جویان اویند
خدایا نفس سرکش را زبون کن
فضولی از دماغ ما برون کن
دل ما را بخود مشغول گردان
تعصب جوی را معزول گردان
شجاع صدر صاحب حوض کوثر
بتن رستم سوار رخش دلدل
بدل غواص دریای توکل
علی القطع افضل ایام او بود
علی الحق حجه الاسلام او بود
منادی سلونی درجهان داد
بیک رمز از دو عالم صد نشان داد
چنین باید نماز از اهل رازی
که تا باشد نماز تو نمازی
چنان شد در نماز از نور حق جانش
که از پائی برون کردند پیکانش
نمازش چون چنین باشد گزیده
بالحمدش چنان گردد بریده
ز جودش ابر دریا پرتوی بود
بچشمش عالمی پر زر جوی بود
تو ای زر زرد گرد از ناامیدی
تو نیز ای سیم میکن این سپیدی
که چون این سرخ رو سبزره شد
سپید و زرد بر چشمش سیه شد
زهی صدری که تا بنیاد دین بود
دلش اسرار دان و راه بین بود
ز طفلی تا که خود را پیر کردی
برین دنیای دون تکبیر کردی
چو دنیا آتش و تو شیربودی
از آن معنی ز دنیا سیر بودی
اگرچه کم نشیند گرسنه شیر
نخوردی نان دنیا یک شکم سیر
از آن جستی بدنیا فقر و فاقه
که دنیا بود پیشت سه طلاقه
الا یا در تعصب جانت رفته
گناه خلق با دیوانت رفته
ز نادانی دلی پر زرق وپرمکر
گرفتار علی گشتی و بوبکر
گهی این یک بود نزد تو مقبول
گهی آن یک شود از کار معزول
گرین یک به گر آن دیگر ترا چه
چو تو چون حلقهٔ بر در ترا چه
همه عمرت درین محنت نشستی
ندانم تا خدا را کی پرستی
ترا چند از هوا راه خدا گیر
خدایت گر ازین پرسد مرا گیر
یقین دانم که فردا پیش حلقه
یکی گردند هفتاد و دو فرقه
چه گویم جمله گر زشت ارنکوبند
چو نیکو بنگری جویان اویند
خدایا نفس سرکش را زبون کن
فضولی از دماغ ما برون کن
دل ما را بخود مشغول گردان
تعصب جوی را معزول گردان
عطار نیشابوری : بخش چهارم
المقالة الرابعه
الا ای جان و دل را درد و دارو
تو آن نوری که کم تمسه نارو
ز روزنهای مشکاتی مشبک
نشیمن کرده بر شاخی مبارک
تو در مصباح تن مشکوة نوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
زجاجه بشکن و زیتت فروریز
بنور کوکب دری درآویز
ترا با مشرق و مغرب چه کارست
که نور آسمان گردت حصارست
الا ای بلبل گویای اسرار
ز صندوق جواهر بند بردار
چو عیسی در سخن شیرین زفان شو
صدف را بشکن و گوهر فشان شو
بآواز خوش خود سر میفراز
که در ابریشم ونی هست آواز
خوش آوازی بلبل از تو بیش است
که سرمست خوش آوازی خویش است
ز شنوائی خود چندین بمخروش
که بانگی بشنود ده میل خرگوش
ز بینائی مدان این فر و فرهنگ
که گنجشکی ببیند بیست فرسنگ
ز بویایی ناقص نیز کم گوی
که از یک میل موشی بشنوی بوی
زوهم خود مدان خود را تزید
که آب از وهم خود بنمود هدهد
تو گر بیشی از آن جمله از آنی
که بس گویا و بس پاکیزه دانی
الا ای قطره بالا گزیده
ز دریای قدم بویی شنیده
ز دریا گرچه بالایی گزیدی
ولیکن در کمال خود رسیدی
چو از دریا سوی بالا شدی تو
صدف را لولوی لالا شدی تو
تو ناکرده سفر گوهر نگردی
چو خاکستر شدی اخگر نگردی
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده قطره کی شود در
نخستین قطره باران سفر کرد
و از آن پس قعر دریا پر گهر کرد
بدریا گر گهر پنهان بماند
گهر با خاک ره یکسان بماند
ولی چون گوهر از دریا برآید
ززیر طشت پر زر با سرآید
چو برگ تود از موضع سفر کرد
ز دیبا و ز اطلس سر بدر کرد
سفر را گرنه این انجام بودی
فلک را یک نفس آرام بودی
سفر را گر چنین قدری نبودی
مه نو از سفر بدری نبودی
الا ای نیک یار تند مستیز
دمی زین چارچوب طبع برخیز
بپرواز جهان لامکان شو
زمانی بی زمین و بی زمان شو
که اندر لازمان صد سال و یک دم
بپیشت هر دو یکسانند با هم
دمی آنجایگه صد سال باشد
ز استقبال و ماضی حال باشد
ولیکن حال نبود در زمانی
از آن معنی که نبود آسمانی
نیابی انقضای دور دوران
نبینی انقلاب چرخ گردان
چو نور دیده باشد آسمانها
نباشد چون چنینها آنچنانها
نه نقصان باشد آنجا نه کمالی
نه ماضی و نه مستقبل نه حالی
چوهست آن حضرت از هر دو جهان دور
ازآنست از زمان و از مکان دور
بود در یک نفس مهدی و آدم
نه آن یک بیش ازین نه این از آن کم
چو حالی این زمین کردی بدل تو
یکی بینی ابد را با ازل تو
چو آنجا نه چه ونه چند باشد
ازل را با ابد پیوند باشد
یقین دانم که هر دو جز یکی نیست
محقق را درین معنی شکی نیست
الا یا مهره باز حقه پرداز
نقاب از لعبت معنی برانداز
مشعبدوار چابک دستی کن
شرابی درکش و بدمستی کن
بخاک آینه جان پاک بزدای
تهی کن حقه را و پاک بنمای
ز بند پیچ بر پیچ زمانه
گرفتار آمدی در کنج خانه
اگر تو روی بنمائی ز پرده
بسوزی هفت چرخ سال خورده
تو گنجی نه سپهرت درمیانه
برآی از چار دیوار زمانه
طلسم و بند نیز نجات بشکن
در و دهلیز موجودات بشکن
تو گنجی لیک در بند طلسمی
تو جانی لیک در زندان جسمی
ازین زندان دنیا رخت برگیر
بکلی دل ز بند سخت برگیر
میان پارگین و آز ماندی
نمیدانی که ازچه باز ماندی
تو معذوری که آگاهی نداری
که اینجا آنچ میخواهی نداری
چو از حق برگ رندان مینیابی
عجب نبود اگر آن مینیابی
الا یا مرغ حکمت دان زمانی
چه خواهی یافت زین به آشیانی
بپرواز معانی باز کن پر
سرای هفت در را باز کن در
چو بگذشتی ز چار ونه بپرواز
ز خود بگذر بحق کن چشم خود باز
چرا مغرور جای دیو گشتی
تو دیوانه شدی کالیو کشتی
چو میدانی که میباید شدن زود
نه خواهد نیز روی آمدن بود
چه خواهی کرد جای مکر و تلبیس
ز دنیا بگذر و بگذار ابلیس
بدان کاقطاع ابلیس است دنیا
سرای مکر و تلبیس است دنیا
سرای او بدو ده باز رفتی
نظر بر پیشگاه انداز و رفتی
چو نست ابلیس را با جای تو کار
تو نیز از جای او بگذر بهنجار
چو زین گلخن بدان گلشن رسیدی
همان انگار کین گلخن ندیدی
نخستین در جهان قدس بخرام
وزان پس در جهان انس نه گام
چو بر استبرق خضرا نشینی
تو باشی جمله و خود را نه بینی
چو بگذشتی ز چندان پرده و دام
بیک چندی شوی هادی بر آن بام
شود چشمت بخورشید جهان باز
شود بر تو در دریای جان باز
چو تو هادی شدی در خود نگه کن
بدان خود را و قصد بارگه کن
که چون خود دان شوی حق دان شوی تو
از آن پس زود در پیشان شوی تو
اگر هستی حجابی پیشت آرد
از آن حالت دمی با خویشت آرد
چو هستی تو ننماید بر او
ز خود بی خود بمانی بر در او
دگرره پردهای در پیش آید
خودی در بی خودی با خویش آید
چو آگه شد شود لذت پدیدار
ز شادی در خروش آید دگر بار
چو پروانه بر آتش میزند خویش
که تا هستی او برخیزد از پیش
چو برخیزد حجاب هستی او
دگر ره قوت آرد مستی او
گهی افتان گهی خیزان بماند
گهی بیجان گهی با جان بماند
گهی در لذتی گه در فنایی
گهی در فرقتی گه در بقایی
بگویم این سخن سرباز با تو
که گه غم چیست گاهی ناز با تو
قدم را با حدوث آویزشی نیست
وگر آویز شست آمیزشی نیست
کنون ای آفتاب سایه پرورد
که گفتت کز کنار دایه برگرد
چو تودر عالم حادث شتابی
ز نور عالم ثالث چه یابی
الا ای مرغ بیرون آی ازین دام
دمی در مرغزار خلد بخرام
چو هستی بر دل اسرارگشته
ز شاخ عشق برخوردار گشته
بگردان روی از دیوار آخر
فرو شو در پی اسرار آخر
همی هر ذره از عالم که بینی
اگر تو در پی آن مینشینی
چنان پیدا شود آن ذره در راه
که نوری گردد از انوار درگاه
شود هر ذرهٔ چون آفتابی
پدید آید حجابی از حجابی
برون میآید از استار اسرار
رهی دور و نهایت ناپایدار
نه هرگز هیچ کس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد
چنین گفتست طاهر پاک بازی
که من چل سال ماندم در نیازی
ز یک یک ذره سوی دوست راهست
ولی برچشم تو عالم سیاه است
نهادت پرده و دادت بسی هیل
که تا نا اهل پیدا آید از اهل
تو گر اهلیتی داری درین راه
ز یک یک ذره می شو تا بدرگاه
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز سوی تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در جوهر تست
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم میرسد از یار نوری
ز تو گر یار گیرد یک نظر باز
به دیناری نبابی هیچ زنار
اگر روشن کنی آیینه دل
دری بگشایدت در سینه دل
دری کان در چو بر دلبر گشاید
فلک را پرده داری برنشاید
تو را سه چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
چو علمت از عبادت بین گردد
دلت آیینه کونین گردد
تو آن نوری که کم تمسه نارو
ز روزنهای مشکاتی مشبک
نشیمن کرده بر شاخی مبارک
تو در مصباح تن مشکوة نوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
زجاجه بشکن و زیتت فروریز
بنور کوکب دری درآویز
ترا با مشرق و مغرب چه کارست
که نور آسمان گردت حصارست
الا ای بلبل گویای اسرار
ز صندوق جواهر بند بردار
چو عیسی در سخن شیرین زفان شو
صدف را بشکن و گوهر فشان شو
بآواز خوش خود سر میفراز
که در ابریشم ونی هست آواز
خوش آوازی بلبل از تو بیش است
که سرمست خوش آوازی خویش است
ز شنوائی خود چندین بمخروش
که بانگی بشنود ده میل خرگوش
ز بینائی مدان این فر و فرهنگ
که گنجشکی ببیند بیست فرسنگ
ز بویایی ناقص نیز کم گوی
که از یک میل موشی بشنوی بوی
زوهم خود مدان خود را تزید
که آب از وهم خود بنمود هدهد
تو گر بیشی از آن جمله از آنی
که بس گویا و بس پاکیزه دانی
الا ای قطره بالا گزیده
ز دریای قدم بویی شنیده
ز دریا گرچه بالایی گزیدی
ولیکن در کمال خود رسیدی
چو از دریا سوی بالا شدی تو
صدف را لولوی لالا شدی تو
تو ناکرده سفر گوهر نگردی
چو خاکستر شدی اخگر نگردی
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده قطره کی شود در
نخستین قطره باران سفر کرد
و از آن پس قعر دریا پر گهر کرد
بدریا گر گهر پنهان بماند
گهر با خاک ره یکسان بماند
ولی چون گوهر از دریا برآید
ززیر طشت پر زر با سرآید
چو برگ تود از موضع سفر کرد
ز دیبا و ز اطلس سر بدر کرد
سفر را گرنه این انجام بودی
فلک را یک نفس آرام بودی
سفر را گر چنین قدری نبودی
مه نو از سفر بدری نبودی
الا ای نیک یار تند مستیز
دمی زین چارچوب طبع برخیز
بپرواز جهان لامکان شو
زمانی بی زمین و بی زمان شو
که اندر لازمان صد سال و یک دم
بپیشت هر دو یکسانند با هم
دمی آنجایگه صد سال باشد
ز استقبال و ماضی حال باشد
ولیکن حال نبود در زمانی
از آن معنی که نبود آسمانی
نیابی انقضای دور دوران
نبینی انقلاب چرخ گردان
چو نور دیده باشد آسمانها
نباشد چون چنینها آنچنانها
نه نقصان باشد آنجا نه کمالی
نه ماضی و نه مستقبل نه حالی
چوهست آن حضرت از هر دو جهان دور
ازآنست از زمان و از مکان دور
بود در یک نفس مهدی و آدم
نه آن یک بیش ازین نه این از آن کم
چو حالی این زمین کردی بدل تو
یکی بینی ابد را با ازل تو
چو آنجا نه چه ونه چند باشد
ازل را با ابد پیوند باشد
یقین دانم که هر دو جز یکی نیست
محقق را درین معنی شکی نیست
الا یا مهره باز حقه پرداز
نقاب از لعبت معنی برانداز
مشعبدوار چابک دستی کن
شرابی درکش و بدمستی کن
بخاک آینه جان پاک بزدای
تهی کن حقه را و پاک بنمای
ز بند پیچ بر پیچ زمانه
گرفتار آمدی در کنج خانه
اگر تو روی بنمائی ز پرده
بسوزی هفت چرخ سال خورده
تو گنجی نه سپهرت درمیانه
برآی از چار دیوار زمانه
طلسم و بند نیز نجات بشکن
در و دهلیز موجودات بشکن
تو گنجی لیک در بند طلسمی
تو جانی لیک در زندان جسمی
ازین زندان دنیا رخت برگیر
بکلی دل ز بند سخت برگیر
میان پارگین و آز ماندی
نمیدانی که ازچه باز ماندی
تو معذوری که آگاهی نداری
که اینجا آنچ میخواهی نداری
چو از حق برگ رندان مینیابی
عجب نبود اگر آن مینیابی
الا یا مرغ حکمت دان زمانی
چه خواهی یافت زین به آشیانی
بپرواز معانی باز کن پر
سرای هفت در را باز کن در
چو بگذشتی ز چار ونه بپرواز
ز خود بگذر بحق کن چشم خود باز
چرا مغرور جای دیو گشتی
تو دیوانه شدی کالیو کشتی
چو میدانی که میباید شدن زود
نه خواهد نیز روی آمدن بود
چه خواهی کرد جای مکر و تلبیس
ز دنیا بگذر و بگذار ابلیس
بدان کاقطاع ابلیس است دنیا
سرای مکر و تلبیس است دنیا
سرای او بدو ده باز رفتی
نظر بر پیشگاه انداز و رفتی
چو نست ابلیس را با جای تو کار
تو نیز از جای او بگذر بهنجار
چو زین گلخن بدان گلشن رسیدی
همان انگار کین گلخن ندیدی
نخستین در جهان قدس بخرام
وزان پس در جهان انس نه گام
چو بر استبرق خضرا نشینی
تو باشی جمله و خود را نه بینی
چو بگذشتی ز چندان پرده و دام
بیک چندی شوی هادی بر آن بام
شود چشمت بخورشید جهان باز
شود بر تو در دریای جان باز
چو تو هادی شدی در خود نگه کن
بدان خود را و قصد بارگه کن
که چون خود دان شوی حق دان شوی تو
از آن پس زود در پیشان شوی تو
اگر هستی حجابی پیشت آرد
از آن حالت دمی با خویشت آرد
چو هستی تو ننماید بر او
ز خود بی خود بمانی بر در او
دگرره پردهای در پیش آید
خودی در بی خودی با خویش آید
چو آگه شد شود لذت پدیدار
ز شادی در خروش آید دگر بار
چو پروانه بر آتش میزند خویش
که تا هستی او برخیزد از پیش
چو برخیزد حجاب هستی او
دگر ره قوت آرد مستی او
گهی افتان گهی خیزان بماند
گهی بیجان گهی با جان بماند
گهی در لذتی گه در فنایی
گهی در فرقتی گه در بقایی
بگویم این سخن سرباز با تو
که گه غم چیست گاهی ناز با تو
قدم را با حدوث آویزشی نیست
وگر آویز شست آمیزشی نیست
کنون ای آفتاب سایه پرورد
که گفتت کز کنار دایه برگرد
چو تودر عالم حادث شتابی
ز نور عالم ثالث چه یابی
الا ای مرغ بیرون آی ازین دام
دمی در مرغزار خلد بخرام
چو هستی بر دل اسرارگشته
ز شاخ عشق برخوردار گشته
بگردان روی از دیوار آخر
فرو شو در پی اسرار آخر
همی هر ذره از عالم که بینی
اگر تو در پی آن مینشینی
چنان پیدا شود آن ذره در راه
که نوری گردد از انوار درگاه
شود هر ذرهٔ چون آفتابی
پدید آید حجابی از حجابی
برون میآید از استار اسرار
رهی دور و نهایت ناپایدار
نه هرگز هیچ کس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد
چنین گفتست طاهر پاک بازی
که من چل سال ماندم در نیازی
ز یک یک ذره سوی دوست راهست
ولی برچشم تو عالم سیاه است
نهادت پرده و دادت بسی هیل
که تا نا اهل پیدا آید از اهل
تو گر اهلیتی داری درین راه
ز یک یک ذره می شو تا بدرگاه
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز سوی تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در جوهر تست
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم میرسد از یار نوری
ز تو گر یار گیرد یک نظر باز
به دیناری نبابی هیچ زنار
اگر روشن کنی آیینه دل
دری بگشایدت در سینه دل
دری کان در چو بر دلبر گشاید
فلک را پرده داری برنشاید
تو را سه چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
چو علمت از عبادت بین گردد
دلت آیینه کونین گردد
عطار نیشابوری : بخش پنجم
المقاله الخامسه
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
ز نور عشق شمع جان برافروز
زبور عشق از جانان درآموز
چو زیر از عشق رمز راز میگوی
چو بلبل بی زبان اسرار میگوی
چو داود آیت سرگشتگان خوان
زبور عشق بر آشفتگان خوان
حدیث عشق ورد عاشقان ساز
دل و جان در هوای عاشقان باز
چو عود از عشق بر آتش همی سوز
چو شمعی میگری و خوش همی سوز
شراب عشق در جام خرد ریز
وز آنجا جرعهٔ بر جان خود ریز
خرد چون مست شد نیزش مده صاف
بگوشش باز نه تا کم زند لاف
چوعشق آمد خرد را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
خرد آبست و عشق آتش بصورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد جز ظاهر دو جهان نه بیند
ولیکن عشق جز جانان نه بیند
خرد گنجشک دام ناتمامیست
ولیکن عشق سیمرغ معانیست
خرد دیباچه دیوان راغست
ولیکن عشق دری شب چراغ است
خرد نقد سرای کایناتست
ولیکن عشق اکسیر حیاتست
خرد زاهد نمای هر حوالیست
ولیکن عشق شنگی لا ابالیست
خرد بر دل دلی پر انتظارست
ولیکن عشق در پیشان کار است
خرد را خرقه تکلیف پوشند
ولیکن عشق را تشریف پوشند
خرد راه سخن آموز خواهد
ولی عشق آه جان افروز خواهد
خرد جان پرور جان ساز آمد
ولی عشق آتش جان باز آمد
خرد طفل است و عشق استاد کار است
از این تا آن تفاوت بی شماراست
دو آیینه است عش و دل مقابل
که هر دو روی در رویاند از اول
میان هر دو یک پرده ست در پیش
ولیکن نیست بی پرده یکی بیش
ببین صورت درآبی بی کدورت
که یک چیزست با هم آب و صورت
ز دل تا عشق راهی نیست دشوار
میان عشق و دل موییست مقدار
جهان عشق دریاییست بی بن
وگر موییست برروید ز ناخن
چو آید لشگر عشق از کمین گاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
گریزان گردد از هر سوی ناکام
چو عشق از در درآید عقل از بام
کسی کز عشق در دریای ژرفست
بداند کین چه کاری بس شگرفست
فتوح راه عاشق دار بازیست
تو پنداری مگر کین عشق بازیست
عجایب جوهریست این عالم عشق
که میگوید عرض باشد غم عشق
که دیدست این عرض هرگز بکونین
کزو یک عقل لایبقی زمانین
جهان پر شحنه سلطان عشق است
ز ماهی تا بماه ایوان عشق است
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
شگرفی باید و پاکیزه بازی
که آید از هر اندوهیش نازی
درین دریای خون غرقه گشته
جهان بی دوست بروی حلقه گشته
هزاران جام در زهر اوفتاده
در آشامیده و ابرو گشاده
هزاران تیر محکم خورده بر دل
چو آهو میدود دو پای در گل
نه او را زهره فریاد کردن
نه ازجانان مجال یاد کردن
اگر از وصل او یابد نشانی
بهجران در گریزد هر زمانی
که دارد تاب قرب وصل جانان
چه سنجد شب نمی در پیش طوفان
در آن دریا چنین قطره چه سنجد
بر آن خورشید یک ذره چه سنجد
بسی جانها در این یغما ببردند
بکلی جان ما از ما ببردند
بزیر پرده جانها آب کردند
تن اندر خاک و خون پرتاب کردند
بتنها راه بر جانها گرفتند
بجانها ترک دورانها گرفتند
جهانی گنج در چاهی نهادند
جهانی کوه بر کاهی نهادند
زمین و آسمان رادر گشادند
در ایثار جانها بر گشادند
زمین و آسمان محسوس کردند
جهان جاودان مدروس کردند
ز تن راهی بدل بردند ناگاه
ز دل راهی بجان آنگه بدرگاه
اساس چیزها بر هم نهادند
وز آن پس نام آن عالم نهادند
چو شد پرداخته چیزی گزیدند
که آنرا عشق گفتند و شنیدند
ترا این عشق آسان مینماید
که بر قدر تو چندان مینماید
علاج عشق اشک و صبر باید
گل ارچه تازه باشد ابر باید
خوشی عاشقان از اشک و صبرست
همه سرسبزی بستان از ابرست
اگر عاشق نماندی در جدایی
نبودی عشق را هرگز روایی
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی
اگر در عشق نبود انتظاری
نماند رونق معشوق باری
دمی در انتظار هم دم دل
بسی خوشتر بود از ملک حاصل
جوی اندوه عشق یار محرم
بسی خوشتر ز شادی دو عالم
دو عالم سایهٔ خورشید عشق است
دو گیتی حضرت جاوید عشق است
نگردد ذرهٔ در هر دو عالم
که تا نبود کمال عشق محرم
بدست حکمت خود حق تعالی
نهاد از بهر هر چیزی کمالی
نبات و معدن و حیوان و افلاک
میان باد و آب و آتش خاک
همه در عشق میگردند از حال
چه در وقت و چه در ماه و چه در سال
کمال عشق حیوان خورد و شهوت
کمال عشق انسان جاه و قوت
کمال چرخ از رفتن بفرمان
کمال چار گوهر چار ارکان
کمال هر یک اقطاعیست در خور
کزان اقطاع ننهد پای بر در
کمال ذره ذره ذکر و تسبیح
که عارف بشنود یک یک بتصریح
کمال عارفان در نیستی هست
کمال عاشقان در نیستی مست
کمال انبیا جایی که جا نیست
که گر کس داند آن جز حق روا نیست
کمال قدسیان در قربت عشق
کمال عشق هم در رتبت عشق
ز اول تا بآخر پیچ بر پیچ
کمالی گر نبودی هیچ بر هیچ
کمالی گر نباشد پس چه دانند
ز بی شوقی همه حیران بمانند
طلب جستن کمال آمد درین راه
دل دانا بود زین راز آگاه
زسر تا بن چو زنجیریست یکسر
رهی نزدیک دان زان یک بدیگر
سر زنجیر در دست خداوند
تعجب کن ببین کین چند در چند
ز اعلا سوی اسفل میرود کار
زهی قدرت زهی صنع جهاندار
فرود آید چنانکش کار کارست
بگرداند چنانکش اختیارست
بلاشک اختیار اوست اعظم
که نبود علتی در ما تقدم
خداوندی که هرچیزی که او کرد
ترا گر نیست نیکو او نکو کرد
همه آفاق در عشق اند پویان
درین وادی کمال عشق جویان
چو کس را نیست در دل شوق آن عشق
کجا یابند هرگز ذوق آن عشق
فلک در عشق دل چون تیر دارد
وز آن دیوانگی زنجیر دارد
ملایک بسته زنجیری در افلاک
از آن زنجیر میگردند بر خاک
فرو میآید از حضرت خطایی
فلک را مینماید انقلابی
چو دیگر ناید از حضرت خطابش
نه او ماند نه دور و انقلابش
الا ای صوفی پیروزه خرقه
بگردش خوش همی گردی بحلقه
زهی حالت نگر از عشق پیوست
که تا روز قیامت گردشت هست
کمال عشق را شایستهٔ تو
شدن زین بند نتوانستهٔ تو
چو ما این بند مشکل برگشاییم
بر قاضی بدرگاه تو آییم
بقوال افکنیم این خرقه خویش
نگین گردیم اندر حلقه خویش
ورای بحر تو غواص گردیم
توعامی باشی و ما خاص گردیم
وز آنجا هم بسوی فوق تازیم
گهی زان شوق و گه زان ذوق تازیم
در آن دریا بغواصی درآییم
وز آن شادی برقاصی درآییم
همی آییم دم دم همچو اکنون
بهر پرده چو مار از پوست بیرون
ترا گر فسحتی باید ز عقبی
تفکر کن دمی در سر دنیا
نه در دنیا در اول خون بدی تو
در آخر بین که زینجا چون شدی تو
گهی آب و گهی خون و گهی شیر
گهی کودک گهی برنا گهی پیر
گهی سلطان دین گه پیر خمار
گهی مردار می گه پیر اسرار
هزاران پرده در دنیا گذشتی
که تا از صورت و معنی بگشتی
دران وادی که آنرا عشق نامست
مثالت پردهٔ دنیا تمامست
که داند کین چه اسرار نهانست
سخن نیست این که نور عقل جانست
اگر چشم دلت گردد بدین باز
برون گیرد ز یک یک ذره صدراز
همه ذرات عالم را درین کوی
نه بیند یک نفس جز در روش روی
همه در گردشاند و در روش هست
تو بی چشمی و در تو این روش هست
الا ای بیخبر از عشق بازی
تو پنداری که هست این عشق بازی
تراچون نیست نقدی درخوردوست
که آن را رونقی باشد بر دوست
ازو میخواه تا دریا بباشی
هم اندر خویش نابینا بباشی
دلت در عشق بحری کن پر اسرار
همه قعرش جواهر موجش انوار
که تا چون رفتی آن بحر معانی
براه آورد بر راهش فشانی
چنین دریا کن آن ره را نثاری
که تا نبود در این راهت غباری
اگر جانت نثار راه او شد
دو عالم در نثار تو فرو شد
صلای عشق در ده اهل دل را
ز نور عشق شمع جان برافروز
زبور عشق از جانان درآموز
چو زیر از عشق رمز راز میگوی
چو بلبل بی زبان اسرار میگوی
چو داود آیت سرگشتگان خوان
زبور عشق بر آشفتگان خوان
حدیث عشق ورد عاشقان ساز
دل و جان در هوای عاشقان باز
چو عود از عشق بر آتش همی سوز
چو شمعی میگری و خوش همی سوز
شراب عشق در جام خرد ریز
وز آنجا جرعهٔ بر جان خود ریز
خرد چون مست شد نیزش مده صاف
بگوشش باز نه تا کم زند لاف
چوعشق آمد خرد را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
خرد آبست و عشق آتش بصورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد جز ظاهر دو جهان نه بیند
ولیکن عشق جز جانان نه بیند
خرد گنجشک دام ناتمامیست
ولیکن عشق سیمرغ معانیست
خرد دیباچه دیوان راغست
ولیکن عشق دری شب چراغ است
خرد نقد سرای کایناتست
ولیکن عشق اکسیر حیاتست
خرد زاهد نمای هر حوالیست
ولیکن عشق شنگی لا ابالیست
خرد بر دل دلی پر انتظارست
ولیکن عشق در پیشان کار است
خرد را خرقه تکلیف پوشند
ولیکن عشق را تشریف پوشند
خرد راه سخن آموز خواهد
ولی عشق آه جان افروز خواهد
خرد جان پرور جان ساز آمد
ولی عشق آتش جان باز آمد
خرد طفل است و عشق استاد کار است
از این تا آن تفاوت بی شماراست
دو آیینه است عش و دل مقابل
که هر دو روی در رویاند از اول
میان هر دو یک پرده ست در پیش
ولیکن نیست بی پرده یکی بیش
ببین صورت درآبی بی کدورت
که یک چیزست با هم آب و صورت
ز دل تا عشق راهی نیست دشوار
میان عشق و دل موییست مقدار
جهان عشق دریاییست بی بن
وگر موییست برروید ز ناخن
چو آید لشگر عشق از کمین گاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
گریزان گردد از هر سوی ناکام
چو عشق از در درآید عقل از بام
کسی کز عشق در دریای ژرفست
بداند کین چه کاری بس شگرفست
فتوح راه عاشق دار بازیست
تو پنداری مگر کین عشق بازیست
عجایب جوهریست این عالم عشق
که میگوید عرض باشد غم عشق
که دیدست این عرض هرگز بکونین
کزو یک عقل لایبقی زمانین
جهان پر شحنه سلطان عشق است
ز ماهی تا بماه ایوان عشق است
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
شگرفی باید و پاکیزه بازی
که آید از هر اندوهیش نازی
درین دریای خون غرقه گشته
جهان بی دوست بروی حلقه گشته
هزاران جام در زهر اوفتاده
در آشامیده و ابرو گشاده
هزاران تیر محکم خورده بر دل
چو آهو میدود دو پای در گل
نه او را زهره فریاد کردن
نه ازجانان مجال یاد کردن
اگر از وصل او یابد نشانی
بهجران در گریزد هر زمانی
که دارد تاب قرب وصل جانان
چه سنجد شب نمی در پیش طوفان
در آن دریا چنین قطره چه سنجد
بر آن خورشید یک ذره چه سنجد
بسی جانها در این یغما ببردند
بکلی جان ما از ما ببردند
بزیر پرده جانها آب کردند
تن اندر خاک و خون پرتاب کردند
بتنها راه بر جانها گرفتند
بجانها ترک دورانها گرفتند
جهانی گنج در چاهی نهادند
جهانی کوه بر کاهی نهادند
زمین و آسمان رادر گشادند
در ایثار جانها بر گشادند
زمین و آسمان محسوس کردند
جهان جاودان مدروس کردند
ز تن راهی بدل بردند ناگاه
ز دل راهی بجان آنگه بدرگاه
اساس چیزها بر هم نهادند
وز آن پس نام آن عالم نهادند
چو شد پرداخته چیزی گزیدند
که آنرا عشق گفتند و شنیدند
ترا این عشق آسان مینماید
که بر قدر تو چندان مینماید
علاج عشق اشک و صبر باید
گل ارچه تازه باشد ابر باید
خوشی عاشقان از اشک و صبرست
همه سرسبزی بستان از ابرست
اگر عاشق نماندی در جدایی
نبودی عشق را هرگز روایی
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی
اگر در عشق نبود انتظاری
نماند رونق معشوق باری
دمی در انتظار هم دم دل
بسی خوشتر بود از ملک حاصل
جوی اندوه عشق یار محرم
بسی خوشتر ز شادی دو عالم
دو عالم سایهٔ خورشید عشق است
دو گیتی حضرت جاوید عشق است
نگردد ذرهٔ در هر دو عالم
که تا نبود کمال عشق محرم
بدست حکمت خود حق تعالی
نهاد از بهر هر چیزی کمالی
نبات و معدن و حیوان و افلاک
میان باد و آب و آتش خاک
همه در عشق میگردند از حال
چه در وقت و چه در ماه و چه در سال
کمال عشق حیوان خورد و شهوت
کمال عشق انسان جاه و قوت
کمال چرخ از رفتن بفرمان
کمال چار گوهر چار ارکان
کمال هر یک اقطاعیست در خور
کزان اقطاع ننهد پای بر در
کمال ذره ذره ذکر و تسبیح
که عارف بشنود یک یک بتصریح
کمال عارفان در نیستی هست
کمال عاشقان در نیستی مست
کمال انبیا جایی که جا نیست
که گر کس داند آن جز حق روا نیست
کمال قدسیان در قربت عشق
کمال عشق هم در رتبت عشق
ز اول تا بآخر پیچ بر پیچ
کمالی گر نبودی هیچ بر هیچ
کمالی گر نباشد پس چه دانند
ز بی شوقی همه حیران بمانند
طلب جستن کمال آمد درین راه
دل دانا بود زین راز آگاه
زسر تا بن چو زنجیریست یکسر
رهی نزدیک دان زان یک بدیگر
سر زنجیر در دست خداوند
تعجب کن ببین کین چند در چند
ز اعلا سوی اسفل میرود کار
زهی قدرت زهی صنع جهاندار
فرود آید چنانکش کار کارست
بگرداند چنانکش اختیارست
بلاشک اختیار اوست اعظم
که نبود علتی در ما تقدم
خداوندی که هرچیزی که او کرد
ترا گر نیست نیکو او نکو کرد
همه آفاق در عشق اند پویان
درین وادی کمال عشق جویان
چو کس را نیست در دل شوق آن عشق
کجا یابند هرگز ذوق آن عشق
فلک در عشق دل چون تیر دارد
وز آن دیوانگی زنجیر دارد
ملایک بسته زنجیری در افلاک
از آن زنجیر میگردند بر خاک
فرو میآید از حضرت خطایی
فلک را مینماید انقلابی
چو دیگر ناید از حضرت خطابش
نه او ماند نه دور و انقلابش
الا ای صوفی پیروزه خرقه
بگردش خوش همی گردی بحلقه
زهی حالت نگر از عشق پیوست
که تا روز قیامت گردشت هست
کمال عشق را شایستهٔ تو
شدن زین بند نتوانستهٔ تو
چو ما این بند مشکل برگشاییم
بر قاضی بدرگاه تو آییم
بقوال افکنیم این خرقه خویش
نگین گردیم اندر حلقه خویش
ورای بحر تو غواص گردیم
توعامی باشی و ما خاص گردیم
وز آنجا هم بسوی فوق تازیم
گهی زان شوق و گه زان ذوق تازیم
در آن دریا بغواصی درآییم
وز آن شادی برقاصی درآییم
همی آییم دم دم همچو اکنون
بهر پرده چو مار از پوست بیرون
ترا گر فسحتی باید ز عقبی
تفکر کن دمی در سر دنیا
نه در دنیا در اول خون بدی تو
در آخر بین که زینجا چون شدی تو
گهی آب و گهی خون و گهی شیر
گهی کودک گهی برنا گهی پیر
گهی سلطان دین گه پیر خمار
گهی مردار می گه پیر اسرار
هزاران پرده در دنیا گذشتی
که تا از صورت و معنی بگشتی
دران وادی که آنرا عشق نامست
مثالت پردهٔ دنیا تمامست
که داند کین چه اسرار نهانست
سخن نیست این که نور عقل جانست
اگر چشم دلت گردد بدین باز
برون گیرد ز یک یک ذره صدراز
همه ذرات عالم را درین کوی
نه بیند یک نفس جز در روش روی
همه در گردشاند و در روش هست
تو بی چشمی و در تو این روش هست
الا ای بیخبر از عشق بازی
تو پنداری که هست این عشق بازی
تراچون نیست نقدی درخوردوست
که آن را رونقی باشد بر دوست
ازو میخواه تا دریا بباشی
هم اندر خویش نابینا بباشی
دلت در عشق بحری کن پر اسرار
همه قعرش جواهر موجش انوار
که تا چون رفتی آن بحر معانی
براه آورد بر راهش فشانی
چنین دریا کن آن ره را نثاری
که تا نبود در این راهت غباری
اگر جانت نثار راه او شد
دو عالم در نثار تو فرو شد
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحکایه و التمثیل
ز کویی زی نظام آورد آن پیر
که پر زر کن مکن زنهار تقصیر
نظامش گفت این رکوه بزرگست
که در من میافتد کویی که گرگست
ندارد گفت سودت پر زرش کن
مکن نیمه ولیکن تا سرش کن
گشادند آن دم از درجی یکی در
که تادر رکوه کردند اندکی زر
نه آن رکوه تهی بستد نه شد دور
سته در دست او درمانده دستور
بده بار دگر زر کرد بیشش
چو رکوه پر نبد میبود پیشش
بآخر رکوه پر زر کرد او را
ز پیش خود فراتر کرد او را
چو صوفی زرستد درحالت افتاد
بنزدیک نظام آمد باستاد
نثارش کرد بر سر رکوه زر
چو شد رکوه تهی افکند بر در
بدو گفتا نشستم روزگاری
که تا فرق ترا آرم نثاری
چو اندر خورد تو چیزی ندیدم
ز تو بر تو فشاندم وارهیدم
ز تو زر هم برای تو پذیرم
ز تو گیرم زر و بر تونگیرم
عزیزا چون تو نقد آن نداری
که سلطان را نثاری درخورآری
ز حق میخواه جانت را معانی
که تا هرچت دهد بروی فشانی
چه دولت بیش از آن دانی گدا را
که جانی برفشاند پادشا را
منم در عشق سرگردان بمانده
ز خود بی خود شده حیران بمانده
میان خواب و بیداریم حالیست
که جانم را در آن حد کمالیست
اگر آن دم نبودی حاصل من
تهی کردی از آن دم دم دل من
دلم را از جهان لذت جز آن نیست
چه میگویم که آن دم از جهان نیست
کسی کو نیست عاشق آدمی نیست
که او را با چنان هم دم دمی نیست
اگر در اصل کار آن دم نبودی
وجود آدم و عالم نبودی
دمی کان از سر عشق است جان را
بدان دم زندگی دانم جهان را
زهی عطار در اسرار راندن
مسلم شد ترا گوهر فشاندن
عنان را باز کش از راه اسرار
که ره دورست و مرکب نیست رهوار
که پر زر کن مکن زنهار تقصیر
نظامش گفت این رکوه بزرگست
که در من میافتد کویی که گرگست
ندارد گفت سودت پر زرش کن
مکن نیمه ولیکن تا سرش کن
گشادند آن دم از درجی یکی در
که تادر رکوه کردند اندکی زر
نه آن رکوه تهی بستد نه شد دور
سته در دست او درمانده دستور
بده بار دگر زر کرد بیشش
چو رکوه پر نبد میبود پیشش
بآخر رکوه پر زر کرد او را
ز پیش خود فراتر کرد او را
چو صوفی زرستد درحالت افتاد
بنزدیک نظام آمد باستاد
نثارش کرد بر سر رکوه زر
چو شد رکوه تهی افکند بر در
بدو گفتا نشستم روزگاری
که تا فرق ترا آرم نثاری
چو اندر خورد تو چیزی ندیدم
ز تو بر تو فشاندم وارهیدم
ز تو زر هم برای تو پذیرم
ز تو گیرم زر و بر تونگیرم
عزیزا چون تو نقد آن نداری
که سلطان را نثاری درخورآری
ز حق میخواه جانت را معانی
که تا هرچت دهد بروی فشانی
چه دولت بیش از آن دانی گدا را
که جانی برفشاند پادشا را
منم در عشق سرگردان بمانده
ز خود بی خود شده حیران بمانده
میان خواب و بیداریم حالیست
که جانم را در آن حد کمالیست
اگر آن دم نبودی حاصل من
تهی کردی از آن دم دم دل من
دلم را از جهان لذت جز آن نیست
چه میگویم که آن دم از جهان نیست
کسی کو نیست عاشق آدمی نیست
که او را با چنان هم دم دمی نیست
اگر در اصل کار آن دم نبودی
وجود آدم و عالم نبودی
دمی کان از سر عشق است جان را
بدان دم زندگی دانم جهان را
زهی عطار در اسرار راندن
مسلم شد ترا گوهر فشاندن
عنان را باز کش از راه اسرار
که ره دورست و مرکب نیست رهوار
عطار نیشابوری : بخش ششم
المقاله السادسه
تو دریا بین اگر چشم تو بیناست
که عالم نیست عالم کفک دریاست
خیالست این همه عالم بیندیش
مبین آخر خیالی را از این پیش
تو یادیوانه یا آشفته باشی
که چندین در خیالی خفته باشی
تو چه مردان بازی خیالی
شده بالغ چو طفلی در جوالی
پری در شیشه دین کار طفل است
که بالغ بی خیال علو و سفل است
هلا بشنو ز اوج عرش اسرار
که نیست ای خواجه اندر دارد ریا
هر آن حرفی که دیدی هیچ آمد
ولی درچشم تو پر پیچ آمد
همین حرفی که آن پیچی ندارد
الف بود و الف هیچی ندارد
چه خوابی ابجد این کار چندین
که ابجد راست الف حرف نخستین
الف هیچی ز اول آخرش لا
ز ابجد تا ضظغلا لا و سودا
اگر صد راه گیری ابجد از سر
میان هیچ و لایی مانده بر در
تو میگویی که مرد مرد رستم
برو کز رخش آید کار رستم
که عالم نیست عالم کفک دریاست
خیالست این همه عالم بیندیش
مبین آخر خیالی را از این پیش
تو یادیوانه یا آشفته باشی
که چندین در خیالی خفته باشی
تو چه مردان بازی خیالی
شده بالغ چو طفلی در جوالی
پری در شیشه دین کار طفل است
که بالغ بی خیال علو و سفل است
هلا بشنو ز اوج عرش اسرار
که نیست ای خواجه اندر دارد ریا
هر آن حرفی که دیدی هیچ آمد
ولی درچشم تو پر پیچ آمد
همین حرفی که آن پیچی ندارد
الف بود و الف هیچی ندارد
چه خوابی ابجد این کار چندین
که ابجد راست الف حرف نخستین
الف هیچی ز اول آخرش لا
ز ابجد تا ضظغلا لا و سودا
اگر صد راه گیری ابجد از سر
میان هیچ و لایی مانده بر در
تو میگویی که مرد مرد رستم
برو کز رخش آید کار رستم
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
بشب حلاج را دیدند در خواب
بریده سر بکف با جام جلاب
بدو گفتند چونی سر بریده
بگو تا چیست این جام گزیده
چنین گفت که او سلطان نکونام
بدست سر بریده میدهد جام
کسی این جام معنی میکند نوش
که کردست او سر خود را فراموش
نخستین جسم خود در اسم درباز
پس آنگه جان زبعد اسم درباز
چنان در اسم او کن جسم پنهان
که میگردد الف در بسم پنهان
چو جسمت رفت جان را کن مصفا
برآی ازجان و گم شو در مسما
یکی دریاست زو علم گرفته
همه موجش دل آدم گرفته
کجا این موج دریا مینشیند
که دریا چیست در ما مینشیند
مرا باید که جان و تن بماند
وگر هر دو بماند من نماند
من و تو یک من زهرست در کار
که ز آن یک جوشده کوهی نگوسار
بریده سر بکف با جام جلاب
بدو گفتند چونی سر بریده
بگو تا چیست این جام گزیده
چنین گفت که او سلطان نکونام
بدست سر بریده میدهد جام
کسی این جام معنی میکند نوش
که کردست او سر خود را فراموش
نخستین جسم خود در اسم درباز
پس آنگه جان زبعد اسم درباز
چنان در اسم او کن جسم پنهان
که میگردد الف در بسم پنهان
چو جسمت رفت جان را کن مصفا
برآی ازجان و گم شو در مسما
یکی دریاست زو علم گرفته
همه موجش دل آدم گرفته
کجا این موج دریا مینشیند
که دریا چیست در ما مینشیند
مرا باید که جان و تن بماند
وگر هر دو بماند من نماند
من و تو یک من زهرست در کار
که ز آن یک جوشده کوهی نگوسار
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
بناموسی قوی میرفت آن شاه
یکی را دید خوش بنشسته در راه
بدوگفت ای نشسته بر زمین خوش
تو میخواهی که من باشی چنین خوش
چنان گفتا که من روشن نباشم
من آن خواهم که اصلاً من نباشم
هر آنگاهی که در تو من نماند
دوی در راه جان و تن نماند
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جان گردد و جان تن شود زود
چو پشت آینه است آن تیرگی تن
ولی جان روی آینهست روشن
چو بزدایند پشت آینه پاک
شود هر دو یکی چه پاک و چه خاک
چو فردا رویها بعضی سیاه است
نه بعضی رویها مانند ماه است
چو پشت آینه چون روی گردد
یکی باشد اگر صد سوی گردد
کسی هرگز نگفت از دور آدم
مثال حشر تن به زین بعالم
ز حشرت نکته روشن بگویم
تو بشنو تا منت بی من بگویم
همه جسم تو هم امروز معنیست
که جسم اینجا نماند زانکه دنیاست
ولی چون جسم بند جان گشاید
همه جسم تو اینجا جان نماید
همین جسمت بود اما منور
وگر بی طاعتی از جسم مگذر
شود معنی باطن جمله ظاهر
بلاشک این بود تبلی السرایر
محمد را چو جان تن بود و تن جان
سوی معراج شد با این و با آن
اگر گویی که تن دیدم که خاکست
تن خاکی چگونه جان پاکست
جوابت گویم اندر گور بنگر
تو خود کوری که گفت ای کور بنگر
بچشمت گور خشت و خاک درهست
بچشم دیگری روضه ست و حفرهست
کسی کو روضه داند دید خاکی
چرا تن را نخواند جان پاکی
ولی تا در زمان ودرمکانی
نیاری دید هرگز تن بجانی
یکی را دید خوش بنشسته در راه
بدوگفت ای نشسته بر زمین خوش
تو میخواهی که من باشی چنین خوش
چنان گفتا که من روشن نباشم
من آن خواهم که اصلاً من نباشم
هر آنگاهی که در تو من نماند
دوی در راه جان و تن نماند
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جان گردد و جان تن شود زود
چو پشت آینه است آن تیرگی تن
ولی جان روی آینهست روشن
چو بزدایند پشت آینه پاک
شود هر دو یکی چه پاک و چه خاک
چو فردا رویها بعضی سیاه است
نه بعضی رویها مانند ماه است
چو پشت آینه چون روی گردد
یکی باشد اگر صد سوی گردد
کسی هرگز نگفت از دور آدم
مثال حشر تن به زین بعالم
ز حشرت نکته روشن بگویم
تو بشنو تا منت بی من بگویم
همه جسم تو هم امروز معنیست
که جسم اینجا نماند زانکه دنیاست
ولی چون جسم بند جان گشاید
همه جسم تو اینجا جان نماید
همین جسمت بود اما منور
وگر بی طاعتی از جسم مگذر
شود معنی باطن جمله ظاهر
بلاشک این بود تبلی السرایر
محمد را چو جان تن بود و تن جان
سوی معراج شد با این و با آن
اگر گویی که تن دیدم که خاکست
تن خاکی چگونه جان پاکست
جوابت گویم اندر گور بنگر
تو خود کوری که گفت ای کور بنگر
بچشمت گور خشت و خاک درهست
بچشم دیگری روضه ست و حفرهست
کسی کو روضه داند دید خاکی
چرا تن را نخواند جان پاکی
ولی تا در زمان ودرمکانی
نیاری دید هرگز تن بجانی
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
بپرسید از علی مردی دل افروز
که باشد در بهشت ای شیر حق زور
نباشد گفت روز خرم آنجا
از آن معنی که شب نبود هم آنجا
نه شمسی باشد و نه زمهریری
نه مظلم بینی آنجا نه منیری
همین اجسام کاینجا باشد امروز
همین اجسام باشد عالم افروز
چو پشت آینهست اجسام اینجا
شود چون روی آیینه مصفا
عمر اینجا عمر آنجا سراجست
بلال ابنوسین همچو عاجست
چو مغز پای بوبکر و عمر را
توان دیدن چنان کاینجا قمر را
چو سیبی راکه اندر خلد بشکافت
توانی در میانش حور عین یافت
چه باشد گر تن تو نور باشد
همه ذرات عالم حور باشد
چو در چشم آیدت چون ماه نوری
چرا ناید در آن هر ذره حوری
نه سید گفت کین دم شد پدیدار
بهشت و دو زخم زین پاره دیوار
چو خورد اندر نماز انگور جنت
چرادایم ندید او حور جنت
نه سید گفت خلد و نار کونین
بتو نزدیکتر از بند نعلین
بهشتی دان تو از قول پیمبر
ز حد حجره او تا بمنبر
چو او را دیده جبریل بین بود
بهشتش لاجرم اندر زمین بود
وضو اینجا وضو آنجایگه نور
جماد اینجا جماد آن جایگه حور
چو تو بینندهٔ گور و زمینی
زمین جز روضه و حفره نبینی
ببینی گر ترا آن چشم باز است
که پیغامبر بگور اندر نماز است
ترا این آب خوش خوش مینماید
پری را آبت آتش مینماید
چگونه شرح جسم و جان دهم من
که جان و جسم را یکسان نهم من
زنی کامروز پیر و ناتوانست
چوآنجا رفت بکراست و جوانست
نیارد مرد ریش آنجا بره برد
که نتوان باد ریش آنجایگه برد
سی کاینجا بود در کین و در زور
کنندش حشر اندر صورت مور
عوان آنجا سگی خیزد چو آذر
سگ و بلعام در صورت برابر
یک آینهست جسم و جان درویش
بحکمت مینماید از دو رویش
اگر زین سو نماید جسم باشد
وز آن سو جان پاکش اسم باشد
عزیزا تو چه دانی خویشتن را
طلسمی بوالعجب دان جان و تن را
بهشت از نور تو زینت پذیرد
که بی اعمال تو زینت نگیرد
که باشد در بهشت ای شیر حق زور
نباشد گفت روز خرم آنجا
از آن معنی که شب نبود هم آنجا
نه شمسی باشد و نه زمهریری
نه مظلم بینی آنجا نه منیری
همین اجسام کاینجا باشد امروز
همین اجسام باشد عالم افروز
چو پشت آینهست اجسام اینجا
شود چون روی آیینه مصفا
عمر اینجا عمر آنجا سراجست
بلال ابنوسین همچو عاجست
چو مغز پای بوبکر و عمر را
توان دیدن چنان کاینجا قمر را
چو سیبی راکه اندر خلد بشکافت
توانی در میانش حور عین یافت
چه باشد گر تن تو نور باشد
همه ذرات عالم حور باشد
چو در چشم آیدت چون ماه نوری
چرا ناید در آن هر ذره حوری
نه سید گفت کین دم شد پدیدار
بهشت و دو زخم زین پاره دیوار
چو خورد اندر نماز انگور جنت
چرادایم ندید او حور جنت
نه سید گفت خلد و نار کونین
بتو نزدیکتر از بند نعلین
بهشتی دان تو از قول پیمبر
ز حد حجره او تا بمنبر
چو او را دیده جبریل بین بود
بهشتش لاجرم اندر زمین بود
وضو اینجا وضو آنجایگه نور
جماد اینجا جماد آن جایگه حور
چو تو بینندهٔ گور و زمینی
زمین جز روضه و حفره نبینی
ببینی گر ترا آن چشم باز است
که پیغامبر بگور اندر نماز است
ترا این آب خوش خوش مینماید
پری را آبت آتش مینماید
چگونه شرح جسم و جان دهم من
که جان و جسم را یکسان نهم من
زنی کامروز پیر و ناتوانست
چوآنجا رفت بکراست و جوانست
نیارد مرد ریش آنجا بره برد
که نتوان باد ریش آنجایگه برد
سی کاینجا بود در کین و در زور
کنندش حشر اندر صورت مور
عوان آنجا سگی خیزد چو آذر
سگ و بلعام در صورت برابر
یک آینهست جسم و جان درویش
بحکمت مینماید از دو رویش
اگر زین سو نماید جسم باشد
وز آن سو جان پاکش اسم باشد
عزیزا تو چه دانی خویشتن را
طلسمی بوالعجب دان جان و تن را
بهشت از نور تو زینت پذیرد
که بی اعمال تو زینت نگیرد
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
چنین گفت آن بزرگ برگزیده
که جنت این زمان هست آفریده
ولی آنگه شود جنت تمامت
که در جنت شوند اهل قیامت
اگر پیدا شود حوری بدنیا
شوند این خلق بیهش تا بعقبی
نداری تاب آن امروز اینجا
که بینی حور روح افروز اینجا
زهی قوت که اندر جانت باشد
که فرداتاب صد چندانت باشد
تویی آن نقطهٔ افتادهٔ فارغ
که اندر خلد خواهی گشت بالغ
بلوغ اینجاست در عقبی طهورش
دلت اینجاست در فردوس نورش
در و دیوار جنت از حیاتست
زمین و آسمان او نجاتست
درختش صدق و اخلاص است و تقوی
همه بار درخت اسرار معنی
درخت طیبه آنجا بروید
که دست و پا سخن آنجا بگوید
نه سید گفت کاینجانیک بختی
بیک نیکی نشاند آنجا درختی
نه آنجا اقربا ماند نه اسباب
که فرزند عمل باشند انساب
بسا مردا که او اب الصلاتست
بسا زن کان زمان اخت الزکاتست
نه در دل بگذرد کان خود چه سانست
نه درجان آیدت کین از جهانست
همه عالم ز حوران میزند جوش
چو ناخن زندهاند ایشان و خاموش
در و دیوار ایشانند جمله
ولی در پرده پنهانند جمله
زمینها و آسمانها پر فرشتهست
تو کی بینی که چشم تو سرشتهست
هر آنگه کز سرشت آیی برون تو
ببینی هر دو عالم را کنون تو
شود معنی هر چیزی ترا فاش
چه میگویم یکی میدانیی کاش
حیات لعب و لهوست اینچ دیدی
حیوه طیبه نامی شنیدی
حیات ای دوست تو بر تو فتادست
بهر تویی درون نوعی نهادست
الست آنگه که بشنودی که بودی
نبودی بود بودن کان شنودی
حیاتی داشتی آنگه کنون هم
ببین کین دو حیاتت هست چون هم
ترا چون از یکی گفتن خبر نیست
وزان نوع حیاتت هیچ اثر نیست
چو از نطق و حیاتت بی نشانی
حیوه و نطق ذره چون بدانی
میامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفهست این گونه معنی
ز جامی دیگرست این گونه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
محقق این بچشم تیز بیند
دو عالم را بکل یک چیز بیند
همه عالم ببیند بند بوده
کند آن بند بوده جمله سوده
دهد بر باد تا پیچش نماند
چو هیچی باشد او هیچش نماند
کسی کین دید و چشمش این صفا یافت
بنور صدر عالم مصطفی یافت
ز کونین ارشوی پاک و مجرد
نیاید راست بی نور محمد
اگر راه محمد را چو خاکی
دو عالم خاک تو گردد ز پاکی
ز قول فلسفی گو دور میباش
ز عقل و زیرکی مهجور میباش
بعقل ار نقش این اسرار بندی
میان گبر کان زنار بندی
ورای عقل چندان طول بیش است
که بعد و هم را در غور بیش است
چو جز در زیرکی نبود ترا دست
ز کوزه آن تراود کاندرو هست
بگویم اعتقاد خویش با تو
اگرچه کی شود این بیش باتو
همان مذهب که مشتی پیرزن داشت
مرا آن مذهبست اینک سخن راست
بسی بشناس و چون من کرد عاجز
علی الحق این بود دین عجایز
بکل آن پیرزن دادست اقرار
ترا در ره بهر جزویست انکار
جو تو بی علت چون و چرایی
اگر آیی تو بی علت نیایی
که جنت این زمان هست آفریده
ولی آنگه شود جنت تمامت
که در جنت شوند اهل قیامت
اگر پیدا شود حوری بدنیا
شوند این خلق بیهش تا بعقبی
نداری تاب آن امروز اینجا
که بینی حور روح افروز اینجا
زهی قوت که اندر جانت باشد
که فرداتاب صد چندانت باشد
تویی آن نقطهٔ افتادهٔ فارغ
که اندر خلد خواهی گشت بالغ
بلوغ اینجاست در عقبی طهورش
دلت اینجاست در فردوس نورش
در و دیوار جنت از حیاتست
زمین و آسمان او نجاتست
درختش صدق و اخلاص است و تقوی
همه بار درخت اسرار معنی
درخت طیبه آنجا بروید
که دست و پا سخن آنجا بگوید
نه سید گفت کاینجانیک بختی
بیک نیکی نشاند آنجا درختی
نه آنجا اقربا ماند نه اسباب
که فرزند عمل باشند انساب
بسا مردا که او اب الصلاتست
بسا زن کان زمان اخت الزکاتست
نه در دل بگذرد کان خود چه سانست
نه درجان آیدت کین از جهانست
همه عالم ز حوران میزند جوش
چو ناخن زندهاند ایشان و خاموش
در و دیوار ایشانند جمله
ولی در پرده پنهانند جمله
زمینها و آسمانها پر فرشتهست
تو کی بینی که چشم تو سرشتهست
هر آنگه کز سرشت آیی برون تو
ببینی هر دو عالم را کنون تو
شود معنی هر چیزی ترا فاش
چه میگویم یکی میدانیی کاش
حیات لعب و لهوست اینچ دیدی
حیوه طیبه نامی شنیدی
حیات ای دوست تو بر تو فتادست
بهر تویی درون نوعی نهادست
الست آنگه که بشنودی که بودی
نبودی بود بودن کان شنودی
حیاتی داشتی آنگه کنون هم
ببین کین دو حیاتت هست چون هم
ترا چون از یکی گفتن خبر نیست
وزان نوع حیاتت هیچ اثر نیست
چو از نطق و حیاتت بی نشانی
حیوه و نطق ذره چون بدانی
میامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفهست این گونه معنی
ز جامی دیگرست این گونه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
محقق این بچشم تیز بیند
دو عالم را بکل یک چیز بیند
همه عالم ببیند بند بوده
کند آن بند بوده جمله سوده
دهد بر باد تا پیچش نماند
چو هیچی باشد او هیچش نماند
کسی کین دید و چشمش این صفا یافت
بنور صدر عالم مصطفی یافت
ز کونین ارشوی پاک و مجرد
نیاید راست بی نور محمد
اگر راه محمد را چو خاکی
دو عالم خاک تو گردد ز پاکی
ز قول فلسفی گو دور میباش
ز عقل و زیرکی مهجور میباش
بعقل ار نقش این اسرار بندی
میان گبر کان زنار بندی
ورای عقل چندان طول بیش است
که بعد و هم را در غور بیش است
چو جز در زیرکی نبود ترا دست
ز کوزه آن تراود کاندرو هست
بگویم اعتقاد خویش با تو
اگرچه کی شود این بیش باتو
همان مذهب که مشتی پیرزن داشت
مرا آن مذهبست اینک سخن راست
بسی بشناس و چون من کرد عاجز
علی الحق این بود دین عجایز
بکل آن پیرزن دادست اقرار
ترا در ره بهر جزویست انکار
جو تو بی علت چون و چرایی
اگر آیی تو بی علت نیایی
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
سئوالی کرد زین شیوه یکی خام
از آن سلطان بر حق پیر بسطام
که از بهر چرا عالم چنین است
که آن یک آسمان این یک زمین است
چو آن پیوسته در جنبش فتادست
چرا این ساکن اینجا ایستادست
چرا این هفت گردد بر هم اینجا
چرا جاییست خاص این عالم اینجا
جوابش داد آن سلطان مطلق
که بشنو این جواب از ما علی الحق
سخن بشنو نه دل تاب و نه سر پیچ
برای این که میبینی دگر هیچ
چو ما در اصل کل علت نگوییم
بلی در فرع هم علت نجوییم
چو عقل فلسفی در علت افتاد
ز دین مصطفا بی دولت افتاد
نه اشکالست در دین و نه علت
بجز تسلیم نیست این دین و ملت
ورای عقل ما را بارگاهیست
ولیکن فلسفی یک چشم راهیست
همی هر کو چرا گفت او خطا گفت
بگو تا خود چرا باید چرا گفت
چرا و چون نبات و خاک و همست
کسی دریابد این کو پاک فهمست
عزیزا سر جان و تن شنیدی
ز مغز هر سخن روغن کشیدی
تن و جان را منور کن باسرار
وگرنه جان و تن گردد گرفتار
چو میبینی بهم یاری هر دو
بهم باشد گرفتاری هر دو
مثال جان و تن خواهی ز من خواه
مثال کور و مفلوج است در راه
از آن سلطان بر حق پیر بسطام
که از بهر چرا عالم چنین است
که آن یک آسمان این یک زمین است
چو آن پیوسته در جنبش فتادست
چرا این ساکن اینجا ایستادست
چرا این هفت گردد بر هم اینجا
چرا جاییست خاص این عالم اینجا
جوابش داد آن سلطان مطلق
که بشنو این جواب از ما علی الحق
سخن بشنو نه دل تاب و نه سر پیچ
برای این که میبینی دگر هیچ
چو ما در اصل کل علت نگوییم
بلی در فرع هم علت نجوییم
چو عقل فلسفی در علت افتاد
ز دین مصطفا بی دولت افتاد
نه اشکالست در دین و نه علت
بجز تسلیم نیست این دین و ملت
ورای عقل ما را بارگاهیست
ولیکن فلسفی یک چشم راهیست
همی هر کو چرا گفت او خطا گفت
بگو تا خود چرا باید چرا گفت
چرا و چون نبات و خاک و همست
کسی دریابد این کو پاک فهمست
عزیزا سر جان و تن شنیدی
ز مغز هر سخن روغن کشیدی
تن و جان را منور کن باسرار
وگرنه جان و تن گردد گرفتار
چو میبینی بهم یاری هر دو
بهم باشد گرفتاری هر دو
مثال جان و تن خواهی ز من خواه
مثال کور و مفلوج است در راه
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
چو مردآن پیر مرد پیر اصحاب
مگر آن شب مریدش دید در خواب
بپرسیدش که هین چون بود حالت
که میکردند ز من ربک سئوالت
چنین گفت او که دیدم آن دو تن را
خدایم را سپردم خویشتن را
مرا گفتند ای خوش برده خوابت
خدایت کیست و چیست اینجا جوابت
سخن گوی جهان در هیچ بابی
نشد وا خانه از بهر جوابی
چنین گفتم که من از تنگنایی
بدل کردم سرایی نه خدایی
شوید از من بحق چون از کمان تیر
بحق گویید میگوید فلان پیر
ترا چندان که ریک و برگ و مویست
بهر یکصد هزار اسرار جویست
تو با این جمله پاکان دل افزای
فراموشم نکردی در چنین جای
مرا کاندر دو عالم جز تو کس نیست
فراموشت کنم اینم هوس نیست
مگر آن شب مریدش دید در خواب
بپرسیدش که هین چون بود حالت
که میکردند ز من ربک سئوالت
چنین گفت او که دیدم آن دو تن را
خدایم را سپردم خویشتن را
مرا گفتند ای خوش برده خوابت
خدایت کیست و چیست اینجا جوابت
سخن گوی جهان در هیچ بابی
نشد وا خانه از بهر جوابی
چنین گفتم که من از تنگنایی
بدل کردم سرایی نه خدایی
شوید از من بحق چون از کمان تیر
بحق گویید میگوید فلان پیر
ترا چندان که ریک و برگ و مویست
بهر یکصد هزار اسرار جویست
تو با این جمله پاکان دل افزای
فراموشم نکردی در چنین جای
مرا کاندر دو عالم جز تو کس نیست
فراموشت کنم اینم هوس نیست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
المقالة السابعه
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
اگر جانت برون آید ز صورت
ببینی هرچ میدانی ضرورت
حجاب تو نیاید هر دو عالم
ببینی هر دو عالم را بیک دم
از این صورت اگر بیرون شوی تو
مه و خورشید محجوبون شوی تو
چو جانت را مقام نور دادند
سر چشم تو سوی حور دادند
مشو مغرور حور و خلد هرگز
که بی حق نور ندهد خلد هرگز
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
اگر جانت برون آید ز صورت
ببینی هرچ میدانی ضرورت
حجاب تو نیاید هر دو عالم
ببینی هر دو عالم را بیک دم
از این صورت اگر بیرون شوی تو
مه و خورشید محجوبون شوی تو
چو جانت را مقام نور دادند
سر چشم تو سوی حور دادند
مشو مغرور حور و خلد هرگز
که بی حق نور ندهد خلد هرگز
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
سرای خود بغارت داد شاهی
در افتادند غارت را سپاهی
غلامی پیش شاه ایستادبر پای
دران غارت نمیجنبید از جای
یکی گفتش که غارت کن زمانی
که گر سودی بود نبود زیانی
بخندید او که این بر من حرامست
که روی شاه سود من تمامست
مرا در روی شه کردن نگاهی
بسی خوشتر که از مه تا بماهی
دل شه گشت خرم زان یگانه
جواهر خواست خالی از خزانه
بسی جوهر باعزاز و نکو داشت
بدست خویشتن در پیش او داشت
که برگیر آنچ میخواهی ترا باد
که کردی ای گرامی جان من شاد
غلامش دست خود بگشاد از هم
سرانگشت شه بگرفت محکم
که ما را کار با این اوفتادست
چه جوهر چه خزانه جمله یادست
چو تو هستی مرا دیگر همه هست
همه دستم دهد چون تو دهی دست
همی هرگز مباد آن روز را نور
که من از تو بدون تو شوم دور
چو جانان آمد از جان کم نیاید
همه این جوی تو کان کم نیاید
دو گیتی را نجوید هر که مردست
یکی را جوید او کین هر دو گردست
چو هر لذت که در هر دوجهان هست
ترا در حضرت او بیش از آن هست
چرا پس ترک دو جهان مینگیری
چو مشتاقان پی آن مینگیری
یکی را خواه تا در ره نمانی
فلک رو باش تا در چه نمانی
شواغل دور کن مشغول او شو
چو خود را گم کنی در حق فروشو
اگر از دیدهٔ خود دور افتی
همی در عالم پر نور افتی
بهشت آدم بدو گندم بدادست
تو هم بفروش اگر کارت فتادست
نه سید گفت بعضی را بتدبیر
سوی جنت کشند آنگه بزنجیر
اگر جان را بخواهد بود دیدار
چه باشی هشت جنت را خریدار
در افتادند غارت را سپاهی
غلامی پیش شاه ایستادبر پای
دران غارت نمیجنبید از جای
یکی گفتش که غارت کن زمانی
که گر سودی بود نبود زیانی
بخندید او که این بر من حرامست
که روی شاه سود من تمامست
مرا در روی شه کردن نگاهی
بسی خوشتر که از مه تا بماهی
دل شه گشت خرم زان یگانه
جواهر خواست خالی از خزانه
بسی جوهر باعزاز و نکو داشت
بدست خویشتن در پیش او داشت
که برگیر آنچ میخواهی ترا باد
که کردی ای گرامی جان من شاد
غلامش دست خود بگشاد از هم
سرانگشت شه بگرفت محکم
که ما را کار با این اوفتادست
چه جوهر چه خزانه جمله یادست
چو تو هستی مرا دیگر همه هست
همه دستم دهد چون تو دهی دست
همی هرگز مباد آن روز را نور
که من از تو بدون تو شوم دور
چو جانان آمد از جان کم نیاید
همه این جوی تو کان کم نیاید
دو گیتی را نجوید هر که مردست
یکی را جوید او کین هر دو گردست
چو هر لذت که در هر دوجهان هست
ترا در حضرت او بیش از آن هست
چرا پس ترک دو جهان مینگیری
چو مشتاقان پی آن مینگیری
یکی را خواه تا در ره نمانی
فلک رو باش تا در چه نمانی
شواغل دور کن مشغول او شو
چو خود را گم کنی در حق فروشو
اگر از دیدهٔ خود دور افتی
همی در عالم پر نور افتی
بهشت آدم بدو گندم بدادست
تو هم بفروش اگر کارت فتادست
نه سید گفت بعضی را بتدبیر
سوی جنت کشند آنگه بزنجیر
اگر جان را بخواهد بود دیدار
چه باشی هشت جنت را خریدار
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
اسیری را بصد درد و ندامت
بدوزخ میبرند اندر قیامت
زند انگشت و دیده بر کند زود
بخواری دیده بر خاک افکند زود
چنین گوید که از دیده چه مقصود
نخواهم دیده بی دیدار معبود
اگر دیدار معبودم نباشد
ز دیده هیچ مقصودم نباشد
چو مقصودم نخواهد گشت حاصل
نه دیده خواهم و نه جان و نه دل
حجابت گر از آن حضرت بهشت است
ندارم زهره تا گویم که زشتست
بهشتی را بخود گر باز خوانی
نیندیشی که ازحق بازمانی
چه میگویم کسی کز ماه رویی
شود از ناتوانی همچو مویی
بیک جو زر کند صد گونه کردار
بهشتی چون بنستاند زهی کار
ولیکن این سخن با مرد راهست
نه با دیوانه و دیوان سیاه است
بدوزخ میبرند اندر قیامت
زند انگشت و دیده بر کند زود
بخواری دیده بر خاک افکند زود
چنین گوید که از دیده چه مقصود
نخواهم دیده بی دیدار معبود
اگر دیدار معبودم نباشد
ز دیده هیچ مقصودم نباشد
چو مقصودم نخواهد گشت حاصل
نه دیده خواهم و نه جان و نه دل
حجابت گر از آن حضرت بهشت است
ندارم زهره تا گویم که زشتست
بهشتی را بخود گر باز خوانی
نیندیشی که ازحق بازمانی
چه میگویم کسی کز ماه رویی
شود از ناتوانی همچو مویی
بیک جو زر کند صد گونه کردار
بهشتی چون بنستاند زهی کار
ولیکن این سخن با مرد راهست
نه با دیوانه و دیوان سیاه است
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
شنیدم من که شبلی با گروهی
همی شد در بیابان تا بکوهی
بره در کاسه سر دید پر باد
که از باد وزان میکرد فریاد
گرفت آن کاسه سرگشته گشته
برو دید ای عجب خطی نبشته
که بنگر کین سر مردیست پر غم
که او دنیا زیان کرد آخرت هم
چو شبلی آن خط آشفته برخواند
بزد یک نعره و آشفته درماند
بیاران گفت این سر در چنین راه
سر مردیست از مردان درگاه
که هر کو در نبازد هر دو عالم
نگردد در حریم وصل محرم
تو هم گر هر دو عالم ترک گویی
چنان کان مرد از مردان اویی
بپیمایی بسختی چند فرسنگ
که تا یک جو زر آید بوک در چنگ
براه حق چنین تا شب بخفتی
براه راستی گامی نرفتی
تو بی صد رنج یک جو زر نیابی
سوی حق رنج نابرده شتابی
چو میگیرد عسس روز سپیدت
شب تاریک چون باشد امیدت
تو میگویی که جز حق مینخواهم
بهشت و حور الحق می نخواهم
تو آبی گندهٔ در ژندهٔ تنگ
نمیباید بهشتت ای همه ننگ
ز شیری زهره تو میشود آب
در آن هیبت چگونه آوری تاب
بیک دردی درآید عقل از پای
چگونه ماند آنجا عقل بر جای
همی شد در بیابان تا بکوهی
بره در کاسه سر دید پر باد
که از باد وزان میکرد فریاد
گرفت آن کاسه سرگشته گشته
برو دید ای عجب خطی نبشته
که بنگر کین سر مردیست پر غم
که او دنیا زیان کرد آخرت هم
چو شبلی آن خط آشفته برخواند
بزد یک نعره و آشفته درماند
بیاران گفت این سر در چنین راه
سر مردیست از مردان درگاه
که هر کو در نبازد هر دو عالم
نگردد در حریم وصل محرم
تو هم گر هر دو عالم ترک گویی
چنان کان مرد از مردان اویی
بپیمایی بسختی چند فرسنگ
که تا یک جو زر آید بوک در چنگ
براه حق چنین تا شب بخفتی
براه راستی گامی نرفتی
تو بی صد رنج یک جو زر نیابی
سوی حق رنج نابرده شتابی
چو میگیرد عسس روز سپیدت
شب تاریک چون باشد امیدت
تو میگویی که جز حق مینخواهم
بهشت و حور الحق می نخواهم
تو آبی گندهٔ در ژندهٔ تنگ
نمیباید بهشتت ای همه ننگ
ز شیری زهره تو میشود آب
در آن هیبت چگونه آوری تاب
بیک دردی درآید عقل از پای
چگونه ماند آنجا عقل بر جای
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
چنین گفت آن جوامرد پگه خیز
که پیش از صبح دم در طاعت آویز
بهر طاعت که فرمودند پای آر
نماز چاشت آنگاهی بجای آر
چو این کردی ز فرمان بیش کردی
نکو کردی تو آن خویش کردی
کنون گر در رسد بازیت از راه
نشیند بر سر دست تو ناگاه
تو پایش گیر کاینجا جمله سودست
وگرنه باز گیر تو که بودست
اگر آویزشی داری بمویی
نیابی بوی او از هیچ سویی
مگر پالوده گردی روزگاری
که تا بویی بیابی از کناری
ز تو تا هست مویی مانده بر جای
بدان یک موی مانی بند بر پای
جنت را بر تن ارخشکست یک موی
هنوزش نانمازی دان بصد روی
چو مویی تا بکوهی در حسابست
چه مویی و چه کوهی چون حجابست
تو تا یک بارگی جان درنبازی
جنب دانم ترا و نانمازی
مکاتب را اگر یک جو بماندست
بدان جو جاودان در گو بماندست
تویی تو ترا نامحرم آمد
تو بی تو شو که آدم آن دم آمد
اگر آیینه تو هم دم تست
چو از دم تیره شد نامحرم تست
دو هم دم را که با هم شان حسابست
اگر مویی میان باشد حجابست
چو بنشیند بخلوت یار با یار
نفس نامحرم افتد همچو اغیار
ندانی کرد هرگز خلوت آغاز
مگر از هر چه داری خو کنی باز
نه زان شیر مردان سر راه
که گردد جان تو زین راز آگاه
علی الجمله یقین بشناس مطلق
که ازحق نیست برخوردار جز حق
بگو تا در خور حق یار که بود
چو جز حق نیست برخوردار که بود
چو در دریای قدرت قطرهٔ تو
چو با خورشید حضرت ذرهٔ تو
چگونه وصل او داری تو امید
چگونه بر توانی شد بخورشید
تو میخواهی بزاری و بزوری
که آید پیل در سوراخ موری
برو بنشین که جان از دست برخاست
درآمد هوشیار و مست برخاست
اگر جانست دایم غرقه اوست
وگر عقل او برون از حلقه اوست
هزاران ذره سرگردان بماندست
ولی خورشید در ایوان بماندست
درین دریا هزاران قطره پنهانست
ولی گوهر درون قعر پنهانست
بسی در وصف او تصنیف کردند
بسی با یک دگر تعریف کردند
هزاران قرن میکردند فکرت
بآخر با سرآمد عجز و حیرت
زهی دریای پر در الهی
که ننشیند برو گرد تباهی
سخنها میرود چون آب زر پاک
ولیکن دیده داری تو پر خاک
دلت با نفس شهوت خوی کرده
کجا بیند معانی زیر پرده
چو تو عالم ندانی جز خیالی
کجا یابی ازین معنی کمالی
ترا با این چه کار ای خفته باری
ندارد مشک با کناس کاری
که پیش از صبح دم در طاعت آویز
بهر طاعت که فرمودند پای آر
نماز چاشت آنگاهی بجای آر
چو این کردی ز فرمان بیش کردی
نکو کردی تو آن خویش کردی
کنون گر در رسد بازیت از راه
نشیند بر سر دست تو ناگاه
تو پایش گیر کاینجا جمله سودست
وگرنه باز گیر تو که بودست
اگر آویزشی داری بمویی
نیابی بوی او از هیچ سویی
مگر پالوده گردی روزگاری
که تا بویی بیابی از کناری
ز تو تا هست مویی مانده بر جای
بدان یک موی مانی بند بر پای
جنت را بر تن ارخشکست یک موی
هنوزش نانمازی دان بصد روی
چو مویی تا بکوهی در حسابست
چه مویی و چه کوهی چون حجابست
تو تا یک بارگی جان درنبازی
جنب دانم ترا و نانمازی
مکاتب را اگر یک جو بماندست
بدان جو جاودان در گو بماندست
تویی تو ترا نامحرم آمد
تو بی تو شو که آدم آن دم آمد
اگر آیینه تو هم دم تست
چو از دم تیره شد نامحرم تست
دو هم دم را که با هم شان حسابست
اگر مویی میان باشد حجابست
چو بنشیند بخلوت یار با یار
نفس نامحرم افتد همچو اغیار
ندانی کرد هرگز خلوت آغاز
مگر از هر چه داری خو کنی باز
نه زان شیر مردان سر راه
که گردد جان تو زین راز آگاه
علی الجمله یقین بشناس مطلق
که ازحق نیست برخوردار جز حق
بگو تا در خور حق یار که بود
چو جز حق نیست برخوردار که بود
چو در دریای قدرت قطرهٔ تو
چو با خورشید حضرت ذرهٔ تو
چگونه وصل او داری تو امید
چگونه بر توانی شد بخورشید
تو میخواهی بزاری و بزوری
که آید پیل در سوراخ موری
برو بنشین که جان از دست برخاست
درآمد هوشیار و مست برخاست
اگر جانست دایم غرقه اوست
وگر عقل او برون از حلقه اوست
هزاران ذره سرگردان بماندست
ولی خورشید در ایوان بماندست
درین دریا هزاران قطره پنهانست
ولی گوهر درون قعر پنهانست
بسی در وصف او تصنیف کردند
بسی با یک دگر تعریف کردند
هزاران قرن میکردند فکرت
بآخر با سرآمد عجز و حیرت
زهی دریای پر در الهی
که ننشیند برو گرد تباهی
سخنها میرود چون آب زر پاک
ولیکن دیده داری تو پر خاک
دلت با نفس شهوت خوی کرده
کجا بیند معانی زیر پرده
چو تو عالم ندانی جز خیالی
کجا یابی ازین معنی کمالی
ترا با این چه کار ای خفته باری
ندارد مشک با کناس کاری
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
یکی کناس بیرون جست از کار
مگر ره داشت بر دکان عطار
چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد
دماغ بوی خوش او را کجا بود
تو گفتی گشت جان از وی جدا زود
برون آمد ز دکان مرد عطار
گلاب و عود پیش آورد بسیار
چو رویش از گلاب و عودتر شد
بسی کناس از آن بیهوش تر شد
یکی کناس دیگر چون بدیدش
نجاست پیش بینی آوریدش
مشامش از نجاست چون خبر یافت
دو چشمش باز شد جانی دگر یافت
کسی با گند بدعت آرمیده
نسیم مشگ سنت ناشنیده
اگر روحی رسد سوی دماغش
درون دل فرو میرد چراغش
کسی درمبرز این نفس ناساز
که گاهی پر کند گاهی تهی باز
اگر بویی رسد او را ز اسرار
همی در پای افتد سر نگوسار
نکو ناید شتر را بوس دادن
مگس را طعمه طاووس دادن
چو آبی در چله سی سال پیوست
ترا سی پاره این سر دهد دست
تو از خود راه گم کردی درین راه
نه بر هیچی ونه از هیچ آگاه
کسانی در چنین ره باز ماندند
که از دریای دل در میفشاندند
چو چوگان سرنگون مردان میدان
کسی این گوی نابرده بپایان
همه در پرده حیرت بماندند
بزیر قبه غیرت بماندند
برون نامد درین دوران بغایت
کسی در پختگی این ولایت
فریدونان ز ره مرکب براندند
بجز گاوان در این اولا نماند
چو یک دل نیست اندر خانقاهی
عوام الناس را نبود گناهی
دری در قعر دریای دل تست
که آن در از دو عالم حاصل تست
دل تو موضع تجرید آمد
سرای خلوت و توحید آمد
دل تو منظر اعلاست حق را
ولکین سخت نابیناست حق را
نظرگاه شبان روزی دل تست
ولی روی دل تو درگل تست
چو روی دل کنی از سوی گل دور
برین پستی بگیرد روی دل نور
غلام آن دلم کز دل خبر یافت
دمی از نفس شوم خویش سرتافت
عزیزانی که مرد کار بودند
دمی از نفس خود بیزار بودند
بکام نفس خود گامی نرفتند
نخوردند و بآرامی نخفتند
نه نان دادند نفس مشتهی را
نه برخوردنده یک نان تهی را
ولی هر کو هوای دل گسل کرد
نیارد لقمهٔ بی خون دل خورد
مگر ره داشت بر دکان عطار
چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد
دماغ بوی خوش او را کجا بود
تو گفتی گشت جان از وی جدا زود
برون آمد ز دکان مرد عطار
گلاب و عود پیش آورد بسیار
چو رویش از گلاب و عودتر شد
بسی کناس از آن بیهوش تر شد
یکی کناس دیگر چون بدیدش
نجاست پیش بینی آوریدش
مشامش از نجاست چون خبر یافت
دو چشمش باز شد جانی دگر یافت
کسی با گند بدعت آرمیده
نسیم مشگ سنت ناشنیده
اگر روحی رسد سوی دماغش
درون دل فرو میرد چراغش
کسی درمبرز این نفس ناساز
که گاهی پر کند گاهی تهی باز
اگر بویی رسد او را ز اسرار
همی در پای افتد سر نگوسار
نکو ناید شتر را بوس دادن
مگس را طعمه طاووس دادن
چو آبی در چله سی سال پیوست
ترا سی پاره این سر دهد دست
تو از خود راه گم کردی درین راه
نه بر هیچی ونه از هیچ آگاه
کسانی در چنین ره باز ماندند
که از دریای دل در میفشاندند
چو چوگان سرنگون مردان میدان
کسی این گوی نابرده بپایان
همه در پرده حیرت بماندند
بزیر قبه غیرت بماندند
برون نامد درین دوران بغایت
کسی در پختگی این ولایت
فریدونان ز ره مرکب براندند
بجز گاوان در این اولا نماند
چو یک دل نیست اندر خانقاهی
عوام الناس را نبود گناهی
دری در قعر دریای دل تست
که آن در از دو عالم حاصل تست
دل تو موضع تجرید آمد
سرای خلوت و توحید آمد
دل تو منظر اعلاست حق را
ولکین سخت نابیناست حق را
نظرگاه شبان روزی دل تست
ولی روی دل تو درگل تست
چو روی دل کنی از سوی گل دور
برین پستی بگیرد روی دل نور
غلام آن دلم کز دل خبر یافت
دمی از نفس شوم خویش سرتافت
عزیزانی که مرد کار بودند
دمی از نفس خود بیزار بودند
بکام نفس خود گامی نرفتند
نخوردند و بآرامی نخفتند
نه نان دادند نفس مشتهی را
نه برخوردنده یک نان تهی را
ولی هر کو هوای دل گسل کرد
نیارد لقمهٔ بی خون دل خورد
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
بدان خر بنده گفت آن پیر دانا
که کارت چیست ای مرد توانا
چنین گفتا که من خربنده کارم
بجز خر بندگی کاری ندارم
جوابی دادش آن هشیار موزون
که یارب خر بمیرادت هم اکنون
که چون خر مرد تو دل زنده گردی
تو خر بنده خدا را بنده گردی
ازین کافر که ما را در نهادست
مسلمان در جهان کمتر فتادست
مسلمان هست بسیاری بگفتار
مسلمانی همی باید بکردار
مرا یاری غمی کان پیش آید
ز دست نفس کافر کیش آید
بصد افسوس در لعب و نظاره
جهان خورد این سگ افسوس خواره
ببین تا استخوان این سگ بافسون
چه سان کرد از دهان شیر بیرون
بکین من چنان دل کرد سنگین
که مرگ تلخ بر من کرد شیرین
سگست این نفس کافر در نهادم
که من هم خانه این سگ بزادم
ریاضت میکشم جان میکنم من
سگی را بوک روحانی کنم من
مرا ای نفس عاصی چند از تو
دلم تا کی بود در بند از تو
تو شوم از بس که کردی سخره گیری
فرو ناید دو اشکم گر بمیری
عزیزا گر بمیرد نفس فانی
دل باقیت یابد زندگانی
برو گر مرد این راهی زمانی
بجوی از درج در در دل نشانی
دلت در تنگنای تنبلی ماند
تنت در چار میخ کاهلی ماند
تنت در تنبلی انداختن تو
ز خود عباس و بسی ساختن تو
تو میاندیش و آنهایی که مردند
رسیدند و چو مردان کار کردند
سبک روحان بمنزل گه رسیده
تو خود را در گران جانی کشیده
دلت در خون، تنت در تاب مانده
شده هم ره تو خوش در خواب مانده
ز راه کاروان یکسو فتاده
ز حیرت سر بزانو بر نهاده
برو بشتاب تا آخر ز جایی
بگوشت آید آواز در آیی
گرفتی کاهلی در ره بپیشه
بگفت و گوی بنشینی همیشه
هر آن چیزی که بی مغزان شنیدند
جوانمردان بعین آن رسیدند
ز تو این قوت بازو نیاید
که از دام مگس نیرو نیاید
که کارت چیست ای مرد توانا
چنین گفتا که من خربنده کارم
بجز خر بندگی کاری ندارم
جوابی دادش آن هشیار موزون
که یارب خر بمیرادت هم اکنون
که چون خر مرد تو دل زنده گردی
تو خر بنده خدا را بنده گردی
ازین کافر که ما را در نهادست
مسلمان در جهان کمتر فتادست
مسلمان هست بسیاری بگفتار
مسلمانی همی باید بکردار
مرا یاری غمی کان پیش آید
ز دست نفس کافر کیش آید
بصد افسوس در لعب و نظاره
جهان خورد این سگ افسوس خواره
ببین تا استخوان این سگ بافسون
چه سان کرد از دهان شیر بیرون
بکین من چنان دل کرد سنگین
که مرگ تلخ بر من کرد شیرین
سگست این نفس کافر در نهادم
که من هم خانه این سگ بزادم
ریاضت میکشم جان میکنم من
سگی را بوک روحانی کنم من
مرا ای نفس عاصی چند از تو
دلم تا کی بود در بند از تو
تو شوم از بس که کردی سخره گیری
فرو ناید دو اشکم گر بمیری
عزیزا گر بمیرد نفس فانی
دل باقیت یابد زندگانی
برو گر مرد این راهی زمانی
بجوی از درج در در دل نشانی
دلت در تنگنای تنبلی ماند
تنت در چار میخ کاهلی ماند
تنت در تنبلی انداختن تو
ز خود عباس و بسی ساختن تو
تو میاندیش و آنهایی که مردند
رسیدند و چو مردان کار کردند
سبک روحان بمنزل گه رسیده
تو خود را در گران جانی کشیده
دلت در خون، تنت در تاب مانده
شده هم ره تو خوش در خواب مانده
ز راه کاروان یکسو فتاده
ز حیرت سر بزانو بر نهاده
برو بشتاب تا آخر ز جایی
بگوشت آید آواز در آیی
گرفتی کاهلی در ره بپیشه
بگفت و گوی بنشینی همیشه
هر آن چیزی که بی مغزان شنیدند
جوانمردان بعین آن رسیدند
ز تو این قوت بازو نیاید
که از دام مگس نیرو نیاید
عطار نیشابوری : بخش هشتم
المقاله الثمانیه
چرا بودی چو بودی کارت افتاد
چه گویم عقبه دشوارت افتاد
ترا چه جرم کاوردندت ای دوست
تویی در راه معنی مغز هر پوست
معادن مغز ارکانست لیکن
نباتست انگهی مغز معادن
وزو مغز نبات افتاده حیوان
وزان پس مغز حیوان گشت انسان
ز انسان انبیا گشته خلاصه
وزبشان سید سادات خاصه
ازین هفت آسمان در راه معنی
بباید رفت تا درگاه مولی
همی هرچه از کمال اصل دورست
ازو طبع حقیقت بین نفورست
جمادی بودهٔ حیی شدی تو
کجا لاشی بدی شیئی شدی تو
چنان خواهم که بر ترتیب اول
نداری یک نفس خود را معطل
ز رتبت سوی رتبت مینهی گام
برون میآیی از یک یک خم دام
نهادت پر گره بندست جان را
از آن جان مینبینی آن جهان را
نهادت پر گره کردند از آغاز
بیک یک دم شود یک یک گره باز
چه دانی ای بزیر کوه زاده
که تو زیر چه باری اوفتاده
کسی را زیر کوهی پروریدند
بزیر بار کوهش آوریدند
جهانی بار بر پشتش نهادند
بزیر بار کوهش خوی دادند
مه از کوهست بار او و او مور
همه آفاق خورشیدست او کور
چو برگیرند ازو بار گران را
بیک ساعت ببیند آن جهان را
شکیبائی بجان او درآید
همه عالم نشان او برآید
چو نور جاودان آید بپیشش
فرو ماند عجب آید ز خویشش
بدل گوید که چون گشتم چنین من
ز شک چون آمدم سوی یقین من
منم این یا نیم من اینت بشگفت
که نور من همه آفاق بگرفت
چو نابینای مادرزاد ناگاه
که یابد نور چشم خود بیک راه
چو بیند روشنایی جهان او
چگونه خیره ماند آن زمان او
ترا همچون سراید زندگانی
در آن عالم بعینه هم چنانی
از آن تاریک جا چون دور گردی
قرین عالم پر نور گردی
عجب ماتی دران چندان عجایب
غریبت آید آن چندان غرایب
همی چندان که چشم تو کندکار
همی خورشید بینی ذره کردار
در آن حضرت که امکان ثبوتست
فلک چون دست باف عنکبوتست
کجا آنجا وجود کس نماید
نمد چون در بر اطلس نماید
بپیش آفتاب عالم آرای
کجا ماند وجود سایه بر جای
از آن پس پرده هستی درآید
سر از رفعت سوی پستی درآید
همی چندانک کردی نیک و بد تو
همه آماده بینی گرد خود تو
اگر بد کردهٔ زیر حجابی
وگرنه با بزرگان هم رکابی
بنیکی و بدی در کار خویشی
همه آیینه کردار خویشی
اگر نیکست و گر بد کار و کردار
شود در پیش روی تو پدیدار
چه گویم عقبه دشوارت افتاد
ترا چه جرم کاوردندت ای دوست
تویی در راه معنی مغز هر پوست
معادن مغز ارکانست لیکن
نباتست انگهی مغز معادن
وزو مغز نبات افتاده حیوان
وزان پس مغز حیوان گشت انسان
ز انسان انبیا گشته خلاصه
وزبشان سید سادات خاصه
ازین هفت آسمان در راه معنی
بباید رفت تا درگاه مولی
همی هرچه از کمال اصل دورست
ازو طبع حقیقت بین نفورست
جمادی بودهٔ حیی شدی تو
کجا لاشی بدی شیئی شدی تو
چنان خواهم که بر ترتیب اول
نداری یک نفس خود را معطل
ز رتبت سوی رتبت مینهی گام
برون میآیی از یک یک خم دام
نهادت پر گره بندست جان را
از آن جان مینبینی آن جهان را
نهادت پر گره کردند از آغاز
بیک یک دم شود یک یک گره باز
چه دانی ای بزیر کوه زاده
که تو زیر چه باری اوفتاده
کسی را زیر کوهی پروریدند
بزیر بار کوهش آوریدند
جهانی بار بر پشتش نهادند
بزیر بار کوهش خوی دادند
مه از کوهست بار او و او مور
همه آفاق خورشیدست او کور
چو برگیرند ازو بار گران را
بیک ساعت ببیند آن جهان را
شکیبائی بجان او درآید
همه عالم نشان او برآید
چو نور جاودان آید بپیشش
فرو ماند عجب آید ز خویشش
بدل گوید که چون گشتم چنین من
ز شک چون آمدم سوی یقین من
منم این یا نیم من اینت بشگفت
که نور من همه آفاق بگرفت
چو نابینای مادرزاد ناگاه
که یابد نور چشم خود بیک راه
چو بیند روشنایی جهان او
چگونه خیره ماند آن زمان او
ترا همچون سراید زندگانی
در آن عالم بعینه هم چنانی
از آن تاریک جا چون دور گردی
قرین عالم پر نور گردی
عجب ماتی دران چندان عجایب
غریبت آید آن چندان غرایب
همی چندان که چشم تو کندکار
همی خورشید بینی ذره کردار
در آن حضرت که امکان ثبوتست
فلک چون دست باف عنکبوتست
کجا آنجا وجود کس نماید
نمد چون در بر اطلس نماید
بپیش آفتاب عالم آرای
کجا ماند وجود سایه بر جای
از آن پس پرده هستی درآید
سر از رفعت سوی پستی درآید
همی چندانک کردی نیک و بد تو
همه آماده بینی گرد خود تو
اگر بد کردهٔ زیر حجابی
وگرنه با بزرگان هم رکابی
بنیکی و بدی در کار خویشی
همه آیینه کردار خویشی
اگر نیکست و گر بد کار و کردار
شود در پیش روی تو پدیدار