عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر بیمار شد آن تنگ دستی
که دایم کونهٔ هیزم شکستی
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او
بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کونهای چند
چه برهم مینهی چون آخر کار
فور خواهد فتاد از هم بیک بار
ز سود خود مشود خشنود دنیا
اگر مردی زیان کن سود دنیا
یقین میدان که مرد راه آنست
که سود این جهان او را زیانست
ز بی هیچی خود پیچش نباشد
نباشد هیچش از هیچش نباشد
بزرگانی که دین مقصود ایشانست
زیان کار دنیا سود ایشانست
بدنیا ملک عقبی زان خردیدند
که این صد ساله سختی سود دیدند
تو نیز ای مانده در دنیای فانی
چنین بیع و شری کن گر توانی
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد وز بود من و تو
بزادن جمله در شوریم و آشوب
بمردن جمله در زیر لگدکوب
جهان تا بود ازو جان می برآمد
یکی میرفت و دیگر میدرآمد
جهان را ماه شادی زیر میغ است
همه کار جهان درد و دریغ است
جهان با سینهٔ پر درد ما را
خوشی درخواب خواهد کرد ما را
ز بیدادی جهان داند جهان سوخت
نباید گرگ را دریدن آموخت
چنان می جادوی سازد زمانه
که کس دستش نبیند در میانه
بدست چپ نماید این شگفتی
تو پای راست نه در پیش و رفتی
ترا با جادویی او چه کارست
مقامت نیست دنیا ره گذارست
جهان بر ره گذر هنگامه کردست
تو بگذر زانک این هنگامه سردست
اگر کودک نیی بنگر پس و پیش
بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش
چه میخواهی ز خود بیرون بمانده
میان خاک دل پرخون بمانده
برو جان گیر و ترک این جهان کن
که او گیر و داوش در میان کن
چه خواهی داو زین گردنده پرگار
که خواهی شد بد او او گرفتار
چه بخشد چرخ مردم را در آغاز
که در انجام نستاند از او باز
چو طاوسیست گردون پرگشاده
جهانی خلق را بر پر نهاده
بروز این آسمان دود کبودست
بشب آب سیاه آخر چه بودست
بماندی در کبودی و سیاهی
بمردی در میان آخر چه خواهی
برو زین گرد نای آبنوسی
چه زین درنده درزی میبیوسی
سخن تا چند گویی آسمان را
که بی شک بر زمین اندازد آنرا
زدست آسمان هر دل که جان داشت
گرش دستست هم بر آسمان داشت
فلک طشتیست پر اخگر ز اختر
تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر
سزد گر پای بر آتش بماندی
که زیر آتشین مفرش بماندی
گر از خورشید فرق تو کله داشت
کله نتوانی از گردون نگه داشت
مرا باری دل از گردون فرومرد
ز بس کس کو برآورد و فرو برد
کرا این گنبد گردان بر آرد
که نه در عاقبت از جان برآرد
جهان خون بی حد و بی باک کردست
بسی زین تیغ زیر خاک کردست
فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد
بهر ساعت بلایی نیزت آورد
عجب درماندهام چون مبتلایی
که دل چون میچخد با هر بلایی
بگو تا چند گاه اندوه و گه غم
فغان از روز و شب وز سال و مه هم
نگردد هیچ صبحی روز نزدیک
که تا بر ما نگردد روز تاریک
نگردد هیچ شامی شب پدیدار
که نه شب خوش کند شادی بیک بار
نگردد هیچ ماهی نو درین باب
که تا بر ما نپیمایند مهتاب
نگردد هیچ سالی نو ز ایام
که نه ده ساله از ماغم کند وام
حدیث ماه و سال و روز و شب بین
عجب بازی چرخ بوالعجب بین
چو شب انگشت ریزندش ببردر
بهر روزی ببایندش ز سر در
تنوری تافتست این دیر ناساز
کزو بی سوز ناید گردهٔ باز
بتر زین در زمانه فتنهای نیست
کزین چنبر رسن را رخنهای نیست
اگر خواهی که تو بیرون گریزی
نه پایست و نه چنبر چون گریزی
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد
سپهری را که دریاییست پرجوش
شدی چون چنبر دف حلقه در گوش
ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا در گردنش چنبر کنی دست
سپهر چنبری چنبر بسی زد
چو حلقه بر در حق سربسی زد
بسی چنبر بزد چون خاک بیزی
نیامد بر سر غربال چیزی
درین اندوه پشتش چنبری شد
لباس او ز غم نیلوفری شد
تو میخواهی که برخیزی ببازی
ازین چنبر جهی بیرون چو غازی
تو نشناسی الف از چنبری باز
مکن سوی سپهر چنبری ساز
گذر زین چنبر آن ساعت توانی
که جان برچنبر حلقت رسانی
اگر صد گز رسن باشد بناکام
گذر بر چنبرش باشد سرانجام
زهی افسوس و حیلت سازی ما
زهی دوران چنبر بازی ما
جهانا طبع مردم خوار داری
که چندین خلق در پروار داری
یکایک را میان نعمت و ناز
بپروردی و خوردی عاقبت باز
جهانا کیست کز دور تو شادست
همه دور تو با جور تو بادست
جهانا غولی و مردم نمایی
که جو بفروشی و گندم نمایی
جهانا با که خواهی ساخت آخر
بکوری چند خواهی باخت آخر
دلا ترک جهان گیر از جهان چند
ترا هر دم ز دور او زیان چند
ز دست نه خم پرپیچ ایام
چه میپیچی بخواهی مرد ناکام
جهان چون نیست از کار تو غم ناک
چرا بر سر کنی از دست او خاک
چه سود ار خاک بر افلاک ریزی
که گر سنگی میان خاک ریزی
جهان را بر کسی غم خوارگی نیست
کسی را چاره جز بیچارگی نیست
جهان چو تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاد دارد
نه بتواند زمانی شاد دیدت
نه یک دم از غمی آزاد دیدت
بعمری میدهد رنج مدامت
که تا کار جهان گیرد نظامت
بعمری جز بلا حاصل نبینی
که تا روزی بکام دل نشینی
چو بنشستی برانگیزد بزورت
بزاری میدواند تا بگورت
تو تا بنشستهٔ در دار فانی
نشسته رفتهٔ و می ندانی
مثالت راست چون گردست پیوست
که گرد آنگه رود بی شک که بنشست
ز دور نه سپهر یک ده آیت
چه باید کرد چندینی شکاست
فلک سرگشته تر از تست بسیار
چه باید خواست زو یاری بهر کار
فلک عمری دوید اندر تک و تاز
که تا سرگشتگی دارد ز خود باز
چو نتواند که از خود باز دارد
ترا چون در میان ناز دارد
که دایم کونهٔ هیزم شکستی
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او
بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کونهای چند
چه برهم مینهی چون آخر کار
فور خواهد فتاد از هم بیک بار
ز سود خود مشود خشنود دنیا
اگر مردی زیان کن سود دنیا
یقین میدان که مرد راه آنست
که سود این جهان او را زیانست
ز بی هیچی خود پیچش نباشد
نباشد هیچش از هیچش نباشد
بزرگانی که دین مقصود ایشانست
زیان کار دنیا سود ایشانست
بدنیا ملک عقبی زان خردیدند
که این صد ساله سختی سود دیدند
تو نیز ای مانده در دنیای فانی
چنین بیع و شری کن گر توانی
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد وز بود من و تو
بزادن جمله در شوریم و آشوب
بمردن جمله در زیر لگدکوب
جهان تا بود ازو جان می برآمد
یکی میرفت و دیگر میدرآمد
جهان را ماه شادی زیر میغ است
همه کار جهان درد و دریغ است
جهان با سینهٔ پر درد ما را
خوشی درخواب خواهد کرد ما را
ز بیدادی جهان داند جهان سوخت
نباید گرگ را دریدن آموخت
چنان می جادوی سازد زمانه
که کس دستش نبیند در میانه
بدست چپ نماید این شگفتی
تو پای راست نه در پیش و رفتی
ترا با جادویی او چه کارست
مقامت نیست دنیا ره گذارست
جهان بر ره گذر هنگامه کردست
تو بگذر زانک این هنگامه سردست
اگر کودک نیی بنگر پس و پیش
بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش
چه میخواهی ز خود بیرون بمانده
میان خاک دل پرخون بمانده
برو جان گیر و ترک این جهان کن
که او گیر و داوش در میان کن
چه خواهی داو زین گردنده پرگار
که خواهی شد بد او او گرفتار
چه بخشد چرخ مردم را در آغاز
که در انجام نستاند از او باز
چو طاوسیست گردون پرگشاده
جهانی خلق را بر پر نهاده
بروز این آسمان دود کبودست
بشب آب سیاه آخر چه بودست
بماندی در کبودی و سیاهی
بمردی در میان آخر چه خواهی
برو زین گرد نای آبنوسی
چه زین درنده درزی میبیوسی
سخن تا چند گویی آسمان را
که بی شک بر زمین اندازد آنرا
زدست آسمان هر دل که جان داشت
گرش دستست هم بر آسمان داشت
فلک طشتیست پر اخگر ز اختر
تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر
سزد گر پای بر آتش بماندی
که زیر آتشین مفرش بماندی
گر از خورشید فرق تو کله داشت
کله نتوانی از گردون نگه داشت
مرا باری دل از گردون فرومرد
ز بس کس کو برآورد و فرو برد
کرا این گنبد گردان بر آرد
که نه در عاقبت از جان برآرد
جهان خون بی حد و بی باک کردست
بسی زین تیغ زیر خاک کردست
فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد
بهر ساعت بلایی نیزت آورد
عجب درماندهام چون مبتلایی
که دل چون میچخد با هر بلایی
بگو تا چند گاه اندوه و گه غم
فغان از روز و شب وز سال و مه هم
نگردد هیچ صبحی روز نزدیک
که تا بر ما نگردد روز تاریک
نگردد هیچ شامی شب پدیدار
که نه شب خوش کند شادی بیک بار
نگردد هیچ ماهی نو درین باب
که تا بر ما نپیمایند مهتاب
نگردد هیچ سالی نو ز ایام
که نه ده ساله از ماغم کند وام
حدیث ماه و سال و روز و شب بین
عجب بازی چرخ بوالعجب بین
چو شب انگشت ریزندش ببردر
بهر روزی ببایندش ز سر در
تنوری تافتست این دیر ناساز
کزو بی سوز ناید گردهٔ باز
بتر زین در زمانه فتنهای نیست
کزین چنبر رسن را رخنهای نیست
اگر خواهی که تو بیرون گریزی
نه پایست و نه چنبر چون گریزی
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد
سپهری را که دریاییست پرجوش
شدی چون چنبر دف حلقه در گوش
ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا در گردنش چنبر کنی دست
سپهر چنبری چنبر بسی زد
چو حلقه بر در حق سربسی زد
بسی چنبر بزد چون خاک بیزی
نیامد بر سر غربال چیزی
درین اندوه پشتش چنبری شد
لباس او ز غم نیلوفری شد
تو میخواهی که برخیزی ببازی
ازین چنبر جهی بیرون چو غازی
تو نشناسی الف از چنبری باز
مکن سوی سپهر چنبری ساز
گذر زین چنبر آن ساعت توانی
که جان برچنبر حلقت رسانی
اگر صد گز رسن باشد بناکام
گذر بر چنبرش باشد سرانجام
زهی افسوس و حیلت سازی ما
زهی دوران چنبر بازی ما
جهانا طبع مردم خوار داری
که چندین خلق در پروار داری
یکایک را میان نعمت و ناز
بپروردی و خوردی عاقبت باز
جهانا کیست کز دور تو شادست
همه دور تو با جور تو بادست
جهانا غولی و مردم نمایی
که جو بفروشی و گندم نمایی
جهانا با که خواهی ساخت آخر
بکوری چند خواهی باخت آخر
دلا ترک جهان گیر از جهان چند
ترا هر دم ز دور او زیان چند
ز دست نه خم پرپیچ ایام
چه میپیچی بخواهی مرد ناکام
جهان چون نیست از کار تو غم ناک
چرا بر سر کنی از دست او خاک
چه سود ار خاک بر افلاک ریزی
که گر سنگی میان خاک ریزی
جهان را بر کسی غم خوارگی نیست
کسی را چاره جز بیچارگی نیست
جهان چو تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاد دارد
نه بتواند زمانی شاد دیدت
نه یک دم از غمی آزاد دیدت
بعمری میدهد رنج مدامت
که تا کار جهان گیرد نظامت
بعمری جز بلا حاصل نبینی
که تا روزی بکام دل نشینی
چو بنشستی برانگیزد بزورت
بزاری میدواند تا بگورت
تو تا بنشستهٔ در دار فانی
نشسته رفتهٔ و می ندانی
مثالت راست چون گردست پیوست
که گرد آنگه رود بی شک که بنشست
ز دور نه سپهر یک ده آیت
چه باید کرد چندینی شکاست
فلک سرگشته تر از تست بسیار
چه باید خواست زو یاری بهر کار
فلک عمری دوید اندر تک و تاز
که تا سرگشتگی دارد ز خود باز
چو نتواند که از خود باز دارد
ترا چون در میان ناز دارد
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر آن روستایی بود دلتنگ
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدار
جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست
چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی
اگر اینجای یک دم میزنی تو
هم اینجا بیخ عالم میزنی تو
چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام
اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو
اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده
درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی
تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی
نمیدانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت
تو پنداری که میآیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی
چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید
بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی
اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی
بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه
ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی
نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر میریزد ز پستان
الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش
بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع
چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده
نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده
نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار
دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را
برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز
برا ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری
ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست
تو میگویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست
سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی
کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه
بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار
تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر
تکبر میکنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون
برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش
خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتادهای تو
چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان
اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی
رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان
بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز
بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه
چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی میترس کاید زود در جوش
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدار
جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست
چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی
اگر اینجای یک دم میزنی تو
هم اینجا بیخ عالم میزنی تو
چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام
اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو
اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده
درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی
تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی
نمیدانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت
تو پنداری که میآیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی
چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید
بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی
اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی
بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه
ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی
نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر میریزد ز پستان
الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش
بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع
چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده
نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده
نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار
دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را
برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز
برا ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری
ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست
تو میگویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست
سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی
کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه
بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار
تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر
تکبر میکنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون
برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش
خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتادهای تو
چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان
اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی
رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان
بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز
بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه
چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی میترس کاید زود در جوش
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر میرفت استاد مهینه
خری میبرد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
چه دارم گفت دل پر پیچ دارم
که گر خر میبیفتد هیچ دارم
چو پی بر باد دارد عمر هیچ است
ببین کین هیچ را صد گونه پیچ است
چنین عمری کزو جان تو شادست
چو مرگ آید بجان تو که بادست
اگر سد سکندر پیش گیری
ز وقت خود نه پس نه پیش میری
ترا این مرگ هم پیشت نهادست
ولی روزی دو از پس اوفتادست
چو شاخی را همی بری زدونیم
دل شاخ دگر میلرزد از بیم
ترا دور فلک چندی گذارد
خود این مست استخوان چندی ندارد
همه کار جهان از ذره تا شمس
چه میپرسی کان لم تعن بالامس
اگر اسکندی دنیای فانیت
کند بر تو کفن اسکندرانیت
وگر روبین تر از اسفندیاری
بآخر نیز او را چشم داری
نهٔ کوه و گر کوه بلندی
چو کاهی گردی از بس مستمندی
نه دریا و گردریای آبی
بپالایی و بپذیری خرابی
نهٔ شیر و گر شیر ژیانی
تو روبه بازی گردون ندانی
نهٔ پیل و گر خود پیل گیری
چو نمردی بسارخکی بمیری
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو در گردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و گر ماه منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
نهٔ سندان و گر سندان و پتکی
چو مرگ آید برهواری بلنگی
نهٔ آهن بسختی و بتیزی
وگر هستی بیک سستی بریزی
اگر تو شیر طبع و پیل زوری
ز بهر طعمهٔ کرمان گوری
همی آن دم که از تن جان برندت
میان زیره تا کرمان برندت
چو خفتی در کفن گشتی لگدکوب
تو خفته به خوری اما بسی چوب
تو گر خاکی و گر آتش نژادی
درین دولاب سیمابی چو بادی
بسا گلبرگ کز تب ریخت از بار
شد از تب ریزه تا کرمان بیک بار
چو بزتاچند خواهی بر کمر جست
که خواهی کام و ناکام این کمربست
فرواندیش تا چندین زن و مرد
کجا رفتند با دلهای پر درد
همه صحرای عالم جای تا جای
سراسر خفته میبینم سراپای
همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمینست زلفین سیه رنگ
همه کوه و بیابان گام و ناگام
قد چون سرو بینم چشم بادام
همی در هیچ صحرا منزلی نیست
که در خاک رهش پرخون دلی نیست
زهر جایی که میروید گیاهی
برون میآید از هر برگش آهی
همه خاک زمین خاک عزیزانست
عزیزان برگ و عالم برگ ریزانست
خری میبرد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
چه دارم گفت دل پر پیچ دارم
که گر خر میبیفتد هیچ دارم
چو پی بر باد دارد عمر هیچ است
ببین کین هیچ را صد گونه پیچ است
چنین عمری کزو جان تو شادست
چو مرگ آید بجان تو که بادست
اگر سد سکندر پیش گیری
ز وقت خود نه پس نه پیش میری
ترا این مرگ هم پیشت نهادست
ولی روزی دو از پس اوفتادست
چو شاخی را همی بری زدونیم
دل شاخ دگر میلرزد از بیم
ترا دور فلک چندی گذارد
خود این مست استخوان چندی ندارد
همه کار جهان از ذره تا شمس
چه میپرسی کان لم تعن بالامس
اگر اسکندی دنیای فانیت
کند بر تو کفن اسکندرانیت
وگر روبین تر از اسفندیاری
بآخر نیز او را چشم داری
نهٔ کوه و گر کوه بلندی
چو کاهی گردی از بس مستمندی
نه دریا و گردریای آبی
بپالایی و بپذیری خرابی
نهٔ شیر و گر شیر ژیانی
تو روبه بازی گردون ندانی
نهٔ پیل و گر خود پیل گیری
چو نمردی بسارخکی بمیری
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو در گردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و گر ماه منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
نهٔ سندان و گر سندان و پتکی
چو مرگ آید برهواری بلنگی
نهٔ آهن بسختی و بتیزی
وگر هستی بیک سستی بریزی
اگر تو شیر طبع و پیل زوری
ز بهر طعمهٔ کرمان گوری
همی آن دم که از تن جان برندت
میان زیره تا کرمان برندت
چو خفتی در کفن گشتی لگدکوب
تو خفته به خوری اما بسی چوب
تو گر خاکی و گر آتش نژادی
درین دولاب سیمابی چو بادی
بسا گلبرگ کز تب ریخت از بار
شد از تب ریزه تا کرمان بیک بار
چو بزتاچند خواهی بر کمر جست
که خواهی کام و ناکام این کمربست
فرواندیش تا چندین زن و مرد
کجا رفتند با دلهای پر درد
همه صحرای عالم جای تا جای
سراسر خفته میبینم سراپای
همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمینست زلفین سیه رنگ
همه کوه و بیابان گام و ناگام
قد چون سرو بینم چشم بادام
همی در هیچ صحرا منزلی نیست
که در خاک رهش پرخون دلی نیست
زهر جایی که میروید گیاهی
برون میآید از هر برگش آهی
همه خاک زمین خاک عزیزانست
عزیزان برگ و عالم برگ ریزانست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
یکی دیوانهٔ را دید شاهی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی
بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر
چه سودا میپزی در کاسهٔ سر
بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم
ندانم کلهٔ چون من گداییست
و یا خود آن چون تو پادشاییست
بپیمودم بعمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم
چه گر داری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر
چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز
همه ار نفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست
عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو
بیک دم ماندهٔ چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان
اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد
مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر
بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز
چه مینازی اگر عمرت درازست
بجان کندن ترا چندین نیازست
اگر عمر تو صد سالست و گربیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست
نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
فرو میکرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم
ز بیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی
بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن
چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه مییازد بجان دست
چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گریه شرم و دیگ سرباز
برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی
درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد
سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار
برون شد دیگت از سر میستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی
چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار
بتو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز برنه
ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی
ز سودا کاسهٔ سردار صافی
همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاورسست کمتر
هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست
اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا
چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر
کسی کو خانه چندان ساخت کو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود
چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سرمنظر چه افرازی برافلاک
نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار
نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تااز پس چه بود و چیست از پیش
رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی ز خون چون خون بشستت
باول میشوی از خون پدیدار
بآخر زیر خاک ره گرفتار
میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید
زهی غفلت که با چندین تم و تاز
میان خاک وخون برساختی کار
تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی
میان خاک و خون شادی چه جویی
نهٔ جز بنده آزادی چه جویی
میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم
اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
میان دربند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست
کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود
که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی
بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر
چه سودا میپزی در کاسهٔ سر
بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم
ندانم کلهٔ چون من گداییست
و یا خود آن چون تو پادشاییست
بپیمودم بعمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم
چه گر داری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر
چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز
همه ار نفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست
عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو
بیک دم ماندهٔ چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان
اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد
مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر
بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز
چه مینازی اگر عمرت درازست
بجان کندن ترا چندین نیازست
اگر عمر تو صد سالست و گربیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست
نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
فرو میکرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم
ز بیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی
بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن
چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه مییازد بجان دست
چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گریه شرم و دیگ سرباز
برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی
درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد
سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار
برون شد دیگت از سر میستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی
چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار
بتو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز برنه
ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی
ز سودا کاسهٔ سردار صافی
همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاورسست کمتر
هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست
اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا
چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر
کسی کو خانه چندان ساخت کو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود
چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سرمنظر چه افرازی برافلاک
نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار
نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تااز پس چه بود و چیست از پیش
رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی ز خون چون خون بشستت
باول میشوی از خون پدیدار
بآخر زیر خاک ره گرفتار
میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید
زهی غفلت که با چندین تم و تاز
میان خاک وخون برساختی کار
تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی
میان خاک و خون شادی چه جویی
نهٔ جز بنده آزادی چه جویی
میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم
اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
میان دربند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست
کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود
که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
المقاله السابعه عشر
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
یکی چندانک در ره ژنده دیدی
جز آن کارش نبودی ژنده چیدی
شبی چون پرشدش از ژنده خانه
فتادش اخگری اندر میانه
همه ژنده بسوخت او در میان هم
کرا در هر دو عالم بود از آن غم
الا یا ژنده چین ژنده چه چینی
میان ژنده تا چندی نشستی
چو بهر ژنده داری چشم بر راه
بسوزی هم تو و هم ژنده ناگاه
تو پنداری که چون مردی برستی
کجا رستی که در سختی نشستی
یقین میدان که چون جانت برآید
بیک یک ذره طوفانت برآید
نباشد از تو یک یک ذره بی کار
بود در رنج جان کندن گرفتار
چو ازگورت برانگیزند مضطر
برهنه پا و سر در دشت محشر
چو خوش آتش زدی در خرمن خویش
ندانی آنچ کردی با تن خویش
تر این پس روی غول تا کی
بدنیا دوستی مشغول تا کی
بدادی رایگانی عمر از دست
اگر بر خود بگریی جان آن هست
دمی کان را بها آید جهانی
پی آن دم نمیگیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمیدانی بهای یک دم خویش
گهی معجز گهی برهان نمودند
گهی توریت و گه قرآن نمودند
ترا از نیک و بد آگاه کردند
بسوی حق رهت کوتاه کردند
بگفتندت چه کن چون کن چرا کن
هوارا امیل کش کار خدا کن
نه زان بود این همه سختی و درخواست
که تا دستار رعنایی کنی راست
ببازار تکبر میخرامی
نیارد گفت کس با تو چه نامی
بپوشی جامهٔ با صد شکن تو
نیندیشی ز کرباس و کفن تو
ترا تا نشکند در هم سر و پای
نگردی سیرنان و جامه وجای
تو تا سر داری و تا پای داری
رگ سود و زیان بر جای داری
تو خاکی طبع چندین باد پندار
چو سر بنهی ز سر بنهی بیک بار
خوشی خود را غروری میدهی تو
سبد از آب زود آری تهی تو
چو در خوابی سخن هیچی ندانی
چو سر اندر کفن پیچی ندانی
برو جهدی کن ار پیغمبری تو
که تا توشه ازین عالم بری تو
تو پنداری بیک طاعت برستی
که از غفلت چنین فارغ نشستی
ترا این سخته نیست این کار ای دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
فغان و خامشی سودی ندارد
که هستی تو به بودی ندارد
جز آن کارش نبودی ژنده چیدی
شبی چون پرشدش از ژنده خانه
فتادش اخگری اندر میانه
همه ژنده بسوخت او در میان هم
کرا در هر دو عالم بود از آن غم
الا یا ژنده چین ژنده چه چینی
میان ژنده تا چندی نشستی
چو بهر ژنده داری چشم بر راه
بسوزی هم تو و هم ژنده ناگاه
تو پنداری که چون مردی برستی
کجا رستی که در سختی نشستی
یقین میدان که چون جانت برآید
بیک یک ذره طوفانت برآید
نباشد از تو یک یک ذره بی کار
بود در رنج جان کندن گرفتار
چو ازگورت برانگیزند مضطر
برهنه پا و سر در دشت محشر
چو خوش آتش زدی در خرمن خویش
ندانی آنچ کردی با تن خویش
تر این پس روی غول تا کی
بدنیا دوستی مشغول تا کی
بدادی رایگانی عمر از دست
اگر بر خود بگریی جان آن هست
دمی کان را بها آید جهانی
پی آن دم نمیگیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمیدانی بهای یک دم خویش
گهی معجز گهی برهان نمودند
گهی توریت و گه قرآن نمودند
ترا از نیک و بد آگاه کردند
بسوی حق رهت کوتاه کردند
بگفتندت چه کن چون کن چرا کن
هوارا امیل کش کار خدا کن
نه زان بود این همه سختی و درخواست
که تا دستار رعنایی کنی راست
ببازار تکبر میخرامی
نیارد گفت کس با تو چه نامی
بپوشی جامهٔ با صد شکن تو
نیندیشی ز کرباس و کفن تو
ترا تا نشکند در هم سر و پای
نگردی سیرنان و جامه وجای
تو تا سر داری و تا پای داری
رگ سود و زیان بر جای داری
تو خاکی طبع چندین باد پندار
چو سر بنهی ز سر بنهی بیک بار
خوشی خود را غروری میدهی تو
سبد از آب زود آری تهی تو
چو در خوابی سخن هیچی ندانی
چو سر اندر کفن پیچی ندانی
برو جهدی کن ار پیغمبری تو
که تا توشه ازین عالم بری تو
تو پنداری بیک طاعت برستی
که از غفلت چنین فارغ نشستی
ترا این سخته نیست این کار ای دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
فغان و خامشی سودی ندارد
که هستی تو به بودی ندارد
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که پیری را مقرب
بسختی درد دندان خاست یک شب
فغان میکرد تا وقت سحرگاه
یکی هاتف زفان بگشاد ناگاه
که یک امشب نداری سر ببالین
چرا بر حق زنی تشنیع چندین
دگر شب نیز از شرم خداوند
بخاموشی زفان آورد در بند
از آن دردش جگر میسوخت در بر
ولی افکنده بود از شرم حق سر
یکی هاتف دگر ره دادآواز
که با یزدان صبوری میکنی ساز
عجب کاری بفتادست ما را
که چندینی پر استادست ما را
نه بتوان گفت نه خامش توان بود
نه آگه مند نه بیهش توان بود
گر ازین گونه کاری سخت یا دست
که فرزندان آدم را فتادست
بگو تا کیست مردم بی نوایی
کفی خاکست و روزی ده بقایی
فراهم کرده مشتی استخوان را
کشیده پوستی در گرد آن را
بهم گرد آمده مشتی رگ و پی
که میریزد گهی خلط و گهی خوی
بدستی میخورد قوتی بصد ناز
بدستی نیز میشوید ز خود باز
اگر قولی کند بدقول باشد
خوشیش از جایگاه بول باشد
فراغت جای او باشد بمبرز
چو فارغ شد بدان شیرین کند رز
اگر صحبت کند با سریت وزن
تو دانی کاب میکوبد بهاون
کفن از کرم مرده میکند باز
که من ابریشمین میپوشم از ناز
بخون دل زر از بیرون درآرد
اجل خود زر ستاند خون برآرد
همه بیناییش پیهی نمک سود
همه شنواییش لختی خراندود
اگر خاری شود در پای او را
بدارد مبتلا بر جای او را
اگر یک بار افزون خورده باشد
شکم را چار میخی کرده باشد
وگر خود کم خورد از ضعف و سستی
ببرد دل امید از تن درستی
بمانده زنده و مرده بیک دم
همه عمرش گرو کرده بیک دم
نه یک دم طاقت سرماش باشد
نه تاب و قوت گرماش باشد
نه صبرش باشد اندر هیچ کاری
نه طاقت آورد در انتظاری
چو موری سست و زهر اندازد چو مار
چو کاهی در سرش کوهی ز پندار
بصد سختی درین زندان بزاده
بسی جان کنده آخر جان بداده
بسختی درد دندان خاست یک شب
فغان میکرد تا وقت سحرگاه
یکی هاتف زفان بگشاد ناگاه
که یک امشب نداری سر ببالین
چرا بر حق زنی تشنیع چندین
دگر شب نیز از شرم خداوند
بخاموشی زفان آورد در بند
از آن دردش جگر میسوخت در بر
ولی افکنده بود از شرم حق سر
یکی هاتف دگر ره دادآواز
که با یزدان صبوری میکنی ساز
عجب کاری بفتادست ما را
که چندینی پر استادست ما را
نه بتوان گفت نه خامش توان بود
نه آگه مند نه بیهش توان بود
گر ازین گونه کاری سخت یا دست
که فرزندان آدم را فتادست
بگو تا کیست مردم بی نوایی
کفی خاکست و روزی ده بقایی
فراهم کرده مشتی استخوان را
کشیده پوستی در گرد آن را
بهم گرد آمده مشتی رگ و پی
که میریزد گهی خلط و گهی خوی
بدستی میخورد قوتی بصد ناز
بدستی نیز میشوید ز خود باز
اگر قولی کند بدقول باشد
خوشیش از جایگاه بول باشد
فراغت جای او باشد بمبرز
چو فارغ شد بدان شیرین کند رز
اگر صحبت کند با سریت وزن
تو دانی کاب میکوبد بهاون
کفن از کرم مرده میکند باز
که من ابریشمین میپوشم از ناز
بخون دل زر از بیرون درآرد
اجل خود زر ستاند خون برآرد
همه بیناییش پیهی نمک سود
همه شنواییش لختی خراندود
اگر خاری شود در پای او را
بدارد مبتلا بر جای او را
اگر یک بار افزون خورده باشد
شکم را چار میخی کرده باشد
وگر خود کم خورد از ضعف و سستی
ببرد دل امید از تن درستی
بمانده زنده و مرده بیک دم
همه عمرش گرو کرده بیک دم
نه یک دم طاقت سرماش باشد
نه تاب و قوت گرماش باشد
نه صبرش باشد اندر هیچ کاری
نه طاقت آورد در انتظاری
چو موری سست و زهر اندازد چو مار
چو کاهی در سرش کوهی ز پندار
بصد سختی درین زندان بزاده
بسی جان کنده آخر جان بداده
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن مجنون معنی
که کیست این خلق و چیست این کار دنیا
چنین گفت او که دوغ است این همه کار
مگس بر دوغ گرد آمد بیک بار
چه وادیست این که مادروی فتادیم
ز دست خویش از سر پی فتادیم
درین وادی همه غولان خویشیم
ز اول روز مشغولان خویشیم
چو درمانیم برداریم فریاد
بلا چون رفت بگذرایمش از یاد
دریغا رنج برد ما بدنیی
غم بسیار و آنرا حاصل نی
اگر از دیده صد دریا بباری
خدا داند که تو بر هیچ کاری
عزیزا گر بدست آری کدویی
پدید آری برو چشمی و رویی
کدو پر یخ کنی و آنگه بداری
که تا اشگی همی ریز بزاری
چو باران گرچه آن اشگست بسیار
بچشم کس ندارد هیچ مقدار
همه در جنب قدرت هم چنانیم
اگر خندیم و گر اشگی فشانیم
هزاران دل برین آتش کبابست
کرا پروای این یک قطره آبست
نگردد ز اشگ تو حکم خدایی
چه گویی با که ای و در کجایی
اگر هر دو جهان نابود باشد
خدا را نه زیان نه سود باشد
اگر روزیت بر گیرند از پیش
قیاس حق نگیری نیز از خویش
اگر نالی وگر نه کار رفتست
همه نقشی از آن پرگار رفتست
بنه تن تا نمالد روزگارت
چنین رفتست بادیگر چه کارت
چرا هر چند کاری سخت افتاد
ز حیرت بر تو افتادست فریاد
همی پرسی که این چون و آن چگونست
چرا این راست دیگر پاشکونست
اگر تو چشم داری چشم کن باز
چو کردی چشم بازاندیشه کن ساز
دمی آرام موجودات بنگر
ثبات نفس یک یک ذات بنگر
ترا گر عقل و تمییزست رفته
چه میپرسی همه چیزست رفته
تو ای عطار ره در کوی جان گیر
جهان کم گیر گودشمن جهان گیر
تو کر کس نیستی مردار بگذار
جهان با دیو مردم خوار بگذار
سلیمان را چو شد انگشتری گم
برست از ریش مشتی دیو مردم
قدم در نه ببازار عدم تو
چه میجویی ز مشتی نو قدم تو
هر آنچ آن باطلست از پیش برگیر
ره حق گیر و دل از خویش برگیر
ز حب مال و حب جاه برخیز
حجاب خود تویی از راه برخیز
چراجانت زعالم پر گزندست
که از عالم ترا قوتی بسندست
اگر این نفس فرتوتت نبودی
غم و اندیشهٔ قوتت نبودی
ز خود بگذر قدم در راه دین زن
بت اسن این نفس کافر بر زمین زن
مکن در راه دین یک ذره سستی
که نستانند در دین جز درستی
که کیست این خلق و چیست این کار دنیا
چنین گفت او که دوغ است این همه کار
مگس بر دوغ گرد آمد بیک بار
چه وادیست این که مادروی فتادیم
ز دست خویش از سر پی فتادیم
درین وادی همه غولان خویشیم
ز اول روز مشغولان خویشیم
چو درمانیم برداریم فریاد
بلا چون رفت بگذرایمش از یاد
دریغا رنج برد ما بدنیی
غم بسیار و آنرا حاصل نی
اگر از دیده صد دریا بباری
خدا داند که تو بر هیچ کاری
عزیزا گر بدست آری کدویی
پدید آری برو چشمی و رویی
کدو پر یخ کنی و آنگه بداری
که تا اشگی همی ریز بزاری
چو باران گرچه آن اشگست بسیار
بچشم کس ندارد هیچ مقدار
همه در جنب قدرت هم چنانیم
اگر خندیم و گر اشگی فشانیم
هزاران دل برین آتش کبابست
کرا پروای این یک قطره آبست
نگردد ز اشگ تو حکم خدایی
چه گویی با که ای و در کجایی
اگر هر دو جهان نابود باشد
خدا را نه زیان نه سود باشد
اگر روزیت بر گیرند از پیش
قیاس حق نگیری نیز از خویش
اگر نالی وگر نه کار رفتست
همه نقشی از آن پرگار رفتست
بنه تن تا نمالد روزگارت
چنین رفتست بادیگر چه کارت
چرا هر چند کاری سخت افتاد
ز حیرت بر تو افتادست فریاد
همی پرسی که این چون و آن چگونست
چرا این راست دیگر پاشکونست
اگر تو چشم داری چشم کن باز
چو کردی چشم بازاندیشه کن ساز
دمی آرام موجودات بنگر
ثبات نفس یک یک ذات بنگر
ترا گر عقل و تمییزست رفته
چه میپرسی همه چیزست رفته
تو ای عطار ره در کوی جان گیر
جهان کم گیر گودشمن جهان گیر
تو کر کس نیستی مردار بگذار
جهان با دیو مردم خوار بگذار
سلیمان را چو شد انگشتری گم
برست از ریش مشتی دیو مردم
قدم در نه ببازار عدم تو
چه میجویی ز مشتی نو قدم تو
هر آنچ آن باطلست از پیش برگیر
ره حق گیر و دل از خویش برگیر
ز حب مال و حب جاه برخیز
حجاب خود تویی از راه برخیز
چراجانت زعالم پر گزندست
که از عالم ترا قوتی بسندست
اگر این نفس فرتوتت نبودی
غم و اندیشهٔ قوتت نبودی
ز خود بگذر قدم در راه دین زن
بت اسن این نفس کافر بر زمین زن
مکن در راه دین یک ذره سستی
که نستانند در دین جز درستی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم از یکی صاحب کرامات
که شد روزی جهودی در خرابات
درون میکده ویرانهٔ بود
که رندان را مقامر خانهٔ بود
گرفته هر دو تن راه قماری
ببرده سیم و زر هر یک کناری
جهود اندر قمار آمد بیک بار
که تا در باخت آپخش بود دینار
سرایی داشت و باغی هر دو در باخت
نماندش هیچ با افلاس درساخت
چو شد دستش ز زر و سیم خالی
بشد یک دیده را در باخت خالی
چنان از هرچ بودش عور شد او
که چشمی را بباخت و کور شد او
بدوگفتند ای مانده چنین باز
مسلمان گرد و دین خویش درباز
چو بشنید این سخن بی دین و پر خشم
مسلمان را بزد یک مشت بر چشم
که هر چیزی که میخواهی بکن تو
مگوی از دین من با من سخن تو
جهودی در جهودی این چنین است
ندانم چونست او کو اهل دین است
هر آن خش بود تا یک دیده درباخت
ولیکن دل ز دین خود نپرداخت
الا یا در مقامر خانهٔ خاک
همه چیزی چنین در باخته پاک
گهی روی چو مه در باختی تو
گهی زلف سیه در باختی تو
جوانی را و آن بالای چون تبر
درین ره باختی و آمدی پیر
دل پر نور خود را چشم روشن
بغفلت باختی در کنج گلخن
بیالودی بشهوت خویشتن را
بیالودی بغفلت جان و تن را
اگر وقت آمد ای مرد خرافات
سری بیرون کن از کوی خرابات
که شد روزی جهودی در خرابات
درون میکده ویرانهٔ بود
که رندان را مقامر خانهٔ بود
گرفته هر دو تن راه قماری
ببرده سیم و زر هر یک کناری
جهود اندر قمار آمد بیک بار
که تا در باخت آپخش بود دینار
سرایی داشت و باغی هر دو در باخت
نماندش هیچ با افلاس درساخت
چو شد دستش ز زر و سیم خالی
بشد یک دیده را در باخت خالی
چنان از هرچ بودش عور شد او
که چشمی را بباخت و کور شد او
بدوگفتند ای مانده چنین باز
مسلمان گرد و دین خویش درباز
چو بشنید این سخن بی دین و پر خشم
مسلمان را بزد یک مشت بر چشم
که هر چیزی که میخواهی بکن تو
مگوی از دین من با من سخن تو
جهودی در جهودی این چنین است
ندانم چونست او کو اهل دین است
هر آن خش بود تا یک دیده درباخت
ولیکن دل ز دین خود نپرداخت
الا یا در مقامر خانهٔ خاک
همه چیزی چنین در باخته پاک
گهی روی چو مه در باختی تو
گهی زلف سیه در باختی تو
جوانی را و آن بالای چون تبر
درین ره باختی و آمدی پیر
دل پر نور خود را چشم روشن
بغفلت باختی در کنج گلخن
بیالودی بشهوت خویشتن را
بیالودی بغفلت جان و تن را
اگر وقت آمد ای مرد خرافات
سری بیرون کن از کوی خرابات
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
المقاله الثامنه عشر
دریغا دیدهٔ ره بین نداری
بغفلت عمر شیرین میگذاری
بسر بردی بغفلت روزگاری
مگر در گور خواهی کرد کاری
الا ای حرص در کارت کشیده
چو شد قد الف وارت خمیده
اگر طاعت کنی اکنون نه زانست
که میترسی که مرگت ناگهانست
بسی شادی بکردی کام راندی
کنون چون پیر گشتی بازماندی
ز دارو کردنت ای پیر تا کی
بمی باید شدن تدبیر تاکی
نشد یک ذره کم ای پیر آزت
نکردستند گوی از شیر بازت
کنون زشتست حرص از مردم پیر
گنه خود چون بود با موی چوی شیر
چو مویت شیر شد ای پیرخیره
مکن آلوده شیرت را بشیره
بکف در آتشین داری نواله
که در پیری بکف داری پیاله
چو میشویی بآب تلخ تن را
بشوی از اشگ شور خود کفن را
مکن روباه بازی و بیارام
که پیه گرگ در مالیدت ایام
نمیترسی که از کوی جهانت
تو غافل در ربایند از میانت
تو خوش بنشسته و گردون دونده
تو مرغ دانه کش عمرت پرنده
تو خفته عمر بر پنجاه آمد
کنون بیدار شو که گاه آمد
چو گر عمری بدنیا خون گرستی
نه بس کاریست این کاکنون کرستی
چه کارست این که در دنیاء فانیست
جهانی کار کار آن جهانیست
غم خود خور که کس را از تو غم نیست
چه میگویم ترا حقا که هم نیست
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را نیست بر دل از تو باری
ز مرگت گر کسی دل ریش دارد
ز خود ترسد که آن در پیش دارد
کسی کز مرگ تو بسیار گرید
ز مرگ خود بترسد زار گرید
زمانی لب زخندیدن بندد
بصد لب یک زمان دیگر بخندد
ترا افتاد کار ای پیرخون خور
بایمان گر توانی جان برون بر
نخواهی بود با کس در میانه
تو خواهی بود با تو جاودانه
نترسی زانک فرداهم درین سوز
همه با خود گذارندت چو امروز
کنون من گفتم و رفتم بزودی
بکشتم می ندانم تا درودی
کنون با گفت افتادست کارم
که گر طاعت کنم طاقت ندارم
کنون آن بادها از سر برون شد
که زیر خاک میباید درون شد
کنون چون زندگانی رخت دربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
کنون گر شاد و گر غمناک رفتم
دلی پر آرزو با خاک رفتم
جهان پر غمم بسیار دم داد
سپهر گوژ پشتم پشت خم داد
غم من چند خواهد کرد بردار
ندارم جز ز فانی هیچ بر کار
بسی در دین و دنیا راز راندم
بدین نرسیدم و زان باز ماندم
دمم شد سرد و دل برخاست از دست
که بر فرقم زپیری برف بنشست
چو شد کافور موی مشگ بارم
کفن باید که من کافور دارم
همه مویم تا سپیدی جایگه کرد
جهان بر من سر پستان سیه کرد
چنان افتادهام از پای پیری
که از کس مینیابم دست گیری
جوانان طعنه خوش میزنندم
بطعنه در دل آتش میزنندم
ولیکم هست صبپر آنک ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
بغفلت عمر شیرین میگذاری
بسر بردی بغفلت روزگاری
مگر در گور خواهی کرد کاری
الا ای حرص در کارت کشیده
چو شد قد الف وارت خمیده
اگر طاعت کنی اکنون نه زانست
که میترسی که مرگت ناگهانست
بسی شادی بکردی کام راندی
کنون چون پیر گشتی بازماندی
ز دارو کردنت ای پیر تا کی
بمی باید شدن تدبیر تاکی
نشد یک ذره کم ای پیر آزت
نکردستند گوی از شیر بازت
کنون زشتست حرص از مردم پیر
گنه خود چون بود با موی چوی شیر
چو مویت شیر شد ای پیرخیره
مکن آلوده شیرت را بشیره
بکف در آتشین داری نواله
که در پیری بکف داری پیاله
چو میشویی بآب تلخ تن را
بشوی از اشگ شور خود کفن را
مکن روباه بازی و بیارام
که پیه گرگ در مالیدت ایام
نمیترسی که از کوی جهانت
تو غافل در ربایند از میانت
تو خوش بنشسته و گردون دونده
تو مرغ دانه کش عمرت پرنده
تو خفته عمر بر پنجاه آمد
کنون بیدار شو که گاه آمد
چو گر عمری بدنیا خون گرستی
نه بس کاریست این کاکنون کرستی
چه کارست این که در دنیاء فانیست
جهانی کار کار آن جهانیست
غم خود خور که کس را از تو غم نیست
چه میگویم ترا حقا که هم نیست
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را نیست بر دل از تو باری
ز مرگت گر کسی دل ریش دارد
ز خود ترسد که آن در پیش دارد
کسی کز مرگ تو بسیار گرید
ز مرگ خود بترسد زار گرید
زمانی لب زخندیدن بندد
بصد لب یک زمان دیگر بخندد
ترا افتاد کار ای پیرخون خور
بایمان گر توانی جان برون بر
نخواهی بود با کس در میانه
تو خواهی بود با تو جاودانه
نترسی زانک فرداهم درین سوز
همه با خود گذارندت چو امروز
کنون من گفتم و رفتم بزودی
بکشتم می ندانم تا درودی
کنون با گفت افتادست کارم
که گر طاعت کنم طاقت ندارم
کنون آن بادها از سر برون شد
که زیر خاک میباید درون شد
کنون چون زندگانی رخت دربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
کنون گر شاد و گر غمناک رفتم
دلی پر آرزو با خاک رفتم
جهان پر غمم بسیار دم داد
سپهر گوژ پشتم پشت خم داد
غم من چند خواهد کرد بردار
ندارم جز ز فانی هیچ بر کار
بسی در دین و دنیا راز راندم
بدین نرسیدم و زان باز ماندم
دمم شد سرد و دل برخاست از دست
که بر فرقم زپیری برف بنشست
چو شد کافور موی مشگ بارم
کفن باید که من کافور دارم
همه مویم تا سپیدی جایگه کرد
جهان بر من سر پستان سیه کرد
چنان افتادهام از پای پیری
که از کس مینیابم دست گیری
جوانان طعنه خوش میزنندم
بطعنه در دل آتش میزنندم
ولیکم هست صبپر آنک ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
المقاله التاسعه عشر
ترا در ره بسی ریگست ای دوست
ز یک یک ریگ بیرون آی از پوست
ز یک یک ریگ اگر تو میکشی بار
بسی به زانک از کوهی بیک بار
هوا و کبر و عجب و شهوت و آز
دروغ و خشم و بخل و غفلت و نار
همه سر در کمینت میشتابند
که تا چون بر تو ناگه دست یابند
همه ریگیست اگر در هم زند دست
شود کوهی و در زیرت کند پست
بپرهیز از دل تو مرد دین است
که کوه آتشین دوزخ اینست
یقین میدان که هرچ آرایش است آن
همه جان ترا آلایش است آن
چه خواهی آنچ ناپروردهٔ تست
چه جویی آنچ ناگم کردهٔ تست
اگر حق یک درم از دادهٔ خویش
ز تو بستاند ای افتادهٔ خویش
چنان ناحق شناسی تو گیرد
دو گیتی ناسپاسی تو گیرد
تویی اینجا بیک جوزر چنین هست
ولی صد ملک آنجا دادی از دست
ترا چون جای اصلی این جهان نیست
بدنیا غره بودن جای آن نیست
جهان بی وفا جز ره گذر نیست
ترا چندین تحمل در سفر نیست
خردمندا تو جانی و تنی آی
چراغی در میان گلخنی آی
چو خواهد گشت گلخن بوستانت
چراغی گو درین گلخن بمانت
درین نه کاسهٔ جان سوز دل گیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که کاسهٔ ده بدانگی
اگر چون یونسی در قعر عالم
چو جانت جوف ماهی شد مزن دم
وگر چون یوسفی با روی چون ماه
قناعت کن درین بیغولهٔ چاه
قناعت کن بآبی و بنانی
حساب خود چه گیری باز یابی
همه کار جهان ناموس و نام است
اگر نه نیم نان روزی تمام است
برو هر روز ساز نیم نان کن
دگر بنشین و کار آن جهان کن
فراغت در قناعت هرک دارد
ز مهر و مه کلاهش ترک دارد
ز یک یک ریگ بیرون آی از پوست
ز یک یک ریگ اگر تو میکشی بار
بسی به زانک از کوهی بیک بار
هوا و کبر و عجب و شهوت و آز
دروغ و خشم و بخل و غفلت و نار
همه سر در کمینت میشتابند
که تا چون بر تو ناگه دست یابند
همه ریگیست اگر در هم زند دست
شود کوهی و در زیرت کند پست
بپرهیز از دل تو مرد دین است
که کوه آتشین دوزخ اینست
یقین میدان که هرچ آرایش است آن
همه جان ترا آلایش است آن
چه خواهی آنچ ناپروردهٔ تست
چه جویی آنچ ناگم کردهٔ تست
اگر حق یک درم از دادهٔ خویش
ز تو بستاند ای افتادهٔ خویش
چنان ناحق شناسی تو گیرد
دو گیتی ناسپاسی تو گیرد
تویی اینجا بیک جوزر چنین هست
ولی صد ملک آنجا دادی از دست
ترا چون جای اصلی این جهان نیست
بدنیا غره بودن جای آن نیست
جهان بی وفا جز ره گذر نیست
ترا چندین تحمل در سفر نیست
خردمندا تو جانی و تنی آی
چراغی در میان گلخنی آی
چو خواهد گشت گلخن بوستانت
چراغی گو درین گلخن بمانت
درین نه کاسهٔ جان سوز دل گیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که کاسهٔ ده بدانگی
اگر چون یونسی در قعر عالم
چو جانت جوف ماهی شد مزن دم
وگر چون یوسفی با روی چون ماه
قناعت کن درین بیغولهٔ چاه
قناعت کن بآبی و بنانی
حساب خود چه گیری باز یابی
همه کار جهان ناموس و نام است
اگر نه نیم نان روزی تمام است
برو هر روز ساز نیم نان کن
دگر بنشین و کار آن جهان کن
فراغت در قناعت هرک دارد
ز مهر و مه کلاهش ترک دارد
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
درآمد آن فقیر از خانقاهی
نهاده بر سر از ژنده کلاهی
یکی گفتش بطیبت ای خردمند
کلاه ار میفروشی قیمتش چند
جواب این بود آن درویش دین را
بکل کون نفروشم من این را
بسی خلقم خریدار کلاهاند
بکل کون از من می بخواهند
بنفروشم که دانم بهتر ارزد
که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد
چه دانی تو که من در سر چه دارم
چو من خود بی سرم افسر چه دارم
دلا بیدار شو گر هست دردیت
که ناوردند بهر خواب و خوردیت
گرفتم جملهٔ عالم بخوردی
ندانی جستن از مردن بمردی
ترا تا کی ز تو ای آفت خویش
تویی آفت تو هم برخیز از پیش
بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی
چه سنگین دل کسی، کویی کلوخی
بکن هرچت همی باید کژ و راست
اگر این را نخواهد بود واخواست
اگر چون خاک ره زر خواهدت بود
ز خاک راه بستر خواهد بود
ترا چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت
نهاده بر سر از ژنده کلاهی
یکی گفتش بطیبت ای خردمند
کلاه ار میفروشی قیمتش چند
جواب این بود آن درویش دین را
بکل کون نفروشم من این را
بسی خلقم خریدار کلاهاند
بکل کون از من می بخواهند
بنفروشم که دانم بهتر ارزد
که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد
چه دانی تو که من در سر چه دارم
چو من خود بی سرم افسر چه دارم
دلا بیدار شو گر هست دردیت
که ناوردند بهر خواب و خوردیت
گرفتم جملهٔ عالم بخوردی
ندانی جستن از مردن بمردی
ترا تا کی ز تو ای آفت خویش
تویی آفت تو هم برخیز از پیش
بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی
چه سنگین دل کسی، کویی کلوخی
بکن هرچت همی باید کژ و راست
اگر این را نخواهد بود واخواست
اگر چون خاک ره زر خواهدت بود
ز خاک راه بستر خواهد بود
ترا چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بسگ گفتند زر داری سگ از ننگ
گهی فریاد میکرد و گهی جنگ
چو سگ از ننگ زر فریاد دارد
بیک جو خواجه چون دل شاد دارد
سگ اندر ننگ زردر جنگ و بانگیست
ترا زر میکند بانگ ارچه دانگیست
ز جایی گر ترا دانگی درافتد
ترا زان زر سقط بانگی درافتد
اگر صد بدرهٔ زر برفشانی
بود کم دانکی آن میزبانی
الا ای مرد دنیا دار مستی
چه خواهی دید زین دنیاپرستی
چرا در بت پرستی ای هو جوی
بسان کافران آوردهٔ روی
چرا داری طریق کافران رت
که تو زر میپرستی کافران بت
بتی رز نیست صد من پیش کفار
ترا یک جو زرست ای مرد دین دار
برو دنیا بدنیا دار بگذار
زر و بت در کف کفار بگذار
نشاید زر به جز بت ساختن را
نشاید بت به جز انداختن را
اگر صد گنج زر در پیش گیری
بروز واپسین درویش میری
گهی فریاد میکرد و گهی جنگ
چو سگ از ننگ زر فریاد دارد
بیک جو خواجه چون دل شاد دارد
سگ اندر ننگ زردر جنگ و بانگیست
ترا زر میکند بانگ ارچه دانگیست
ز جایی گر ترا دانگی درافتد
ترا زان زر سقط بانگی درافتد
اگر صد بدرهٔ زر برفشانی
بود کم دانکی آن میزبانی
الا ای مرد دنیا دار مستی
چه خواهی دید زین دنیاپرستی
چرا در بت پرستی ای هو جوی
بسان کافران آوردهٔ روی
چرا داری طریق کافران رت
که تو زر میپرستی کافران بت
بتی رز نیست صد من پیش کفار
ترا یک جو زرست ای مرد دین دار
برو دنیا بدنیا دار بگذار
زر و بت در کف کفار بگذار
نشاید زر به جز بت ساختن را
نشاید بت به جز انداختن را
اگر صد گنج زر در پیش گیری
بروز واپسین درویش میری
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
سؤالی کرد آن دیوانه شه را
که تو زر دوست داری یا گنه را
شهش گفتا کسی کز زر خبرداشت
شکی نبود که زر رادو ستر داشت
بشه گفتا چرا گر عقل داری
گناهت میبری زر میگذاری
گنه با خویشتن در گور بردی
همه زرها رها کردی و مردی
ترا چون جان ببایدکرد تسلیم
چه مقصود از جهانی پر زر و سیم
تو با دنیا نخواهی بود انباز
برو با لقمهٔ و خرقه میساز
اگر بر خاک و گر بر بوریایی
چو با دنیا نیفتی پادشایی
چو تو بی محنتی نانی نیابی
چو تو بی رنج خلقانی نیابی
چرا خود را بسختی درفکندی
بدست تیره بختی درفکندی
ترا چون خرقه و نانی تمامست
فزون جستن ز بهر ننگ و نامست
چرا در بند خلقی باز مانده
جگر پر خون و دل پر آزمانده
شوی از یک جو زر دل بدونیم
که تا گویند او مردیست با سیم
برای نیم نان ای مرد غمناک
چه ریزی آب روی خویش برخاک
عزیزا کاه برگی بار منت
گران تر آمد از صد کوه محنت
که تو زر دوست داری یا گنه را
شهش گفتا کسی کز زر خبرداشت
شکی نبود که زر رادو ستر داشت
بشه گفتا چرا گر عقل داری
گناهت میبری زر میگذاری
گنه با خویشتن در گور بردی
همه زرها رها کردی و مردی
ترا چون جان ببایدکرد تسلیم
چه مقصود از جهانی پر زر و سیم
تو با دنیا نخواهی بود انباز
برو با لقمهٔ و خرقه میساز
اگر بر خاک و گر بر بوریایی
چو با دنیا نیفتی پادشایی
چو تو بی محنتی نانی نیابی
چو تو بی رنج خلقانی نیابی
چرا خود را بسختی درفکندی
بدست تیره بختی درفکندی
ترا چون خرقه و نانی تمامست
فزون جستن ز بهر ننگ و نامست
چرا در بند خلقی باز مانده
جگر پر خون و دل پر آزمانده
شوی از یک جو زر دل بدونیم
که تا گویند او مردیست با سیم
برای نیم نان ای مرد غمناک
چه ریزی آب روی خویش برخاک
عزیزا کاه برگی بار منت
گران تر آمد از صد کوه محنت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیزی که دیگر میدهندم
بجز دشنام منت مینهندم
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
که گر ناگاه سیمی بر تو بشکست
نگیرد کس بیک جو زرترادست
اگر از جوع گردی نیم مرده
برای تکیه کردن نیم گرده
اگر روزی بباشی بهر دو، نان
ترا از پای بنشانند دو نان
ببین تا از کرم پروردگارت
نشاند اندر نمازی چند بارت
ترا چون چشم برجانست وجانان
دلت را کی سرجانست و جانان
چو نان از خوان ستانی خوان بود شوم
که بیشک خوان بیش از نان بود شوم
چه گردی گرد خوان و شاه چندین
که مشتی عاجزند و خوار و مسکین
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیزی که دیگر میدهندم
بجز دشنام منت مینهندم
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
که گر ناگاه سیمی بر تو بشکست
نگیرد کس بیک جو زرترادست
اگر از جوع گردی نیم مرده
برای تکیه کردن نیم گرده
اگر روزی بباشی بهر دو، نان
ترا از پای بنشانند دو نان
ببین تا از کرم پروردگارت
نشاند اندر نمازی چند بارت
ترا چون چشم برجانست وجانان
دلت را کی سرجانست و جانان
چو نان از خوان ستانی خوان بود شوم
که بیشک خوان بیش از نان بود شوم
چه گردی گرد خوان و شاه چندین
که مشتی عاجزند و خوار و مسکین
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بر دیوانهٔ بی دل شد آن شاه
که ای دیوانه از من حاجتی خواه
چو خورشیدست تا جم چرخ و رخشم
چرا چیزی نخواهی تا ببخشم
بشه دیوانه گفت ای خفته در ناز
مگس را دار امروزی ز من باز
که چندان این مگس در من گزیدند
که گویی در جهان جز من ندیدند
شهش گفتا که این کار آن من نیست
مگس در حکم و در فرمان من نیست
بدو دیوانه گفتا رخت بردار
که تو عاجزتری از من بصد بار
چو تو بر یک مگس فرمان نداری
برو شرمی بدار از شهریاری
بگرد خواجه و شه چند گردی
گریزی جوی زین خلقان بمردی
چو میبینی که دایم خلق بسیار
بماندند از پی دنیا طلب کار
همه بنشسته یک یک دم بغم در
همی بندند یک یک جو بهم بر
کجا چون طبع مردم خوی گیرست
ز هر کس آدمی عادت پذیرست
چو ایشان حال ایشان باز دانی
تو نیز از جهل خود در آزمانی
ترا گرچه توانگر سیم دارست
و یا درویش در صد اضطرارست
ترا از هر دو چون سود و زیان نیست
چرا پس در تنت زین غصه جان نیست
ز درویش و توانگر در ره آز
ببین تا خود چه میگردد بتو باز
اگر کم گردد از عمر تو ده سال
غمت نبود گر افزونت شود مال
ترا مالت ز عمر و جان فزونست
ندانم کین چه سود او جنونست
الا ای بی خبر تا کی نشینی
قناعت کن اگر مرد یقینی
چو بالش نیست با خشتی بسربر
چو خوبی نیست با زشتی بسربر
چو دادی نیم نان این نیم جان را
فرا سر بر چنان کاید جهان را
که ای دیوانه از من حاجتی خواه
چو خورشیدست تا جم چرخ و رخشم
چرا چیزی نخواهی تا ببخشم
بشه دیوانه گفت ای خفته در ناز
مگس را دار امروزی ز من باز
که چندان این مگس در من گزیدند
که گویی در جهان جز من ندیدند
شهش گفتا که این کار آن من نیست
مگس در حکم و در فرمان من نیست
بدو دیوانه گفتا رخت بردار
که تو عاجزتری از من بصد بار
چو تو بر یک مگس فرمان نداری
برو شرمی بدار از شهریاری
بگرد خواجه و شه چند گردی
گریزی جوی زین خلقان بمردی
چو میبینی که دایم خلق بسیار
بماندند از پی دنیا طلب کار
همه بنشسته یک یک دم بغم در
همی بندند یک یک جو بهم بر
کجا چون طبع مردم خوی گیرست
ز هر کس آدمی عادت پذیرست
چو ایشان حال ایشان باز دانی
تو نیز از جهل خود در آزمانی
ترا گرچه توانگر سیم دارست
و یا درویش در صد اضطرارست
ترا از هر دو چون سود و زیان نیست
چرا پس در تنت زین غصه جان نیست
ز درویش و توانگر در ره آز
ببین تا خود چه میگردد بتو باز
اگر کم گردد از عمر تو ده سال
غمت نبود گر افزونت شود مال
ترا مالت ز عمر و جان فزونست
ندانم کین چه سود او جنونست
الا ای بی خبر تا کی نشینی
قناعت کن اگر مرد یقینی
چو بالش نیست با خشتی بسربر
چو خوبی نیست با زشتی بسربر
چو دادی نیم نان این نیم جان را
فرا سر بر چنان کاید جهان را
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
شبی خفت آن گدایی در تنوری
شهی را دید میشد در سموری
زمستان بود و سرما بود بسیار
گدا با شاه گفت ای شاه هشیار
تو گرچه بیخبر بودی ز سرما
فرا سرآمد این شب نیز بر ما
عزیزا در بن این دیر گردان
صبوری و قناعت کن چو مردان
بمردی صبر کن بر جای بنشین
بسر می در مدو وز پای بنشین
حکیمی در مثل رمزی نمودست
که صبر اندر همه کاری ستودست
همه خذلان مردم از شتابست
خرد را این سخن چون آفتابست
شتاب ازحرص دارد جان مردم
نگه کن حرص آدم بین و گندم
اگر نه حرص در دل راه داری
کجا از جنت الماوی فتادی
ز آدم حرص میراثست ما را
درازا محنتا آشفته کارا
شهی را دید میشد در سموری
زمستان بود و سرما بود بسیار
گدا با شاه گفت ای شاه هشیار
تو گرچه بیخبر بودی ز سرما
فرا سرآمد این شب نیز بر ما
عزیزا در بن این دیر گردان
صبوری و قناعت کن چو مردان
بمردی صبر کن بر جای بنشین
بسر می در مدو وز پای بنشین
حکیمی در مثل رمزی نمودست
که صبر اندر همه کاری ستودست
همه خذلان مردم از شتابست
خرد را این سخن چون آفتابست
شتاب ازحرص دارد جان مردم
نگه کن حرص آدم بین و گندم
اگر نه حرص در دل راه داری
کجا از جنت الماوی فتادی
ز آدم حرص میراثست ما را
درازا محنتا آشفته کارا
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بگوش خود شنودستم ز هر کس
که موری را بسالی دانهٔ بس
ز حرص خود کند در خاک روزن
گهی گندم کشد گه جوگه ارزن
اگر بادی برآید از زمانه
نه او ماند نه آن روزن نه دانه
چو او را دانهٔ سالی تمام است
فزون از دانهٔ جستن حرام است
مثال مردم آمد حال آن مور
که نه تن دارد و نه عقل و نه زور
شده در دست حرص خود گرفتار
بنام و ننگ و نیک و بد گرفتار
همی ناگاه مرگ آید فرازش
کند از هرچ دارد خوی بازش
هر آن چیزی که آنرا دوست تر داشت
دلش باید ازو ناکام برداشت
چو بستاند اجل ناگاه جانش
سر آرد جملهٔ کار جهانش
نه او ماند نه آن حرصش که بیش است
کدامین خواجه صد درویش پیش است
که موری را بسالی دانهٔ بس
ز حرص خود کند در خاک روزن
گهی گندم کشد گه جوگه ارزن
اگر بادی برآید از زمانه
نه او ماند نه آن روزن نه دانه
چو او را دانهٔ سالی تمام است
فزون از دانهٔ جستن حرام است
مثال مردم آمد حال آن مور
که نه تن دارد و نه عقل و نه زور
شده در دست حرص خود گرفتار
بنام و ننگ و نیک و بد گرفتار
همی ناگاه مرگ آید فرازش
کند از هرچ دارد خوی بازش
هر آن چیزی که آنرا دوست تر داشت
دلش باید ازو ناکام برداشت
چو بستاند اجل ناگاه جانش
سر آرد جملهٔ کار جهانش
نه او ماند نه آن حرصش که بیش است
کدامین خواجه صد درویش پیش است
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که موشی تیز دیده
ز چنگ گربگان خون ریز دیده
برون آمد ز سوراخی چنان تنگ
که با تنگی او بودی جهان تنگ
بکنج خانهٔ کورا گمان بود
قضا را خایهٔ مرغی نهان بود
بسوی بیضه آمد پای برداشت
ولی دستش نداد از جای برداشت
نه بروی چنگل او را ظفر بود
نه دندانش ببردن کارگر بود
چو بسیاری بگرد بیضه درگشت
عجایب حیلهٔ بر ساخت برگشت
بیامد بانک زد موشی دگر را
بپیش او فرو گفت این خبر را
درآمد موش زیر بیضه درشد
دو دست و پای او گردش کمر شد
گرفتش موش دیگر زود دنبال
کشیدش تا به پیش خانه در حال
ز بیرون گربه در پس کمین داشت
مگر آن شیر دل بر موش کین داشت
بجست از پس بسوی موش گستاخ
مگر بس تنگ بود آن موش سوراخ
در آن تنگی ز بیم گربه ناگاه
گرفت آن موش با آن بیضه در راه
بچنگل گربه برکند از همش زود
خلاصی داد از حرص و غمش زود
ببین تا چند جان کند آن ستم کار
که تا شد هم ببند خود گرفتار
موافق گفت با هم مرد رهبر
مثال موش با موش سیه سر
الا ای روز و شب در حرص پویان
بحیلت هم چو مور و موش جویان
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
شبان روزی چو اختر روز کوری
اسیر حرص روز و شب چو موری
مدان خون خوردن خود را تنعم
فغان از حرص موش و مور مردم
فغان زین عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان در بند مردار
فغان از حرص موش استخوان رند
همه سگ سیرتان زشت پیوند
اگر نه معدهٔ خون خواره بودی
کجا مردم چنین بیچاره بودی
شبان روزی فتاده در تک و تاز
که تا کار شکم را چون دهد ساز
بمانده در غم آبی و نانی
که تا پر گردد این دوزخ زمانی
زهر رنجی که مردم راز خویش است
تقاضاء شکم از جمله بیش است
شکم از تو برآورد آتش و دود
ازین دوزخ بدان دوزخ رسی زود
اگر صوفی ببیند زلهٔ تو
نشیند بی شکی در پلهٔ تو
همی پر کن که گر در تو دلی هست
ز تو پهلو تهی کردست پیوست
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
اگر در چاه مانی هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه
ز چنگ گربگان خون ریز دیده
برون آمد ز سوراخی چنان تنگ
که با تنگی او بودی جهان تنگ
بکنج خانهٔ کورا گمان بود
قضا را خایهٔ مرغی نهان بود
بسوی بیضه آمد پای برداشت
ولی دستش نداد از جای برداشت
نه بروی چنگل او را ظفر بود
نه دندانش ببردن کارگر بود
چو بسیاری بگرد بیضه درگشت
عجایب حیلهٔ بر ساخت برگشت
بیامد بانک زد موشی دگر را
بپیش او فرو گفت این خبر را
درآمد موش زیر بیضه درشد
دو دست و پای او گردش کمر شد
گرفتش موش دیگر زود دنبال
کشیدش تا به پیش خانه در حال
ز بیرون گربه در پس کمین داشت
مگر آن شیر دل بر موش کین داشت
بجست از پس بسوی موش گستاخ
مگر بس تنگ بود آن موش سوراخ
در آن تنگی ز بیم گربه ناگاه
گرفت آن موش با آن بیضه در راه
بچنگل گربه برکند از همش زود
خلاصی داد از حرص و غمش زود
ببین تا چند جان کند آن ستم کار
که تا شد هم ببند خود گرفتار
موافق گفت با هم مرد رهبر
مثال موش با موش سیه سر
الا ای روز و شب در حرص پویان
بحیلت هم چو مور و موش جویان
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
شبان روزی چو اختر روز کوری
اسیر حرص روز و شب چو موری
مدان خون خوردن خود را تنعم
فغان از حرص موش و مور مردم
فغان زین عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان در بند مردار
فغان از حرص موش استخوان رند
همه سگ سیرتان زشت پیوند
اگر نه معدهٔ خون خواره بودی
کجا مردم چنین بیچاره بودی
شبان روزی فتاده در تک و تاز
که تا کار شکم را چون دهد ساز
بمانده در غم آبی و نانی
که تا پر گردد این دوزخ زمانی
زهر رنجی که مردم راز خویش است
تقاضاء شکم از جمله بیش است
شکم از تو برآورد آتش و دود
ازین دوزخ بدان دوزخ رسی زود
اگر صوفی ببیند زلهٔ تو
نشیند بی شکی در پلهٔ تو
همی پر کن که گر در تو دلی هست
ز تو پهلو تهی کردست پیوست
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
اگر در چاه مانی هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بشهر ما بخیلی گشت بیمار
که نقدش بود پنجه بدره دینار
ز من آزاد مردی کرد درخواست
که او را کرد باید شربتی راست
مرا نزد بخیل آورد آن مرد
یکی صد سالهٔ دیدم درآن درد
ژ بیماری درد آز خفته
همه مدهوشی ببستر باز خفته
دلش با مرگ نزدیکی گرفته
همه سوییش تاریکی گرفته
فتاده بر رخش عکس بخیلی
لبش از ناخورایی گشته نیلی
گلابش یافتم یک شیشه در بر
بگل بگرفته محکم شیشه را سر
یکی را گفتم آن گل درفکن زود
گلاب از شیشه بر بیمار زن زود
بزد از بیم بانگی مرد بیمار
که آن گل برمکن از شیشه زنهار
که گر آن شیشه را گل برکنی تو
بتر زان کز تنم دل برکنی تو
چو زین بوی خوشم دل هست ناخوش
مزن از آب گل جانم در آتش
بگفت این وزین عالم برون شد
نمیدانم دگر تا حال چون شد
چو آن بیچاره دل را پاک کردند
بصد زاری بزیر خاک کردند
بیاوردند زان پس شیشه در پیش
گلی کردند ازو سر خاک درویش
چو زاب گل گل آن خاک تر شد
دل آن کور مدبر کورتر شد
نمیدادش گل آن شیشه دل بار
که باشد خاک او زان شیشه گل زار
چو برنامدش از آن یک قطره از دل
برآمد زاب گل صد خارش از گل
سرنجام بخیلان باز گفتم
ببین تا خود چه نیکو راز گفتم
که نقدش بود پنجه بدره دینار
ز من آزاد مردی کرد درخواست
که او را کرد باید شربتی راست
مرا نزد بخیل آورد آن مرد
یکی صد سالهٔ دیدم درآن درد
ژ بیماری درد آز خفته
همه مدهوشی ببستر باز خفته
دلش با مرگ نزدیکی گرفته
همه سوییش تاریکی گرفته
فتاده بر رخش عکس بخیلی
لبش از ناخورایی گشته نیلی
گلابش یافتم یک شیشه در بر
بگل بگرفته محکم شیشه را سر
یکی را گفتم آن گل درفکن زود
گلاب از شیشه بر بیمار زن زود
بزد از بیم بانگی مرد بیمار
که آن گل برمکن از شیشه زنهار
که گر آن شیشه را گل برکنی تو
بتر زان کز تنم دل برکنی تو
چو زین بوی خوشم دل هست ناخوش
مزن از آب گل جانم در آتش
بگفت این وزین عالم برون شد
نمیدانم دگر تا حال چون شد
چو آن بیچاره دل را پاک کردند
بصد زاری بزیر خاک کردند
بیاوردند زان پس شیشه در پیش
گلی کردند ازو سر خاک درویش
چو زاب گل گل آن خاک تر شد
دل آن کور مدبر کورتر شد
نمیدادش گل آن شیشه دل بار
که باشد خاک او زان شیشه گل زار
چو برنامدش از آن یک قطره از دل
برآمد زاب گل صد خارش از گل
سرنجام بخیلان باز گفتم
ببین تا خود چه نیکو راز گفتم