عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۸ - خردنامهٔ افلاطون
فلاطون که فر الهی‌ش بود
ز دانش به دل گنج شاهی‌ش بود،
گشاد از دل و جان یزدان‌شناس
زبان را به تمهید شکر و سپاس
که: «ای اولین تخم این کشتزار!
پسین میوهٔ باغ هفت و چهار!
به پای فراست بر آگرد خویش!
به چشم کیاست ببین کرد خویش!
به کوی وفا سست اساسی مکن!
ببین نعمت و ناسپاسی مکن!
به نعمت رسیدی، مکن چون خسان
فراموش از انعام نعمت‌رسان
ز بس می‌رسد فیض انعام ازو
برد بهره هم خاص و هم عام ازو
مکن اینهمه فکر دور و دراز!
پی آنچه نبود به آن‌ات نیاز
متاعی است دنیا، پی این متاع
مکن با حریصان گیتی نزاع!
جهانی شده زین بتان خاکسار
بتان را به آن بت‌پرستان گذار!
به عبرت ز پیشینیان یاد کن!
دل از یاد پیشینیان شاد کن!
مکن همنشینی به هر بدسرشت!
که گیرد ازو طبع تو خوی زشت
چو دشمن به دست تو گردد اسیر،
از او سایهٔ دوستی وامگیر!
شه آن دان! که رسم کرم زنده کرد
صد آزاد را از کرم بنده کرد
دلت را به دانشوری دار هوش!
چو دانستی، آنگاه در کار کوش!
به هر کس ره آشنایی مپوی!
ز هر آشنا روشنایی مجوی!
مگو، تا نپرسد ز تو نکته‌جوی!
چو پرسد، تامل کن، آنگه بگوی!
مگو راستی هم که صاحب خرد
به روی قبولش نهد دست رد!
چرا راستی گوید آن راست مرد
که باید به صد حجت‌اش راست کرد؟»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۹ - خردنامهٔ سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت‌زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است:
«بر آن دار همت ز آغاز کار،
که گردی شناسای پروردگار!
ره مرد دانا یکی بیش نیست
بجز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین شش در دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
دوم کینه‌ورزی که از خلق زشت
بود کینهٔ خلق‌اش اندر سرشت
سوم نوتوانگر که بهر درم
بود روز و شب در دل او دو غم
یکی آنکه: چون چیزی آرد به کف؟
دوم آنکه: ناگه نگردد تلف!
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش، دل دو نیم
بود پنجمین طالب پایه‌ای
که در خورد آن نبودش مایه‌ای
کند آرزوی مقامی بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه‌ای
که باشد حریف ادب‌پیشه‌ای
زبان را چو داری به گفتن گرو،
ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو!
خدا یک زبان‌ات بداده، دو گوش
که کم گوی یعنی وافزون نیوش!
مکش زیر ران مرکب حرص و آز!
ز گیتی به قدر کفایت بساز!
بدین حال با حکمت‌اندوزی‌ات
سلوک عمل گر شود روزی‌ات،
بری گوی دولت ز هم‌پیشگان
شوی سرور حکمت‌اندیشگان»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۰ - خردنامهٔ بقراط
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
ز هر تار حکمت که او تافته‌ست
دو صد خرقهٔ تن رفو یافته‌ست
بنه گوش را دل به فهم سلیم!
بدان نکته‌هایی که گفت این حکیم!
چو خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ!
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ!
کشش‌های حاجت ز خود دور کن!
ز بی‌حاجتی سینه پر نور کن!
تهی‌دست با ایمنی خفته جفت،
به از مالداری که ایمن نخفت
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان، جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان!
همه تن به شکرانه‌اش شو زبان!
نبیند یکی حال، یزدان شناس
که واجب نباشد بر آن‌اش سپاس
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
مبر چیزها را برون ز اعتدال!
مکن تارک طبع را پایمال!
گر آبت زلال است و نقلت شکر،
به اندازه نوش و به اندازه خور!
فراش ار حریرست و همخوابه حور،
منه پای بیرون ز خیرالامور
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۱ - خردنامهٔ فیثاغورس
چنین است در سفرهای قدیم
ز فیثاغرس آن الهی حکیم
که چون قفل درج سخن باز کرد
جهان را گهرریز ازین راز کرد
که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش!
گشا یک نفس گوش حکمت‌نیوش!
چو گشتی شناسای یزدان پاک،
کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟
نگهدار خود را ز هر کار زشت!
که نید ز پاکان نیکوسرشت
اگر لب گشایی، به حکمت گشای!
مشو همچو بی‌حکمتان ژاژخای!
چو بندد شب تیره مشکین‌نقاب
از آن پیش کافتی ز پا مست خواب،
زمانی چراغ خرد برفروز!
ببین در فروغش عمل‌های روز!
که روز تو در نیک و بد چون گذشت
در اشغال روح و جسد چون گذشت
کجا گامت از استقامت فتاد
ز سر حد راه سلامت فتاد
تلافی کن آن را به عجز و نیاز!
به آمرزش از ایزد کارساز
چو باشد دو صد حاجت‌ات با خدای،
بر ارباب حاجت مزن پشت پای!
درین پر دغا گنبد نیلگون
چو خواهی کسی را کنی آزمون،
مشو غرهٔ حسن گفتار او!
نظر کن که چون است کردار او!
بسا کس که گفتار او دلکش است
ولی فعل و خوی‌اش همه ناخوش است
مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز!
که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۳ - خردنامهٔ اسکندر
سکندر که گنجینهٔ راز بود
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسا گوهر شب‌فروز
کز او مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قائد هوش کن
وز آن گوهر آویزهٔ گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمت‌شنو!
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که: «این خرده‌جوی!
به دانش ز اقران خود برده گوی!
... شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست و چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهره‌مند»
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت:«چونی چنین رنج‌بر
به تعظیم استاد بیش از پدر؟»
بگفتا: «زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
از این شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زندهٔ جاودان
از این بهر گفتن زبان‌ور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
از این پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم»
چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم
بود آینه، پیش مردم کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدان‌سان که در آینه، روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یک چند درمان‌پذیر
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنه‌دان تغافل ز عذر گناه!
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم می‌شمار!
ز منت نهادن همی کن کنار!»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۴ - تحفهٔ حقیر فرستادن خاقان چین برای اسکندر
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازهٔ او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشکرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه، یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه‌ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کاین تحفه‌های حقیر
نمی‌افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته‌ای خواسته‌ست
که در چشم‌اش آن را بیاراسته‌ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت‌اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فروخواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی ز آن میان گفت کز شاه چین
پیامی‌ست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابهٔ شب بود،
غلامی توانا به خدمت‌گری
که در کار سخت‌ات دهد یاوری،
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام،
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشکر کشد؟
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند،
نخواهد شدن بیش ازین بهره‌مند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکست‌اش ز بن
بگفت: «آنکه رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود»
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
جهان پادشاها! در انصاف کوش!
ز جام عدالت می صاف نوش!
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی‌گشای
اگر ملک خواهی، ره عدل پوی!
وگر نی، ز دل آن هوس را بشوی!
چنان زی! که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه ز آن سان که در ری شوی جایگیر،
به نفرین‌ات از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم، خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی؟
رعیت به ظلم تو چون عالم‌اند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالم‌اند
به عدل آر رو! تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۵ - کاغذ نوشتن مادر اسکندر به وی
سکندر که صیتش جهان را گرفت
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامه‌ای
خراشید مشحون به غم نامه‌ای
سر نامه نام خداوند پاک
فرح‌بخش دل‌های اندوهناک
فرازندهٔ افسر سرکشان
فروزندهٔ طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بندهٔ حق شناس
بر او باد کز حد خود نگذرد
بجز راه اهل خرد نسپرد
خیال بزرگی به خود گو مبند!
که بر خاک خواری فتد خودپسند
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال؟
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
مکن عجب را گو به دل آشیان!
که دین را گزندست و جان را زیان
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
جهان کهنه زالی ست زیرک‌فریب
به زرق و دغا خویش را داده زیب
نداند کس از صلح او جنگ او
به نیرنگ‌سازی‌ست آهنگ او
نشد خانه‌ای در حریمش به پای
که سیل حوادث نکندش ز جای
بنایی برآورده در چل‌چله
نگونسار سازد به یک زلزله
به هر کس که در بند احسان شود
چو طفلان ز داده پشیمان شد
کند رخنه در سد اسکندری
کند از گل آنگه مرمت‌گری
در او یک سر موی، تمییز نیست
تفاوت کن چیز و ناچیز نیست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۹ - مرگ اسکندر و پایان داستان
سکندر چو زد از وصیت نفس
ز عالم نصیبش همان بود و بس!
شد انفاس او با وصیت تمام
به ملک دگر تافت عزم‌اش زمام
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
چه بی‌غم چه با غم بخواهیم رفت
درین کاخ دلکش نماند کسی
رود عاقبت، گر چه ماند بسی
چو اسپهبدان بی‌سکندر شدند
جدا زو، چو تن‌های بی‌سر شدند
بکردند آنچ اهل ماتم کنند
که بدرود شاهان عالم کنند
ز جامه کبودان زمین می‌نمود
به چشم کواکب چو چرخ کبود
چو دیدند آخر که از اشک و آه
نیارند بر درد و غم بست راه
ز آیین ماتم عنان تافتند
به تدبیر تجهیز بشتافتند
به مشک و گلابش بشستند تن
ز خز و کتان ساختندش کفن
ز تابوت زر محملش ساختند
ز دیبای چین مفرش انداختند
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر، امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می‌تاختند
به تن‌هایی آزرده، می‌تاختند
پس از چندگاهی از آن راه سخت
به اقلیم خویش اوفگندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصهٔ سینه‌سوز،
شد از شعلهٔ آه، گیتی‌فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سرمنزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار،
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد، طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دل ها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش، چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه‌ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
که ای مطلع نور اسکندری!
بلندش ز تو پایهٔ سروری
اگر ریخت گل، باغ پاینده باد!
وگر رفت مه، مهر تابنده باد!
رسد بانگ ازین طارم زرنگار
که سخت است داغ جدایی ز یار
بدین دایره هر که پا در نهد
چو دورش به آخر رسد، سر نهد
سپاس فراوان خداوند را
که کرد این کرامت خردمند را
که بیند در آغاز، انجام خویش
برون ننهد از حکم حق گام خویش
روان سکندر ز تو شاد باد!
ز روح جنان، روحش آباد باد!
چو آن در پس ستر عصمت مقیم
شنید آنچه بشنید از هر حکیم،
بر ایشان در معذرت باز کرد
به پرده درون این نوا ساز کرد
که: «ای رازدانان دانش پژوه
گشایندهٔ مشکل هر گروه
بنای خرد را اساس از شماست
دل بخردان حق شناس از شماست
زدید از کرم خیمه بر باغ من
شدید از خرد مرهم داغ من
بگفتید صد نکتهٔ دلکش‌ام
نشاندید ز آب سخن، آتش‌ام
ز انفاستان گشت حل، مشکلم
به سر حد جمعیت آمد دلم
جهان از شما مطرح نور باد!
وز آن نور، چشم بدان دور باد!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۱ - پایان کتاب
عجب اژدهایی ست کلک دو سر
که ریزد برون گنج‌های گهر
کند اژدها بر در گنج، جای
ولی کم بود اژدها گنج‌زای
شد آن اژدها، گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشان‌اند این گنج و مار
که شد پرگهر دامن روزگار
زهی طبع تو اوستاد سخن!
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود،
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
که این مال و جاه ارچه جان‌پرورست،
کمال سخن از همه بهترست
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق، دل آراستم
بر این نخل نظمی که پرورده‌ام
به خون دل‌اش در بر آورده‌ام
مصیقل شد آیینه‌سان سینه‌ام
دو عالم مصور در آیینه‌ام
زبان سوده شد زین سخن، خامه را
ورق شد سیه زین رقم، نامه را
چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس
چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف، کوته کنیم
حیات ابد رشح کلک تو باد!
نظام ادب نظم سلک تو باد!
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳
در بیان اینکه آدمی بواسطه شرافت و گوهر فطرت و خاتمه در تعداد بحسب جسم، امانت عشق را قابل آمد و جمال کبریائی را آئینۀ مقابل ولقد کرمنا بنی آدم.... و فضلنا هم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا.
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست (حافظ)
در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولی است و منظور از اشاره ساقی ازلیست.
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را بانیاز
شد بساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر ببالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر بزیر
هریک از جان همتی بگماشتند
جرعه‌یی از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان دردست ساقی مال مال
جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۴
در بیان اینکه هر رازی را پرده داری انبازاست و هر سری را غیرتی غیر پرداز، از آنجاست که گوید:
مدعی خواست که آید بتماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد (حافظ)
و در استشفاء عارف به اکتاب معارف به لسان اهل ذوق گوید:
ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده خواران تا بکی
تازه مست جورکش را دور کن
می بساغر تا بخط جور کن
می به شط بصره و بغداد ده
نی بخط بصره و بغداد ده
شط می را جز شناور بط نیم
از حریفان فرودین خط نیم
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۰
در بیان اینکه از هر کس مقتضیات طینت بظهور آید و بازگشت هرشیء باصل خودست و این سعادت و آن شقاوت را ظاهر الصلاح بودن باخراج از قانون فلاح شرط نیست. بلکه جنسیت و سنخیت مرادست و همانست که سعید را باوج علیین کشاند الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور و شقی را در حضیض سجین نشاند و الذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون. لهذا با اینهمه احتجاج از روی لجاج روی از حق برتافتند:
چون چشم خدای بین نداری، باری
خورشید پرست شو نه گوساله پرست!
و بهوای جام شقاوت که کفر مطلق‌ست آمدند و دم از مخالفت ولی کامل که پنجه در پنجه حق ست زدند.
پس برآمد جام بر کف دست غیب
سر برآوردند مشتاقان ز جیب
چون مگس کردند غوغا بر سرش
میربودند از کف یکدیگرش
اول آن می قسمت ابلیس شد
که وجودش مصدر تلبیس شد
جرعه‌یی هم ز آن قدح هابیل خورد
ز آن سبب خون دل قابیل خورد
گشت قسمت جرعه‌یی شدادرا
جرعه‌یی نمرود بد بنیاد را
جرعه‌یی طالوت بد اندیش را
جرعه‌یی فرعون کافر کیش را
همچنان بر هر گروه از هر قبیل
آن شراب عقل کش بودی سبیل
باز آن می در قدح سیال بود
هرچه می خوردند، مالامال بود
باز ساقی لب به استهزا گشود
گفت رسم باده خواری این نبود!
آن معربد خوی درد آشام کو؟
باده‌ی ما را، حریف جام کو؟
گفت هان در احتیاط باده باش
جام را آمد حریف، آماده باش
این شقاوت را ز سرداران؛ منم
دوزخت را از خریداران، منم
با حسینت، هم ترازویی کنم
در هلاکش، سخت بازویی کنم
خانه‌اش را سیل بنیان کن، منم
دانه‌اش را، آتش خرمن منم
خشک کرد آن چشمه‌ی سیال را
درکشید آن جام مالامال را
پاک بینان چون که چشم انداختند
دست و صاحبدست را بشناختند
دست ساقی نخستین جام بود
کز نخستین جام، درد آشام بود
ذکر سرمستان سرم را کرد مست
عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۲
در بیان اینکه میکشان ساغر سعادت و سرخوشان بادۀ شقاوت بر مقتضای وقت؛ هر یک در محل خود اظهار مستی و ابراز حق پرستی و خود پرستی نمودند و با آن محک خلوص و قلبیت خود را آزمودند نعم ماقال:
مرا حرام که خواند؟ که وقت خوردن من
حلال زاده برون آید از نتایج حرام!
و در اینجا مرتبتاً اشارتی و مختصر استعارتی میرود:
اول آدم ساز مستی؛ ساز کرد
بیخودی در بزم خلد آغاز کرد
برق عصیان صفوتش را خانه سوخت
شمع سوزان شد، پر پروانه سوخت
نوح تا گردید با مستی قرین
شد به غرقاب بلا، کشتی نشین
مست شد ایوب، ز آن جام بلا
گشت از آن بر رنج کرمان مبتلا
بیم آن بد کز بلیات و علل
ره کند در خانۀ صبرش، خلل
در خلیل آن شعله تا شد، شعله زن
کرد اندر آتش سوزان، وطن
زد چو یونس از سرمستی قدم
ماهی اندر دم کشید او را به دم
تا فلک میرفت او را از زمین
ذکر: انی کنت من الظالمین
یوسف از مستی چو دل آگه شدش
جا ز دامان پدر در چه شدش
تا سر یعقوب از آن پرشور شد
از غم یوسف دو چشمش کور شد
مست از آن جام بلا شد تا کلیم
سالها در تیه محنت شد مقیم
عیسی از مستی قدم بردار شد
لاجرم سر منزلش بر، دار شد
احمد از آن باده تا شد سرگران
کرده بروی، رو، بلا، از هر کران
شور آن صهبا در آن قدسی دهن
گشت سنگی عاقبت دندان شکن
مرتضی ز آن باده تا گردید مست
لاجرم در آستین بنمود، دست
پشه‌گان را دستخوش شد زنده پیل
شیر غران گشت موران را، ذلیل
مجتبی ز آن باده تا سرمست گشت
شد دلش خون و فرود آمد به طشت
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۹
در بیان توصیه‌ی آن سرحلقه‌ی اهل نیاز، به کتمان سرونهفتن راز.
سری اندر گوش هر یک، باز گفت
باز گفت این راز را باید نهفت
با مخالف، پرده دیگرگون زنید
با منافق، نعل را وارون زنید
خوش ببینید از یسار و از یمین
ز آنکه دزدانند، ما را در کمین
بی خبر، زین ره نگردد تا خبر
ای رفیقان، پا نهید آهسته تر
پای ما را، نی اثر باشد نه جای
هر که نقش پای دارد، گو میای
کس مبادا ره بدین مستی برد
پی بدین مطلب، به تر دستی برد
در کف نامحرم افتد، راز ما
بشنود گوش خران، آواز ما
راز عارف، در لب عام اوفتد
طشت اهل معنی از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامی کشد
کار اهل دل به بدنامی کشد
این وصیت کرد با اصحاب خویش
تا بکلی پرده برگیرد ز پیش
گفتشان کای سرخوشان می‌پرست
خورده می؛ از جام ساقی الست
اینک آن ساغر بکف ساقی منم
جمله اشیا فانی و، باقی منم
در فنای من شما هم باقئید
مژده ای مستان که مست ساقئید
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۱
در بیان اینکه چون سالک از در ارادت درآمد و دست طلب بر دامن عنایت پیر زد، نفس کافر بعنانگیری خیزد و هر لحظه فتنه‌یی هولناک برانگیزد اگر سالک را دل نلرزید و ثبات و تحمل ورزید و از در مراقبه درآمده از باطن پیر استمداد نمود، آن مخالفت به مرافقت و آن منازعت به موافقت تبدیل گردد و از آنجاست که عارف ربانی و مفلق شیروانی، جناب حکیم خاقانی، قدس سره، در مسأله‌ی نفس فرماید:
در اول، نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
در آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
در اینجا عارف، عنانگیری و دلیری حضرت حر را بدان مسأله که عبارت ازنفس کافرست از بدو امر سالک، تأویل می‌نماید چه بمدد حضرت کامل و پرتو آن عنایت شامل، آن کفر محض بایمان صرف مبدل آمد.
دوش گفتم با حریفی با خبر
کاندرین مطلب مرا شو؛ راهبر
دشمنی حر و بذل جان چه بود؟
اول آن کفر آخر این ایمان چه بود؟
اول آن سان، کافر مطلق شدن
سد راه اولیای حق شدن
آخر از کفر آمدن یکباره باز
جان و سر در راه حق کردن، نیاز
گفت اینجا نکته‌یی هست ای خبیر
زد چو سالک دست بر دامان پیر
خواست تا رهرو شود اندر طریق
همقدم گردد برحمانی فریق
نفس کافر دل، چو یابد آگهی
مشتعل گردد ز روی گمرهی
آرد از حرص و هوس، خیل و سپاه
راهرو را سخت گردد سد راه
مانع هرگونه تدبیرش شود
رونهد هر سو، عنانگیرش شود
تلخ سازد آب شیرینش بکام
گام نگذارد که بر دارد زگام
گر گریزان گشت، سالک نیست او
در مهالک، غیر هالک نیست او
ور فشرد از همت او پای ثبات
ماند برجا، بر تمنای نجات
پیر را از باطن استمداد کرد
باطن پیر رهش، امداد کرد
آن عنانگیر از وفا، یارش شود
همدم و همراه و همکارش شود
ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان
ره شناس قیروان تا قیروان
نفس دیدم بد چو زنبوران نخست
و آخرش چون شاه زنبوران، درست
اولش از کافری رو تافتم
آخرش عین مسلمان یافتم
این بیانم از سر تمثیل کرد
نفس را بر نفس حر، تأویل کرد
کاول از هر کافری، کفرش فزود
آخر او، از هر مسلمان، بیش بود
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۴
در بیان اینکه طی وادی طریقت و قطع جاده‌ی حقیقت را، همّتی مردانه در کارست که آن جامه مناسب براندام قابلیت هر کس و پای مجاهده‌ی هر نالایق را پایه‌ی دسترس نیست لمؤلفه:
نه هر پرنده به پروانه می‌رسد در عشق
که بازماند اگر صد هزار پر دارد
و در اینجا بر کمال همت حضرت عباس و نهایت قابلیت آن زبده‌ی ناس، سلام اللّه علیه بر مشرب اهل عرفان گوید:
آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال
کرده روزی از در رحمت سؤال
کاندرین عهد از رفیقان طریق
رهروان نعمت اللهی فریق
کس رسد در جذبه بر نور علی
گفت اگر او ایستد بر جا، بلی
لاجرم آن قدوه‌ی اهل نیاز
آن بمیدان محبت یکه تاز
آن قوی؛ پشت خدا بینان ازو
و آن مشوش؛ حال بیدینان ازو
موسی توحید را، هارون عهد
از مریدان، جمله کاملتر بجهد
طالبان، راه حق را بد دلیل
رهنمای جمله، بر شاه جلیل
بد بعشاق حسینی؛ پیشرو
پاک خاطر آی و پاک اندیش رو
می گرفتی از شط توحید آب
تشنگان را می‌رساندی با شتاب
عاشقان را بود آب کار ازو
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا بچشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد بسوی تشنه کامان رهسپر
تیر باران بلا را شد سپر
بس فرو بارید بر، وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک
تا قیامت تشنه کامان ثواب
می‌خورند از رشحه‌ی آن مشک آب
بر زمین آب تعلق پاک ریخت
وز تعین بر سر آن، خاک ریخت
هستیش را دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان چیزی نماند
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۷
در بیان اینکه طالبان راه و عاشقان لقاءاللّه را، از خلع تعینات و قلع تعلقات که هر یک مقصد را، سد راهند و حجابی همت کاه گریزی نیست چه عارف را حذر از آفات و موحد را، اسقاط اضافات واجبند لله در قائله:
چو ممکن گرد هستی برنشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
و اشارت به آن موحد بی نیاز و مجاهد، خانه برانداز که گرد تعلقات را به باران مجاهده فرو نشانید و نقود تعینات را بهوای مشاهده بر فشانید و شرذمه‌یی از حالات جناب علی اکبر سلام اللّه علیه، که در مرتبه‌ی والاترین تعینات و در منزله‌ی بالاترین تعلقات بود، گوید:
بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه
از تعلق گردی آید سد راه
پیش مطلب، سد بابی می‌شود
چهر مقصد را، حجابی می‌شود
ساقی ای منظور جان افروز من
ای تو آن پیر تعلق سوز من
در ده آن صهبای جان پرورد را
خوش به آبی بر نشان، این گرد را
تا که ذکر شاه جانبازان کنم
روی در، با خانه پردازان کنم
آن برتبت، موجد لوح و قلم
و آن بجانبازی، ز جانبازان علم
بر هدف، تیر مراد خود نشاند
گرد هستی را، بکلی برفشاند
کرد ایثار آنچه گرد، آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلق، پرده‌یی دیگر نماند
سد راهی؛ جز علی اکبر نماند
اجتهادی داشت از اندازه بیش
کان یکی را نیز بردارد ز پیش
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را، سوخته
ماه رویش، کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل، زره
نرگسش سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ تری
آمد وافتاد از ره، باشتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
هر یک از احباب سرخوش در قصور
وز طرب پیچان، سر زلفین حور
گامزن، در سایه‌ی طوبی همه
جامزن، با یار کروبی همه
قاسم و عبداللّه و عباس و عون
آستین افشان ز رفعت؛ برد و کون
از سپهرم، غایت دلتنگی‌ست
کاسب اکبر را چه وقت لنگی‌ست
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زود تر
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۹
در بیان مرخص نمودن جناب علی اکبر سلام اللّه علیه را، و امر به تمکین و تسلیم فرمودن، گوید:
خوش نباشد از تو شمشیر آختن
بلکه خوش باشد سپر انداختن
مهر پیش آور، رها کن قهر را
طاقت قهر تو نبود دهر را
بر فنایش گر بیفشاری قدم
از وجودش اندر آری در عدم
مژه داری، احتیاج تیر نیست
پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟
گرچه قصد بستن جزو وکلت
تار مویی بس بود ز آن کاکلت
ور سر صید سپیدست و سیاه
آن ترا کافی بیک تیر نگاه
تیر مهری بر دل دشمن بزن
تیر قهری گر بود، بر من بزن
از فنا مقصود ما عین بقاست
میل آن رخسار و شوق آن لقاست
شوق این غم از پی آن شادی‌ست
این خرابی بهر آن آبادی‌ست
من در این شر و فساد ای با فلاح
آمدستم از پی خیر و صلاح
ثابت‌ست اندر وجودم یک قدم
همچنین دیگر قدم اندر عدم
در شهودم دستی و دستی به غیب
در یقینم دستی و دستی به ریب
رویی اندر موت و رویی در حیات
رویی اندر ذات و رویی در صفات
دستی اندر احتیاج و در غنا
دست دیگر در بقا و در فنا
دستی اندر یأس و دستی در امید
دستی اندر ترس و دستی در نوید
دستی اندر قبض و بسط و عزم و فسخ
دستی اندر قهر و لطف و طرح و نسخ
دستی اندر ارض و دستی در سما
دستی اندر نشو و دستی در نما
دستی اندر لیل و دستی در نهار
در خزان دستی و دستی در بهار
مرمرا اندر امور از نفع و ضر
نیست شغلی مانع شغل دگر
نیستم محتاج و بالذاتم غنی
هست فرع احتیاج این دشمنی
دشمنی باشد مرا با جهلشان
کز چه رو کرد اینچنین نااهلشان
قتل آن دشمن به تیغ دیگرست
دفع تیغ آن، به دیگر اسپرست
رو سپر می‌باش و شمشیری مکن
در نبرد روبهان شیری مکن
بازویت را، رنجه گشتن شرط نیست
با قضا هم پنجه گشتن شرط نیست
بوسه زن بر حنجر خنجر کشان
تیر کآید، گیر و در پهلو نشان
پس برفت آن غیرت خورشید و ماه
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه
باز می‌کرد از ثریا تاثری
هر سر پیکان، بروی او، دری
مست گشت از ضربت تیغ و سنان
بیخودیها کرد و داد از کف عنان
عشق آمد، عشق ازو پا مال شد
آن نصیحت گو، لسانش لال شد
وقت آن شد کز حقیقت دم زند
شعله بر جان بنی آدم زند
پرده از روی مراتب؛ واکند
جمله‌ی عشاق را؛ رسوا کند
باز عقل آمد، زبانش را گرفت
پیر میخواران، عنانش را گرفت
رو بدریا کرد دیگر آب جو
زی پدر شد آب گوی و آب جو
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۴۰
در بیان خطابه‌ی آن امام مهربان و موعظت مخالفان با حقیقت، گو زبان، از راه رحمت و از در شفقت و هدایت بر سبیل اجمال گوید:
مطرب ای مجموعه‌ی فصل الخطاب
باغ وحدت را، لب لعل تو آب
ای نوایت داده با قدسی نفس
مرغ جان را، جای در خاکی قفس
گوش خاصان، مستمع بر ساز تو
جان پاکان، گوش بر آواز تو
عارفان حق شنو را، چون سروش
نغمه‌ی وحدت، رسانیده بگوش
ای زده با آن نوای دلپسند
همچو نی مان، آتش اندر بند بند
جان برقص از ناله‌ی شبهای توست
نیشکر ریزیش، از آن لبهای توست
پرده‌یی با بهترین قانون بزن
آتش اندر سینه چون کانون بزن
تا بکی آخر نشابوری نوا
راست کن در نی، نوای نینوا
تا که، جان دیگر نوائی سر کند
نایی طبعم نوائی سر کند
سازد آگه مستمع را ز آن نوا
از نوای شه بدشت نینوا
آن زمان کان شاه بر جای ایستاد
بانوای خطبه بر نی تکیه داد
پرنمود آفاق را ز آوای حق
شد نوای حق بلند از نای حق
گفتشان کای دشمنان خانگی
آشنایم من، چرا بیگانگی
گوش بر آن نغمه‌ی موزون کنید
پنبه را از گوش خود بیرون کنید
کی رسد بی آشنایی با سروش
این نوای آشنائیتان بگوش
گوش می‌خواهد ندای آشنا
آشنا داند صدای آشنا
نوشتانم من، شما ترسان زنیش
خویشتانم من، شما غافل ز خویش
من خدا چهرم شما ابلیس چهر
من همه مهرم شما غافل ز مهر
رحمت من در مثل همچون هماست
سایه‌اش گسترده بر فرق شماست
چون کنم چون؟ نفس کافر مایه‌تان
می‌کند محروم از این سایه‌تان
غیر کافر کس ز من محروم نیست
از هما محروم غیر از بوم نیست
موش کورید و من آن تابنده نور
خویش را از نور کردستید، دور
من همه حق و شما باطل همه
از تجلی من شده، عاطل همه
من خداوند و شما شیطان پرست
من ز رحمان و شما ز ابلیس، هست
آنچه فرمود او به آن قوم از صواب
غیر تیر از هیچ سو نامد جواب
تیغ ها بر قتل او شد آخته
نیزه‌ها بر قصد او افراخته
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - ایضاً
زندگانی چیست دانی؟ جان منور داشتن
بوستان معرفت را تازه و تر داشتن
عرش، فرش پایکوب تست، همت کن بلند
تا کی از این خاکدان، بالین و بستر داشتن؟
بگسل این دام هوس ای مرغ قدسی آشیان
گرد و عالم بایدت در زیر شهپر داشتن
بهر دیناری، کش از خاکست، پذرفتن وجود
بهر دیبائی کش از کرم‌ست، گوهر داشتن:
ای مسلمان تابکی، خون مسلمان ریختن؟
ای برادر تا بکی کین برادر داشتن؟
سینه خالی کن ز کبر و آز و شهوت، تا بکی
خانه پر گندم نمودن، کیسه پر زر داشتن؟
تا بچند این نخوت و ناز و غرور و عجب و کبر
از غلام و باغ و راغ و اسب و استر داشتن؟
این سر غدار را تا کی نهفتن در کلاه؟
وین تن مردار را تا کی بزیور داشتن؟
بی کلاهانند اندر ساحت اقلیم عشق
پای تا سر ننگ، از خورشید، افسرداشتن
کرده هر نقشی ولی زحمت فکندن بر قلم
خوانده هر درسی ولی منت ز دفتر داشتن
کاشف راز درون، از مژه آوردن بهم
واقف سر ضمیر، از لب ز هم برداشتن
کارشان، بر روی نطع عاشقی، پاکوفتن
شغلشان در زیر تیغ دوستی، سر داشتن
بی دروبامند، اما آسمان را آرزوست
بر مثال حاجبانش، جای بر در داشتن
لب خموش اما نشایدشان سر هر موی را
لحظه‌یی غافل ز ذکر نام حیدر داشتن!
شیر یزدان، داور امکان، خدیو دین علی
کز وجود اوست، دین را زینت و فر داشتن
باید آنکس را که مهر او نباشد، ای پدر
اعتقاد او به ناپاکی مادر داشتن
شخص قدرش در تمام عالم کون و فساد
سخت دلتنگ‌ست از جای محقر داشتن
دوش در معراج توصیفش، براق فکر را
کش بود در پویه ننگ از نام صرصر داشتن
خوش همی راندم به تعجیلی که جبریل خرد
ماند اندر نیمه ره، با آنهمه پرداشتن!
نامیان ممکن و واجب که دریایی ست ژرف
واجب آمد، فلک جرئت را به لنگر داشتن
عشق گفتا، رفرفم من برنشین برتر خرام
تا کی آخر رخت بر این کند رو، خر داشتن
حاجب وهمم، گریبان سبکرائی گرفت
گفت گستاخانه نتوان، رو برین در داشتن
جز پس این پرده هرجا دست دست مرتضی‌ست
لیک بالاتر نشاید پا ازین در داشتن
عشق گفتا ای گرانجان سبکسر، لب ببند
من توانم از میان، این پرده را برداشتن
از پس این پرده دست او مگر نامد برون
خواست چون در سفره شرکت با پیمبر داشتن
ز آن زمان در حیرتستم کاین عجایب مظهریست
تاکی آخر حیرت این پاک مظهر داشتن؟!
ممکن و در لامکان، جهل‌ست کردن اعتقاد
واجب و در خاکدان، کفرست باور داشتن
عشق گوید هرچه می‌خواهی بیان کن باک نیست
خوش نباشد سرایزد را، مستر داشتن
عقل گوید حد نگهدار ای مسلمان، زینهار
می ننیدیشی ز ننگ نام کافر داشتن
فتنه خیزد، دست اگر خواهی بیاوردن فرود
خون بریزد پای اگر خواهی فراتر داشتن
عشق گوید غایت کفرست با صدق مقال
عاشقان را باکی از شمشیر و خنجر داشتن
عقل گوید تا به کی زین فکرت آشوب خیز
دل مشوش ساختن، خاطر مکدر ساختن؟
در بر اغیار، سر حق مگو، زشت‌ست زشت
پیش چشم کور، آیینه سکندر داشتن؟
ای علی ای معدن جود و جلال و فضل وعلم
جز تو کس را کی رسد تیغ دو پیکر داشتن
جز تو کس را کی رسد در کعبه‌ای دست خدا
بی محابا، پای بر دوش پیمبر داشتن؟
فاش می‌خواندم خدایت در میان خاص و عام
گر نبودی کفر مطلق، شرک داور داشتن
من نمی‌گویم خدایی، لیک بی توفیق تو
باد برگی را نیارد از زمین، برداشتن
من نمی‌گویم خدایی، لیک بی تأیید تو
شاخ را قدرت نباشد برگ یابر، داشتن
من نمی‌گویم خدایی، لیک بی امداد تو
نطفه را صورت نبندد، شکل جانور داشتن
من نمی‌گویم خدایی، لیک می‌گردد پسر
در رحم زن را کنی گر منع دختر داشتن!
من نمی‌گویم خدائی، لکی باید خلق را
بر کف تو، چشم روزی را مقدر داشتن
منکران را هم سر و کار اوفتد آخر بتو
ناگزبرآمد رسن از ره به چنبر داشتن
نوح را کشتی بگرداب فنا بودی هنوز
گرنه او را بودی از لطف تولنگر داشتن
طبع من از ریزش دست تو آرد شعر نغز
زانکه عمان را، زباران‌ست گوهر داشتن