عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۴ - در مراقبت حال
سر مقصود را مراقبه کن!
نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطهٔ جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بیضه‌ای‌ست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داری‌اش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۵ - در تحقیق معنی اختیار و جبر
آن بود اختیار در هر کار
که بود فاعل اندر آن مختار
معنی اختیار فاعل چیست؟
آنکه فاعل چو فعل را نگریست،
ایزد اندر دلش به فضل و رشاد
درک خیریت وجود نهاد
یعنی آن‌اش به دیده خیر نمود،
کید آن علم از عدم به وجود
منبعث شد از آن ارادت و خواست
کرد ایجاد فعل، بی کم و کاست
درک خیریت، اختیار بود
و آن به تعلیم کردگار بود
هر چه این علم و خواست، شد سبب‌اش
اختیاری نهد خرد لقب‌اش
وآنچه باشد بدون این اسباب
اضطراری‌ست نام آن، دریاب!
باشد از اختیار قدرت دور
فاعل آن بود بر آن مجبور
هر که در فعل خود بود مختار
فعل او دور باشد از اجبار
گرچه از جبر، فعل او دورست
اندر آن اختیار مجبورست
ورچه بی‌اختیار کارش نیست
اختیار اندر اختیارش نیست
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۶ - در بیان به عیب خود پرداختن و نظر به عیب دیگران نینداختن
شیوهٔ واعظ آن بود که نخست
فعل خود را کند به قول، درست
چون شود کار او موافق گفت
گرد دهد پند غیر، نیست شگفت
زشت باشد که عیب خودپوشی
واندر افشای دیگران کوشی
شب عمرت به وقت صبح رسید
صبح شیب از شب شباب دمید
چرخ گردان جز این نمی‌داند
کسیا بر سر تو گرداند
به طبیبان میار روی و، مجوی!
دارویی کان سیاه سازد موی
هست عیبی به هر سر مو، شیب
اینت یک پیری و هزاران عیب!
می‌کنی از بیاض شعر اعراض
روز و شب شعر می‌بری به بیاض
گاه می‌خواهی از مداد، امداد
می‌کنی شعر را چو شعر، سواد
چون زمانه سواد شعر ربود
خود بگو از سواد شعر چه سود؟
چه زنی در ردیف قافیه چنگ؟
کار بر خود کنی چو قافیه تنگ؟
هست نظمی لطیف، عمر شریف
که‌ش مرض قافیه‌ست و مرگ ردیف
دل گرو کرده‌ای به نظم سخن
فکر کار ردیف و قافیه کن
کاملان چون در سخن سفتند
اعذب الشعر کذبه گفتند
آنچه باشد جمال آن ز دروغ
پیش اهل بصیرتش چه فروغ؟
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۸ - در مذمت کم آزاری و نکوهش آزار مسلمانان
ترک آزار کردن خواجه
دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحت‌جوی
داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید
گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:
کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است
نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بی‌شمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظ‌ها پاک و معنی‌اش گرگین
نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند
ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
می‌کند پایهٔ شریعت پست
تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است
شرع از او، او ز شرع، بی‌بهره‌ست
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آن‌اش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!
شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۰
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهی‌ای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخ‌زن می‌رفت
دست شسته ز جان و تن می‌رفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زنده‌ست؟
پوستی از قماش آگنده‌ست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشته‌ام
دست از پوست بازداشته‌ام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
که‌ش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخن‌ام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۸ - حکایت بر سبیل تمثیل
زنگی‌ای روی چون در دوزخ
بینی‌ای همچو موری مطبخ
ننمودی به پیش رویش زشت
لاف کافوری ار زدی انگشت
دو لبش طبع‌کوب و دل رنجان
همچو بر روی هم دو بادنجان
دهنش در خیال فرزانه
فرجه‌ای در کدوی پردانه
دید آیینه‌ای به ره، برداشت
بر تماشای خویش دیده گماشت
هر چه از عیب خود معاینه دید
همه را از صفات آینه دید
گفت: «اگر روی بودی‌ات چون من،
صد کرامت فزودی‌ات چون من
خواری تو ز بدسرشتی توست!
بر ره افگندنت ز زشتی توست!»
اگرش چشم تیزبین بودی
گفت و گویش نه اینچنین بودی
عیب‌ها را همه ز خود دیدی
طعن آیینه کم پسندیدی
مرد دانا به هر چه درنگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۰ - از دفتر سوم سلسلة الذهب در حمد ایزد
حمد ایزد نه کار توست، ای دل!
هر چه کار تو، بار توست، ای دل!
پشت طاقت به عاجزی خم ده!
و اعترف بالقصور عن حمده!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۱
بود در مرو شاه جان زالی
همچون زال جهان کهنسالی
روزی آمد ز خنجر ستمی
بر وی از یک دو لشکری المی
از تظلم زبان چو خنجر کرد
روی در رهگذار سنجر کرد
دید کز راه می‌رسد سنجر
برده از سرکشی به کیوان سر
بانگ برداشت کای پریشان کار
کوش خود سوی سینه‌ریشان دار!
گوش سنجر چو آن نفیر شنید
بارگی سوی گنده‌پیر کشید
گفت کای پیرزن! چه افتادت
که ز گردون گذشت فریادت؟
گفت: «من رنجکش یکی زال‌ام
کمتر از صد به اندکی سال‌ام
خفته در خانه‌ام سه چار یتیم
دلشان بهر نیم نان به دو نیم
غیر نان جوین نخورده طعام
کرده شیرین دهان ز میوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند
وز من انگور آرزو کردند
سوی ده جستم از وطن دوریی
تن نهادم به رنج مزدوری
دستم اینک چو پنجهٔ مزدور
ز آبله پر، چو خوشهٔ انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم
پر شد از آرزویشان سبدم
با دل خرم و لب خندان
رو نهادم به سوی فرزندان
یک دو بیدادگر ز لشکر تو
در ره عدل و ظلم یاور تو
بر من خسته غارت آوردند
سبدم ز آرزو تهی کردند
این چه شاهی و مملکتداری‌ست؟
در دل خلق، تخم غم کاری‌ست؟
دست از عدل و داد داشته‌ای
ظالمان بر جهان گماشته‌ای
گرچه امروز نیست حد کسی
که برآرد ز ظلم تو نفسی،
چون هویدا شود سرای نهفت
چه جواب خدای خواهی گفت؟
دی نبودت به تارک سر، تاج
وز تو فردا اجل کند تاراج
به یک امروزت این سرور، که چه؟
در سر این نخوت و غرور، که چه؟
قبهٔ چتر تو گشت بلند
سایهٔ ظلم بر جهان افگند
تو نهاده به تخت، پشت فراغ
میوهٔ عیش می‌خوری زین باغ
بیوگان در فغان ز میوه‌بری
تو گشاده دهان به میوه‌خوری
چشم بگشا! چون عاقبت‌بینان
بنگر حال زار مسکینان!»
شاه سنجر چون حال او دانست
صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست!!!
گفت با خود که این چه کارگری‌ست؟
تف برین خسروی و شاهی ما!!
تف برین زشتی و تباهی ما!!
شرم ما باد از این جهانداری!!
شرم ما باد از این جهانخواری!!
ما قوی شاد و دیگران ناشاد!!
ما خوش آباد و ملک، ناآباد!!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۲ - رسیدن پیامبر (ص) به گروهی و سخن گفتن با ایشان
در رهی می‌گذشت پیغمبر
با گروهی ز دوستان، همبر
دید قومی گرفته تیشه به دست
گرد سنگی بزرگ، کرده نشست
گفت کاین دست و پا خراشیدن
چیست؟ و این سنگ را تراشیدن؟
قوم گفتند: «ما جوانانیم
زورمندان و پهلوانانیم
چون به زورآوری کنیم آهنگ
هست میزان زور ما این سنگ»
گفت: «گویم که پهلوانی چیست؟
مرد دعوی پهلوانی کیست؟
پهلوان آن بود که گاه نبرد
خشم را زیر پا تواند کرد!
خشم اگر کوه سهمگین باشد
پیش او پشت بر زمین باشد»
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۳ - گفتار در فضیلت جود و کرم
پیش سوداییان تخت جلال
نیست جز تاج جود، راس‌المال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند؟
معنی جود جیست؟ بخشیدن!
عادت برق چیست؟ رخشیدن!
برق رخشان، کند جهان روشن
جود و احسان، جهان جان روشن!
پرتو برق هست تا یک دم
پرتو جود، تا بود عالم!
گرچه یک مرد در زمانه نماند،
وز جوانمرد جز فسانه نماند،
تا بود دور گنبد گردان،
ما و افسانهٔ جوانمردان!
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابهٔ افلاک
هر چه داری ببخش و، نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار!
زآنکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی، نصیب آن باشد
وآنچه نی، حظ دیگران باشد
بهرهٔ خود به دیگران چه دهی؟
مال خود بهر دیگران چه نهی؟
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۴ - حکایت حاتم و بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
حاتم آن بحر جود و کان عطا
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافله‌ای
دید اسیریی به پای سلسله‌ای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش
اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیهٔ او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۵ - معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را
بود در عهد بوعلی سینا
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ می‌زد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسه‌پز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودی‌اش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که می‌شوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژده‌گویان! که بامداد پگاه
می‌رسد بهر کشتن‌ات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصاب‌وار کف، سوی‌اش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتن‌اش امروز
چند روزی‌ش بر علف بندید!
یک زمان‌اش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بی‌خلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۶ - خاتمهٔ کتاب
جامی! از شعر و شاعری بازآی!
با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟
شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟
رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهٔ خیر
در دو عالم بود نشانهٔ خیر
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده‌دان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود
زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش
می‌کنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله‌الحمد والعلی والجود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴ - آغاز داستان سلامان و ابسال
شهریاری بود در یونان زمین
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت‌شناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساخت‌اش در خلوت صحبت، حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم‌گام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قاف‌اش همه تسخیر کرد
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
یا حکیمی نبودش یار و ندیم،
قصر ملکش را بود بنیاد، سست
کم فتد قانون حکم او درست
ظلم را بندد به جای عدل، کار
عدل را داند بسان ظلم، عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمه‌سار ملک دین از وی سراب
نکته‌ای خوش گفته است آن دوربین:
«عدل دارد ملک را قائم، نه دین»
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار، به
گفت با داوود پیغمبر، خدای
کامت خد را بگو ای نیک رای!
کز عجم چون پادشاهان آورند
نام ایشان جز به نیکی کم برند
گر چه بود آتش پرستی دینشان
بود عدل و راستی آیینشان
قرنها زایشان جهان معمور بود
ظلمت ظلم از رعایا دور بود
بندگان فارغ ز غم فرسودگی
داشتند از عدلشان آسودگی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵ - ظاهر شدن آرزوی فرزند بر شاه
چون به تدبیر حکیم نامدار
یافت گیتی بر شه یونان قرار
یک نگین‌وار از همه روی زمین
خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیوهٔ نعمت‌شناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت
هر چه از اسباب دولت جست، یافت
غیر فرزندی که از عز و شرف
از پس رفتن، بود او را خلف
در ضمیر شه چون این اندیشه خاست
گفت با دانای حکمت‌پیشه، راست
گفت: ای دستور شاهی پیشه‌ات!
آفرین بادا! بر این اندیشه‌ات!
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست
جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد
زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زنده‌ای روشن بدوست
خاک تو چون مرده‌ای، گلشن بدوست
دستت او گیرد، اگر افتی ز پای
پایت او باشد، اگر مانی به جای
پشت تو از پشتی‌اش گردد قوی
عمرت از دیدار او یابد نوی
دشمنت را شیوه از وی شیون است
خاصه، گویی بهر قهر دشمن است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶ - تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند پس از نکوهش شهوت و زن
کرد چون دانا حکیم نیک‌خواه
شهوت و زن را نکوهش پیش شاه
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن
ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بی‌شهوت از صلبش گشاد
د رمحلی جز رحم آرام داد
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل
کودکی بی‌عیب و طفلی بی خلل
غنچه‌ای از گلبن شاهی دمید
نفحه‌ای از ملک آگاهی وزید
تاج شد از گوهر او سربلند
تخت گشت از بخت او فیروزمند
صحن گیتی بی وی و چشم فلک
بود آن بی‌مردم، این بی‌مردمک
زو به مردم صحن آن معمور شد
چشم این از مردمک پر نور شد
چون ز هر عیب‌اش سلامت یافتند
از سلامت نام او بشکافتند
سالم از آفت، تن و اندام او
ز آسمان آمد سلامان نام او
چون نبود از شیر مادر بهره‌مند
دایه‌ای کردند بهر او پسند
دلبری در نیکویی ماه تمام
سال او از بیست کم، ابسال نام
نازک‌اندامی که از سر تا به پای
جزو جزوش خوب بود و دلربای
بود بر سر، فرق او خطی ز سیم
خرمنی از مشک را کرده دو نیم
گیسویش بود از قفا آویخته
زو به هر مو صد بلا آویخته
قامتش سروی ز باغ اعتدال
افسر شاهان به راهش پایمال
بود روشن جبهه‌اش آیینه رنگ
ابروی زنگاری‌اش بر وی چو زنگ
چون زدوده زنگ ازو آیینه‌وار
شکل نونی مانده از وی بر کنار
چشم او مستی که کرده نیمخواب
تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب
گوشهای خوش نیوش از هر طرف
گوهر گفتار را سیمین‌صدف
بر عذارش نیلگون خطی جمیل
رونق مصر جمالش همچو نیل
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید
چشم نیکان را بلا بی‌حد کشید
رشتهٔ دندان او در خوشاب
حقهٔ در خوشابش لعل ناب
در دهان او ره اندیشه کم
گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم
از لب او جز شکر نگرفته کام
خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟
رشحی از چاه زنخدانش گشاد
وز زنخدانش معلق ایستاد
زو هزاران لطفها آمد پدید
غبغب‌اش کردند نام، ارباب دید
همچو سیمین‌لعبت از سیم‌اش تنی
چون صراحی، برکشیده گردنی
بر تنش بستان چو آن صافی حباب
که‌ش نسیم انگیخته از روی آب
زیر بستانش دلش رخشنده نور
در سپیدی عاج و، در نرمی سمور
هر که دیدی آن میان کم ز مو
جز کناری زو نکردی آرزو
مخزن لطف از دو دست او دو نیم
آستین از هر یکی همیان سیم
آرزوی اهل دل در مشت او
قفل دلها را کلید، انگشت او
خون ز دست او درون عاشقان
رنگ حنایش ز خون عاشقان
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب
فندق تر بود یا عناب ناب
ناخنانش بدرهای مختلف
بدرهای او ز حنا منخسف
شکل او مشاطه چون آراسته
از سر هر یک هلالی کاسته
چون سخن با ساق و پای او رسید
ز آن، زبان در کام می‌باید کشید
زآنکه می‌ترسم رسد جایی سخن
کن سخن آید گران بر طبع من
بود آن سری ز نامحرم نهان
هیچ کس محرم نه آن را در جهان
بل، که دزدی پی به آن آورده بود
هر چه آنجا بود، غارت کرده بود
در، بر آن سیمین‌صدف بشکافته
گوهر کام خود آنجا یافته
هر چه باشد دیگری را دست زد،
بهتر از چشم قبولش، دست رد
شاه چون دایه گرفت ابسال را
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحهٔ پستان خویش
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی پیکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر از او ببست
گر میسر گشتی‌اش بی هیچ شک
کردی‌اش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبت‌اش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کردی آنسان خدمت‌اش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی، چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او هم چارده، چون ماه او
پایهٔ حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار
صد هزاران دل ز عشقش بیقرار
با قد چون نیزه، بود آن دلپسند
آفتابی، گشته یک نیزه بلند
نیزه‌واری قد او چون سر کشید،
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
ز آن بلندی هر کجا افگند تاب،
سوخت جان عالمی ز آن آفتاب
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی (به) او همراه بود
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پنجه‌اش داده شکست سیم ناب
دست هر فولادباز و داده تاب
گوش جان را کن به سوی من گرو!
شمه‌ای از دیگر احوالش شنو!
لطف طبعش در سخن مو می‌شکافت
لفظ نشنیده، به معنی می‌شتافت
در لطایف، لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی، چو آب
چون گرفتی خامهٔ مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکته‌های حکمت‌اش محظوظ بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۳ - آگاه شدن شاه و حکیم از کار سلامان و ابسال
چون سلامان شد حریف ابسال را
صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویش‌اش خواندند
با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود
داستانی بی‌کم و بی‌کاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبران‌اند از نخست
گشته کار عقل و دین ز ایشان درست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - آگاه شدن شاه از گریختن سلامان و دیدن او در آیینهٔ گیتی‌نمای
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ز آن پوشیده‌راز
داشت شاه آیینه‌ای گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کن آیینه را دارید پیش !
تا در آن بینم رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گم گشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بی‌اندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بی‌ملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش،
یک سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزه‌رای
کاورد شرط مروت را به جای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددکای کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشتهٔ جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمده‌ست
یکسر از بهر مکافات آمده‌ست
نیک کن! تا نیک پیش آید تو را
بد مکن! تا بد نفرساید تو را
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید،
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
تا که گردد سر، بلند از افسرش،
بر سلامان قوت همت گماشت
تا ز ابسال‌اش به کلی بازداشت
لحظه لحظه جانب او می‌شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
تشنه را زین سخت‌تر چبود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر ز آن ورطه‌اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیک‌بخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۸ - رسیدن سلامان پیش پدر و اظهار شعف کردن وی
چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید،
بوسه‌های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک!
چشم انسان را جمالت مردمک!
روضهٔ جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصهٔ آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تاج و تخت را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان!
تخت را در زیر پای ناکسان!
ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!
ملک را بیرون مکن از سلک خویش!
دست ازین شاهد پرستی باز کش!
شاهی و شاهدپرستی نیست خوش
دور کن حنای این شاهد ز دست!
شاه باید بود یا شاهدپرست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۹ - تنگدل شدن سلامان از ملامت پدر و در آتش رفتن با ابسال
کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟
نیست کار از کار او، دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
مایهٔ آزار او بی گاه وگاه
طعنهٔ بدخواه و پند نیک‌خواه
چون سلامان آن نصیحت‌ها شنید
جامهٔ آسودگی بر خود درید
خاطرش از زندگانی تنگ شد
سوی نابود خودش آهنگ شد
چون حیات مرد، نی درخور بود
مردگی از زندگی خوشتر بود
روی با ابسال در صحرا نهاد
در فضای جان‌فشانی پا نهاد
پشته پشته هیزم از هر جا برید
جمله را یک جا فراهم آورید
جمع شد ز آن پشته‌ها کوهی بلند
آتشی در پشتهٔ کوه او فکند
هر دو از دیدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته در آتش شدند
شه نهانی واقف آن حال بود
همتش بر کشتن ابسال بود
بر مراد خویشتن همت گماشت
سوخت او را و سلامان را گذاشت
بود آن غش بر زر و این زر خوش
زر خوش خالص بماند و سوخت غش
چون زر مغشوش در آتش فتد
گر شکستی اوفتد بر غش فتد
کار مردان دارد از مردان نصیب
نیست این از همت مردان غریب
پیش صاحب همت، این ظاهر بود
هر که بی‌همت بود، منکر بود