عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۶ - ذکر تلقین ارشادمآب استادی نوٌر الله مضجعه
مرا داد روشن روانی سبق
که بادا به روحش تحیّات حق
که ای کودک، اخلاص را پیشه کن
معرّا، دل از نقش اندیشه کن
بدان رسم اخلاص آن حال را
که از خود نپنداری افعال را
توکل بود ترک آز و طلب
فرو بستن چشم جان از سبب
نه تجرید، تجرید تن از قباست
که تجرید، تجرید نفس از هواست
بود صوفی آن یار صافی ز عیب
که در دیده اش نیست جز نور عیب
فقیر آن بود در طریق فنا
که جز حق نیابد به چیزی غنا
محبت، فنا در بقای حق است
که بی چند و چون، هستی مطلق است
شراب محبت کسی نوش کرد
که خود را به کلّی فراموش کرد
بود سفله آن مست وعد و وعید
که حق را پرستد به بیم و امید
بدان تقوی، آن را که اقران تو
نگیرند در حشر، دامان تو
جوانمردی آن باشد ای نکته رس
که فردا نگیری تو دامان کس
بود عفو، اغماض جرم عباد
کرم آنکه، آن را نیاری به یاد
نشان حسب، ترک ما و منی ست
ز خود گر نیارد گذشتن، دنی ست
ز آبا نگردد نسب مکتسب
کند رفعت نفس، عالی نسب
نگیری زره باف جولاه را
نشانها بود مرد این راه را
به گفتن نمی گردد آزاد، رق
ز دعوی شود مدعی کی محق؟
اساس سلوک سبیل وصال
بود صدق اقوال و حسن فعال
که بادا به روحش تحیّات حق
که ای کودک، اخلاص را پیشه کن
معرّا، دل از نقش اندیشه کن
بدان رسم اخلاص آن حال را
که از خود نپنداری افعال را
توکل بود ترک آز و طلب
فرو بستن چشم جان از سبب
نه تجرید، تجرید تن از قباست
که تجرید، تجرید نفس از هواست
بود صوفی آن یار صافی ز عیب
که در دیده اش نیست جز نور عیب
فقیر آن بود در طریق فنا
که جز حق نیابد به چیزی غنا
محبت، فنا در بقای حق است
که بی چند و چون، هستی مطلق است
شراب محبت کسی نوش کرد
که خود را به کلّی فراموش کرد
بود سفله آن مست وعد و وعید
که حق را پرستد به بیم و امید
بدان تقوی، آن را که اقران تو
نگیرند در حشر، دامان تو
جوانمردی آن باشد ای نکته رس
که فردا نگیری تو دامان کس
بود عفو، اغماض جرم عباد
کرم آنکه، آن را نیاری به یاد
نشان حسب، ترک ما و منی ست
ز خود گر نیارد گذشتن، دنی ست
ز آبا نگردد نسب مکتسب
کند رفعت نفس، عالی نسب
نگیری زره باف جولاه را
نشانها بود مرد این راه را
به گفتن نمی گردد آزاد، رق
ز دعوی شود مدعی کی محق؟
اساس سلوک سبیل وصال
بود صدق اقوال و حسن فعال
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۷ - در خطاب پادشاه که صلاح وی صلاح این کارگاه و فسادش تباهی نظام انام است گوید
الا ای جهاندار فرخنده خوی
دمی گوش بگشا به فرخنده گوی
نخستین نکو گیر راه سلوک
که خلقی گراید به دین ملوک
جهاندار باید پسندیده کیش
غم پیروان خور به دنبال خویش
قلاووز راهی بیندیش حال
مبادا که باشی، دلیل ضلال
اگر خود ندانی، ز داننده پرس
ز روشن روان شناسنده پرس
خردپروران را خریدار باش
تن تیرهٔ سفله گو خوار باش
بپرور تن عقل مشکل گشای
به دانش پژوهان باهوش و رای
به تدبیر سنجیدگان کار کن
نه مغز خرد سر گران بار کن
سبکسر نیاید به کار ای پسر
که طبل تهی، به ز بی مغز سر
به روشن روانی برآور دمی
که یک مرد دانا به از عالمی
نظر کن در احوال دانشوران
که بی خار نبود گل و ضیمران
به هر مسجد و در دیر و بتخانه ای
بود در میان، پای بیگانه ای
به هر خم که بینی، بود درد و صاف
فراخ است پهنای میدان لاف
چو دعوی گران را شماری نهی
کند از تو داننده، پهلو تهی
به جایی که باشد رواج خزف
چرا گوهر آید برون از صدف؟
به دعوی، میسّر بدی گر هنر
فلاطون شدی، لافیِ خیره سر
فرومایه ای گر بدزدد دو حرف
نگردد هم آورد دریای ژرف
نهان تیغ مصری و چوبین کُند
عیان است، پیش هنرهای تند
فریبنده دنیاست، سنگ محک
چو خواهی نماند پس پرده، شک
بگیر ای نکو رای عبرت سگال
عیار حریفان، به خوی و خصال
به صورت همه آدمی پیکرند
به سیرت بسی کم ز گاو و خرند
نه هر پیکری آدمی زاده است
بسی صورت از مردمی ساده است
فریبا نگردی به نیرنگ دیو
چه معنی دهد، صورت رنگ و ریو
حذر زین دغل سیرتان دغا
وزین جو فروشان گندم نما
یکی پند سنجیدگان را بسنج
مده دل ز دنیا به شادی و رنج
تو را خانه در عالم دیگر است
سرای تو بیرون ازین ششدر است
ترش رو، ز پند سخنگو مکن
نکوخواه را تلخ باشد سخن
بَرد گوی مهر، آن فروزنده بخت
که با دوست نرم است و با خصم سخت
رگ و ریشهٔ قسوت از دل بکن
که سنگ درشت است، نشتر شکن
نگیرد به تو پند حکمت پژوه
چو باران رحمت به بنیاد کوه
به پیش دم ناصحان خاک باش
پذیرای حق از دل پاک باش
چو شیران سرآور به یک گونه رنگ
بهل مکر روباه و خشم پلنگ
قوی دار دل را و همّت بلند
به همّت توان گشت فیروزمند
به کاری که در وسع کوشنده نیست
همانا میان بستن از ابلهی ست
چه خوش گفت پیر مغان زردهُشت
شود رنجه، زد هر که بر کوه مشت
به غفلت میاور سر، ایّام را
چرا سخره ای دانه و دام را؟
چه شد فرّ اوا دیهیم گردن کشان؟
که دوران ندارد ازیشان نشان
جهان سروران را چه شد تاج و گنج؟
که بردند در فکر سامانش رنج
تهی دست رفتند از ملک و مال
فَطوبی لِمَن نالَ خیرَ المآل
گرفتند و بستند و دادند چند
به همّت، به نیرو، به خَمِّ کمند
بر آن دستهای کتان پیرهن
کنون پوست نبود چه جای کفن
چو تنگی کند آستین عدم
نگردد یکی دست زآنها علم
تو را تا نبسته ست دست، آسمان
غنیمت شمر فرصت ای خرده دان
به مویینه پنهان، چو در نافه مشک
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
مجو راحت از برگ و ساز طرب
تن آسایی خلق یزدان طلب
نبندی چو ظالم به خمِّ کمند
بباید دل از ملک و اقبال کند
چه رونق بماند در آن مرز و بوم
که بازو گشاید تبهکار شوم؟
مکن پرورش سفله را زینهار
درختی که خار است بارش، مکار
پذیرفتن از تو، ز ما گفتن است
دنی پروری، کشور آشفتن است
اگر رفعت پایه، داری هوس
به داد دل ناتوانان برس
به دیوان شاهنشه بی همال
ز بیداد ظالم پژولیده حال
بنالد که سلطان سزا می دهد
تو چون داد نَدْهی خدا می دهد
به ملک تو هر جا که بیداد رفت
بود از تو، چون از میان داد رفت
دل عاجزان برنتابد خراش
ز آه ضعیفان حذرناک باش
مترس از غریو هژبران جنگ
حذرکن ز افغان دلهای تنگ
مشو سخرهٔ دشمن دوست روی
که بیخت کند آن نکوهیده خوی
شبانی که نازد به چنگال گرگ
زبون است سودش، زبانش سترگ
نپیچی به لذّات نفس دژم
چه لذّت فزونتر ز عدل و کرم؟
رود مرد و ماند بجا نام نیک
خُنک آنکه جوید سرانجام نیک
دمی گوش بگشا به فرخنده گوی
نخستین نکو گیر راه سلوک
که خلقی گراید به دین ملوک
جهاندار باید پسندیده کیش
غم پیروان خور به دنبال خویش
قلاووز راهی بیندیش حال
مبادا که باشی، دلیل ضلال
اگر خود ندانی، ز داننده پرس
ز روشن روان شناسنده پرس
خردپروران را خریدار باش
تن تیرهٔ سفله گو خوار باش
بپرور تن عقل مشکل گشای
به دانش پژوهان باهوش و رای
به تدبیر سنجیدگان کار کن
نه مغز خرد سر گران بار کن
سبکسر نیاید به کار ای پسر
که طبل تهی، به ز بی مغز سر
به روشن روانی برآور دمی
که یک مرد دانا به از عالمی
نظر کن در احوال دانشوران
که بی خار نبود گل و ضیمران
به هر مسجد و در دیر و بتخانه ای
بود در میان، پای بیگانه ای
به هر خم که بینی، بود درد و صاف
فراخ است پهنای میدان لاف
چو دعوی گران را شماری نهی
کند از تو داننده، پهلو تهی
به جایی که باشد رواج خزف
چرا گوهر آید برون از صدف؟
به دعوی، میسّر بدی گر هنر
فلاطون شدی، لافیِ خیره سر
فرومایه ای گر بدزدد دو حرف
نگردد هم آورد دریای ژرف
نهان تیغ مصری و چوبین کُند
عیان است، پیش هنرهای تند
فریبنده دنیاست، سنگ محک
چو خواهی نماند پس پرده، شک
بگیر ای نکو رای عبرت سگال
عیار حریفان، به خوی و خصال
به صورت همه آدمی پیکرند
به سیرت بسی کم ز گاو و خرند
نه هر پیکری آدمی زاده است
بسی صورت از مردمی ساده است
فریبا نگردی به نیرنگ دیو
چه معنی دهد، صورت رنگ و ریو
حذر زین دغل سیرتان دغا
وزین جو فروشان گندم نما
یکی پند سنجیدگان را بسنج
مده دل ز دنیا به شادی و رنج
تو را خانه در عالم دیگر است
سرای تو بیرون ازین ششدر است
ترش رو، ز پند سخنگو مکن
نکوخواه را تلخ باشد سخن
بَرد گوی مهر، آن فروزنده بخت
که با دوست نرم است و با خصم سخت
رگ و ریشهٔ قسوت از دل بکن
که سنگ درشت است، نشتر شکن
نگیرد به تو پند حکمت پژوه
چو باران رحمت به بنیاد کوه
به پیش دم ناصحان خاک باش
پذیرای حق از دل پاک باش
چو شیران سرآور به یک گونه رنگ
بهل مکر روباه و خشم پلنگ
قوی دار دل را و همّت بلند
به همّت توان گشت فیروزمند
به کاری که در وسع کوشنده نیست
همانا میان بستن از ابلهی ست
چه خوش گفت پیر مغان زردهُشت
شود رنجه، زد هر که بر کوه مشت
به غفلت میاور سر، ایّام را
چرا سخره ای دانه و دام را؟
چه شد فرّ اوا دیهیم گردن کشان؟
که دوران ندارد ازیشان نشان
جهان سروران را چه شد تاج و گنج؟
که بردند در فکر سامانش رنج
تهی دست رفتند از ملک و مال
فَطوبی لِمَن نالَ خیرَ المآل
گرفتند و بستند و دادند چند
به همّت، به نیرو، به خَمِّ کمند
بر آن دستهای کتان پیرهن
کنون پوست نبود چه جای کفن
چو تنگی کند آستین عدم
نگردد یکی دست زآنها علم
تو را تا نبسته ست دست، آسمان
غنیمت شمر فرصت ای خرده دان
به مویینه پنهان، چو در نافه مشک
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
مجو راحت از برگ و ساز طرب
تن آسایی خلق یزدان طلب
نبندی چو ظالم به خمِّ کمند
بباید دل از ملک و اقبال کند
چه رونق بماند در آن مرز و بوم
که بازو گشاید تبهکار شوم؟
مکن پرورش سفله را زینهار
درختی که خار است بارش، مکار
پذیرفتن از تو، ز ما گفتن است
دنی پروری، کشور آشفتن است
اگر رفعت پایه، داری هوس
به داد دل ناتوانان برس
به دیوان شاهنشه بی همال
ز بیداد ظالم پژولیده حال
بنالد که سلطان سزا می دهد
تو چون داد نَدْهی خدا می دهد
به ملک تو هر جا که بیداد رفت
بود از تو، چون از میان داد رفت
دل عاجزان برنتابد خراش
ز آه ضعیفان حذرناک باش
مترس از غریو هژبران جنگ
حذرکن ز افغان دلهای تنگ
مشو سخرهٔ دشمن دوست روی
که بیخت کند آن نکوهیده خوی
شبانی که نازد به چنگال گرگ
زبون است سودش، زبانش سترگ
نپیچی به لذّات نفس دژم
چه لذّت فزونتر ز عدل و کرم؟
رود مرد و ماند بجا نام نیک
خُنک آنکه جوید سرانجام نیک
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۸ - حکایت در محافظت حال و مراقبت مآل
یکی بار دل در گل افتاده ای
سخن راند در خبث آزاده ای
سخن چین، حدیثش، به آزاده گفت
نگر تا چه سان گوهر راز سفت
که بگذار بیهوده گفتار را
به کج نغمه، مگشای منقار را
مرا هست در پیش، راهی شگرف
به صد حیرتم غرق و دریاست ژرف
به ساحل اگر بخت شد رهنمون
و زین لجه، رخت من آمد برون
ندارم ز بد گفتنش هیچ باک
کجا گیرد آلودگی، جان پاک؟
وگر برنیاید سبویم درست
شود رشته ها پنبه و کار سست
از آنم نکوتر نگوید کسی
سزاوار ناخوشترم زان بسی
حزین، سیرت رهروان یادگیر
سراسر حدیث جهان بادگیر
تو را با خود افتاده، آموزگار
به نیک و بد کس مبر روزگار
حریفان دغلباز و ره پیچ پیچ
مبادا که فرصت ببازی به هیچ
سخن راند در خبث آزاده ای
سخن چین، حدیثش، به آزاده گفت
نگر تا چه سان گوهر راز سفت
که بگذار بیهوده گفتار را
به کج نغمه، مگشای منقار را
مرا هست در پیش، راهی شگرف
به صد حیرتم غرق و دریاست ژرف
به ساحل اگر بخت شد رهنمون
و زین لجه، رخت من آمد برون
ندارم ز بد گفتنش هیچ باک
کجا گیرد آلودگی، جان پاک؟
وگر برنیاید سبویم درست
شود رشته ها پنبه و کار سست
از آنم نکوتر نگوید کسی
سزاوار ناخوشترم زان بسی
حزین، سیرت رهروان یادگیر
سراسر حدیث جهان بادگیر
تو را با خود افتاده، آموزگار
به نیک و بد کس مبر روزگار
حریفان دغلباز و ره پیچ پیچ
مبادا که فرصت ببازی به هیچ
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۹ - حکایت در توسّلی کلّی به حریم جلال قادر بی همتا و تجافی از ماسوا
سفر پیشم آمد شبی فصل دی
ره، از قاقم برف، پوشیده پی
نهان از رفیقان و یاران خویش
گرفتم به تنهایی آن راه پیش
شبی تیره دل بود اوا ره ناپدید
به فرسودگی پای سعیم رسید
چو بیچاره شد رای فرزانگی
زدم بر قدم، بانگ مردانگی
به مردی شود کار مردان درست
ز سستی شود عاقبت کار، سست
چو نیمی گذشت از شب قیرگون
قضا شد به معموره ای رهنمون
نه یاری در آن بوم و برداشتم
نه جایی که آرم بسر داشتم
بگشتم ز بیگانه روییِّ دهر
غریبانه چون روستایی به شهر
سگان غریوافکن از هر کمین
گرفتند غوغا چو شیر عرین
چو مردم ندانند دشمن ز دوست
اگر سگ نداند، چه تاوان بروست؟
نمودم به هر کوچه، لختی شتاب
نگردید از هیچ سو فتح باب
ز بسیاری برف و سرمای سخت
کشیدم به گلخن سحرگاه رخت
یکی مغ در آن، آتش افروز بود
که از گرم خویی جگرسوز بود
به گفتار ناخوش به کردار زشت
که بر فرق او باد خاک کنشت
به دل، مشت زن شد ز حرف درشت
شناسا نشد کاین درفش است و مُشت
حکیمانه بستم لب از پاسخش
شد از طرح من فیل ماتی رخش
ز تندی خجل گشت و خاموش شد
جفاکیش، زین فن، وفاکوش شد
ز آتش عیان شد پس از ماندگی
به اسکندرم چشمهٔ زندگی
مرا بخت خرم به دیماه زشت
ز گلخن دمانید، اردی بهشت
چو در دیده دودش شکر خواب شد
رمادش مرا فرش سنجاب شد
به ناگه یکی مست شوریده سر
تن از بیم لرزان چو شاخ از تبر
هراسان درآمد ز تاب عسس
گره در گلو گشته، تار نفس
در آن کنج گلخن خزید از هراس
تضرّع کنان با مغ ناسپاس
مرا خنده آمد بر اطوار او
گشودم زبان را به تیمار او
دل آساییش دادم و دلدهی
به آیین فرزانگی و مهی
چو مهرم دم غمگساری گماشت
به خویش آمد اندک، ز بیمی که داشت
به عذر آوری گفت آن نیم مست
که نشتر مرا در رگ جان شکست
چنین کز عسس، دارد آلوده باک
تو گر داشتی از خداوند پاک
مرا سوختی جان ز شرمندگی
تو بر عرش سودی سر بندگی
ره، از قاقم برف، پوشیده پی
نهان از رفیقان و یاران خویش
گرفتم به تنهایی آن راه پیش
شبی تیره دل بود اوا ره ناپدید
به فرسودگی پای سعیم رسید
چو بیچاره شد رای فرزانگی
زدم بر قدم، بانگ مردانگی
به مردی شود کار مردان درست
ز سستی شود عاقبت کار، سست
چو نیمی گذشت از شب قیرگون
قضا شد به معموره ای رهنمون
نه یاری در آن بوم و برداشتم
نه جایی که آرم بسر داشتم
بگشتم ز بیگانه روییِّ دهر
غریبانه چون روستایی به شهر
سگان غریوافکن از هر کمین
گرفتند غوغا چو شیر عرین
چو مردم ندانند دشمن ز دوست
اگر سگ نداند، چه تاوان بروست؟
نمودم به هر کوچه، لختی شتاب
نگردید از هیچ سو فتح باب
ز بسیاری برف و سرمای سخت
کشیدم به گلخن سحرگاه رخت
یکی مغ در آن، آتش افروز بود
که از گرم خویی جگرسوز بود
به گفتار ناخوش به کردار زشت
که بر فرق او باد خاک کنشت
به دل، مشت زن شد ز حرف درشت
شناسا نشد کاین درفش است و مُشت
حکیمانه بستم لب از پاسخش
شد از طرح من فیل ماتی رخش
ز تندی خجل گشت و خاموش شد
جفاکیش، زین فن، وفاکوش شد
ز آتش عیان شد پس از ماندگی
به اسکندرم چشمهٔ زندگی
مرا بخت خرم به دیماه زشت
ز گلخن دمانید، اردی بهشت
چو در دیده دودش شکر خواب شد
رمادش مرا فرش سنجاب شد
به ناگه یکی مست شوریده سر
تن از بیم لرزان چو شاخ از تبر
هراسان درآمد ز تاب عسس
گره در گلو گشته، تار نفس
در آن کنج گلخن خزید از هراس
تضرّع کنان با مغ ناسپاس
مرا خنده آمد بر اطوار او
گشودم زبان را به تیمار او
دل آساییش دادم و دلدهی
به آیین فرزانگی و مهی
چو مهرم دم غمگساری گماشت
به خویش آمد اندک، ز بیمی که داشت
به عذر آوری گفت آن نیم مست
که نشتر مرا در رگ جان شکست
چنین کز عسس، دارد آلوده باک
تو گر داشتی از خداوند پاک
مرا سوختی جان ز شرمندگی
تو بر عرش سودی سر بندگی
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۰ - حکایت درآیین فتوّت و شیوهٔ مروّت
شنیدم که عیسی علیه السلام
خری داشتی کاهل و سست گام
به روزی نکردی دو فرسنگ طی
خر از مردمی کی شود تند پی؟
قضا را نبودش شبی میل آب
دل عیسوی از غم وی به تاب
ابا شغل طاعات و طول نماز
دوام نیاز و مناجات و راز
در آن شب نیارست آسوده بود
شنیدم دوصد نوبت آبش نمود
حواری تعجّب کنان از شگفت
فضولانه پرسید و پاسخ گرفت
که گر تشنه باشد خر بی زبان
چه سازد؟ که را آورد ترجمان؟
مروّت نباشد که روز دراز
کشد بار و ماند به شب تشنه باز
شود آتش جوری انگیخته
به خاک، آبرو گرددم ریخته
نباید شدن غافل از کار او
حوالت به ما رفته، تیمار او
حزین، از روش های نیک اختران
جوانمردی آموز و دل نِه بر آن
ز جام مروّت، شرابی بزن
دل خفته را مشت آبی بزن
خری داشتی کاهل و سست گام
به روزی نکردی دو فرسنگ طی
خر از مردمی کی شود تند پی؟
قضا را نبودش شبی میل آب
دل عیسوی از غم وی به تاب
ابا شغل طاعات و طول نماز
دوام نیاز و مناجات و راز
در آن شب نیارست آسوده بود
شنیدم دوصد نوبت آبش نمود
حواری تعجّب کنان از شگفت
فضولانه پرسید و پاسخ گرفت
که گر تشنه باشد خر بی زبان
چه سازد؟ که را آورد ترجمان؟
مروّت نباشد که روز دراز
کشد بار و ماند به شب تشنه باز
شود آتش جوری انگیخته
به خاک، آبرو گرددم ریخته
نباید شدن غافل از کار او
حوالت به ما رفته، تیمار او
حزین، از روش های نیک اختران
جوانمردی آموز و دل نِه بر آن
ز جام مروّت، شرابی بزن
دل خفته را مشت آبی بزن
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۱ - مکالمهٔ شیخ الرئیس با کنّاس در قناعت و ترک تحمّل منّت از ناس در مذمّت طمع و زشتی آن گوید
شبی سر برآوردم از جیب خویش
چو آهی که خیزد ز دلهای ریش
نگارندهٔ قصّهٔ باستان
رقم کرده بر دفتر راستان
که از پور سینا شنیدم که گفت
در ایّام خود، آشکار و نهفت
نگردیده ام مُلزم از هیچ کس
مگر از یکی گبرِ کنّاس و بس
که پویان به راهی شدم بامداد
گذر بر یکی از مزابل فتاد
به شغل خود، آن گبر مشغول بود
تفاخر کنان، نغمه ای می سرود
مفاد سخنش اینکه ای نفس از آن
به عزّت تو را داشتم در جهان
که شایان حرمت تو را یافتم
به بَر حلّهٔ عزتّت بافتم
شگفت آمد از وی، مرا این کلام
بدو گفتم ای یاوه گفتار خام
ندانسته ای چون ز گوهر خزف
سزد گر بلافی به عزّ و شرف
نگه کرد بر روی من خیرخیر
بگفتا که ابله تویی، نه فقیر
تقاضای روزی ز شغلِ خسیس
بسی بهتر از امتنان رئیس
ندانسته ای عزّت خود ز ذلّ
سفیهانه بر ما چه خندی چو گُل
فرو ماندم از راندنِ پاسخش
بدزدید شرمم، نگاه از رخش
چنان مهر بر لب مرا زد سکوت
که دل گفت: یا لیتَ انّی اَمُوت
طمع جلوه گر شد مرا در نظر
ز هر زشت رو پیکری، زشت تر
بدو گفتم ای راندهٔ بخردان
پدر کیستت؟ بازگو، در جهان
بگفتا که شک در قضا و قدر
نظر بستن از خالق نفع و ضر
بگفتم که از پیشهٔ خود بگو
چه بافی درین کارگاه دو رو؟
چه صنعتگری داری از جزء و کل؟
بگفتا: زبونی و خواری و ذُل
بدو گفتم از حاصل خود خبر
بگو شمّه ای باز، ای خیره سر
مآلت کدام است و غایت کدام؟
بگفتا که حرمان بود والسّلام
چو آهی که خیزد ز دلهای ریش
نگارندهٔ قصّهٔ باستان
رقم کرده بر دفتر راستان
که از پور سینا شنیدم که گفت
در ایّام خود، آشکار و نهفت
نگردیده ام مُلزم از هیچ کس
مگر از یکی گبرِ کنّاس و بس
که پویان به راهی شدم بامداد
گذر بر یکی از مزابل فتاد
به شغل خود، آن گبر مشغول بود
تفاخر کنان، نغمه ای می سرود
مفاد سخنش اینکه ای نفس از آن
به عزّت تو را داشتم در جهان
که شایان حرمت تو را یافتم
به بَر حلّهٔ عزتّت بافتم
شگفت آمد از وی، مرا این کلام
بدو گفتم ای یاوه گفتار خام
ندانسته ای چون ز گوهر خزف
سزد گر بلافی به عزّ و شرف
نگه کرد بر روی من خیرخیر
بگفتا که ابله تویی، نه فقیر
تقاضای روزی ز شغلِ خسیس
بسی بهتر از امتنان رئیس
ندانسته ای عزّت خود ز ذلّ
سفیهانه بر ما چه خندی چو گُل
فرو ماندم از راندنِ پاسخش
بدزدید شرمم، نگاه از رخش
چنان مهر بر لب مرا زد سکوت
که دل گفت: یا لیتَ انّی اَمُوت
طمع جلوه گر شد مرا در نظر
ز هر زشت رو پیکری، زشت تر
بدو گفتم ای راندهٔ بخردان
پدر کیستت؟ بازگو، در جهان
بگفتا که شک در قضا و قدر
نظر بستن از خالق نفع و ضر
بگفتم که از پیشهٔ خود بگو
چه بافی درین کارگاه دو رو؟
چه صنعتگری داری از جزء و کل؟
بگفتا: زبونی و خواری و ذُل
بدو گفتم از حاصل خود خبر
بگو شمّه ای باز، ای خیره سر
مآلت کدام است و غایت کدام؟
بگفتا که حرمان بود والسّلام
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۳ - شرمندگی از ستایشگران
شنیدم که صاحبدلی پاک دلق
هدف شد به طعن زبانهای خلق
نهادند در وی زبان بدرگان
فتادند در پوستینش سگان
جوانمرد را وقت شوریده شد
به نزدیک پیری جهان دیده شد
از آن بدقماران کجباز گفت
دغلبازی گمرهان باز گفت
دل آشفته شد پیر آموزگار
فرو ریخت اشکش چو ابر بهار
شنیدی چه گفت آن پسندیده خوی؟
بگفتش برو شکر یزدان بگوی
بگو شکر حق آشکار و نهفت
کزان بهتری کت بداندیش گفت
مرا سوختن باید این کهنه دلق
که بدتر از آنم که دانند خلق
ستایندم افزون ز معروف کرخ
رسانند درگاه کاخم به چرخ
ز تو شرمسارند بدگوهران
مرا خجلت است از ستایشگران
بهشت تو شد تهمت بدسگال
مرا دوزخ است آتش انفعال
مرا چهره زرد است روز امید
تو را چهره سرخ است و محضر سفید
هدف شد به طعن زبانهای خلق
نهادند در وی زبان بدرگان
فتادند در پوستینش سگان
جوانمرد را وقت شوریده شد
به نزدیک پیری جهان دیده شد
از آن بدقماران کجباز گفت
دغلبازی گمرهان باز گفت
دل آشفته شد پیر آموزگار
فرو ریخت اشکش چو ابر بهار
شنیدی چه گفت آن پسندیده خوی؟
بگفتش برو شکر یزدان بگوی
بگو شکر حق آشکار و نهفت
کزان بهتری کت بداندیش گفت
مرا سوختن باید این کهنه دلق
که بدتر از آنم که دانند خلق
ستایندم افزون ز معروف کرخ
رسانند درگاه کاخم به چرخ
ز تو شرمسارند بدگوهران
مرا خجلت است از ستایشگران
بهشت تو شد تهمت بدسگال
مرا دوزخ است آتش انفعال
مرا چهره زرد است روز امید
تو را چهره سرخ است و محضر سفید
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۴ - در ستایش آزادگی و ذمّ طمع
یکی مرد دانا دل هوشیار
دو کودک به هم دید در رهگذار
یکی با عسل نانش آمیخته
دگررا به نان دوغکی ربخته
ز کودک مزاجیش کو دوغ داشت
به سوی عسل دست خواهش فراشت
خداوند شهدش همی گفت باز
که ای بر کفم دوخته چشم آز
سگ من شو اکنون که داری طمع
وگر نه میالا لباس ورع
شد آخر سگش کودک طبع کیش
ندیده عسل جوی بی زهر نیش
به هر سو کشیدش به صد درد جفت
شنیدم که داننده با خویش گفت
ابا دوغ، کودک اگر ساختی
کجا سگ کشان از پیش تاختی
فراغ دو عالم طمع کیش باخت
خنک آن که با قسمت خویش ساخت
درین پرده ویرانی آبادی است
رجا بندگی یاس آزادی است
مده دامن یاس آسان ز دست
بنازم دلی کز تمنا برست
دو کودک به هم دید در رهگذار
یکی با عسل نانش آمیخته
دگررا به نان دوغکی ربخته
ز کودک مزاجیش کو دوغ داشت
به سوی عسل دست خواهش فراشت
خداوند شهدش همی گفت باز
که ای بر کفم دوخته چشم آز
سگ من شو اکنون که داری طمع
وگر نه میالا لباس ورع
شد آخر سگش کودک طبع کیش
ندیده عسل جوی بی زهر نیش
به هر سو کشیدش به صد درد جفت
شنیدم که داننده با خویش گفت
ابا دوغ، کودک اگر ساختی
کجا سگ کشان از پیش تاختی
فراغ دو عالم طمع کیش باخت
خنک آن که با قسمت خویش ساخت
درین پرده ویرانی آبادی است
رجا بندگی یاس آزادی است
مده دامن یاس آسان ز دست
بنازم دلی کز تمنا برست
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۵ - حکایت سیرت بهرام با عدل و داد در شفقت و انصاف با عباد
شنیدم که در عهد بهرام گور
نمود از قضا قحط سالی ظهور
چو صحرای محشر، زمین تف گرفت
به دریوزه ی آسمان، کف گرفت
سحاب سیه دل نشد مهربان
به حال لب تشنهٔ خاکیان
بخیلی نمود ابر بر کاینات
به مهد زمین سوخت طفل نبات
ز خشکی بر اندام خاک دو توه
عروق شجر شد چو رگهای کوه
زتاب فروزنده مهربلند
زمین مجمر و دانه بودش سپند
بط می، چو پستان بی شیر شد
ز خشکی چو پیکان، گلوگیر شد
برید آب سرچشمه را آسمان
ز گردش فتاد آسیای دهان
بفرمود بهرام فیروزمند
کز انبارها برگشایند، بند
به جنبندگانی که درکشورند
ببخشید، کایشان عیال منند
چه مردم، چه حیوان، به هر صبح و شام
بسازید بایستهٔ او تمام
نه در دِه ، نه در شهر و نه در سواد
کسی را به دل نگذرد فکر زاد
نماند کسی در همه دشت و کوه
که از تنگی قوت باشد ستوه
ذخایر گشود و خزاین فشاند
به آب کرم، آتشی را نشاند
کف شه چو مکیال ارزاق شد
پذیرای حاجات آفاق شد
به هر جا ز اقطار بلغار و چین
ز غله نشان یافت وز انگبین
ستوران فرستاد و زر، کآورند
به روزی خوران بی دریغش دهند
وصیت همین بود شه را مدام
به خدمتگزاران با ننگ و نام
که هشیار باشید و آگه بسی
مبادا که بی برگ ماند کسی
شنیدم نبارید، سالی چهار
وز احسان او بود گیتی بهار
رساندند شه را خبر، منهیان
که در دشت تفسیدهٔ خاوران
یکی مرد صحرانوردی بمرد
همانا به انعام شه، ره نبرد
جوانمرد شه را، بشورید دل
بر آن کس که پایش فرو شد به گل
به فرمان پذیران نکوهش نمود
که این غفلت هوش فرسا چه بود؟
پلاسی به بر کرد چون سوگوار
به یزدان چهل روز بگریست زار
کزین ناتوان بنده تقصیر شد
ز بیداد من، داد او دیر شد
نگیری به این غافل ناشناس
که رزق از تو آید نه زین ناسپاس
من از بندگان کمینم یکی
ولی در ره آز، چابک تکی
جهان کرده ای قسمت بندگان
قناعت نکردم به قسمی از آن
گرفتم فرا قسمت خلق را
به رندی، قبا کرده ام دلق را
فزونی ربودم من بوالفضول
چه سازم به بازار ردُ و قبول؟
به انصاف اگر کردمی داوری
به یاران خود، یاری و یاوری
نمی مرد این عاجز رهنورد
به دل خون گرم و به لب آه سرد
ز بیداد من خون شدش ریخته
به دامان من خونش آویخته
شبی بود چون شمع در اشک و آه
که آمد به خوابش سروش اِلٰه
که نزل تو شد رحمت سرمدی
نکوخواه خلقی، نبینی بدی
شفاعتگرت جان آگاه شد
نیاز تو مقبول درگاه شد
سخن کوته، آن شاه با داد و دین
بسایید، در شکر یزدان جبین
چو انصاف، خسرو بیاراست ملک
قضا بر محیط بلا ساخت فلک
ببارید ابر و ببالید کِشت
بسیط زمین گشت خرم بهشت
خزان شد بهار و چمن شد جوان
سمن جلوه گر گشت و سوسن چمان
هوا گرد کلفت فشاند از زمین
بیاراست ریحان، خط عنبرین
فراخی چنان شد به هر برزنی
که هر مور شد صاحب خرمنی
نبستند نقشی درین کارگاه
به از عدل شاهان کشور پناه
نمود از قضا قحط سالی ظهور
چو صحرای محشر، زمین تف گرفت
به دریوزه ی آسمان، کف گرفت
سحاب سیه دل نشد مهربان
به حال لب تشنهٔ خاکیان
بخیلی نمود ابر بر کاینات
به مهد زمین سوخت طفل نبات
ز خشکی بر اندام خاک دو توه
عروق شجر شد چو رگهای کوه
زتاب فروزنده مهربلند
زمین مجمر و دانه بودش سپند
بط می، چو پستان بی شیر شد
ز خشکی چو پیکان، گلوگیر شد
برید آب سرچشمه را آسمان
ز گردش فتاد آسیای دهان
بفرمود بهرام فیروزمند
کز انبارها برگشایند، بند
به جنبندگانی که درکشورند
ببخشید، کایشان عیال منند
چه مردم، چه حیوان، به هر صبح و شام
بسازید بایستهٔ او تمام
نه در دِه ، نه در شهر و نه در سواد
کسی را به دل نگذرد فکر زاد
نماند کسی در همه دشت و کوه
که از تنگی قوت باشد ستوه
ذخایر گشود و خزاین فشاند
به آب کرم، آتشی را نشاند
کف شه چو مکیال ارزاق شد
پذیرای حاجات آفاق شد
به هر جا ز اقطار بلغار و چین
ز غله نشان یافت وز انگبین
ستوران فرستاد و زر، کآورند
به روزی خوران بی دریغش دهند
وصیت همین بود شه را مدام
به خدمتگزاران با ننگ و نام
که هشیار باشید و آگه بسی
مبادا که بی برگ ماند کسی
شنیدم نبارید، سالی چهار
وز احسان او بود گیتی بهار
رساندند شه را خبر، منهیان
که در دشت تفسیدهٔ خاوران
یکی مرد صحرانوردی بمرد
همانا به انعام شه، ره نبرد
جوانمرد شه را، بشورید دل
بر آن کس که پایش فرو شد به گل
به فرمان پذیران نکوهش نمود
که این غفلت هوش فرسا چه بود؟
پلاسی به بر کرد چون سوگوار
به یزدان چهل روز بگریست زار
کزین ناتوان بنده تقصیر شد
ز بیداد من، داد او دیر شد
نگیری به این غافل ناشناس
که رزق از تو آید نه زین ناسپاس
من از بندگان کمینم یکی
ولی در ره آز، چابک تکی
جهان کرده ای قسمت بندگان
قناعت نکردم به قسمی از آن
گرفتم فرا قسمت خلق را
به رندی، قبا کرده ام دلق را
فزونی ربودم من بوالفضول
چه سازم به بازار ردُ و قبول؟
به انصاف اگر کردمی داوری
به یاران خود، یاری و یاوری
نمی مرد این عاجز رهنورد
به دل خون گرم و به لب آه سرد
ز بیداد من خون شدش ریخته
به دامان من خونش آویخته
شبی بود چون شمع در اشک و آه
که آمد به خوابش سروش اِلٰه
که نزل تو شد رحمت سرمدی
نکوخواه خلقی، نبینی بدی
شفاعتگرت جان آگاه شد
نیاز تو مقبول درگاه شد
سخن کوته، آن شاه با داد و دین
بسایید، در شکر یزدان جبین
چو انصاف، خسرو بیاراست ملک
قضا بر محیط بلا ساخت فلک
ببارید ابر و ببالید کِشت
بسیط زمین گشت خرم بهشت
خزان شد بهار و چمن شد جوان
سمن جلوه گر گشت و سوسن چمان
هوا گرد کلفت فشاند از زمین
بیاراست ریحان، خط عنبرین
فراخی چنان شد به هر برزنی
که هر مور شد صاحب خرمنی
نبستند نقشی درین کارگاه
به از عدل شاهان کشور پناه
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۹ - حکایت در مکافات درست کرداران و مجازات نیکوکاران
شنیدستم از راوی باستان
که سلطان عادل انوشیروان
گذر کرد روزی به دهقان پیر
که هر موی او بود چون جوی شیر
به صورت کمان بود آن خسته حال
که می کشت با قامت خم، نهال
عجب ماند سلطان با رای و هوش
ز پیر امل پرور سخت کوش
عنان تکاور کشید از نورد
پی آزمون جهان دیده مرد
حکیمانه پرسید ازو کاین نهال
ثمر می رساند پس از چند سال؟
جهان دیده گفتا جهان دار را
که خواهد ثمر، سال بسیار را
جهان دار گفتش خِهی حرص و آز
که طی کرده ای راه عمر دراز
هنوزت درین تنگنای محل
فراخ است، میدان طول اَمَل
تبسم کنان، پیر روشن روان
به پاسخ چنین گفت کای نکته دان
نیم بند فرمان آز و اَمَل
که دل می خراشم به ذوق عمل
به یک عمر درکشتزار جهان
نخوردیم جز کشتهٔ دیگران
کنونم، مکافات را کار بند
بکاریم تا دیگران برخورند
جهان دار گفتش زِه ای زنده پیر
مرا زنده کردی به این خوش صفیر
چو کان خرد دید در پیکرش
ببخشید یک پیل بالازرش
چو احسان شه دید پیر نژند
بخندید کای شاه فیروزمند
بدین چستی و چابکی از نهال
ثمر یافتم، دولت بی همال
به این زودی ای خسرو کامکار
کدامین نهال است کآید به بار؟
شه این نکته بشنید و چون گل شکفت
دو چندان زرش داد و بدرود گفت
حزین، از دل و دست فرسوده کار
مکافات نیکان چه داری بیار
تو را جز سخن گفتن نغز نیست
ز کردار جز خامه در دست چیست؟
سر خامه ات آسمان سای باد
کلامت به دلها پذیرای باد
نپیچیده تا پنجه ات روزگار
به دلها نهال نوایی بکار
نگویی که باقی ست فرصت هنوز
چه دانی که بیند شبت روی روز؟
چو مرغ سحرخوان نوایی بزن
به این خفته شکلان صلایی بزن
که سلطان عادل انوشیروان
گذر کرد روزی به دهقان پیر
که هر موی او بود چون جوی شیر
به صورت کمان بود آن خسته حال
که می کشت با قامت خم، نهال
عجب ماند سلطان با رای و هوش
ز پیر امل پرور سخت کوش
عنان تکاور کشید از نورد
پی آزمون جهان دیده مرد
حکیمانه پرسید ازو کاین نهال
ثمر می رساند پس از چند سال؟
جهان دیده گفتا جهان دار را
که خواهد ثمر، سال بسیار را
جهان دار گفتش خِهی حرص و آز
که طی کرده ای راه عمر دراز
هنوزت درین تنگنای محل
فراخ است، میدان طول اَمَل
تبسم کنان، پیر روشن روان
به پاسخ چنین گفت کای نکته دان
نیم بند فرمان آز و اَمَل
که دل می خراشم به ذوق عمل
به یک عمر درکشتزار جهان
نخوردیم جز کشتهٔ دیگران
کنونم، مکافات را کار بند
بکاریم تا دیگران برخورند
جهان دار گفتش زِه ای زنده پیر
مرا زنده کردی به این خوش صفیر
چو کان خرد دید در پیکرش
ببخشید یک پیل بالازرش
چو احسان شه دید پیر نژند
بخندید کای شاه فیروزمند
بدین چستی و چابکی از نهال
ثمر یافتم، دولت بی همال
به این زودی ای خسرو کامکار
کدامین نهال است کآید به بار؟
شه این نکته بشنید و چون گل شکفت
دو چندان زرش داد و بدرود گفت
حزین، از دل و دست فرسوده کار
مکافات نیکان چه داری بیار
تو را جز سخن گفتن نغز نیست
ز کردار جز خامه در دست چیست؟
سر خامه ات آسمان سای باد
کلامت به دلها پذیرای باد
نپیچیده تا پنجه ات روزگار
به دلها نهال نوایی بکار
نگویی که باقی ست فرصت هنوز
چه دانی که بیند شبت روی روز؟
چو مرغ سحرخوان نوایی بزن
به این خفته شکلان صلایی بزن
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲۰ - حکایت در تحذیر از انس به زخارف کودک فریب
شنیدم که یحیی بن برمک پگاه
به بغداد می دید عرض سپاه
جوانی بدید از هژبران جنگ
که بربسته بر خنگ، چرم پلنگ
زخامی بدان شیوه مشعوف بود
نمایش کنان جلوه ای می نمود
ز وضعش برآشفت و دیدش شگفت
دل پخه مغزش، رمیدن گرفت
بگفتا بگویید این خام را
نسنجیده نیرنگ ایّام را
ز خامی چه نازی به این پاره پوست؟
اگر پوست از مغز دانی نکوست
نهشتند این بر پلنگ درشت
چه سان اشهبت را بماند به پشت؟
چنین است رسم خسیسان دهر
که از کمتر از خویش گیرند بهر
شریفی بباید که از کاینات
فشاند چو ما دامن التفات
به بغداد می دید عرض سپاه
جوانی بدید از هژبران جنگ
که بربسته بر خنگ، چرم پلنگ
زخامی بدان شیوه مشعوف بود
نمایش کنان جلوه ای می نمود
ز وضعش برآشفت و دیدش شگفت
دل پخه مغزش، رمیدن گرفت
بگفتا بگویید این خام را
نسنجیده نیرنگ ایّام را
ز خامی چه نازی به این پاره پوست؟
اگر پوست از مغز دانی نکوست
نهشتند این بر پلنگ درشت
چه سان اشهبت را بماند به پشت؟
چنین است رسم خسیسان دهر
که از کمتر از خویش گیرند بهر
شریفی بباید که از کاینات
فشاند چو ما دامن التفات
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۰
عارفان چون دم از لقا زده اند
نقش معنی به مدعا زده اند
آن سخن چون به گوش عامه رسید
هرکسی بر مراد خود فهمید
کار بینا و کور یکسان نیست
گوش را، کار چشم شایان نیست
گوش دل، گوش تیزهوشان است
گوش حس، از درازگوشان است
تیغ تیز زبان دانا دل
هست فرقان راست از باطل
با زبان نوبت شهی زدهام
سکه بر زرِّ ده دهی زده ام
هر فسادی که در جهان باشد
از زبان مقلدان باشد
هله، هش دار، تا زیان نکنی
سر خود در سر زبان نکنی
طوطی از گفت خود قفس گیر است
می پرد شاد، تا نفس گیر است
کوری ناقصان ز دید به است
پیش من، منکر از مرید به است
پر شاهین کلنگ اندازد
پر تقلید، خون هدر سازد
ابلهی، در حماقت آبادی
به هوای پریدن افتادی
بست بر خود، دو بال کرکس را
زندگی خوش نبود ناکس را
شد فراز بلندتر بامی
کز پریدن برآورد نامی
از پر عاریت به دام افتاد
بال بر هم زد و ز بام افتاد
آنچه مقصود اهل تحصیل است
بینش حق به جمع و تفصیل است
چون شود حاصل این خجسته کلام
عارف آن را لقا نماید نام
بینش وحدت است در کثرت
رؤیت کثرت است در وحدت
وان به نوعی که از کمال نظر
نشود هیچ یک، حجاب دگر
در تماشای خلق حق بیند
رخ خورشید، در شفق بیند
خلق بیند ز جلوهٔ ازلی
چونکه باشد دوبینی از حولی
باشد ادنی مراتب تقوی
اجتناب از حرام، در معنی
آخرین پایه، نزد صاحب سیر
تقویِ دل ابودا ز رؤیت غیر
نقش معنی به مدعا زده اند
آن سخن چون به گوش عامه رسید
هرکسی بر مراد خود فهمید
کار بینا و کور یکسان نیست
گوش را، کار چشم شایان نیست
گوش دل، گوش تیزهوشان است
گوش حس، از درازگوشان است
تیغ تیز زبان دانا دل
هست فرقان راست از باطل
با زبان نوبت شهی زدهام
سکه بر زرِّ ده دهی زده ام
هر فسادی که در جهان باشد
از زبان مقلدان باشد
هله، هش دار، تا زیان نکنی
سر خود در سر زبان نکنی
طوطی از گفت خود قفس گیر است
می پرد شاد، تا نفس گیر است
کوری ناقصان ز دید به است
پیش من، منکر از مرید به است
پر شاهین کلنگ اندازد
پر تقلید، خون هدر سازد
ابلهی، در حماقت آبادی
به هوای پریدن افتادی
بست بر خود، دو بال کرکس را
زندگی خوش نبود ناکس را
شد فراز بلندتر بامی
کز پریدن برآورد نامی
از پر عاریت به دام افتاد
بال بر هم زد و ز بام افتاد
آنچه مقصود اهل تحصیل است
بینش حق به جمع و تفصیل است
چون شود حاصل این خجسته کلام
عارف آن را لقا نماید نام
بینش وحدت است در کثرت
رؤیت کثرت است در وحدت
وان به نوعی که از کمال نظر
نشود هیچ یک، حجاب دگر
در تماشای خلق حق بیند
رخ خورشید، در شفق بیند
خلق بیند ز جلوهٔ ازلی
چونکه باشد دوبینی از حولی
باشد ادنی مراتب تقوی
اجتناب از حرام، در معنی
آخرین پایه، نزد صاحب سیر
تقویِ دل ابودا ز رؤیت غیر
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۱
هر که خواهد در انفس و آفاق
که بود جمله مظهر اطلاق
جلوهٔ حق، شود مشاهده اش
شرط این رَه بود مجاهده اش
فکر و ذکری که موصل است به آن
باید اوّل نمودنِ سامان
تا ز شرک و دویی نپرهیزد
کی پراکندگی ز دل خیزد؟
شرک، در چشم سالکان سعید
دیدن ذرّه هست با خورشید
ترک شرکی که عین ایمان است
از نظر ارتفاع اعیان است
فکر، سرمایهٔ لقا باشد
ذکر، نسیان ما سوا باشد
که بود جمله مظهر اطلاق
جلوهٔ حق، شود مشاهده اش
شرط این رَه بود مجاهده اش
فکر و ذکری که موصل است به آن
باید اوّل نمودنِ سامان
تا ز شرک و دویی نپرهیزد
کی پراکندگی ز دل خیزد؟
شرک، در چشم سالکان سعید
دیدن ذرّه هست با خورشید
ترک شرکی که عین ایمان است
از نظر ارتفاع اعیان است
فکر، سرمایهٔ لقا باشد
ذکر، نسیان ما سوا باشد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۵
گفته یزدان سه فرقه است بشر
نیست فردی ازین سه فرقه، به در
یکی اصحاب راستیّ و سداد
که نجوم هدایتند و رشاد
دوم اصحاب سیرگمراهی
بندهٔ نفس و خصم آگاهی
اختلاف عوالم هستی
گه بلندی نموده گه پستی
گرچه در وهم قاصران جهان
آیت کلّ مَن عَلیها فان
می نماید منافی این حکم
بی خرد بهتر آن که باشد بُکم
نیک بنگر فنای ذات کجا؟
سلب شخص و مشخصات کجا؟
آن نیوشندهٔ سروش هدای
آسمان سدهٔ جهان آرای
فخر عالم محمّد عربی
شمع دولتسرای مطلبی
معدن علم و چشمه سارِ حکَم
اولین موجهٔ محیط قِدَم
به حدیث لقا نموده ندا
گفته آنجا که خلق را اهدا کذا
کرد اخبار از تبدل لون
وز ظهورات در عوالم کون
گفته: کاین انتقال بیحد و مر
رحلت از کوی دان به کوی دگر
انتقالات خلقی و امری
ارتحالات زیدی و عمروی
جنبش از ششدر مضیق جماد
دهد آن مهره را نبات، گشاد
زان گشادی که هست سجن جنین
نقش حیوانیش کند فرزین
پس به تحویل سیر آن حیوان
بسترد نقش و برزند انسان
سوم آن سابقان پاک گهر
شرف کاینات را سرور
نشآتی که خامه کرد بیان
از نزول و عروج هستی دان
یافت اول، تنزلات حصول
حرکات صعود عکس نزول
آنچه دارد تقدم از دنیا
چه مثالی چه عقلی اعلا
مطلق آفتاب اشراق است
موطن عهد و اخذ میثاق است
مسکن آدم است با جفتش
هجرت از آن وطن برآشفتش
منزل برگزیدگان ملک
جایگاه مدبّران فلک
و آنچه دارد تاخّر از دنیا
جنتی دان که وعده داده، خدا
وَعدَ المتقین اشاره به این
مرجع سابقین و اهل یقین
اینهمه خیر محض و مجد و بهاست
نعمت است و سعادت است و صفاست
من وجود مؤیّدی باشد
لطف و اکرام، سرمدی باشد
وآنچه باشد فراخور دنیا
به ازای جهان سست بنا
بود آن در رجوع قوس وجود
اشقیا را جهنم موعود
بود آن شرِّ محض و جهل و هوان
ذلت است و شقاوت و خسران
باطل بخت، نقمت و وحشت
اشقیا راست نکبت و حسرت
گمرهان را مصیبت کبری
واردش لایموت و لایحیی
هست دنیا محل کون و فساد
موطن خیر و شرّ و جهل و رساد
حق و باطل در آن هم آغوشند
اهل آن، گاه نیش و گه نوشند
درد و درمان در آستین دارد
نیش زنبور و انگبین دارد
زهر و تریاق، هر دو در جامش
آش یک کاسه، پخته و خامش
در گذرگاه مَرتعش، حیوان
زنده گاهی چمان و گه بی جان
متقابل هر آنچه می باشد
اندرین خاک، تخم می پاشد
شد جهان حد مشترک، دریاب
برزخ عالم ثواب و عقاب
نه عذاب است خالص و نه نعیم
نه حمیم و جحیم و نه تسنیم
نه توان مغز گفتنش نه پوست
موطن نشو، هر چه بعد از اوست
زان سپس، هرچه در نمود آمد
از همین پایه در وجود آمد
اصل مقصد چو نیست خلق جهان
بلکه باشد طفیلی دگران
بهر تحصیل آخرت باشد
نه به دانش مفاخرت باشد
زین سبب فانی است و بی مقدار
در حقیقت مآل اوست، به دار
باطل و حق او جدا سازند
طیّبش از خبیث پردازند
گندم و جو، ز هم کنند جدا
به ترازوی عدلِ راستگرا
هر یکی می رود به موطن خویش
نیک و بد می نهند معدن خویش
گفته در وحی احمد مختار
آخرت را خدای داده قرار
آخرت نیست بهر چیز دگر
هست خود مقصد قضا و قدر
لاجرم عالم حیات و بقاست
آنچه فرع است بی بنا و فناست
دار هستی یکی ست در معنی
انقسامش به دنیی و عقبی
دو صفت دان، ز نشئهٔ انسان
که بود حدّ جامع امکان
آنچه دانا قیود انسانی ست
نشئهٔ عنصریّ جسمانی ست
در دنائت، خطاب دنیا یافت
هر مسمّی به نسبت، اسما یافت
نور باهر، جمال جانان را
نشئهٔ دیگر است انسان را
جامعیت میان ظلمت و نور
هله، نامیده شد سرای غرور
نشود اینکه بر دوام تند
به زوال و به انصرام تند
اختلاف و تباین اجزا
نبود قابل دوام و بقا
جمله اسرار نفس نورانی
برنتابد قوای جسمانی
نشئهٔ عنصری وفا نکند
بحر را کوزه احتوا نکند
عالمی بایدش ز جوهر خویش
تا تواند گشود دفتر خویش
بعد تعمیر ارض تن باید
که به امثال خویش بگراید
کار دنیا به انصرام رسید
خفته را نوبت قیام رسید
نیست فردی ازین سه فرقه، به در
یکی اصحاب راستیّ و سداد
که نجوم هدایتند و رشاد
دوم اصحاب سیرگمراهی
بندهٔ نفس و خصم آگاهی
اختلاف عوالم هستی
گه بلندی نموده گه پستی
گرچه در وهم قاصران جهان
آیت کلّ مَن عَلیها فان
می نماید منافی این حکم
بی خرد بهتر آن که باشد بُکم
نیک بنگر فنای ذات کجا؟
سلب شخص و مشخصات کجا؟
آن نیوشندهٔ سروش هدای
آسمان سدهٔ جهان آرای
فخر عالم محمّد عربی
شمع دولتسرای مطلبی
معدن علم و چشمه سارِ حکَم
اولین موجهٔ محیط قِدَم
به حدیث لقا نموده ندا
گفته آنجا که خلق را اهدا کذا
کرد اخبار از تبدل لون
وز ظهورات در عوالم کون
گفته: کاین انتقال بیحد و مر
رحلت از کوی دان به کوی دگر
انتقالات خلقی و امری
ارتحالات زیدی و عمروی
جنبش از ششدر مضیق جماد
دهد آن مهره را نبات، گشاد
زان گشادی که هست سجن جنین
نقش حیوانیش کند فرزین
پس به تحویل سیر آن حیوان
بسترد نقش و برزند انسان
سوم آن سابقان پاک گهر
شرف کاینات را سرور
نشآتی که خامه کرد بیان
از نزول و عروج هستی دان
یافت اول، تنزلات حصول
حرکات صعود عکس نزول
آنچه دارد تقدم از دنیا
چه مثالی چه عقلی اعلا
مطلق آفتاب اشراق است
موطن عهد و اخذ میثاق است
مسکن آدم است با جفتش
هجرت از آن وطن برآشفتش
منزل برگزیدگان ملک
جایگاه مدبّران فلک
و آنچه دارد تاخّر از دنیا
جنتی دان که وعده داده، خدا
وَعدَ المتقین اشاره به این
مرجع سابقین و اهل یقین
اینهمه خیر محض و مجد و بهاست
نعمت است و سعادت است و صفاست
من وجود مؤیّدی باشد
لطف و اکرام، سرمدی باشد
وآنچه باشد فراخور دنیا
به ازای جهان سست بنا
بود آن در رجوع قوس وجود
اشقیا را جهنم موعود
بود آن شرِّ محض و جهل و هوان
ذلت است و شقاوت و خسران
باطل بخت، نقمت و وحشت
اشقیا راست نکبت و حسرت
گمرهان را مصیبت کبری
واردش لایموت و لایحیی
هست دنیا محل کون و فساد
موطن خیر و شرّ و جهل و رساد
حق و باطل در آن هم آغوشند
اهل آن، گاه نیش و گه نوشند
درد و درمان در آستین دارد
نیش زنبور و انگبین دارد
زهر و تریاق، هر دو در جامش
آش یک کاسه، پخته و خامش
در گذرگاه مَرتعش، حیوان
زنده گاهی چمان و گه بی جان
متقابل هر آنچه می باشد
اندرین خاک، تخم می پاشد
شد جهان حد مشترک، دریاب
برزخ عالم ثواب و عقاب
نه عذاب است خالص و نه نعیم
نه حمیم و جحیم و نه تسنیم
نه توان مغز گفتنش نه پوست
موطن نشو، هر چه بعد از اوست
زان سپس، هرچه در نمود آمد
از همین پایه در وجود آمد
اصل مقصد چو نیست خلق جهان
بلکه باشد طفیلی دگران
بهر تحصیل آخرت باشد
نه به دانش مفاخرت باشد
زین سبب فانی است و بی مقدار
در حقیقت مآل اوست، به دار
باطل و حق او جدا سازند
طیّبش از خبیث پردازند
گندم و جو، ز هم کنند جدا
به ترازوی عدلِ راستگرا
هر یکی می رود به موطن خویش
نیک و بد می نهند معدن خویش
گفته در وحی احمد مختار
آخرت را خدای داده قرار
آخرت نیست بهر چیز دگر
هست خود مقصد قضا و قدر
لاجرم عالم حیات و بقاست
آنچه فرع است بی بنا و فناست
دار هستی یکی ست در معنی
انقسامش به دنیی و عقبی
دو صفت دان، ز نشئهٔ انسان
که بود حدّ جامع امکان
آنچه دانا قیود انسانی ست
نشئهٔ عنصریّ جسمانی ست
در دنائت، خطاب دنیا یافت
هر مسمّی به نسبت، اسما یافت
نور باهر، جمال جانان را
نشئهٔ دیگر است انسان را
جامعیت میان ظلمت و نور
هله، نامیده شد سرای غرور
نشود اینکه بر دوام تند
به زوال و به انصرام تند
اختلاف و تباین اجزا
نبود قابل دوام و بقا
جمله اسرار نفس نورانی
برنتابد قوای جسمانی
نشئهٔ عنصری وفا نکند
بحر را کوزه احتوا نکند
عالمی بایدش ز جوهر خویش
تا تواند گشود دفتر خویش
بعد تعمیر ارض تن باید
که به امثال خویش بگراید
کار دنیا به انصرام رسید
خفته را نوبت قیام رسید
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۷
هرچه ادراک آن حواس کند
روح از آن شربتی به کان کند
اثر مدرکات حسی تو
بگراید به روح علویتو
نقش تصویر جمله ادراکات
شودت جمع در صحیفهٔ ذات
خیر و شر هر چه می کنی هم نیز
ثبت گردد در آن کتاب عزیز
خاصه اوصاف راسخ البنیان
که نگردد حک از صحیفهٔ جان
چون ز دنیا بریده شد املت
نقش باشد صحیفهٔ عملت
این زمان منطویست این طومار
نیست مشکوک بر اولی الابصار
مگر آنان که چشم دل دارند
دل فارغ ز آب و گل دارند
چو گشایند پرده های حساب
آشکارا شود رقوم و کتاب
شغل حسی حجاب دیده بود
حس چو رخ تافت، نفس دیده شود
آن زمان فاش هر نهان گردد
حشر آن دم تو را عیان گردد
روح از آن شربتی به کان کند
اثر مدرکات حسی تو
بگراید به روح علویتو
نقش تصویر جمله ادراکات
شودت جمع در صحیفهٔ ذات
خیر و شر هر چه می کنی هم نیز
ثبت گردد در آن کتاب عزیز
خاصه اوصاف راسخ البنیان
که نگردد حک از صحیفهٔ جان
چون ز دنیا بریده شد املت
نقش باشد صحیفهٔ عملت
این زمان منطویست این طومار
نیست مشکوک بر اولی الابصار
مگر آنان که چشم دل دارند
دل فارغ ز آب و گل دارند
چو گشایند پرده های حساب
آشکارا شود رقوم و کتاب
شغل حسی حجاب دیده بود
حس چو رخ تافت، نفس دیده شود
آن زمان فاش هر نهان گردد
حشر آن دم تو را عیان گردد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۸
غفلت از خویش داشت بی خبرت
ما کشیدیم پرده از نظرت
این زمان چشم تیزبین داری
پرتو صبح راستین داری
هرچه در پرده داشتی پنهان
جان کتاب الله است، ناطق از آن
نقش بربسته ایم کار تو را
کرده در دامنت ثمار تو را
نسخه کردیمت آشکار و ضمیر
نه صغیری برون از آن، نه کبیر
هرچه خودکشتهای به بار آید
خرمن کشت درکنار آید
متبدل نگشته کشته کس
جو ز جو روید و عدس ز عدس
خارخاری به باغ گل ندهد
شاخ گل هم، ز حدّ خود نجهد
انقلاب حقایق است محال
خودکتابی و می گشایی فال
صد ره ار فال برزنی کم و بیش
خود به فال خود آیی ای درویش
ما کشیدیم پرده از نظرت
این زمان چشم تیزبین داری
پرتو صبح راستین داری
هرچه در پرده داشتی پنهان
جان کتاب الله است، ناطق از آن
نقش بربسته ایم کار تو را
کرده در دامنت ثمار تو را
نسخه کردیمت آشکار و ضمیر
نه صغیری برون از آن، نه کبیر
هرچه خودکشتهای به بار آید
خرمن کشت درکنار آید
متبدل نگشته کشته کس
جو ز جو روید و عدس ز عدس
خارخاری به باغ گل ندهد
شاخ گل هم، ز حدّ خود نجهد
انقلاب حقایق است محال
خودکتابی و می گشایی فال
صد ره ار فال برزنی کم و بیش
خود به فال خود آیی ای درویش
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۰
ز ابتدای حدوث خود انسان
تا به هنگام رفتنش ز جهان
حرکات طبیعتش باشد
انتقالات فطرتش باشد
شد به هر صورتی که بزم آرا
لَم یَزل ینتقل الی الاُخرا
به همین بعد رحلت از دنیا
به صراط خود است، رَه پیما
گر نماید مساعدت توفیق
اِنّهُ خیرُ صاحبٍ و رفیق
کند از هر مقام و منزل نقل
تا شود متصل به عالم عقل
این به شرطی که اهل آن باشد
جوهرش از مقربان باشد
یا به اهل یمین کند پیوند
به توسط اگر بود خرسند
ور بود مثل طبع شیطانش
بخت سازد قرین خذلانش
حشر او را کنند با حشرات
عاقبت واجب است جمع شتات
شود آخر، به دیو و دد محشور
در ظلام نشیبگاه غرور
معنی مطلق صراط این است
پیش چشمی که پاک و حق بین است
از صراط آنچه مستقیم آید
رهبر جنّت و نعیم آید
سالکش ساکن جنان گردد
مورد رحمت و امان گردد
ره توحید، معرفت باشد
جاده تنگ معدلت باشد
که توسط میان اضداد است
انحراف از توسط، ایجاد است
شرط این ره شناس در هر حال
التزام صوالح اعمال
شرع و ملت، صراط حق باشد
سالکش بر سماط حق باشد
چون دم تیغ تیز، باریک است
بی چراغ دلیل، تاریک است
دیده راگر خدای نور دهد
در ریاضت، دل صبور دهد
می تواند سلوک این ره کرد
خامه این گفت و قصه کوته کرد
تا به هنگام رفتنش ز جهان
حرکات طبیعتش باشد
انتقالات فطرتش باشد
شد به هر صورتی که بزم آرا
لَم یَزل ینتقل الی الاُخرا
به همین بعد رحلت از دنیا
به صراط خود است، رَه پیما
گر نماید مساعدت توفیق
اِنّهُ خیرُ صاحبٍ و رفیق
کند از هر مقام و منزل نقل
تا شود متصل به عالم عقل
این به شرطی که اهل آن باشد
جوهرش از مقربان باشد
یا به اهل یمین کند پیوند
به توسط اگر بود خرسند
ور بود مثل طبع شیطانش
بخت سازد قرین خذلانش
حشر او را کنند با حشرات
عاقبت واجب است جمع شتات
شود آخر، به دیو و دد محشور
در ظلام نشیبگاه غرور
معنی مطلق صراط این است
پیش چشمی که پاک و حق بین است
از صراط آنچه مستقیم آید
رهبر جنّت و نعیم آید
سالکش ساکن جنان گردد
مورد رحمت و امان گردد
ره توحید، معرفت باشد
جاده تنگ معدلت باشد
که توسط میان اضداد است
انحراف از توسط، ایجاد است
شرط این ره شناس در هر حال
التزام صوالح اعمال
شرع و ملت، صراط حق باشد
سالکش بر سماط حق باشد
چون دم تیغ تیز، باریک است
بی چراغ دلیل، تاریک است
دیده راگر خدای نور دهد
در ریاضت، دل صبور دهد
می تواند سلوک این ره کرد
خامه این گفت و قصه کوته کرد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۱
آخرت جنّت است یا نار است
کشته ات یا گل است یا خار است
دو بود هر یکی ز جنّت و نار
گر که اهل حقیقتی هش دار
آنچه معقول از جنان باشد
آن بهشت مقربان باشد
حظّ عقلی که بعد ازین دنیاست
جاودان جنت ذوی القرباست
ناشی از علم و معرفت باشد
لذت آن، مشاهدت باشد
لذّتی چون شهود عقلی نیست
ذوق عقلی گواه این معنی ست
کُنه آن را به وصف نتوان یافت
سندس آری ز پشم نتوان یافت
هست محسوس، جنت دومین
بر اصحاب قرب و اهل یقین
حس ایشان نماید ادراکش
کند احساس کی هوسناکش؟
دلگشا جنتی ست، بی پایان
متحیر شود خیال در آن
عین حس قوت خیال شود
متجسم در آن مثال شود
یافت قوت در آخرت چو خیال
حشم نفس و قدرت متعال
علمها در نظر عیان گردد
هر چه خواهش کنی، چنان گردد
هرچه لذت بری ز حور و قصور
همه موجود باشد و مقدور
گر تو حس خیال بشناسی
زان قویتر نیابی احساسی
می شود بذر این بهشت خیال
خلق نیکو و صالح اعمال
انبیا شمّهای از آن گفتند
مجملی گوهر بیان سفتند
گر ببینی مآثر نبوی
شودت نور چشم و عقل، قوی
هکذا النار قسمت قسمین
کشفت کلنا برای العین
زان دو، یک نار، نار معقول است
که به اهل نفاق موکول است
متکبر، وقود آن باشد
خانه سوز مکذبان باشد
خوانده در وحی، نار موقده اش
جا به جیب وکنار افئده اش
وان دگر نار، نار محسوس است
متجسم همیشه ملموس است
تف این شعله جسم و جان سوزد
چو خس، ابدان کافران سوزد
هر دو در عالم خیال بود
متجسم در آن مثال بود
گرچه معقول گفتم اول را
بشنو اکنون ز من مفصّل را
عقل و حس را به هم نباشد کار
این به نسبت بود، شگفت مدار
آنچه معقول گفتمش نسبی است
به تبع، فرع عالم عقلی ست
منشا ءش فقد عقل و انوار است
عدم علم و کشف اسرار است
خواه از انکار و جحد خیزد آن
یا به حرمان ز دولت عرفان
ترک فعل است سلب امدادش
فقد علم و حصول اضدادش
عدم قوت هیولانی
وآنکه جهل مرکّبش خوانی
اعوجاج سلیقه راکاسد
وان رسوخ عقاید فاسد
سلطنتهای نفس امّاره
دلخوریهای حرص بیچاره
دل بی علم و معرفت دل نیست
کالبد، بی کمال، سوختنی ست
بی هنر دان درخت بی مایه
نی ثمر، نی خواص، نی سایه
خشک چوبی تهی، پر از کژدم
چه کنی گر نسازیش هیزم؟
المی را که در جزا بیند
المی سخت و جانگزا بیند
عالم عقلیش اگر گفتم
حکمت مخفی، از تو ننهفتم
در تقابل به جنّت عقلی
از تشاکل به لذّت عقلی
الم و لذّت از مشاکلت است
نسبت عقل، از مقابلت است
چون الم، با عدم رجوع نمود
متصورعدم بود ز وجود
جنت و نار مکتسب باشد
صورت رحمت و غضب باشد
الم است آن ولی شعورش نه
خبری از خود و قصورش نه
این دو گر در هلاک، مشترک است
لیک آسوده، هر یکی ز یک است
آن بلاهت به از فطانت توست
وجع این به از امانت توست
وان دگر دوزخی که محسوس است
عالم حسرت است و افسوس است
در جدایی ز الفت دنیا
وز تعلّق به این فریب سرا
رنج فقدان او فروگیرد
که به هر دم، به صد الم میرد
ارتکاب قبایح اعمال
اعتیاد کواذب اقوال
ملکات ردیهٔ اخلاق
دل نهادن به خلق از خلّاق
انبعاث فساد شیطانی
احتلام نظام سلطانی
همه در نفس، مرتسخ گشته
به دو صد مار و مور آغشته
نفس چون گشته است کاسب آن
صُوَری برزند مناسب آن
متجسم شود در آن عالم
صور جمله بی زیاده وکم
هر که امروز، در مظالم مرد
رفت و با خویش دوزخی را برد
آنچه نفس غریزیش خوانی
آن چو افلاج دان و بی جانی
خود به خود برفروختی دوزخ
از هلاک و گناه یوم نفخ
این تمکن چو نقش پیدا کرد
نتواند که ترک انشا کرد
هست پیوسته، تلخ، کام از وی
متأذّی بود مدام از وی
این چنان است، کاندرین مرصد
نفس را چون مصیبتی برسد
هر زمانی که آن خطور کند
سلب آسایش و سرورکند
متأذّی شود، غم آلوده
زهر جانکاه غصه پیموده
نتواندکه یاد آن نکند
دل از آن بار غم گران نکند
لیکن اندر شواغل دنیا
یاد از آن محنت آید، احیانا
شودش بعد یک دو لمحه، ذهول
دل به کار دگر کند مشغول
آخرت عکس این جهان باشد
از شواغل، نه این، نه آن باشد
عدم شاغل و صفای محل
قوت نفس و اجتماع جُمل
ره ندارد در آن، فراموشی
نه خمار و نه خواب و بی هوشی
می نگنجد هُناک، راح به روح
نه سواد شب ونه فتق صبوح
لاجرم تلک اجتباهُ معک
آلم النفس قسط لاینفک
لیک از آنجا که نیست این شبهات
نفس را عین سنخ جوهر ذات
عقل، آزادی احتمال دهد
گر خدا خواهد، انفعال دهد
کشته ات یا گل است یا خار است
دو بود هر یکی ز جنّت و نار
گر که اهل حقیقتی هش دار
آنچه معقول از جنان باشد
آن بهشت مقربان باشد
حظّ عقلی که بعد ازین دنیاست
جاودان جنت ذوی القرباست
ناشی از علم و معرفت باشد
لذت آن، مشاهدت باشد
لذّتی چون شهود عقلی نیست
ذوق عقلی گواه این معنی ست
کُنه آن را به وصف نتوان یافت
سندس آری ز پشم نتوان یافت
هست محسوس، جنت دومین
بر اصحاب قرب و اهل یقین
حس ایشان نماید ادراکش
کند احساس کی هوسناکش؟
دلگشا جنتی ست، بی پایان
متحیر شود خیال در آن
عین حس قوت خیال شود
متجسم در آن مثال شود
یافت قوت در آخرت چو خیال
حشم نفس و قدرت متعال
علمها در نظر عیان گردد
هر چه خواهش کنی، چنان گردد
هرچه لذت بری ز حور و قصور
همه موجود باشد و مقدور
گر تو حس خیال بشناسی
زان قویتر نیابی احساسی
می شود بذر این بهشت خیال
خلق نیکو و صالح اعمال
انبیا شمّهای از آن گفتند
مجملی گوهر بیان سفتند
گر ببینی مآثر نبوی
شودت نور چشم و عقل، قوی
هکذا النار قسمت قسمین
کشفت کلنا برای العین
زان دو، یک نار، نار معقول است
که به اهل نفاق موکول است
متکبر، وقود آن باشد
خانه سوز مکذبان باشد
خوانده در وحی، نار موقده اش
جا به جیب وکنار افئده اش
وان دگر نار، نار محسوس است
متجسم همیشه ملموس است
تف این شعله جسم و جان سوزد
چو خس، ابدان کافران سوزد
هر دو در عالم خیال بود
متجسم در آن مثال بود
گرچه معقول گفتم اول را
بشنو اکنون ز من مفصّل را
عقل و حس را به هم نباشد کار
این به نسبت بود، شگفت مدار
آنچه معقول گفتمش نسبی است
به تبع، فرع عالم عقلی ست
منشا ءش فقد عقل و انوار است
عدم علم و کشف اسرار است
خواه از انکار و جحد خیزد آن
یا به حرمان ز دولت عرفان
ترک فعل است سلب امدادش
فقد علم و حصول اضدادش
عدم قوت هیولانی
وآنکه جهل مرکّبش خوانی
اعوجاج سلیقه راکاسد
وان رسوخ عقاید فاسد
سلطنتهای نفس امّاره
دلخوریهای حرص بیچاره
دل بی علم و معرفت دل نیست
کالبد، بی کمال، سوختنی ست
بی هنر دان درخت بی مایه
نی ثمر، نی خواص، نی سایه
خشک چوبی تهی، پر از کژدم
چه کنی گر نسازیش هیزم؟
المی را که در جزا بیند
المی سخت و جانگزا بیند
عالم عقلیش اگر گفتم
حکمت مخفی، از تو ننهفتم
در تقابل به جنّت عقلی
از تشاکل به لذّت عقلی
الم و لذّت از مشاکلت است
نسبت عقل، از مقابلت است
چون الم، با عدم رجوع نمود
متصورعدم بود ز وجود
جنت و نار مکتسب باشد
صورت رحمت و غضب باشد
الم است آن ولی شعورش نه
خبری از خود و قصورش نه
این دو گر در هلاک، مشترک است
لیک آسوده، هر یکی ز یک است
آن بلاهت به از فطانت توست
وجع این به از امانت توست
وان دگر دوزخی که محسوس است
عالم حسرت است و افسوس است
در جدایی ز الفت دنیا
وز تعلّق به این فریب سرا
رنج فقدان او فروگیرد
که به هر دم، به صد الم میرد
ارتکاب قبایح اعمال
اعتیاد کواذب اقوال
ملکات ردیهٔ اخلاق
دل نهادن به خلق از خلّاق
انبعاث فساد شیطانی
احتلام نظام سلطانی
همه در نفس، مرتسخ گشته
به دو صد مار و مور آغشته
نفس چون گشته است کاسب آن
صُوَری برزند مناسب آن
متجسم شود در آن عالم
صور جمله بی زیاده وکم
هر که امروز، در مظالم مرد
رفت و با خویش دوزخی را برد
آنچه نفس غریزیش خوانی
آن چو افلاج دان و بی جانی
خود به خود برفروختی دوزخ
از هلاک و گناه یوم نفخ
این تمکن چو نقش پیدا کرد
نتواند که ترک انشا کرد
هست پیوسته، تلخ، کام از وی
متأذّی بود مدام از وی
این چنان است، کاندرین مرصد
نفس را چون مصیبتی برسد
هر زمانی که آن خطور کند
سلب آسایش و سرورکند
متأذّی شود، غم آلوده
زهر جانکاه غصه پیموده
نتواندکه یاد آن نکند
دل از آن بار غم گران نکند
لیکن اندر شواغل دنیا
یاد از آن محنت آید، احیانا
شودش بعد یک دو لمحه، ذهول
دل به کار دگر کند مشغول
آخرت عکس این جهان باشد
از شواغل، نه این، نه آن باشد
عدم شاغل و صفای محل
قوت نفس و اجتماع جُمل
ره ندارد در آن، فراموشی
نه خمار و نه خواب و بی هوشی
می نگنجد هُناک، راح به روح
نه سواد شب ونه فتق صبوح
لاجرم تلک اجتباهُ معک
آلم النفس قسط لاینفک
لیک از آنجا که نیست این شبهات
نفس را عین سنخ جوهر ذات
عقل، آزادی احتمال دهد
گر خدا خواهد، انفعال دهد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۳
سبب اختلاف در ادیان
حسد است و عداوت و طغیان
طلب سروریست هم ز اسباب
که جهانی از این تب است به تاب
جهل، پیوسته در هوای دگر
عصبیّت بود بلای دگر
بی خرد راست رسم و آیینی
کرد مجهول خویش را دینی
سر نهادند قوم حق نشناس
در پی اتّباع رأی و قیاس
سر این قوم زشت ابلیس است
که امام قیاس و تدلیس است
رشکش آمد به دولت آدم
از تکبّر نکرد، گردن خم
بافت درهم قیاسکی چالاک
که من از آتشم، حریف از خاک
گشت این شبهه، مایهٔ شبهات
که مفصل شدهست در تورات
این چنین کرد بعد ازو قابیل
که حسد برگماشت بر هابیل
بعد از آن در قبیله جاری شد
در طباع خسیسه ساری شد
اختلافات اگر چه شد بسیار
لیک اصول خلاف باشد چار
اختلافی که در خدا دارند
انحرافی کز انبیا دارند
سومین اختلافشان به امام
چارمین اختلاف در احکام
جهل در معنی خدا و رسول
شده هنگامه ساز ردّ و قبول
جاهل معنی امامت را
نبود دیدهٔ صواب نما
این که یک فرقه هم به قلب و زبان
در فروعند، مختلف گویان
سبب این است، کز بصیرت کم
متشابه نداند از محکم
غیر معلوم، عامه را دین است
کار اینان به ظن و تخمین است
چشم از آیات راست پوشیدند
به قیاس و دروغ کوشیدند
ناقصان، در عوام کالانعام
گاه مفتی شدند و گاه امام
بس که تهمت به مصطفی بستند
بر خلابق رَهِ هدی بستند
خاصه در عهد آل بوسفیان
که نمودند شرع دین ویران
عصر مروانیان چه می پرسی؟
از فساد زمان چه می پرسی؟
تا جهان را یل خراسانی
پاک کرد از عروج مروانی
خَسِ عباسیّان بلند نمود
آتشی را که بر فلک شد دود
همه اعدای دین مصطفوی
دشمن خاندان مرتضوی
مفتیان و قضات باطن کور
همه شب مست و هر سحر مخمور
تا برآورد از آن گروه، دمار
عاقبت تیغ آبدار تتار
شد جهان شسته از بنی عباس
دامن خاک، پاک از آن ارجاس
کبریای جلال تیغ کشید
همه را تیغ بی دربغ کشید
هر که واقف ز کار ایشان است
در شعار و دثار ایشان است
بُود آگه که در بنی آدم
کس نکرده ست این فساد و ستم
ز آنچه کردند این گروه عنید
شرمساری کشید، روح یزید
این عبارت کلام مأمون است
کافضل این جماعت دون است
هر گَه، از خشم و کین برآشفتی
رو به عبّاسیان همی گفتی
که شمایید نطفه ی مستان
زاده از فرج قحبه گان جهان
پدر ارشد خلیفه، رشید
پردهٔ محرمان خویش درید
هر چه کشتید در کنار من است
دودهٔ خویش، ننگ و عار من است
ناقل این حدیث، بی کم و بیش
سنیّانند از خلیفهٔ خویش
یاد اینان کراهت انگیز است
زنگ آیینه صفاخیز است
شهرتِ کارِ این گروه خبیث
بی نیاز است از بیان و حدیث
مدّعا اینکه روزگار دراز
دَرِ صد فتنه شد به خلق فراز
خلفای زمانه یارانند
دین و ایمان دگر چه سان مانند؟
عرض تقلید، قاف تا قاف است
کیش اسلام ارث اخلاف است
ناقصان زمانه کور و کرند
رهسپاران کوی دل دگرند
تیره بختان بی صفایی چند
روز کوران بی عصایی چند
آن یکی را به یاری توفیق
حَسَن بصری است، پیر طریق
وان دگر، راه اعتزال رود
به قفای رم غزال رود
اشعری طعنه زن به معتزلی ست
کاعتقادش ضلال و تیره دلی ست
دیگری خصم جان، اشاعره را
به از ایشان نهد، اباغره را
یکی از هر دو بر کرانه رود
پی کرامیان روانه شود
وان سفیه دگر ز کون خری
پی سفیان نموده ره سپری
سجده بر راه فرض نوری را؟!
سامری وار، عجل ثوری را
وان دگر را خطاب، خطّابی ست
سرمه دیده گرانخوابی ست
جان نثار معلّل است یکی!؟
توتیای یقین، غبار شکی
دیگری در جهان بود کامش
انتظام کلام نظامش
وان دگر کامل از مریدی شد
دم منصور ما تریدی شد
کرده ابداع دین نو، مالک
پی او گشته زمره ای هالک
مرده شکلی که بوی جیفه دهد
جان به فتوای بوحنیفه دهد
شافعی گشته آشکار و خفی
خصم ناموس سیرت حنفی
حنبلی پیشوای مشتی خر
نه خمش خر، خران دعوی گر
گفته افسار گمرهی را دین
قاف تقلید کرده داغ سرین
درهم افتادگان به مشت و لگد
از خری کرده در حماقت، کد
شده زین زمرهٔ تعصب گر
هر یکی، میخ مقعد دیگر
تو ازین گیر و دار غصّه مخور
سر خر راست، گوش خر در خور
گر نباشد خر الحسب للذات
که زند دم ز انکر الاصوات؟
همگی راکبند و مرکوبند
زیر و بالای یکدگر چوبند
تا به کی از ملوک عباسی
شهره ی عصر خود به نسناسی؟
چونکه ادراک این فضیحت کرد
خلق را منع و زجر و غلظت کرد
که دگر ترک اجتهادکنند
عرصه این است، تا گشاد کنند
هر چه بودند اگر فقیه و سفیه
مجتهد بس بود چهار فقیه
گر کسی خارج از چهار آرند
هر که باشد، به گیر و دار آرند
سنّیان را که بد هزاران کیش
ا سختا ننگ و بلایی آمد پیش
رفت اطناب و اختصار آمد
چاره ناچار تا چهار آمد
بر مرور دهور مذهبها
از میان رفت و چار ماند بجا
کرد گرگ آشتی، چهار به هم
لیک در فکر کارزار به هم
فخر رازیّ و حجهٔ الاسلام
قاضی ماضی مراغه، نظام
حنفی را فضیحتی کردند
مذهبش را به صورتی کردند
که به کافر نکرده اند آن کار
مرحبا دین و حبّذا پیکار
هر که گردد ز جهل، یافه سرای
خواهد آخر شنید، طعن بجای
باشد اسلام اگر تعصب و جهل
کیش حجّاج بهتر است از سهل
گر مسلمانی این بود، صد بار
کیش ملحد به است ازین پیکار
ملحد آسوده فارغ البال است
ای مسلمان، تو را چه احوال است؟
باشد احمق سرشت، مسلم اگر
خر ز خر باز هم، بود بهتر
باشد اخلاق زشت اگر ایمان
یک مسلمان مباد، گو به جهان
شرط اسلام اگر بود این قید
جحی افضل بود بسی ز جنید
این بلایا که نزل جمهور است
از خلاف رسول، مجبور است
ترک نصّ و وصیّتش کردند
عهد او را، پَسِ سر افکندند
اوصیای وِی اند، شمع هدا
رهنمایان سالکان خدا
اُمنای حقایق ایشانند
خلفا بر خلایق ایشانند
اهل ذکرند و اهلبیت صفا
هم اولی الامر و هم ذوی القربا
فرح حال عالمند و فتوح
در نجات از بلا، سفینه ی نوح
حجت حق و ثانیِ ثقلین
اَعرَض النّاسُ عن کلا النّجدین
شرع و قرآن هم، اوصیا دانند
همه را دیگران کجا دانند؟
هر که نشناخت خضر، گمراه است
سالک راه نیست، در چاه است
انحراف از سبیل حق و صواب
در نیاید به حدّ و حصر و حساب
روش خطّ مستقیم یکی ست
انحرافات را، حسابی نیست
منحرف در سلوک، بسیار است
بر خط مستقیم، دشوار است
حسد است و عداوت و طغیان
طلب سروریست هم ز اسباب
که جهانی از این تب است به تاب
جهل، پیوسته در هوای دگر
عصبیّت بود بلای دگر
بی خرد راست رسم و آیینی
کرد مجهول خویش را دینی
سر نهادند قوم حق نشناس
در پی اتّباع رأی و قیاس
سر این قوم زشت ابلیس است
که امام قیاس و تدلیس است
رشکش آمد به دولت آدم
از تکبّر نکرد، گردن خم
بافت درهم قیاسکی چالاک
که من از آتشم، حریف از خاک
گشت این شبهه، مایهٔ شبهات
که مفصل شدهست در تورات
این چنین کرد بعد ازو قابیل
که حسد برگماشت بر هابیل
بعد از آن در قبیله جاری شد
در طباع خسیسه ساری شد
اختلافات اگر چه شد بسیار
لیک اصول خلاف باشد چار
اختلافی که در خدا دارند
انحرافی کز انبیا دارند
سومین اختلافشان به امام
چارمین اختلاف در احکام
جهل در معنی خدا و رسول
شده هنگامه ساز ردّ و قبول
جاهل معنی امامت را
نبود دیدهٔ صواب نما
این که یک فرقه هم به قلب و زبان
در فروعند، مختلف گویان
سبب این است، کز بصیرت کم
متشابه نداند از محکم
غیر معلوم، عامه را دین است
کار اینان به ظن و تخمین است
چشم از آیات راست پوشیدند
به قیاس و دروغ کوشیدند
ناقصان، در عوام کالانعام
گاه مفتی شدند و گاه امام
بس که تهمت به مصطفی بستند
بر خلابق رَهِ هدی بستند
خاصه در عهد آل بوسفیان
که نمودند شرع دین ویران
عصر مروانیان چه می پرسی؟
از فساد زمان چه می پرسی؟
تا جهان را یل خراسانی
پاک کرد از عروج مروانی
خَسِ عباسیّان بلند نمود
آتشی را که بر فلک شد دود
همه اعدای دین مصطفوی
دشمن خاندان مرتضوی
مفتیان و قضات باطن کور
همه شب مست و هر سحر مخمور
تا برآورد از آن گروه، دمار
عاقبت تیغ آبدار تتار
شد جهان شسته از بنی عباس
دامن خاک، پاک از آن ارجاس
کبریای جلال تیغ کشید
همه را تیغ بی دربغ کشید
هر که واقف ز کار ایشان است
در شعار و دثار ایشان است
بُود آگه که در بنی آدم
کس نکرده ست این فساد و ستم
ز آنچه کردند این گروه عنید
شرمساری کشید، روح یزید
این عبارت کلام مأمون است
کافضل این جماعت دون است
هر گَه، از خشم و کین برآشفتی
رو به عبّاسیان همی گفتی
که شمایید نطفه ی مستان
زاده از فرج قحبه گان جهان
پدر ارشد خلیفه، رشید
پردهٔ محرمان خویش درید
هر چه کشتید در کنار من است
دودهٔ خویش، ننگ و عار من است
ناقل این حدیث، بی کم و بیش
سنیّانند از خلیفهٔ خویش
یاد اینان کراهت انگیز است
زنگ آیینه صفاخیز است
شهرتِ کارِ این گروه خبیث
بی نیاز است از بیان و حدیث
مدّعا اینکه روزگار دراز
دَرِ صد فتنه شد به خلق فراز
خلفای زمانه یارانند
دین و ایمان دگر چه سان مانند؟
عرض تقلید، قاف تا قاف است
کیش اسلام ارث اخلاف است
ناقصان زمانه کور و کرند
رهسپاران کوی دل دگرند
تیره بختان بی صفایی چند
روز کوران بی عصایی چند
آن یکی را به یاری توفیق
حَسَن بصری است، پیر طریق
وان دگر، راه اعتزال رود
به قفای رم غزال رود
اشعری طعنه زن به معتزلی ست
کاعتقادش ضلال و تیره دلی ست
دیگری خصم جان، اشاعره را
به از ایشان نهد، اباغره را
یکی از هر دو بر کرانه رود
پی کرامیان روانه شود
وان سفیه دگر ز کون خری
پی سفیان نموده ره سپری
سجده بر راه فرض نوری را؟!
سامری وار، عجل ثوری را
وان دگر را خطاب، خطّابی ست
سرمه دیده گرانخوابی ست
جان نثار معلّل است یکی!؟
توتیای یقین، غبار شکی
دیگری در جهان بود کامش
انتظام کلام نظامش
وان دگر کامل از مریدی شد
دم منصور ما تریدی شد
کرده ابداع دین نو، مالک
پی او گشته زمره ای هالک
مرده شکلی که بوی جیفه دهد
جان به فتوای بوحنیفه دهد
شافعی گشته آشکار و خفی
خصم ناموس سیرت حنفی
حنبلی پیشوای مشتی خر
نه خمش خر، خران دعوی گر
گفته افسار گمرهی را دین
قاف تقلید کرده داغ سرین
درهم افتادگان به مشت و لگد
از خری کرده در حماقت، کد
شده زین زمرهٔ تعصب گر
هر یکی، میخ مقعد دیگر
تو ازین گیر و دار غصّه مخور
سر خر راست، گوش خر در خور
گر نباشد خر الحسب للذات
که زند دم ز انکر الاصوات؟
همگی راکبند و مرکوبند
زیر و بالای یکدگر چوبند
تا به کی از ملوک عباسی
شهره ی عصر خود به نسناسی؟
چونکه ادراک این فضیحت کرد
خلق را منع و زجر و غلظت کرد
که دگر ترک اجتهادکنند
عرصه این است، تا گشاد کنند
هر چه بودند اگر فقیه و سفیه
مجتهد بس بود چهار فقیه
گر کسی خارج از چهار آرند
هر که باشد، به گیر و دار آرند
سنّیان را که بد هزاران کیش
ا سختا ننگ و بلایی آمد پیش
رفت اطناب و اختصار آمد
چاره ناچار تا چهار آمد
بر مرور دهور مذهبها
از میان رفت و چار ماند بجا
کرد گرگ آشتی، چهار به هم
لیک در فکر کارزار به هم
فخر رازیّ و حجهٔ الاسلام
قاضی ماضی مراغه، نظام
حنفی را فضیحتی کردند
مذهبش را به صورتی کردند
که به کافر نکرده اند آن کار
مرحبا دین و حبّذا پیکار
هر که گردد ز جهل، یافه سرای
خواهد آخر شنید، طعن بجای
باشد اسلام اگر تعصب و جهل
کیش حجّاج بهتر است از سهل
گر مسلمانی این بود، صد بار
کیش ملحد به است ازین پیکار
ملحد آسوده فارغ البال است
ای مسلمان، تو را چه احوال است؟
باشد احمق سرشت، مسلم اگر
خر ز خر باز هم، بود بهتر
باشد اخلاق زشت اگر ایمان
یک مسلمان مباد، گو به جهان
شرط اسلام اگر بود این قید
جحی افضل بود بسی ز جنید
این بلایا که نزل جمهور است
از خلاف رسول، مجبور است
ترک نصّ و وصیّتش کردند
عهد او را، پَسِ سر افکندند
اوصیای وِی اند، شمع هدا
رهنمایان سالکان خدا
اُمنای حقایق ایشانند
خلفا بر خلایق ایشانند
اهل ذکرند و اهلبیت صفا
هم اولی الامر و هم ذوی القربا
فرح حال عالمند و فتوح
در نجات از بلا، سفینه ی نوح
حجت حق و ثانیِ ثقلین
اَعرَض النّاسُ عن کلا النّجدین
شرع و قرآن هم، اوصیا دانند
همه را دیگران کجا دانند؟
هر که نشناخت خضر، گمراه است
سالک راه نیست، در چاه است
انحراف از سبیل حق و صواب
در نیاید به حدّ و حصر و حساب
روش خطّ مستقیم یکی ست
انحرافات را، حسابی نیست
منحرف در سلوک، بسیار است
بر خط مستقیم، دشوار است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۴
مهبط وحی، مصطفی فرمود
که مرا پیر کرد سورهٔ هود
این اشارت به امر فاَستَقِم است
هر چه دانی صعوبت تو کم است
کان صراطی ست، تیز تر از تیغ
هر که لرزد، خورد فسوس و دریغ
عنق اللیل زلتش باشد
لهب النّار حدّتش باشد
هر سبک مغزکی تواند رفت؟
بوریا، نیست مرد آتش و نفت
نور یزدان مگر رفیق شود
که قدمسای این طریق شود
نشود رهنورد، هر مفلوک
مرد باید به راه حق و سلوک
که مرا پیر کرد سورهٔ هود
این اشارت به امر فاَستَقِم است
هر چه دانی صعوبت تو کم است
کان صراطی ست، تیز تر از تیغ
هر که لرزد، خورد فسوس و دریغ
عنق اللیل زلتش باشد
لهب النّار حدّتش باشد
هر سبک مغزکی تواند رفت؟
بوریا، نیست مرد آتش و نفت
نور یزدان مگر رفیق شود
که قدمسای این طریق شود
نشود رهنورد، هر مفلوک
مرد باید به راه حق و سلوک