عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۵
چونکه ایمان و کفر اقسام است
دانش جمله شرط اسلام است
کفر را چون مراتب است بسی
نرسیده‎ست بی شناخت کسی
مؤمن خاص، او تواند بود
کز دل انواع کفر، جمله زدود
کفر و ایمان به شرع و منساق است
متقابل به شرط اطلاق است
باقی آن مراتب معدود
متقابل نمی تواند بود
آنچه ایمان خالص است و قویم
بود آن، مر خدای را تسلیم
علم و تصدیق جمله قول رسول
در جمیع فروع و کلّ اصول
علم و تصدیق، باز هم محکم
اعتراف زبان و دل با هم
امر او را به جای آوردن
اجتناب نواهیش کردن
حدّ ایمان مطلق این باشد
هر که را هست، مرد دین باشد
پس اگر صیت دعوی نبوی
یا که برخی ز شرع مصطفوی
به کسی نارسیده باشد آن
ره نداند به چشمهٔ حیوان
خواه نشنیدنش سبب باشد
یا نفهمیدنش سبب باشد
او درین حال، کافر است به جهل
بود از کافران عذابش سهل
بلکه باشد که زمره ای زاینان
می نبینند از عذاب زیان
کفر ادنی و اهون آن کفر است
قابل رحمت این چنین کفر است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۶
ذکر مستضعفین در استثنا
شاهد است و به مدعاست گوا
چون هدایت میسّرش نشود
خضر توفیق، رهبرش نشود
کار آن کس حواله با کرم است
روز عدل است و معدلت حَکَم است
و آنکه او را رسیده باشد شرع
شده آگه ز دین، چه اصل و چه فرع
لیکن از سرکشیّ نفس عنید
یا ز شرّ تعصّب و تقلید
همه شرع را کند انکار
یا به مغزش نیاورد اقرار
باشد این نوع کفر، کفر جحود
آوخ آوخ ز شرّ نفس عنود
گفته یزدان عذاب آن را سخت
به جهنم کشید خواهد رخت
وآنکه او را رسیده باشد دین
بسته باشد به خویش، شرع متین
کرده اندیشه،کرّ و فرّی را
جَرّ نفعی و دفع ضرّی را
معرفت با زبان و ظاهر حال
منکران به قلب زشت سگال
این مسمّی بود به کفر و نفاق
سَیَذوقوا و ما لهم مِن واق
اعتراف زبان ندارد سود
در اشدّ عذاب خواهد بود
وآنکه او را رسیده باشد کیش
معترف هم به باطن سر خویش
لیکن انکار آن کند به زبان
از حسد یا تعصب و طغیان
باشد این کفر را تهوّر، نام
به الیم عذاب، زهرآشام
و آن که آگه بود ز دین حقیق
کرده هم از زبان و دل تصدیق
لیکن او را بصیرتی نبود
نور چشم و سریرتی نبود
کجی رای و فهم و فکر غلط
می برد مرد را به دار سخط
حبّ تقلید قول کج فهمان
گمرهی در تعصب ایمان
کافرت می کند به کفر و ضلال
در ضلالت مجو نجات مآل
و آن که آگه بود ز دعوت دین
وز بصیرت، مصدّقش به یقین
به زبان مؤمن و به دل مؤمن
کرده اذعان، به ظاهر و باطن
لیکن از امر و نهی درگذرد
این تجاوز، گهی به کار برد
داند آن شیوه را خطا و زلل
معترف خود به قبح ما یفعل
غلبات هوا و نفس فضول
داردش بر خلاف حکم رسول
نام این کفر، فسق و عصیان است
فسق، نفی کمال ایمان است
فسق و عصیان اگر چه ای کامل
اصل ایمان نمی کند زایل
لیک نقص کمال آن باشد
سلب حسن و جمال آن باشد
چون کبایر ازو شود صادر
می توان گفتش آن زمان، کافر
هرکه عاصی به کردگار شود
مستحق دخول نار شود
اصل ایمان سرشت اگر داری
نکند دفع این سزاواری
اثر، ایمانش آنقدر دارد
که سزای خلود نگذارد
در همه حال، چونکه بدهد سود
می توانی شمردنش مقصود
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۷
هست بر فسق، حمل کفر سزای
ترک حج را شمرده کفر، خدای
کفر هم در کلام مصطفوی
شده مُسند، به فاسقان غوی
چون که این چاره شد تو را معلوم
می شود استفاده از مفهوم
که اگر مطلبی ز شرع محیط
می نداند کسی به جهل بسیط
رگی از کفر جهل با وی هست
شسته است از کمال ایمان دست
وان کسی را که روی دل به خداست
منکر اتباع نفس و هواست
امتثال عوام، حق دارد
امر و نهیش ز دست نگذارد
ور شود کس ز دوری توفیق
منکر حق واجب التصدیق
هست با وی، رگی ز کفر و جحود
تیغ باید زدش ز نفس عنود
ور کسی چیزی آورد به زبان
که نباشد به دل، مصدق آن
هست با وی، رگی ز کفر و نفاق
پای دارد دل و زبان به وفاق
و آنکه انکار می کند به جهان
آنچه را نیست میل طبعش آن
و آنچه دارد موافقت به هوس
هست مقبول، پیش آن ناکس
عرقِ کفر یهودیش باشد
رخ ایمان به تیشه بخراشد
وآنکه گیرد، زرای خوبش سبق
نکند اتباع حجت حق
هست با وی رگی ز کفر و ضلال
ز آنکه فرمان نبرده، در همه حال
و آنکه گرد حرام و شبهه تند
قدمی لاابالیانه زند
عِرقی از کفر و فسق با وی هست
شسته است از کمال ایمان دست
هر نفس در شمار کار خود است
حافظ سر و آشکار خود است
پس اگر سر زند گناهی ازو
سرزند در ندامت، آهی ازو
مؤمن خالص حقیقی اوست
او به دنیا و آخرت نیکوست
نم ایمان در آب و گِلها باد
نور ایمان چراغ دلها باد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۹
سر همّت فشانیی که بجاست
دامن افشاندن از دنی دنیاست
پارسایی، عماد ایمان است
پاکبازی قمار مردان است
ناکس است آنکه امّت دنیاست
دل ناکس، کلوخ استنجاست
دل نبندد به این سرای سپنج
داده پیش از تو، رفتگان را رنج
باستان نامه اش اگر خوانم
پردهٔ غفلت است، بدرانم
من چه خوانم که خود همی خواند
گوش هوشی که بشنود، داند کذا
از متاع جهان کور و کبود
آنچه برداشتیم، عبرت بود
جرمکش مکر مار ضحاک است
هان که درکاسه جهان خاک است
خاک خوردن نباشدت درخور
خاکت آخر خورد، تو خاک مخور
خاک خوردن دهان نیازارد
تن و جان را بسی زیان دارد
دارم از نعمت جهان حقیر
دل بی آرزو و دیدهٔ سیر
شکر این نعمت فزون ز قیاس
کرده هر موی من، زبان سپاس
چشم کور گدا نمک گیر است
چشم صاحب بصیرتان سیر است
ساقی روزگار گول فریب
می زند بر سراب نقش عجیب
مهر گردون، چو بنگری، کین است
باده زهر است و کاسه زرّین است
امتداد زمان هزل و مجاز
اژدهایی بود، دهانش باز
می ندارد کرانه بیدادش
طعمه، از مغز آدمی زادش
آزمودیم دهر پیچاپیچ
مار زهرآگن است و دیگر هیچ
نقش دنیاست با دنی طبعان
مار رنگین و کودک نادان
هر که فکر زمانه سازی کرد
از جهالت، به مار بازی کرد
زهد عامه ست از دنی دنیا
زهد خاصه بود ز غیر خدا
تو که مرد مقام خاصانی
نه که از زهد عامه، وا مانی
کار آسان، گذشتن از دنیاست
از سر هیچ می توان برخاست
چیست دنیا؟ خیال فرج و شکم
میل جاه خسیس و حبّ درم
شکم و فرج را چه بنده شوی؟
پی جاه و درم چه هرزه دوی؟
پس امیدی به فکر پیچاپیچ
صورتش پوچ بود و معنی هیچ
دل نیاسودت، از تبه رایی
در تن آسانی و تن آرایی
مرد نبود به فکر زیب بدن
نور ایمان بس است زینت تن
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۴۰
یاد می آیدم ز عهد پدر
روّح الله، روحه الاطهر
آن زمان بود سال عمرم پنج
رفته عمرم ز شایگانی گنج
عمر، گنج و زمانه چون باد است
تکیه بر باد، سست بنیاد است
ناگهان عید روزگار آمد
سپری شد خزان، بهار آمد
فصل اردی بهشت آمد پیش
سوخت اسپند، عید خیراندیش
یکی از جمله پرستاران
که به من بود مهربان از جان
بهرتشریف من به نزد پدر
آمد و عرضه داشت حلهٔ زر
در بغل داشت، قیمتی دیبا
دوزدم خواست، جامه ای زیبا
چون پدر حله دید نپسندید
سویم از چشم مهربانی دید
گفت آن خادم نکوخو را
مهرپرور سرشت دلجو را
این نه دلسوزی و نه غمخواری ست
عاقبت بینی ارکنی، یاریست
هر که اندیشهٔ مآلستش
نمک دوستی حلالستش
کس نداند که چرخ گردون چون
یکروش نیست دهر بوقلمون
طفل از امروز، چون شود خوگر
به پرندی قبا و حلّهٔ زر
شاید آن روزگار آید پیش
که نیابد مرقّع درویش
چونکه ناز و نعیم جوشی کرد
نتواند پلاس پوشی کرد
آن زمان، تلخی زمانه چشد
باید از جام زهر، جرعه کشد
با پسر، شفقت پدر دگر است
از تو بیگانه و مرا جگر است
غم او، بیشتر مراست به دل
نیم از روی التفات خجل
پس به من گفت این سزای تو نیست
لایق جامه و قبای تو نیست
مرد را زیب تن زبان باشد
حلّه، پیرایهٔ زنان باشد
حلّه از توست، نیست کوتاهی
هان ببخشش به هر که می خواهی
رغبت حلّه رفت از یادم
آن گرفتم، به دیگری دادم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
هان ای مُغَنّی صبح شد برخیز و چنگی ساز کن
ناخن براندامش بزن وز خواب چشمش باز کن
برخاست مرغ صبح خوان برداشت نوبت را فغان
از خواب مستی خیز هان برگ صبوحی ساز کن
ساقی بهنگام صبوح آن جام راحت بخش
را پیش آر از دوران نوح انجام را آغاز کن
همچون مسیحا رخت خود بر گردۀ گردون بنه
وین زنگ پر آهنگ را از گردن خر باز کن
شام فراق ار پیش شد صبح وصال آمد زپِی
برخیز و ساز راز دل با آن بت طنّاز کن
با خرقۀ زهد و ورع زنّار نتوان داشتن
یا سُبحه از کف باز نِه یا رشته ای ابراز کن
تا چند سازی در جهان با خار و خاشاک آشیان
ای مرغ لاهوتی مکان بر اوج خود پرواز کن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است
تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است
چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن
باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است
گل توحید نروید ز زمینی که دروا
خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است
مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا
مسکن دوست اگر هست دل مسکین است
مرد کوته نظر از بهر بهشت است بکار
از قصور است که او ناظر حورالعین است
نیست در جنّت ارباتحقیقت جز حق
جنّت اهل حقیقت، بحقیقت این است
گرچه با آن بت چینی نظری داری لیک
آنچه منظور تواند شبه رنگین است
نظرت هیچ بر آن نقش و نگار چین است
زانکه چشم تو بران نقش نگارچین است
مغربی از تو بتلوین تو در جمله صور
نیست محجوب که اورا صفت تمکین است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بیار ساقی باقی بریز برمن حادث
میّ قدیم که تا وارم ز دست حوادث
چو در زمین دلم تخم مهر خویش فکندی
بآب دیده برویان که نیست زرع تو حاث
از آن شراب بکنعان نوح اگر برسیدی
نگشتی غرقه طوفان چو سام و حام و چو یافث
ببوی باده توان مرو و باز زنده توان شد
که همچنان که محیط است هست محیی ‌و باعث
دلا بخود سفری کن درون خود سفری کن
که هیچ کار نیاید ز مرد کاهل ولابث
درون مجلس مردان بخور شراب تجلی
شراب مرد تجلی بود نه ام خبائث
شراب تجلی زدست خویش دهد دوست
از آنکه باده باقی است در فنای تو باعث
چومغربی ز میان شد نشست یار بجایش
خوشا کسیکه بود اثرش خلیفه و وارث
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
پا ز حد خویش بیرون نمی باید نهاد
گر نهادی پیش ازاین، اکنون نمی باید نهاد
فعل ناموزون را موزون نمی باید شمرد
قول ناموزون را موزون نمی باید نهاد
حد هر چیزی که دانستی وصف و نعمت او
زانچه اورا کم و افزون نمی باید نهاد
هرچه مادون حق آمد پیش مادون آن بود
نام حق را هیچ بر مادون نمی باید نهاد
آنچه از دونست از بالا نمی باید گرفت
وآنچه عالی بود، بر مادون نمی باید نهاد
عاشقان را جز رسوم خلق رسمی دیگر است
بهر ایشان رسم دیگرگون نمی باید نهاد
دل بدام دلربایان نمی باید فکند
پای در زنجیر چون مجنون نمی باید نهاد
چنگ دل در زلف دلداران نمیباید زدن
دست را بر مار بی افسون نمی باید نهاد
چون شناور نیستی بر گرد هر جیحون مگرد
بی ثنائی پای در جیحون نمی باید نهاد
دل که شد مفتون چشم فتنه جوی دلبران
هیچ دل دیگر بر آن مفتون نمی باید نهاد
ای کلیم دل، ز طور خویش پای بیرون منه
از کلیم خویش پا بیرون نمی باید نهاد
عشق و حسن دوستی را لیلی و مجنون مظهرند
تهمتی بر لیلی و مجنون نمی باید نهاد
یارِ کهِ چونست و کهِ بیچون و چون
چون و بی چون را همه بی چون نمی باید نهاد
آنچه گردانست، گرداننده گردون بدان
فعل گردش را بدین گردون نمی باید نهاد
مغربی اسرار بحر بیکرانش بیش ازین
از زبان موج بر هامون نمی باید نهاد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نخست دیده طلب کن پس آنگهی دیدار
از آنکه یار کند جلوه بر الولابصار
ترا که دیده نباشد کجا توانی دید
بگاه عرض تجلی جمال چهره یار
اگر چه جمله پرتو فروغ حسن ویست
ولی چو دیده نباشد کجا شود نظار
ترا که دیده نباشد چه حاصل از شاهد
ترا که گوش نباشد چه حاصل از گفتار
ترا که دیده پر غبار بود نتوانی
ضفای چهره او دید با وجود غبار
اگرچه آینه داری برای حسن رخش
غبار شرک که تا پاک کرد از زنگار
اگر نگار تو آینه طلب دارد
روان تو دیده دل را به پیش دل بیدار
جمال حسن ترا صد هزار زیب افزود
از آنکه حسن ترا مغز نیست آینه دار
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
طریق مدرسه و رسم خانقاه مپرس
ز راه رسم گذر کن طریق و راه مپرس
طریق فقر و فنا پیش گیر و خوش میباش
ز پس نظر مکن و غیر پیشگاه مپرس
ز تنگنای جسد چون برون نهی قدمی
بجز حظیره قدسی و پادشاه مپرس
ز اهل فقر و فنا پرس و فسق و فقر و فنا
از آنکه هست گرفتار مال و جاه مپرس
چو چهره شاه عیان گشت طرقو برخاست
تو شاه را دگر از لشکر و سپاه مپرس
چو پا بصدق نهادی و ترک سر کردی
اگر کلاه ربایندت از کلاه مپرس
چو نیست حال من ایدوست بر تو پوشیده
دگر چگونگی حالم از گواه مپرس
گناه هستی او محو کن چو محو توئی
گناه هستی او دیگر از گناه مپرس
چو مغربی برت ایدوست عذر خواه آمد
بلطف درگذر از جرم عذر خواه مپرس
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تویی خلاصه ارکان انجم و افلاک
ولی چه سود که خود را نمیکنی ادراک
تو مهر مشرق جانی بغرب جسم نهان
تو درّ گوهر پاکی فتاده در دل خاک
توئی که آینه ذات پاک اللهی
ولی چه فایده هرگز نگردی آینه پاک
غرض تویی ز وجود همه جهان ور نی
لما یکَون فی السکَون کائن لولاک
همه جهان بتو شاد و خرّم و خندان
تو از برای چه دائم نشسته ای غمناک
همه جهان بتو مشغول تو ز خود غافل
همه ز غفلت تو خائفند و تو بی باک
نجات تو بتو است و هلاک تو از تو
ولی تو باز ندانی نجات را ز هلاک
تو عین نون بسیطی و موج بحر محیط
چنان مکن که شوی ظلمت خس و خاشاک
اگر چو مغربی آیی ز کاینات آزاد
بیکقدم بتوانی شر از سمک بسماک
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
قطره ائی از قعر دریا دم مزن
ذره‌ئی از مهر والا دم مزن
مرد امروزی هم از امروز گوی
از پری و دی و فردا دم مزن
چون نمیدانی زمین و آسمان
بیش ازین از زیر و بالا دم مزن
چون اصول طبع موسیقیت نیست
از تنا و ناو تاتا دم مزن
درگذر از نفی و اثبات ای پسر
هیچ از الّا و از لا دم مزن
گر بگویندت که جانرا کن فدا
رو فدا کن جان، خود را دم مزن
تا نمیدانی من و مارا که کیست
باش خاموش از من و ما دم مزن
همچو آدم علم اسما را زحق
تا نگیری هیچ ز اسما دم مزن
آنکه عین جمله اشیا گشته است
مغربی را گفت ز اشیا دم‌مزن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ایدل اینجا کوی جانان است از جان دم مزن
از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن
گر تو مرد درد اویی هیچ از درمان مگو
درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن
کفر ایمان را به اهل کفر و ایمان واگذار
باش مستغرق درو از کفر و ایمان دم مزن
لب بدوز از گفتگو چون نیست وقت گفتگوی
جای حیران است در وی باش حیران دم مزن
چون یقین آید رها کن قصه شک و گمان
چون عیان بنمود رخ دیگر ز برهان دم مزن
قصه کوران به پیش بینا مگوی
بیش ازین در پیش بینایان ز کوران دم مزن
علم بیدینان رها کن جهل حکمت را مجوی
از خیالات و ظنون اهل یونان دم مزن
آب حیوان را گر انسانی بحیوانی کن رها
پیش دریای حیات از آب حیوان دم مزن
وصل و هجران نیست الّا وصف خاص عاشقان
مغربی گر عارفی از وصل و هجران دم مزن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
بیا ز چهره خوبان جمال خود را ببین
ز خط و خال بتان خط و خال خود را بین
ز شکل و هیاءت و رخسار و ابروی خوبان
به بدر خویش نظر کن هلال خود را بین
بیا بعزم تماشا بکاینات نظر
ظهور صورت علم و خیال خود را بین
دلم که هست ترا آینه در او بنگر
اگرچه مثل ندارد ندارد مثال خود را بین
ز اعتدال قد سرو هر پریرویی
بقدر خویش مگر اعتدال خود را بین
بسوی دل نظری کن که حال دل عجب است
ز حال طرفه او طرفه حال خود را بین
بحال چاره گری حسن کامل خود را
نگر در آینه دل کمال خود را بین
بفقر و فاقه و ذل و تواضعش منگر
غنا و عزت و جاه و جلال خود را بین
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
صفت و شکل و دهانش بزبان هیچ مگو
بیقینش چو بدیدی بگمان هیچ مگو
گر مرا هیچ از آن ذوق دهان حاصل شد
بر پی ذوق از آن ذوق دهان هیچ مگو
از میان خوش بکنار آی و بگیرش بکنار
چو گرفتی بکنارش ز میان هیچ مگو
تو که بی نام و نشان هیچ نگشتی در وی
بکسی دیگر ازو نام و نشان هیچ مگو
یار هر لحظه بشکلی دگر آید بیرون
تو بهر شکل که بینیش روان هیچ مگو
حرفهایی که بر اوراق جهان مستورند
هست آنجمله خط دوست بخوان هیچ مگو
آنکه در کسوت هر پیر و جوانست نهان
چون عیان گشت پرریروی جوان هیچ مگو
چون ترا خازن اسرار نهانی کردند
سر نگهدار ز اسرار نهان هیچ مگو
مغربی آنچه توان گفت بهر کس میگوی
وآنچه گفتن نتوان بهمه کس هیچ مگو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پیش شیران دعوی شیری مکن چون روبهی
نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن
زشت باشد با گدائی لاف و دعوی شهی
تو سلیمانی ولیکن دیو دارد خاتمت
یوسفی اما عزیز من هنوز اندر چهی
دعوی ناکرده خودرا از خودی خود بخود
خلق را دعوی بخود کردن بود از ابلهی
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی
ابتدائی نیست ره را پس تو چونی مبتدی
انتهایی نیست حق را پس تو چونی منتهی
ابتدا و انتها بود آن او نه از تو است
بگذری از هر دو یکباره و از خود وارهی
طفل راهی رو طلز کن پیر ره بینی بحق
تا زمام اختیار خود بدست او دهی
روز و شب در نور ارشادش همی رو ره را
تا قدم از ظلمت آباد دل بیرون نهی
بعد از آن چون مغربی از راه و هرهرو فارغ است
رهرو و ره را بدور انداز اگر مرد رهی
ای دیده بگو از چه سبب مست و خرابی
ول دل تو چنین مست و خراب از چه شرابی
ای سینه بی کینه تو مجروح چرایی
سوزان جگر از چه چنین گشته کبابی
ای ماه شب افروز چرا زار و نزاری
وی مهر درخشنده چرا در تب و تابی
ای چرخ چرا یک نفس آرام نگیری
در چرخ چرائی و چرا بی‌خور و خوابی
آن آب کدام است که از وی تو بخاری
وان بحر چه بحر است که از وی تو حبابی
ای یار چه در پرده نهان میشوی خود
چون غیر توئی عین توئی و تو حجابی
با مغربی ار زانکه عیانی کنی ای دوست
در آینه با عکس رخ خود متابی
چون ناظر رخسار تو جز دیده تو نیست
سرو ز چه روی تو فرو هشته نقابی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
ترا که دیده نباشد نظر چگونه کنی
بدین قدم که تو داری سفر چگونه کنی
ترا که هیچ ز احوال خود خبر نبود
بگو ز حال خود دیگران را خبر چگونه کنی
نکره هیچ مریدی چگونه شیخ شوی
پسر نبوده کسی را پدر چگونه کنی
ترا که نیست خبر از جهان زیر و زبر
ز زیر عزم جهان زبر چگونه کنی
نکرده محو فراموش نقش لوح وجود
حدیث عشق ندانم زبر چگونه کنی
چو نیست هیچ وقوفت ز صنعت اکسیر
به‌پیش اهل نظر مس زر چگونه کنی
نگشته کوکب وار صفت مسخر و مایل
نه مشتری و ز زهره قمر چگونه کنی
بمغربی چو رسیدی روان روان بگذر
از او نبرده نصیبی گذر چگونه کنی
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۵
نابرده بصبح در طلب شامی چند
ننهاده برون ز خویشتن کامی چند
در کسوت خاص آمده عامی چند
بدنام کننده نکو نامی چند
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
هادی طریق اهل تحقیق منم
عارف بفنون جمع و تفریق منم
چون علم و حیا و حلم و صدقست مرا
عثمان و عمر علی و صدیق منم