عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۷ - در ذکر بعضی رفتگان از دایره مال و سال و دعای بعضی مرکزنشینان نقطه حال
ای ساقی جان فداک روحی
پر کن قدح از می صبوحی
زان می که بر اهل دل مباح است
روشن کن غره صباح است
تا حاضر صبحدم نشینیم
در پرتو آن به هم نشینیم
رانیم به مجلس حریفان
حرفی ز لطایف لطیفان
آنان که به هم رفیق بودیم
بر یکدیگر شفیق بودیم
با هم قدم طلب نهادیم
با هم ورق ادب گشادیم
در غیبت و در حضور همپشت
بی هم به نمک نبرده انگشت
ما را بگذاشتند و رفتند
زین باک نداشتند و رفتند
چون لاله جدا ز باغ ایشان
داریم به سینه داغ ایشان
فردوس برین مقامشان باد
کوثر رشحی ز جامشان باد
ساقی می غم زدای درده
وان جام طرف فزای درده
آن می که چو طبع ازان شود شاد
از حال مقدمان دهد یاد
ثابت قدمان راه تجرید
صافی قدحان بزم توحید
پیران مسالک طریقت
شیران مهالک حقیقت
رو تافتگان ز خودپرستی
ره یافتگان به سر هستی
بنهاده به سینه داغ بودند
بر ظلمتیان چراغ بودند
خلقی زیشان درین شب تار
بودند در اقتباس انوار
فارغ ز چراغ و شمع گشتند
مستغرق نور جمع گشتند
هر جا زیشان نشان پاییست
تا پایه قرب رهنماییست
بادا سر ما فدای ایشان
جان خاک ره وفای ایشان
ساقی دل ما ز ما گرفته ست
غم شیب و فراز ما گرفته ست
می ده که ازین منی و مایی
یکدم ما را دهد رهایی
لب های امید را بخندان
از جرعه جام نقشبندان
از نقش خودی و خودپسندی
ما را برهان به نقشبندی
زین پیش اگر چه بود بغداد
از یمن جنیدیان بس آباد
بغداد شده کنون سمرقند
باشد ز عبیدیان خطرمند
چون نام بری جنیدیان را
کن قافیه شان عبیدیان را
در شعر چو زان سخن برآید
زین قافیه خوبتر نشاید
ترتیب رسوم صوفیانه
نظمیست بدیع در زمانه
این نظم که باد لایزالی
زین قافیه ها مباد خالی
ساقی بده آن می چو خورشید
در جام جهان نمای جمشید
آن می که بود ز نور پرتو
تاریخ گشای کهنه و نو
بهرام کجا و گور او کو
وان بازوی شیر زور او کو
کاووس چه کرد کاس خود را
وان کاخ سپهر اساس خود را
چنگیز که بود گرگ این دشت
وین دشت ز گرگیش تهی گشت
در پنجه مرگ روبهی کرد
قالب به مصاف او تهی کرد
تیمور شه آن چو سد آهن
ایمن ز فساد رخنه افکن
شد در کف عجز نرم چون موم
جان داد ز ملک و مال محروم
شهرخ که به فرخی به سر برد
آوازه به شهرخی بدر برد
شد در صف این بساط آفات
با شاهرخی قرینه مات
ساقی نفسی بهانه بگذار
رطلی دو می مغانه پیش آر
آن می که دمد به بویش از دل
ریحان دعای شاه عادل
شاهی که ز ظلم عار دارد
وز عدل و کرم شعار دارد
عدلش چو پناه تخت و تاج است
او را به دعا چه احتیاج است
فاروق چو ناقه زین فضا راند
آوازه عدل او به جا ماند
حجاج چو رخت ازین دکان بست
از ظلمت ظلم او جهان رست
آن گشت به عادلی نکونام
در روض رضا گرفت آرام
وین زیست ز ظالمی بداندیش
صد عقبه عقوبت آمدش پیش
خوش وقت کسی که پند گیرد
عبرت ز کس دگر پذیرد
بر سبلت ناپسند خندد
وان را که پسند کار بندد
ساقی بده آن می کهنسال
یاقوت مذاب و لعل سیال
آن می که چو دوستان بنوشند
با هم به وفا و مهر کوشند
آرام شود رمیدگان را
پیوند دهد بریدگان را
یاری که کند به یار پیوند
نخل املش شود برومند
یار است کلید گنج امید
یار است نوید عیش جاوید
مقصود وجود چیست جز یار
زین سوداسود چیست جز یار
تا خاتمت وجود از آغاز
مرغی نکند چو یار پرواز
خاصه که به باغ آشنایی
بر شاخ وفا بود نوایی
یعنی که نوای لطف سازد
دل های شکستگان نوازد
کاری نبود به جای این کار
یاران جهان فدای این یار
ساقی دم صبح مشکبیز است
و انفاس نسیم صبح خیز است
آمد ز شرابخانه بویی
برخیز و به دست کن سبویی
زان می که چو شمع جان فروزد
پروانه عقل را بسوزد
چون عقل بسوخت عشق سر زد
گنجشک بشد همای پر زد
خود را برهان ز حیله عقل
و آزاده شو از عقیله عقل
تا سود بری ز مایه عشق
وآسوده زیی به سایه عشق
هر جا عشق است پاکبازیست
هر جا عقل است حیله سازیست
جامی به جنون عشقبازی
خود را برهان ز حیله سازی
ور زانکه بدان شرف نیرزی
کایین جنون عشق ورزی
بنشین و فسانه خوان و افسون
زان کس که ز عشق بود مجنون
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۰ - باز خریدن مجنون غزالی را از صیاد و آزاد کردن وی بر یاد لیلی کردن وی بر یاد لیلی
چون صبحدم از غزاله خور
پوشید زمین غلاله زر
افشاند فلک ز چشمه قیر
از مهر غزاله قطره ها شیر
مجنون که به خواب بیخودی بود
از خواب شبانه چشم بگشود
گرم از سر خار و خاره برجست
از خاره مگر شراره برجست
از کوه و قدم نهاد در دشت
در دشت چو گردباد می گشت
می کرد به دام و دد نگاهی
در سینه همی کشید آهی
می برد ز وحش و طیر رشکی
وز دیده همی فشاند اشکی
یعنی که بود ز فرقت یار
هر چیز خلاص و من گرفتار
هر زنده حریف جفت خویش است
وآسوده ز خود و خفت خویش است
جز من که ز جفت خویش طاقم
سرگشته وادی فراقم
نه خورد بود مرا و نی خواب
گر کوه بود نیارد این تاب
می زد به همین خیال گامی
ناگاه ز دور دید دامی
در مطرح آهوان نهاده
در بند وی آهویی فتاده
صیاد گرفته تیغ خونریز
چون تیغ دویده بر سرش تیز
آهو به شکنجه دویدن
صیاد و شتاب سر بریدن
مجنون چو بدید آه برداشت
تا پیش کشنده راه برداشت
دستش بگرفت و کرد فریاد
کز دست تو داد می کنم داد
هیچ ار ز خدات بهره ای هست
از بهر خدا بدار ازو دست
بردار به دست لطف و بگشای
تیغش ز گلو و بند از پای
پایش قلمیست خیزرانی
شق کرده سرش پی روانی
بر صفحه خاک کش گذار است
از چار قلم رقم نگار است
هفت است قلم درین شکی نیست
از هفت چهار اندکی نیست
آن را مشکن به سخت بستن
عمدا نسزد قلم شکستن
در طوق جفا چنان گلویی
لایق نبود به هیچ رویی
ظلم است به پیش عقل روشن
آن طوق فکندنش به گردن
زین مظلمه بازکش عنان را
وز گردن خود برون کن آن را
چشمی داری به سوی او بین
سر تا به قدم به وی فرو بین
چشمش که ز سرمه خدایی
آسوده بود ز سرمه سایی
حیف است تهی ز نور مانده
وز بینش خویش دور مانده
آن گردن ساده کشیده
ک آسیب کمند کس ندیده
دانی که به طوق زر دریغ است
پولاد دلا چه جای تیغ است
آن سینه که لوح سیم پاک است
نی چون دل من سزای چاک است
از کینه خلق پاک سینه ست
با سینه او تو را چه کینه ست
در پهلوی او به لطف جا کن
دست ستمت ازو جدا کن
خنجر چو قلم گرفته در مشت
کم زن رقمش به تخته پشت
آن را شده بند بند مپسند
بگذار نسفته مهره ای چند
بین گردن و پشت نازنینش
دندان طمع کن از سرینش
هر کس که به گرد ران برد دست
در پهلوی آتش گردنی هست
نافش که چو نافه مشکبار است
چون نافه دریدنش چه کار است
گر در شکم طمع زنی چاک
به زانکه در آن شکم کنی خاک
مجنون چو به قصد صید صیاد
زین گفت و شنید دام بنهاد
صیاد اسیر قید او شد
چون صید گرفته صید او شد
چون موم دلش به نرمی افتاد
افکند ز دست تیغ پولاد
لیکن ز غم عیالمندیش
می بود آهو هنوز بندیش
مجنون که نه جامه داشت در بر
نی بار عمامه نیز بر سر
در فکر عطای او فرو ماند
طیاره به گله پدر راند
زان گله گرفت گوسپندی
از آفت گرگ بی گزندی
لنگر کنش از خرام دنبه
سر تا به قدم تمام دنبه
آورد و به صید پیشه بسپرد
پا در ره عذر خواهی افشرد
کین صید که سوی اوت میلی ست
در گردن و چشم همچو لیلی ست
قیمت نکنم که چند ارزد
هر موی به گوسفندی ارزد
آن ظن نبری که این بهاییست
از بهر خلاص او فداییست
اکنون رسنش به دست من ده
ک آهوی چنین به دست من به
تا سر نهمش به جای لیلی
وانگه کنمش فدای لیلی
مسکین چو رسن به دست او داد
صد بوسه به چشم مست او داد
پشمین رسنش ز سر به در کرد
وز ساعد خویش طوق زر کرد
خاک قدمش به دیده می رفت
می شست رخش به اشک و می گفت
ای گردن تو چو گردن دوست
چشم تو چو چشم پر فن دوست
گر ساق تو ای به ساق لاغر
از سیم بود چو او توانگر
گویم به زبان راستگویی
صد بار که او تو و تو اویی
تا یار من سلیم باشی
آزرده تیغ بیم باشی
رو گرد دیار یار می چر
سنبل می چین و لاله می خور
لاله چو خوری به گرد کویش
می گوی چو من دعای رویش
کان روی چو لاله تازه بادا
وآزاده عار غازه بادا
سنبل چو چری ز مرغزارش
می خور غم زلف مشکبارش
کان سنبل تر کسی مبیناد
یک شاخ ازو کسی مچیناد
آهو می رفت و او هم از پی
می رفت طفیل رفتن وی
با هم ره همرهی سپردند
تا پی به دیار یار بردند
مجنون بنشست زیر خاری
وان رفت به سوی مرغزاری
آن ناله ز هجر یار می کرد
وین طوف به مرغزار می کرد
چون مهر نشست و مه برآمد
تاراج شب سیه برآمد
یکدیگر را دگر ندیدند
هر یک به زمینی آرمیدند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۷ - در نصیحت فرزند ارجمند رزقه الله تعالی سعادالدارین و اوصله من مضیق خیر العلم الی فسح مشاهد العین
از فضل و ادب دهد قبولت
دارد نگه از ره فضولت
شغلی که نباید و نشاید
از پاکی جوهرت نیاید
در کسب کمال بایدت جهد
در به طلبی به سر بری عهد
گرداب طلب وسیع دور است
دریای علوم دور غور است
قانع نشوی به هر چه یابی
از خوب به خوبتر شتابی
لیکن مکش از فراخ درسی
خط بر ورق خدای ترسی
چون فلسفیان دین برانداز
از فلسفه کار دین مکن ساز
پیش تو رموز آسمانی
افسون زمینیان چه خوانی
یثرب اینجا مشو چو دونان
اکسیر طلب ز خاک یونان
گر حرف شناس دین زبون نیست
از سور مدینه ره برون نیست
در نیفه نافه مشک چین است
در ناف مدینه مشک دین است
تا نافه گشای گشته آن ناف
مشک است گرفته قاف تا قاف
ارباب هوا همه زکامند
زان نکهت ازان تهی مشامند
قدوه ز مقیم آن حرم کن
سر در ره اقتدا قدم کن
بر شارع ناقه اش نظر نه
هر جا که قدم نهاد سر نه
زین گونه چو باشی اقتدایی
آخر برساندت به جایی
هشدار که باشد اندرین راه
از حشمت و جاه کند صد چاه
از کور دلی ز ره نیفتی
چون کوردلان به چه نیفتی
هشدار که رهزنان تقدیر
ز سیم و زرند کرده زنجیر
زنجیری سیم و زر نگردی
ساکن نشوی ز رهنوردی
هشدار که هر ز ره فتاده
غولیست میاه ره ستاده
ناگه ندمد به سر فسونت
وز راه نیفکند برونت
ره نیست جز آنکه مصطفی رفت
تا مقعد صدق راست پا رفت
می کن برهش نگاه و می رو
می بین پی او به راه و می رو
زان ره که ز پای او نشان نیست
برگرد که جز هلاک جان نیست
در طبع تو گر قبول پند است
این پند که گفته شد بسنده ست
گفتیم سخنی که گفتنی بود
سفتم گهری که سفتنی بود
از کار بشد زبان و دستم
خاموش شدم قلم شکستم
ای تازه نظر به لوح کونین
چون مردم دیده قرالعین
سال تو اگر چه هفت و هشت است
دل را به هوات بازگشت است
این لطف که در سرشت داری
دارم به خدای امیدواری
کان روز که سربلند گردی
دانا دل و هوشمند گردی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵ - در دعای دولتخواهی حضرت ولایت پناهی عبیداللهی لازالت ایام بقائه مصونة عن التناهی و مأمونة عن اصابة الدواهی
به فیض ازل هر که را همرهیست
دل روشنش هم پر و هم تهیست
پر از چیست از جذب پیران راه
تهی از چه زآویزش مال و جاه
خوش آن سر که پا سوی پیران نهاد
کف اندر کف دستگیران نهاد
کم نقش صورت پسندان گرفت
دل ساده از نقشبندان گرفت
شد از نقش صورت پرستی تهی
ز اشراق نور عبیداللهی
ندادم سخن را ز القاب رنگ
که می دارد این نام از القاب ننگ
ازین نام دل را به سری ره است
که تقریر القاب ازان کوته است
ازان محو در بی نشانی شود
وز این لوح کلک معانی شود
به هر جا کشد بی نشانی علم
نشان کی تواند زد آنجا قدم
ایا محو گشته نشان ها ز تو
پر از نور دل ها و جان ها ز تو
به چشم ار نه ناظر به نور توام
چو بستم نظر در حضور توام
چو خورشید از دور نوری ببخش
مرا غایت از من حضوری ببخش
تو را هست دست تصرف دراز
مگیر از سر غایبان دست باز
مرا دست همت به فتراک توست
سرم گر به گردون رسد خاک توست
به فتراک خود صیدوارم ببند
وز آن حلقه گردان مرا سر بلند
ز طوق تو سر درنیارم به کس
به عالم همین طوقداریم بس
چو شد طوق گردن مرا شوق تو
ببین شوقم ای من سگ طوق تو
مسوز ای درت قبله عشاق را
به حرمان اسیران مشتاق را
ز دیوان فقرم طرازی فرست
ز لوح فنا حرف رازی فرست
کزان حرف بازار تیزی کنم
ز لب گوهر راز ریزی کنم
به شکرت شوم مرغ شکر شکن
به هر حلقه گوش گوهرفکن
نهالی ز آب و گلم خاسته ست
کزو باغ طبع من آراسته ست
نهال نه طفلی نو آورده ای
به شیر ولای تو پرورده ای
یکی شب به خواب آنچنان دیدمش
که چون غنچه در خرقه پیچیدمش
به پیش تو آوردم امیدوار
به حرمت گرفتی سرش بر کنار
نهادی به لطفش دهان بر دهان
فرو ریختیش از دهان در دهان
عجب شربت صافی و دلپذیر
به شیرینی و رنگ چون شهد و شیر
چنان پر برآمد ازان کام او
که لبریز شد گوهرین جام او
ز تو چشم آن دارم ای بحر جود
که هر چند دیر آمدم زود زود
دهی آب کشت خراب مرا
کنی راست تعبیر خواب مرا
گماری بر احوال من همتی
صدف ریزه ام را دهی قیمتی
کشی قطره ام را به دردانگی
ز طفلی به مردی و مردانگی
بود بر پی رهنوردان رود
به مردانگی راه مردان رود
الا تا به خوبی و فرخندگی
بود شمع خورشید را زندگی
به تو شمع روشندلان زنده باد
بر آفاق نور تو تابنده باد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷ - جواب از این سؤال که چون دعای مظلوم مستجاب است چرا دعای اکثر مظلومان از اجابت در حجاب است
شنیدم که این نکته را ساده ای
بپرسید روزی ز آزاده ای
که بسیار مظلوم را دیده ایم
فراوان دعاهاش بشنیده ایم
یکی خصم را بسته غم نکرد
سر مویی از فرق او کم نکرد
بگفت آن که سنگ از دمش موم نیست
اگر زیر تیغ است مظلوم نیست
ستمکش اگر نی ستمگر بود
قبول دعایش مقرر بود
وگر شغل او هم ستم پیشگیست
دعای وی از کوته اندیشگیست
چو باشد دلش را سوی ظلم رو
نیاید دعایش فرو جز به رو
درین ظلمت آباد پر گفت و گوی
بسی ظالمانند مظلوم روی
غلام از ستم چوب بر خر شکست
به پاداش آن خواجه اش سر شکست
زد انبان آن بیوه را رخنه موش
برآورد گربه ز جانش خروش
بر آن مور گنجشک هم زور کرد
ازو دیگری معده معمور کرد
نیابد امان دیگری نیز هم
ز چیزی شود پست و ناچیز هم
همی رو چنین تا رسد سلسله
به جایی کز آنجا نشاید گله
از آنجا همه عدل مطلق بود
حق محض و خیر محقق بود
چو آنجا رسیدی خموشی به است
ز هر گفت و گو تیز هوشی به است
بیا ساقیا برگ عشرت بساز
مکن در به روی حریفان فراز
که از دولت شه نه کاووس و کی
بگیریم جام و بنوشیم می
بیا مطربا مرحبایی بزن
دعایی بگوی و نوایی بزن
که طبع شه از هر غم آزاد باد
به عدلش همه عالم آباد باد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۸ - گوش خالی فرزند ارجمند را به گوهر پند گوهر بند کردن و لوح ساده اش را به نقوش نصیحت نشانمند ساختن
بیا ای جگر گوشه فرزند من
بنه گوش بر گوهر پند من
صدف وار بنشین دمی لب خموش
چو گوهر فشانم به من دار گوش
شنو پند و دانش به آن یار کن
چو دانستی آنگه به آن کار کن
ز گوش ار نیفتد به دل نور هوش
چه سوراخ موش و چه سوراخ گوش
به دانش که با آن کنش یار نیست
به جز ناخردمند را کار نیست
نیاید ز دل سرمه دانیت خوش
چو نبود ازان دیده ات سرمه کش
بزرگان که تعلیم دین کرده اند
به خردان وصیت چنین کرده اند
که ای همچو خورشید روشن ضمیر
چو صبح از صفا شیوه صدق گیر
به هر کار دل با خدا راست دار
که از راستکاری شوی رستگار
به طاعت چه حاصل که پشتت دوتاست
چو روی دلت نیست با قبله راست
همی باش روشندل و صاف رای
به انصاف با بندگان خدای
به هر ناکس و کس درین کارگاه
ز خود می ده انصاف و از کس مخواه
دم صبحگاهان چو گردان سپهر
بر آفاق مگشای جز چشم مهر
ازان چرخ را برتری حاصل است
که هر ذره را مهر او شامل است
چو باید بزرگیت پیرانه سر
به چشم بزرگی به پیران نگر
همی کن به پیران بی کس کسی
کزین شیوه دانم به پیری رسی
به تخصیص پیری که سرور بود
به پیری به هم پیر پرور بود
به خردان به چشم حقارت مبین
بسا خرد صدر بزرگی نشین
بود قیمت گوهر از آب و رنگ
چه غم زانکه خرد است نسبت به سنگ
به هر دشمنی کان برونی بود
وگر دشمنیهاش خونی بود
به حلم و مدارا چو کوه آی پیش
ز تیغ جفایش مکش فرق خویش
به خصم درونی که آن نفس توست
ز تو بردباری نباشد درست
در آزار او تیغ خونریز باش
به خونریزیش دمبدم تیز باش
نصیحتگری بر دل دوستان
بود چون دم صبح بر بوستان
به باغ ار نباشد صبا بهره ده
ز دل غنچه را کی گشاید گره
به درویش محتاج بخشش نمای
فرو بسته کارش به بخشش گشای
بود او چو لب تشنه کشت و تو میغ
چرا داری از کشت باران دریغ
ز نادان که اسراردان سخن
نباشد بگردان عنان سخن
چو گردد ازو خرمنت شعله خیز
پی کشتن شعله روغن مریز
تواضع کن آن را که دانشور است
به دانش ز تو قدر او برتر است
بود دانش آب و زمین بلند
ز آب روان کی شود بهره مند
کی افتد به کف مرد را در ناب
سر خود نبرده فرو زیر آب
زبان سوده شد زین سخن خامه را
ورق شد سیه زین رقم نامه را
چه خوش گفت دانا که در خانه کس
چو باشد ز گوینده یک حرف بس
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف کوته کنیم
بیا ساقی و طرح نو درفکن
گلین خشت از طارم خم بکن
برآور به خلوتگه جست و جوی
به آن خشت بر من در گفت و گوی
بیا مطرب و عود را ساز ده
ز تار ویم بر زبان بند نه
چو او پرده سازد شوم جمله گوش
نشینم ز بیهوده گویی خموش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۹ - در نصیحت نفس مفلس از بضاعت طاعت و دلالت وی به طریق تجرید و قناعت
دلا دیده دوربین برگشای
درین دیر دیرینه دیرپای
ببین غور دور شبانروزیش
به خورشید و مه عالم افروزیش
نگویم قدیم است از آغاز کار
که باشد قدم خاصه کردگار
حدوث ار چه شد سکه نام او
نداند کس آغاز و انجام او
شب و روز او چون دو یغمایی اند
دو پیمانه عمر پیمایی اند
دو طرار هشیار و تو خفته مست
پی کیسه ببریدنت تیز دست
ز نقد امانی تو را کیسه پر
به جان دشمن کیسه پر کیسه بر
چو کیسه به سیم و زر آکنده است
دل کیسه داران پراکنده است
یکی جمع شو زین پراکندگی
تهی کن دل از کیسه آکندگی
به عبرت نظر کن که گردون چه کرد
فریدون کجا رفت و قارون چه کرد
پی گنج بردند بسیار رنج
کنون خاک ریزند بر سر چو گنج
پی عزت نفس خواری مکش
ز حرص و طمع خاکساری مکش
چه خوش گفت آن صوفی سفره دار
که نبود جهان جز یکی سفره وار
ازین سفره بنگر که در مرگ و زیست
نصیب تو با این همه خلق چیست
نصیب تو زان نیست یک لقمه بیش
منه بهر آن رنج بر جان خویش
اگر خواهدت از جگر خون چکید
نخواهد نصیب تو افزون رسید
طلب را نمی گویم انکار کن
طلب کن ولیکن به هنجار کن
به مردار جویی چو کرکس مباش
گرفتار هر ناکس و کس مباش
پی لقمه چون سگ تملق مکن
به فتراک دونان تعلق مکن
رهان گردن از بار غل طمع
فشان دامن از خار ذل طمع
طمع پای دل را به جز بند نیست
طمع کار مرد خردمند نیست
طمع هر کجا حلقه بر در زند
خرد خیمه زانجا فراتر زند
میامیز چون آب با هر کسی
میاویز چون باد در هر خسی
نیابی به جز ناکسی از کسان
نبینی به جز دیده ریش از خسان
خلاصی تو زآبرو ریختن
چه بخشد به مردم نیامیختن
خوش آن کو درین لاجوردی رواق
ز آمیزش جفت طاق است طاق
دلش بسته خویش و پیوند نیست
به سودای بیگانگان بند نیست
بود عیسی آساش همت قوی
به تنها نشینی و یکتا روی
نه زین دامگه بند بر گردنش
نه زین خاکدان گرد بر دامنش
کفش صفر و زان قدر او چون عدد
یکی گشته ده، ده رسیده به صد
ازان صفر بختش به فرخندگی
به هر گوش ازو حلقه بندگی
ز گیتی به هر خشک و تر ساخته
ز هر آرزو سینه پرداخته
نگشته چو گل پایبند خسان
نیاورده سر در کمند کسان
ببندد ز پیرامن شهر بار
کشد گردن از منت شهریار
بر اهل ولایت نیاید پدید
که تا ننگ والی نباید کشید
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۰ - حکایت آن از قافله حاجیان دور افتاده با آن پیر زال در بادیه قناعت بر قدم توکل ایستاده
یکی کعبه رو گم شد از قافله
نه همراه او زاد نی راحله
پی طعمه هر چند همت گماشت
نیامد به چشمش گه شام و چاشت
ز زنگار گون گرد خوان سپهر
به جز گرده ماه یا قرص مهر
ندید از نم چشمه سار سراب
به جز کاسه چشم حسرت پر آب
همی گشت چون باد در گرد و خاک
به هر دشت و وادی به صد ترس و باک
سیه خانه ای دید ناگه ز دور
خوش آینده چون خال بر روی حور
منور شدش چشم ها زان سواد
خضروار رو در سیاهی نهاد
زنی یافت چون نافه اش پوست خشک
بر او گشته کافور موی چو مشک
به فرقش ز عز قناعت قناع
ز فرمان حرصش سر امتناع
بدو گفت کای مادر مهربان
که باشد ز وصف تو قاصر زبان
ز بی قوتیم تنگ گشته نفس
به یک خشک نانم به فریاد رس
بگفتا که دارم من از نان فراغ
نخورده درین دشت نان جز کلاغ
بود فارغ از فکر نان خاطرم
اگر دارمش آرزو کافرم
دمی باش کز مار یا سوسمار
کنم ماهیی ریگ پرور شکار
نه تابه ست بر آتش اینجا نه دیگ
کنم پخته از تف تفسیده ریگ
نشست از سر پای آن رهنورد
به حکم ضرورت ازان طعمه خورد
چو شد سیر ازان شوره خورده کباب
بجنبید در طبع او میل آب
نشان داد یک چشمه آبش ز دور
چو اشک ستمدیدگان تلخ و شور
بدو گفت ازان چشمه چون بازگشت
که ای بانوی بر و خاتون دشت
چرا رو نیاری به ده یا به شهر
که گیری ز هر نعمت و ناز بهر
بگفتا که هر جای شهر و ده است
یکی سفله بر خلق فرمانده است
قناعت نمودن به ناکام و کام
بدین ناگوار آب و ناخوش طعام
ازان به که بهر شکم بخردی
بود زیر فرمان همچون خودی
بیا ساقی و زان می دلپسند
که گردد ازو سفله همت بلند
فرو ریز یک جرعه در جام من
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و زان نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبم ز رود
درین کاخ زنگاری افکن خروش
فرو بند از کوس شاهیم گوش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۲ - حکایت آن خاد که گوش بر افسانه غوک نهاد و نقد را به امید نسیه از دست بداد
یکی خاد مرغ هوایی شکار
فرو ماند از ضعف پیری ز کار
ز بال و پرش زور پرواز رفت
به صید غرض چنگش از ساز رفت
ز بی قوتیش خاست از جان نفیر
وطن ساخت گرد یکی آبگیر
پس از مدتی کردن آنجا درنگ
در افتاد غوکیش ناگه به چنگ
برآورد فریاد بیچاره غوک
که ای سورم از دست تو گشته سوک
مکن یک زمان در هلاکم شتاب
زمام شتاب از هلاکم بتاب
نیم من به جز طعمه طبع کوب
نه در کام نیکم نه در معده خوب
تنم نیست جز پوستی ناگوار
به آن کی قناعت کند گوشتخوار
اگر لب گشایی به آزادیم
فرستی به دل مژده شادیم
به هر لحظه زآیین سحر و فسون
به تو ماهیی را شوم رهنمون
در آب روان پرورش یافته
از الوان نعمت خورش یافته
تن او همه گوشت سر تا به دم
ازو پوست دور استخوان نیز گم
به پشت آبگون وز شکم سیم ناب
به چشمان چو عکس کواکب در آب
چو در شب سپهر از نثار کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
نه در طبع اهل خرد رد چو من
یکی لقمه از وی به از صد چو من
گشا لب گرت هست ازین وعده بیم
به تلقین سوگندهای عظیم
چو خاد این سخن را ز وی گوش کرد
تهی معده گی را فراموش کرد
به تلقین سوگند لب ها گشاد
ز منقار او غوک بیرون فتاد
به یک جستن افتاد در آبگیر
به حرمان دگر باره شد خاد اسیر
گرسنه به خاک تباهی نشست
نه غوکش به پنجه نه ماهی به شست
منم همچو آن خاد حرمان زده
ره خرمی بر دل و جان زده
ز فکر سخن رفته از دل حضور
ز نقصان فکرم سخن پر قصور
به دستم ز محرومی بخت من
نه جمعیت دل نه لطف سخن
بیا ساقیا ساغر می بیار
فلک وار دور پیاپی بدار
ازان می که آسایش دل دهد
خلاصی ز آلایش گل دهد
بیا مطربا عود بنهاده گوش
به یک گوشمال آورش در خروش
خروشی که دل را به هوش آورد
به دانا پیام سروش آورد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۴ - معارضه حکیم و لئیمی که صورت این چون سیرت آن آراسته بود و صورت آن چو سیرت این ناپیراسته
حکیمی نه بر صورت دلپسند
ز سرمایه حسن نابهره مند
ز حد تناسب برون پیکرش
به هم ناملایم ز پا تا سرش
قدی راست چون همت سفله پست
رخی همچو زلف بتان پر شکست
ز آسیب لنگیش پا پر خلل
ز نیروی گیراییش دست شل
ز قوت تهی حقه مشت او
به فرمان او نی یک انگشت او
فضولی بدو گفت دور از قبول
که ای طبع دانا ز شکلت ملول
بدین شکل ناخوش ز حکمت ملاف
ندیده کس از تیره گل آب صاف
هر آن میوه کش نیست خوش رنگ و بوی
ز شیرینی طعم او دست شوی
به چشم عنایت مشو ناظرش
که عنوان باطن بود ظاهرش
بخندید از آن هرزه گویی حکیم
بدو گفت کای هرزه گوی سلیم
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق دل آراستم
مصیقل شد آیینه سان سینه ام
دو عالم مصور در آیینه ام
ز من یافت اجناس عالم نوی
شدم عالمی نو ولی معنوی
به تکمیل معنی که مقدور بود
قصور تکاسل ز من دور بود
چو تحسین صورت به تدبیر من
نیامد مزن طعن تقصیر من
به صنع از تو گر طعنه ای راجع است
به تحقیق آن طعنه بر صانع است
به این طعنه کم ده زبان را گشاد
مده خرمن دین و دانش به باد
بیا ساقی آن باده عیب شوی
که از خم فتاده به دست سبوی
بده تا دمی عیب شویی کنم
درون فارغ از عیب جویی کنم
بیا مطرب و پرده ای خوش بساز
وز آن پرده کن چشم عیبم فراز
که تا گردم از عیبجویی خموش
شوم بر سر عیب ها پرده پوش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۵ - داستان آفتاب دولت فیلقوس به سر دیوار رسیدن و آیینه اسکندری را در مقابله آن داشتن و فروغ آن را در وی دیدن و سلطنت رابه ربقه تصرف وی در آوردن و از استاد وی ارسطو طلب وصیت کردن
سکندر چو ز آلایش جهل پاک
شد از علم یونانیان بهره ناک
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین شش جهت کارگاه خیال
مزاجش بگشت از حد اعتدال
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه
سردین پرستان دانش پژوه
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا زود همراه شاگرد خویش
پذیرنده کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
کمین کرد بر جان کمند اجل
به سر برد میدان سمند امل
ارسطو چو زین قصه آگاه شد
به آن قبله ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیده باز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهده قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
که شاها سکندر همه بخردیست
دلش روشن از پرتو ایزدیست
نمانده ست هیچ آرزو در دلش
که نبود ز دانشوری حاصلش
بر آن کس هزار آفرین بیش باد
که بر وی در گنج حکمت گشاد
جهان را ز بی حکمتی نیست بیم
چو باشد در او حاکم اینسان حکیم
ز حکمت نزاید به جز عدل و داد
ز حکمت چه امکان ظلم و فساد
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاح آوران سپاهش شدند
وز آن پس در آن پیر حکمت شناس
رخ آورد و کرد این مراد التماس
که ای گنج حکمت قلم تیز کن
خردنامه ای از نو انگیز کن
که اسرار شاهی بدان در بود
قلاووز راه سکندر بود
به هر کار کآرد درین عرصه روی
نخستین از آنجا شود بهره جوی
گر آن کار باشد به وفق خرد
به پای کفایت بدان پی برد
وگرنه بدارد ازان کار دست
کند بر سریر فراغت نشست
ارسطو چو بشنید آن سر نغز
تهی خامه را داد از اندیشه مغز
به نام خدای اول آغاز کرد
وز آن پس خردنامه ای ساز کرد
همه شرح حکم الهی در او
همه بسط دستور شاهی در او
سراسر صلاح معاد و معاش
ز بدکاری مفسدان دور باش
چو آن طرفه نامه به عنوان رسید
تک و پوی خامه به پایان رسید
دل فیلقوس از غم آزاد شد
وز آن خوش رقم خاطرش شاد شد
برآمد ز وی همره جان دمی
وز آن دم به خون غرقه شد عالمی
ازین غم دلی کو زبون نیست نیست
ز تیغ اجل غرق خون نیست نیست
خردمند را زان جگر خون بود
که هر لحظه گیتی دگرگون بود
گهی مرگ باشد گهی زندگی
گهی پادشاهی گهی بندگی
پدر را کند جا به تخته ز تخت
پسر را کند زان جگر لخت لخت
پسر را برد از قبا در کفن
پدر را زند چاک در پیرهن
خوش آن زیرک مغز بین زیر پوست
که از مرگ هر کس چه دشمن چه دوست
نیارد به دل جز غم خویشتن
ندارد به جز ماتم خویشتن
نه از مردن خصم خرم شود
نه از ماتم دوست در هم شود
بود از غم خویش دردیش خاص
که از دشمن و دوست باشد خلاص
بیا جامی از این و آن در گذر
وز این دار و گیر جهان درگذر
پی دوستان سوکداری مکن
ز خون جگر اشکباری مکن
مبین مرگ بدخواه را برگ خویش
به یاد آر ازان نوبت مرگ خویش
ز آیینه ات زنگ غفلت زدای
به هر نیک و بد چشم عبرت گشای
نگویم که بر نیک و بر بد گری
ببین مرگ ایشان و بر خود گری
غم دور و نزدیک چندین مخور
کس از تو به تو نیست نزدیکتر
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۶ - حکایت آن پیر که جوان گریان را دید و موجب گریه او را پرسید
جهاندیده پیری به سودای گشت
قدم زد ز خانه به پهنای دشت
برآورده گوری نو از دور دید
وز آنجا صدایی به گوشش رسید
چو آهو سوی گور شد تیزگام
که تا بیند آنجا که شد صید دام
کسی دید افتاده در خون و خاک
ز سینه کشان ناله دردناک
ز خون جگر از مژه اشکریز
به دست تظلم به سر خاکبیز
بدو گفت کای سخره مرگ و زیست
تو را این همه ماتم از بهر کیست
به خاک اندرت کیست مدفون شده
که حالت بدینسان دگرگون شده
جفاکاری روزگار درشت
به حرمان ز اصلت شکسته ست پشت
و یا تندباد قضا و قدر
فکنده ز شاخ تو نورس ثمر
و یا دست چرخت زده خنجری
جدا کرده از هم صدف گوهری
و یا مانده ای از مهی مهرکیش
بدومیلت از خویش و پیوند بیش
بگفتا کز اینها همه نیست هیچ
ز چیز دگر دارم این تاب و پیچ
همی گریم از بهر چیزی دگر
کز اینها به من هست نزدیکتر
قوی پنجه خصمیم همسایه بود
که از حشمت و جاه پر مایه بود
نبود از جفای ویم ای عجب
نه آسایش روز و نی خواب شب
شنیدم که دیروز بهر شکار
درین دشت می راند مرکب سوار
چنان شست بگشاد بر آهویی
که نگشاد از آنسان قوی بازویی
بدان گونه زد زخم صید زبون
که پیکانش از پهلو آمد برون
چو از زخم او صید شد دردمند
به بالای او خویشتن را فکند
چنانش به دل نوک پیکان خلید
که چون آهویش رشته جان برید
ز آزار پیکان در آن کارزار
شکار افکن افتاد همچون شکار
برآورده پیش تو این خاک اوست
به خاک اندرون جسم ناپاک اوست
بدان آمدم تا بدو بگذرم
به چشم شماتت در او بنگرم
چو کردم بدین نیت اینجا درنگ
درآمد به چشمم یکی لوح سنگ
نوشته بر آن نکته ای جانگداز
که ای کوته اندیش دامن دراز
مکش دامن ناز بر خاک ما
ته خاک بین سینه چاک ما
تو هم روزی از خانه تنها شوی
گرفتار این خانه چون ما شوی
چنان بر دل این نکته ام کار کرد
که آسیب آن جانم افگار کرد
کنون می کنم گریه بر خویشتن
ز من نیست نزدیکتر کس به من
بیا ساقی آن جام غفلت زدای
به دل روزن هوشمندی گشای
بده تا ز حال خود آگه شویم
به آخر سفر روی در ره شویم
بیا مطرب و ناله آغاز کن
شترهای ما را حدی ساز کن
که تا این شترهای کاهل خرام
شوند اندرین مرحله تیزگام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۷ - داستان اسکندر که خود را بر خاک تواضع انداخت و از خاک تواضع سر بر اوج ترفع افراخت
چنین گفت دانشور روم و روس
که چون رخت بست از جهان فیلقوس
سکندر برآمد به تخت بلند
صلایی به بالغ دلان درفکند
که ای واقفان از معاد و معاش
که هستیم با یکدگر خواجه تاش
سفر کرد ازین ملک شاه شما
به هر نیک و بد نیکخواه شما
نباشد شما را ز شاهی گزیر
که باشد به فرمان او دار و گیر
ندارم ز کس پایه برتری
که باشد مرا وایه سروری
ز خیل شما من یکی دیگرم
خیال سری نبود اندر سرم
مرا با شما نیست رای خلاف
ازین تیرگی دارم آیینه صاف
پسند شماها پسند من است
گزند شما هم گزند من است
به پاتان اگر زخم خاری فتد
مرا در جگر خار خاری فتد
بجویید از بهر خود مهتری
کرم پروری معدلت گستری
بود او چو چوپان شما چون رمه
به روز و به شب مهربان همه
اگر روز باشد شبانی کند
وگر شب رسد پاسبانی کند
بود از خداوند خود ترسگار
به احسان و افضالش امیدوار
کف دوستان را چو بارنده میغ
صف دشمنان را چو برنده تیغ
کند پست از همت عرش سای
سر شهوت و آز را زیر پای
دهد آب از چشمه بخردی
بدان را کند شست و شوی از بدی
بود با رعایا همه چرب و نرم
نگهدار ایشان ز هر سرد و گرم
ز شرش نکوکار ایمن بود
ز خیرش بد اندیش ساکن بود
سکندر چو شد زین حکایت خموش
ز جان خموشان برآمد خروش
که شاها سر و سرور ما تویی
ز شاهان مه و مهتر ما تویی
ندیده چو تو هیچ جا هیچ گاه
پسندیده تر هیچ کس هیچ شاه
وز آن پس به بیعت گشادند دست
به سر تاج بر تخت شاهی نشست
زبان را به تحسین مردم گشاد
که نقد حیات از شما گم مباد
چو مهرم به گردون سرافراختید
چو سایه به خاکم نینداختید
ز اقبال سکه به نامم زدید
دم از خطبه احترامم زدید
امیدم چنانست از کردگار
کزان گونه کز شاهیم ساخت کار
ز الهام عدلم کند بهره مند
نیفتد به جز عدل هیچم پسند
نتابم پی وایه خویشتن
چو دونان سر از وایه مرد و زن
رهانم ز غم هر غم اندیش را
کنم مرهمی هر دل ریش را
چو شاه از رعیت بود کامخواه
گدا باشد اندر حقیقت نه شاه
ز دانندگان داستانیست راست
که خواهنده هر کس که باشد گداست
نرسته دل از ننگ حاجتوری
چه حاصل از اورنگ اسکندری
سکندر زیان خود و سود خلق
همی خواست از بهر بهبود خلق
ازین سود هرگز زیانی نداشت
ز دست زیان داستانی نداشت
گر او شاه بود این گدایان که اند
ور او روشن این تیره رایان که اند
بر او ختم شد شیوه خسروی
ندید این کهن شیوه از کس نوی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۸ - حکایت پسر مهتر ده که چون با پدر مشاهده حشمت و شوکت پادشاه شهر کرد
گفت اگر اینست رسم مهتری
منصب ما نیست جز لولیگری
یکی روستایی پسر کش پدر
به ده بودی از مه دهی بهره ور
دماغی پر از نخوت و جاه داشت
دلی خالی از حشمت شاه داشت
پدر روزی از ده کمتر تنگ کرد
به رفتن سوی شهر آهنگ کرد
پسر نیز با او قدم زد به راه
که از شهر سازد چو ده جلوه گاه
چو در عرصه شهر مأوا گرفت
به هر کوی راه تماشا گرفت
یکی بارگه دید سر بر سماک
به گردون رسیده ازو قدر خاک
ز کیوان بسی برتر ایوان او
زحل پیکران گشته دربان او
برآمد ز در نعره کره نای
زمین و زمان کرد جنبش ز جای
برون آمد از در هزاران سوار
قبا و کله زر و گوهر نگار
وزیشان یکی افسر زر به فرق
ز زر و گهر اسب و زین هر دو غرق
نقیبان به کف حربه نور پاش
زده هر طرف نعره دور باش
پسر کز پدر کس نپنداشت مه
ندانست ازو هیچ مهتر فره
بپرسید ازان کش به سر افسر است
بگفتند کو شاه این کشور است
فرومانده حیران و آورد سر
به گوش پدر کای گرامی پدر
گر اینست اندازه مهتری
بود کار ما و تو لولیگری
بیا ساقی آبی چو آذر بیار
نه می بلکه کبریت احمر بیار
که بر مس ما کیمیایی کند
به نقد خرد رهنمایی کند
بیا مطرب آغاز کن زیر و بم
که کرد از دلم مرغ آرام رم
پی حلق این مرغ ناگشته رام
ز ابریشم چنگ کن حلقه دام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۹ - خردنامه ارسطاطالیس
دبیر خردمند دانش پژوه
نویسنده قصه هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامه های حکیمان نوشت
ز هر حرف حکمت که شد بهره یاب
نوشتش به حل یافته زر ناب
بلی نقد بحر خرد گوهر است
به زر نظم سلک گهر خوشتر است
به هر لحظه کردی در آنجا نظر
شدی از سوادش مکحل بصر
گرفتی به دستور آن کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود
خردنامه ای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایش سر آغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که شاها دلت چشمه راز باد
به روی تو چشم رضا باز باد
زبانی که باشد به فرمان گرو
نباشد به از گوش فرمان شنو
فضیلت بود در قبول سخن
نه اندر فضولی کن یا مکن
ز سوسن گل باغ ازان بهتر است
که این جمله گوش آن زبان آور است
خدای آنچه با بندگان می کند
ازیشان توقع همان می کند
کند لطف تا لطف خویی کنند
کند نیکویی تا نکویی کنند
بپرورد در لجه جودشان
به جودی که پرورد فرمودشان
گناه همه از نم عفو شست
به جرم کسان از همه عفو جست
ازان با همه زد دم از راستی
که تابد عنانشان ز کم کاستی
به هر کس ز داد و ستد ره گشاد
نمی خواهد از وی به جز آنچه داد
میفکن به کار رعیت گره
خدا آنچه دادت به ایشان بده
ترحم کن و عفو و بخشش نمای
که اینها رسیدت ز فضل خدای
جهان کوه و فعل تو آمد ندا
جزای تو بر فعل باشد صدا
ازین کوه کز فعل تو پر نداست
صدا جز به وفق ندا برنخاست
به کوه آنچه گویی جز آن نشنوی
به خاک آنچه کاری جز آن ندروی
نهالی که کاری درین تیره خاک
چنان کار کز وایه طبع پاک
دهد نام نیکوت امروز بار
به فردات خشنودی کردگار
اگر واگذاری به او کار خویش
نیاید تو را هیچ دشوار پیش
ز کار تو دشمن هراسان شود
همه کارها بر تو آسان شود
وگر جز بدو افکنی کار را
نشانه شوی تیر ادبار را
بماند تو را کار ناساخته
دل از نقد اقبال پرداخته
نیاورده روی دل اندر صلاح
ز تو قصد اصلاح نبود مباح
ز گم کرده ره رهنمایی که یافت
ز دود سیه روشنایی که یافت
ز سرچشمه چون تلخ و شور آید آب
ز لب تشنگان کی برد تف و تاب
گر اصلاح خلق جهان بایدت
دل از هر بدی بر کران بایدت
نشسته ز خود حرف عیب از نخست
ز تو عیب شویی نیاید درست
چو ناپاک آید به تو آب جوی
مجو پاکی جامه از شست و شوی
مشو غره حسن گفتار خویش
نکو کن چو گفتار کردار خویش
چو کردار ناصح بود ناپسند
نصیحت کی افتد ز وی سودند
خرد عیب آن بی خرد می کند
که منع کس از کار خود می کند
نشد مانع طفل قول پدر
که خود خورد حلوا و گفتش مخور
پی زجر نادان بی باک کیش
بود قوت فعل از قول بیش
ودیعت نهادت فلک در سرشت
بسی خوی نیک و بسی خوی زشت
هلاک تو در خوی زشت است لیک
نجات تو بخشد ازان خوی نیک
چو غالب شود خوی بد بر مزاج
نباشد به جز خوی نیکش علاج
بزن شیشه خشم را سنگ حلم
بشو ظلمت جهل را زآب علم
به فکرت ز دل زنگ نسیان ببر
به شکر از درون داغ کفران ببر
چو باری ز گردونت آید به دوش
در افکندن آن مشو حیله کوش
به پشت تحمل کش آن بار را
مکن حیله گر نفس مکار را
مبادا شود سخت تر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۰ - حکایت آن اشتر که به مشورت روباه در آب خسبید و در آخر بار وی گران تر گردید
کمان گردنی از پی و استخوان
کلاغش پی طعمه زاغ کمان
بدل گشته او را ز بار درشت
چو گردن به تقعیر تحدیث پشت
شده پیر و چون شاهد خودپرست
هم آیینه هم شانه او را به دست
نموده ز آیینه اش مرگ روی
ز بس محنت از شانه اش رفته موی
ز بی گوشتی ایمن از گرگ و شیر
چریدی به هر دشت و وادی دلیر
ز بس بوده کوهان او بارسنج
به پشتش ازان آمده کوه رنج
دوچارش فتاد از قضا روبهی
ز حالات حیلتگران آگهی
بدو گفت کای قانع سربلند
ازین باغ کرده به خاری پسند
ز گیتی نوردان چه کهنه چه نو
چو تو کیست کم خوار و بسیار رو
خرد کشتی خشک دریات خواند
کسی چون تو کشتی به خشکی نراند
چرایی چنین لاغر و پشت ریش
چرا آمد این پشت ریشیت پیش
نیازرده موری ز تو ماه و سال
چو مورت که کرد اینچنین پایمال
بگفتا چه گویم به تو حال خویش
خبرهای ادبار و اقبال خویش
گرفتار سنگین دلی گشته ام
که از وی به خون دل آغشته ام
به پشتم نهد از نمکسار بار
کشد زیر بارم به بینی مهار
نسنجیده باری به آنسان ثقیل
که از ثقل آن بشکند پشت پیل
ازان بار هر جا درافتم ز پای
بجنباند از زخم چوبم ز جای
چنین پشت و پهلوی من ریش ازوست
به هر ریش من آمده نیش ازوست
به ناله زبان کرده ام چون جرس
مرا هیچ کس نیست فریادرس
چو روبه شنید این حدیث دراز
پی چاره کاریش شد حیله ساز
بگفتا میان نمکسار و شهر
بود رودی از موج دریاش بهر
چو آنجا رسی زن در آن آب جک
که گردد نمک از گدازش سبک
وز آن پس برون نه ازان رود گام
سبک بار تا شهر خوش می خرام
شتر چون ز روبه شنید این سخن
بدان حیله شد خویش را چاره کن
پیاپی در آن دجله نیک تک
به یک نیمه آورد بار نمک
شتربان چو زان حیله آگاه شد
به چالاکی او را جزا خواه شد
به یکبار ترک نمکسار کرد
بدو جمله پشم و نمد بار کرد
ازان حیله مسکین شتر در حجاب
به دستور خود خفت در رود آب
ز بس آب برداشت پشم و نمد
یکی ده شده آن باز و ده گشت صد
به سختی همی رفت آن راه را
به نفرین همی گفت روباه را
که بادش ز روی زمین نام گم
که بر من روا داشت این اشتلم
من از یک نمک داشتم دل دو نیم
به آبم درافکند پشمین گلیم
گلیم خود از آب گر برکشم
ز شادی بر اوج فلک سرکشم
بیا ساقیا فکر آن باده کن
که دل را بود از حیل ساده کن
به یک جرعه ام ساز ازان شیر گیر
خلاصی ده از مکر روباه پیر
بیا مطربا نقشی از نو ببند
بزن این نوا را به بانگ بلند
که آنست شیر این گذرگاه را
که از سر کشد پوست روباه را
یکی اشتر از ضعف چون عنکبوت
سوی دشت شد تار تن گرد قوت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۱ - خردنامه افلاطون
فلاطون که فر الهیش بود
ز دانش به دل گنج شاهیش بود
گشاد از دل و جان یزدان شناس
زبان را به تمهید شکر و سپاس
وز آن پس به هر زیرک تیزهوش
شد از گنج اسرار گوهرفروش
که ای اولین تخم این کشتزار
پسین میوه باغ هفت و چهار
رصد دان این هفت گنبد تویی
کله دار این چار مسند تویی
به پای فراست برآ گرد خویش
به چشم کیاست ببین گرد خویش
درین بقعه بنگر که یار تو کیست
بر این رقعه بشمر که کار تو چیست
خوری روزی از خوان فضل خدای
چرا ناوری طاعت او به جای
به کوی وفا سست اساسی مکن
ببین نعمت و ناسپاسی مکن
به نعمت رسیدی مکن چون خسان
فراموش از انعام نعمت رسان
ز بس می رسد فیض انعام ازو
برد بهره هم خاص و هم عام ازو
نه شاه است تنها ازو بهره مند
گدایان ز نابهره مندی نژند
ز خوان نوالش زمان در زمان
گدا را همانست و شه را همان
چه بودی گدا را بتر زانکه شاه
رهیدی ز آفات بر تخت جاه
ز نیلی کمان چرخ زرین سپر
گدا گشتی آماج تیر خطر
بسا شه که در ضعف و سستی بود
نصیب گدا تندرستی بود
بسا لاله داغ بر دل به باغ
که باشد ز داغش گیا را فراغ
مکن این همه فکر دور و دراز
پی آنچه نبود به آنت نیاز
به افتد به هر حال دوری تو را
ز فکری که نبود ضروری تو را
به شهباز فکرت ازین آشیان
به هر دم دو صد صید دولت توان
مکن همچو جغدش به صد رنج و درد
پی گنج موهوم ویرانه گرد
ز ایزد که جان و تنت داده است
تو را هر چه می باید آماده است
ز تو این همه جهد و کوشش که چه
ز تاب و تف حرص جوشش که چه
متاعیست دنیا پی این متاع
مکن با حریصان گیتی نزاع
مکن بهر پیکارشان نیفه تنگ
که کار سگان است بر جیفه جنگ
ز سیمش چه داری سفیدی امید
که گردد سیاه از مساسش سفید
چو باشد زرش قفل فرج ستور
چه جویی ازان فتح باب سرور
بود روشن این نکته بر اهل دید
که می ناید از قفل کار کلید
بت اند این دو خوش آن که زین بت برست
به بت کیست لایق به جز بت پرست
جهانی شده زین بتان خاکسار
بتان را به آن بت پرستان گذار
کن از سجده بت رخ خویش پاک
اگر دیگری بت پرستد چه باک
به دل ناشده میل دنیات سخت
بکش از حریم تمناش رخت
نشاید به جان مهر آن داشتن
که می بایدش زود بگذاشتن
به عبرت ز پیشینیان یاد کن
دل از یاد پیشینیان شاد کن
بخوان دفتر کهنگان و نوان
به هر کشوری بین که چون خسروان
به میدان شاهی فرس تاختند
در آن عرصه نرد هوس باختند
ز صد گام نارفته یک گام را
ز صد کام نارانده یک کام را
فرود آمدند از فرس عاقبت
عنان تافتند از هوس عاقبت
تهی تارک از تاج فرماندهی
فتادند بر بستر جاندهی
نهادند بر تخت از تخت پای
گرفتند در ورطه سخت جای
مکن همنشینی به هر بد سرشت
که دزدد ازو طبع تو خوی زشت
شوی از بدی پر ز نیکی تهی
وز آن نبودت ذره ای آگهی
چه خوش گفت دهقان صافی ز رنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ
چو دشمن به دست تو گردد اسیر
ازو سایه دوستی وامگیر
اگر چند خصم تو بود از نخست
چو آمد به دست تو از خیل توست
مران اسب بداد بر خیل خویش
بگردان ز بنیادشان سیل خویش
نه آنست شه کش بود در سپاه
هزاران غلام مرصع کلاه
شه آن دان که رسم کرم زنده کرد
صد آزاد را از کرم بنده کرد
دلت را به دانشوری دار هوش
چو دانستی آنگاه در کار کوش
بود حال شریر دانا به خیر
که گردد سوی خیر دلال غیر
چو اعمی که باشد چراغش به کف
فروغ چراغش فتد هر طرف
بود روشن از وی ره دیگران
ره وی ازان روشنی بر کران
به هر کس ره آشنایی مپوی
ز هر آشنا روشنایی مجوی
جفایی که بر تو ز عالم رسد
جز از جانب آشنا کم رسد
هر آن جور کز دور این آسیاست
همه ز آشنا رفته بر آشناست
بود داوری ها دو همخانه را
که هرگز نباشد دو بیگانه را
چو ز آیینه کردی کدورت زدای
شود صورت خوب شاهد نمای
سخن را ز بیهود صافی گذار
که گردد جمال خرد آشکار
به کم عقلی آن سفله اقرار کرد
که بر هرزه گفتار بسیار کرد
مگو تا نپرسد ز تو نکته جوی
چو پرسد تأمل کن آنگه بگوی
سخن بی تأمل کم افتد صواب
زبان را عنان از خطا بازتاب
سخن شاهد جلوه گاه دل است
خلاصی ازان جلوه گر مشکل است
چو آراید آن را سخن گستری
نباشد به از راستی زیوری
میارا رخش را به نیل دروغ
کزان نیل گردد رخش بی فروغ
مگو راستی هم که صاحب خرد
به روی قبولش نهد دست رد
چرا راستی گوید آن راست مرد
که باید به صد خجلتش راست کرد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۲ - حکایت آن راستگوی که از ناراستی کج اندیشان به مسافرت بسیار سخن خود را راست کرد
شنیدم که شاهی به هندوستان
برافروخت بزم از رخ دوستان
چو طوطی به هر نکته گویا شدند
به نادر خبرها شکرخا شدند
یکی گفت کاندر دیار عرب
یکی جانور دیده ام بس عجب
شتر پیکری رسته زو بال و پر
ولیکن نه پرنده نی باربر
پی طعمه سوزنده اخگر خورد
چو عنقای مغرب که اختر خورد
بود در دهان وی آتش چو آب
نسوزد گلویش ازان تف و تاب
ز وی هر کس آن قصه را کرد گوش
بر او بانگ زد کای برادر خموش
شتر را به روی زمین پر که دید
و یا طعمه مرغ از اخگر که دید
به دل کی کند خانه مرغ مقال
چو آید فرو ز آشیان محال
چو گوینده انکار ایشان بدید
به سوگند بسیار افغان کشید
ولیکن چو برهان دیگر نداشت
کس آن را به سوگند باور نداشت
ازان جمع فرخنده شرمنده ماند
چو شمع از خجالت سرافکنده ماند
شد آتش ز اندوه و برخاست زود
برون رفت بر خویش پیچان چو دود
ز پا راحله وز جگر زاد کرد
نهان از همه رو به بغداد کرد
شتر مرغی آورد آنجا به دست
به عزم دیار خود احرام بست
پس از سالی آورد سوی شهش
بدان ساخت از صدق خویش آگهش
شه آن را چو دید آفرین کرد و گفت
که ای قول تو بوده با صدق جفت
بود صبح کاذب سخن بی فروغ
نیاید ز صادق زبانان دروغ
ولی کی سزد حرفی از نکته سنج
که باید در اثبات آن برد رنج
لب از دعویی به که داری نگاه
که آری دلیلش ز یکساله راه
بیا ساقیا در ده آن جام صاف
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگ ها رخت بندد دروغ
بیا مطربا زانکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست
که کج جز گرفتار خواری مباد
به جز راست را رستگاری مباد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۳ - خردنامه سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۴ - حکایت آن مرغ ماهیگیر که حیله ای ساخت و آن ماهی ساده را در دام انداخت
به عمان یکی مرغ فرتوت بود
که از ماهیش قوت و قوت بود
به جز ساحل بحر منزل نداشت
به جز ماهی از صید حاصل نداشت
به قصدش همه چشم بودی چو دام
که چون شست از وی رسیدی به کام
چنان شد بر او ضعف پیری درست
که اسباب صیادیش گشت سست
ز هر طعمه روزی تهی حوصله
وز آن ضعف و بی حاصلی در گله
ز صید غرض چشم امید بست
به نظاره بر طرف دریا نشست
دو صد جوق ماهی در آن آبگیر
همی دید چون نقش چین بر حریر
رخ آب ازان ماهیان جا به جای
چو پولاد مصقول جوهرنمای
به حرمان دلی داشت زانها دو نیم
چو محروم مفلس ز خوان لئیم
شکم گرسنه لقمه از کام دور
ز طبع غذا جوی آرام دور
ز ناگه یکی ماهی او را بدید
بدو کرد آغاز گفت و شنید
که ای آفت جان دلخستگان
دل آزار خیل زبان بستگان
رسد از تو تیر بلا فوج فوج
زره پوش از آنیم دایم ز موج
کنون رفته از کار می بینمت
به سستی گرفتار می بینمت
چرا ریخت زینسان پر و بال تو
ز قوت فرو ماند چنگال تو
بگفتا شدم پیر و بیماریم
درافکند از پا به سرباریم
بدیم از ضمیر بداندیش رفت
پشیمانم از هر چه زین پیش رفت
ز من هر که را زخم جانی رسید
همه از غرور جوانی رسید
بر این ساحل امروز دارم قرار
ز آزار هر جانور توبه کار
مرا یک دو شاخ گیاه است بس
چرا جویم از حرص آزار کس
دلم چون شد از وایه طبع پاک
گرم لقمه ماهی نباشد چه باک
خود آن لقمه آسیب جان و تن است
که در وی نهان کرده صد سوزن است
بیا تا ز هر تیرگی خم زنیم
زمانی به هم از صفا دم زنیم
دل از ظلمت ظلم صافی کنیم
به آیین عدلش تلافی کنیم
بر این قول گر اعتمادیت نیست
وز این نکته در دل گشادیت نیست
بگیر این گیاه به هم تافته
ز بس تافته محکمی یافته
دهانم به آن رشته محکم ببند
که تا باشی ایمن ز هر ناپسند
چو بیچاره ماهی شنید آن فریب
نماند از فریبنده هیچش نهیب
گرفت آن گیا را و سویش شتافت
گذرگاه خود جز گلویش نیافت
به یک جستن او را ز جا در ربود
فکندش به جایی که گویی نبود
ربود از کف بحر مشتی درم
نهان ساخت در غله دان عدم
بیا ساقی آن جام گیتی فروز
که شب را نهد راز بر روی روز
بده تا ز مکر آوران جهان
نماند ز ما هیچ مکری نهان
بیا مطربا همچو دانا حکیم
که می داند از نبض حال سقیم
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش
بدان درد پنهان هر سینه ریش