عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۹ - حکایت آن حکیم از مردم بر کرانه و سؤال و جواب او با پادشاه زمانه
حکیمی ز مردم کناری گرفت
ز غارتگران کنج غاری گرفت
جز آن غار آرامگاهی نداشت
غذا غیر برگ گیاهی نداشت
چو کرم بریشم گیاخوار بود
به تن از لعابش یکی تار بود
گروهی به آن تار دور از گزند
به قید ارادت شده پایبند
شه کشور از مسند عز و ناز
بدان غار شد سینه پر نیاز
لقای حکیمش خوش آمد چنان
که از عشق وی رفتش از کف عنان
بدو گفت کای قبله مقبلان
قبول تو اقبال صاحبدلان
دل من اسیر کمند تو شد
سرم پست قدر بلند تو شد
حیات ابد را تویی جان من
جدا از تو بودن چه امکان من
بن غار منزلگه اژدهاست
که از بیم مردم در او کرده جاست
تویی خلق را گشته امیدگاه
چه حاجت که آری به اینجا پناه
تو شاهی و از روی تو شهر خوش
متاع اقامت سوی شهر کش
اگر رنجه سازی سوی شهر پای
کنم بهرت آماده باغ و سرای
غلامان خدمتگر با ادب
کنیزان سیمینبر نوش لب
دگر از سبب های طیب معاش
که یابند ازان جسم و جان انتعاش
بگفتا که می خواهم اینها بلی
که تا بگذرد عمر من خوش ولی
به شرطی ز تو گیرم این ساز و برگ
که از دامنم بگسلی دست مرگ
ز بخشش چه سود ای به بخشش مثل
چو تو هر چه بخشی ستاند اجل
چه خوش گفت این نکته دانای راز
که مپذیر چیزی که گیرند باز
فریب است از مرغ در دام اسیر
زدن مرغ بگشاده پر را صفیر
به آنست کو دام خود بردرد
نه مرغ دگر را به دام آورد
بیا ساقیا زان می راوگی
که صید طرب را کند ناوگی
بده تا درین دام دل ناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا وان نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت گذار
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۱ - داستان رسیدن سکندر در سفر دریا به فرشته کوه قاف و طلب نصیحت از وی
سکندر شهنشاه اقلیم راز
به اقلیم گیری چو شد سرفراز
سپاهش ز خشکی برآورد گرد
ز خشکی سوی تری آهنگ کرد
چو کشتی لب خویش را خشک یافت
زمام عزیمت سوی بحر تافت
سپه را به ساحل که آرام داد
به تنهاروی پا به دریا نهاد
قد گیر شد آب همچون زمین
نشد خاطر از بیم غرقش غمین
همی رفت بر آب بی ترس و باک
بدانسان که پوینده بر روی خاک
پس از آب شد کوه قافش مطاف
چو طفلان رسید از «الف بی » به «قاف »
قوی پیکری دید بس باشکوه
زده دست ها در کمرگاه کوه
بدو گفت این کوه را نام چیست
تو را نزد این کوه آرام چیست
چه اندیشه در خاطر آورده ای
که دستش چنین در کمر کرده ای
بگفتا که این را بود قاف نام
زمین را کند لنگری صبح و شام
ازان دست ها در کمر دارمش
که جنبیدن از جای نگذارمش
به هر بقعه در عالم آب و گل
ازین کوه یک رگ بود متصل
چو بر بقعه ای خشم گیرد خدای
ازان رگ بجنبانم آن را ز جای
به یک لحظه زیر و زبر سازمش
ز بنیاد هستی براندازمش
بدینسان سخن را چو شد فتح باب
گشادند با هم زبان خطاب
سؤالات مشکل در انداختند
جوابات روشن بپرداختند
به لطف مقالات و حسن سماع
رساندند صحبت به حد وداع
سکندر بدو گفت کای سرفراز
که باشد به رویت در فیض باز
درین راه مپسندم از واپسان
به من زین در باز فیضی رسان
بگو نکته ای چند داناپسند
که در دین و دنیا بود سودمند
ازان پی به گنج معانی برم
به اصحاب خود ارمغانی برم
بگفت ای سکندر درین کهنه کاخ
که رخش امل راست میدان فراخ
به چشم خرد ناظر وقت باش
به حسن عمل حاضر وقت باش
چو شب در رسد یاد فردا مکن
به دل فکر بیهوده را جا مکن
مخور غم که فردا چه پیش آیدم
ز ایام بر دل چه نیش آیدم
ز خوان سپهرم چه روزی شود
کز اسباب دولت فروزی شود
چو زرین علم برکشدم صبحدم
سپر بفکند شاه انجم حشم
مگو چون رسد شب چه سان بگذرد
به سود جهان یا زیان بگذرد
خداوندگاری که شب می برد
چو شب می برد روز می آورد
شب و روز هر یک به تقدیر اوست
گرفتار زنجیر تسخیر اوست
چو خواهد چنان بگذراند شبت
که ناید ز خنده فراهم لبت
وگر خواهد آنسان کند روز تو
که از حد رود گریه و سوز تو
بکن هر چه امروزت آید ز دست
که خواهد اجل دستت از کار بست
بکار آنچه خواهی چه گندم چه جو
که امروز کشت است و فردا درو
مقامات فردوس عنبر سرشت
که باشد نظرگاه اهل بهشت
بود صورت فعل های جمیل
به سوی ریاض جنانشان دلیل
به اسباب گیتی مکن خرمی
که بسیار او راست رو در کمی
به شادی در او غنچه ای کم شکفت
که آخر به صد غصه در خون نخفت
ز آهن دلی بگسل و موم باش
پناه اسیران مظلوم باش
به هر کس ره چرب و نرمی سپر
منه پای چون شمع ازین ره بدر
چو سبزه لطیفی درشتی مکن
چو گل نازکی خارپشتی مکن
غضب را بر آتش زن از حلم آب
مکن در بد و نیک گیتی شتاب
منه پا به ره جز به تدبیر و رای
که افتد به رو قاصد تیزپای
بسا کار کاول نماید صواب
ولیکن چو برداری از وی حجاب
به لوح جبین از شکاف قلم
ز خط خطا بینی او را رقم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۲ - حکایت خصومت غلام و خاتون مرزبان مرو با یکدیگر و بهتان آموختن غلام مر طوطیان را و ظاهر شدن آن بهتان
یکی مرزبان بود در مرز مرو
زنی داشت عارض چو گل قد چو سرو
ز خیل غلامان سیاهیش بود
که پنهان به آن زن نگاهیش بود
بسی در میان شور و غوغا گذشت
که با وی یکی گردد اما نگشت
به کین شد بدل مهر مدبر غلام
کمر بست در معرض انتقام
دو طوطی ز بازار مرغان خرید
کزان گونه مرغان سلیمان ندید
به تعلیم هر یک زبان برگشاد
به رازی زبان نکته ای یاد داد
یکی را نرفتی جز این بر زبان
که شد یار حاجب زن مرزبان
دگر گفتی این حال بس روشن است
ولی گفتن آن نه کار من است
چو مرغان بدین نغمه دانا شدند
بر این نکته گفتن توانا شدند
به خلوتگه مرزبان بردشان
به محجوبه خاص بسپردشان
جز این نکته شان هیچ دستان نبود
ولی مرد مسکین زیان دان نبود
به عشرت همی خورد می صبح و شام
بدان نغمه خوش خاطر و شاد کام
ز ناگه ظریفی ز اعیان ری
در اثنای آن گشت مهمان وی
به مهمان نوازی طرب ساز کرد
می آورد و می خوردن آغاز کرد
چو شد گرمش از آتش می دماغ
برافروخت طبعش چو روشن چراغ
بگفت آن دو مرغ سخن ساز را
دو خنیاگر نغمه پرداز را
ز خلوتسرا سوی جمع آورند
که از صوتشان جمع جان پرورند
چو رازی مقالات ایشان شنید
سر خجلت اندر گریبان کشید
بدو مرزبان گفت حال تو چیست
وز این خوش نوایان ملال تو چیست
تعلل بسی کرد و زان تاب و پیچ
ندادش خلاصی به جز راست هیچ
چو شد مرزبان آگه از سر کار
برآورد غیرت ز جانش دمار
غلام سیه را سوی خویش خواند
وز آن قصه با وی سخن باز راند
بر آن جمله وی هم گواهی بداد
به کف تیغ رو جانب زن نهاد
که ای خیره سر این چه دل تیرگیست
که بر تیره گیت این همه چیرگیست
من اینجا تمنای هر کس که چه
به بستان گل آویزش خس که چه
به دامن زدش دست کای کامیاب
عنان ترحم ز حالم متاب
منه پا برون از ره عقل و هش
بپرس آنگه آزاد کن یا بکش
غلام تو را آرزوی محال
فتاد از من بی گنه در خیال
میسر ندید از لبم کام خویش
بگسترد در راه من دام خویش
کنون بسته پر مرغ دام ویم
گرفتار خشمت به کام ویم
مرا این دو طوطی که جان سوختند
ز وی حرف جانسوزی آموختند
درین حرفشان جز وی استاد نیست
جز این حرف خود هیچشان یاد نیست
بداند ازین خاطر هوشمند
که در کار من از وی افتاد بند
دل مرزبان ازین سخن نرم شد
دگرباره در مهر او گرم شد
به لب غیر شکرش نوایی نرفت
که بر وی ز تیغش خطایی نرفت
پی نکته دانان فرخ سرشت
به آب زر این طرفه پاسخ نوشت
که مجرم چو گردد سزای عقاب
خردمند را به درنگ از شتاب
بیا ساقیا رطل سنگین بیار
که سازد سبکسار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان درنگ آورد
بیا مطربا بر نی انگشت نه
ز کارش به انگشت بگشا گره
ز تو هر گشادش که خواهد افتاد
نباشد جز آن کار ما را گشاد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۴ - داستان وصیت کردن اسکندر که دستش را بعد از وفات از تابوت بیرون گذارند تا تهیدستی وی بر همه کس ظاهر شود
خوش آن کس که کارش نکویی بود
به نیک و بدش نیکخویی بود
چه در وقت مردن چه در زندگی
رود روزگارش به فرخندگی
سکندر چو نامه به مادر نوشت
به جز نامه موعظت در نوشت
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
چو بر حاضران گنج گوهر فشاند
ز ناحاضران نیز غافل نماند
وصیت چنین کرد با حاضران
که ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید
گذارید دستم برون از کفن
کنید آشکاراش بر مرد و زن
ز حالم دم نامرادی زنید
به هر مرز و بوم این منادی زنید
که این دست دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک قوت پنجه یافت
قوی بازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبر دست هر دست بود
همه دست ها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ
تو هم گیر ازین دست ای خواجه پند
بدین دست بگشای از پای بند
به کار جهان بند بودن که چه
بدین شغل خرسند بودن که چه
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
به جز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو
به چیزی که گویند بگذار و رو
بده هر چه داری که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
بود آن تو هر چه دادی ز دست
که در وجه فردات خواهد نشست
تو را گر به مخزن زر و گوهر است
نه آن تو آن کسی دیگر است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۵ - حکایت آن حکیم که با زن گفت هر چه نفقه کردی بهره تو آن است و آنچه برای خود گذاشتی نصیب دیگران است
شنیدم که فرزانه مردی حکیم
به زن داد روزی یکی کیسه سیم
پس از چند روزش بپرسد حال
وز آن کیسه سیم کردش سؤال
بگفتا به دست من آن کیسه سیم
چو آمد چو زر کردم آن را دو نیم
یکی صرف کردم به هر سینه ریش
یکی کردمش صرفه از بهر خویش
حکیم آن حکایت چو از وی شنفت
بگفت ای نه دانا به راز نهفت
بود بهره ات آن که کردی نثار
نه آن کش ز گنجینه کردی حصار
به گنجینه نقدی که مخزون بود
که داند که انجام آن چون بود
نیارد برون کس ازین سر سری
که آن بهره توست یا دیگری
بیا ساقیا باده در جام کن
به رندان لب تشنه انعام کن
به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند
نخواهد جز آن از جهان با تو ماند
بیا مطربا پرده ای ساز لیک
به هنجار نیکو و گفتار نیک
به گیتی مزن جز به نیکی نفس
که اینست آیین نیکان و بس
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۶ - داستان وفات اسکندر و ندبه حکیمان بر وی
سکندر چو زد از وصیت نفس
ز عالم نصیبش همان بود و بس
شد انفاس او با وصیت تمام
به ملک دگر تافت عزمش زمام
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
چه بی غم چه با غم بخواهیم رفت
درین کاخ دلکش نماند کسی
رود عاقبت گر چه ماند بسی
متاعی به از عمر جاوید نیست
ولی آن درین عالم امید نیست
در او زیرکی عمر جاوید یافت
که زنده ازو امید تافت
چو اسپهبدان بی سکندر شدند
جدا زو چو تن های بی سر شدند
فتادند در جیب جان کرده چاک
چو تن های سر رفته در خون و خاک
بکردند آنچه اهل ماتم کنند
که بدرود شاهان عالم کنند
ز جامه کبودان زمین می نمود
به چشم کواکب چو چرخ کبود
صدای نفیر از فلک برگذشت
زهاب سرشک از سمک درگذشت
ز بس خاست دود از دل یک به یک
پر از دود گشت از سما تا سمک
ز بس ظلمت و دود بر هم نشست
در صبح بر روی خورشید بست
چو دیدند از آخر که از اشک و آه
نیارند بر درد و غم بست راه
ز آیین ماتم عنان تافتند
به تدبیر تجهیز بشتافتند
ز مشک و گلابش بشستند تن
ز خز و کتان ساختندش کفن
ز تابوت زر محملش ساختند
ز دیبای چین مفرش انداختند
چو مهد زرش گشت آرام جای
بزرگ سپه خاست گریان به پای
به دانش حجاب از میان برگرفت
به دانا حکیمان سخن درگرفت
که امروز روز زبان آوریست
درین قصه وقت سخن گستریست
ز حکمت بسازید هنگامه ای
کنید املیی موعظت نامه ای
که غمدیدگان را تسلی دهد
مثال مثوبت به عقبی دهد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۹ - ندبه حکیم سوم
حکیمی دگر گفت کان کامگار
به دانشوری در جهان نامدار
زمین را که کشور به کشور گرفت
به تیغ زراندود چون خور گرفت
جهان همچو او پادشاهی نداشت
ولی دولت او بقایی نداشت
ز ناگه چو ابری رسید و گذشت
ازو چند قطره چکید و گذشت
نه در سایه اش خفته ای خواب کرد
نه از قطره اش تشنه ای آب خورد
چنان رفت کز وی اثر هم نماند
اثر خود چه باشد خبر هم نماند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۱ - ندبه حکیم پنجم
به دانای پنجم چو نوبت فتاد
زبان با سکندر بدینسان گشاد
که ای برده رنج سرای سپنج
بسی جمع کرده به هم مال و گنج
دریغا که بیهوده شد رنج تو
نشد مرهم رنج تو گنج تو
به کف سودی از گنج و مالت نماند
به گردن ازان جز وبالت نماند
به پشت تو از گنج رنج گران
سبکبار راحت ازان دیگران
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۲ - ندبه حکیم ششم
حکیم ششم چون سخن ساز کرد
سخن را بدین لهجه آغاز کرد
که میراند این شه بسی زنده را
که مالک شود ملک پاینده را
فرو شد سر او درین سرگذشت
به مرگ کسان مرگ ازو برنگشت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۵ - ندبه حکیم نهم
نهم گفت هر کس که از مرگ شاه
به شادی قدح زد درین بزمگاه
به زودی نهد گام بر گام او
به تلخی کشد جرعه جام او
بدانسان که برداشت شه زود گام
پی هر که مرگ ویش بود کام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۶ - ندبه حکیم دهم
دهم گفت هر مخزن سیم و زر
که اسکندر آورد با یکدگر
چو در زندگی رنج بر وی گماشت
پس از مرگ کی خواهدش سود داشت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۸ - تعزیت گفتن حکیم اول
حکیم نخستین چو شد پرده ساز
بدینسان برون داد از پرده راز
که ای مطلع نور اسکندری
بلندش ز تو پایه سروری
اگر ریخت گل باغ پاینده باد
وگر رفت مه مهر تابنده باد
ندانم که چون صبر فرمایمت
چه سان راه آرام بنمایمت
سکندر تو را صبر فرموده است
رهت سوی آرام بنموده است
چو مردان در آن ره نهادی قدم
نکردی ز فرموده اش هیچ کم
شد از قول او کار روشن تو را
چه حاجت به فرموده من تو را
درین محنت آباد ماتمگران
تویی بهترین همه مادران
که در مرگ فرزانه فرزند خویش
نگشتی ز حکم خداوند خویش
ز جان تو نور یقین سرزده ست
دلت خیمه در ملک دیگر زده ست
به مزدیت فردا بود دسترس
که هرگز نبیند چنان مزد کس
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۹ - تعزیت گفتن حکیم دوم
چو خامش شد آن پیر یزدان شناس
نهاد آن دگر یک سخن را اساس
که ای بانوی این مسدس سرای
نیارد چو تو بانویی کس به جای
سکندر گرت تافت دامن ز کف
خداوند وی بادت از وی خلف
تسلی کسی را دهد حق شناس
که در حق یزدان بود ناسپاس
ز محنت غباری اگر بگذرد
به دامان عیشش گریبان درد
به پایش اگر نیش خاری خلد
ز شاخ رضا دست دل بگسلد
ولی بختیاری که توفیق یافت
ز خوان رضا نقل تحقیق یافت
قضا گر بر او خنجر بیم زد
دم از بردباری و تسلیم زد
نه از تیر تقدیر آهی کشید
نه جز راه تسلیم راهی گزید
چه محتاج تعلیم دانندگان
به سر حد دانش رسانندگان
به این دین و دانش که دادت خدای
زبان را به شکر خدای برگشای
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۰ - تعزیت گفتن حکیم سوم
حکیم دوم چون لب از نطق بست
سیم این شکر طوطی آسا شکست
که ای عرش بلقیس فرش درت
مه و مهر ازان خشت سیم و زرت
سکندر اگر عمر بر باد داد
به اقبال تو ملکش آباد باد
رسد بانگ ازین طارم زرنگار
که سخت است داغ جدایی ز یار
وز آن سخت تر ناسپاسی بود
که بیرون ز یزدان شناسی بود
به آن دامن یار ناید به کف
شود نیز مزد مصیبت تلف
چه زیرک بود هر که زین درد سخت
کشد بر در صبر و آرام رخت
نه تلخ از جزع گردد امروز و شور
نه از مزد ماند در آینده دور
بحمدالله ای آگه از خوب و زشت
که باشد تو را آگهی در سرشت
ز افراط و تفریط خاطر تهی
روی راست بر موجب آگهی
همی رو بر این سیرت مستقیم
همی زی ز آفات گیتی سلیم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۱ - تعزیت گفتن حکیم چهارم
ازین گفت و گو چون سیم لب بدوخت
چهارم چراغ نصیحت فروخت
نخست از دعا کرد آغاز پند
که ای با خرد پند بخرد پسند
چو ایزد به دل تخم صبرت نهاد
بر این کشت بارنده ابرت نهاد
هر آن مضطرب کش نه آرامش است
به آرامشش آخر انجامش است
درین تیز رو گنبد با سکون
قدمگاه هر جنبش آمد سکون
ز جان هر چه جنبد درین پهن دشت
به تسکین مرگش بود بازگشت
بدین دایره هر که پا در نهد
چو دورش به آخر رسد سر نهد
چو بر صید خنجر زنی در شکار
ز اول بود جنبش آخر قرار
سپاس فراوان خداوند را
که کرد این کرامت خردمند را
که بیند در آغاز انجام خویش
برون ننهد از حکم آن گام خویش
شکیبی که انجام هر ماتم است
مر او را در آغاز آن همدم است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۲ - تعزیت گفتن حکیم پنجم
حکیم چهارم چو گفت آنچه گفت
ز باغ دل پنجم این گل شگفت
که ای گلبن باغ شاهنشهی
که مانده ست دامانت از گل تهی
اگر کرد گل سست پیوندیی
به یاد ویت باد خرسندیی
کسی را که شد میوه دل ز دست
ز فوت گلی شاخ عیشش شکست
ز پند حکیمان شود صبر کیش
نهد عقل راه تسلیش پیش
تو را این تسلی ز یزدان رسید
به کام تو این طعمه زان خوان رسید
دلت روشن از نور الهام اوست
تمتع کش از فیض انعام اوست
حکیمان چو این نکته دریافتند
ز تسکین تو روی برتافتند
ز مشرق چو طالع شود آفتاب
چه پرتو دهد مشعل خانه تاب
روان سکندر ز تو شاد باد
به روح جنان روحش آباد باد
به عز دو گیتیت بادا کفیل
ثنای جمیل و ثواب جزیل
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۳ - عذر خواستن مادر اسکندر حکیمان را
چو آن در پس ستر عصمت مقیم
شنید آنچه بشنید از هر حکیم
بر ایشان در معذرت باز کرد
به پرده درون این نوا ساز کرد
که ای رازدانان دانش پژوه
گشاینده مشکل هر گروه
بنای خرد را اساس از شماست
دل بخردان حق شناس از شماست
ز دید از کرم خیمه بر باغ من
شدید از خرد مرهم داغ من
بگفتید صد نکته دلکشم
نشاندید ز آب سخن آتشم
ز گیتی پریشان دلی داشتم
ز دور فلک مشکلی داشتم
ز انفاستان گشت حل مشکلم
به سر حد جمعیت آمد دلم
درین نیلگون کاخ مینا نما
جهان جمله کورند و بینا شما
چو بینا نباشد که دارد نگاه
به ره کور را از فتادن به چاه
جهان از شما مطرح نور باد
وز آن نور چشم بدان دور باد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۴ - تعزیت نامه ارسطو به مادر اسکندر
پی راحت جان آگاه خویش
مهیا کند توشه راه خویش
فن خویش نیکی کن ای نیک زن
که به گر بود نیک زن نیک فن
همه کارها را به یزدان گذار
که بیرون ز تقدیر او نیست کار
سکندر به شاهی ازو راه یافت
به توفیق او جان آگاه یافت
ز عالم نه از بهر سختیش برد
به فیروزی و نیکبختیش برد
نگویم که بر مردنش صبر کن
که بر نزد خود بردنش صبر کن
به صبر ار برآید تو را نام نیک
دهد نام نیکت سرانجام نیک
نگین دار این چرخ فیروزه فام
پی نام نیکو بود والسلام
ارسطو گهر سنج یونان زمین
که بر گنج یونانیان بود امین
چو کلکش سر گنج حکمت شکافت
سکندر ازو یافت نقدی که یافت
ز مرگ سکندر چو آگاه شد
دلش همدم ناله و آه شد
پس از عنبرین خامه پیراستن
به نام خدا نامه آراستن
ز خونابه دل سیاهی سرشت
سوی مادرش عذرخواهی نوشت
که بایستی از فرق پا کردمی
به خاک حریم تو جا کردمی
درین ماتم از دیده خون راندمی
به تسکین دردت فسون خواندمی
ولی ضعف پیریم بسته ست پای
نیارم که یک گام جنبم ز جای
سکندر که سلطان آفاق بود
به سلطانی اندر جهان طاق بود
اگر چه ازین تنگنا رخت بست
مخور غم که رخت از سر تخت بست
به رخ پرده شرمساری نرفت
به کام حسودان به خواری نرفت
نه از نادرستان شکستن رسید
نه از ناکسان زخم دستش رسید
به تیغ قضای خداوند پاک
که باشد روان از سمک تا سماک
به شاهی و فرماندهی جان سپرد
به جز بر همه خلق سلطان نمرد
که رسته ست ازین درد تا او رهد
که جسته ست ازین داغ تا او جهد
درین باغ یک شاخ و یک برگ نیست
که لرزنده از صرصر مرگ نیست
اگر مرده افتاده تیر اوست
وگر زنده در بند تدبیر اوست
گذشته ازو خفته در زیر خاک
و زو مانده آینده در ترس و باک
چه نامهربانی که گردون نکرد
که یکسر ازین حلقه بیرون نکرد
اگر شه و گر کمترین چاکر است
گذارش در آخر بر این چنبر است
خوشا حال آن زیرک پند گیر
که از مرگ غیر است عبرت پذیر
ز مرگ کسانش رسد زندگی
کند زندگی صرف در بندگی
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲ - در نعمت سیدالمرسلین و خاتم‌النبیین (ص)
جامی از گفت و گو ببند زبان!
هیچ سودی ندیده، چند زیان؟
پای کش در گلیم گوشهٔ خویش!
دست بگشا به کسب توشهٔ خویش!
روی دل در بقای سرمد باش!
نقد جان زیر پای احمد پاش!
فیض ام‌الکتاب پروردش
لقب امی خدای از آن کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
ز آن نفر سودش از قلم انگشت
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک؟
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟
جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست، این!
قم فانذر ، حدیث قامت او
فاستقم، شرح استقامت او
جعبهٔ تیر مارمیت، کفش
چشم تنگ سیه دلان، هدفش
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را وصف او چه امکان است؟
لاجرم معترف به عجز و قصور
می‌فرستم تحیتی از دور
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۳ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت تکرار لا اله الا الله
ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال!
گشته در کارگاه بوقلمون
تختهٔ نقش‌های گوناگون!
چند باشد ز نقش‌های تباه
لوح تو تیره، تختهٔ تو سیاه؟
حرف‌خوان صحیفهٔ خود باش!
هر چه زائد، بشوی یا بتراش!
دلت آیینهٔ خدای‌نماست
روی آیینهٔ تو تیره چراست؟
صیقلی‌وار صیقلی می‌زن!
باشد آیینه‌ات شود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود
وآنچه باقی، در او نموده شود
صیقل آن اگر نه‌ای آگاه
نیست جز لا اله الا الله
لا نهنگی‌ست کاینات آشام
عرش تا فرش درکشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه‌ای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب، درین فضا، چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
گر برون آیی از حجاب تویی
مرتفع گردد از میانه، دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست از آن برتر، آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب، خلل
تو حجابی، ولی حجاب خودی
پردهٔ نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی،
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض، یابد استیلا
هم ز لا وارهی هم از الا
نفی و اثبات، بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهره‌ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاری‌ات یکی گردد
خواب و بیداری‌ات یکی گردد
دیدهٔ ظاهر تو بر دگران
دیدهٔ باطنت به حق نگران