عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۱
از بلبل بر سرو طربناک تری
وز نرگس دسته بسته چالاک تری
زآتش صنما اگر چه بی باک تری
والله که ز آب آسمان پاک تری
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ایام چو بست کهربا بر دستت
بی جرم بریخت خون ما بر دستت
سلطان غمت خنجر خود سوهان زد
تا کشته شود چو من گدا بردستت
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای نقطه دهن خطت عجب دایره است
وز مشک ترابگرد لب دایره است
بر روز رخت چو صبح صادق پیداست
کین خط تو گرد مه ز شب دایره است
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ای سوخته شمع مه ز تاب رویت
وز خط تو افزون شده آب رویت
این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا
جز وقت زوال آفتاب رویت
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
دل در طلب تو خستگیها دارد
کارش زغم تو بستگیها دارد
هر چند که پشت لشکر هستیم اوست
زان روی بسی شکستگیها دارد
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد
واز بهر تو زهر اندهی نوش نکرد
ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد
آن را که تراهیچ فراموش نکرد
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
خط تو که ننوشت کسی زآن سان خوش
چون شمع وصال در شب هجران خوش
آورد ببنده شاهدی خوش گرچه
شاهد که خط آرد نبود چندان خوش
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ای سلسله عشق تو اندر پایم
بندیست ز گیسوی تو برهر پایم
این شعرا اگر بدستت افتد روزی
گردن مکش وبنه سری بر پایم
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
گر زان توام هردو جهانم بستان
باکی نبود سود و زیانم بستان
باز آی بپرسش و ببین چشم ترم
لب برلب خشکم نه و جانم بستان
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
آنی که منورست آفاق از تو
محروم بماندم من مشتاق از تو
این محنت نو نگر که در خلوت وصل
تو باد گری جفتی ومن طاق از تو
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
هر بوسه کز آن تنگ دهان می خواهی
عمریست که از معدن جان می خواهی
در ظلمت خط او نگر زیر لبش
از آب حیوه اگر نشان می خواهی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ای سهی قامت گلبوی صنوبر بر ما
سایه ی سرو قدت دور مباد از سر ما
هیچ نقاش چو رخسار تو صورت ننگاشت
آفرین بر قلم صنعت صورتگر ما
روی تو اختر سعد است و مرا از طالع
روی آن نیست که تابنده شود اختر ما
جرعه‌ای زان لب شیرین به لب ما نرسید
تا لبالب نشد از خون جگر ساغر ما
خود همین نام تمامم که پس از من نامی
ننویسند به جز نام تو در دفتر ما
زیور مدّعیان گر به مثل سیم و زر است
لؤلؤ نظم خوشاب است زر و زیور ما
مدتی بر سر کویت بنشست ابن حسام
که نگفتی به چه باب است فلان بر در ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
نقاب سنبل تر برشکن تجلّی را
بسوز زآتش عارض حجاب تقوی را
به باد رایحه ی زلف عنبرین برده
هزار دفتر تعلیم و درس و فتوی را
تسلی دل عاشق به جز جمال تو نیست
جمال خویش برو جلوه ده تسلی را
لبت خلاصه ی انفاس عیسوی دارد
دمی به ما بنما معجزات عیسی را
دوای دیده ی من کن ز سرمه ی قدمت
که آن غبار به از توتیاست اعمی را
به هر چه حکم کنی بر سرم خریدارم
مطیع رای توام همچو بنده مولی را
ز بهر شورش مجنون صبا پریشان کن
شکنج طرّه ی آشفته‌کار لیلی را
ز نقش خامه صورت نگار ابن حسام
برند اهل حقایق رموز معنی را
صفای عالم باقی کسی به دست آرد
که پشت پای زند زخرافات دنیی را
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
مران به عنف خدا را ز آستانه مرا
مکش به تیغ جدایی به هر بهانه مرا
نخست طایر گلزار قدسیان بودیم
محبت تو جدا کرد از آشیانه مرا
مقیم صومعه بودم به عالم لاهوت
کشید عشق به کوی شراب خانه مرا
چه حکمت است که صیاد کارخانه ی غیب
ز زلف و خال تو بنهاد دام و دانه مرا
کرانه می‌کنی از من کجا روا باشد
بکشت محنت این درد بی کرانه مرا
مرا میانه غم بر کرانه می‌مانی
گناه چیست ندانم در این میانه مرا
ز لعل خود به صبوحی خمار من بشکن
که در سر است خمار می شبانه مرا
زمانی ای دل غمدیده با زمانه بساز
زمان زمان بنوازد مگر زمانه مرا
فسون ابن حسامم به توبه می‌خواند
به گوش در نرود هرگز این فسانه مرا
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ای کعبه ی جان خاک سر کوی تو ما را
محراب دل اندر خم ابروی تو ما را
هر بار که پای از سر کوی تو کشم باز
پابست کند باز سر موی تو ما را
در راه تو خون دل عشاق سبیل است
گو چشم تو خون ریز به یرغوی تو ما را
جز نقش تو در دیده خیالی که در آید
از سر ببرد نرگس جادوی تو ما را
در مملکت حسن ز هر وجه که خوب است
در چشم نیاید به جز از روی تو ما را
زان روی که از سلسله ی اهل جنونیم
زنجیر کند حلقه ی گیسوی تو ما را
افتاده ی چشم سیهت ابن حسام است
زان روز که افتاده نظر سوی تو ما را
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
مهوَّسان ز پی خاطر مهوَّس ما
به ذکر دوست مزیّن کنید مجلس ما
خیال آن رخ رشک پری و غیرت حور
برون نمی‌رود از سینهٔ مسَوَّس ما
نهال قامت و چشم تو باغبان چون دید
برفت -گفت- طراوت ز سرو و نرگس ما
به مجلسی که تو باشی چراغ گو بنشین
بس است شمع خیال تو در مجالس ما
به جای بادهٔ گرم زهر می‌دهی نوش است
به شرط آن که تو باشی امیر مجلس ما
ز کنه وصف تو ابن حسام دور افتاد
کجا رسد به تو اندیشهٔ مهندس ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
ای غافل از بلای دل مبتلای ما
جز مبتلا کسی نرسد در بلای ما
ممکن نباشد از سر کوی تو رفتنم
آری مقیّدست به زلف تو پای ما
حجاج اگر به کعبه بیت الحرم روند
ابروی توست قبله حاجت روای ما
ما معتکف به کوی توایم از سر صفا
موقوف آنکه سعی کنی بر صفای ما
دانم که درد عشق نباشد دوا پذیر
زحمت مکش طبیب ز بهر دوای ما
روز ازل که شادی و غم قسم کرده اند
شادی جان ما که غم آمد عطای ما
ابن حسام را ز دعا وصل تست امید
یا رب قرین کنی به اجابت دعای ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
ای کعبه تحقیق سر کوی تو ما را
محراب دعا قبله ابروی تو ما را
آن زلف کمند افکن و آن غمزه خونریز
بستند و بکشتند به یرغوی تو ما را
هرچند ز بیراه به راه آوَرَدَم دل
از ره ببرد غمزه جادوی تو ما را
من معتقد پیر مغانم که در این راه
ارشاد طریقت بکند سوی تو ما را
از ظلمت گیسوی تو بیرون نتوان رفت
گر مشعله داری نکند روی تو ما را
دی چشم تو با غمزه به تاراج دل آمد
بردند سراسیمه به انجوی تو ما را
بر پای دل ابن حسام است کمندی
زان طرّه که بسته است به یک موی تو ما را
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای غمزه تیز کرده به قصد هلاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
روی تو چشم خیره کند آفتاب را
موی تو خون کند جگر مشک ناب را
تا ماه در حجاب خجالت فرو رود
از آفتاب چهره برافکن نقاب را
خوی بر گل عذار تو ماند بدان که ابر
بر برگ گل فشانده ز شبنم گلاب را
کردم سؤال بوسه اشارت به غمزه گفت:
ما بنده‌ایم غمزهٔ حاضر جواب را
تا دامنت غبار نگیرد ز گرد راه
بر خاک راه می‌زنم از دیده آب را
خواهم که با خیال تو شبها به سر برم
خود می‌برد خیال تو از دیده خواب را
نرگس به دور چشم تو اندر خمار ماند
در سر ز جام لعل تو دارد شراب را
بلبل به نغمه‌های دلاویز بر چمن
گوید دعای خسرو مالک رقاب را
ابن حسام و درگه دولت مآب شاه
یارب خلل مباد ز چرخ آن مآب را