عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۹ - کام بخشی خامهٔ حکمت نگار به یاد خلاصهٔ ادوار و نقاوهٔ اخیار والد بزرگوار حشره الله مع الاطهار
عطارد مرا گشته آموزگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۱ - تذکر این حدیث مصطفی که الدّال علی الخیر کفاعله
سرم بود در جیب فکرت شبی
به گوشم رسید از لبی یا ربی
اثر کرد بانگ خدا خوان به من
بجوشید از آن نام خونم به تن
شدم مست و در لذت افتاد هوش
چو ناگه به گوشم رسید آن سروش
ازین مشتِ گل رفت افسردگی
به راحت مبدل شد، آزردگی
مرا ذوقی افزود از نام دوست
که آرام جانهای قدسی ازوست
به خود از سر ذوق گفتم که هان
بکن شرمی از نطق تسبیح خوان
خموشی به هر وقت نبود نکو
تو هم داری آخر زبانی، بگو
بود روح را لذت ذکر، قوت
زبانت ندادند بهر سکوت
چو گفتار او کارفرما شدم
به ذکر خداوند، گویا شدم
چو شمع زبانش شب افروز گشت
ز طاعت مرا طاعت آموز گشت
دلالت دو نوع است بر فعل خیر
کزان هر دو حاصل شود سود غیر
یکی آنکه مردم نصیحت کنی
به راه خدا، خلق دعوت کنی
دگر آنکه خلق از نکوکاریت
کنند اقتفایی به هشیاریت
خوشا آن جوانمرد نیکو سرشت
که دیدارش آرد به راه بهشت
به گوشم رسید از لبی یا ربی
اثر کرد بانگ خدا خوان به من
بجوشید از آن نام خونم به تن
شدم مست و در لذت افتاد هوش
چو ناگه به گوشم رسید آن سروش
ازین مشتِ گل رفت افسردگی
به راحت مبدل شد، آزردگی
مرا ذوقی افزود از نام دوست
که آرام جانهای قدسی ازوست
به خود از سر ذوق گفتم که هان
بکن شرمی از نطق تسبیح خوان
خموشی به هر وقت نبود نکو
تو هم داری آخر زبانی، بگو
بود روح را لذت ذکر، قوت
زبانت ندادند بهر سکوت
چو گفتار او کارفرما شدم
به ذکر خداوند، گویا شدم
چو شمع زبانش شب افروز گشت
ز طاعت مرا طاعت آموز گشت
دلالت دو نوع است بر فعل خیر
کزان هر دو حاصل شود سود غیر
یکی آنکه مردم نصیحت کنی
به راه خدا، خلق دعوت کنی
دگر آنکه خلق از نکوکاریت
کنند اقتفایی به هشیاریت
خوشا آن جوانمرد نیکو سرشت
که دیدارش آرد به راه بهشت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۲ - سفیر خامهٔ بلند صریر به هوش افزایی مرزبانان حکمت پذیر
چنین است فرمان که حق را نهان
نشاید نمودن ز فرماندهان
نماینده راه خیر و سلوک
ندارد نصیحت دریغ، از ملوک
که در خیر ایشان بود خیر خلق
نکو خواه خلق است، پاکیزه دلق
بیا ای شهنشاه شوکت فروش
فقیرانه بنشین و بگشای گوش
به اندرز من گوش بگشا، دمی
که بهتر دمی زنده، از عالمی
بود پندم افزایش هوش تو
کنم گوهر آویزه گوش تو
جوان بخت خواهد جهانت ستود
که در عصر آن پیر داننده بود
تو دانی که دنیاست ناپایدار
نباشد به ناپایدار اعتبار
به هر جا نهی پا درین خاکدان
بود فرق فرماندهان جهان
تن سروران لطافت سرشت
به راه تو امروز خاک است و خشت
بیفشان به این بی بقا دست رد
فلک بخشد امروز و فردا برد
به تسخیر جایی چرایی به رنج
که خاکش فروبرده، قارون و گنج
به نکبت سرا بسته ای دل چرا؟
فرورفته ای زنده در گل چرا؟
به مردی توانی گرفتن جهان
ولی مرگ می گیردت ناگهان
ز ابلیس آزاده جانی برَست
که غیر از خدا دل به چیزی نبست
به دنیا تو را تیز دندان آز
اجل در قفایت دهن کرده باز
چه بندی میان را به زرین کمر؟
که بستن ضرور است، بار سفر
پی این سفر برگ و سازی بیار
سرشکی ببار و نیازی بیار
چه می پرسی از گنج داران حساب؟
حساب خدا را چه گویی جواب؟
به آز و امل این چه دلبستگی ست
نجات و سعادت به وارستگی ست
شدی بندهٔ خاص فرج و شکم
شکم بنده باشد ز خربنده،کم
خدا بندگان از تو نالان به حق
دل مستمندان ز جور تو شق
شقاوت بلایی ست بی زینهار
مکن زینهار، این بلا را شعار
شعورت چه شد ای اسیر غرور؟
مگر از غروری، عدیم الشعور
شب عمر رفت و چنان خفته ای
ندیدی مگر خواب آشفته ای
تو دانی دگر، ما صلایی زدیم
گرانخواب را پشت پایی زدیم
حزین، از خروشت جهان می تپد
زمین می تپد، آسمان می تپد
سعادت کسی را کند رهبری
که آموزد ازگفته ات سروری
نشاید نمودن ز فرماندهان
نماینده راه خیر و سلوک
ندارد نصیحت دریغ، از ملوک
که در خیر ایشان بود خیر خلق
نکو خواه خلق است، پاکیزه دلق
بیا ای شهنشاه شوکت فروش
فقیرانه بنشین و بگشای گوش
به اندرز من گوش بگشا، دمی
که بهتر دمی زنده، از عالمی
بود پندم افزایش هوش تو
کنم گوهر آویزه گوش تو
جوان بخت خواهد جهانت ستود
که در عصر آن پیر داننده بود
تو دانی که دنیاست ناپایدار
نباشد به ناپایدار اعتبار
به هر جا نهی پا درین خاکدان
بود فرق فرماندهان جهان
تن سروران لطافت سرشت
به راه تو امروز خاک است و خشت
بیفشان به این بی بقا دست رد
فلک بخشد امروز و فردا برد
به تسخیر جایی چرایی به رنج
که خاکش فروبرده، قارون و گنج
به نکبت سرا بسته ای دل چرا؟
فرورفته ای زنده در گل چرا؟
به مردی توانی گرفتن جهان
ولی مرگ می گیردت ناگهان
ز ابلیس آزاده جانی برَست
که غیر از خدا دل به چیزی نبست
به دنیا تو را تیز دندان آز
اجل در قفایت دهن کرده باز
چه بندی میان را به زرین کمر؟
که بستن ضرور است، بار سفر
پی این سفر برگ و سازی بیار
سرشکی ببار و نیازی بیار
چه می پرسی از گنج داران حساب؟
حساب خدا را چه گویی جواب؟
به آز و امل این چه دلبستگی ست
نجات و سعادت به وارستگی ست
شدی بندهٔ خاص فرج و شکم
شکم بنده باشد ز خربنده،کم
خدا بندگان از تو نالان به حق
دل مستمندان ز جور تو شق
شقاوت بلایی ست بی زینهار
مکن زینهار، این بلا را شعار
شعورت چه شد ای اسیر غرور؟
مگر از غروری، عدیم الشعور
شب عمر رفت و چنان خفته ای
ندیدی مگر خواب آشفته ای
تو دانی دگر، ما صلایی زدیم
گرانخواب را پشت پایی زدیم
حزین، از خروشت جهان می تپد
زمین می تپد، آسمان می تپد
سعادت کسی را کند رهبری
که آموزد ازگفته ات سروری
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۵ - حکایت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۶ - حکایت
ستم پیشه ای را ببستند سخت
که بیدادگر بود، برگشته بخت
عبور من افتاد از آن رهگذار
که گرگ دژم بود در گیر و دار
مرا دید و نالید برگشته روز
به پوزش گشاد از سر عجز، پوز
همی گفت خواهم که منّت نهی
ز چنگال شیران خلاصم دهی
ز نالیدنش سیل اشکم گشود
که ظالم به سیمای مظلوم بود
خردگفت: انصاف را پاس دار
که زرق است و فن، کار این نابکار
بدوگفتم آهسته، ای لابه گر
دلم را مشوران، مسوزان جگر
خراشد دلم گرچه از زاریت
ولی ترسم از مردم آزاریت
تو آنی که از جور کینت زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بسی کرده پیچیده، بر دست و پای
زصد ورطه جستی به حکم خدای
برفتی سبک بر سر کار خویش
نیامد تو را شرم از اطوار خویش
کنم گرگ را گر به رحمت یله
بنالد ز بی رحمی من گله
کرم گر چه خلق الهی بود
تباهی گران را تباهی بود
گر اکنون پشیمانی از کار زشت
کنی گر به محراب، رو از کنشت
گشاید در رحمت کردگار
گناهت بیامرزد آمرزگار
کند آشتی با تو، مشکل گشای
تو چون صلح کردی به خلق خدای
که بیدادگر بود، برگشته بخت
عبور من افتاد از آن رهگذار
که گرگ دژم بود در گیر و دار
مرا دید و نالید برگشته روز
به پوزش گشاد از سر عجز، پوز
همی گفت خواهم که منّت نهی
ز چنگال شیران خلاصم دهی
ز نالیدنش سیل اشکم گشود
که ظالم به سیمای مظلوم بود
خردگفت: انصاف را پاس دار
که زرق است و فن، کار این نابکار
بدوگفتم آهسته، ای لابه گر
دلم را مشوران، مسوزان جگر
خراشد دلم گرچه از زاریت
ولی ترسم از مردم آزاریت
تو آنی که از جور کینت زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بسی کرده پیچیده، بر دست و پای
زصد ورطه جستی به حکم خدای
برفتی سبک بر سر کار خویش
نیامد تو را شرم از اطوار خویش
کنم گرگ را گر به رحمت یله
بنالد ز بی رحمی من گله
کرم گر چه خلق الهی بود
تباهی گران را تباهی بود
گر اکنون پشیمانی از کار زشت
کنی گر به محراب، رو از کنشت
گشاید در رحمت کردگار
گناهت بیامرزد آمرزگار
کند آشتی با تو، مشکل گشای
تو چون صلح کردی به خلق خدای
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۷ - حکایت
شنیدم که رندی به امّید سود
پدر مرده ای را پسر خوانده بود
طمع دوخت چشمش به مال یتیم
پسر را بپرورد رند لئیم
چو بگذشت سالی بران بیش و کم
گرفت آن پسر پیش، راه ستم
ره راست بگذاشت آن کج نهاد
برافراشت رایت به فسق و فساد
به هم بر زد از فتنه، آن شهر و کوی
که بیدادگر، بود ناپاک خوی
دغلباز اوباش را مات کرد
مساجد ز شومی خرابات کرد
به ده روز مال پدر را بخورد
پدرخوانده را هم، زدی دستبرد
طمع پیشه را خانه چون پاک رُفت
یکی دخترک داشت، دردانه سُفت
پس آنگه زن رند را هم نهاد
کشید از زن و در کنیزک فتاد
دل از نیک بختی چنان کنده بود
که ابلیس در حیرت افکنده بود
ازو خانهٔ رند بر باد شد
فتور هلاگو به بغداد شد
ز تاراج او، گشت بیچاره عور
ز دهشت دلش خون و از شرم کور
شد از بار غم سرو قدش دو تا
به مرگ خود، آن مبتلا شد رضا
ببوسید پای پسر منحنی
که پیر منی، مقتدای منی
منت گرچه پرورده ام ای جوان
حق تربیت از تو دارم به جان
طمع کرده بودم ز نخلت ثمر
ولی از تو گشتم به عالم سمر
به آن مرده ریگ تو بستم طمع
تو بستی چو پاکان مرا بر ورع
طمع در رگ و ریشهٔ من نماند
که دنیا در اندیشهٔ من نماند
ز فسقت نه زن نه کنیزک مراست
وگر قصد این بنده داری رواست
اگر پیر من بود، عیسی صفت
نیارست کردن، چنین تربیت
درخت طمع کندم از بیخ و بن
چو من صلح کردم، تو هم صلح کن
پدر مرده ای را پسر خوانده بود
طمع دوخت چشمش به مال یتیم
پسر را بپرورد رند لئیم
چو بگذشت سالی بران بیش و کم
گرفت آن پسر پیش، راه ستم
ره راست بگذاشت آن کج نهاد
برافراشت رایت به فسق و فساد
به هم بر زد از فتنه، آن شهر و کوی
که بیدادگر، بود ناپاک خوی
دغلباز اوباش را مات کرد
مساجد ز شومی خرابات کرد
به ده روز مال پدر را بخورد
پدرخوانده را هم، زدی دستبرد
طمع پیشه را خانه چون پاک رُفت
یکی دخترک داشت، دردانه سُفت
پس آنگه زن رند را هم نهاد
کشید از زن و در کنیزک فتاد
دل از نیک بختی چنان کنده بود
که ابلیس در حیرت افکنده بود
ازو خانهٔ رند بر باد شد
فتور هلاگو به بغداد شد
ز تاراج او، گشت بیچاره عور
ز دهشت دلش خون و از شرم کور
شد از بار غم سرو قدش دو تا
به مرگ خود، آن مبتلا شد رضا
ببوسید پای پسر منحنی
که پیر منی، مقتدای منی
منت گرچه پرورده ام ای جوان
حق تربیت از تو دارم به جان
طمع کرده بودم ز نخلت ثمر
ولی از تو گشتم به عالم سمر
به آن مرده ریگ تو بستم طمع
تو بستی چو پاکان مرا بر ورع
طمع در رگ و ریشهٔ من نماند
که دنیا در اندیشهٔ من نماند
ز فسقت نه زن نه کنیزک مراست
وگر قصد این بنده داری رواست
اگر پیر من بود، عیسی صفت
نیارست کردن، چنین تربیت
درخت طمع کندم از بیخ و بن
چو من صلح کردم، تو هم صلح کن
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۸ - حکایت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۰ - اشارت به عدل و انصاف و ترک جور و اعتساف
میازار تا می توانی کسی
که پرزورتر از تو دیدم بسی
برآورد گیتی از ایشان دمار
چریدند در مغزشان مور و مار
در آفاق دیدم بسی دیو و دد
که بنیادشان کند، بنیاد بد
چه یازی به بازو، چه نازی به چنگ؟
که فرداست در گردنت پالهنگ
چه بالی به خویش ای گیاه ضعیف؟
که فردا وزد تندباد خریف
گرفتم که گودرزی و گستهم
خورد استخوان تو را خاک هم
درخت نکو باش ای سربلند
چنان زی که در سایه ات خوش زیند
ترحم بر احوال افتاده کن
مشو در رهِ رهروان خار بن
نه دربند این ملک غدار باش
تو از نیکنامی جهاندار باش
جدا کن زهم، نیک و بد، مغز و پوست
مکافات هرکار دنبال اوست
که پرزورتر از تو دیدم بسی
برآورد گیتی از ایشان دمار
چریدند در مغزشان مور و مار
در آفاق دیدم بسی دیو و دد
که بنیادشان کند، بنیاد بد
چه یازی به بازو، چه نازی به چنگ؟
که فرداست در گردنت پالهنگ
چه بالی به خویش ای گیاه ضعیف؟
که فردا وزد تندباد خریف
گرفتم که گودرزی و گستهم
خورد استخوان تو را خاک هم
درخت نکو باش ای سربلند
چنان زی که در سایه ات خوش زیند
ترحم بر احوال افتاده کن
مشو در رهِ رهروان خار بن
نه دربند این ملک غدار باش
تو از نیکنامی جهاندار باش
جدا کن زهم، نیک و بد، مغز و پوست
مکافات هرکار دنبال اوست
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۱ - حکایت
فرود آمد از تخت شاهی قباد
که عمر است کاه و اجل تندباد
بیاراست پیرایه بخش جهان
سریر کیانی به نوشیروان
جوان بود شهزادهٔ شیرگیر
به بازو تهمتن، به همّت دلیر
ز نیرنگ ایام نادیده رنج
سپه بیکران بود و آماده گنج
فلک رام بود و جهانش به کام
زمین زیر فرمان، زمانش غلام
دو پیکر خط بندگی داده بود
به خدمت کمر بسته استاده بود
به دولت جهاندار باهوش و رای
خدا بنده بود و خرد آزمای
نبودی سرش پای بند غرور
سلیمان، گران سر نباشد به مور
چو بنشست بر تخت فرماندهی
ره عدل بگزید و رسم مهی
ز عدل قویدست کشورگشای
کشید از میان جور، یکباره پای
همایون فرخنده بگشود بال
بیاراست ملک و ببخشید مال
شدی تلخ گر عیش یک تن ز خلق
گره می شدش آب شیرین به حلق
یکی گفتش ای خسرو دادگر
به عدل این چنین کس نبسته کمر
به رنج اندری در رفاه عباد
تو را شهریاری که تعلیم داد؟
جهاندار، گفتش به عهد صغر
که بودم به نخجیرگه با پدر
به سنگی سگی را یکی پا شکست
به چُستی قضا نیز بگشاد دست
شکست از لگد پای آن سنگ زن
یکی باره، با سُمّ خارا شکن
به تقدیر فرمانده دادگر
چه دیدم پس از چند گام دگر
که شد در زمین پای یکران نهان
نیامد برون، تا شکست استخوان
چو دیدم به اندک زمان این سه چیز
مهیا مکافات را با ستیز
مرا باز شد دیدهٔ اعتبار
عجب ماندم ازگردش روزگار
مروّت کشید آستین دلم
شد انصاف نقش نگین دلم
برآنم که تا عمر بخشد خدای
برون ننهم از جادهٔ عدل پای
که عمر است کاه و اجل تندباد
بیاراست پیرایه بخش جهان
سریر کیانی به نوشیروان
جوان بود شهزادهٔ شیرگیر
به بازو تهمتن، به همّت دلیر
ز نیرنگ ایام نادیده رنج
سپه بیکران بود و آماده گنج
فلک رام بود و جهانش به کام
زمین زیر فرمان، زمانش غلام
دو پیکر خط بندگی داده بود
به خدمت کمر بسته استاده بود
به دولت جهاندار باهوش و رای
خدا بنده بود و خرد آزمای
نبودی سرش پای بند غرور
سلیمان، گران سر نباشد به مور
چو بنشست بر تخت فرماندهی
ره عدل بگزید و رسم مهی
ز عدل قویدست کشورگشای
کشید از میان جور، یکباره پای
همایون فرخنده بگشود بال
بیاراست ملک و ببخشید مال
شدی تلخ گر عیش یک تن ز خلق
گره می شدش آب شیرین به حلق
یکی گفتش ای خسرو دادگر
به عدل این چنین کس نبسته کمر
به رنج اندری در رفاه عباد
تو را شهریاری که تعلیم داد؟
جهاندار، گفتش به عهد صغر
که بودم به نخجیرگه با پدر
به سنگی سگی را یکی پا شکست
به چُستی قضا نیز بگشاد دست
شکست از لگد پای آن سنگ زن
یکی باره، با سُمّ خارا شکن
به تقدیر فرمانده دادگر
چه دیدم پس از چند گام دگر
که شد در زمین پای یکران نهان
نیامد برون، تا شکست استخوان
چو دیدم به اندک زمان این سه چیز
مهیا مکافات را با ستیز
مرا باز شد دیدهٔ اعتبار
عجب ماندم ازگردش روزگار
مروّت کشید آستین دلم
شد انصاف نقش نگین دلم
برآنم که تا عمر بخشد خدای
برون ننهم از جادهٔ عدل پای
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۲ - حکایت
نهادیم پای سفر در طریق
سفر کرده ای چند، با هم رفیق
به شهری رسیدیم از رودبار
که بودند از ظلم والی فگار
قضا درد دندان به والی گماشت
بجز قلع دیگر علاجی نداشت
سبک یک دو دندان چو بیچاره کند
گرانتر شد آن درد بر مستمند
بیاسود مسکین ز درد آن زمان
که دندان نماندش دگر در دهان
شد القصّه آن روز فرخ چو چاشت
دهان بود چون معده، دندان نداشت
شد افسانه در شهر و کو، این حدیث
که کندند دندان گرگ خبیث
چو گل بود خندان لب آن رمه
که کندیم دندان ظالم همه
یکی از رفیقان من این چو دید
شگفت آمدش، لب به دندان گزید
بگفت ای عزیزان بیدار بخت
مرا عبرت آمد ازین حال، سخت
که از ساقی چرخ دیرینه دور
به جام است پاداش انصاف و جور
ازین پیشتر، مدّتی در سفر
فتاد از ره مصر و شامم گذر
رسیدم به شهری در اقصای روم
طرفدار پیری در آن مرز و بوم
نکو سیرت و عدل پیرایه بود
عطابخش و انصاف سرمایه بود
در آن ضعف پیری ز دندان او
شنیدم یکی گشت نقصان او
زبان صدف شد چو آن دُرّ پاک
غلامی نهان کرد در زیر خاک
کشاورزها کیسه پرداختند
مزارش زیارتگهی ساختند
همه شب طعام و گل و شمع بود
به مجمر بر آتش نهادند عود
وضیع و شریفند در این دیار
خوش و شاد از درد این شهریار
ز دندان او تا به دندان این
تفاوت بود ازا آسمان اتاا زمین
شگفت آید و هست جای شگفت
مرا باید از این دو عبرت گرفت
سفر کرده ای چند، با هم رفیق
به شهری رسیدیم از رودبار
که بودند از ظلم والی فگار
قضا درد دندان به والی گماشت
بجز قلع دیگر علاجی نداشت
سبک یک دو دندان چو بیچاره کند
گرانتر شد آن درد بر مستمند
بیاسود مسکین ز درد آن زمان
که دندان نماندش دگر در دهان
شد القصّه آن روز فرخ چو چاشت
دهان بود چون معده، دندان نداشت
شد افسانه در شهر و کو، این حدیث
که کندند دندان گرگ خبیث
چو گل بود خندان لب آن رمه
که کندیم دندان ظالم همه
یکی از رفیقان من این چو دید
شگفت آمدش، لب به دندان گزید
بگفت ای عزیزان بیدار بخت
مرا عبرت آمد ازین حال، سخت
که از ساقی چرخ دیرینه دور
به جام است پاداش انصاف و جور
ازین پیشتر، مدّتی در سفر
فتاد از ره مصر و شامم گذر
رسیدم به شهری در اقصای روم
طرفدار پیری در آن مرز و بوم
نکو سیرت و عدل پیرایه بود
عطابخش و انصاف سرمایه بود
در آن ضعف پیری ز دندان او
شنیدم یکی گشت نقصان او
زبان صدف شد چو آن دُرّ پاک
غلامی نهان کرد در زیر خاک
کشاورزها کیسه پرداختند
مزارش زیارتگهی ساختند
همه شب طعام و گل و شمع بود
به مجمر بر آتش نهادند عود
وضیع و شریفند در این دیار
خوش و شاد از درد این شهریار
ز دندان او تا به دندان این
تفاوت بود ازا آسمان اتاا زمین
شگفت آید و هست جای شگفت
مرا باید از این دو عبرت گرفت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۳ - حکایت
یکی با کهنسال رنجورگفت
که دادی به میراث خور مال مفت
به صد عجز و زاری ز خواهندگان
دربغ آمدت قرص نانی از آن
ندادی پشیزی به مزدور خویش
نه بردن توانیش در گور خویش
نه خود خوردی و نه خوراندی به کس
نهادی و بر ناقه بستی جرس
به یک عمر بر زر زدی قفل و بند
کنون می گذاری که مردم برند
عجب دارم از کار و بار تو من
جدا کرده ای حصّهٔ خود کفن
ازین قسمت افتاده ای در وبال
که حسرت تو بردی و بیگانه مال
که دادی به میراث خور مال مفت
به صد عجز و زاری ز خواهندگان
دربغ آمدت قرص نانی از آن
ندادی پشیزی به مزدور خویش
نه بردن توانیش در گور خویش
نه خود خوردی و نه خوراندی به کس
نهادی و بر ناقه بستی جرس
به یک عمر بر زر زدی قفل و بند
کنون می گذاری که مردم برند
عجب دارم از کار و بار تو من
جدا کرده ای حصّهٔ خود کفن
ازین قسمت افتاده ای در وبال
که حسرت تو بردی و بیگانه مال
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۴ - حکایت
به معروف کرخی، یکی داد پند
که با رشته انبان جو را ببند
که حالی برآیند موران ازا خاک
نمایند انبانت از دانه پاک
برآشفت معروف فرخنده خوی
که اینگونه ناسخته دیگر مگوی
بپرور ضعیفان رنجور را
چه بندی ره روزی مور را
جوانمردی آموز، ای تنگدل
جفا بر ضعیفان کند سنگدل
چرا دانه از مور داری دریغ؟
نداری مگر شرم از ابر و میغ؟
ندانی به این حرص و بخل قوی
که فردا تو خود رزق موران شوی؟
مکن نخل انصاف از بیخ و بن
اگر خدمتی می توانی بکن
که با رشته انبان جو را ببند
که حالی برآیند موران ازا خاک
نمایند انبانت از دانه پاک
برآشفت معروف فرخنده خوی
که اینگونه ناسخته دیگر مگوی
بپرور ضعیفان رنجور را
چه بندی ره روزی مور را
جوانمردی آموز، ای تنگدل
جفا بر ضعیفان کند سنگدل
چرا دانه از مور داری دریغ؟
نداری مگر شرم از ابر و میغ؟
ندانی به این حرص و بخل قوی
که فردا تو خود رزق موران شوی؟
مکن نخل انصاف از بیخ و بن
اگر خدمتی می توانی بکن
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۵ - حکایت
گذشتم به شب زنده داری سحر
ز صحرانشینان آن بوم و بر
چو مجنون در آن دشت تنها نشین
در اطراف او بود روشن، زمین
شب تار ازو لیلهٔ القدر بود
فروزانتر از پرتو بدر بود
زهر جانبش تا دو صد گام ره
تو گفتی که افتاده پرتو ز مَه
در آن روشنی چون گرفتم قرار
تفحص نمودم، یمین و یسار
شرار درخشان به سرمنزلش
ندیدم بغیر از چراغ دلش
برآوردم آنگاه مصحف ز جیب
بخواندم به امداد آن نور غیب
تعجب کنان گفتم ای حق پرست
چه سان آمدت این کرامت به دست؟
بخندید و گفت ای سراپا شعور
من از ظلمتم در عجب، تو ز نور
جهان جمله انوار ذات خداست
تو را از فروغی تعجب چراست؟
من اهل کرامت نیم ای شفیق
نه سلطان بسطامیم نه شقیق
دودانگی به مزدوری اندوختم
به خاک کسی شمعی افروختم
از آن شب، شب تیرهام روز شد
چراغ دلم، محفل افروز شد
حزین، از شبت تیرگی دور باد
دلت زنده، خاکت پر از نور باد
به بالین دل، شمع داغی ببر
زیارتگهی را چراغی ببر
ز صحرانشینان آن بوم و بر
چو مجنون در آن دشت تنها نشین
در اطراف او بود روشن، زمین
شب تار ازو لیلهٔ القدر بود
فروزانتر از پرتو بدر بود
زهر جانبش تا دو صد گام ره
تو گفتی که افتاده پرتو ز مَه
در آن روشنی چون گرفتم قرار
تفحص نمودم، یمین و یسار
شرار درخشان به سرمنزلش
ندیدم بغیر از چراغ دلش
برآوردم آنگاه مصحف ز جیب
بخواندم به امداد آن نور غیب
تعجب کنان گفتم ای حق پرست
چه سان آمدت این کرامت به دست؟
بخندید و گفت ای سراپا شعور
من از ظلمتم در عجب، تو ز نور
جهان جمله انوار ذات خداست
تو را از فروغی تعجب چراست؟
من اهل کرامت نیم ای شفیق
نه سلطان بسطامیم نه شقیق
دودانگی به مزدوری اندوختم
به خاک کسی شمعی افروختم
از آن شب، شب تیرهام روز شد
چراغ دلم، محفل افروز شد
حزین، از شبت تیرگی دور باد
دلت زنده، خاکت پر از نور باد
به بالین دل، شمع داغی ببر
زیارتگهی را چراغی ببر
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۶ - حکایت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۷ - اشارت به سلوک سبیل عجز و مسکینی و ترک خودی و خودبینی
اگر بنده را سربلندی رسد
ز مسکینی و مستمندی رسد
ز خودبینی، ابلیس مردود شد
کف خاک افتاده مسجود شد
نبینی که چون دانه افتد به خاک
بکوشند مهر و مه تابناک
کز افتادگی سرفرازش کنند
به صد ناز، با برگ و سازش کنند
طبایع شتابنده در اعتضاد
به خدمت کمر بسته باران و باد
مکن خودپرستی ز نابخردی
خدابنده گردی، ز ترک خودی
مجاهد اگر نفس امّاره کشت
کلید در فتح دارد به مشت
چه حاصل که صد خرقه برتن دری؟
خدا رس شوی چون ز خود بگذری
فزونی چو خواهی کم خویش گیر
ره این است، اگر سالکی پیش گیر
ز مسکینی و مستمندی رسد
ز خودبینی، ابلیس مردود شد
کف خاک افتاده مسجود شد
نبینی که چون دانه افتد به خاک
بکوشند مهر و مه تابناک
کز افتادگی سرفرازش کنند
به صد ناز، با برگ و سازش کنند
طبایع شتابنده در اعتضاد
به خدمت کمر بسته باران و باد
مکن خودپرستی ز نابخردی
خدابنده گردی، ز ترک خودی
مجاهد اگر نفس امّاره کشت
کلید در فتح دارد به مشت
چه حاصل که صد خرقه برتن دری؟
خدا رس شوی چون ز خود بگذری
فزونی چو خواهی کم خویش گیر
ره این است، اگر سالکی پیش گیر
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۸ - حکایت
شنیدم که سگ سیرتی از گزند
خیو بر رخ حق پرستی فکند
چوگل برشکفت و غنیمت شناخت
مگر شبنمی زیب گلبرگ ساخت
کف دست بر روی زیبا رساند
خیو را بر اطراف سیما رساند
پس آنگه، جبین بر زمین سود، مرد
به شکرانهٔ مرحمت سجده کرد
بگفتا کزین مؤمن آب دهن
بود غازهٔ روی ایمان من
امید من این است روزشمار
کزین، آبرو بخشدم کردگار
خیو بر رخ حق پرستی فکند
چوگل برشکفت و غنیمت شناخت
مگر شبنمی زیب گلبرگ ساخت
کف دست بر روی زیبا رساند
خیو را بر اطراف سیما رساند
پس آنگه، جبین بر زمین سود، مرد
به شکرانهٔ مرحمت سجده کرد
بگفتا کزین مؤمن آب دهن
بود غازهٔ روی ایمان من
امید من این است روزشمار
کزین، آبرو بخشدم کردگار
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۹ - حکایت
یکی طعن و تشنیع می زد بسی
به آزاد مرد حقیقت رسی
سخن چین، سخن ها به او باز گفت
از آن ژاژخایی چوگل برشکفت
به شکرانه رخسار بر خاک سود
به یزدان سپاس فراوان نمود
پس آنگه چنین گفت آزاد مرد
که می بایدم در جهان فخر کرد
که یاد چو من ناسزا بنده ای
نموده ست سالار فرخنده ای
به احسان او دل رهین مانده است
که نام مرا بر زبان رانده است
به آزاد مرد حقیقت رسی
سخن چین، سخن ها به او باز گفت
از آن ژاژخایی چوگل برشکفت
به شکرانه رخسار بر خاک سود
به یزدان سپاس فراوان نمود
پس آنگه چنین گفت آزاد مرد
که می بایدم در جهان فخر کرد
که یاد چو من ناسزا بنده ای
نموده ست سالار فرخنده ای
به احسان او دل رهین مانده است
که نام مرا بر زبان رانده است
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۳۰ - اشارت به کلام هدایت نظام عارف عالی مقام که گفت: کن بالخیر موصوفاً لا للخیر وصافاً
نشستیم با هم به خاک یمن
من و عارفی چون اویس قرن
سخن راندم از سیرت رهروان
زبانم روان بود و طبعم جوان
مقامات مردان بیان کردمی
حکایات صاحبدلان کردمی
دل از الفت دل توانا شود
زبان گوش چون یافت، گویا شود
دهد مستمع نطق را قوتی
ازو یافتم در سخن قدرتی
مرا دل چو دریای پرجوش بود
گهرسنج دیرینه خاموش بود
چو بزم سخن گویی آراستم
ادا کردم آن را که می خواستم
شنید آنچه گفتم به سمع قبول
نشد از فزون گویی من ملول
پس آنگه در تربیت بازکرد
دلم مخزن گوهر راز کرد
که وصّافی خیر چندان هنر
نباشد به میزان بالغ نظر
اگر می توانی درین کهنه دیر
بران شو، که موصوف باشی به خیز
چو دیدند کاین غافلان خفته اند
به ناچار، گویندگان گفته اند
نباشد اگر مدعا انتباه
خموشی ثواب است و گفتن گناه
من و عارفی چون اویس قرن
سخن راندم از سیرت رهروان
زبانم روان بود و طبعم جوان
مقامات مردان بیان کردمی
حکایات صاحبدلان کردمی
دل از الفت دل توانا شود
زبان گوش چون یافت، گویا شود
دهد مستمع نطق را قوتی
ازو یافتم در سخن قدرتی
مرا دل چو دریای پرجوش بود
گهرسنج دیرینه خاموش بود
چو بزم سخن گویی آراستم
ادا کردم آن را که می خواستم
شنید آنچه گفتم به سمع قبول
نشد از فزون گویی من ملول
پس آنگه در تربیت بازکرد
دلم مخزن گوهر راز کرد
که وصّافی خیر چندان هنر
نباشد به میزان بالغ نظر
اگر می توانی درین کهنه دیر
بران شو، که موصوف باشی به خیز
چو دیدند کاین غافلان خفته اند
به ناچار، گویندگان گفته اند
نباشد اگر مدعا انتباه
خموشی ثواب است و گفتن گناه
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۳۱ - ختم کلام و انسجام مرام
حزین از سخن گستری لب ببند
نیِ خامه افکن به طاق بلند
سراسر جهان پر ز گفتار توست
زبان آوری چون قلم، کار توست
سرآمد ز عمر تو هفتاد سال
نیاسود کلک و زبانت ز قال
نوشتی به نیروی کلک آنقدر
که در لوح گیتی نگنجد دگر
جهان پرگهر شد ز گفتار تو
برو، نغزگفتن بود کار تو
فروغ سخن گر فریبنده است
خموشی کنون از تو زیبنده است
فتاده ست کلک و زبانت ز کار
نفس ناتوان و کفت رعشه دار
ز هر سو بود صرصر دی وزان
حواست پریشان چو برگ خزان
اگر مستمع هست در خانه کس
یکی حرف باشد ز گوینده بس
وگر نیست، بیهوده گفتار چیست؟
خردمند بیهوده گفتار کیست؟
بس است آنچه گفتند، دانشوران
مزیدی میسّر نباشد بر آن
تو را رفته دامان فرصت ز چنگ
سخن مختصرکن که وقت است تنگ
خدایا تو باقی و پاینده ای
ببخشای بر من که بخشنده ای
کمی، ازکمین بندهٔ ناتوان
کرم از تو یا مُنعم المستعان
نی سوده تاریخ اتمام یافت
قلم با صفیر دل انجام یافت
نیِ خامه افکن به طاق بلند
سراسر جهان پر ز گفتار توست
زبان آوری چون قلم، کار توست
سرآمد ز عمر تو هفتاد سال
نیاسود کلک و زبانت ز قال
نوشتی به نیروی کلک آنقدر
که در لوح گیتی نگنجد دگر
جهان پرگهر شد ز گفتار تو
برو، نغزگفتن بود کار تو
فروغ سخن گر فریبنده است
خموشی کنون از تو زیبنده است
فتاده ست کلک و زبانت ز کار
نفس ناتوان و کفت رعشه دار
ز هر سو بود صرصر دی وزان
حواست پریشان چو برگ خزان
اگر مستمع هست در خانه کس
یکی حرف باشد ز گوینده بس
وگر نیست، بیهوده گفتار چیست؟
خردمند بیهوده گفتار کیست؟
بس است آنچه گفتند، دانشوران
مزیدی میسّر نباشد بر آن
تو را رفته دامان فرصت ز چنگ
سخن مختصرکن که وقت است تنگ
خدایا تو باقی و پاینده ای
ببخشای بر من که بخشنده ای
کمی، ازکمین بندهٔ ناتوان
کرم از تو یا مُنعم المستعان
نی سوده تاریخ اتمام یافت
قلم با صفیر دل انجام یافت
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۳ - در صفت دنیای ناپایدار که قبله کج نظران و دام فریب بی خبران است و مذمّت اهل آن گوید
شنیدم ز مخمور میخانه ای
که عالم نیرزد به پیمانه ای
بکش ساغر و فارغ از خویش باش
کم خود زن و از همه بیش باش
نیرزد جهان دژم یک پشیز
مکن چنگل حرص بیهوده تیز
فریب جهان رهزن هوش توست
دم نرم او پنبهٔ گوش توست
دل، ای بسته چشم فسانه نیوش
نبندی، به نیرنگ این دارگوش
به یاران یکروزه دلبستگی
گلش غنچه سان است و دلخستگی
دغل سیرتان سپنجی سرای
شش و پنج بازند و مهره ربای
نبازی به بازیچه، خود را به مفت
شود ششدر آن خانه کش دزد، رُفت
چه گویم ازین کهنه دیر خراب؟
که دام فریب است و نقش سراب
نه یارش نشان از وفا می دهد
نه مهرش فروغ صفا می دهد
مگو خرقه پوشانش آزاده اند
که در دام مکر خود افتاده اند
نه از راه و رسم طلبشان خبر
نه از خوی پاکان در ایشان اثر
گرفتار رنج و غم و محنتند
که دنیاپرستان دون همّتند
نه از معنی آگه، نه از دل خبیر
جوانان جاهل، سفیهان پیر
همه رهزنان فقیران به مکر
همه دام تزویر، با عمرو و بکر
درونشان خراب و برونشان دژم
همین بیت معمور ایشان شکم
چه حال است یا رب درین مشت خاک؟
که یک دل نمی بینم از شرک پاک
نه در قید دین، زاهد دلق پوش
نه با یاد حق صوفی خودفروش
نه در حدّ خود، عامی تیره رای
نه در فکر خود، واعظ خودنمای
نه مسجد بجا مانده نه خانقاه
که گردیده گیتی از ایشان تباه
همه بستهٔ دامی و دانه ای
به خود یار، از دوست بیگانه ای
بیا ای فقیر پراکنده روز
ز من بشنو این نکتهٔ دلفروز
به خود بنگر از دیدهٔ عیب بین
ببین زشت کیشی و یا پاک دین
خود انصاف ده ای خردمند راد
که جنت روی یا به بئس المهاد
چه در سینه داری؟ ببین ای دغل
مگو دل، بگو نقش لات و هُبل
به خود دیدهٔ عبرتی بازکن
خجل گر نگردی، به ما ناز کن
که عالم نیرزد به پیمانه ای
بکش ساغر و فارغ از خویش باش
کم خود زن و از همه بیش باش
نیرزد جهان دژم یک پشیز
مکن چنگل حرص بیهوده تیز
فریب جهان رهزن هوش توست
دم نرم او پنبهٔ گوش توست
دل، ای بسته چشم فسانه نیوش
نبندی، به نیرنگ این دارگوش
به یاران یکروزه دلبستگی
گلش غنچه سان است و دلخستگی
دغل سیرتان سپنجی سرای
شش و پنج بازند و مهره ربای
نبازی به بازیچه، خود را به مفت
شود ششدر آن خانه کش دزد، رُفت
چه گویم ازین کهنه دیر خراب؟
که دام فریب است و نقش سراب
نه یارش نشان از وفا می دهد
نه مهرش فروغ صفا می دهد
مگو خرقه پوشانش آزاده اند
که در دام مکر خود افتاده اند
نه از راه و رسم طلبشان خبر
نه از خوی پاکان در ایشان اثر
گرفتار رنج و غم و محنتند
که دنیاپرستان دون همّتند
نه از معنی آگه، نه از دل خبیر
جوانان جاهل، سفیهان پیر
همه رهزنان فقیران به مکر
همه دام تزویر، با عمرو و بکر
درونشان خراب و برونشان دژم
همین بیت معمور ایشان شکم
چه حال است یا رب درین مشت خاک؟
که یک دل نمی بینم از شرک پاک
نه در قید دین، زاهد دلق پوش
نه با یاد حق صوفی خودفروش
نه در حدّ خود، عامی تیره رای
نه در فکر خود، واعظ خودنمای
نه مسجد بجا مانده نه خانقاه
که گردیده گیتی از ایشان تباه
همه بستهٔ دامی و دانه ای
به خود یار، از دوست بیگانه ای
بیا ای فقیر پراکنده روز
ز من بشنو این نکتهٔ دلفروز
به خود بنگر از دیدهٔ عیب بین
ببین زشت کیشی و یا پاک دین
خود انصاف ده ای خردمند راد
که جنت روی یا به بئس المهاد
چه در سینه داری؟ ببین ای دغل
مگو دل، بگو نقش لات و هُبل
به خود دیدهٔ عبرتی بازکن
خجل گر نگردی، به ما ناز کن