عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۷ - حکایت ابراهیم و پیر آتش پرست
پیری از نور هدا بیگانه
چهره پر دود، ز آتش‌خانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گفت: «با واهب روزی، بگرو!
یا ازین مائده برخیز و برو!»
پیر برخاست که: «ای نیک‌نهاد!
دین خود را به شکم نتوان داد!»
با لب خشک و دهان ناخورد
روی از آن مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل!
گرچه آن پیر نه در دین تو بود
منع‌اش از طعمه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتادست
که در آن معبد کفر افتاده‌ست
روزی‌اش وانگرفتم روزی
که: نداری دل دین‌اندوزی!
چه شود گر تو هم از سفرهٔ خویش
دهی‌اش یک دو سه لقمه کم و بیش؟
از عقب داد خلیل آوازش
گشت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که: «ای لجهٔ جود!
از پی منع، عطا بهر چه بود؟»
گفت با پیر، خطابی که رسید
و آن جگر سوز عتابی که شنید
پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب،
راه بیگانگی‌اش چون سپرم؟
ز آشنایی‌ش چرا برنخورم؟»
رو در آن قبلهٔ احسان آورد
دست بگرفت‌اش و ایمان آورد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۱ - حکایت پیر خارکش
خارکش پیری با دلق درشت
پشته‌ای خار همی برد به پشت
لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت
هر قدم دانهٔ شکری می‌کاشت
کای فرازندهٔ این چرخ بلند!
وی نوازندهٔ دل‌های نژند!
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی‌راند ز دور
آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته، خموش!
خار بر پشت، زنی زین سان گام
دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟
عمر در خارکشی باخته‌ای
عزت از خواری نشناخته‌ای
پیر گفتا که: «چه عزت زین به
که نی‌ام بر در تو بالین نه؟
کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام
نان و آبی (که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه افتادگی‌ام
عز آزادی و آزادگی‌ام»
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۲ - فتوت
ای که از طبع فرومایهٔ خویش
می‌زنی گام پی وایهٔ خویش!
خاطر از وایهٔ خود خالی کن!
زین هنر پایهٔ خود عالی کن!
بهر خود، گرمی جز سردی نیست
سردی آیین جوانمردی نیست
چند روزی ز قوی‌دینان باش!
در پی حاجت مسکینان باش!
شمع شو! شمع، که خود را سوزی
تا به آن بزم کسان افروزی
با بد و نیک و نکوکاری ورز!
شیوهٔ یاری و غمخواری ورز!
ابر شو! تا که چو باران ریزی،
بر گل و خس همه یک‌سان ریزی
چشم بر لغزش یاران مفکن!
به ملامت دل یاران مشکن!
درگذر از گنه و از دگران!
چو ببینی گنهی، درگذران!
باش چون بحر ز آلایش پاک!
ببر آلایش از آلایشناک!
همچو دیده به سوی خویش مبین!
خویش را از دگران بیش مبین!
بس عمارت که بود خانهٔ رنج
بس خرابی که بود پردهٔ گنج
بت خود را بشکن خوار و ذلیل!
نامور شو به فتوت چو خلیل!
بت تو نفس هواپرور توست
که به صد گونه خطا رهبر توست
بسط کن بر همه کس خوان کرم!
بذل کن بر همه همیان درم!
گر براهیمی اگر زردشتی،
روی در هم مکش از هم‌پشتی!
باز کش پای ز آزار، همه!
دست بگشای به ایثار، همه!
هر چه بدهی به کسی، باز مجوی،
دل ز اندیشهٔ آن پاک بشوی!
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم
نیست برگشتن از آن طور کرم
طفل چون صاحب احسان گردد
زود از داده پشیمان گردد
هر چه خندان بدهد، نتواند
که دگر گریه کنان نستاند
تا توانی مگشا جیب کسان!
منگر در هنر و عیب کسان!
عیب‌بینی هنری چندان نیست
هدف قصد جوانمردان نیست
هر چه نامش نه پسندیده کنی
بهتر آن است که نادیده کنی
دل ز اندیشهٔ آن داری دور
دیده از دیدن آن سازی کور
بو که از چون تو نکو کرداری
به دل کس نرسد آزاری
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۳ - در صدق چنانکه ظاهر و باطن یک‌سان بود
ای گرو کرده زبان را به دروغ!
برده بهتان ز کلام تو فروغ!
این نه شایستهٔ هر دیده‌ورست،
که زبانت دگر و دل دگرست
از ره صدق و صفا دوری چند؟
دل قیری، رخ کافوری چند؟
روی در قاعدهٔ احسان کن!
ظاهر و باطن خود یک‌سان کن!
یک‌دل و یک جهت و یک‌رو باش!
وز دورویان جهان، یک سو باش!
از کجی خیزد هر جا خللی‌ست
«راستی، رستی! نیکو مثلی‌ست
راست جو، راست نگر، راست گزین!
راست گو، راست شنو، راست نشین!
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
راست رو! راست، که سرور باشی!
در حساب از همه برتر باشی!
صدق، اکسیر مس هستی توست
پایه‌افراز فرودستی توست
اثر کذب بود «هیچکسی»
به «کسی» گر رسی از صدق رسی
صبح کاذب زند از کذب نفس
نور او یک دو نفس باشد و بس
صبح صادق چون بود صدق‌پسند
علم نورش از آن است بلند
دل اگر صدق‌پسندی‌ت دهد
بر همه خلق بلندی‌ت دهد
صدق پیش آر که صدیق شوی
گوهر لجهٔ تحقیق شوی
آنست صدیق که دل‌صاف شود
دعوی او همه انصاف شود
وعدهٔ او به وفا انجامد
دلش از غش به صفا آرامد
در درون تخم امانت فکند
وز برون خار خیانت بکند
برفتد بیخ نفاق از گل او
سرزند شاخ وفاق از دل او
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۴ - حکایت وارد شدن میهمان بر اعرابی
آن عرابی به شتر قانع و شیر
در یکی بادیه شد مرحله‌گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتری دیگر برد
عذر گفتند که: «باقی‌ست هنوز،
چیزی از دادهٔ دوشین امروز»
گفت: «حاشا که ز پس ماندهٔ دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش»
روز دیگر به کرم‌ورزی، پشت
کرد محکم، شتری دیگر کشت
بعد از آن بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند،
دست احسان و کرم بگشادند
بدره‌ای زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده،
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطااندیشه!
وی لئیمان خساست‌پیشه!
بود مهمانی‌ام از بهر کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
دادهٔ خویش ز من بستانید!
پس رواحل به ره خود رانید!
ورنه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
دادهٔ خویش گرفتند و گذشت
و آن عرابی ز قفاشان برگشت
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۰ - خطاب به خوانندگان و عیبجویان
ای ز گلزار سخن یافته بوی!
وز تماشای چمن تافته روی!
بلبل دل شده مشتاق چمن
نکته‌خوان گشته ز اوراق سمن
هر ورق کز سخن آنجاست رقم
نسخهٔ صحت رنج است و الم
دیده بر دفتر جمعیت نه!
الم تفرقه را صحت ده!
باش با دفتر اشعار جلیس!
انه خیر جلیس و انیس
دفتر شعر بود روضهٔ روح
فاتح غنچهٔ گل‌های فتوح
هر ورق را که ز وی گردانی
گل دیگر شکفد، گر دانی
خواهی آن رونق باغ تو شود
نکهت‌اش عطر دماغ تو شود
خاطر از شوب غرض، خالی کن!
همت از صدق طلب، عالی کن!
از درون زنگ تعصب بزدای!
بر خرد راه تامل بگشای!
مگذر قطره‌زنان همچو قلم!
همچو پرگار به جادار قدم!
زن به گردآوری معنی رای!
گرد هر نقطه و هر نکته برآی!
بحر هر چند که کان گهرست
صدف او ز گهر بیشترست
اصل، معنی‌ست، منه! تا دانی!
در عبارت چو فتد نقصانی
عیب اگر هست، کرم ورز (و) بپوش!
ورنه بیهوده چو حاسد مخروش!
چون تو از نظم معانی دوری
زین قبل هر چه کنی معذوری
هرگز از دل نچکاندی خونی
بهر موزونی و ناموزونی
مرغ تو قافیه آهنگ نشد
خاطرت قافیه‌سان تنگ نشد
پس زانو ننشستی یک شب
دیده از خواب نبستی یک شب
تا کشی گوهری از مخزن غیب،
سر فکرت نکشیدی در جیب
تا دهد معنی باریکت روی،
نشدی ز آتش دل حلقه چو موی
به که از کجروی‌ات دم نزنیم
ور دو صد طعنه‌زنی هم نزنیم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳ - در اثبات واجب الوجود
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک‌بازی؟
تویی آن دست‌پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟
چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگر ایوان افلاک!
ببین در رقص ارزق‌طیلسانان
ردای نور بر عالم‌فشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی، هنگامهٔ روز
یکی را، شب شده هنگامه‌افروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سررشتهٔ دولت گسسته
چنان گرم‌اند در منزل‌بریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
چه داند کس که چندین درچه کارند
همه تن رو شده، رو در که دارند
به هر دم تازه‌نقشی می‌نمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری؟
به هر یک روی «هذا ربی» آری؟
خلیل آسا در ملک یقین زن!
نوای «لا احب الافلین» زن!
کم هر وهم، ترک هر شکی کن!
رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
ز هر ذره بدو رویی و راهی‌ست
بر اثبات وجود او گواهی‌ست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقش‌ها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بی‌قلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشته‌ست
که آن را دست دانائی سرشته‌ست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشت‌زن غافل نمانی
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر
به صانع چه نه‌ای مشغول‌خاطر؟
چو دیدی کار، رو در کارگر دار!
قیاس کارگر از کار بردار!
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت!
وز او جو ختم کارت بر سعادت!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۹ - آغاز حسدبردن برادران بر یوسف
دبیر خامه ز استاد کهن زاد
درین نامه چنین داد سخن داد
که یوسف چون به خوبی سر برافروخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردم‌اش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آن‌سان لطف‌ها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرای‌اش
به سبزی و خوشی بهجت‌فزای‌اش
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح، هر برگش زبانی
بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!
به هر فرزند که‌ش دادی خداوند
از آن خرم درخت سدره مانند
همان‌دم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سرکشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش ز آن عصای سبز دادی
بجز یوسف که از تایید بخت‌اش
عصا لایق نیامد ز آن درخت‌اش
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که: «ای بازوی سعی‌ات با ظفر جفت!
دعا کن! تا کفیل کار و کشت‌ام
برویاند عصایی از بهشت‌ام
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوه‌گاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی»
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشهٔ ایام دیده
نه رنج ارهٔ دوران کشیده
قوی‌قوت، گران‌قیمت، سبک‌سنگ
نیالوده به زنگ روغن و رنگ
پیام آورد کاین فضل الهی‌ست
ستون بارگاه پادشاهی‌ست
چو شد یوسف از آن تحفه، قوی‌دست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
به خود بستند ز آن هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۱ - عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را
شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوه‌انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت آن صیقلی آیینه در دست
کنیزان جلوه‌گر در جلوهٔ ناز
همه دستان‌نمای و عشوه‌پرداز
همه در پیش یوسف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکر ریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،
مقامت می‌کنم چشم جهان‌بین
بیا بنشین به چشم مردم آیین!
یکی بنمود سر و پرنیان‌پوش
که این سرو امشب‌ات بادا هم آغوش!
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای!
مکن چون حلقه‌ام بیرون در، جای!
بدین سان هر یکی ز آن لاله‌رویان
ز یوسف وصل را می‌بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه‌باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یک‌سر مکر و دستان
به صورت بت، به سیرت بت‌پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی‌خواست
که گردد راهشان در بندگی، راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک، اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان!
به چشم مردم عالم، عزیزان!
درین عزت ره خواری مپویید
بجز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون، ما را خدایی‌ست
که ره گم‌کردگان را رهنمایی‌ست
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
به سجده باید آن را سر نهادن
که داده سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر؟
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودی‌ش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه، خرم‌طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و، بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشتهٔ کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه‌پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دشوب و درام و درای!
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟
در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟
بسی زین نکته با آن غنچه‌لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می‌داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می‌داشت
سر از شرمندگی بالا نمی‌کرد
نگه الا به پشت پا نمی‌کرد
زلیخا چون بدید آن سرکشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه‌اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبهٔ احزان خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۳ - وصف آرایش کردن زلیخا
ولی اول جمال خود بیاراست
وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود از آن خود را رواجی
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز
سیه کاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جابه‌جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آتشی در من فکنده‌ست
بر آن آتش دل و جانم سپندست
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال، آباد از آن نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
اگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کز آن دستان دلی آرد فراچنگ
به کف نقشی زد او را خرده‌کاری
کز آن نقش‌اش به دست آید نگاری
به فندق، گونهٔ عناب تر داد
به جانان ز اشک عنابی خبر داد
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران، گردد قرین‌اش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس توبه‌تو پوشید در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تامل
بجز آبی تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقرهٔ خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش می‌داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبهٔ چینی بیاراست
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان می‌شد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوق‌اش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!
چراغ دیدهٔ اهل بصیرت!
بیا تا حق‌شناس‌ات باشم امروز
زمانی در سیاست باشم امروز
کنم قانون احسانی کنون ساز
که تا باشد جهان، گویند از آن باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه ز آن هفت‌اش درون برد
ز زرین در چو داد آن دم گذارش
به قفل آهنین کرد استوارش
چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
جوابش داد یوسف سرفکنده
که:«ای همچون من‌ات صد شاه، بنده!
مرا از بند غم آزاد گردان!
به آزادی دلم را شاد گردان!
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم»
زلیخا این نفس را باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانه‌اش برد
بر او قفل دگر محکم فروبست
دل یوسف از آن اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟
به پایت می‌کشم سر، سرکشی چند؟
تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره برخلاف من شتابی»
بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست
به عصیان زیستن طاعت‌وری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی، بند
بدان کارم شناسایی مبادا!
بر آن دست توانایی مبادا!»
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگرسان قصه‌هاش از سینه سر زد
بدین دستور از افسون فسانه
همی بردش درون، خانه به خانه
به هر جا قصه‌ای دیگر همی خواند
به هر جا نکته‌ای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کارش میسر
نیامد مهره‌اش بیرون ز شش در
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خود از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سفیدی
ز صد در گر امیدت برنیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
از آن در سوی مقصد آوری راه
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۴ - خانه هفتم
سخن پرداز این کاشانهٔ راز
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!
ز رحمت پا درین روشن حرم نه!
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت، از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش ز آمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان ز آن گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه، آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایهٔ ناز
دل عاشق سرود شوق‌پرداز
هوس را عرصهٔ میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکته‌ای دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سر و قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن!
به چشم لطف سوی من نظر کن!
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی؟
بدین سان درد دل بسیار می‌کرد
به یوسف شوق خود اظهار می‌کرد
ولی یوسف نظر با خویش می‌داشت
ز بیم فتنه سر در پیش می‌داشت
به فرش خانه سرکافکند در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل از آن سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا ز آن نظر شد تازه‌امید
که تابد بر وی آن تابنده‌خورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خودکام! کام من روا کن!
به وصل خویش دردم را دوا کن!
به حق آن خدایی بر تو سوگند!
که باشد بر خداوندان خداوند!
به این حسن جهانگیری که دادت!
به این خوبی که در عارض نهادت!
به ابروی کمانداری که داری!
به سرو خوب‌رفتاری که داری!
به آن مویی که می‌گویی میان‌اش!
به آن سری که می‌خوانی دهان‌اش!
به استیلای عشقت بر وجودم!
به استغنایت از بود و نبودم!
که بر حال من بیدل ببخشای!
ز کار مشکلم این عقده بگشای!
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جان‌ام !»
جوابش داد یوسف کای پری‌زاد !
که نید با تو کس را از پری، یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ!
مزن بر شیشهٔ معصومی‌ام سنگ!
مکن تر ز آب عصیان دامنم را!
مسوز از آتش شهوت تنم را!
به آن بیچون که چون‌ها صورت اوست!
برون‌ها چون درون‌ها صورت اوست!
ز بحر جود او، گردون حبابی‌ست!
ز برق نور او، خورشید تابی‌ست!
به پاکانی کز ایشان زاده‌ام من!
بدین پاکیزگی افتاده‌ام من ،
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری،
بزودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
مکن تعجیل در تحصیل مقصود!
بسا دیراکه خوشتر باشد از زود!
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست
عقاب ایزد و قهر عزیزست
عزیز این کج‌نهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت! که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکاران نویسند،
مرا سر دفتر ایشان نویسند»
زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!
که چون روز طرب بنشیندم پیش،
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو می‌گویی: خدای من کریم است!
همیشه بر گنهکاران رحیم است!
مرا از گوهر و زر در خزینه
درین خلوت‌سرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناه‌ات
که تا باشد ز ایزد عذرخواه‌ات»
بگفت: «آن کس نی‌ام کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حق‌گزاری‌ش
به رشوت کی سزد آمرزگاری‌ش؟
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟»
زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!
که هم تاجت میسر باد، هم تخت!
بهانه، کج روی و حیله‌سازی‌ست
بهانه، نی طریق راست بازی‌ست
معاذ الله که راه کج روم من!
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
زبان دربند دیگر زین خرافات!
بجنب از جا که فی‌التاخیر آفات
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد یوسف دیگر آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت!
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را!
که خواهم کشتن از دست تو خود را
نیاری دست اگر در گردن من،
شود خون من‌ات حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید، سبزارنگ خنجر
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح، طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهان‌اش پر شکر کرد
ز ساعد طوق، وز ساق‌اش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر، صدف را مهر نشکست
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پرده‌ای در کنج خانه
سال‌اش کرد کن پرده پی چیست؟
در آن پرده نشسته پردگی کیست؟»
بگفت: آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگان‌اش می‌پرستم
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاه‌اش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بی‌دینی نبیند
درین کارم که می‌بینی، نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کز این دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم،
وز این نازندگان در خاطر آزرم،
من از بینای دانا چون نترسم؟
ز قیوم توانا چون نترسم؟
بگفت این، وز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
چو گشت اندر دویدن گام، تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کآمدی، بی در گشایی
پریدی قفل جایی، پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید این، از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت، پیراهن دریده
برون رفت از کف آن غم رسیده
بسان غنچه، پیراهن دریده
زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک
چو سایه، خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
دریغ آن صید، کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۵ - رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا
چنین زد خامه نقش این فسانه
که چون یوسف برون آمد ز خانه،
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه، نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پری‌چهر
چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت
که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهرهٔ آن راز برداشت
که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست
که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟
به کار خویش بی‌اندیشگی کرد؟
درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»
عزیزش داد رخصت کای پری‌روی!
که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی!
بگفت: «این بندهٔ عبری کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چو دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند،
من از خواب گران بیدار گشتم
ز حال بی‌خودی، هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتکاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیک‌بختی، در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا، در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا، روشن‌بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یک چند محبوس‌اش به زندان
و یا خود در تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبرتی مر دیگران را»
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دوصد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آن‌ات
ز حشمت ساختم عالی مکان‌ات
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفا کیش و وفا کوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی؟
نمی‌شاید درین دیر پرآفات
جز احسان، اهل احسان را مکافات،
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق‌گزاری رخت بستی
نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟
گناهی نی، بدین خواری‌م مپسند!
زلیخا هر چه می‌گوید دروغ است
دروغ او چراغ بی‌فروغ است
مرا تا دیده، دارد در پی ام سر
که گردد کام من از وی میسر
گهی از پس درآید گه ز پیش‌ام
به هر مکر و فسون خواند به خویش‌ام
ولی هرگز بر او نگشاده‌ام چشم
به خوان وصل او ننهاده‌ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت؟
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفتم از همه، کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون‌های شیرین، از ره‌ام برد
به همراهی درین خلوتگه‌ام برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی اینجا رسیدم
گرفت اینک! قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده‌ست
برون زین کار بازاری نبوده‌ست
گرت نبود قبول این بی‌گناهی
بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعوی و بند
گواه بی‌گواهان چیست؟ سوگند!
کند سوگند بسیار، آشکاره
دروغ‌اندیشی سوگندخواره
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت
که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست‌بینی در نور دید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه، چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت رحمت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۶ - گواهی دادن طفل شیرخواره به بی‌گناهی یوسف
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ،
به تنگ آمد دل یوسف از آن درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی!
تو را باشد مسلم رازدانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز؟
ز نور صدق چون دادی فروغ‌ام،
منه تهمت به گفتار دروغ‌ام!
گواهی بگذران بر دعوی من!
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش،
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز تومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز، آهسته‌تر باش!
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولی‌ست یوسف
عزیز از گفتن کودکی عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!
خدای‌ات کرده تلقین حسن تقدیر!
بگو روشن که این آتش که افروخت؟
کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت
بگفتا: «من نی‌ام نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
برو در حال یوسف کن نظاره!
که پیراهن چسان‌اش گشته پاره
گر از پیش است بر پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن از آن پاک
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او»
عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده‌ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده‌ست
زه راه ننگ و نام خویش، گشتی
طلبکار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم خود بر وی فگندی
برو زین پس به استغفار بنشین!
ز خجلت روی در دیوار بنشین!
به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!
بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!
تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!
به هر کس گفتن این راز مپسند!
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو»
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوش خویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است، اما نه چندین!
نکو خویی خوش است، اما نه چندین!
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۷ - زبان به طعنهٔ زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن
نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند، آوازه گردد
ملامت‌های عشق از هر کرانه
بود کاهل‌تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود ز آن تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعن‌اش بلبل آواز
زنان مصر از آن آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
عجب‌تر کن غلام از وی نفورست
ز دمسازی و همرازی‌ش دورست
نه گاهی می‌کند در وی نگاهی
نه گامی می‌زند با وی به راهی
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
همانا پیش چشم او نکو نیست
از آن رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی،
ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی، بزم گاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
بلورین جام‌ها لبریز کرده
به ماء الورد عطرآمیز کرده
در او از خوردنی‌ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پری‌رویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند
ز هر کار آنچه می‌شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان
نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز
بدیشان گفت پس کای نازنینان!
به بزم نیکویی بالانشینان!
چرا دارید ازین سان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم؟
اجازت گر بود آرم برون‌اش
بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
بجز وی نیست ما را آرزویی
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی‌رخش نیکو نیاید
نمی‌برد کسی تا او نیاید!
زلیخا دایه را سوی‌اش فرستاد
که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»
به قول دایه، یوسف درنیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده!
تمنای دل محنت رسیده!
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آن که در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم
مده زین خواری و بی‌اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری!
شد از انفاس آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شکفته
زنان مصر کن گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند،
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن،
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!
زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه
کز اوی‌ام سرزنش‌ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت‌گزاری»
بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کف‌ها بریدید
اگر در عشق وی معذوری‌ام هست،
بدارید از ملامت کردنم دست!
چو یاران از در یاری در آیید!
درین کارم مددکاری نمایید!»
همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند
که: «یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم، حکم او روان است
غمش گر مایهٔ رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست
دل سنگین به مهرت نرم بادش!
وز این نامهربانی شرم بادش!»
وز آن پس رو سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی!
دریده پیرهن در نیکنامی!
زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!
همی کش گه گهی دامن بر این خاک!
به دفع حاجتش حجت رها کن!
ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!
حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سرکشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای، فرزند
خدا را، بر وجود خود ببخشای!
به روی او در مقصود بگشای!
وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمی‌بینی جمالی!!!،
چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!
نهانی همدم و همراز ما باش!!
که ما هر یک به خوبی بی‌نظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لب‌های شکرخا
ز خجلت لب فروبندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم،
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!
چو یوسف گوش کرد افسونگری‌شان
پی کام زلیخا یاوری شان
گذشتن از ره دین و خرد، نیز
نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که: «ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پردهٔ عصمت‌نشینان!
انیس خلوت عزلت‌گزینان!
عجب درمانده‌ام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان
به، ار صد سال در زندان نشینم،
که یک دم طلعت اینان ببینم!»
چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساخت‌اش بند
اگر بودی ز فضلش عافیت‌خواه
سوی زندان قضا ننمودی‌اش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنت‌های زندان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۸ - به زندان رفتن یوسف
چو از دستان آن ببریده‌دستان
همه از خود پرستی بت‌پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قول‌اند مرد و زن موافق
که من بر وی از جان‌ام گشته عاشق
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم این جوان را
به هر کوی‌اش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجهٔ خویش
چو مردم قهر من با او ببینند
از آن ناخوش گمان یک‌سو نشینند»
عزیز اندیشهٔ او را پسندید
ز استصواب آن طبعش، بخندید
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی
نیامد در دلم به ز آنچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش!»
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که: «گر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگرنه صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
از آن بهتر که در زندان نشینی!»
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آن‌سان که می‌دانی! جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی‌فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه‌اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
بسان عیسی‌اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی‌زن منادی برکشیده
که: «هر سرکش غلام شوخ‌دیده
که گیرد شیوهٔ بی‌حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان»
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنت‌اش مپسند بر دل!
ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!
یکی خانه برای او جدا کن!
جدا از دیگران، آنجاش جا کن!
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان که‌ش بود عادت
در آن منزل به مهراب عبادت
چو مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آن که از کید زنان رست
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی
نیرنگ‌زن بیاض این راز
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبهٔ بی‌نظیر منظر
چون صورت چین بدیع‌پیکر
با شوهر خود چو سرکشی کرد،
پاداش خوشی‌ش ناخوشی کرد،
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل، بلای جان او شد
سوداندیشی، زیان او شد
می‌بود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد و، بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
در بودن، درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
لیلی که ز درد و داغ مجنون
می‌داشت دلی چو غنچه پر خون،
از مردن شو، بهانه برساخت
وز خون، دل خویشتن بپرداخت
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عده‌داری
عشقش به درون نه داشت خانه،
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز، گریه و آه
می‌کرد و زبان خلق کوتاه!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۲ - در ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب
هر چند چو بحر تلخکامی،
این کار تو را بس است، جامی!
کز موج معانی‌ات ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
مرهم‌نه داغ دلفگاران
تسکین‌ده درد بیقراران
شیرین شکری‌ست نورسیده
از نیشکر قلم چکیده
شعری که ز خاطر خردمند
زاید، به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ارچه زشت است
در چشم پدر نکوسرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک!
ز آن کرده عروس طبع را دوک!
می‌کن ز آن نوک، خوش‌نویسی!
ز آن دوک ز مشک رشته‌ریسی!
می‌زن رقمی به لوح انصاف!
دراعهٔ عیب پوش می‌باف!
چون شعر نکو بود، خط نیک
باشد مدد نکویی‌اش، لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیدهٔ عیب‌جوی، معیوب
حرفی که به خط بدنویسی،
در وی همه عیب خود نویسی
در خوبی خط اگر نکوشی،
از بهر خدا ز تیزهوشی،
حرفی که نهی، به راستی نه!
کز هر هنری است راستی به
و آن دم که نویسی‌اش، سراسر
با نسخهٔ راست کن برابر!
چون خود کردی فساد از آغاز،
اصلاح به دیگران مینداز!
کوتاهی این بلندبنیاد،
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ور تو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرت‌اندیش
در طول چهار مه، کم و بیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد، فیروز
هر چند که قدر این تهی‌دست
زین نظم شکسته‌بسته بشکست،
زو حقهٔ چرخ، درج در باد!
ز آوازهٔ او زمانه پر باد!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲ - در نصیحت نفس مفلس
دلا دیدهٔ دوربین برگشای!
درین دیر دیرینهٔ دیرپای
ببین غور دور شباروزی‌اش!
به خورشید و مه، عالم افروزی‌اش!
شب و روز او چون دو یغمایی‌اند
دو پیمانهٔ عمر پیمایی‌اند
دو طرار هشیار و، تو خفته مست
پی کیسه ببریدنت تیزدست
به عبرت نظر کن که گردون چه کرد!
فریدون کجا رفت و قارون چه کرد!
پی گنج بردند بسیار رنج
کنون خاک ریزند به سر چو گنج
پی عزت نفس، خواری مکش!
ز حرص و طمع خاکساری مکش!
طلب را نمی‌گویم انکار کن،
طلب کن، ولیکن به هنجار کن!
به مردار جویی چو کرکس مباش!
گرفتار هر ناکس و کس مباش!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶ - مرگ فیلقوس و پادشاهی اسکندر
چنین گفت دانشور روم و روس
که چون رخت بست از جهان فیلقوس
سکند برآمد به تخت بلند
صلایی به بالغ‌دلان در فکند
که: «ای واقفان از معاد و معاش!
که هستیم با یکدگر خواجه‌تاش
سفر کرد ازین ملک، شاه شما
به هر نیک و بد نیکخواه شما
نباشد شما را ز شاهی گزیر
که باشد به فرمان او داروگیر
ندارم ز کس پایهٔ برتری،
که باشد مرا وایهٔ سروری
بجویید از بهر خود مهتری!
کرم‌پروری معدلت گستری!»
سکندر چو شد زین حکایت خموش
ز جان خموشان برآمد خروش
که: «شاها! سر و سرور ما تویی!
ز شاهان مه و مهتر ما تویی!»
وز آن پس به بیعت گشادند دست
به سر تاج، بر تخت شاهی نشست
زبان را به تحسین مردم گشاد
که:«نقد حیات از شما کم مباد!
امیدم چنانست از کردگار
کز آن گونه کز شاهی‌ام ساخت کار،
ز الهام عدلم کند بهره‌مند
نیفتد بجز عدل هیچ‌ام پسند!»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷ - خردنامهٔ ارسطو
دبیر خردمند دانش‌پژوه
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامه‌های حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو که‌ش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامه‌ای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدای‌اش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سخت‌تر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو