عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۱ - عاجز شدن شاه از تدبیر کار سلامان و مشورت با حکیم
چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین
بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز
جان او افتاد از آن غم در گداز
گنبد گردون عجب غمخانهایست!
بیغمی در آن دروغ افسانهایست!
چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست،
ریخت بالای وی از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا، باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب
بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت
جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چارهٔ آن کار نتوانست هیچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای بر دانا حکیم
کای جهان را قبلهٔ امید و بیم!
هر کجا درماندهای را مشکلیست
حل آن اندیشهٔ روشندلیست
سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خویش وقف ماتمش
نی توان ابسال را آورد باز
نی سلامان را توان شد چارهساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو
چارهجوی از عقل دوراندیش تو
رحمتی فرما! که بس درماندهام
در کف صد غصه مضطر ماندهام
داد آن دانا حکیم او را جواب
کای نگشته رایت از رای صواب!
گر سلامان نشکند پیمان من
و آید اندر ربقهٔ فرمان من،
زود باز آرم به وی ابسال را
کشف گردانم به وی این حال را
چند روزی چارهٔ حالش کنم
جاودان دمساز ابسالاش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید
زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن
بندهٔ فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته! که دانا گفته است
گوهری بس خوب و زیبا سفته است:
«رخنه کز نادانی افتد در مزاج،
یابد از دانا و دانایی علاج!»
بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز
جان او افتاد از آن غم در گداز
گنبد گردون عجب غمخانهایست!
بیغمی در آن دروغ افسانهایست!
چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست،
ریخت بالای وی از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا، باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب
بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت
جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چارهٔ آن کار نتوانست هیچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای بر دانا حکیم
کای جهان را قبلهٔ امید و بیم!
هر کجا درماندهای را مشکلیست
حل آن اندیشهٔ روشندلیست
سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خویش وقف ماتمش
نی توان ابسال را آورد باز
نی سلامان را توان شد چارهساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو
چارهجوی از عقل دوراندیش تو
رحمتی فرما! که بس درماندهام
در کف صد غصه مضطر ماندهام
داد آن دانا حکیم او را جواب
کای نگشته رایت از رای صواب!
گر سلامان نشکند پیمان من
و آید اندر ربقهٔ فرمان من،
زود باز آرم به وی ابسال را
کشف گردانم به وی این حال را
چند روزی چارهٔ حالش کنم
جاودان دمساز ابسالاش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید
زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن
بندهٔ فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته! که دانا گفته است
گوهری بس خوب و زیبا سفته است:
«رخنه کز نادانی افتد در مزاج،
یابد از دانا و دانایی علاج!»
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - وصیت کردن شاه سلامان را
«ای پسر ملک جهان جاوید نیست
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دیناندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش میکن بر آن!
وآنچه نی، میپرس از دانشوران!
هر چه میگیری و بیرون میدهی،
بین که چون میگیری و چون میدهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینهریش
قهر او کینه کش از هر ظلمکیش
منبهی باید تو را هر سو بپای
راستبین و صدقورز و نیکرای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دیناندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش میکن بر آن!
وآنچه نی، میپرس از دانشوران!
هر چه میگیری و بیرون میدهی،
بین که چون میگیری و چون میدهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینهریش
قهر او کینه کش از هر ظلمکیش
منبهی باید تو را هر سو بپای
راستبین و صدقورز و نیکرای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۵ - در بیان مقصود
صانع بیچون چو عالم آفرید
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول، ای خردهدان!
و آن دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعالاش از آن کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
روح انسان زادهٔ تاثیر اوست
نفس حیوان سخرهٔ تدبیر اوست
زیر فرمان ویاند اینها همه
غرق احسان ویاند اینها همه
چون به نعت شاهی او آراستهست
راهدان، از شاه او را خواستهست
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
هست بیپیوندی جسماش مراد
آنکه گفت این از پدر بیجفت زاد
زادهای بس پاکدامان آمدهست
نام او ز آن رو سلامان آمدهست
کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زندهست، جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند
جز به حق از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بودهاند
وز وصال هم در آن آسودهاند؟
بحر شهوتهای حیوانیست آن
لجهٔ لذات نفسانیست آن
عالمی در موج او مستغرقاند
واندر استغراق او دور از حقاند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
و آن سلامان ماندن از وی بینصیب؟
باشد آن تاثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
چیست آن میل سلامان سوی شاه
و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟
میل لذتهای عقلی کردن است
رو به دارالملک عقل آوردن است
چیست آن آتش؟ ریاضتهای سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گهاش درد فراق آمد به روی
ز آن «حکیماش» وصف حسن زهره گفت
کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست آن زهره ؟ کمالات بلند
کز وصال او شود جان ارجمند
ز آن جمال عقل، نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمالکاری، این خطاب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول، ای خردهدان!
و آن دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعالاش از آن کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
روح انسان زادهٔ تاثیر اوست
نفس حیوان سخرهٔ تدبیر اوست
زیر فرمان ویاند اینها همه
غرق احسان ویاند اینها همه
چون به نعت شاهی او آراستهست
راهدان، از شاه او را خواستهست
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
هست بیپیوندی جسماش مراد
آنکه گفت این از پدر بیجفت زاد
زادهای بس پاکدامان آمدهست
نام او ز آن رو سلامان آمدهست
کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زندهست، جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند
جز به حق از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بودهاند
وز وصال هم در آن آسودهاند؟
بحر شهوتهای حیوانیست آن
لجهٔ لذات نفسانیست آن
عالمی در موج او مستغرقاند
واندر استغراق او دور از حقاند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
و آن سلامان ماندن از وی بینصیب؟
باشد آن تاثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
چیست آن میل سلامان سوی شاه
و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟
میل لذتهای عقلی کردن است
رو به دارالملک عقل آوردن است
چیست آن آتش؟ ریاضتهای سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گهاش درد فراق آمد به روی
ز آن «حکیماش» وصف حسن زهره گفت
کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست آن زهره ؟ کمالات بلند
کز وصال او شود جان ارجمند
ز آن جمال عقل، نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمالکاری، این خطاب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۷ - حکایت مسافر کنعانی
یوسف کنعان چو به مصر آرمید
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر بردهای
زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلاناند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای
یوسف غیب تو شود رونمای
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر بردهای
زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلاناند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای
یوسف غیب تو شود رونمای
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۸ - حکایت بیرون کشیدن تیر از پای شاه ولایت علی (ع)
شیر خدا شاه ولایت علی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۹ - حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود
زندهدلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملالت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگمنشان، تیزتگ
همچو تک آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد از او بر سر راهی سؤال
کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟
رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت: «بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلاناند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین؟
همدمی مرده، دهد مردگی
صحبت افسردهدل، افسردگی
زیر گل آنان که پراگندهاند
گرچه به تن مرده، به جان زندهاند»
جامی، از این مردهدلان گوشهگیر!
گوش به خود دار و، ز خود توشهگیر!
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملالت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگمنشان، تیزتگ
همچو تک آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد از او بر سر راهی سؤال
کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟
رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت: «بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلاناند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین؟
همدمی مرده، دهد مردگی
صحبت افسردهدل، افسردگی
زیر گل آنان که پراگندهاند
گرچه به تن مرده، به جان زندهاند»
جامی، از این مردهدلان گوشهگیر!
گوش به خود دار و، ز خود توشهگیر!
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۰ - در اشارت به خاموشی که سرمایهٔ نجات است
ای به زبان نکته گذار آمده!
وی به سخن نادرهکار آمده
نقطهٔ نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانات زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر ملک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازهٔ نیکوفری
نیکوئی فر وی از خامشیست
خامشیاش تیغ جهالتکشی ست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولولهٔ طبل، ز بیمغزی است
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبانآور است
کیسهتهی مانده ز لعل و زرست
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبهٔ احزان اوست
زاغ که از گفتناش آمد فراغ
جلوهگر آمد به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصلهٔ تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش و دایم خموش
چرخهٔ حلاج و هزاران خروش
رستهٔ دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پردهدر و صفشکن
گرچه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای، دل زنده را!
ورد مکن قول پراگنده را!
هر نفسی از تو هیولیوش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی،
منقبت فضل و کمالش دهی،
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحهٔ نامهٔ احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی،
در درکات شر و شورش کشی،
خامه کش صفحهٔ دین گرددت
میلزن چشم یقین گرددت
لب چو گشائی، گرو هوش باش!
ورنه زبان درکش و خاموش باش!
دل چو شود ز آگهیات بهرهمند
پایهٔ اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر!
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
وی به سخن نادرهکار آمده
نقطهٔ نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانات زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر ملک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازهٔ نیکوفری
نیکوئی فر وی از خامشیست
خامشیاش تیغ جهالتکشی ست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولولهٔ طبل، ز بیمغزی است
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبانآور است
کیسهتهی مانده ز لعل و زرست
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبهٔ احزان اوست
زاغ که از گفتناش آمد فراغ
جلوهگر آمد به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصلهٔ تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش و دایم خموش
چرخهٔ حلاج و هزاران خروش
رستهٔ دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پردهدر و صفشکن
گرچه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای، دل زنده را!
ورد مکن قول پراگنده را!
هر نفسی از تو هیولیوش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی،
منقبت فضل و کمالش دهی،
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحهٔ نامهٔ احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی،
در درکات شر و شورش کشی،
خامه کش صفحهٔ دین گرددت
میلزن چشم یقین گرددت
لب چو گشائی، گرو هوش باش!
ورنه زبان درکش و خاموش باش!
دل چو شود ز آگهیات بهرهمند
پایهٔ اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر!
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۱ - حکایت لاکپشت و مرغابیان
بسته به صد مهر بر اطراف شط
عقد محبت کشفی با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعدهٔ صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی
گشت ز بیمهریشان کینهجوی
طبع بطان از لب دریا گرفت
رای سفر در دلشان جان گرفت
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!
وز الم فرقت من بیغمان!
خو به کرمهای شما کردهام
قوت ز غمهای شما خوردهام
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازین بار، دلی لخت لخت
نی به شما قوت همپاییام
نی ز شما طاقت تنهاییام»
بود ز بیشه به لب آبگیر
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت
و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان
مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان،
بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!
یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زیر فتادن همان
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟
زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
تا که درین دایرهٔ هولناک
از سر افلاک نیفتی به خاک
عقد محبت کشفی با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعدهٔ صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی
گشت ز بیمهریشان کینهجوی
طبع بطان از لب دریا گرفت
رای سفر در دلشان جان گرفت
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!
وز الم فرقت من بیغمان!
خو به کرمهای شما کردهام
قوت ز غمهای شما خوردهام
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازین بار، دلی لخت لخت
نی به شما قوت همپاییام
نی ز شما طاقت تنهاییام»
بود ز بیشه به لب آبگیر
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت
و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان
مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان،
بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!
یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زیر فتادن همان
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟
زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
تا که درین دایرهٔ هولناک
از سر افلاک نیفتی به خاک
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۲ - در اشارت به هشیاری روز و بیداری شب
هست یکی نیمهٔ عمر تو روز
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۳ - در مخاطبهٔ سلاطین
ای به سرت افسر فرماندهی!
افسرت از گوهر احسان تهی!
زیور سر افسر از آن گوهرست
خالی از آن مایهٔ دردسرست
کرده میان تو مرصع کمر
مهره و مار آمده با یکدگر
لیک نه آن مهره که روز شمار
نفع رساند به تو ز آسیب مار
تخت زرت آتش و، گوهر در او
هست درخشنده چو اخگر در او
شعله به جان در زده آن آتشت
لیک ز بس بیخودی آید خوشت
چون به خودآیی ز شراب غرور
آورد آن سوختگی بر تو زور
هر دمت از درد دو صد قطره خون
از بن هر موی تراود برون
سود سر، ایوان تو را بر سپهر
شمسهٔ آن گشته معارض به مهر
قصر تو چون کاخ فلک سربلند
حادثه را قاصر از آنجا کمند
حارس ابواب تو بر بدسگال
بسته پی حفظ تو راه خیال
لیک نیارند به مکر و حیل
بستن آن رخنه که آرد اجل
زود بود کید اجل از کمین
شیشهٔ عمر تو زند بر زمین
نقد حیات تو به غارت برد
خصم تو را بخت، بشارت برد
کنگر کاخ تو به خاک افکند
تاق بلندت به مغاک افکند
افسرت از فرق فتد زیر پای
پایهٔ تخت تو بلغزد ز جای
روزی ازین واقعه اندیشه کن!
قاعدهٔ دادگری پیشه کن!
ظلم تو را بیخ چو محکم شود
ظلم تو ظلم همه عالم شود
خواجه به خانه چو بود دفسرای
اهل سرایش همه کوبند پای
شهری از آسیب تو غارت شود
تات یکی خانه عمارت شود
کاش کنی ترک عمارتگری
تا نکشد کار، به غارتگری
باغی از آسیب تو گردد تلف
تات در آید ته سیبی به کف
میوه و مرغ سرخوانت مقیم
از حرم بیوه و باغ یتیم
مطبخیات هیمه ز خوی درشت
میکشد از پشته هر گوژپشت
باز تو را میرشکاران به فن
طعمه ده از جوزهٔ هر پیرزن
بارگی خاص تو را هر پسین
کاه و جو از تو برهٔ خوشهچین
گوش کنیزان تو را داده بهر
از زر دریوزه، گدایان شهر
وای شبانی که کند کار گرگ
همچو سگ زرد شود یار گرگ
افسرت از گوهر احسان تهی!
زیور سر افسر از آن گوهرست
خالی از آن مایهٔ دردسرست
کرده میان تو مرصع کمر
مهره و مار آمده با یکدگر
لیک نه آن مهره که روز شمار
نفع رساند به تو ز آسیب مار
تخت زرت آتش و، گوهر در او
هست درخشنده چو اخگر در او
شعله به جان در زده آن آتشت
لیک ز بس بیخودی آید خوشت
چون به خودآیی ز شراب غرور
آورد آن سوختگی بر تو زور
هر دمت از درد دو صد قطره خون
از بن هر موی تراود برون
سود سر، ایوان تو را بر سپهر
شمسهٔ آن گشته معارض به مهر
قصر تو چون کاخ فلک سربلند
حادثه را قاصر از آنجا کمند
حارس ابواب تو بر بدسگال
بسته پی حفظ تو راه خیال
لیک نیارند به مکر و حیل
بستن آن رخنه که آرد اجل
زود بود کید اجل از کمین
شیشهٔ عمر تو زند بر زمین
نقد حیات تو به غارت برد
خصم تو را بخت، بشارت برد
کنگر کاخ تو به خاک افکند
تاق بلندت به مغاک افکند
افسرت از فرق فتد زیر پای
پایهٔ تخت تو بلغزد ز جای
روزی ازین واقعه اندیشه کن!
قاعدهٔ دادگری پیشه کن!
ظلم تو را بیخ چو محکم شود
ظلم تو ظلم همه عالم شود
خواجه به خانه چو بود دفسرای
اهل سرایش همه کوبند پای
شهری از آسیب تو غارت شود
تات یکی خانه عمارت شود
کاش کنی ترک عمارتگری
تا نکشد کار، به غارتگری
باغی از آسیب تو گردد تلف
تات در آید ته سیبی به کف
میوه و مرغ سرخوانت مقیم
از حرم بیوه و باغ یتیم
مطبخیات هیمه ز خوی درشت
میکشد از پشته هر گوژپشت
باز تو را میرشکاران به فن
طعمه ده از جوزهٔ هر پیرزن
بارگی خاص تو را هر پسین
کاه و جو از تو برهٔ خوشهچین
گوش کنیزان تو را داده بهر
از زر دریوزه، گدایان شهر
وای شبانی که کند کار گرگ
همچو سگ زرد شود یار گرگ
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۴ - حکایت درازدستی وزیر
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختی
چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوتهاملان راه کن
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختی
چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوتهاملان راه کن
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۵ - حکایت زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت
زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزهفام
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشید
در پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزهفام
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشید
در پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳ - در شرح سخن
ای قوی ربقهٔ اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پرگهرست
هر یک آویزهٔ گوش دگرست
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والا گهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روحبخش دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر از این
یا در امکان هنری بهتر از این
نامهٔ کون به وی طی شده است
آدمی، آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازهرقم
نشدی لوح و قلم، لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخناند
روز و شب نقش نگار سخناند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
طبع ما خرم از اندیشهٔ اوست
خرم آن کس که سخن پیشهٔ اوست
شب که از فکر سخن پشت خمایم
فرق را کرده رفیق قدمایم
حلقهٔ خاتم صدقایم و یقین
دل نگین، حرف سخن نقش نگین
زیر این دایرهٔ بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدحگویان که فلک معراجاند،
گاه مدحت به سخن محتاجاند
حامل سر ودیعت، سخن است
رهبر راه شریعت، سخن است
جلوهٔ حسن ز وصافی اوست
سکهٔ عشق ز صرافی اوست
سخن از چشمهٔ جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
آب آن، روضهٔ دین افروزد
تاب این، خرمن ایمان سوزد
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب به افسون سخن آلایند
آن گره در نفسی بگشایند
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پرگهرست
هر یک آویزهٔ گوش دگرست
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والا گهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روحبخش دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر از این
یا در امکان هنری بهتر از این
نامهٔ کون به وی طی شده است
آدمی، آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازهرقم
نشدی لوح و قلم، لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخناند
روز و شب نقش نگار سخناند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
طبع ما خرم از اندیشهٔ اوست
خرم آن کس که سخن پیشهٔ اوست
شب که از فکر سخن پشت خمایم
فرق را کرده رفیق قدمایم
حلقهٔ خاتم صدقایم و یقین
دل نگین، حرف سخن نقش نگین
زیر این دایرهٔ بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدحگویان که فلک معراجاند،
گاه مدحت به سخن محتاجاند
حامل سر ودیعت، سخن است
رهبر راه شریعت، سخن است
جلوهٔ حسن ز وصافی اوست
سکهٔ عشق ز صرافی اوست
سخن از چشمهٔ جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
آب آن، روضهٔ دین افروزد
تاب این، خرمن ایمان سوزد
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب به افسون سخن آلایند
آن گره در نفسی بگشایند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸ - حکایت مناظرهٔ کلیم با ابلیس سیه گلیم
پور عمران به دلی غرقهٔ نور
میشد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را
قائد لشکر مهجوران را
گفت کز سجدهٔ آدم ز چه روی
تافتی روی رضا؟ راست بگوی!
گفت: «عاشق که بود کاملسیر
پیش جانان نبرد سجده به غیر»
گفت موسی که: «به فرمودهٔ دوست
سرنهد، هر که به جان بندهٔ اوست»
گفت: «مقصود از آن گفت و شنود
امتحان بود محب را، نه سجود!»
گفت موسی که: «اگر حال این است،
لعن و طعن تو چراش آیین است؟
بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی، شیطانی؟»
گفت کاین هر دو صفت عاریتاند
مانده از ذات ملک ناحیتاند
گر بیاید صد ازین یا برود،
حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمهٔ ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود
در غرضهای من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید،
هر دمام دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شدهست
کوه و کاهم همه همسنگ شدهست
عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس!
میشد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را
قائد لشکر مهجوران را
گفت کز سجدهٔ آدم ز چه روی
تافتی روی رضا؟ راست بگوی!
گفت: «عاشق که بود کاملسیر
پیش جانان نبرد سجده به غیر»
گفت موسی که: «به فرمودهٔ دوست
سرنهد، هر که به جان بندهٔ اوست»
گفت: «مقصود از آن گفت و شنود
امتحان بود محب را، نه سجود!»
گفت موسی که: «اگر حال این است،
لعن و طعن تو چراش آیین است؟
بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی، شیطانی؟»
گفت کاین هر دو صفت عاریتاند
مانده از ذات ملک ناحیتاند
گر بیاید صد ازین یا برود،
حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمهٔ ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود
در غرضهای من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید،
هر دمام دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شدهست
کوه و کاهم همه همسنگ شدهست
عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۹ - در بیان ارادت
ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات دادهست
در خلاف آمد عادت دادهست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کردهای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات دادهست
در خلاف آمد عادت دادهست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کردهای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۰ - حکایت آن مرید گرم رو و پیر
صادقی را غم شبگیر گرفت
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان میزد
گوی اسرار به چوگان میزد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش، برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرمودهات ای چشمهٔ نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
چند با ما کنی الحاح چنین؟
رو در آن آتش سوزان بنشین!»
باز، دریای صفا، پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به پایان چون رسید
یادش آمد ز مقالات مرید
گفت: «خیزید! که آن نادره فن
کرده در آتش سوزنده وطن
زآنکه عقد دل او نیست گزاف
با من آن سان، که کند قصد خلاف»
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشاش شعلهزنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان میزد
گوی اسرار به چوگان میزد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش، برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرمودهات ای چشمهٔ نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
چند با ما کنی الحاح چنین؟
رو در آن آتش سوزان بنشین!»
باز، دریای صفا، پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به پایان چون رسید
یادش آمد ز مقالات مرید
گفت: «خیزید! که آن نادره فن
کرده در آتش سوزنده وطن
زآنکه عقد دل او نیست گزاف
با من آن سان، که کند قصد خلاف»
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشاش شعلهزنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲ - در مقام توبه
ای رقم کردهٔ تو حرف گناه!
نامهٔ عمرت ازین حرف سیاه!
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمهٔ غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقهکوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم وخندان نگرند
هیچ تن را سر سودای تو نه!
هیچ کس را غم فردای تو نه!
پیش از آن کیدت این واقعه پیش
به که از توبه کنی چارهٔ خویش
دامن از نفس و هوا در چینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد از آن بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
ز آنچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
چند باشی ز معاصی مزه کش؟
توبه هم بیمزهای نیست، بچش!
ملک، از عصمت عصیان پاک است
دیو، کافرمنش و بیباک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
چهره پر گرد کن از خاک نیاز!
مژه از خون جگر رنگین ساز!
جامهٔ خود چو فلکزن در نیل!
به درون شعله فکن چون قندیل!
ز آتش دل شدهام گرم نفس
در گنهسوزیام این آتش بس!
نامهٔ عمرت ازین حرف سیاه!
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمهٔ غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقهکوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم وخندان نگرند
هیچ تن را سر سودای تو نه!
هیچ کس را غم فردای تو نه!
پیش از آن کیدت این واقعه پیش
به که از توبه کنی چارهٔ خویش
دامن از نفس و هوا در چینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد از آن بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
ز آنچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
چند باشی ز معاصی مزه کش؟
توبه هم بیمزهای نیست، بچش!
ملک، از عصمت عصیان پاک است
دیو، کافرمنش و بیباک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
چهره پر گرد کن از خاک نیاز!
مژه از خون جگر رنگین ساز!
جامهٔ خود چو فلکزن در نیل!
به درون شعله فکن چون قندیل!
ز آتش دل شدهام گرم نفس
در گنهسوزیام این آتش بس!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۴ - حکایت شیرزن موصلی
بود مردانهزنی در موصل
سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید، منث در نام
لیک در نور یقین، مرد تمام
رو به مهراب عبادت کرده
چاک در پردهٔ عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی و جفت
مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی و نسب، پاکعیار
کس فرستاد به وی کای سرهزن!
در ره صدق و صفا نادرهفن!
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسریام
تن فروده به زنا شوهریام
مهرت ای رابعهٔ مصر جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیر زن عشوهٔ روبه نخرید
داد پیغام چون آن قصه شنید
که: «مرا گر به مثل بنده شوی،
همچو خاکام به ره افکنده شوی،
همگی ملک شود مال توام،
دست در هم دهد آمال توام،
لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال به اینها سپرم
پایهٔ فقر بود وایهٔ من
کی فتد بر دو جهان سایهٔ من؟
مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی؟»
سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید، منث در نام
لیک در نور یقین، مرد تمام
رو به مهراب عبادت کرده
چاک در پردهٔ عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی و جفت
مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی و نسب، پاکعیار
کس فرستاد به وی کای سرهزن!
در ره صدق و صفا نادرهفن!
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسریام
تن فروده به زنا شوهریام
مهرت ای رابعهٔ مصر جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیر زن عشوهٔ روبه نخرید
داد پیغام چون آن قصه شنید
که: «مرا گر به مثل بنده شوی،
همچو خاکام به ره افکنده شوی،
همگی ملک شود مال توام،
دست در هم دهد آمال توام،
لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال به اینها سپرم
پایهٔ فقر بود وایهٔ من
کی فتد بر دو جهان سایهٔ من؟
مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی؟»
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۵ - حکایت صبر عیار
شحنهای گفت که عیاری را
مانده در حبس گرفتاری را،
بند بر پای، برون آوردند
بر سر جمع، سیاست کردند
شد ز بس چوب، چو انگشت سیاه
لیک بر نمد از او شعلهٔ آه
رخت از آن ورطه چو آورد برون
پیش یاران ز دهان کرد برون،
درم سیم، به چندین پاره
بلکه ماهی شده چند استاره
محرمی کرد سالش کاین چیست؟
بدر کامل شده چون پروین چیست؟
گفت جا داشت در آن محفل بیم
زیر دندان من این درهم سیم
در صف جمع مهی حاضر بود
که بدو چشم دلم ناظر بود
پیش وی با همه بیباکی خویش
شرمم آمد ز جزع ناکی خویش
اندر آن واقعه خندان خندان
بس که در صبر فشردم دندان،
زیر دندان درمم جوجو شد
سکهٔ درهم صبرم نو شد
صبر اگر چند که زهر آیین است
عاقبت همچو شکر شیرین است
مکن از تلخی آن زهر خروش
کآخر کار شود چشمهٔ نوش
مانده در حبس گرفتاری را،
بند بر پای، برون آوردند
بر سر جمع، سیاست کردند
شد ز بس چوب، چو انگشت سیاه
لیک بر نمد از او شعلهٔ آه
رخت از آن ورطه چو آورد برون
پیش یاران ز دهان کرد برون،
درم سیم، به چندین پاره
بلکه ماهی شده چند استاره
محرمی کرد سالش کاین چیست؟
بدر کامل شده چون پروین چیست؟
گفت جا داشت در آن محفل بیم
زیر دندان من این درهم سیم
در صف جمع مهی حاضر بود
که بدو چشم دلم ناظر بود
پیش وی با همه بیباکی خویش
شرمم آمد ز جزع ناکی خویش
اندر آن واقعه خندان خندان
بس که در صبر فشردم دندان،
زیر دندان درمم جوجو شد
سکهٔ درهم صبرم نو شد
صبر اگر چند که زهر آیین است
عاقبت همچو شکر شیرین است
مکن از تلخی آن زهر خروش
کآخر کار شود چشمهٔ نوش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۶ - در رجاء که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن
ای ز بس بار تو انبوه شده،
دل تو نقطهٔ اندوه شده!
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطهٔ درد
نه برین نقطه درین دایره پای!
گرد این نقطه چو پرگار برآی!
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده خاک
عرصهٔ روضهٔ امید، فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر!
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر!
گر بود خاطر تو جرماندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامهات گر ز گنه پر رقم است
نامهشوی تو سحات کرم است
گر چو کوهیست گناه تو، عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود؟
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ، کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدادانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده، سرت
زیور گوهر خدمت، کمرت
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
به همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بردرد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنهلب خشکدهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرائی
چرخ طولی و زمین پهنائی
خاک تفسیده هوا آتشبار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه بجز چرخ برین
نه در او سایه بجز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور از آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک، بسته تتق
بر سر تشنه شود بارانریز
گردد از بادیه توفانانگیز
رشحهٔ ابر کند سیرابش
سایهٔ آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره، در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده در وی ظلمات
منقطع گشته شبههای نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی جسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر زهم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آنکه زین گونه کرم آید از او،
ناامیدیت کجا شاید از او؟
روز و شب بر در امید نشین!
طالب دولت جاوید نشین!
فضل او کآمده در شیب و فراز
آشناپرور و بیگانهنواز
هر که ره برد به همخانگیاش
نسزد تهمت بیگانگیاش
دل تو نقطهٔ اندوه شده!
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطهٔ درد
نه برین نقطه درین دایره پای!
گرد این نقطه چو پرگار برآی!
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده خاک
عرصهٔ روضهٔ امید، فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر!
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر!
گر بود خاطر تو جرماندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامهات گر ز گنه پر رقم است
نامهشوی تو سحات کرم است
گر چو کوهیست گناه تو، عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود؟
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ، کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدادانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده، سرت
زیور گوهر خدمت، کمرت
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
به همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بردرد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنهلب خشکدهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرائی
چرخ طولی و زمین پهنائی
خاک تفسیده هوا آتشبار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه بجز چرخ برین
نه در او سایه بجز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور از آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک، بسته تتق
بر سر تشنه شود بارانریز
گردد از بادیه توفانانگیز
رشحهٔ ابر کند سیرابش
سایهٔ آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره، در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده در وی ظلمات
منقطع گشته شبههای نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی جسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر زهم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آنکه زین گونه کرم آید از او،
ناامیدیت کجا شاید از او؟
روز و شب بر در امید نشین!
طالب دولت جاوید نشین!
فضل او کآمده در شیب و فراز
آشناپرور و بیگانهنواز
هر که ره برد به همخانگیاش
نسزد تهمت بیگانگیاش