عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
اگر ساغر دهد ساقی ازین دست
بیک پیمانه از خود میتوان رست
حریفانرا چه حاجت با شرابست
اشارتهای ساقی میکند مست
چه لازم روی از مادر کشیدن
بمژگان هم دل ما می توان خست
به بستن من خوشم تو با شکستن
بنو هر لحظه عهدی میتوان بست
خوشا آن دل که از اغیار ببرید
خوشا آن جان که از جز یار بگسست
خوشا آن دل که با دلدار آمیخت
خوشا آن جان که با جانانه پیوست
خوش آن کو از سر کونین برخواست
بخلوت خانة توحید بنشست
بامید تو افکندند بسیار
نیامد جز مرا این صید در شست
بلندی می تواند کرد بر چرخ
کسی کاو نزد تو چون فیض شد پست
بیک پیمانه از خود میتوان رست
حریفانرا چه حاجت با شرابست
اشارتهای ساقی میکند مست
چه لازم روی از مادر کشیدن
بمژگان هم دل ما می توان خست
به بستن من خوشم تو با شکستن
بنو هر لحظه عهدی میتوان بست
خوشا آن دل که از اغیار ببرید
خوشا آن جان که از جز یار بگسست
خوشا آن دل که با دلدار آمیخت
خوشا آن جان که با جانانه پیوست
خوش آن کو از سر کونین برخواست
بخلوت خانة توحید بنشست
بامید تو افکندند بسیار
نیامد جز مرا این صید در شست
بلندی می تواند کرد بر چرخ
کسی کاو نزد تو چون فیض شد پست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
از عتاب تو پناهم خوی تست
وزعقاب تو مفرم سوی تست
از تو هر دم میگریزم سوی تو
بیم من از تو امیدم سوی تست
دیدة دل محو روی تو مدام
قبلة چشم دلم ابروی تست
هستی من از خطاب امر کن
مستی من از لب دلجوی تست
نیست در عالم به جز تو دوستی
هر که دارد دوستی بر بوی تست
محسنانرا تو بر احسان داشتی
هر کجا خوئیست خوش آنخوی تست
حب محبوبان زحبت شمة
حسن خوبان پرتوی از روی تست
چشم خوبان کان دل از جا میبرد
غمزة از نرگس جادوی تست
پس گدا کردی زلطفت پادشاه
فیض مسکین هم گدای کوی تست
نیست از ما غیرنامی اوست خود را دوست دوست
نیست ما را مائی مائی اگر هست اوست اوست
وزعقاب تو مفرم سوی تست
از تو هر دم میگریزم سوی تو
بیم من از تو امیدم سوی تست
دیدة دل محو روی تو مدام
قبلة چشم دلم ابروی تست
هستی من از خطاب امر کن
مستی من از لب دلجوی تست
نیست در عالم به جز تو دوستی
هر که دارد دوستی بر بوی تست
محسنانرا تو بر احسان داشتی
هر کجا خوئیست خوش آنخوی تست
حب محبوبان زحبت شمة
حسن خوبان پرتوی از روی تست
چشم خوبان کان دل از جا میبرد
غمزة از نرگس جادوی تست
پس گدا کردی زلطفت پادشاه
فیض مسکین هم گدای کوی تست
نیست از ما غیرنامی اوست خود را دوست دوست
نیست ما را مائی مائی اگر هست اوست اوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
این تن ما از روان روشن ما روشنست
وین دل ما از ریاضات تن ما روشنست
هر خیالی کرد دشمن نوری اندر سینه تافت
سینه ما از جفای دشمن ما روشن است
صمت حکمت میفزاید در دل اهل خرد
خاطر ما از زبان الکن ما روشن است
از دهان ما شنید و در دل خود جای داد
آن دل حکمت پذیر از روزن ما روشنست
چشم دل را کارفرما تا که روشن تر شود
دیدهٔ حق بین ما از دیدن ما روشن است
آب و تاب حسن را از عشق باشد پرورش
شمع روی مهوشان از روغن ما روشن است
تا بود جان در تن ما اشک و آه ما بجاست
مستمر گرمابه گرم و کلخن ما روشن است
هم زهجرش آتشی در جان ما افروخته
هم زوصلش این دو چشم روشن ما روشن است
میشود دل مشتعل از اشتیاق دوست فیض
این سخن از شعله دل در تن ما روشن است
وین دل ما از ریاضات تن ما روشنست
هر خیالی کرد دشمن نوری اندر سینه تافت
سینه ما از جفای دشمن ما روشن است
صمت حکمت میفزاید در دل اهل خرد
خاطر ما از زبان الکن ما روشن است
از دهان ما شنید و در دل خود جای داد
آن دل حکمت پذیر از روزن ما روشنست
چشم دل را کارفرما تا که روشن تر شود
دیدهٔ حق بین ما از دیدن ما روشن است
آب و تاب حسن را از عشق باشد پرورش
شمع روی مهوشان از روغن ما روشن است
تا بود جان در تن ما اشک و آه ما بجاست
مستمر گرمابه گرم و کلخن ما روشن است
هم زهجرش آتشی در جان ما افروخته
هم زوصلش این دو چشم روشن ما روشن است
میشود دل مشتعل از اشتیاق دوست فیض
این سخن از شعله دل در تن ما روشن است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
یارب چمن حسن تو خرم زچه آبست
کاندر نظرم هر چه به جز تست سرابست
غیر از دل عشاق تو معمور ندیدیم
گشتیم سراپای جهان جمله خرابست
هر کس که چشید از می عشق تو نشد پیر
مستان غمترا همهٔ عمرشبابست
در عهد صبا توبه شکستیم بصهبا
دیریست که سجاده مارهن شرابست
رندی که بمستی گذراند همه عمر
فارغ زغم پرسش و اندوه حسابست
هشیار کجا گردد زآشوب قیامت
آن مست که از نشأهٔ چشم تو خراب است
بر بحرو بر و خشک و تر دهر گذشتیم
جز آب رخ دوست جهان جمله سرابست
پرکن ز می صاف غزل ساغر دیوان
جانرا می بی دردسر ای فیض کتابست
گر میکده ویران و خرابات خرابست
در هر نگه چشم تو صد گونه شرابست
هم گردش چشم تو مگر با خودش آرد
آن مست که از گردش چشم تو خرابست
بیدار کجا گردد از آشوب قیامت
آن دیده که با فتنه چشم تو بخوابست
پروا نکند زآتش جانسوز جهنم
آن سینه که بر آتش عشق توکبابست
با آنهمه تمکین که سراپای تو دارد
چون عمر زما میگذری این چوشتابست
زان لطف نهان با دل ما هیچ نکردی
باری همه گر قهر و عتابست حسابست
تنها نه دل فیض خراب از نگه تست
کو دل که نه زآن غمزه مستانه خرابست
کاندر نظرم هر چه به جز تست سرابست
غیر از دل عشاق تو معمور ندیدیم
گشتیم سراپای جهان جمله خرابست
هر کس که چشید از می عشق تو نشد پیر
مستان غمترا همهٔ عمرشبابست
در عهد صبا توبه شکستیم بصهبا
دیریست که سجاده مارهن شرابست
رندی که بمستی گذراند همه عمر
فارغ زغم پرسش و اندوه حسابست
هشیار کجا گردد زآشوب قیامت
آن مست که از نشأهٔ چشم تو خراب است
بر بحرو بر و خشک و تر دهر گذشتیم
جز آب رخ دوست جهان جمله سرابست
پرکن ز می صاف غزل ساغر دیوان
جانرا می بی دردسر ای فیض کتابست
گر میکده ویران و خرابات خرابست
در هر نگه چشم تو صد گونه شرابست
هم گردش چشم تو مگر با خودش آرد
آن مست که از گردش چشم تو خرابست
بیدار کجا گردد از آشوب قیامت
آن دیده که با فتنه چشم تو بخوابست
پروا نکند زآتش جانسوز جهنم
آن سینه که بر آتش عشق توکبابست
با آنهمه تمکین که سراپای تو دارد
چون عمر زما میگذری این چوشتابست
زان لطف نهان با دل ما هیچ نکردی
باری همه گر قهر و عتابست حسابست
تنها نه دل فیض خراب از نگه تست
کو دل که نه زآن غمزه مستانه خرابست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
آهنگ جانان کرد جان ایمطرب آهنگی بس است
دیوانه شد دل زان پری دیوانه را رنگی بسست
ما مست پیغام وئیم شیدای دشنام وئیم
صلح از برای مدعی ما را از او جنگی بس است
کی بیخودان بوی او دارند تاب روی او
در دست ما آشفتگان از زلفش آونگی بس است
مطرب نوا را ساز کن برگ و نوا آغاز کن
گو جان و دل پرواز کن ما را بت سنگی بس است
سنگین دلا سنگین دلا با ما مکن جور و جفا
ماخستگان نازک دلیم این شیشه راسنگی بس است
دل بیخودی آغاز کرد آهنگ رفتن ساز کرد
یا آه درد آلوده یا نغمه چنگی بس است
از عشق جانان سرخوشیم بگذار تا خواری کشیم
تا می نمیخواهیم ما عشاق را ننگی بس است
ما در درون دل خوشیم گودر برون تنگی کشیم
وسعت جه باشد سینه را جا کلبهٔ تنگی بس است
هر کس بود در کار خود فیض و خیال یار خود
زهاد را بوئی بس و عباد را رنگی بس است
دیوانه شد دل زان پری دیوانه را رنگی بسست
ما مست پیغام وئیم شیدای دشنام وئیم
صلح از برای مدعی ما را از او جنگی بس است
کی بیخودان بوی او دارند تاب روی او
در دست ما آشفتگان از زلفش آونگی بس است
مطرب نوا را ساز کن برگ و نوا آغاز کن
گو جان و دل پرواز کن ما را بت سنگی بس است
سنگین دلا سنگین دلا با ما مکن جور و جفا
ماخستگان نازک دلیم این شیشه راسنگی بس است
دل بیخودی آغاز کرد آهنگ رفتن ساز کرد
یا آه درد آلوده یا نغمه چنگی بس است
از عشق جانان سرخوشیم بگذار تا خواری کشیم
تا می نمیخواهیم ما عشاق را ننگی بس است
ما در درون دل خوشیم گودر برون تنگی کشیم
وسعت جه باشد سینه را جا کلبهٔ تنگی بس است
هر کس بود در کار خود فیض و خیال یار خود
زهاد را بوئی بس و عباد را رنگی بس است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
مرا که دل زغم معصیت ورق و رقست
امید نور تجلی زحق طبق طبق است
غمم ازو بود و شادمانی دل او
زیمن دوست همه درد من بیک نسق است
گناه ما چو خجالت در آسمان افکند
که بارش اینهمه کرد و هنوز در عرقست
سپهر نیست که دود دل عزیز انست
نشان خون دلست اینکه بر افق شفق است
نهم قضای خداوند را سر تسلیم
که بنده را زکتاب خدا همین سبق است
فروغ حسن تو را هست سوی حق روشن
که این صباحت آن آفتاب را فلق است
جواهر و در و زیور ابر کف حوران
نثار روی ترا زآسمان طبق طبق است
تو گر فرشته و حوری و گر بشری
مپوش روی که نظاره تو یاد حق است
سخن تمام نگردد زیک غزل ای فیض
اگرچه گفته تو صفحه دو صدورق است
امید نور تجلی زحق طبق طبق است
غمم ازو بود و شادمانی دل او
زیمن دوست همه درد من بیک نسق است
گناه ما چو خجالت در آسمان افکند
که بارش اینهمه کرد و هنوز در عرقست
سپهر نیست که دود دل عزیز انست
نشان خون دلست اینکه بر افق شفق است
نهم قضای خداوند را سر تسلیم
که بنده را زکتاب خدا همین سبق است
فروغ حسن تو را هست سوی حق روشن
که این صباحت آن آفتاب را فلق است
جواهر و در و زیور ابر کف حوران
نثار روی ترا زآسمان طبق طبق است
تو گر فرشته و حوری و گر بشری
مپوش روی که نظاره تو یاد حق است
سخن تمام نگردد زیک غزل ای فیض
اگرچه گفته تو صفحه دو صدورق است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
بندهٔ او من و او خدای منست
من برای وی و او برای منست
مقصد اصلی ندای کنم
سایر خلق چون صدای منست
هادی این رهم صلا بزنید
هر کرا پیرو هدای منست
میروم بر براق عشق سوار
قبهٔ آسمان درای منست
پیشوا و امام قافله ام
همهٔ خلق در قفای منست
آفتاب سپهر امر منم
خلق را نور از ضیای منست
فلک از های و هوی من در رقص
در ملک نیز های های منست
هر چه در عالم کبیر بود
جمله در جبّه و ردای منست
آفرینش اگر کلان ور خرد
همه در سایه لوای منست
زیر این قبه نیست خانهٔ من
عرصهٔ لامکان سرای من است
غربت افکنده است بر خاکم
صدر ایوان عرش جای من است
سرو پرواز لامکان دارم
کره چرخ بند پای من است
چون شدم گرم این سخنها گفت
با من آنکس که رهنمای من است
فیض بس زین بلند پروازی
این صفتهای اولیای من است
من برای وی و او برای منست
مقصد اصلی ندای کنم
سایر خلق چون صدای منست
هادی این رهم صلا بزنید
هر کرا پیرو هدای منست
میروم بر براق عشق سوار
قبهٔ آسمان درای منست
پیشوا و امام قافله ام
همهٔ خلق در قفای منست
آفتاب سپهر امر منم
خلق را نور از ضیای منست
فلک از های و هوی من در رقص
در ملک نیز های های منست
هر چه در عالم کبیر بود
جمله در جبّه و ردای منست
آفرینش اگر کلان ور خرد
همه در سایه لوای منست
زیر این قبه نیست خانهٔ من
عرصهٔ لامکان سرای من است
غربت افکنده است بر خاکم
صدر ایوان عرش جای من است
سرو پرواز لامکان دارم
کره چرخ بند پای من است
چون شدم گرم این سخنها گفت
با من آنکس که رهنمای من است
فیض بس زین بلند پروازی
این صفتهای اولیای من است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
دلم پیوسته با مهرش قرین است
محبت خاتم دلرا نگین است
سرم ویرانهٔ گنج الهی
دلم دیوانهٔ عقل آفرین است
دو عالم در سر من جای دارد
نه پنداری وجود من همین است
گهی پرواز بالا آسمانم
اگرچه آشیان من زمین است
سرمن کرسی سلطان عشق است
دل من معنی عرش برین است
فضای سینه ام منزلگه دوست
درون این صدف درّ ثمین است
چو با حق در سخن آیم کلیمم
کلامم آن دم آیات مبین است
چو از حق دم زنم پرواز گیرم
مسیحم آندم این تن مرغ طین است
بنای چشم بر جانم طلسمیست
درون پیکرم گنجی دفین است
سرشت از مهر اهل البیت دارم
از آب کوثرم تخمیر طین است
اگر بیگانگان حرفم نفهمند
بنزد آشنایان مستبین است
اگر بر فیض بارد دم بدم فیض
عجب نبود که با حق همنشینست
محبت خاتم دلرا نگین است
سرم ویرانهٔ گنج الهی
دلم دیوانهٔ عقل آفرین است
دو عالم در سر من جای دارد
نه پنداری وجود من همین است
گهی پرواز بالا آسمانم
اگرچه آشیان من زمین است
سرمن کرسی سلطان عشق است
دل من معنی عرش برین است
فضای سینه ام منزلگه دوست
درون این صدف درّ ثمین است
چو با حق در سخن آیم کلیمم
کلامم آن دم آیات مبین است
چو از حق دم زنم پرواز گیرم
مسیحم آندم این تن مرغ طین است
بنای چشم بر جانم طلسمیست
درون پیکرم گنجی دفین است
سرشت از مهر اهل البیت دارم
از آب کوثرم تخمیر طین است
اگر بیگانگان حرفم نفهمند
بنزد آشنایان مستبین است
اگر بر فیض بارد دم بدم فیض
عجب نبود که با حق همنشینست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
زمستان خراباتیم پند است
که هر کو عشق بازد هوشمند است
خوشا آندل که در زلفی اسیر است
بزنجیر جنون عشق بندست
فرو ناریم سر جز بر در دوست
فقیران را سرهمت بلند است
همه عالم طلبکارند او را
اگر مومن و گر زنار بندست
مرا زاسباب عیش اینجهانی
دل پردرد عشق او پسند است
نخواهم از کمند او رهائی
که جانرا رشته عمر این کمند است
مدامم چشم بر لطف نهانی است
زعیش جاودان اینهم پسند است
همین دانم که تاریکست روزم
نمیدانم شمار عمر چند است
مزن از عشق دم بی عشق ای فیض
چو معنی نیست دعوی ناپسندست
که هر کو عشق بازد هوشمند است
خوشا آندل که در زلفی اسیر است
بزنجیر جنون عشق بندست
فرو ناریم سر جز بر در دوست
فقیران را سرهمت بلند است
همه عالم طلبکارند او را
اگر مومن و گر زنار بندست
مرا زاسباب عیش اینجهانی
دل پردرد عشق او پسند است
نخواهم از کمند او رهائی
که جانرا رشته عمر این کمند است
مدامم چشم بر لطف نهانی است
زعیش جاودان اینهم پسند است
همین دانم که تاریکست روزم
نمیدانم شمار عمر چند است
مزن از عشق دم بی عشق ای فیض
چو معنی نیست دعوی ناپسندست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
گر کشی و گر بخشی هر چه میکنی خوبست
کشتن از تو میزیبد بخشش از تو محبوبست
گر نوازی از لطفم ور کدازی از قهرم
هر چه میکنی نیکوست التفات مطلوبست
گر وفا کنی شاید ورجفا کنی باید
قهرهات مستحسن لطفهات محبوبست
جلوه های تو موزون غمزهای تو شیرین
نازها بجای خود شیوهات مرغوبست
غمزه را چو سردادی هر چه میکند نیکوست
ناز را چوره دادی هر چه میکند نیکوست
دم بدم زنی بر هم آن دو زلف خم در خم
عالم کنی ویران شیوهٔ ترا شوبست
یوسف زمانی تو زبدهٔ جهانی تو
هر که قدرتو دانست در غم تو یعقوبست
دل بعشق ده زاهد دلفسردگی عیبست
حق بهیچ نستاند آن دلی که معیوبست
وه چه میکند با دل نالهای درد آلود
در غمش بنال ای فیض ناله تو مرغوبست
کشتن از تو میزیبد بخشش از تو محبوبست
گر نوازی از لطفم ور کدازی از قهرم
هر چه میکنی نیکوست التفات مطلوبست
گر وفا کنی شاید ورجفا کنی باید
قهرهات مستحسن لطفهات محبوبست
جلوه های تو موزون غمزهای تو شیرین
نازها بجای خود شیوهات مرغوبست
غمزه را چو سردادی هر چه میکند نیکوست
ناز را چوره دادی هر چه میکند نیکوست
دم بدم زنی بر هم آن دو زلف خم در خم
عالم کنی ویران شیوهٔ ترا شوبست
یوسف زمانی تو زبدهٔ جهانی تو
هر که قدرتو دانست در غم تو یعقوبست
دل بعشق ده زاهد دلفسردگی عیبست
حق بهیچ نستاند آن دلی که معیوبست
وه چه میکند با دل نالهای درد آلود
در غمش بنال ای فیض ناله تو مرغوبست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
لب برلبم نه ساقیا تا جان فشانم مست مست
این باقی جان گوبرو آن جان باقی هست هست
چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام
چشمان مستت می بدست مستان چشمش می پرست
هم چشم مستت فتنه جوهم مست چشمت فتنه خو
در هند و در ایران فتد بس فتنه ها زآن ترک مست
گرچشم بیمارت بلاست بیمار چشمت را دواست
هم از بلا یابد شفا آنکش بلای عشق خست
در پیش خورشید رخت باشد رخ خورشید سهل
در پیش شمشاد قدت باشد قد شمشاد پست
موئی شدم زاندیشهٔ تنگ آمدم از فکرتی
آیا میانی هست نیست آیا دهانی نیست هست
خواهی خلاصی از بلا در عشق گم شو عاشقا
هر کوشد اندرعشق گم جست از بلا و غصه دست
گرفیض بودی یارعشق گم گشتی اندرعشق یار
در عشق یار ارگم شدی یارآمدی او را بدست
این باقی جان گوبرو آن جان باقی هست هست
چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام
چشمان مستت می بدست مستان چشمش می پرست
هم چشم مستت فتنه جوهم مست چشمت فتنه خو
در هند و در ایران فتد بس فتنه ها زآن ترک مست
گرچشم بیمارت بلاست بیمار چشمت را دواست
هم از بلا یابد شفا آنکش بلای عشق خست
در پیش خورشید رخت باشد رخ خورشید سهل
در پیش شمشاد قدت باشد قد شمشاد پست
موئی شدم زاندیشهٔ تنگ آمدم از فکرتی
آیا میانی هست نیست آیا دهانی نیست هست
خواهی خلاصی از بلا در عشق گم شو عاشقا
هر کوشد اندرعشق گم جست از بلا و غصه دست
گرفیض بودی یارعشق گم گشتی اندرعشق یار
در عشق یار ارگم شدی یارآمدی او را بدست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
شوریدگان عشق را ای مطرب آهنگ فناست
برگ نوا را ساز کن ساز ره مستان نواست
بیخ طرب در چنک ما اندوه و غم دلتنگ ما
لذات دنیا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست
زاهدزجنت دم زندسلطان زتاج وتخت وملک
مارانه این زیبدنه آن فوق دوعالم جای ماست
جا درزمین گوتنگ باش ماراکه درعرش است دل
در زیر سرگوسنگ باش ما را چو برافلاک پاست
بیگانهای ای مشتری ما را تو ارزان میخری
کی میشناسد جنس ما الا کسی کو آشناست
گوهر شناسد مشتری کی داندش هر گوهری
آنرا که باشد معرفت داند که این درّ پر بهاست
پروردهٔ عشقیم ما دادیم در دل عیشها
ما را زمعشوق ازل در جان و دل پیغامهاست
گو غیرما باجنگ باش از عاشقی درننگ باش
آن یار با ما آشتی زین عشق ما را فخرهاست
هر درد در عالم بود این فیض میدارد دوا
هم درد من از عشق خواست هم عشق دردم را دواست
برگ نوا را ساز کن ساز ره مستان نواست
بیخ طرب در چنک ما اندوه و غم دلتنگ ما
لذات دنیا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست
زاهدزجنت دم زندسلطان زتاج وتخت وملک
مارانه این زیبدنه آن فوق دوعالم جای ماست
جا درزمین گوتنگ باش ماراکه درعرش است دل
در زیر سرگوسنگ باش ما را چو برافلاک پاست
بیگانهای ای مشتری ما را تو ارزان میخری
کی میشناسد جنس ما الا کسی کو آشناست
گوهر شناسد مشتری کی داندش هر گوهری
آنرا که باشد معرفت داند که این درّ پر بهاست
پروردهٔ عشقیم ما دادیم در دل عیشها
ما را زمعشوق ازل در جان و دل پیغامهاست
گو غیرما باجنگ باش از عاشقی درننگ باش
آن یار با ما آشتی زین عشق ما را فخرهاست
هر درد در عالم بود این فیض میدارد دوا
هم درد من از عشق خواست هم عشق دردم را دواست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
در غمزه مستانه ساقی چه شرابست
کز نشأه آنجان جهان مست و خرابست
هشیار نه یک زاهد و مخمور نه یک مست
مستست تر و خشک جهان اینچه شرابست
عشقست روان در رک و در ریشه جانها
ذرات جهان مست ازین بادهٔ ناب است
از عشق زمین جام شرابی است لبا لب
وین چرخ نگونسار برین جام حباب است
جان می طلبد غمزه ات ای ساقی مستان
پیمانهٔ ما پرنشده است این چه شتاب است
از چشم سیه مست تو هستند جهانی
زان میکده ویران و خرابات خراب است
مگذار که یکذره بماند زوجودش
خورشید دل آرای ترا فیض نقابست
کز نشأه آنجان جهان مست و خرابست
هشیار نه یک زاهد و مخمور نه یک مست
مستست تر و خشک جهان اینچه شرابست
عشقست روان در رک و در ریشه جانها
ذرات جهان مست ازین بادهٔ ناب است
از عشق زمین جام شرابی است لبا لب
وین چرخ نگونسار برین جام حباب است
جان می طلبد غمزه ات ای ساقی مستان
پیمانهٔ ما پرنشده است این چه شتاب است
از چشم سیه مست تو هستند جهانی
زان میکده ویران و خرابات خراب است
مگذار که یکذره بماند زوجودش
خورشید دل آرای ترا فیض نقابست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
دمبدم دل ما را از الست پیغام است
از بلی بلی جانرا تازه تازه اسلامست
خاص می نه پندارد کاین بروز اول بود
بعد از آن سخن بگسست این عقیده عامست
گوش هر خدا بینی مستمع بود از حق
وانکه او نمی بیند بی گمان که او خامست
هر دو کون را ایزد دم بدم در ایجاد است
خلق راست راز کن مستی که بی جام است
بهر صید جان پاک دامها کنند از خاک
تا شود به از املاک یا رب این چه انعامست
مرغهای جان آید در شباک تن افتد
در بلا شود پخته زانکه بی بلا خام است
فوج فوج از آن عالم آورند جانها را
تا کدام ناکام و تا کدام را کامست
زمرهٔ سعید آیند زمرهٔ شقی گردند
تا چه در قضا رفته تا چه هر کرا نامست
زآتش غم عشقی جان و دل نشد پخته
ساز ره نکردی فیض کار بارو تو خامست
از بلی بلی جانرا تازه تازه اسلامست
خاص می نه پندارد کاین بروز اول بود
بعد از آن سخن بگسست این عقیده عامست
گوش هر خدا بینی مستمع بود از حق
وانکه او نمی بیند بی گمان که او خامست
هر دو کون را ایزد دم بدم در ایجاد است
خلق راست راز کن مستی که بی جام است
بهر صید جان پاک دامها کنند از خاک
تا شود به از املاک یا رب این چه انعامست
مرغهای جان آید در شباک تن افتد
در بلا شود پخته زانکه بی بلا خام است
فوج فوج از آن عالم آورند جانها را
تا کدام ناکام و تا کدام را کامست
زمرهٔ سعید آیند زمرهٔ شقی گردند
تا چه در قضا رفته تا چه هر کرا نامست
زآتش غم عشقی جان و دل نشد پخته
ساز ره نکردی فیض کار بارو تو خامست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
صورت انسان دگر معنی آن دیگر است
صورت انسان مس و معنی انسان زرست
مس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشق دوست
این مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست
عشق بود روح دین چشم و چراغ یقین
هر که درو عشق نیست کفر درو مضمرست
عشق رساند ترا تا به جناب خدا
در ره اطوار صنع راهرو و رهبرست
سوی من آئی دمی بر تو ببارم نمی
از رشحات یمی این سخنم زوترست
کاش ترا جای آن باشد و گنجای آن
تا به عیان آورم آنچه بغیب اندرست
ظرف تو از حرف عشق جام لبا لب کنم
جنت به قالب کنم گوئی که اینمحشراست
مست شوی کف زنان شور بر آری که این
نیست مکرر ستخیز ورنه چه شور و شرست
شور نشور است این بعث قبور است این
شرح صدورست این از همه بالاترست
این اثر طاعت است زلزلهٔ ساعت است
حامله بار افکند مرضعه کور و کرست
بر تو عذابست این زانکه همین صورتی
نزد من آو ببین کز دل و جان خوشتر است
فیض بهل صوت و حرف بحر مپیما بحرف
غرقهٔ این بحر را دم نزدن بهتر است
صورت انسان مس و معنی انسان زرست
مس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشق دوست
این مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست
عشق بود روح دین چشم و چراغ یقین
هر که درو عشق نیست کفر درو مضمرست
عشق رساند ترا تا به جناب خدا
در ره اطوار صنع راهرو و رهبرست
سوی من آئی دمی بر تو ببارم نمی
از رشحات یمی این سخنم زوترست
کاش ترا جای آن باشد و گنجای آن
تا به عیان آورم آنچه بغیب اندرست
ظرف تو از حرف عشق جام لبا لب کنم
جنت به قالب کنم گوئی که اینمحشراست
مست شوی کف زنان شور بر آری که این
نیست مکرر ستخیز ورنه چه شور و شرست
شور نشور است این بعث قبور است این
شرح صدورست این از همه بالاترست
این اثر طاعت است زلزلهٔ ساعت است
حامله بار افکند مرضعه کور و کرست
بر تو عذابست این زانکه همین صورتی
نزد من آو ببین کز دل و جان خوشتر است
فیض بهل صوت و حرف بحر مپیما بحرف
غرقهٔ این بحر را دم نزدن بهتر است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
زغفلت تو ترا صد حجاب در پیش است
صفای چهرهٔ جانرا نقاب در پیش است
بسی کتاب بخواندی کتاب خویش بخوان
زکردهای تو جانرا کتاب در پیش است
حساب کردهٔ خود کن حساب در چه کنی
که ماند از پس و روز حساب در پیش است
عذاب روح مکن بهر مال دنیی دون
عذاب قبر و سوال و جواب در پیش است
زبهر آنچه زپس ماندت چه میسوزی
زمین و حشر و تف آفتاب در پیش است
جواب پرسش اعمال خود مهیا کن
شدن ز شرم و خجالت چو آب در پیشست
توانی ار بعبادت شبی بروز آری
بکن بکن که بهشت و ثواب در پیشست
توانی ار نکنی معصیت بدار فنا
مکن مکن که جحیم و عقاب در پیش است
زمانی ارنکنی خواب در دل شب ها
شود که در لحدت وقت خواب در پیش است
نصیحت تو یکی فیض در دلت نگرفت
ترا زگفتهٔ خود صد حجاب در پیش است
صفای چهرهٔ جانرا نقاب در پیش است
بسی کتاب بخواندی کتاب خویش بخوان
زکردهای تو جانرا کتاب در پیش است
حساب کردهٔ خود کن حساب در چه کنی
که ماند از پس و روز حساب در پیش است
عذاب روح مکن بهر مال دنیی دون
عذاب قبر و سوال و جواب در پیش است
زبهر آنچه زپس ماندت چه میسوزی
زمین و حشر و تف آفتاب در پیش است
جواب پرسش اعمال خود مهیا کن
شدن ز شرم و خجالت چو آب در پیشست
توانی ار بعبادت شبی بروز آری
بکن بکن که بهشت و ثواب در پیشست
توانی ار نکنی معصیت بدار فنا
مکن مکن که جحیم و عقاب در پیش است
زمانی ارنکنی خواب در دل شب ها
شود که در لحدت وقت خواب در پیش است
نصیحت تو یکی فیض در دلت نگرفت
ترا زگفتهٔ خود صد حجاب در پیش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
ای آنکه توئی قبله ارباب کیاست
چون تو نبود راهنمائی بنفاست
گر دعوی دانش کنی از بهر مباهات
تسخیر نموده است ترا حبّ ریاست
ای سایس اغیار بتعلیم و هدایت
نفس دغلت را نکنی هیچ سیاست
ای حارس بیگانه ز انواع جهالت
خود را نکنی هیچ زابلیس حراست
عیب جلی خویش نه بینی بدو دیده
عیب خفی غیر بیابی بفراست
گوئی همه را درس بقانون و اشارات
خود هیچ شفائی نبیابی ز دراست
تمییز شریفان و خسیسان زتو پرسند
از نفس شریفت نکنی دور خساست
باطن همه آلبوده بانواع رذایل
پاکیزه کنی ظاهر خود را زنجاست
بینی بدی از کس نکنی صبر بر اخفا
ور نیک عداوت کنی از رشک و نفاست
گوئی همه جا عیب کسانرا بعلالا
در خویش نه بینی شره و بخل و شراست
اصلاح خود او لیست زدلها خبرت نیست
در کار کسان کار مفرمای کیاست
هر تخم که کاری ثمر آن در وی فیض
میکن بنکو کاری انواع غراست
چون تو نبود راهنمائی بنفاست
گر دعوی دانش کنی از بهر مباهات
تسخیر نموده است ترا حبّ ریاست
ای سایس اغیار بتعلیم و هدایت
نفس دغلت را نکنی هیچ سیاست
ای حارس بیگانه ز انواع جهالت
خود را نکنی هیچ زابلیس حراست
عیب جلی خویش نه بینی بدو دیده
عیب خفی غیر بیابی بفراست
گوئی همه را درس بقانون و اشارات
خود هیچ شفائی نبیابی ز دراست
تمییز شریفان و خسیسان زتو پرسند
از نفس شریفت نکنی دور خساست
باطن همه آلبوده بانواع رذایل
پاکیزه کنی ظاهر خود را زنجاست
بینی بدی از کس نکنی صبر بر اخفا
ور نیک عداوت کنی از رشک و نفاست
گوئی همه جا عیب کسانرا بعلالا
در خویش نه بینی شره و بخل و شراست
اصلاح خود او لیست زدلها خبرت نیست
در کار کسان کار مفرمای کیاست
هر تخم که کاری ثمر آن در وی فیض
میکن بنکو کاری انواع غراست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
راز در دل شده کره محرم کجاست
مردم فهمیده در عالم کجاست
در گلو بس قصه دل غصه شد
برنیارم زد نفس همدم کجاست
زخم این نامحرمانم دل بخست
محرمی کو در جهان مرهم کجاست
غم بخواهد کنند بنیاد مرا
راه آن معمورهٔ بی غم کجاست
در جهان کو صاحب فهم درست
تا بگوید چارهٔ این غم کجاست
در دو عالم یک سخن فهمم بسست
تا دلی خالی کنم آنهم کجاست
گشته ام بیگانه از خویش و تبار
عشق را پروای خال و عم کجاست
شد مخمر طینت آدم به غم
در بنی آدم دل خرم کجاست
نیش نوشی در جهان بی نیش غم
یک گل بیخار در عالم کجاست
فیض تا کی شکوه از ابنای دهر
ناله کم کن محرم این دم کجاست
مردم فهمیده در عالم کجاست
در گلو بس قصه دل غصه شد
برنیارم زد نفس همدم کجاست
زخم این نامحرمانم دل بخست
محرمی کو در جهان مرهم کجاست
غم بخواهد کنند بنیاد مرا
راه آن معمورهٔ بی غم کجاست
در جهان کو صاحب فهم درست
تا بگوید چارهٔ این غم کجاست
در دو عالم یک سخن فهمم بسست
تا دلی خالی کنم آنهم کجاست
گشته ام بیگانه از خویش و تبار
عشق را پروای خال و عم کجاست
شد مخمر طینت آدم به غم
در بنی آدم دل خرم کجاست
نیش نوشی در جهان بی نیش غم
یک گل بیخار در عالم کجاست
فیض تا کی شکوه از ابنای دهر
ناله کم کن محرم این دم کجاست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
خمار گشت مرا ساقیا شراب کجاست
نکرد چارهٔ این درد دُرد ناب کجاست
شکیب و صبر مفرما نماند صبر و شکیب
مزن زتاب و توان دم توان و تاب کجاست
چو نام او شنوم دل در اضطراب آید
دلست مضطرب آن جان اضطراب کجاست
شباب عمر بود وصل یار و هجران شیب
زشیب هجر بجان آمدم شباب کجاست
دلم گرفت درین خاکدان تیره و تنک
کجاست روزنه این باب حجره را و کجاست
گرفت لشکر غم ملک دل بیا مطرب
نی و کمانچه چه شد عود کور باب کجاست
بیار فیض بخوان از کتاب خود غزلی
مگر دلم بگشاید بیا کتاب کجاست
نکرد چارهٔ این درد دُرد ناب کجاست
شکیب و صبر مفرما نماند صبر و شکیب
مزن زتاب و توان دم توان و تاب کجاست
چو نام او شنوم دل در اضطراب آید
دلست مضطرب آن جان اضطراب کجاست
شباب عمر بود وصل یار و هجران شیب
زشیب هجر بجان آمدم شباب کجاست
دلم گرفت درین خاکدان تیره و تنک
کجاست روزنه این باب حجره را و کجاست
گرفت لشکر غم ملک دل بیا مطرب
نی و کمانچه چه شد عود کور باب کجاست
بیار فیض بخوان از کتاب خود غزلی
مگر دلم بگشاید بیا کتاب کجاست