عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سیوم: اندر سپاس داشتن از خداوند نعمت
بدان ای پسر که سپاس خداوند نعمت واجبست بر همه خلق بر اندازهٔ فرمان، نه بر اندازهٔ استحقاق، اگر همگی خویش شکر سازد هنوز حق شکر یک جزو از هزار جزو نتواند گفتن بر اندازهٔ فرمان. اگر حق تعالی از نعمت اندک شکر خواهد بسیار بود، چنانک اندازهٔ طاعت در دین اسلام پنج است: دو ازو خاص منعمان را و سه ازو عموم خلایق را، یکی ازو اقرار بزفان و تصدیق بدل و دیگر نماز پنجگانه و دیگر روزهٔ سی روز. اما شهادات دلیل نفی است بر حقیقت و هر چه جز از حقیقت است و نماز صدق قول اقرار بندگی و روزه تصدیق قول اقرار دادن بخدای تعالی، چون گفتی که من بندهام در بند بندگی باید بود، چون گفتی که او خداوندست زیر حکم خداوند باید بود و اگر خواهی که برابر طاعت دارد تو از طاعت مگریز و اگر بگریزی از بندهٔ خویش طاعت چشم مدار که نیکی تو بر بندهٔ تو بیش از آنست که نیکی خدای بر تو و بندهٔ بیطاعت مدار که بندهٔ بیطاعت خداوندی جوید و زود هلاک شود:
سزد گر بری بندهٔ را گلو
که آید خداوندیش آرزو
آگاه باش که نماز و روزه خاص خدای است، در آن تقصیر مکن، چون در خاص تقصیر کنی از عام همه جهان باز مانی و بدانک نماز را خداوند شریعت ما برابر کرد با همه دین، هر که نماز از دست بداشت همچنان است که از همه دین دست بداشت کی مرد بیدین درین جهان سزای کشتن بود و بدنامی و در آن جهان عقوبت حق تعالی. زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگویی که تقصیر در نماز جایز است کی اگر از روی دین بازنگیری از روی خرد بازگیری، بدانی که فایدهٔ نماز چندست و خبرست اول هر که پنج نماز فریضه بجای آرد مادام جامه و تن او پاک باشد و بهمه حال پاکی به از پلیدی است و دیگر از تعنت و متکبری خالی باشد زیرا کی اصل نماز بر تواضع نهادهاند، چون طبع را بر تواضع عادت کنی تن نیز متابع طبع گردد و دیگر معلوم همه دانایان آن باشد که هر که خواهد که همطبع گروهی گردد صحبت با آن گروه باید داشت و اگر کسی خواهد که نیکبختی و دولت جوید متابع خداوندان دولت باید بود و کسیکه خواهد که بدبخت گردد بر بدبختان صحبت باید کردن و اجماع همه خردمندان آنست که هیچ دولتی نیست قویتر از دین و اسلام و هیچ امری نیست روانتر از امر اسلام، پس اگر تو خواهی که مادام با دولت و نعمت باشی صحبت خداوندان دولت جوی و فرمانبردار ایشان باش و خلاف این مجوی، با بدبخت و شقی نباشی و زنهار ای پسر که در نماز سبکی و استهزا نکنی بر ناتمامی رکود و سجود و مطایبت کردن در نماز که این نه عادت دین و دنیا بود و بدان ای پسر که روزه طاعتی است که در سالی یکبار باشد نامردمی بود تقصیر کردن و خردمندان چنین از خویشتن روا ندارند و باید که گرد معصیت نگردی، از آنچ ماه روزه بیتعصب نبود، اندر گرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن؛ هر گاه که دانی کی پنج عالم متقی معتقد روزه گرفتند تو نیز با ایشان روزه گیر و با ایشان بگشای و بگفتار جهال دل مبند و آگاه باش ای پسر که حق تعالی از سیری و گرسنگی تو بینیازست، لیکن غرض در روزه مهری است از خدا و ملک تو ملک خویش و این مهر نه بر تعصبی از مملکت است کی بر همه تن است، بر دست و پای و چشم و زبان و گوش و شکم و عورت این همه به مهر کرد، تا چنانک در شرط است منزه داری این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست، تا داد مهر بداده باشی و بدانک بزرگترین کاری در روزه آنست که چون نان روز بشب افکنی آن نان را که نصیبهٔ خویش داشتی بروز بنیازمندان دهی، تا فایدهٔ رنج تو پدید آید و آن رنج را بوی بود که نفع آن بمستحق رسد. نگر ای پسر تا درین سه طاعت که عام همه جهانست تقصیر نکنی که چون تقصیر این سه طاعت هیچ تقصیری نیست و عذری نیست، اما از دو طاعت کی مخصوص است توانگران را تقصیر را عذر روا بود و درین باب سخن بسیارست اما آنچ ناگزیر بود یاد کرده آمد.
سزد گر بری بندهٔ را گلو
که آید خداوندیش آرزو
آگاه باش که نماز و روزه خاص خدای است، در آن تقصیر مکن، چون در خاص تقصیر کنی از عام همه جهان باز مانی و بدانک نماز را خداوند شریعت ما برابر کرد با همه دین، هر که نماز از دست بداشت همچنان است که از همه دین دست بداشت کی مرد بیدین درین جهان سزای کشتن بود و بدنامی و در آن جهان عقوبت حق تعالی. زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگویی که تقصیر در نماز جایز است کی اگر از روی دین بازنگیری از روی خرد بازگیری، بدانی که فایدهٔ نماز چندست و خبرست اول هر که پنج نماز فریضه بجای آرد مادام جامه و تن او پاک باشد و بهمه حال پاکی به از پلیدی است و دیگر از تعنت و متکبری خالی باشد زیرا کی اصل نماز بر تواضع نهادهاند، چون طبع را بر تواضع عادت کنی تن نیز متابع طبع گردد و دیگر معلوم همه دانایان آن باشد که هر که خواهد که همطبع گروهی گردد صحبت با آن گروه باید داشت و اگر کسی خواهد که نیکبختی و دولت جوید متابع خداوندان دولت باید بود و کسیکه خواهد که بدبخت گردد بر بدبختان صحبت باید کردن و اجماع همه خردمندان آنست که هیچ دولتی نیست قویتر از دین و اسلام و هیچ امری نیست روانتر از امر اسلام، پس اگر تو خواهی که مادام با دولت و نعمت باشی صحبت خداوندان دولت جوی و فرمانبردار ایشان باش و خلاف این مجوی، با بدبخت و شقی نباشی و زنهار ای پسر که در نماز سبکی و استهزا نکنی بر ناتمامی رکود و سجود و مطایبت کردن در نماز که این نه عادت دین و دنیا بود و بدان ای پسر که روزه طاعتی است که در سالی یکبار باشد نامردمی بود تقصیر کردن و خردمندان چنین از خویشتن روا ندارند و باید که گرد معصیت نگردی، از آنچ ماه روزه بیتعصب نبود، اندر گرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن؛ هر گاه که دانی کی پنج عالم متقی معتقد روزه گرفتند تو نیز با ایشان روزه گیر و با ایشان بگشای و بگفتار جهال دل مبند و آگاه باش ای پسر که حق تعالی از سیری و گرسنگی تو بینیازست، لیکن غرض در روزه مهری است از خدا و ملک تو ملک خویش و این مهر نه بر تعصبی از مملکت است کی بر همه تن است، بر دست و پای و چشم و زبان و گوش و شکم و عورت این همه به مهر کرد، تا چنانک در شرط است منزه داری این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست، تا داد مهر بداده باشی و بدانک بزرگترین کاری در روزه آنست که چون نان روز بشب افکنی آن نان را که نصیبهٔ خویش داشتی بروز بنیازمندان دهی، تا فایدهٔ رنج تو پدید آید و آن رنج را بوی بود که نفع آن بمستحق رسد. نگر ای پسر تا درین سه طاعت که عام همه جهانست تقصیر نکنی که چون تقصیر این سه طاعت هیچ تقصیری نیست و عذری نیست، اما از دو طاعت کی مخصوص است توانگران را تقصیر را عذر روا بود و درین باب سخن بسیارست اما آنچ ناگزیر بود یاد کرده آمد.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهارم: اندر فزونی طاعت از راه توانستن
بدان ای پسر که خدای تعالی دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص و آن حج است و زکوة و فرمود که هر که را ساز بود خانه او را زیارت کند و آنرا که ساز ندارد نفرمود، نه بینی که در دنیا نیز معاملت درگاه پادشاه هم خداوندان نعمت توانند کرد و اعتماد حج بر سفرست و بینوایان را سفر فرمودن نه از دانش باشد و بیساز سفر کردن از تهلکه و نادانی باشد و چون ساز بود سفر نکنی خوشی و لذت دنیا تمام نباشد که خوشی دنیا و لذت نعمت اندر آنست که نادیده به بینی و ناخورده بخوری و نایافته بیابی و این جز در سفر نباشد که مردم سفری جهان آزموده و کاردیده و روزبه و دانا بود که نادیده دیده باشد و ناشنیده شنیده، چنانک گفتهاند: لیس الخبر کالمعاینه کی جهان دیدگان را برابر نکنند و گفتهاند، نظم:
جهان دیدگان را بنادیدگان
نکردند یکسان پسندیدگان
پس آفریدگار تقدیر سفر کرد بر خداوندان نعمت تا داد نعمت وی بدهند و نعمت او بسزا بخورند و فرمان خداوند تعالی بجای آرند و خانهٔ او را زیارت کنند و دوریش و بیتوشه و بیزاد را نفرمودند { چنانکه دو بیت من گویم، رباعی:
گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند
وز درویشی مرا چنین خوار بماند
معذورست او که خالق هر دو جهان
درویشان را بخانهٔ خویش نخواند
کی اگر حج کند خویشتن بتهلکه افکنده باشد و هر درویشی که کار توانگر کند چون بیماری بود که کار تن درستان کند و داستان او راست چون داستان آن دو حاجی بود که یکی توانگر و یکی درویش بود:
حکایت: وقتی رئیس بخارا قصد حج کرد و مردی سخت منعم بود و در آن قافله کسی ازو منعمتر نبود و فزون از صد شتر در زیر بار او بود و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همیشد، در بادیه با ساز و آلت تمام و قومی از درویش و توانگر با وی همراه بودند، چون نزدیک عرفات برسیدند درویشی همیآمد پای برهنه و تشنه و گرسنه و پایها آبله کرده، رئیس بخارا را دید بدان سان ساز و تنآسانی روی بوی کرد و گفت: وقت مکافات جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود؟ تو در آن ناز و نعمت همیروی و من درین شدت. رئیس بخارا گفت حاشا که جزای من و تو هر دو یکی باشد و اگر من بدانستمی کی جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود هرگز قدم در بادیه ننهادمی. درویش گفت چرا؟ گفت: از بهر آنک من بفرمان خدای تعالی آمدم و تو بر خلاف فرمان حق تعالی میکنی و مرا بخواندهاند و من میهمانم و تو طفیلی و حشمت میهمان خوانده با طفیلی کی راست باشد و حق تعالی توانگران را خواند و درویشان را گفت: و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة، تو بیفرمان خدای به بیچارگی و گرسنگی در بادیه آمدی و خود را در تهلکه افکندی و فرمان حق تعالی را کار نبستی و با فرمانبرداران چرا برابری کنی، هر که استطاعت دارد و حج کند فرمان حق تعالی بجای آورده باشد و داد نعمت او داده.
پس چون ترا ای پسر ساز حج بود هیچ تقصیر مکن که ساز سفر حج پنج چیزست: مکنت و نعمت و توانائی و مدت و داد و حرمت و امن و راحت، چون ازین بهره یابی جهد کن بر تمامی و بدانک حج طاعتیست کی دایم چون ساز بود اگر نیت در سال مستقبل معلق کنی جرم امام از تو منقطع گردد ولکن زکوة مال طاعتیست که بهیچگونه چون مکنت بود نادادن عذری نیست و خدای تعالی زکوة دهندگان را از مقربان خواند و مال مردم زکوة دهنده در میان دیگر قوم چون مثال پادشاه است در میان رعیت کی روزیده او بود و دیگران روزیخواره و حق تعالی تقدیر کرد تا گروهی درویش باشند و گروهی توانگر و توانا باشند، با آنک همه اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی ولکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید و برتران از فروتران پیدا شوند کی چون پادشاه که یک خدمتکار را روزیده قوی کند، پس اگر این خدمتکار که روزیده بود روزی خورد و ندهد از خشم پادشاه ایمن نباشد. اما زکوة در سالی یکبارست و بر تو فریضه است، لکن اگر چه صدقه فریضه نیست در مروت و مردمی است، چندانک توانی میده و تقصیر مکن که مردم صدقهده دایم در امن خدای تعالی باشد و امن از خدای تعالی بغنیمت باید داشت و زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل بشک نداری و کار بیهوده نسگالی و نگویی که دویدن و برهنه بودن و ناخن ناچیدن و موی ناپیراستن چراست و از بیست دینار نیم دینار چیست و زکوة چیست و زکوة گوسفند و شتر چه بود و گوسفند چرا قربان کنند، بدین حکمت دل پاک دار و گمان مبر که آنچ تو ندانی خیری نیست که خیری آنست که ما ندانیم و تو بفرمان برداری حق تعالی مشغول باش که ترا با چون و چرا هیچ کار نیست؛ چون این فرمان بجای آوردی بشناس که حق مادر و پدر هم از فرمان خدای است عزّوجل.
جهان دیدگان را بنادیدگان
نکردند یکسان پسندیدگان
پس آفریدگار تقدیر سفر کرد بر خداوندان نعمت تا داد نعمت وی بدهند و نعمت او بسزا بخورند و فرمان خداوند تعالی بجای آرند و خانهٔ او را زیارت کنند و دوریش و بیتوشه و بیزاد را نفرمودند { چنانکه دو بیت من گویم، رباعی:
گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند
وز درویشی مرا چنین خوار بماند
معذورست او که خالق هر دو جهان
درویشان را بخانهٔ خویش نخواند
کی اگر حج کند خویشتن بتهلکه افکنده باشد و هر درویشی که کار توانگر کند چون بیماری بود که کار تن درستان کند و داستان او راست چون داستان آن دو حاجی بود که یکی توانگر و یکی درویش بود:
حکایت: وقتی رئیس بخارا قصد حج کرد و مردی سخت منعم بود و در آن قافله کسی ازو منعمتر نبود و فزون از صد شتر در زیر بار او بود و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همیشد، در بادیه با ساز و آلت تمام و قومی از درویش و توانگر با وی همراه بودند، چون نزدیک عرفات برسیدند درویشی همیآمد پای برهنه و تشنه و گرسنه و پایها آبله کرده، رئیس بخارا را دید بدان سان ساز و تنآسانی روی بوی کرد و گفت: وقت مکافات جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود؟ تو در آن ناز و نعمت همیروی و من درین شدت. رئیس بخارا گفت حاشا که جزای من و تو هر دو یکی باشد و اگر من بدانستمی کی جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود هرگز قدم در بادیه ننهادمی. درویش گفت چرا؟ گفت: از بهر آنک من بفرمان خدای تعالی آمدم و تو بر خلاف فرمان حق تعالی میکنی و مرا بخواندهاند و من میهمانم و تو طفیلی و حشمت میهمان خوانده با طفیلی کی راست باشد و حق تعالی توانگران را خواند و درویشان را گفت: و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة، تو بیفرمان خدای به بیچارگی و گرسنگی در بادیه آمدی و خود را در تهلکه افکندی و فرمان حق تعالی را کار نبستی و با فرمانبرداران چرا برابری کنی، هر که استطاعت دارد و حج کند فرمان حق تعالی بجای آورده باشد و داد نعمت او داده.
پس چون ترا ای پسر ساز حج بود هیچ تقصیر مکن که ساز سفر حج پنج چیزست: مکنت و نعمت و توانائی و مدت و داد و حرمت و امن و راحت، چون ازین بهره یابی جهد کن بر تمامی و بدانک حج طاعتیست کی دایم چون ساز بود اگر نیت در سال مستقبل معلق کنی جرم امام از تو منقطع گردد ولکن زکوة مال طاعتیست که بهیچگونه چون مکنت بود نادادن عذری نیست و خدای تعالی زکوة دهندگان را از مقربان خواند و مال مردم زکوة دهنده در میان دیگر قوم چون مثال پادشاه است در میان رعیت کی روزیده او بود و دیگران روزیخواره و حق تعالی تقدیر کرد تا گروهی درویش باشند و گروهی توانگر و توانا باشند، با آنک همه اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی ولکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید و برتران از فروتران پیدا شوند کی چون پادشاه که یک خدمتکار را روزیده قوی کند، پس اگر این خدمتکار که روزیده بود روزی خورد و ندهد از خشم پادشاه ایمن نباشد. اما زکوة در سالی یکبارست و بر تو فریضه است، لکن اگر چه صدقه فریضه نیست در مروت و مردمی است، چندانک توانی میده و تقصیر مکن که مردم صدقهده دایم در امن خدای تعالی باشد و امن از خدای تعالی بغنیمت باید داشت و زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل بشک نداری و کار بیهوده نسگالی و نگویی که دویدن و برهنه بودن و ناخن ناچیدن و موی ناپیراستن چراست و از بیست دینار نیم دینار چیست و زکوة چیست و زکوة گوسفند و شتر چه بود و گوسفند چرا قربان کنند، بدین حکمت دل پاک دار و گمان مبر که آنچ تو ندانی خیری نیست که خیری آنست که ما ندانیم و تو بفرمان برداری حق تعالی مشغول باش که ترا با چون و چرا هیچ کار نیست؛ چون این فرمان بجای آوردی بشناس که حق مادر و پدر هم از فرمان خدای است عزّوجل.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب پنجم: اندر شناختن حق پدر و مادر
بدان ای پسر که آفریدگار ما جلّ جلاله چون خواست که جهان آبادان بماند اسباب نسل پدید کرد و شهوت جانور را سبب کرد، پس همچنین از موجب خرد بر فرزند واجب است خود را حرمت داشتن و تعهد کردن و نیز واجب است اصل خود را تعهد کردن و حرمت داشتن و اصل او هم پدر و مادرست، تا نگویی که پدر و مادر را بر من چه حق است که ایشان را غرض شهوت بود نه مقصود من بودم، هر چند غرض شهوت بود مضاعف شعف ایشانست کی از بهر تو خویشتن را بکشتن دهند و کمتر حرمت مادر و پدر آنست که هر دو واسطهاند میان تو و آفریدگار تو؛ پس چندانک آفریدگار خود را و خود را حرمت داری واسطه را نیز اندر خور او بباید داشت و آن فرزند را که مادام خرد رهنمون او بود از حق پدر و مادر خالی نباشد، حق سبحانه و تعالی میگوید در کلام مجید خویش که: اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، این آیت را از چند روی تفسیر کرده و بیک روایت چنین خواندم که اولوالامر مادر و پدرند زیرا که امر بتازی دوست: یا کارست یا فرمان و اولوالامر آن بود که او را هم فرمان بود و هم توان و پدر و مادر را هم توانست و هم فرمان، اما توان پروردن باشد و فرمان خوبی آموختن. نگر ای پسر که رنج دل پدر و مادر نخواهی و خوار نداری که آفریدگار برنج دل مادر و پدر بسیار عقوبت کند و حق تعالی میگوید: فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا کریما. امیرالمؤمنین علی را رضی الله عنه پرسیدند که حق مادر و پدر چندست و چیست بر فرزند؟ گفت: این ادب ایزد تعالی در مرگ مادر و پدر پیغامبر علیه السلام {بنمود} که اگر ایشان روزگار پیغامبر را علیه السلام دریافتندی واجب بودی ایشان را برتر از همه کس داشتن، ضعیف آمدی که گفت: انا سید الولد آدم و لافخر؛ پس حق مادر و پدر {اگر از روی دین ننگری از روی خرد و مردمی بنگر} که اصل منبت پرورش تواند و چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی و آن کس که وی حق شناس اصل نیکی نباشد نیکی فرع را هم حق نداند، نیکی کردن از خیر که باشد و تو نیز خیر{گی} خویش مجوی و با پدر و مادر خویش چنان باش که از فرزندان خویش طمع داری که با تو باشند، زیرا که آنکه از تو آید همان طمع دارد که تو از وی زادی و مثل آدمی همچون میوه است و مادر و پدر همچون درخت، هر چند درخت را تعهد بیش کنی میوه از وی نکوتر و بهتر یابی و چون پدر و مادر را حرمت داری و آزرم، دعا و نفرین ایشان در تو اثر بیشتر کند و مستجابتر بود و بخشنودی حق تعالی نزدیکتر باشی و بخشنودی ایشان نزدیکتر باشی و نگر از بهر میراث مادر و پدر نخواهی که بیمرگ مادر و پدر آنچ روزی تست بتو رسد، کی روزی مقسومست بر همه کس و بهر کسی آن رسد که قسمت او کردهاند و از بهر روزی رنج بسیار بر خود منه که بکوشش روزی افزون نگردد، چنانک گفت: عش بجدک لابکدک، یعنی سخت زی نه بکوشش و اگر خواهی که از بهر روزی همواره از خدای خشنود باشی بکسی منگر که حال او بهتر از حال تو باشد، بکسی نگر که حال او از حال تو بتر باشد، تا دایم از خداوند خشنود باشی و اگر بمال درویش گردی جهد کن تا بخرد توانگر باشی، که توانگری خرد بهتر از توانگری مال و بخرد مال توان حاصل کرد و بمال خرد نتوان حاصل نتوان کرد و جاهل از مال زود درویش گردد و خرد را دزد نتواند بردن و آب و آتش هلاک نتواند کردن، پس اگر خرد داری با خرد هنر آموز که خرد بیهنر چون تنی بود بیجامه و شخصی بیصورت، که گفتهاند: الادب صورة العقل.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب ششم: اندر فروتنی و افزونی هنر
بدان و آگاه باش که مردم بیهنر مادام بیسود باشند، چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد، نه خود را سود کند و نه غیر خود را و مردم بسبب و اصل اگر بیهنر بود از روی اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بیبهره نباشد و بتر آن بود که نه گوهر دارد و نه هنر؛ اما جهد کن که اگر چی اصیل و گوهری باشی گوهر تن نیز داری که گوهر تن از گوهر اصل بهتر، چنانک گفتهاند: الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را و بدانک ترا پدر و مادر نام نهند همداستان مباش، آن نشانی بود، نام آن بود که تو بهنر بر خویشتن نهی تا از نام زید و جعفر و عم و خال باستاد فاضل و فقیه و حکیم افتی، که اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد صحبت هیچ کس را بکار نیاید و در هر که این دو گوهر یابی چنگ در وی زن و از دست مگذار که وی همه را بکار آید و بدانک از همه هنر ها بهترین هنری سخن گفتن است که آفریدگار ما جلّ جلاله از همه آفریده هاءِ خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بر دیگر جانوران بده درجه که در تن اوست: پنج از درون و پنج از بیرون. اما پنج نهانی چون اندیشه و یاد گرفتن و نگاه داشتن و تخیل کردن و تمیز و گفتار و پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق و از این جمله آنچ دیگر جانوران را هست، نه برین جمله که آدمی راست. پس آدمی بدین سبب پادشاه و کامکار شد بر دیگر جانوران و چون این بدانستی زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن گفت، که زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی، که گفتهاند: هر که زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر و با همه هنرها جهد کن تا سخن بجایگاه گویی که سخن نه بر جایگاه اگر چه خوب باشد زشت نماید و از سخن بیفایده دوری گزین که سخن بیسود همه زیان باشد و سخن که ازو بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر، که حکیمان سخن را به نبیذ ماننده کردهاند که هم ازو خمار خیزد و هم بدو درمان خمار بود. اما سخن ناپرسیده مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مکن و پند مده، خاصه آن کس را که پند نشنود که او خود افتد و بر سر ملا هیچ کس را پند مده که گفتهاند: النصح بین الملاء تقریع؛ اگر کسی به کژی برآمده بود گرد راست کردن او مگرد که نتوانی، که هر درختی را که کژ برآمده بود و شاخ زده بود و بالا گرفته جز ببریدن و تراشیدن راست نگردد. چنانک بسخن بخیلی نکنی اگر طاقت بود بعطاء مال هم بخیلی مکن که مردم فریفتهٔ مال زودتر شوند که فریفتهٔ سخن و از جای تهمت زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز دور باش و بگریز و در خویشتن بغلط مشو و خویشتن را جایی نه که اگر بجویندت همآنجا یابند تا شرمسار نگردی و خود را از آنجای طلب که نهاده باشی تا باز یابی و بزیان و بغم مردم شادی مکن تا مردمان بزیان و غم تو شادی نکنند. داد بده تا داد یابی و خوب گوی تا خوب شنوی و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود، یعنی که با مردم ناکس نیکی کردن چون تخم در شورستان افکندن باشد. اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است، علیه السلام: الدال علی الخیر کفاعله، و نیکی کن و نیکی فرمای که این دو برادرند که پیوندشان ازمانه بگسلد و بر نیکی کردن پشیمان مباش که جزای نیک و بد هم درین جهان بتو رسد، پیش از آنک بجاء دیگر روی و چون تو با کسی نکوئی کنی بنگر که اندر وقت نکوئی کردن همچندان راحت بتو رسد که بدان کس رسد و اگر با کسی بدی کنی چندانی که رنج بوی رسد بر دل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد و از تو خود بکسی بد نیاید و چون بحقیقت بنگری بیضجرت تو از تو بکسی رنجی نرسد و بیخوشی تو راحتی از تو بکسی نرسد، درست شد که مکافات نیک و بد هم درین جهان بیابی، پیش از آنک بدان جهان رسی و این سخن را که گفتم کسی منکر نتواند شدن که هر که در همه عمر خویش با کسی نیکی یا بدی کردست چون بحقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن بر حقم و مرا بدین سخن مصدق دارند، پس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یکروز بر دهد.
حکایت: شنیدم که متوکل را بندهٔ بود فتح نام، بغایت خوبروی و روزبه و همه منبر ها و ادبها آموخته و متوکل او را بفرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی؛ این فتح خواست که شنا کردن آموزد، ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همیآموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود، فاما چنانک عادت کودکان بود از خود مینمود که شنا آموختهام، یک روز پنهانی استاد بدجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت، فتح را بگردانید، چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد، چون وی را آب بارهٔ ببرد و بر کنار دجله سوراخها بود، چون بکنار آب بسوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد، بدین وقت باری خود را ازین آب خونخوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم. ملاحان در دجله رفتند و غوطه میخوردند و هر جای طلب میکردند تا سر هفت روز را، اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد، فتح را بدید، شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم؛ از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده، زورقی بیاوردند و فتح را ببردند. متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند. وزیر را بفرمود و گفت که در خزینهٔ من رو، هر چه هست یک نیمه بدرویشان ده. بدادند. آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنهٔ هفت روزه است. فتح گفت: یا امیرالمؤمنین من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب دجله سیر شدی؟ فتح گفت: نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم، کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوئیت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکوئی خواهد کرد، تا نترسد. چنین منادی کردند، روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس، متوکل گفت: بچه نشان؟ مرد گفت: بآن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل گفت: نشان درست است، اما چندگاهست که تو درین دجله نان میاندازی؟ محمد بن الحسین گفت: یک سالست. متوکل گفت: غرض تو ازین چه بود؟ مرد گفت: شنوده بودم که نیکی کن و بآب انداز، که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود، آنچ توانستم همیکردم و با خود گفتم تا چه بر دهد. متوکل گفت: آنچ شنیدی کردی، بدانچ کردی ثمره یافتی. متوکل وی را در بغداد پنج دیه ملک داد. مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد ماندهاند و بر روزگار القائم بامرالله من بحج رفتم، ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانهٔ خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم.
پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را بنکوکاری بمردمان نمای و چون نمودی بخلاف نموده مباش و بزفان دیگری مگوی و بدل دیگر مدار، تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کار ها داد از خود بده که هر که داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت باشد غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوهگین مشو، که این فعل کودکان باشد و بکوش تا بهر محال از حال خویش نکردی که بزرگان بهر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن بغم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن بشادیست آن را بغم مشمر و بوقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهاء جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان؛ اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس، خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکوئی کن و پیران قبیلهٔ خویش را حرمت دار، چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته، ولکن بایشان مولع مباش، تا هم چنانک هنر ایشان میبینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی بمقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن بگمان ایمن مباش، که زهر بگمان خوردن از دانائی نباشد و بهنر خود غره مشو و اگر به بیخردی و بیهنری نان بدست توانی آوردن بیخرد و بیهنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را بزیان نزدیک کند، از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را بمنفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن بفرهنگ و هنر آموختن، چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود: یا بکار بستن آن چیز که {دانی}، یا بآموختن آن چیز که ندانی.
سقراط گفت: که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایهٔ بهتر از شرم نیست. پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت، از بهر آنک هرگاه بچشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد، چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم، بل که نیز از دشمنان یابم، اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود، آن فعل بد از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی، نه از دانا و بر مردم واجب است، چه بر بزرگان و چه بر فروتران، هنر و فرهنگ آموختن، که فزونی بر همه همسران خویش بفضل و هنر توان کرد، چون در خویش هنری بینی که در اشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزونتر دانند، از همه سران تو بقدر و بفضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او، بفضل و هنر، جهد کند تا فاضلتر و هنرمندتر شود. پس هر گاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هممانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود، که گفتهاند: که کاهلی فساد تن باشد، اگر تن ترا فرمانبرداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد، از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند، نه بمراد، که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند؛ پس تو تن خود را بستم فرمانبردار گردان و بقصد او را بطاعت آر، که هر که تن خود را فرمانبردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمانبردار خویش کردی بآموختن هنر سعادت دو جهان یافتی، که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایهٔ همه نیکها اندر دانش و ادبست، خاصه ادب نفس و تواضع و پارسائی و راستگوئی و پاکدینی و پاک شلواری و بیآزاری و بردباری و شرمگینی است. اما بحریت شرمگینی، اگر چه گفتهاند که: الحیاء من الایمان، بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد، چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد، که بسیار جای بود که بیشرمی باید کردن، تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار، که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرضهاء خویش بازماند، چنانک شرمگینی نتیجهٔ ایمانست بینوائی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بیشرمی هر دو بباید دانست، آنچ بصلاح نزدیکتر است میباید کرد که گفتهاند که: مقدمهٔ نیکی شرمست و مقدمهٔ بدی هم شرمست. اما نادان را مردم مدان و دانای بیهنر را دانا مشمر و پرهیزگار بیدانش را زاهد مدان و با مردم نادان همصحبت مگیر، خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیکنام گردد، نه بینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند؛ مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوشخویی و مردمی پیشه کن و از خوهاء ناستوده دور باش و زیان کار مباش که ثمرهٔ زیان کاری رنج باشد و ثمرهٔ رنج نیازمندی و ثمرهٔ نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستودهٔ خلقان باشی و نگر تا ستودهٔ جاهلان نباشی، که ستودهٔ عام نکوهیدهٔ خاص باشد، چنانک شنودم:
حکایت: گویند روزی افلاطون نشسته بود، با جملهٔ خاص آن شهر، مردی بسلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن میگفت، در میانهٔ سخن گفت: ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو میکرد و ترا دعا و ثنا میگفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است: خواستم که شکر او بتو رسانم. افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید، ندانم که چه کار جاهلانه کردهام که بطبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده، تا توبه کنم از آن کار، مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستودهٔ جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد:
حکایت: شنودم که محمد زکریا الرازی همیآمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانهٔ پیش او باز آمد، در هیچ ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید؛ محمد بازگشت و بخانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود و بخورد. شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همیخوری؟ گفت از بهر آن خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش در من ندیدی در من نخندیدی، که گفتهاند: کل طایر یطیر مع شکله.
و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش، لکن یکباره چنان نرم مباش که از خوشی و نرمی بخورندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت بدست بنساوند و با همه گروه موافق باش که بموافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردنست، اگر چه بیگناه ترا بیازارد تو جهد کن که او را نیازاری، که خانهٔ کمآزاری در کوی مردمیست و اصل مردمی گفتهاند که کمآزاری است؛ پس اگر مردمی کمآزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار، از آنچ مردم باید در آینه نگرد، اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش بود، که از نکو زشتی نزیبد و نباید که از گندم جو روید و از جو گندم و اندرین معنی مرا دو بیت است، بیت:
ما را صنما بدی همی پیش آری
وز ما تو چرا امید نیکی داری
رو رو جانا غلط همی پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری
پس اگر در آینه نگری و روی خود زشت بینی همچنان باید که نیکوئی کنی، چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی فزوده باشی، پس ناخوش و زشت بود دو زشت بیک جا و از یاران مشفق و نصیحتپذیرنده و آزموده نصیحتپذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت بخلوت بنشین، زیراک فایدهٔ تو ازیشان بوقت خلوت باشد. چنین سخنها که من یاد کردم بخوانی و بدانی بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه بفضل و هنر خویش غرّه مشو و مقید، آنگه که تو همه چیز آموختی و دانستی و خویشتن را از جملهٔ نادانان شمر که دانا آنگاه باشی که بر نادانی خویش واقف گردی، چنانک در حکایت آوردهاند:
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم رسولی آمد از روم، کسری بنشست چنانک رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه میبایست کی کند به بزرجمهر، یعنی که مرا چنین وزیریست؛ پیش رسول با بزرجمهر گفت: ای فلان همه چیز که در عالم است تو دانی و خواست که او گوید دانم. بزرجمهر گفت: نه ای خدایگان. خسرو از آن طیره شد و از رسول خجل شد، پرسید که همه چیز که داند؟ گفت: همه چیز همگنان دانند و همگنان هنوز از مادر نزادهاند.
پس ای پسر تو خود را از جمع داناتران مدان که چون خود را نادان دانستی دانا گشتی و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادان است،
که سقراط با بزرگی خویش همیگوید که: اگر من نترسیدمی که بعد از من بزرگان و اهل عقل بر من تعنت کنند و گویند که سقراط همه دانش جهان را بیک بار دعوی کرد، من مطلق بگفتمی که من هیچچیز ندانم و عاجزم، ولیکن نتوان گفت که از من دعوی بزرگ بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرگ در بیتی میبستاید و آن بیت اینست، نظم:
تا بدآنجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
پس ای پسر بدانش خویش غرّه مشو که اگر چه دانا باشی که مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، هر که مستبد برای خویش بود همیشه پشیمان بود و از مشاورت کردن عار مدار، با پیران عاقل و با دوستان مشفق مشاورت کن، که با حکمت و نبوت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلّم از پس آنکه آموزگار وی و سازندهٔ کار وی خدای عزوجل بود هم بر آن رضا {نداد و} گفت: و شاورهم فی الامر، گفت ای محمد با این پسندیدگان و یاران خویش مشورت کن که تدبیر شما و نصرت از من که خدایم و بدانک رای دو کس نه چون رای یک باشد، که بیک چشم آن نتوان دید که بدو چشم بیند، نه بینی که چون طبیب بیمار شود و بیماری بر وی سخت و دشوار استعانت بمعالجت خود نکند، طبیبی دیگر آرد و باستطلاع وی علاج کند خود را، اگر چه سخت دانا طبیبی باشد و اگر همچنین ترا شغلی افتد ناچار از بهر او تا جان بود بکوش، رنج تن و مال خویش دریغ مدار، اگر چه دشمن و حاسد تو باشد، که اگر وی در آن نماند فریاد پرسیدن تو او را از آن محبت زیادت باشد و باشد که آن دشمن دوست گردد و مردمان سخنگوی و سخندانی کی بسلام تو آیند ایشان را حرمت دار و با ایشان احسان کن تا بر سلام تو حریصتر باشند و ناکس ترین خلق آن بود که بر وی سلام نکنند، اگر چه با دانشی تمام باشد و با مردم نکو گوی دژم مباش که مردم دژم نه نکو باشد، که مردم اگر چه حکیم بود چون دژمروی بود حکمت بوی حکمت نماند و سخن وی را رونقی، پس شرط سخن گفتن بدان که چونست و چیست و بالله التوفیق.
حکایت: شنیدم که متوکل را بندهٔ بود فتح نام، بغایت خوبروی و روزبه و همه منبر ها و ادبها آموخته و متوکل او را بفرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی؛ این فتح خواست که شنا کردن آموزد، ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همیآموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود، فاما چنانک عادت کودکان بود از خود مینمود که شنا آموختهام، یک روز پنهانی استاد بدجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت، فتح را بگردانید، چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد، چون وی را آب بارهٔ ببرد و بر کنار دجله سوراخها بود، چون بکنار آب بسوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد، بدین وقت باری خود را ازین آب خونخوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم. ملاحان در دجله رفتند و غوطه میخوردند و هر جای طلب میکردند تا سر هفت روز را، اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد، فتح را بدید، شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم؛ از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده، زورقی بیاوردند و فتح را ببردند. متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند. وزیر را بفرمود و گفت که در خزینهٔ من رو، هر چه هست یک نیمه بدرویشان ده. بدادند. آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنهٔ هفت روزه است. فتح گفت: یا امیرالمؤمنین من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب دجله سیر شدی؟ فتح گفت: نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم، کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوئیت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکوئی خواهد کرد، تا نترسد. چنین منادی کردند، روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس، متوکل گفت: بچه نشان؟ مرد گفت: بآن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل گفت: نشان درست است، اما چندگاهست که تو درین دجله نان میاندازی؟ محمد بن الحسین گفت: یک سالست. متوکل گفت: غرض تو ازین چه بود؟ مرد گفت: شنوده بودم که نیکی کن و بآب انداز، که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود، آنچ توانستم همیکردم و با خود گفتم تا چه بر دهد. متوکل گفت: آنچ شنیدی کردی، بدانچ کردی ثمره یافتی. متوکل وی را در بغداد پنج دیه ملک داد. مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد ماندهاند و بر روزگار القائم بامرالله من بحج رفتم، ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانهٔ خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم.
پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را بنکوکاری بمردمان نمای و چون نمودی بخلاف نموده مباش و بزفان دیگری مگوی و بدل دیگر مدار، تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کار ها داد از خود بده که هر که داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت باشد غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوهگین مشو، که این فعل کودکان باشد و بکوش تا بهر محال از حال خویش نکردی که بزرگان بهر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن بغم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن بشادیست آن را بغم مشمر و بوقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهاء جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان؛ اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس، خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکوئی کن و پیران قبیلهٔ خویش را حرمت دار، چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته، ولکن بایشان مولع مباش، تا هم چنانک هنر ایشان میبینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی بمقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن بگمان ایمن مباش، که زهر بگمان خوردن از دانائی نباشد و بهنر خود غره مشو و اگر به بیخردی و بیهنری نان بدست توانی آوردن بیخرد و بیهنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را بزیان نزدیک کند، از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را بمنفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن بفرهنگ و هنر آموختن، چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود: یا بکار بستن آن چیز که {دانی}، یا بآموختن آن چیز که ندانی.
سقراط گفت: که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایهٔ بهتر از شرم نیست. پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت، از بهر آنک هرگاه بچشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد، چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم، بل که نیز از دشمنان یابم، اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود، آن فعل بد از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی، نه از دانا و بر مردم واجب است، چه بر بزرگان و چه بر فروتران، هنر و فرهنگ آموختن، که فزونی بر همه همسران خویش بفضل و هنر توان کرد، چون در خویش هنری بینی که در اشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزونتر دانند، از همه سران تو بقدر و بفضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او، بفضل و هنر، جهد کند تا فاضلتر و هنرمندتر شود. پس هر گاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هممانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود، که گفتهاند: که کاهلی فساد تن باشد، اگر تن ترا فرمانبرداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد، از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند، نه بمراد، که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند؛ پس تو تن خود را بستم فرمانبردار گردان و بقصد او را بطاعت آر، که هر که تن خود را فرمانبردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمانبردار خویش کردی بآموختن هنر سعادت دو جهان یافتی، که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایهٔ همه نیکها اندر دانش و ادبست، خاصه ادب نفس و تواضع و پارسائی و راستگوئی و پاکدینی و پاک شلواری و بیآزاری و بردباری و شرمگینی است. اما بحریت شرمگینی، اگر چه گفتهاند که: الحیاء من الایمان، بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد، چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد، که بسیار جای بود که بیشرمی باید کردن، تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار، که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرضهاء خویش بازماند، چنانک شرمگینی نتیجهٔ ایمانست بینوائی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بیشرمی هر دو بباید دانست، آنچ بصلاح نزدیکتر است میباید کرد که گفتهاند که: مقدمهٔ نیکی شرمست و مقدمهٔ بدی هم شرمست. اما نادان را مردم مدان و دانای بیهنر را دانا مشمر و پرهیزگار بیدانش را زاهد مدان و با مردم نادان همصحبت مگیر، خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیکنام گردد، نه بینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند؛ مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوشخویی و مردمی پیشه کن و از خوهاء ناستوده دور باش و زیان کار مباش که ثمرهٔ زیان کاری رنج باشد و ثمرهٔ رنج نیازمندی و ثمرهٔ نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستودهٔ خلقان باشی و نگر تا ستودهٔ جاهلان نباشی، که ستودهٔ عام نکوهیدهٔ خاص باشد، چنانک شنودم:
حکایت: گویند روزی افلاطون نشسته بود، با جملهٔ خاص آن شهر، مردی بسلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن میگفت، در میانهٔ سخن گفت: ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو میکرد و ترا دعا و ثنا میگفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است: خواستم که شکر او بتو رسانم. افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید، ندانم که چه کار جاهلانه کردهام که بطبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده، تا توبه کنم از آن کار، مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستودهٔ جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد:
حکایت: شنودم که محمد زکریا الرازی همیآمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانهٔ پیش او باز آمد، در هیچ ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید؛ محمد بازگشت و بخانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود و بخورد. شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همیخوری؟ گفت از بهر آن خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش در من ندیدی در من نخندیدی، که گفتهاند: کل طایر یطیر مع شکله.
و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش، لکن یکباره چنان نرم مباش که از خوشی و نرمی بخورندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت بدست بنساوند و با همه گروه موافق باش که بموافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردنست، اگر چه بیگناه ترا بیازارد تو جهد کن که او را نیازاری، که خانهٔ کمآزاری در کوی مردمیست و اصل مردمی گفتهاند که کمآزاری است؛ پس اگر مردمی کمآزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار، از آنچ مردم باید در آینه نگرد، اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش بود، که از نکو زشتی نزیبد و نباید که از گندم جو روید و از جو گندم و اندرین معنی مرا دو بیت است، بیت:
ما را صنما بدی همی پیش آری
وز ما تو چرا امید نیکی داری
رو رو جانا غلط همی پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری
پس اگر در آینه نگری و روی خود زشت بینی همچنان باید که نیکوئی کنی، چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی فزوده باشی، پس ناخوش و زشت بود دو زشت بیک جا و از یاران مشفق و نصیحتپذیرنده و آزموده نصیحتپذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت بخلوت بنشین، زیراک فایدهٔ تو ازیشان بوقت خلوت باشد. چنین سخنها که من یاد کردم بخوانی و بدانی بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه بفضل و هنر خویش غرّه مشو و مقید، آنگه که تو همه چیز آموختی و دانستی و خویشتن را از جملهٔ نادانان شمر که دانا آنگاه باشی که بر نادانی خویش واقف گردی، چنانک در حکایت آوردهاند:
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم رسولی آمد از روم، کسری بنشست چنانک رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه میبایست کی کند به بزرجمهر، یعنی که مرا چنین وزیریست؛ پیش رسول با بزرجمهر گفت: ای فلان همه چیز که در عالم است تو دانی و خواست که او گوید دانم. بزرجمهر گفت: نه ای خدایگان. خسرو از آن طیره شد و از رسول خجل شد، پرسید که همه چیز که داند؟ گفت: همه چیز همگنان دانند و همگنان هنوز از مادر نزادهاند.
پس ای پسر تو خود را از جمع داناتران مدان که چون خود را نادان دانستی دانا گشتی و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادان است،
که سقراط با بزرگی خویش همیگوید که: اگر من نترسیدمی که بعد از من بزرگان و اهل عقل بر من تعنت کنند و گویند که سقراط همه دانش جهان را بیک بار دعوی کرد، من مطلق بگفتمی که من هیچچیز ندانم و عاجزم، ولیکن نتوان گفت که از من دعوی بزرگ بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرگ در بیتی میبستاید و آن بیت اینست، نظم:
تا بدآنجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
پس ای پسر بدانش خویش غرّه مشو که اگر چه دانا باشی که مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، هر که مستبد برای خویش بود همیشه پشیمان بود و از مشاورت کردن عار مدار، با پیران عاقل و با دوستان مشفق مشاورت کن، که با حکمت و نبوت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلّم از پس آنکه آموزگار وی و سازندهٔ کار وی خدای عزوجل بود هم بر آن رضا {نداد و} گفت: و شاورهم فی الامر، گفت ای محمد با این پسندیدگان و یاران خویش مشورت کن که تدبیر شما و نصرت از من که خدایم و بدانک رای دو کس نه چون رای یک باشد، که بیک چشم آن نتوان دید که بدو چشم بیند، نه بینی که چون طبیب بیمار شود و بیماری بر وی سخت و دشوار استعانت بمعالجت خود نکند، طبیبی دیگر آرد و باستطلاع وی علاج کند خود را، اگر چه سخت دانا طبیبی باشد و اگر همچنین ترا شغلی افتد ناچار از بهر او تا جان بود بکوش، رنج تن و مال خویش دریغ مدار، اگر چه دشمن و حاسد تو باشد، که اگر وی در آن نماند فریاد پرسیدن تو او را از آن محبت زیادت باشد و باشد که آن دشمن دوست گردد و مردمان سخنگوی و سخندانی کی بسلام تو آیند ایشان را حرمت دار و با ایشان احسان کن تا بر سلام تو حریصتر باشند و ناکس ترین خلق آن بود که بر وی سلام نکنند، اگر چه با دانشی تمام باشد و با مردم نکو گوی دژم مباش که مردم دژم نه نکو باشد، که مردم اگر چه حکیم بود چون دژمروی بود حکمت بوی حکمت نماند و سخن وی را رونقی، پس شرط سخن گفتن بدان که چونست و چیست و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب هفتم: اندر پیشی جستن در سخندانی
ای پسر باید که مردم سخندان و سخنگوی بود و از بدان سخن نگاه دارد، اما تو ای پسر سخن راست گوی و دروغگوی مباش و خویشتن براست گفتن معروف کن. تا اگر بضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گوئی راست گوی، و لیک راست بدروغ ماننده مگوی که دروغ براست ماننده به که راست بدروغ ماننده، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول، پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن، تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسّوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد:
حکایت: بدان ای پسر که من بروزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم بغزا رفتم بگنجه، که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم، خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پای بر جای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاکدین و بیشبین، چنانک ملکان ستوده باشند، همه جد بودی بیهزل؛ چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همیگفت و من همیشنودم و جواب همیدادم، سخن هاء من او را پسندیده آمد، با من بسیار کرامت ها کرد و نگذاشت که بازگردم، از بس احسانها که میکرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال بگنجه مقیم شدم و پیوسته بطعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من میپرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم میبررسیدی؛ تا روزی از ولایت ما سخن میپرسید و عجایبهاء هر ناحیت میبرفت، میگفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوهپایه، و چشمهایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند، هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند، یکی ازیشان بیسبوی همیآید و بر راه اندر همی نگرد و کرمیست سبز اندر زمینهاء آن دیه هر کجا از آن کرم مییافت از راه بیک سو میافکند، تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود، چنانک بیاید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن. چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن میبود، تا پیروزان دیلم گفت: امیر گلهٔ تو کرد. گفت: فلان مردی پای بر جایست، چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند، چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت: من در حال از گنجه قاصدی فرستادم بگرگان و محضری فرمودم کردن بشهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و بچهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم، بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید، خاصه پیش من، اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول، تا از تو آن راست قبول کنند.
اما بدان که سخن از چهار نوعست: یکی نادانستنی و نه گفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی، اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد}، اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیهالسلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها، که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب، چون یک وجه نزول و مانند این، پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیائی بدآن بسته است و بهر دو جهان بکار آید، از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود، تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد، که آن نه شرع بود، چون بگوئی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید، یا آزار آن دوست، یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو، پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی، اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی، اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست: یکی نیکو و یکی زشت؛ سخن که بمردمان نمایی نکوترین نمای، تا مقبول بود و مردمان درجهٔ تو بشناسند، که بزرگان و خردمندان را بسخن بدانند، نه سخن را بمردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش، چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه میگوید: المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن بعبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد.
حکایت: شنیدم که هارونالرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهاء او از دهان بیرون افتادی بیکبار، بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست؟ معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد، چنانک کس نماند. هارونالرشید گفت: این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من، چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم؟ خوابگزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت. خوابگزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانیتر از همه اقربا باشد. هارونالرشید گفت: دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت از عبارت بسیار فرق است، این مرد را صد دینار فرمود.
و حکایتی دیگر بیاد آمد مرا: اگر چه نه حکایت کتابست ولکن گفتهاند النادرة لاترد و نیز گفتهاند: قل النادرة ولو علی الوالدة: شنودم که مردی با غلام خود خفته بود، غلام را گفت: کون ازین سون کن. غلام گفت: ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت. مرد گفت: بگوی. غلام گفت: بگوی روی از آن سوی کن، اندر هر دو سخن غرض یکی است، باری بعبارت زشت نگفته باشی. مرد گفت: شنیدم و آموختم و این پایان است که گفتم ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم.
پس پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت، تا هم سخنگوی باشی و هم سخندان و اگر سخنی گویی و ندانی، چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند، که وی نیز سخنگوی است اما سخندان نیست و سخنگوی و سخندان آن بود که هر چه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جملهٔ عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهمیهٔ باشد نه مردم. اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و بناجایگاه ضایع مکن، تا بر دانش ستم نکرده باشی؛ اما هر چه گویی راست گوی و دعوی کنندهٔ بیمعنی مباش و اندر همه دعویها برهان کمتر شناس و دعوی بیشتر، بعلمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب، که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و بچیزی که {ندانی} بهیچ نرسی.
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسئلهٔ بپرسید، مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت، گفت: ای زن، این که تو میپرسی من آن ندانم. زن گفت: پس اگر تو این ندانی، نعمت خدایگان ما بچه میخوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم و ملک مرا بدان چیز که بدانم مرا چیزی دهد و اگر توانی بیا و از ملک بپرس، تا خود بدانک بدانم مرا ملک چیزی همیدهد یا نه؟
اما در کار ها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش که صاحب شریعت ما گفت: خیر الامور اوسطها و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن و اگر از گرانسنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکساری و شتابزدگی ستوده گردی و بدانستن رازی که تعلق بنیک و بد تو دارد رغبت منمای و جز با خود با کس راز مگوی، اگر چه درون سخن نیک بود، از برون سون گمان بزشتی برند، که آدمیان بیشتر بر یک دیگر بد گمانند و در هر کاری سخن و همت و حال باندازهٔ مال دار و هر چه بگویی آن گوی که بر راستی سخن تو گواهی دهند، اگر چه بنزدیک مردمان سخنگوی صادق باشی، اگر خواهی که خود را معیوب گردانی بر هیچ چیز گواه مشو، پس اگر شوی بوقت گواهی دادن احتزاز مکن و چون گواهی دهی بمیل مده، هر سخن که بگویند بشنو، لیکن بکار بستن مشتاب و هر چه گویی باندیشه گوی و اندیشه را مقدم گفتار خویش دار، تا از گفته پشیمان نگردی، که بیش اندیشی دوام کفایت است و از شنودن هیچ سخن ملول {مباش}، اگر بکارت آید یا نه بشنو، تا در سخن بر تو بسته نشود و فایدهٔ سخن غایب نگردد و سرد سخن مباش که سخن سرد چون تخمی است که از وی دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر، تا در آموختن بر تو گشاده {گردد} و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن را معلوم نگردانی و سخن یک گونه گوی، با خاص خاص و با عام عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد، مگر در جایی که در سخن گفتن از تو حجت و دلیل جویند و اگر در جایگاهی از تو در سخن گفتن از تو حجت جویند سخن برضای ایشان گوی، تا بسلامت از میان ایشان بیرون آیی و اگر سخندان باشی کمتر از آن نمای که دانی، تا بوقت گفتار پیاده نمانی و بسیاردان و کمگوی باش، نه کمدان بسیارگوی، که گفتهاند: که خاموشی دوم سلامتی است و بسیار گفتن دوم بیخردی، از آنک بسیارگوی، اگر چه که خردمند باشد، چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از عقل دانند و هر چند پاک و پارسا باشی خویشتنستای مباش، که گواهی ترا بر تو کس نشنود و بکوش تا ستودهٔ مردمان باشی، نه ستودهٔ خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که بکار آید، تا آن سخن بر تو وبال نگردد، چنانک بر آن علوی زنگانی شد:
حکایت: شنودم کی بروزگار صاحب پیری بود بزنگان، فقیه و محتشم، از اصحاب شافعی رحمهالله، مفتی و مذکر و مزکی زنگان بود و جوانی بود علوی پسر رئیس زنگان، همچنین فقیه و مذکر بود و پیوسته این هر دو با یک دیگر در مکاشفت بودند، بر سر منبر یکدیگر را طعنها زدندی، این علوی روزی بر سر منبر پیر را کافر خواند؛ خبر بدان شیخ بردند، وی نیز بر سر منبر این علوی را حرامزاده خواند؛ خبر بعلوی بردند سخت از جای بشد، در حال برخاست و بشهر ری رفت و پیش صاحب از آن پیر گله کرد و بگریست و گفت: نشاید که بروزگار تو کسی فرزند رسول را حرامزاده خواند. صاحب ازین پیر در خشم شد و قاصدی فرستاد و این پیر را بری آوردند و بمظالم بنشست، با فقها و سادات و این پیر را بفرمود آوردن و گفتک ای شیخ، تو مردی از جمله امامان شافعی رحمهالله و مردی عالم و بلب گور رسیده شاید که فرزند رسول را حرامزاده خوانی؟ اکنون اینکه گفتی درست کن، یا نه ترا عقوبت کنم، هر چه بلیغ باشد، تا خلق از تو عبرت گیرند و دیگر کس این بیادبی نکند و بیحرمتی، چنانک در شرع واجبست. پیر گفت: بر درستی سخن من گواه من هم این علوی است، بر نفس او به ازو گواه مخواه، اما بقول من او حلالزادهٔ است پاک و بقول خود حرامزاده. صاحب گفت: بچه معلوم کنی؟ پیر گفت: همه زنگان دانند که نکاح پدر او با مادر او من بستهام و او بر سر منبر مرا کافر گفته است، اگر این سخن از اعتقاد گفته است، پس نکاحی که کافر بندد درست نباشد، پس او بقول خود حرامزاده است و اگر نه باعتقاد گفت دروغگوی باشد و حد بر وی لازم است. پس پیر گفت: بهمه حال دروغگوی است، یا حرامزاده و فرزند رسول دروغگوی نباشد، چنانک خواهید شما او را همیخوانید، بیشک ازین دوگانه بر یک چیز بباید ایستادن. آن علوی سخت خجل گشت و هیچ جواب نداشت و این سخن نااندیشیده گفت، تا بر وی وبال گشت.
پس ای پسر سخنگوی باش، نه یافهگوی، که یافه گفتن دوم دیوانگی باشد و با هر که سخن گویی بنگر تا سخن ترا خریدار است یا نی، اگر مشتری چرب یابی همیفروش و اگر نه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید، تا خریدار تو باشد ولکن با مردمان مردم باش و با آدمیان آدمی، که مردم دیگرست و آدمی دیگر و هر که از خواب غفلت بیدار شد با خلق چنین زید کی من گفتم و تا توانی از سخن گفتن و شنودن نفور مشو، که مردم از سخن شنیدن سخنگوی شود، دلیل بر آنک اگر کودکی را از مادر جدا کنند و در زیرزمین برند و شیر همیدهند و هم آنجا میپروردند و مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود، چون بزرگ شود گنگ بود، تا بروزگار همیشنود و همیآموزد، آنگاه گویا شود. دلیل دیگر: هر که از مادر کر زاید لال بود، نه بینی که لالان کر باشند؟ پس سخنها بشنو و یاد گیر و قبول کن، خاصه سخنهای پند از گفتهاء ملوک و حکما و گفتهاند که پند حکما و ملوک شنودن دیدهٔ خرد روشن کند، کی سرمه و توتیای چشم حکمتست. پس این قول را کی گفتم بگوش دل باید شنودن و اعتقاد کردن، ازین سخنها اندرین وقت چند سخن نغز و نکتهاء بدیع یاد آمد، از قول نوشین روان عادل ملک ملوک عجم و اندرین کتاب یاد کردم، تا تو نیز بخوانی و بدانی و یاد گیری و کار بند باشی و کار بستن این سخنها و پندهاء آن پادشاه ما را واجبتر باشد که ما از تخمهٔ آن ملوکیم.
و بدان که چنین خواندم از اخبار خلفاء گذشته که مأمون خلیفه رحمهالله بتربت نوشین {روان} رفت، آنجا کی دخمهٔ او بود، اعضای او را یافت بر تختی پوسیده و خاک شده، بر فراز تخت وی بود، بر دیوار دخمه خطی چند بزر نوشته بود، بزفان پهلوی؛ مأمون بفرمود تا دبیران پهلوی را حاضر کردند و آن نوشته ها را بخواندند و ترجمه کردند بتازی و آن تازی در عجم معروفست:
اول گفته بود کی تا من زنده بودم همه بندگان خدای از من بهرهمند بودند و هرگز هیچکس بخدمت من نیآمد که از رحمت من بهره نیافت، اکنون چون وقت عاجزی آمد، هیچ چاره ندانستم بجز از آنک این سخنها بر دیوار نوشتم، تا اگر کسی وقتی بزیارت من آید و این لفظها را بخواند و بداند و او نیز از من محروم نماند و این سخنها و پندهای من پایرنج آن کس بود، اینست که نوشته است و بالله التوفیق.
حکایت: بدان ای پسر که من بروزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم بغزا رفتم بگنجه، که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم، خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پای بر جای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاکدین و بیشبین، چنانک ملکان ستوده باشند، همه جد بودی بیهزل؛ چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همیگفت و من همیشنودم و جواب همیدادم، سخن هاء من او را پسندیده آمد، با من بسیار کرامت ها کرد و نگذاشت که بازگردم، از بس احسانها که میکرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال بگنجه مقیم شدم و پیوسته بطعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من میپرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم میبررسیدی؛ تا روزی از ولایت ما سخن میپرسید و عجایبهاء هر ناحیت میبرفت، میگفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوهپایه، و چشمهایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند، هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند، یکی ازیشان بیسبوی همیآید و بر راه اندر همی نگرد و کرمیست سبز اندر زمینهاء آن دیه هر کجا از آن کرم مییافت از راه بیک سو میافکند، تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود، چنانک بیاید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن. چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن میبود، تا پیروزان دیلم گفت: امیر گلهٔ تو کرد. گفت: فلان مردی پای بر جایست، چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند، چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت: من در حال از گنجه قاصدی فرستادم بگرگان و محضری فرمودم کردن بشهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و بچهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم، بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید، خاصه پیش من، اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول، تا از تو آن راست قبول کنند.
اما بدان که سخن از چهار نوعست: یکی نادانستنی و نه گفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی، اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد}، اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیهالسلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها، که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب، چون یک وجه نزول و مانند این، پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیائی بدآن بسته است و بهر دو جهان بکار آید، از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود، تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد، که آن نه شرع بود، چون بگوئی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید، یا آزار آن دوست، یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو، پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی، اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی، اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست: یکی نیکو و یکی زشت؛ سخن که بمردمان نمایی نکوترین نمای، تا مقبول بود و مردمان درجهٔ تو بشناسند، که بزرگان و خردمندان را بسخن بدانند، نه سخن را بمردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش، چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه میگوید: المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن بعبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد.
حکایت: شنیدم که هارونالرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهاء او از دهان بیرون افتادی بیکبار، بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست؟ معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد، چنانک کس نماند. هارونالرشید گفت: این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من، چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم؟ خوابگزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت. خوابگزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانیتر از همه اقربا باشد. هارونالرشید گفت: دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت از عبارت بسیار فرق است، این مرد را صد دینار فرمود.
و حکایتی دیگر بیاد آمد مرا: اگر چه نه حکایت کتابست ولکن گفتهاند النادرة لاترد و نیز گفتهاند: قل النادرة ولو علی الوالدة: شنودم که مردی با غلام خود خفته بود، غلام را گفت: کون ازین سون کن. غلام گفت: ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت. مرد گفت: بگوی. غلام گفت: بگوی روی از آن سوی کن، اندر هر دو سخن غرض یکی است، باری بعبارت زشت نگفته باشی. مرد گفت: شنیدم و آموختم و این پایان است که گفتم ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم.
پس پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت، تا هم سخنگوی باشی و هم سخندان و اگر سخنی گویی و ندانی، چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند، که وی نیز سخنگوی است اما سخندان نیست و سخنگوی و سخندان آن بود که هر چه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جملهٔ عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهمیهٔ باشد نه مردم. اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و بناجایگاه ضایع مکن، تا بر دانش ستم نکرده باشی؛ اما هر چه گویی راست گوی و دعوی کنندهٔ بیمعنی مباش و اندر همه دعویها برهان کمتر شناس و دعوی بیشتر، بعلمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب، که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و بچیزی که {ندانی} بهیچ نرسی.
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسئلهٔ بپرسید، مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت، گفت: ای زن، این که تو میپرسی من آن ندانم. زن گفت: پس اگر تو این ندانی، نعمت خدایگان ما بچه میخوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم و ملک مرا بدان چیز که بدانم مرا چیزی دهد و اگر توانی بیا و از ملک بپرس، تا خود بدانک بدانم مرا ملک چیزی همیدهد یا نه؟
اما در کار ها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش که صاحب شریعت ما گفت: خیر الامور اوسطها و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن و اگر از گرانسنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکساری و شتابزدگی ستوده گردی و بدانستن رازی که تعلق بنیک و بد تو دارد رغبت منمای و جز با خود با کس راز مگوی، اگر چه درون سخن نیک بود، از برون سون گمان بزشتی برند، که آدمیان بیشتر بر یک دیگر بد گمانند و در هر کاری سخن و همت و حال باندازهٔ مال دار و هر چه بگویی آن گوی که بر راستی سخن تو گواهی دهند، اگر چه بنزدیک مردمان سخنگوی صادق باشی، اگر خواهی که خود را معیوب گردانی بر هیچ چیز گواه مشو، پس اگر شوی بوقت گواهی دادن احتزاز مکن و چون گواهی دهی بمیل مده، هر سخن که بگویند بشنو، لیکن بکار بستن مشتاب و هر چه گویی باندیشه گوی و اندیشه را مقدم گفتار خویش دار، تا از گفته پشیمان نگردی، که بیش اندیشی دوام کفایت است و از شنودن هیچ سخن ملول {مباش}، اگر بکارت آید یا نه بشنو، تا در سخن بر تو بسته نشود و فایدهٔ سخن غایب نگردد و سرد سخن مباش که سخن سرد چون تخمی است که از وی دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر، تا در آموختن بر تو گشاده {گردد} و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن را معلوم نگردانی و سخن یک گونه گوی، با خاص خاص و با عام عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد، مگر در جایی که در سخن گفتن از تو حجت و دلیل جویند و اگر در جایگاهی از تو در سخن گفتن از تو حجت جویند سخن برضای ایشان گوی، تا بسلامت از میان ایشان بیرون آیی و اگر سخندان باشی کمتر از آن نمای که دانی، تا بوقت گفتار پیاده نمانی و بسیاردان و کمگوی باش، نه کمدان بسیارگوی، که گفتهاند: که خاموشی دوم سلامتی است و بسیار گفتن دوم بیخردی، از آنک بسیارگوی، اگر چه که خردمند باشد، چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از عقل دانند و هر چند پاک و پارسا باشی خویشتنستای مباش، که گواهی ترا بر تو کس نشنود و بکوش تا ستودهٔ مردمان باشی، نه ستودهٔ خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که بکار آید، تا آن سخن بر تو وبال نگردد، چنانک بر آن علوی زنگانی شد:
حکایت: شنودم کی بروزگار صاحب پیری بود بزنگان، فقیه و محتشم، از اصحاب شافعی رحمهالله، مفتی و مذکر و مزکی زنگان بود و جوانی بود علوی پسر رئیس زنگان، همچنین فقیه و مذکر بود و پیوسته این هر دو با یک دیگر در مکاشفت بودند، بر سر منبر یکدیگر را طعنها زدندی، این علوی روزی بر سر منبر پیر را کافر خواند؛ خبر بدان شیخ بردند، وی نیز بر سر منبر این علوی را حرامزاده خواند؛ خبر بعلوی بردند سخت از جای بشد، در حال برخاست و بشهر ری رفت و پیش صاحب از آن پیر گله کرد و بگریست و گفت: نشاید که بروزگار تو کسی فرزند رسول را حرامزاده خواند. صاحب ازین پیر در خشم شد و قاصدی فرستاد و این پیر را بری آوردند و بمظالم بنشست، با فقها و سادات و این پیر را بفرمود آوردن و گفتک ای شیخ، تو مردی از جمله امامان شافعی رحمهالله و مردی عالم و بلب گور رسیده شاید که فرزند رسول را حرامزاده خوانی؟ اکنون اینکه گفتی درست کن، یا نه ترا عقوبت کنم، هر چه بلیغ باشد، تا خلق از تو عبرت گیرند و دیگر کس این بیادبی نکند و بیحرمتی، چنانک در شرع واجبست. پیر گفت: بر درستی سخن من گواه من هم این علوی است، بر نفس او به ازو گواه مخواه، اما بقول من او حلالزادهٔ است پاک و بقول خود حرامزاده. صاحب گفت: بچه معلوم کنی؟ پیر گفت: همه زنگان دانند که نکاح پدر او با مادر او من بستهام و او بر سر منبر مرا کافر گفته است، اگر این سخن از اعتقاد گفته است، پس نکاحی که کافر بندد درست نباشد، پس او بقول خود حرامزاده است و اگر نه باعتقاد گفت دروغگوی باشد و حد بر وی لازم است. پس پیر گفت: بهمه حال دروغگوی است، یا حرامزاده و فرزند رسول دروغگوی نباشد، چنانک خواهید شما او را همیخوانید، بیشک ازین دوگانه بر یک چیز بباید ایستادن. آن علوی سخت خجل گشت و هیچ جواب نداشت و این سخن نااندیشیده گفت، تا بر وی وبال گشت.
پس ای پسر سخنگوی باش، نه یافهگوی، که یافه گفتن دوم دیوانگی باشد و با هر که سخن گویی بنگر تا سخن ترا خریدار است یا نی، اگر مشتری چرب یابی همیفروش و اگر نه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید، تا خریدار تو باشد ولکن با مردمان مردم باش و با آدمیان آدمی، که مردم دیگرست و آدمی دیگر و هر که از خواب غفلت بیدار شد با خلق چنین زید کی من گفتم و تا توانی از سخن گفتن و شنودن نفور مشو، که مردم از سخن شنیدن سخنگوی شود، دلیل بر آنک اگر کودکی را از مادر جدا کنند و در زیرزمین برند و شیر همیدهند و هم آنجا میپروردند و مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود، چون بزرگ شود گنگ بود، تا بروزگار همیشنود و همیآموزد، آنگاه گویا شود. دلیل دیگر: هر که از مادر کر زاید لال بود، نه بینی که لالان کر باشند؟ پس سخنها بشنو و یاد گیر و قبول کن، خاصه سخنهای پند از گفتهاء ملوک و حکما و گفتهاند که پند حکما و ملوک شنودن دیدهٔ خرد روشن کند، کی سرمه و توتیای چشم حکمتست. پس این قول را کی گفتم بگوش دل باید شنودن و اعتقاد کردن، ازین سخنها اندرین وقت چند سخن نغز و نکتهاء بدیع یاد آمد، از قول نوشین روان عادل ملک ملوک عجم و اندرین کتاب یاد کردم، تا تو نیز بخوانی و بدانی و یاد گیری و کار بند باشی و کار بستن این سخنها و پندهاء آن پادشاه ما را واجبتر باشد که ما از تخمهٔ آن ملوکیم.
و بدان که چنین خواندم از اخبار خلفاء گذشته که مأمون خلیفه رحمهالله بتربت نوشین {روان} رفت، آنجا کی دخمهٔ او بود، اعضای او را یافت بر تختی پوسیده و خاک شده، بر فراز تخت وی بود، بر دیوار دخمه خطی چند بزر نوشته بود، بزفان پهلوی؛ مأمون بفرمود تا دبیران پهلوی را حاضر کردند و آن نوشته ها را بخواندند و ترجمه کردند بتازی و آن تازی در عجم معروفست:
اول گفته بود کی تا من زنده بودم همه بندگان خدای از من بهرهمند بودند و هرگز هیچکس بخدمت من نیآمد که از رحمت من بهره نیافت، اکنون چون وقت عاجزی آمد، هیچ چاره ندانستم بجز از آنک این سخنها بر دیوار نوشتم، تا اگر کسی وقتی بزیارت من آید و این لفظها را بخواند و بداند و او نیز از من محروم نماند و این سخنها و پندهای من پایرنج آن کس بود، اینست که نوشته است و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب هشتم: اندر یاد کردن پندهای نوشروان عادل
اول گفت: تا روز و شب آینده است و رونده از گردش سالها شگفت مدار.
و گفت: مردمان چرا از کاری پشیمانی خورند که یکبار از آن پشیمانی خورده باشند؟
گفت: چرا ایمن خسبد کسی که آشناء پادشاه باشد؟
گفت: چرا زنده شمرد کسی خود را کی زندگانی او نه بر مراد او بود؟
آخر گفت: هر که ترا زشت گوید معذور تر از آنک آن زشت بتو رساند.
آخر گفت: بخداوند تعزیت آن دردسر نرسد که بدان کس که بیفایده گوش دارد.
آخر گفت: از خداوند زیان بسیاری آن کس را زیانمندتر دار کی وی را دیدار چشم زیانمند بود.
آخر گفت: هر بندهٔ که او را بخرند و بفروشند آزادتر از آن کس دان که او بندهٔ گلو بود.
آخر گفت: هر چند کسی دانا بود که پاداش ورا خرد نبود آن دانش بر وی وبال بود.
آخر گفت: هر که روزگار او را دانا نکند در آموزش او هیچ کس را رنج نباید برد که رنج او ضایع باشد.
آخر گفت: همه چیز از نادان نگاه داشتن آسانتر از آن بود که از تن خویش نادان را.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش.}
آخر گفت: اگر خواهی که رنج تو ضایع نباشد، بجای مردمان، رنج مردمان بجای خویش ضایع مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که کمدوست نباشی کینه مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که بیاندازه اندوهگین نباشی حسود مباش.
{دیگر گفت: اگر خواهی که از رنجیدگی دور باشی آنچه نرود مران.}
آخر گفت: اگر خواهی که زندگانی بآسانی گذاری روش خود را بر روی کار دار.
آخر گفت: اگر خواهی که ترا دیوانهوار نشمرند آنچ نایافتنی بود مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که با آزرم بباشی و با آبروی آزار کس مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که فریفته نباشی کار ناکرده را کرده مپندار.
{دیگر گفت: اگر خواهی که پردهٔ تو دریده نشود پرده کس مدر.}
آخر گفت: اگر خواهی که بر قفاء تو نخندند زیردستان را پاک دار.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که از پشیمانی دراز ایمن گردی بهوای دل کار مکن.}
آخر گفت: اگر خواهی که زیرک باشی روی خویش در آیینهٔ کسان بین.
آخر گفت: اگر خواهی که بیبیم باشی بیآزار باش.
آخر گفت: اگر خواهی که قدر تو بر جای باشد قدر مردمان بشناس.
آخر گفت: اگر خواهی که بقول تو کار کنند بقول خود کار کن.
آخر گفت: اگر خواهی که پسندیدهٔ مردمان باشی بر آن کس که خرد دارد راز خویش آشکار مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که برتر از مردمان باشی فراخ نان و نمک باش.
آخر گفت: چرا دشمن نخوانی کسی را که جوانمردی خویش در آزار مردمان داند؟
آخر گفت: چرا دوست خوانی کسی را که دشمن دوستان تو بود؟
آخر گفت: با مردم بیهنر دوستی مدار که مردم بیهنر نه دوستی را شاید و نه دشمنی را.
آخر گفت: پرهیز ار نادانی که خود را دانا شمرد.
آخر گفت: داد از خود بده تا از داور مستغنی باشی.
آخر گفت: اگر چه حق تلخ باشد بباید شنید.
آخر گفت: اگر خواهی که راز تو دشمن نداند با دوست مگوی.
آخر گفت: خرد نگرش بزرگ زیان مباش.
آخر گفت: بیقدر مردم را زنده مشمر.
آخر گفت: اگر خواهی که بیگنج توانگر باشی بسند کار باش.
آخر گفت: بگزاف مخر تا بگزاف نباید فروخت.
آخر گفت: مرگ به از آنکه نیاز بهمچون خودی برداشتن.
آخر گفت: از گرسنگی مردن به از آنکه از نان سفله سیر شدن.
آخر گفت: بهر تخایلی که ترا صورت بندد بر نامعتمدان اعتماد مکن و از معتمدان اعتماد مبر.
آخر گفت: بکم ز خودی محتاج بودن عظیم مصیبتی باشد، اگر چه خوش بود، که اندر آب مردن به که از حقیر زینهار خواستن.
آخر گفت: فاسق متواضع این جهان جوی بهتر از عابد متکبر آن جهان جوی.
آخر گفت: نادانتر از آن مردم نباشد که یکی از کهتری بمهتری پرسیده باشد همچنان بسوی او بچشم کهتری نگرند.
آخر گفت: شرمی نبود بتر از آنکه بچیزی دعوی کند که نداند و آنگاه دروغگوی باشد.
آخر گفت: فریفتهتر از آن کس نبود که یافته بنایافته بدهد.
آخر گفت: فرومایهتر از آن کسی نباشد که کسی را بدو حاجتی باشد و تواند که روا کند و نکند.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار دادگران باشی زیردستان خود را بطاقت خویش نکودار.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار آزادان باشی طمع را بخود راه مده و در دل جای مده.
آخر گفت: اگر خواهی که از نکوهش عام دور باشی اثرهاء ایشان را ستاینده باش.
آخر گفت: اگر خواهی که در دلها محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند سخن بر مراد مردمان گوی.
آخر گفت: اگر خواهی که نیکوترین و پسندیدهترین مردمان باشی آنچ بخود نپسندی بکس مپسند.
آخر گفت: اگر خواهی کی بر دلت جراحت نرسد که هیچ مرهم نپذیرد با هیچ نادان مناظره مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که بهترین خلق باشی از خلق چیزی دریغ مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که زبانت دراز باشد کوته دست باش.
آخر اینست سخنها و پندهاء نوشروان عادل، چون بخوانی، ای پسر این لفظها را خوار مدار که ازین سخنها هم بوی حکمت آید و هم بوی ملک، زیراک هم سخن حکماست و هم سخن پادشاهان، جمله همه معلوم خویش گردان و اکنون آموز کی جوانی، که چون پیر گشتی خود بشنیدن نپردازی، که پیران چیز ها دانند که جوانان ندانند والله اعلم بالصواب.
و گفت: مردمان چرا از کاری پشیمانی خورند که یکبار از آن پشیمانی خورده باشند؟
گفت: چرا ایمن خسبد کسی که آشناء پادشاه باشد؟
گفت: چرا زنده شمرد کسی خود را کی زندگانی او نه بر مراد او بود؟
آخر گفت: هر که ترا زشت گوید معذور تر از آنک آن زشت بتو رساند.
آخر گفت: بخداوند تعزیت آن دردسر نرسد که بدان کس که بیفایده گوش دارد.
آخر گفت: از خداوند زیان بسیاری آن کس را زیانمندتر دار کی وی را دیدار چشم زیانمند بود.
آخر گفت: هر بندهٔ که او را بخرند و بفروشند آزادتر از آن کس دان که او بندهٔ گلو بود.
آخر گفت: هر چند کسی دانا بود که پاداش ورا خرد نبود آن دانش بر وی وبال بود.
آخر گفت: هر که روزگار او را دانا نکند در آموزش او هیچ کس را رنج نباید برد که رنج او ضایع باشد.
آخر گفت: همه چیز از نادان نگاه داشتن آسانتر از آن بود که از تن خویش نادان را.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش.}
آخر گفت: اگر خواهی که رنج تو ضایع نباشد، بجای مردمان، رنج مردمان بجای خویش ضایع مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که کمدوست نباشی کینه مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که بیاندازه اندوهگین نباشی حسود مباش.
{دیگر گفت: اگر خواهی که از رنجیدگی دور باشی آنچه نرود مران.}
آخر گفت: اگر خواهی که زندگانی بآسانی گذاری روش خود را بر روی کار دار.
آخر گفت: اگر خواهی که ترا دیوانهوار نشمرند آنچ نایافتنی بود مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که با آزرم بباشی و با آبروی آزار کس مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که فریفته نباشی کار ناکرده را کرده مپندار.
{دیگر گفت: اگر خواهی که پردهٔ تو دریده نشود پرده کس مدر.}
آخر گفت: اگر خواهی که بر قفاء تو نخندند زیردستان را پاک دار.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که از پشیمانی دراز ایمن گردی بهوای دل کار مکن.}
آخر گفت: اگر خواهی که زیرک باشی روی خویش در آیینهٔ کسان بین.
آخر گفت: اگر خواهی که بیبیم باشی بیآزار باش.
آخر گفت: اگر خواهی که قدر تو بر جای باشد قدر مردمان بشناس.
آخر گفت: اگر خواهی که بقول تو کار کنند بقول خود کار کن.
آخر گفت: اگر خواهی که پسندیدهٔ مردمان باشی بر آن کس که خرد دارد راز خویش آشکار مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که برتر از مردمان باشی فراخ نان و نمک باش.
آخر گفت: چرا دشمن نخوانی کسی را که جوانمردی خویش در آزار مردمان داند؟
آخر گفت: چرا دوست خوانی کسی را که دشمن دوستان تو بود؟
آخر گفت: با مردم بیهنر دوستی مدار که مردم بیهنر نه دوستی را شاید و نه دشمنی را.
آخر گفت: پرهیز ار نادانی که خود را دانا شمرد.
آخر گفت: داد از خود بده تا از داور مستغنی باشی.
آخر گفت: اگر چه حق تلخ باشد بباید شنید.
آخر گفت: اگر خواهی که راز تو دشمن نداند با دوست مگوی.
آخر گفت: خرد نگرش بزرگ زیان مباش.
آخر گفت: بیقدر مردم را زنده مشمر.
آخر گفت: اگر خواهی که بیگنج توانگر باشی بسند کار باش.
آخر گفت: بگزاف مخر تا بگزاف نباید فروخت.
آخر گفت: مرگ به از آنکه نیاز بهمچون خودی برداشتن.
آخر گفت: از گرسنگی مردن به از آنکه از نان سفله سیر شدن.
آخر گفت: بهر تخایلی که ترا صورت بندد بر نامعتمدان اعتماد مکن و از معتمدان اعتماد مبر.
آخر گفت: بکم ز خودی محتاج بودن عظیم مصیبتی باشد، اگر چه خوش بود، که اندر آب مردن به که از حقیر زینهار خواستن.
آخر گفت: فاسق متواضع این جهان جوی بهتر از عابد متکبر آن جهان جوی.
آخر گفت: نادانتر از آن مردم نباشد که یکی از کهتری بمهتری پرسیده باشد همچنان بسوی او بچشم کهتری نگرند.
آخر گفت: شرمی نبود بتر از آنکه بچیزی دعوی کند که نداند و آنگاه دروغگوی باشد.
آخر گفت: فریفتهتر از آن کس نبود که یافته بنایافته بدهد.
آخر گفت: فرومایهتر از آن کسی نباشد که کسی را بدو حاجتی باشد و تواند که روا کند و نکند.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار دادگران باشی زیردستان خود را بطاقت خویش نکودار.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار آزادان باشی طمع را بخود راه مده و در دل جای مده.
آخر گفت: اگر خواهی که از نکوهش عام دور باشی اثرهاء ایشان را ستاینده باش.
آخر گفت: اگر خواهی که در دلها محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند سخن بر مراد مردمان گوی.
آخر گفت: اگر خواهی که نیکوترین و پسندیدهترین مردمان باشی آنچ بخود نپسندی بکس مپسند.
آخر گفت: اگر خواهی کی بر دلت جراحت نرسد که هیچ مرهم نپذیرد با هیچ نادان مناظره مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که بهترین خلق باشی از خلق چیزی دریغ مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که زبانت دراز باشد کوته دست باش.
آخر اینست سخنها و پندهاء نوشروان عادل، چون بخوانی، ای پسر این لفظها را خوار مدار که ازین سخنها هم بوی حکمت آید و هم بوی ملک، زیراک هم سخن حکماست و هم سخن پادشاهان، جمله همه معلوم خویش گردان و اکنون آموز کی جوانی، که چون پیر گشتی خود بشنیدن نپردازی، که پیران چیز ها دانند که جوانان ندانند والله اعلم بالصواب.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب نهم: اندر ترتیب پیری و جوانی
ای پسر هر چند جوانی پیر عقل باش، نگویم که جوانی مکن ولکن جوان خویشتندار باش و از جوانان پژمده مباش، جوان شاطر نیکو بود، چنانک ارسطاطالیس حکیم گفت: الشباب نوع من الجنون، و نیز از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد و از کاهلی بلا خیزد و بهرهٔ خویش از جوانی بحسب طاقت بردار، که چون پیر شوی خود نتوانی، چنانک آن پیر گفت که چندین مال بخوردم، در وقت جوانی و خوبرویان مرا نخواستند، چون پیر شدم من ایشان را نمیخواهم، بیت:
سبحان الله درین جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همین بودی بس
کاندر پیری ز من بباید کس را
خود پیر شدم مرا نبایست از کس
و هر چند جوان باشی خدای را عزوجل فراموش مکن، بهیچ وقت و از مرگ ایمن مباش که مرگ نه بر پیری بود و نه بجوانی، چنانک عسجدی گفت:
مرگ به پیری و جوانیستی
پیر بمردی و جوان زیستی
و بدانک هر که بزاید بیشک بمیرد، چنانک شنودم:
حکایت: در شهر مردی درزی بود، بر دروازهٔ شهر دوکان داشتی، بر گذر گورستان و کوزهٔ در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازهٔ که از در شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگها کردی که چند کس بیرون بردند و آن کوزه را تهی کردی و باز سنگ در همی افکندی، تا روزگاری برآمد، درزی نیز بمرد، مردی بطلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت، در دوکانش بسته دید، همسایهٔ او را پرسید که این درزی کجاست که حاضر نیست؟ همسایه گفت که: درزی نیز در کوزه افتاد!
اما ای پسر هوشیار باش و بجوانی غره مشو، در طاعت و معصیت، بهرحال که باشی از خدای عزوجل میترس و عفو میخواه و از مرگ همیترس، تا چون درزی ناگاه در کوزه نیفتی با بار گناهان گران و نشست و خاست همه با جوانان مکن، با پیران نیز مجالست کن و رفیقان و ندیمان پیر و جوان آمیخته دار، که اگر جوانی در جوانی محال کند از پیر مانع آن محال باشد. از بهر آنک پیران چیزها دانند که جوانان ندانند، اگر چه عادت جوانان را چنان بود که بر پیران تماخره کنند، از آنک پیران محتاج جوانی بینند و بدین سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بیحرمتی کنند، زیراک اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بیشک در آرزوی پیری باشند و پیر آن آرزو یافته است و ثمرهٔ آن برداشته، جوانان را بتر، که این آرزو باشد که بیابد و باشد که نیابد؛ چون نیک بنگری هر دو خشنود یک دیگرند، اگر چه جوان خویشتن را داناترین همه کس شمرد، تو از جمع این چنین جوانان مباش و پیران را حرمت دار و سخن با پیران بگزاف مگوی که جواب پیران مسئلت باشد.
حکایت: شنیدم که پیری بود صد ساله، پشت گوژ و دو تا گشته و بر عصا تکیه کرده و میآمد. جوانی بتماخره وی را گفت: ای شیخ، این کمانک بر چند خریدی؟ تا من نیز یکی بخرم. پیر گفت: اگر عمر یابی و صبر کنی خود رایگان بتو بخشند.
هر چند پیر زی و با هنری اما با پیران ناپای بر جای منشین که صحبت جوانان پای بر جای به از صحبت پیران ناپای بر جای و تا جوانی جوان باش و چون پیر شدی پیری کن، چنانک من دو بیت میگویم درین معنی؛ بیت:
گفتم که در سرای زنجیری کن
با من بنشین و بر دلم میری کن
گفتا که سپید هات را قیری کن
سودا چه پزی پیر شدی پیری کن
که در وقت جوانی پیری نرسد، چنانک جوانان را نیز پیری نرسد، که جوانی کردن در پیری بوق زدن بود در هزیمت، چنانک من در زهدیات گفتم؛ بیت:
چون بوق زدن باشد، در وقت هزیمت
مردی که جوانی کند اندر گه پیری
و نیز رعنا مباش، که گفتهاند: پیر رعنا بتر بود و بپرهیز از پیران رعناء ناپاک و انصاف پیری بیش از آن بده که انصاف جوانی، که جوانان را اومید پیری بود . پیر را جز مرگ اومید نباشد و جز مرگ اومید داشتن از وی محالست، از بهر آنک چون غله سپید کشت اگر ندروند ناچاره خود بریزد، همچون میوه که پخته گشت اگر نچینند خود از درخت فرو ریزد، چنانک گفتهام؛ بیت:
گر بر سر ماه نهی پایهٔ تخت
ور همچو سلیمان شوی از دولت و بخت
چون عمر تو پخته گشت بربندی رخت
کان میوه که پخته شد بیفتد ز درخت
و نیز امیرالمؤمنین علی گفت، رضی الله عنه:
اذا تم امر دنا نقصه
توقع زوالا اذا قیل تم
و چنان دان که ترا نگذارند تا همی باشی، چون حواسهاء تو از کار فرو ماند و در بینائی و گویائی و شنوائی و لمس و ذوق همه بر تو بسته شد، نه تو از زندگانی خویش شاد باشی و نه مردم از زندگانی تو و بر مردان وبال گردی، پس مرگ از چنان زندگانی به، اما چون پیر شدی از محالات جوانان دور باش، که هر که بمرگ نزدیکتر باید که از محالات جوانی دور باشد، که مثال عمر مردمان چون آفتابست و آفتاب جوانان در افق مشرق باشد و آفتاب پیران در افق مغرب و آفتابی که در افق مغرب بود فرورفته دان، چنانک من گویم:
سلطان جهان در کف پیری شده عاجز
تدبیر شدن کن تو که چون شست درآمد
روزت بنماز دگر آمد بهمه حال
شب زود درآید که نماز دگر آمد
و از این دست که پیر نباید که بعقل و فعل جوانان باشد و بر پیران همیشه برحمت باش که پیری بیماری است که کس بعیادت او نرود و پیری علتی است که هیچ طبیب داروی او نسازد، الا مرگ؛ از بهر آنک پیر از رنج پیری نیاساید تا نمیرد، هر روز اومید بهتری باشد مگر علت پیری، هر روز بتر باشد و اومید بهتری نبود و از بهر آنک در کتابی دیدهام که مردی تا سی و چهار سال هر روزی بر زیادت بود بقوت و ترکیب، پس از سی و چهار سال تا چهل سال همچنان بود، زیادت و نقصان نگیرد، چنانک آفتاب میان آسمان برسید بطی ألسیر بود تا فرو گشتن و از چهل سال تا پنجاه سال هر سالی در خود نقصانی بیند کی بار ندیده باشد و از پنجاه تا بشست بهفتاد در هر ماهی در خود نقصانی بیند که در ماه دیگر ندیده باشد، از شست تا بهفتاد در هر هفته در خود نقصانی بیند که در دیگر هفته ندیده باشد و از هفتاد تا بهشتاد هرروز در خود نقصانی بیند که دی ندیده باشد و اگر از هشتاد درگذرد هر ساعت در خود نقصانی بیند و دردی و رنجی که در دیگر ساعت ندیده باشد و حد عمر چهل سالست، چون نردبان چهل پایه، بر رفتن بیش راه نیابی، هم چنانک بر رفتی فرود آئی بیشک و از آن جانب که بر رفته باشی باید آمدن و خشنود کسی بود که هر ساعت دردی و رنجی دیگر بدو پیوندد که در ساعت گذشته نبوده باشد. پس ای پسر این شکایت پیری بر تو دراز کردم از آنک مرد از وی سخت در گله است و این نه عجب است که پیری دشمن است و از دشمن گله بود، هم چنانک من گفتم، نظم:
اگر کنم گله از وی عجب مدار از من
که وی بلاء من است و گلهٔ بود ز بلا
و تو ای پسر، دوستر کسی مرا و گلهٔ دشمنان با دوستان کنند، ارجو من الله تعالی کی این گله با فرزندان فرزندان خود کنی و درین معنی مرا دو بیت است، نظم:
آوخ گلهٔ پیری پیش که کنم من
کین درد مرا دارو جز تو بدگر نیست
ای پیر بیا تا گله هم با تو کنم من
زیرا که جوانان را زین حال خبر نیست
از آنچ درد پیری هیچ کس به از پیران ندانند.
حکایت: چنانک از جمله حاجبان پدرم حاجبی بود، او را حاجب کامل گفتندی، پیر بود و از هشتاد برگذشته بود، خواست که اسبی بخرد، رایض او را اسبی آورد، فربه و نیکو رنگ و درست قوایم، حاجب {اسب} را بدید و بپسندید و بها فرو نهاد، چون دندانش بدید اسب پیر بود نخرید، مردی دگر بخرید؛ من او را گفتم: یا حاجب، این اسب که فلان بخرید چرا تو نخریدی؟ گفت: او مردی جوانست و از رنج پیری خبر ندارد و آن اسب بزرگ منظرست، اگر او بدان غره شود معذورست، اما من از رنج و آفت پیری با خبرم و از ضعف و آفت او خبر دارم و چون اسب پیر خرم معذور نباشم.
اما ای پسر جهد کن تا به پیری بیکجا مقام کنی، که به پیری سفر کردن از خرد نیست، خاصه مردی که بینوا باشد، که پیری دشمنی است و بینوائی دشمنی، پس با دو دشمن سفر مکن، که از دانائی دور باشی؛ اما اگر وقتی باتفاق سفری افتد یا باضطرار، اگر حق تعالی در غربت بر تو رحمت کند و ترا سفر نیکو پدید آرد، بهتر از آنک در حضر بوده باشد، هرگز آرزوی خانهٔ خویش مکن و زاد و بود مطلب، هم آنجا که کار خود با نظام دیدی هم آنجا مقام کن و زاد و بود آنجا را شناس که ترا نیکویی بود، هر چند که گفتهاند: الوطن ام الثانی، اما تو بدان مشغول مباش و رونق کار خود بین، که گفتهاند که: نیکبختان را نیکی خویش آرزو کند و بدبختان را زاد و بود. اما چون خود را رونقی دیدی و شغلی سودمند بدست آمد، جهد کن تا آن شغل خود را ثبات دهی و مستحکم گردانی و چون در شغل ثبات یافتی طلب بیشی مکن، که نباید که در طلب پیشی کردن بکمتری افتی، که گفتهاند که: چیزی که نیکو نهادهاند نکوتر منه تا بطمع محال بتر از آن نیابی؛ اما اندر روزگار عمر گذرانیدن بیترتیب مباش، اگر خواهی که بچشم دوست و دشمن بابها باشی باید که نهاد و درجهٔ تو از مردم عامه پدید بود و بر گزاف زندگانی مکن و ترتیب خود نگاه دار بمواسا.
سبحان الله درین جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همین بودی بس
کاندر پیری ز من بباید کس را
خود پیر شدم مرا نبایست از کس
و هر چند جوان باشی خدای را عزوجل فراموش مکن، بهیچ وقت و از مرگ ایمن مباش که مرگ نه بر پیری بود و نه بجوانی، چنانک عسجدی گفت:
مرگ به پیری و جوانیستی
پیر بمردی و جوان زیستی
و بدانک هر که بزاید بیشک بمیرد، چنانک شنودم:
حکایت: در شهر مردی درزی بود، بر دروازهٔ شهر دوکان داشتی، بر گذر گورستان و کوزهٔ در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازهٔ که از در شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگها کردی که چند کس بیرون بردند و آن کوزه را تهی کردی و باز سنگ در همی افکندی، تا روزگاری برآمد، درزی نیز بمرد، مردی بطلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت، در دوکانش بسته دید، همسایهٔ او را پرسید که این درزی کجاست که حاضر نیست؟ همسایه گفت که: درزی نیز در کوزه افتاد!
اما ای پسر هوشیار باش و بجوانی غره مشو، در طاعت و معصیت، بهرحال که باشی از خدای عزوجل میترس و عفو میخواه و از مرگ همیترس، تا چون درزی ناگاه در کوزه نیفتی با بار گناهان گران و نشست و خاست همه با جوانان مکن، با پیران نیز مجالست کن و رفیقان و ندیمان پیر و جوان آمیخته دار، که اگر جوانی در جوانی محال کند از پیر مانع آن محال باشد. از بهر آنک پیران چیزها دانند که جوانان ندانند، اگر چه عادت جوانان را چنان بود که بر پیران تماخره کنند، از آنک پیران محتاج جوانی بینند و بدین سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بیحرمتی کنند، زیراک اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بیشک در آرزوی پیری باشند و پیر آن آرزو یافته است و ثمرهٔ آن برداشته، جوانان را بتر، که این آرزو باشد که بیابد و باشد که نیابد؛ چون نیک بنگری هر دو خشنود یک دیگرند، اگر چه جوان خویشتن را داناترین همه کس شمرد، تو از جمع این چنین جوانان مباش و پیران را حرمت دار و سخن با پیران بگزاف مگوی که جواب پیران مسئلت باشد.
حکایت: شنیدم که پیری بود صد ساله، پشت گوژ و دو تا گشته و بر عصا تکیه کرده و میآمد. جوانی بتماخره وی را گفت: ای شیخ، این کمانک بر چند خریدی؟ تا من نیز یکی بخرم. پیر گفت: اگر عمر یابی و صبر کنی خود رایگان بتو بخشند.
هر چند پیر زی و با هنری اما با پیران ناپای بر جای منشین که صحبت جوانان پای بر جای به از صحبت پیران ناپای بر جای و تا جوانی جوان باش و چون پیر شدی پیری کن، چنانک من دو بیت میگویم درین معنی؛ بیت:
گفتم که در سرای زنجیری کن
با من بنشین و بر دلم میری کن
گفتا که سپید هات را قیری کن
سودا چه پزی پیر شدی پیری کن
که در وقت جوانی پیری نرسد، چنانک جوانان را نیز پیری نرسد، که جوانی کردن در پیری بوق زدن بود در هزیمت، چنانک من در زهدیات گفتم؛ بیت:
چون بوق زدن باشد، در وقت هزیمت
مردی که جوانی کند اندر گه پیری
و نیز رعنا مباش، که گفتهاند: پیر رعنا بتر بود و بپرهیز از پیران رعناء ناپاک و انصاف پیری بیش از آن بده که انصاف جوانی، که جوانان را اومید پیری بود . پیر را جز مرگ اومید نباشد و جز مرگ اومید داشتن از وی محالست، از بهر آنک چون غله سپید کشت اگر ندروند ناچاره خود بریزد، همچون میوه که پخته گشت اگر نچینند خود از درخت فرو ریزد، چنانک گفتهام؛ بیت:
گر بر سر ماه نهی پایهٔ تخت
ور همچو سلیمان شوی از دولت و بخت
چون عمر تو پخته گشت بربندی رخت
کان میوه که پخته شد بیفتد ز درخت
و نیز امیرالمؤمنین علی گفت، رضی الله عنه:
اذا تم امر دنا نقصه
توقع زوالا اذا قیل تم
و چنان دان که ترا نگذارند تا همی باشی، چون حواسهاء تو از کار فرو ماند و در بینائی و گویائی و شنوائی و لمس و ذوق همه بر تو بسته شد، نه تو از زندگانی خویش شاد باشی و نه مردم از زندگانی تو و بر مردان وبال گردی، پس مرگ از چنان زندگانی به، اما چون پیر شدی از محالات جوانان دور باش، که هر که بمرگ نزدیکتر باید که از محالات جوانی دور باشد، که مثال عمر مردمان چون آفتابست و آفتاب جوانان در افق مشرق باشد و آفتاب پیران در افق مغرب و آفتابی که در افق مغرب بود فرورفته دان، چنانک من گویم:
سلطان جهان در کف پیری شده عاجز
تدبیر شدن کن تو که چون شست درآمد
روزت بنماز دگر آمد بهمه حال
شب زود درآید که نماز دگر آمد
و از این دست که پیر نباید که بعقل و فعل جوانان باشد و بر پیران همیشه برحمت باش که پیری بیماری است که کس بعیادت او نرود و پیری علتی است که هیچ طبیب داروی او نسازد، الا مرگ؛ از بهر آنک پیر از رنج پیری نیاساید تا نمیرد، هر روز اومید بهتری باشد مگر علت پیری، هر روز بتر باشد و اومید بهتری نبود و از بهر آنک در کتابی دیدهام که مردی تا سی و چهار سال هر روزی بر زیادت بود بقوت و ترکیب، پس از سی و چهار سال تا چهل سال همچنان بود، زیادت و نقصان نگیرد، چنانک آفتاب میان آسمان برسید بطی ألسیر بود تا فرو گشتن و از چهل سال تا پنجاه سال هر سالی در خود نقصانی بیند کی بار ندیده باشد و از پنجاه تا بشست بهفتاد در هر ماهی در خود نقصانی بیند که در ماه دیگر ندیده باشد، از شست تا بهفتاد در هر هفته در خود نقصانی بیند که در دیگر هفته ندیده باشد و از هفتاد تا بهشتاد هرروز در خود نقصانی بیند که دی ندیده باشد و اگر از هشتاد درگذرد هر ساعت در خود نقصانی بیند و دردی و رنجی که در دیگر ساعت ندیده باشد و حد عمر چهل سالست، چون نردبان چهل پایه، بر رفتن بیش راه نیابی، هم چنانک بر رفتی فرود آئی بیشک و از آن جانب که بر رفته باشی باید آمدن و خشنود کسی بود که هر ساعت دردی و رنجی دیگر بدو پیوندد که در ساعت گذشته نبوده باشد. پس ای پسر این شکایت پیری بر تو دراز کردم از آنک مرد از وی سخت در گله است و این نه عجب است که پیری دشمن است و از دشمن گله بود، هم چنانک من گفتم، نظم:
اگر کنم گله از وی عجب مدار از من
که وی بلاء من است و گلهٔ بود ز بلا
و تو ای پسر، دوستر کسی مرا و گلهٔ دشمنان با دوستان کنند، ارجو من الله تعالی کی این گله با فرزندان فرزندان خود کنی و درین معنی مرا دو بیت است، نظم:
آوخ گلهٔ پیری پیش که کنم من
کین درد مرا دارو جز تو بدگر نیست
ای پیر بیا تا گله هم با تو کنم من
زیرا که جوانان را زین حال خبر نیست
از آنچ درد پیری هیچ کس به از پیران ندانند.
حکایت: چنانک از جمله حاجبان پدرم حاجبی بود، او را حاجب کامل گفتندی، پیر بود و از هشتاد برگذشته بود، خواست که اسبی بخرد، رایض او را اسبی آورد، فربه و نیکو رنگ و درست قوایم، حاجب {اسب} را بدید و بپسندید و بها فرو نهاد، چون دندانش بدید اسب پیر بود نخرید، مردی دگر بخرید؛ من او را گفتم: یا حاجب، این اسب که فلان بخرید چرا تو نخریدی؟ گفت: او مردی جوانست و از رنج پیری خبر ندارد و آن اسب بزرگ منظرست، اگر او بدان غره شود معذورست، اما من از رنج و آفت پیری با خبرم و از ضعف و آفت او خبر دارم و چون اسب پیر خرم معذور نباشم.
اما ای پسر جهد کن تا به پیری بیکجا مقام کنی، که به پیری سفر کردن از خرد نیست، خاصه مردی که بینوا باشد، که پیری دشمنی است و بینوائی دشمنی، پس با دو دشمن سفر مکن، که از دانائی دور باشی؛ اما اگر وقتی باتفاق سفری افتد یا باضطرار، اگر حق تعالی در غربت بر تو رحمت کند و ترا سفر نیکو پدید آرد، بهتر از آنک در حضر بوده باشد، هرگز آرزوی خانهٔ خویش مکن و زاد و بود مطلب، هم آنجا که کار خود با نظام دیدی هم آنجا مقام کن و زاد و بود آنجا را شناس که ترا نیکویی بود، هر چند که گفتهاند: الوطن ام الثانی، اما تو بدان مشغول مباش و رونق کار خود بین، که گفتهاند که: نیکبختان را نیکی خویش آرزو کند و بدبختان را زاد و بود. اما چون خود را رونقی دیدی و شغلی سودمند بدست آمد، جهد کن تا آن شغل خود را ثبات دهی و مستحکم گردانی و چون در شغل ثبات یافتی طلب بیشی مکن، که نباید که در طلب پیشی کردن بکمتری افتی، که گفتهاند که: چیزی که نیکو نهادهاند نکوتر منه تا بطمع محال بتر از آن نیابی؛ اما اندر روزگار عمر گذرانیدن بیترتیب مباش، اگر خواهی که بچشم دوست و دشمن بابها باشی باید که نهاد و درجهٔ تو از مردم عامه پدید بود و بر گزاف زندگانی مکن و ترتیب خود نگاه دار بمواسا.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب دهم: اندر خویشتنداری و ترتیب خوردن و آداب آن
بدان ای پسر که مردم عامه را در شغلهاء خویش ترتیب و اوقات پدید نیست و بوقت و ناوقت ننگرند و خردمندان و بزرگان هر کاری را از آن خود وقتی دارند، بیست و چهار ساعت شباروزی را بر کارهاء خویش ببخشند، میان هر کاری وقتی نهاده و حد و اندازه پدید کرده، تا کارهاء ایشان بیک دیگر نیآمیزد و خدمتگاران ایشان را نیز معلوم بود که بهر وقت بچه کار مشغول باید بودن، تا شغلهاء ایشان همه بر نظام باشد. اما اول تجربت طعام خوردنی، بدانک عادت مردمان بازاری چنان است که طعام بیشتر بشب خورند و آن سخت زیان دارد، دایم با تخمه باشند و مردمان لشکری پیشه را عادت چنانست که وقت و نا وقت ننگرند، هر گاه کی یابند بخورند و این عادت ستورانست که هر گاه که علف یابند بخورند و مردمان محتشم و خاص در شباروزی یکبار خورند و این طریق خویشتن داری است ولکن مرد ضعیف گردد و بیقوت، پس چنان باید که مردم محتشم بامداد خلوت بکند و آنگاه بیرون آید و بکدخدائی خویش مشغول شود تا نماز پیشین بکند، آنقدر نیز که راتب باشد رسیده باشد و آن کسان که با تو طعام خورند حاضر فرمای کردن تا با تو طعام خورند، اما طعام بشتاب مخور، آهسته باش، با سر خوان با مردمان حدیث همی کن، چنانک در شرط اسلام است ولکن سر در پیش افکنده دار و در لقمهٔ مردمان منگر.
حکایت: شنودم که وقتی صاحب { اسماعیل بن} عباد نان میخورد، با ندیمان و کسان خویش، مردی لقمهٔ از کاسه برداشت، مویی در آن لقمهٔ او بود، صاحب بدید، گفت: آن موی از لقمه بیرون کن. مرد لقمه از دست بنهاد و برخاست و برفت. صاحب فرمود که: باز آریتش. صاحب پرسید که: یا فلان، نان ناخورده از خوان چرا برخاستی؟ مرد گفت: مرا نان آنکس نشاید خورد که موی در لقمهٔ من بربیند. صاحب سخت خجل شد از آنسخن.
اما بخویشتن مشغول باش و لختی درنگ همیکن، آنگاه بعد از آن کاسه فرمای آوردن و رسم محتشمان دو گونه است: بعضی نخست کاسهٔ خویش فرمایند نهادن و آنگاه از آن دیگران و بعضی نخست کاسهٔ دیگران نهند و آنگاه از آن خویش و این طریق کرم است و آن طریق سیاست و فرمای تا کاسهٔ ملون نهند، یکی ترش و یکی شیرین؛ چنان کن که چون از خوان برخیزند بسیار خوار و کم خوار همه سیر باشند و اگر پیش تو خوردنی بود و پیش دیگران نبود از پیش خود به پیش دیگران فرست و بر سر نان ترشروی مباش و با خوانسالار بخیره جنگ مکن که فلان خوردنی نیک است و فلان بد است، که آن سخن زمانی دیگر گفته آید. چون ترتیب نان خوردن دانسته شد ترتیب شراب خوردن را بدان که آنرا هم نهادی و رسمی علی حده هست تا کارهاء او مرتب باشد.
حکایت: شنودم که وقتی صاحب { اسماعیل بن} عباد نان میخورد، با ندیمان و کسان خویش، مردی لقمهٔ از کاسه برداشت، مویی در آن لقمهٔ او بود، صاحب بدید، گفت: آن موی از لقمه بیرون کن. مرد لقمه از دست بنهاد و برخاست و برفت. صاحب فرمود که: باز آریتش. صاحب پرسید که: یا فلان، نان ناخورده از خوان چرا برخاستی؟ مرد گفت: مرا نان آنکس نشاید خورد که موی در لقمهٔ من بربیند. صاحب سخت خجل شد از آنسخن.
اما بخویشتن مشغول باش و لختی درنگ همیکن، آنگاه بعد از آن کاسه فرمای آوردن و رسم محتشمان دو گونه است: بعضی نخست کاسهٔ خویش فرمایند نهادن و آنگاه از آن دیگران و بعضی نخست کاسهٔ دیگران نهند و آنگاه از آن خویش و این طریق کرم است و آن طریق سیاست و فرمای تا کاسهٔ ملون نهند، یکی ترش و یکی شیرین؛ چنان کن که چون از خوان برخیزند بسیار خوار و کم خوار همه سیر باشند و اگر پیش تو خوردنی بود و پیش دیگران نبود از پیش خود به پیش دیگران فرست و بر سر نان ترشروی مباش و با خوانسالار بخیره جنگ مکن که فلان خوردنی نیک است و فلان بد است، که آن سخن زمانی دیگر گفته آید. چون ترتیب نان خوردن دانسته شد ترتیب شراب خوردن را بدان که آنرا هم نهادی و رسمی علی حده هست تا کارهاء او مرتب باشد.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب یازدهم: اندر ترتیب شراب خوردن و شرایط آن
شراب خوردن را نگویم که بخور و نگویم که مخور، که جوانان بقول کسی از فعل جوانی بازنگردند، که مرا نیز بسیار گفتند و نشنودم، تا بعد از پنجاه سال ایزد تعالی بر من رحمت کرد و مرا توبه ارزانی داشت؛ اما اگر نخوری سود دو جهانی با تو بود و هم خشنودی ایزد جل و علا و هم از ملامت خلق رسته باشی و از نهاد و سیرت بیعقلان و از افعال محال رسته باشی و نیز در کدخدایی بسیار توفیر یابی و ازین چند روی اگر رغبت در خوردن آن ننمایی سخت دوست دارم، و لیکن جوانی، دانم که رفیقان نگذارند که نخوری و بدین سبب گفتهاند: الوحدة خیر من جلیس السوء، اگر خوری دانم که دل بر توبه داری و بر کردار خویشتن پشیمان باشی، پس بهرحال که نبیذ خوری باید که بدانی خوردن، از آنچه ار ندانی خوردن زهرست و اگر دانی خوردن با زهر حقیقت و همه ماکولات و مشروبات که بیترتیب و بینسق خوری بدست که گفتهاند:
که پازهر زهرست کافزون شود
کز اندازهٔ خویش بیرون شود
پس باید که چون نان خورده باشی در وقت نبیذ نخوری، تا سه ساعت بگذرد و سه بار تشنه شوی و آب خوری، پس اگر تشنه نشوی مقدار سه ساعت توقف کن، از آنک معده که قوی و درست باشد اگر چه باسراف طعام خوری بهفت ساعت هضم شود: سه ساعت بپزاند و سه ساعت دیگر مزه بستاند از آن طعام و بجگر رساند، تا جگر قسمت کند بر احشای مردم، از آنکه قسام اوست و ساعتی دیگر آن نقل را که بماند بروده فرستد، هشتم ساعت باید که معده خالی شده باشد و هر معده که نچنین بود آن کدوی پوسیده بود نه معده؛ پس گفتم که سه ساعت از طعام گذشته نبیذ خوری، تا در معده طعام پخته باشد و چهار طبع تو نصیب طعام بردارد، آنکه نبیذ خوری تا هم از شراب بهرور باشی و هم از طعام. اما آغاز سیکی خوردن نماز دیگر کن، تا چون مستی درآید شب اندر تو آمده باشد و مردمان مستی تو نبینند و در مستی نقلان مکن، که نقلان نامحمود بود و بدشت و باغ بسیکی خوردن مرو و اگر روی مستی را سیکی مخور، با خانه آی و مستی بخانه کن که آنچه زیر آسمانهٔ خانه توان کرد زیر آسمان نتوان کرد، که سایهٔ سقف خانه بهتر و پوشیدهتر از درخت بود، از آنک مردم در خانه خود پادشاهی است در مملکت خویش و اندر صحرای مردم چون غریبی بود اندر غربت و اگرچه محتشم غریبی بود پیدا باشد که دست محتشمان تا کجا رسد و همیشه از نبیذ چنان پرهیز کن که هنوز دو سه نبیذ را جای بود و پرهیز کن از لقمهٔ سیری و از قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در شراب و طعامست، که سیری در لقمهٔ بازپسین است، چنانکه مستی در قدح بازپسین؛ پس لقمهٔ نان و قدحی شراب کمتر خور، تا از فزودن هر دو ایمن شوی و جهد کن تا همیشه مست نباشی که ثمرهٔ سیکی خوردن دو چیز است: یا بیماری است یا دیوانگی؛ پس چرا مولع باید بود بکاری که ثمرهٔ او این انواع باشد و من دانم که بدین سخنان دست از نبیذ بنداری و سخن کس نشنوی، باری تا توانی پیوسته صبوحی کردن عادت مکن و اگر باتفاق صبوحی کنی با وقات کن، که خردمندان صبوحی را نه ستوده داشتهاند؛ اول شومی صبوحی آن باشد که نماز بامداد از تو فایت شود و دیگر هنوز خواب دوشین از دماغ بیرون نیامده باشد، بخار امروزین با وی بازگردد، ثمرهٔ او جز ماخولیا نباشد، که فساد دو مفسد بیش از فساد یک مفسد باشد؛ دیگر بوقتی که مردمان خفته باشند و تو بیدار باشی و چون مردمان بیدار شوند ناچار ترا بباید خفت، چون همه روز نخسبی و همه شب بیدار باشی روز دیگر اعضاهای تو خسته و رنجور باشند، از رنج نبیذ و از رنج بیخوابی و کم صبوحی بود که درو عربده نبود، یا محالی کرده نیاید که از آن پشیمانی خیزد و یا خرجی بواجب کرده نیاید. اما اگر وقتی بناگاه صبوحی کنی بعذری واضح روا بود، اما ناکرده به، که عادتی بدست و اگر بر نبیذ مولع باشی عادت مکن که شب آدینه نبیذ خوری، هر چند شب آدینه و شب شنبه نبیذ نباید خورد بهیچ وقت، اما شب آدینه از بهر جمع فردایین را و نماز جمعه را و بنزدیک شب آدینه نخوری یک هفته نبیذ خوردن بر دل مردم شیرین کنی و زبان عامه بر تو بسته باشد و اندر کدخدایی توفیر بود، از آنک در سالی پنجاه آدینه بود، پنجاه روزه اخراجات توفیر کرده باشی و جسم و نفس و عقل و روح تو نیز بیآساید که در یک هفته دماغ و عروقهاء تو از بخار ملال شده باشد، اندر آن یک شب بیآساید و خالی شود اندر آسودن آن یک شب و هم صحبت و آرامش تن بود و هم در مال توفیر، پس عادتی که ازو پنج خصلت حاصل آید باید داشت.
که پازهر زهرست کافزون شود
کز اندازهٔ خویش بیرون شود
پس باید که چون نان خورده باشی در وقت نبیذ نخوری، تا سه ساعت بگذرد و سه بار تشنه شوی و آب خوری، پس اگر تشنه نشوی مقدار سه ساعت توقف کن، از آنک معده که قوی و درست باشد اگر چه باسراف طعام خوری بهفت ساعت هضم شود: سه ساعت بپزاند و سه ساعت دیگر مزه بستاند از آن طعام و بجگر رساند، تا جگر قسمت کند بر احشای مردم، از آنکه قسام اوست و ساعتی دیگر آن نقل را که بماند بروده فرستد، هشتم ساعت باید که معده خالی شده باشد و هر معده که نچنین بود آن کدوی پوسیده بود نه معده؛ پس گفتم که سه ساعت از طعام گذشته نبیذ خوری، تا در معده طعام پخته باشد و چهار طبع تو نصیب طعام بردارد، آنکه نبیذ خوری تا هم از شراب بهرور باشی و هم از طعام. اما آغاز سیکی خوردن نماز دیگر کن، تا چون مستی درآید شب اندر تو آمده باشد و مردمان مستی تو نبینند و در مستی نقلان مکن، که نقلان نامحمود بود و بدشت و باغ بسیکی خوردن مرو و اگر روی مستی را سیکی مخور، با خانه آی و مستی بخانه کن که آنچه زیر آسمانهٔ خانه توان کرد زیر آسمان نتوان کرد، که سایهٔ سقف خانه بهتر و پوشیدهتر از درخت بود، از آنک مردم در خانه خود پادشاهی است در مملکت خویش و اندر صحرای مردم چون غریبی بود اندر غربت و اگرچه محتشم غریبی بود پیدا باشد که دست محتشمان تا کجا رسد و همیشه از نبیذ چنان پرهیز کن که هنوز دو سه نبیذ را جای بود و پرهیز کن از لقمهٔ سیری و از قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در شراب و طعامست، که سیری در لقمهٔ بازپسین است، چنانکه مستی در قدح بازپسین؛ پس لقمهٔ نان و قدحی شراب کمتر خور، تا از فزودن هر دو ایمن شوی و جهد کن تا همیشه مست نباشی که ثمرهٔ سیکی خوردن دو چیز است: یا بیماری است یا دیوانگی؛ پس چرا مولع باید بود بکاری که ثمرهٔ او این انواع باشد و من دانم که بدین سخنان دست از نبیذ بنداری و سخن کس نشنوی، باری تا توانی پیوسته صبوحی کردن عادت مکن و اگر باتفاق صبوحی کنی با وقات کن، که خردمندان صبوحی را نه ستوده داشتهاند؛ اول شومی صبوحی آن باشد که نماز بامداد از تو فایت شود و دیگر هنوز خواب دوشین از دماغ بیرون نیامده باشد، بخار امروزین با وی بازگردد، ثمرهٔ او جز ماخولیا نباشد، که فساد دو مفسد بیش از فساد یک مفسد باشد؛ دیگر بوقتی که مردمان خفته باشند و تو بیدار باشی و چون مردمان بیدار شوند ناچار ترا بباید خفت، چون همه روز نخسبی و همه شب بیدار باشی روز دیگر اعضاهای تو خسته و رنجور باشند، از رنج نبیذ و از رنج بیخوابی و کم صبوحی بود که درو عربده نبود، یا محالی کرده نیاید که از آن پشیمانی خیزد و یا خرجی بواجب کرده نیاید. اما اگر وقتی بناگاه صبوحی کنی بعذری واضح روا بود، اما ناکرده به، که عادتی بدست و اگر بر نبیذ مولع باشی عادت مکن که شب آدینه نبیذ خوری، هر چند شب آدینه و شب شنبه نبیذ نباید خورد بهیچ وقت، اما شب آدینه از بهر جمع فردایین را و نماز جمعه را و بنزدیک شب آدینه نخوری یک هفته نبیذ خوردن بر دل مردم شیرین کنی و زبان عامه بر تو بسته باشد و اندر کدخدایی توفیر بود، از آنک در سالی پنجاه آدینه بود، پنجاه روزه اخراجات توفیر کرده باشی و جسم و نفس و عقل و روح تو نیز بیآساید که در یک هفته دماغ و عروقهاء تو از بخار ملال شده باشد، اندر آن یک شب بیآساید و خالی شود اندر آسودن آن یک شب و هم صحبت و آرامش تن بود و هم در مال توفیر، پس عادتی که ازو پنج خصلت حاصل آید باید داشت.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب دوازدهم: اندر مهمانی کردن و مهمان شدن و شرایط آن
اما مردم بیگانه را هر روز مهمان مکن، از آنک هر روز بحق مهمان نتوان رسیدن؛ بنگر تا یک ماه چند بار مهمانی توانی کردن، آنکه سه بار توانی کردن یکبار کن و آن سه بار اندرو خرج کن، تا خوان تو از همه عیبی مبرا بود و زبان عیب جویان بر تو بسته باشد و چون مهمان در خانهٔ تو آید هر کس را پیش باز میفرست و تقربی همی کن و تیمار هر کس بسزای او میدار، چنانکه بوشکور گوید، شعر:
اگر دوست مهمان بود یا نه دوست
شب و روز تیمار مهمان نکوست
و اگر میوه بود پیش از طعام میوها تو پیش آر، تا بخورند و یک زمان توقف کن و آنگه خوردنی ها آور و تو منشین تا آنگاه که مهمانان بگویند یکبار و دوبار که بنشین، آنگاه با ایشان مساعدت کن و نان بخور و فروتر از همه کس نشین، مگر مهمان بزرگ باشد که نشستن ممکن نبود و از مهمانان عذر مخواه، که عذر خواستن طبع عامه و بازاریان بود و هر ساعت مگوی: ای فلان، نان نیک بخور و هیچ نمیخوری، شرم مدار که از جهت تو چیزی نتوانستم کردن، انشاءالله که بعد ازین عذر آنها بخواهیم. این نه سخنان محتشمان بود، این لفظی بود که بسالها مهمان یکبار توان کرد از جملهٔ بازاریان، که از چنین گفتار مردم شرمسار شوند و نان نتوانند خوردن و نیم سیر از خوان تو برخیزند و ما را بگیلان رسمی نیکوست: چون مهمان را بخانه برند خوان بنهند و کوزهای آب حاضر کنند و مهمان خداوند و متعلقان همه بروند، مگر یک تن از جای دور باز ایستد، از بهر کاسه نهادن، تا مهمان چنان که خواهد نان بخورد، آنگه بیش نان پیش آید و رسم عرب نیز چنین است؛ چون مهمانان نان خورده باشند، بعد از دست شستن، گلاب و عطر فرمای آوردن و چاکران و غلامان مهمان را نیکو دار، که نام و ننگ ایشان بدر برند و اندر مجلس اسفرغمها بسیار فرمای نهادن، مطربان فاخر فرمای آوردن و تا نبیذ نیکو نبود مهمان مکن، که خود پیوسته مردم نبیذ خورند، سیکی و سماع باید که خوش باشد، تا اگر در خوان و کاسهٔ تو تقصیری بود عیب تو بدین بپوشد و سیکی خوردن بزه است، تا بزه بیمزه نکرده باشی، پس چون اینهمه که گفتم کرده باشی از مهمانان حق شناس و حق ایشان بر خود واجب دان.
حکایت: چنان شنیدم که ابن مقله نصر بن منصور التمیمی را عمل بصره فرموده بودند، سال دیگر بازخواندند و حساب کردند و او مردی منعم بود، خلیفه را بدو طمعی افتاده بود، چون حساب کردند مالی بسیار بر وی باقی ماند، پسر مقله گفت: این مال بگزار، یا بزندان رو. نصر گفت: یا مولانا، مرا مال هست ولیکن اینجا حاضر نیست، یک ماه مرا امان ده تا بدین مقدار مرا بزندان نباید رفت. پسر مقله دانست که آن مرد را طاقت آن مال هست و راست میگوید؛ گفت: از امیرالمؤمنین فرمان نیست که تو باز جای روی، تا این مال بگزاری، اکنون هم اینجا در سرای من در حجرهٔ بنشین و این یک ماه مهمان من باش. نصر گفت: فرمان بردارم. در سرای ابن مقله محبوس بنشست و از قضا را اول رمضان بود، چون شب اندر آمد ابن مقله گقت: فلان را بیارید تا با ما روزه بگشاید. فی الجمله این نصر یک ماه رمضان پیش او افطار کرد، چون عید کردند و روزی چند برآمد پسر مقله کس فرستاد که آن مال دیر میآرند، تدبیر این کار چیست؟ نصر گفت: من زر دادم. پسر مقله گفت: کرا دادی؟ گفت: بتو دادم. پسر مقله در طیره شد، نصر را بخواند و گفت: ای خواجه، این زر کرا دادی؟ نصر گفت من زر ندادم، ولیکن این یک ماه نان تو را یکان بخوردم، ماهی بر خوان تو روزه گشادم و مهمان تو بودم، اکنون چون عید آمد حق من این باشد که از من زر خواهی؟ پسر مقله بخندید و گفت که: خط بستان و بسلامت برو، که آن مال بدندان مزد بتو دادم و من آن زر را بهر تو بگزارم. نصر بدین سبب از مصادره برست. پس از مردم منت پذیر و تازهروی باش، اما بیهوده خنده مباش و نبیذ کم خور و پیش از مهمان مست مشو، چو دانی که مهمانان مست شدند آنگه از خویشتن شگرفی مینمای و یاد مردم میکن و نوش میخور و با مهمان تازهروی و خوش باش؛ اما بیهوده خنده مباش، که بیهوده خندیدن دوم دیوانگی است. چون مهمان مست شود و بخواهد رفت، یکی دو بار خواهش کن و تواضع نمای و مگذار که برود، سیوم بار رخصت ده تا برود و اگر غلامان تو خطایی بکنند در گذار و پیش مهمانان با ایشان عتاب مکن و روی ترش مباش و با ایشان جنگ مکن، که این نیک نیست و آن نیک است اگر چیزی ترا ناپسندیده آید بار دگر چنان فرمای کردن، بدین یکبار صبر کن و اگر مهمان تو هزار محال بکند و بگوید از وی بردار و خدمت وی بزرگ دان.
حکایت: چنان شنیدم که وقتی معتصم خلیفه مجرمی را گردن همی فرمود زدن، پیش خویش. آن مرد گفت: یا امیرالمؤمنین، بحق خدای مرا یک شربت آب ده و مهمان کن و آنگاه هر چه خواهی میکن، که سخت تشنه شدهام. معتصم بر حکم سوگند فرمود تا او را آب دهند؛ چون آب دادند برسم عرب گفت: کثر الله خیرا یا امیرالمؤمنین، مهمان تو بودم بدین یک شربت آب؛ اکنون از طریق مردمی مهمان کشتن واجب نکند، مرا مفرمای کشتن و عفو کن، تا بر دست تو توبه کنم. معتصم گفت: راست گفتی، حق مهمان بسیار است؛ ترا عفو کردم، بیش از این خطا مکن، که حق مهمان داشتن واجب است.
ولیکن حق مهمانی که حق شناس ارزد، نه چنانکه هر آحادی یا ناداشتی را بخانه بری و آنگاه چندان اعزار و اکرام کنی،یعنی که این مهمان منست، بدانکه این تقرب و دلداری با که باید کرد.
فصل: و پس اگر مهمان شوی مهمان هر کسی مشو، که حشمت را زیان دارد و چون روی گرسنه مرو و سیر نیز مرو و تا نان بتوانی خوردن و میزبان نیآزارد و میخور و اگر به افراط خوری زشت باشد و چون در خانهٔ میزبان روی جایی نشین که جای تو باشد و اگر چه خانهٔ آشنایان بود و ترا گستاخی نباشد و در آن خانه بر سر نان و بر سر نبیذ کارافزایی مکن و با چاکران میزبان مگوی که: ای فلان، آن طبق و آن کاسه فلان جای نه، یعنی من از خانهام، مهمان فضول مباش و ساز کاسه و خوانچهٔ مردمان مکن و چاکران خویش را نواله مده، که گفتهاند: الزلة ذلة و مست خراب مشو، چنان کن که در راه که روی کسی مستی تو نداند، چنان مست مشو که از چهرهٔ آدمیان بگردی؛ مستی بخانهٔ خویش کن، اگر فیالمثل یک قدح نبیذ خورده باشی و چاکران تو صد گناه بکنند کس را ادب مفرمای کردن، اگر چه مستوجب ادب باشند، که هیچ کس آن از روی ادب نشمارد، گویند عربدهٔ میگویی، هر چه خواهی نبیذ ناخورده میکن، دانند که آن قصدی است، نه معربدی است، که از مست همه چیزی بعربده شمارند، چنانکه گفتهاند: الجنون فنون، عربده همه انواعست: بسیار دست زدن و پای کوفتن و خندیدن و گریه کردن و سرود گفتن و نقل خوردن و سخن گفتن و خاموش بودن و بسیار تقرب و خدمت کردن، این همه عربده است با جنون، پس ازین هر چه گفتم پرهیز کن و پیش هیچ بیگانه مست و خراب مشو، مگر پیش عیالان و بندگان خویش و اگر از مطربان سماعی خواهی همه راههای سبک مخواه، تا برعنایی و مستی منسوب نباشی، هر چند که جوانان را راههای سبک خوش آید و خواهند و زنند و فرمایند.
اگر دوست مهمان بود یا نه دوست
شب و روز تیمار مهمان نکوست
و اگر میوه بود پیش از طعام میوها تو پیش آر، تا بخورند و یک زمان توقف کن و آنگه خوردنی ها آور و تو منشین تا آنگاه که مهمانان بگویند یکبار و دوبار که بنشین، آنگاه با ایشان مساعدت کن و نان بخور و فروتر از همه کس نشین، مگر مهمان بزرگ باشد که نشستن ممکن نبود و از مهمانان عذر مخواه، که عذر خواستن طبع عامه و بازاریان بود و هر ساعت مگوی: ای فلان، نان نیک بخور و هیچ نمیخوری، شرم مدار که از جهت تو چیزی نتوانستم کردن، انشاءالله که بعد ازین عذر آنها بخواهیم. این نه سخنان محتشمان بود، این لفظی بود که بسالها مهمان یکبار توان کرد از جملهٔ بازاریان، که از چنین گفتار مردم شرمسار شوند و نان نتوانند خوردن و نیم سیر از خوان تو برخیزند و ما را بگیلان رسمی نیکوست: چون مهمان را بخانه برند خوان بنهند و کوزهای آب حاضر کنند و مهمان خداوند و متعلقان همه بروند، مگر یک تن از جای دور باز ایستد، از بهر کاسه نهادن، تا مهمان چنان که خواهد نان بخورد، آنگه بیش نان پیش آید و رسم عرب نیز چنین است؛ چون مهمانان نان خورده باشند، بعد از دست شستن، گلاب و عطر فرمای آوردن و چاکران و غلامان مهمان را نیکو دار، که نام و ننگ ایشان بدر برند و اندر مجلس اسفرغمها بسیار فرمای نهادن، مطربان فاخر فرمای آوردن و تا نبیذ نیکو نبود مهمان مکن، که خود پیوسته مردم نبیذ خورند، سیکی و سماع باید که خوش باشد، تا اگر در خوان و کاسهٔ تو تقصیری بود عیب تو بدین بپوشد و سیکی خوردن بزه است، تا بزه بیمزه نکرده باشی، پس چون اینهمه که گفتم کرده باشی از مهمانان حق شناس و حق ایشان بر خود واجب دان.
حکایت: چنان شنیدم که ابن مقله نصر بن منصور التمیمی را عمل بصره فرموده بودند، سال دیگر بازخواندند و حساب کردند و او مردی منعم بود، خلیفه را بدو طمعی افتاده بود، چون حساب کردند مالی بسیار بر وی باقی ماند، پسر مقله گفت: این مال بگزار، یا بزندان رو. نصر گفت: یا مولانا، مرا مال هست ولیکن اینجا حاضر نیست، یک ماه مرا امان ده تا بدین مقدار مرا بزندان نباید رفت. پسر مقله دانست که آن مرد را طاقت آن مال هست و راست میگوید؛ گفت: از امیرالمؤمنین فرمان نیست که تو باز جای روی، تا این مال بگزاری، اکنون هم اینجا در سرای من در حجرهٔ بنشین و این یک ماه مهمان من باش. نصر گفت: فرمان بردارم. در سرای ابن مقله محبوس بنشست و از قضا را اول رمضان بود، چون شب اندر آمد ابن مقله گقت: فلان را بیارید تا با ما روزه بگشاید. فی الجمله این نصر یک ماه رمضان پیش او افطار کرد، چون عید کردند و روزی چند برآمد پسر مقله کس فرستاد که آن مال دیر میآرند، تدبیر این کار چیست؟ نصر گفت: من زر دادم. پسر مقله گفت: کرا دادی؟ گفت: بتو دادم. پسر مقله در طیره شد، نصر را بخواند و گفت: ای خواجه، این زر کرا دادی؟ نصر گفت من زر ندادم، ولیکن این یک ماه نان تو را یکان بخوردم، ماهی بر خوان تو روزه گشادم و مهمان تو بودم، اکنون چون عید آمد حق من این باشد که از من زر خواهی؟ پسر مقله بخندید و گفت که: خط بستان و بسلامت برو، که آن مال بدندان مزد بتو دادم و من آن زر را بهر تو بگزارم. نصر بدین سبب از مصادره برست. پس از مردم منت پذیر و تازهروی باش، اما بیهوده خنده مباش و نبیذ کم خور و پیش از مهمان مست مشو، چو دانی که مهمانان مست شدند آنگه از خویشتن شگرفی مینمای و یاد مردم میکن و نوش میخور و با مهمان تازهروی و خوش باش؛ اما بیهوده خنده مباش، که بیهوده خندیدن دوم دیوانگی است. چون مهمان مست شود و بخواهد رفت، یکی دو بار خواهش کن و تواضع نمای و مگذار که برود، سیوم بار رخصت ده تا برود و اگر غلامان تو خطایی بکنند در گذار و پیش مهمانان با ایشان عتاب مکن و روی ترش مباش و با ایشان جنگ مکن، که این نیک نیست و آن نیک است اگر چیزی ترا ناپسندیده آید بار دگر چنان فرمای کردن، بدین یکبار صبر کن و اگر مهمان تو هزار محال بکند و بگوید از وی بردار و خدمت وی بزرگ دان.
حکایت: چنان شنیدم که وقتی معتصم خلیفه مجرمی را گردن همی فرمود زدن، پیش خویش. آن مرد گفت: یا امیرالمؤمنین، بحق خدای مرا یک شربت آب ده و مهمان کن و آنگاه هر چه خواهی میکن، که سخت تشنه شدهام. معتصم بر حکم سوگند فرمود تا او را آب دهند؛ چون آب دادند برسم عرب گفت: کثر الله خیرا یا امیرالمؤمنین، مهمان تو بودم بدین یک شربت آب؛ اکنون از طریق مردمی مهمان کشتن واجب نکند، مرا مفرمای کشتن و عفو کن، تا بر دست تو توبه کنم. معتصم گفت: راست گفتی، حق مهمان بسیار است؛ ترا عفو کردم، بیش از این خطا مکن، که حق مهمان داشتن واجب است.
ولیکن حق مهمانی که حق شناس ارزد، نه چنانکه هر آحادی یا ناداشتی را بخانه بری و آنگاه چندان اعزار و اکرام کنی،یعنی که این مهمان منست، بدانکه این تقرب و دلداری با که باید کرد.
فصل: و پس اگر مهمان شوی مهمان هر کسی مشو، که حشمت را زیان دارد و چون روی گرسنه مرو و سیر نیز مرو و تا نان بتوانی خوردن و میزبان نیآزارد و میخور و اگر به افراط خوری زشت باشد و چون در خانهٔ میزبان روی جایی نشین که جای تو باشد و اگر چه خانهٔ آشنایان بود و ترا گستاخی نباشد و در آن خانه بر سر نان و بر سر نبیذ کارافزایی مکن و با چاکران میزبان مگوی که: ای فلان، آن طبق و آن کاسه فلان جای نه، یعنی من از خانهام، مهمان فضول مباش و ساز کاسه و خوانچهٔ مردمان مکن و چاکران خویش را نواله مده، که گفتهاند: الزلة ذلة و مست خراب مشو، چنان کن که در راه که روی کسی مستی تو نداند، چنان مست مشو که از چهرهٔ آدمیان بگردی؛ مستی بخانهٔ خویش کن، اگر فیالمثل یک قدح نبیذ خورده باشی و چاکران تو صد گناه بکنند کس را ادب مفرمای کردن، اگر چه مستوجب ادب باشند، که هیچ کس آن از روی ادب نشمارد، گویند عربدهٔ میگویی، هر چه خواهی نبیذ ناخورده میکن، دانند که آن قصدی است، نه معربدی است، که از مست همه چیزی بعربده شمارند، چنانکه گفتهاند: الجنون فنون، عربده همه انواعست: بسیار دست زدن و پای کوفتن و خندیدن و گریه کردن و سرود گفتن و نقل خوردن و سخن گفتن و خاموش بودن و بسیار تقرب و خدمت کردن، این همه عربده است با جنون، پس ازین هر چه گفتم پرهیز کن و پیش هیچ بیگانه مست و خراب مشو، مگر پیش عیالان و بندگان خویش و اگر از مطربان سماعی خواهی همه راههای سبک مخواه، تا برعنایی و مستی منسوب نباشی، هر چند که جوانان را راههای سبک خوش آید و خواهند و زنند و فرمایند.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سیزدهم: اندر مزاح و نرد و شطرنج و شرایط آن
بدان ای پسر که گفتهاند: المزاح مقدمة الشر، یعنی مزاح پیشرو همه آفتهاست؛ تا بتوانی از مزاح سرد حذر کن و اگر مزاح کنی باری در مستی مکن، که شر و آشوب بیش خیزد و از مزاح ناخوش و فحش گفتن شرم دار، اندر مستی و هشیاری، خاصه در نرد و شطرنج که درین هر دو شغل مردم صحو باشند، مزاح کمتر تحمل توانند کردن و نرد و شطرنج بسیار باختن عادت مکن و اگر بازی باوقات باز و مباز الا بمرغی یا بگوسفندی، یا بمهمانی یا محقری از محقرات، بگرو مباز و بدرم مباز، که بدرم باختن بیادبیست {و} مقامری بود و اگر نیک دانی باختن با کسی که مقامری معروف بود مباز، که تو نیز بمقامری معروف گردی و اگر بازی به معروفتر و محتشمتر از خود بازی، نرد و شطرنج ادبست، باید که تو اول دست بمهره ننهی، تا اول حریف آنچه خواهد برگیرد و اگر نرد بازی اول کعبتین بحریف ده و شطرنج دست اول بدوده، اما با ترکان و معربدان و خادمان و زنان و کودکان و گران جانان بگرو مباز، تا عربده نخیزد و بر نقش کعبتین با حریف جنگ مکن و سوگند مخور که تو فلان زخم زدی و اگر چه سوگند تو راست باشد مردم بدروغ پندارند و اصل همه شری و عربدهٔ مزاح کردن است و پرهیز کن از مزاح کردن، هر چند که مزاح کردن نه عیب است و نه بزه، { کی رسول مزاح کرده است، که پیرزنی بود در خانه عایشه، روزی از رسول(ص) پرسید که: ای رسول خدای، روی من روی بهشتیان است یا روی دوزخیان؟ یعنی من بهشتیم یا دوزخی؟ و گفتهاند: کان رسول الله یمزح و لا یقول الا حقا، پس پیغمبر با پیرزن گفت بر وی مزاح که: بدان جهان هیچ پیرزنی اندر بهشت نباشد. آن پیرزن دلتنگ شد و بگریست. رسول خدا(ص) تبسم کرد و گفت: مگری که سخن من خلاف نباشد، راست گفتم که هیچ پیر در بهشت نباشد، از آنکه روز قیامت همه خلق از گور جوان برخیزند. عجوزه را دل خوش گشت}. مزاح شاید کرد ولیکن فحش نشاید گفت؛ پس اگر گویی باری کمتر گوی و اگر ضرورت باشد باری آنچه گویی با همسران خویش گوی، اگر جوابی گویند باری عیبی نبود و هر هزلی که گویی جد آمیز گوی و از فحش پرهیز کن، هر چند مزاح بیهزل نبود، اما جدی باید که بود، هر چه گویی ناچار بشنوی و از مردمان همان طمع دار که از تو بمردمان رسد؛ اما با هیچ کس جنگ مکن، که جنگ کردن نه کار مردم است، کار زنان و کودکان است، پس اگر اتفاق افتد که با کسی جنگ آری هر چه بدانی و بتوانی گفتن مگوی، جنگ چندان کن که جای آشتی بماند و یکباره لجوج و بیآزرم مباش و از عادات مردم فرومایه بدترین عادتی لجوجی و بیآزرمی است و بهترین عادت متواضعی، که متواضعی نعمت ایزدی است، که کس بر وی حسد نبرد { و بهر سخنی مگوی که: ای مرد، چو هر که ای مرد گوید بیحجت مرد، را از مردی بازافکند}. اما سیکی خوردن و مزاح کردن و عشق باختن این همه کار جوانانست، چون تو اندازهٔ کار ها نگه داری بر نیکوترین وجهی بتوان کردن، چنانکه مردم بسی ملامتی نکنند چون در باب شراب خوردن و مزاح و نرد و شطرنج سخنی چند شد ناچار در باب عشق ورزیدن هم بباید گفت و شرح و شرایط آن و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهاردهم: اندر عشق ورزیدن و رسم آن
جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی، خواه به پیری و خواه بجوانی، پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق، که متابع شهوت بودن نه کار خردمندانستف از عشق تا توانی پرهیز کن، که عاشقی کار با بلاست، خاصه پیری و هنگام مفلسی، که یکساله راحت وصال بیک روزه رنج فراق نه ارزد، که سرتاسر عاشقی رنج است و درد دل و محنت، هر چند که دردی خوش است، اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود، از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقهٔ تو فریشتهٔ مقرب است که بهیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو، از آنکه عادت خلق چنین است. پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن، که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد، از آنچه ممکن نگردد که بیک دیدار کسی بر کسی عاشق شود، اول چشم بیند، آنگه دل پسندد؛ چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود، آنگاه متقاضی دیدار او کند؛ اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یکبار دیگر او را به بینی، چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالبتر شود پس قصد دیدار سیوم کنی، چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید، خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت، که کار از دست تو رفته باشد، هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود. اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را بدل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن بچیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی، همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید، زود خود را از آن بتوانی رهانیدن؛ ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید بعقل دفع آن تواند کرد، از بهر آنک عشق علت است، چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است: بسبب علت عشق و داروی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند؛ اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم، چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که: آدمی را از چهار چیز ناگریز بود: اول نانی، دوم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی و هر کسی را بحد و اندازهٔ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی میگوید؛ نظم:
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش
هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش
بدانک در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که بجوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هر که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوانست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملهٔ مردمان عام باشی کار آسان تر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و بظاهر دل در کسی نه بندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.
حکایت: بروزگار جد من شمسالمعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد، امیر {را} گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و بهزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستارداری داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی. چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار بوی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همینگریست؛ بعد از آنکه دست خشک کرده بود همچنان دست در دستار همیمالید و درین غلام مینگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت، ابوالعباس غانم را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه موی روی برآرد؛ آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست؟ امیر گفت: امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال بنگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و بصلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش، من بعشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه بنزدیک خلقان.
بلی جوان هر چه بکند معذور باشد، اما یکباره بظاهر عشق را نباید بود، هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش، تا خلل در ملک راه نیابد.
حکایت: شنودم که بغزنین ده غلام بود، بخدمت سلطان مسعود و هر ده جامه داران خاص بودند، از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود، سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد، هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست، از بهر آنک هر عطائی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را، تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست؛ تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد، از آزاد و بنده، تا روزی گفت: هر چه پدر من ایاز را داده بود، از اقطاع و معاش، نوشتکین را منشور دهید. آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بودست.
اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که بقول من کار نخواهی کرد و من به پیرانسری بیتی میگویم، بیت:
هر آدمئی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هر کو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هر که نه عاشق باشد
هر چند که من چنین گفتهام تو بدین دو بیتی من کار مکن، جهد کن تا عاشق نباشی، پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد، لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد، اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد، تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند، که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یک دیگر فارغ نباشند، چنانک یکی را گفتند کی عیب داری؟ گفت: نه؛ گفتند: عیبجوی داری؟ گفت: بسیار. گفت: چنان دانک معیوبترین خلق توی. اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او بچشم همه کس چنان نماید که بچشم تو، چنانک شاعر گفت، نظم:
ای وای منا گر تو بچشم همه کسها
زین گونه نمائی که بچشم من درویش
چنانک بچشم تو نیکوتر از همه کس ها نماید باشد که بچشم دیگران زشتتر نماید و نیز هر زمان او را در مجلس میوه مده و تفقد مکن و هر ساعت او را مخوان و در گوش وی خیره سخنی مگوی، که سود و زیان میگویم، که دانند که با وی چیزی نگفتی.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت، که کار از دست تو رفته باشد، هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود. اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را بدل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن بچیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی، همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید، زود خود را از آن بتوانی رهانیدن؛ ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید بعقل دفع آن تواند کرد، از بهر آنک عشق علت است، چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است: بسبب علت عشق و داروی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند؛ اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم، چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که: آدمی را از چهار چیز ناگریز بود: اول نانی، دوم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی و هر کسی را بحد و اندازهٔ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی میگوید؛ نظم:
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش
هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش
بدانک در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که بجوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هر که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوانست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملهٔ مردمان عام باشی کار آسان تر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و بظاهر دل در کسی نه بندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.
حکایت: بروزگار جد من شمسالمعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد، امیر {را} گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و بهزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستارداری داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی. چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار بوی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همینگریست؛ بعد از آنکه دست خشک کرده بود همچنان دست در دستار همیمالید و درین غلام مینگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت، ابوالعباس غانم را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه موی روی برآرد؛ آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست؟ امیر گفت: امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال بنگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و بصلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش، من بعشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه بنزدیک خلقان.
بلی جوان هر چه بکند معذور باشد، اما یکباره بظاهر عشق را نباید بود، هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش، تا خلل در ملک راه نیابد.
حکایت: شنودم که بغزنین ده غلام بود، بخدمت سلطان مسعود و هر ده جامه داران خاص بودند، از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود، سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد، هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست، از بهر آنک هر عطائی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را، تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست؛ تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد، از آزاد و بنده، تا روزی گفت: هر چه پدر من ایاز را داده بود، از اقطاع و معاش، نوشتکین را منشور دهید. آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بودست.
اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که بقول من کار نخواهی کرد و من به پیرانسری بیتی میگویم، بیت:
هر آدمئی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هر کو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هر که نه عاشق باشد
هر چند که من چنین گفتهام تو بدین دو بیتی من کار مکن، جهد کن تا عاشق نباشی، پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد، لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد، اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد، تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند، که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یک دیگر فارغ نباشند، چنانک یکی را گفتند کی عیب داری؟ گفت: نه؛ گفتند: عیبجوی داری؟ گفت: بسیار. گفت: چنان دانک معیوبترین خلق توی. اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او بچشم همه کس چنان نماید که بچشم تو، چنانک شاعر گفت، نظم:
ای وای منا گر تو بچشم همه کسها
زین گونه نمائی که بچشم من درویش
چنانک بچشم تو نیکوتر از همه کس ها نماید باشد که بچشم دیگران زشتتر نماید و نیز هر زمان او را در مجلس میوه مده و تفقد مکن و هر ساعت او را مخوان و در گوش وی خیره سخنی مگوی، که سود و زیان میگویم، که دانند که با وی چیزی نگفتی.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب پانزدهم: اندر تمتع کردن
بدان ای پسر، اگر کسی را دوست داری در مستی و هشیاری پیوسته بدو مشغول مباش، که آن نطفه کی از تو جدا گردد معلومست که تخم جانی و شخصی بود بهر یاری، پس اگر کنی در مستی کن، که بمستی زیانکارتر بود؛ اما بوقت خمار صوابتر و بهتر آید و بهر وقتی که یاد آید بدان مشغول مباش، که آن بهایم بود که هر وقت شغلی نداند، هر وقت که میباید بکند، باید که آدمی را وقتی پیدا بود، تا فرق بود میان وی و بهایم. اما از زنان و غلامان میل خویش بیک جنس مدار، تا از هر دو گونه بهرهور باشی و از دوگانه یکی دشمن تو نباشد و همچنانک گفتم مجامعت بسیار کردن زیان دارد ناکردن نیز زیان دارد، پس هر چه کنی باید کی باشتها کنی و بتکلف نکنی، تا زیان کمتر دارد؛ اما باشتها و بیاشتها پرهیز در گرمایگرم و در سرمایسرد، که درین دو فصل زیان کارتر باشد، خاصه پیران را و از همه فصلها در فصل بهار سازگارتر باشد، کی هوا معتدل باشد و چشمها را آب زیادت باشد و جهان روی بخوشی دارد، پس چون عالم کبیر آ{ن} چنان شود از تأثیر وی بر ما که عالم صغیرست همچنان شود، طبایع که در تن ما مختلف است معتدل شود، خون اندر رگها زیادت شود، منی در پشتها زیادت شود، بیقصدی مردم محتاج معاشرت و تمتع گردد؛ پس چون اشتهاء طبیعت صادق شود آنگاه زیان کمتر دارد و رگ زدن نیز همچنان، پس تا بتوانی در گرمایگرم . سرمایسرد رگ مزن و اگر خون زیادت بینی اندر تن، تسکین کن بشرابها و طعامهای موافق و مخالف چیزی مخور، در تابستان میل بغلامان کن و در زمستان میل بزنان و درین باب سخن مختصر آمد که کرا نکند.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب هفدهم: اندر خفتن و آسودن
بدان و آگاه باش ای پسر که رسم حکیمان روم آنست که از گرمابه بیرون آیند تا زمانی در مسلخ گرمابه نخسپند بیرون نیایند و هیچ قوم دیگر را این رسم نیست، اما حکما خواب را موت الاصغر خوانند، از بهر آنک چه خفته و چه مرده هیچ دو را از عالم آگاهی نیست، که این مردهٔ است با نفس و آن مردهٔ است بی نفس و بسیار خفتن عادت ناستوده است، تن را کاهل کند و طبع را شوریده کند و صورت روی را از حال به بیحالی برد، که پنج چیز است که چون بمردم رسد در حال صورت روی را متغیر کند: یکی نشاط ناگهان و یکی غم مفاجا و یکی خشم و یکی خواب و یکی مستی و ششم پیریست. که چون مردم پیر شود از صورت خویش بگردد و آن نوع دیگرست، اما مردم تا خفته باشد نه در حکم زندگان بود و نه در حکم مردگان، چنان که بر مرده قلم نیست بر خفته نیز قلم نیست، چنانک گفتم،بیت:
هر چند به جفا پشت مرا دادی خم
من مهر تو در دلم نگردانم کم
از تو به جفا نبرم ای شهره صنم
تو خفته و بر خفته نرانند قلم
همچنان که خفتن بسیار زیان کارست نا خفتن هم زیان دارد، که اگر آدمی هفتاد و دو ساعت، یعنی سه شباروز، بقصد بگذارد و نخسبد یا بستم بیدار دارند آن کس را بیم مرگ باشد.
اما هر کاری را اندازهٔ است، حکما چنین گفتهاند که: شباروزی بیست و چهار ساعت باشد، دو بهر بیدار باشی و یک بهر بخسبی و هشت ساعت بطاعت حق تعالی و بکدخدایی مشغول باید بود و هشت ساعت بعشرت و طیبت و روح خویش تازه داشتن و هشت ساعت بباید آرامیدن، تا اعضاها که شانزده ساعت رنجه گشته باشد آسوده شود و جاهلان ازین بیست و چهار ساعت نیمی بخسبند و نیمی بیدار باشند و کاهلان بهری بخسبند و بهری بکار خویش مشغول باشند و عقلا بهری بخسپند و دو بهر بیدار باشند، برین قسمت که یاد کردیم هر هشت ساعت بلونی دیگر باید بود و بدانک حق تعالی شب را از بهر خواب و آسایش بندگان آفرید، چنانک گفت: و جعلنا اللیل لباسا و حقیقت دان که همه زندهٔ تنست و جان، و تن مکانست و جان متمکن و سه خاصیت است جان را: چون زندگانی و سبکی و حرکات و سه خاصیت تن راست: مرگ و سکون و گرانی، تا تن و جان بیک جای باشند جان بخاصیت خویش تن را نگاه دارد و گاه در کار آرد و گاه تن را بخاصیت خویش از کار باز دارند و اندر غفلت کشند، هر گاهی که تن خاصیت خویش پدید کند مرگ و گرانی و سکون فرو خسپند و مثل فرو خفتن چون خانهٔ بود که بیفتد، چون خانه بیفتد هر که در خانه باشد فرو گیرد؛ پس تن که فرو خسبد همه ارواح مردم را فرو گیرد، تا نه سمع شنود و نه بصر بیند و نه ذوق چاشنی داند و نه لمس گرانی و سبکی و نرمی و درشتی و نه نطق، هر چه در مکان خویش خفته بود ایشان را فرو گیرد، حفظ و فکرت بیرون مکان خویش باشند، ایشان را فرو نتواند گرفت؛ نه بینی که چون تن بخسبد فکرت خواب همی بیند گوناگون و حفظ یاد میدارد، تا چون بیدار شود بگوید که چنین و چنین دیدم، اگر این دو نیز در مقام خویش بودندی هر دو را فرو گرفتی، چنانک آن دو را، نه فکرت توانستی دیدن و نه حفظ نگاه توانستی داشت و اگر نطق و کتاب نیز در مقام خویش بودندی تن در خواب نتوانستی شد و اگر خواب کردی و گفتی آنگاه خواب خود نبودی و راحت و آسایش نبودی، که همه آسودن جانوران در خوابست. پس حق تعالی هیچ بیحکمت نیافرید؛ اما خواب روز بتکلف از خویشتن دور کن و اگر نتوانی اندک مایه باید خفت، که روز شب گردانیدن نه از حکمت باشد؛ اما رسم محتشمان و منعمان چنانست که تابستان نیمروز بقیلوله روند، باشد که بخسپند یا نه.
اما طریق تعنم آنست که چنانک رسم بود بیآسایند یک ساعت، اگر نه با کسی که وقت ایشان با وی خوش باشد خلوت کنند تا آفتاب فرو گردد و گرما شکسته شود، آنگاه بیرون آیند؛ فی الجمله جهد باید کرد تا بیشتر عمر در بیداری گذاری و کم خسبی که بسیار خواهند خفتن.
اما بروز و شب هرگاه که بخواهی خفت تنها نباید خفت، با کسی باید خفت که روح تو تازه دارد، از بهر آنک خفته و مرده هر دو بقیاس یکی باشند، هیچ دو را از عالم خبر نباشد، لکن یکی خفته باشد با حیات و یکی خفته بیحیات، اکنون فرقی باید میان این دو خفته، که آن یکی را تنها همیباید بود بعذر عاجزی و این خفته را که اضطرار نیست چرا چنان خسبد که آن عاجز باضطرار، پس مونس بستر این جهان جانافزای باید، که مونس آن بستر آن چنانک هست خود هست، تا خفتن زندگان از خفتن مردگان پیدا باشد. لکن پگاه خاستن عادت باید کرد، چنانک پیش از آفتاب برآمدن برخیزی، تا وقت طلوع را فریضهٔ حق تعالی گزارده باشی و هر که بر آفتاب برآمدن برخیزد تنگروزی باشد، از بهر آنک وقت نماز از وی در گذشته باشد، شومی آن وی را دریابد. پس پگاه برخیز و فریضهٔ حق تعالی بگزار، آنگاه آغاز شغلهاء خویش کن، اگر بامداد شغلی نباشد خواهی که بشکار و تماشا روی روا باشد که بشکار و عیش مشغول باشی، و بالله توفیق.
هر چند به جفا پشت مرا دادی خم
من مهر تو در دلم نگردانم کم
از تو به جفا نبرم ای شهره صنم
تو خفته و بر خفته نرانند قلم
همچنان که خفتن بسیار زیان کارست نا خفتن هم زیان دارد، که اگر آدمی هفتاد و دو ساعت، یعنی سه شباروز، بقصد بگذارد و نخسبد یا بستم بیدار دارند آن کس را بیم مرگ باشد.
اما هر کاری را اندازهٔ است، حکما چنین گفتهاند که: شباروزی بیست و چهار ساعت باشد، دو بهر بیدار باشی و یک بهر بخسبی و هشت ساعت بطاعت حق تعالی و بکدخدایی مشغول باید بود و هشت ساعت بعشرت و طیبت و روح خویش تازه داشتن و هشت ساعت بباید آرامیدن، تا اعضاها که شانزده ساعت رنجه گشته باشد آسوده شود و جاهلان ازین بیست و چهار ساعت نیمی بخسبند و نیمی بیدار باشند و کاهلان بهری بخسبند و بهری بکار خویش مشغول باشند و عقلا بهری بخسپند و دو بهر بیدار باشند، برین قسمت که یاد کردیم هر هشت ساعت بلونی دیگر باید بود و بدانک حق تعالی شب را از بهر خواب و آسایش بندگان آفرید، چنانک گفت: و جعلنا اللیل لباسا و حقیقت دان که همه زندهٔ تنست و جان، و تن مکانست و جان متمکن و سه خاصیت است جان را: چون زندگانی و سبکی و حرکات و سه خاصیت تن راست: مرگ و سکون و گرانی، تا تن و جان بیک جای باشند جان بخاصیت خویش تن را نگاه دارد و گاه در کار آرد و گاه تن را بخاصیت خویش از کار باز دارند و اندر غفلت کشند، هر گاهی که تن خاصیت خویش پدید کند مرگ و گرانی و سکون فرو خسپند و مثل فرو خفتن چون خانهٔ بود که بیفتد، چون خانه بیفتد هر که در خانه باشد فرو گیرد؛ پس تن که فرو خسبد همه ارواح مردم را فرو گیرد، تا نه سمع شنود و نه بصر بیند و نه ذوق چاشنی داند و نه لمس گرانی و سبکی و نرمی و درشتی و نه نطق، هر چه در مکان خویش خفته بود ایشان را فرو گیرد، حفظ و فکرت بیرون مکان خویش باشند، ایشان را فرو نتواند گرفت؛ نه بینی که چون تن بخسبد فکرت خواب همی بیند گوناگون و حفظ یاد میدارد، تا چون بیدار شود بگوید که چنین و چنین دیدم، اگر این دو نیز در مقام خویش بودندی هر دو را فرو گرفتی، چنانک آن دو را، نه فکرت توانستی دیدن و نه حفظ نگاه توانستی داشت و اگر نطق و کتاب نیز در مقام خویش بودندی تن در خواب نتوانستی شد و اگر خواب کردی و گفتی آنگاه خواب خود نبودی و راحت و آسایش نبودی، که همه آسودن جانوران در خوابست. پس حق تعالی هیچ بیحکمت نیافرید؛ اما خواب روز بتکلف از خویشتن دور کن و اگر نتوانی اندک مایه باید خفت، که روز شب گردانیدن نه از حکمت باشد؛ اما رسم محتشمان و منعمان چنانست که تابستان نیمروز بقیلوله روند، باشد که بخسپند یا نه.
اما طریق تعنم آنست که چنانک رسم بود بیآسایند یک ساعت، اگر نه با کسی که وقت ایشان با وی خوش باشد خلوت کنند تا آفتاب فرو گردد و گرما شکسته شود، آنگاه بیرون آیند؛ فی الجمله جهد باید کرد تا بیشتر عمر در بیداری گذاری و کم خسبی که بسیار خواهند خفتن.
اما بروز و شب هرگاه که بخواهی خفت تنها نباید خفت، با کسی باید خفت که روح تو تازه دارد، از بهر آنک خفته و مرده هر دو بقیاس یکی باشند، هیچ دو را از عالم خبر نباشد، لکن یکی خفته باشد با حیات و یکی خفته بیحیات، اکنون فرقی باید میان این دو خفته، که آن یکی را تنها همیباید بود بعذر عاجزی و این خفته را که اضطرار نیست چرا چنان خسبد که آن عاجز باضطرار، پس مونس بستر این جهان جانافزای باید، که مونس آن بستر آن چنانک هست خود هست، تا خفتن زندگان از خفتن مردگان پیدا باشد. لکن پگاه خاستن عادت باید کرد، چنانک پیش از آفتاب برآمدن برخیزی، تا وقت طلوع را فریضهٔ حق تعالی گزارده باشی و هر که بر آفتاب برآمدن برخیزد تنگروزی باشد، از بهر آنک وقت نماز از وی در گذشته باشد، شومی آن وی را دریابد. پس پگاه برخیز و فریضهٔ حق تعالی بگزار، آنگاه آغاز شغلهاء خویش کن، اگر بامداد شغلی نباشد خواهی که بشکار و تماشا روی روا باشد که بشکار و عیش مشغول باشی، و بالله توفیق.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب هجدهم: اندر شکار کردن
ای پسر بدانک بر اسب نشستن و شکار کردن و چوگان زدن کار محتشمان است، خاصه بجوانی.
اما هر کاری را حد و اندازه باید با ترتیب و همه روز شکار نتوان کرد و هفته هفت روز باشد، دو روز بشکار و سه روز بشراب مشغول باش و دو روز بکدخدائی خویش.
اما چون بر اسب نشستی بر اسب خرد منشین، که مرد اگر چه منظرانی بود بر اسب خرد حقیر نماید و اگر مردی حقیر باشد بر اسب بزرگ بلند نماید و بر اسب راهوار جز در سفر منشین که چون اسب راهوار باشد مرد خویشتن را افگنده دارد و اندر شهر و اندر موکب بر اسب جهنده و تیز بنشین، تا از سبب تندی وی از خویشتن غافل نباشی و مادام راست نشین تا زشت کار ننمایی و در شکارگاه بر خیره اسب متاز، که بیهوده اسب تاختن کار غلامان و کودکان باشد و در عقب سباع اسب متاز که در شکار سباع هیچ فایده نباشد و جز مخاطرهٔ جان هیچ حاصل نشود، چنانک دو پادشاه بزرگ در شکار سباع هلاک شدند: یکی جد پدر من وشمگیر بن زیار و دیگر پسر عم من امیر شرفالمعالی، پس بگذار تا کهتران تو بتازند، تو متاز مگر پیش پادشاه بزرگ، نام جستن را و یا خویشتن باز نمودن را روا باشد؛ پس اگر شکار دوست داری شکار باز و جرغ و شاهین و یوز و سگ مشغول باش، تا هم شکار کرده باشی و هم بیم مخاطره نباشد؛ گوشت شکاری نخوردن را شاید و نه پوست او پوشیدن را، پس اگر شکار باز کنی پادشاهان از دو گونه کنند: پادشاهان خراسان باز بدست نپرانند، ملوک عراق را رسم آنست که بدست خویش برانند، هر دو گونه روا بود، تا اگر پادشاه نباشی چنانک میخواهی بکن و اگر پادشاه باشی و خواهی که خود پرانی رواست.
اما هیچ باز را بیش از یکبار مپران که پادشاه نباید که بازی را دو بار پراند، یک بار پران و نظاره همیکن، اگر صید گیرد یا نه، باز دیگر بستان تا بطلب آن برود، که مقصود پادشاه از شکار باید که تماشا بود، نه طلب طعمه و اگر پادشاه بسگ نخجیر کند پادشاه را سگ نشاید گرفت، باید که در پیش او بندگان گشایند و وی نظاره همیکند و از پس نخجیر اسب متاز و اگر شکار یوز کنی البته یوز را از پس پشت خود بر اسب مگیر، که زشت بود از پادشاه یوز داری کردن و هم در شرط خرد نیست سباعی را در پس قفای خویش گرفتن، خاصه پادشاه و ملوک را، اینست تمامی شکار کردن و شرط او.
اما هر کاری را حد و اندازه باید با ترتیب و همه روز شکار نتوان کرد و هفته هفت روز باشد، دو روز بشکار و سه روز بشراب مشغول باش و دو روز بکدخدائی خویش.
اما چون بر اسب نشستی بر اسب خرد منشین، که مرد اگر چه منظرانی بود بر اسب خرد حقیر نماید و اگر مردی حقیر باشد بر اسب بزرگ بلند نماید و بر اسب راهوار جز در سفر منشین که چون اسب راهوار باشد مرد خویشتن را افگنده دارد و اندر شهر و اندر موکب بر اسب جهنده و تیز بنشین، تا از سبب تندی وی از خویشتن غافل نباشی و مادام راست نشین تا زشت کار ننمایی و در شکارگاه بر خیره اسب متاز، که بیهوده اسب تاختن کار غلامان و کودکان باشد و در عقب سباع اسب متاز که در شکار سباع هیچ فایده نباشد و جز مخاطرهٔ جان هیچ حاصل نشود، چنانک دو پادشاه بزرگ در شکار سباع هلاک شدند: یکی جد پدر من وشمگیر بن زیار و دیگر پسر عم من امیر شرفالمعالی، پس بگذار تا کهتران تو بتازند، تو متاز مگر پیش پادشاه بزرگ، نام جستن را و یا خویشتن باز نمودن را روا باشد؛ پس اگر شکار دوست داری شکار باز و جرغ و شاهین و یوز و سگ مشغول باش، تا هم شکار کرده باشی و هم بیم مخاطره نباشد؛ گوشت شکاری نخوردن را شاید و نه پوست او پوشیدن را، پس اگر شکار باز کنی پادشاهان از دو گونه کنند: پادشاهان خراسان باز بدست نپرانند، ملوک عراق را رسم آنست که بدست خویش برانند، هر دو گونه روا بود، تا اگر پادشاه نباشی چنانک میخواهی بکن و اگر پادشاه باشی و خواهی که خود پرانی رواست.
اما هیچ باز را بیش از یکبار مپران که پادشاه نباید که بازی را دو بار پراند، یک بار پران و نظاره همیکن، اگر صید گیرد یا نه، باز دیگر بستان تا بطلب آن برود، که مقصود پادشاه از شکار باید که تماشا بود، نه طلب طعمه و اگر پادشاه بسگ نخجیر کند پادشاه را سگ نشاید گرفت، باید که در پیش او بندگان گشایند و وی نظاره همیکند و از پس نخجیر اسب متاز و اگر شکار یوز کنی البته یوز را از پس پشت خود بر اسب مگیر، که زشت بود از پادشاه یوز داری کردن و هم در شرط خرد نیست سباعی را در پس قفای خویش گرفتن، خاصه پادشاه و ملوک را، اینست تمامی شکار کردن و شرط او.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیستم:اندر کارزار کردن
ای پسر، چون در کارزار باشی آنجا درنگ و سستی شرط نیست، چنانک بیش از آنک خصم بر تو شام خورد تو بر وی چاشت خورده باشی و چون در میان کارزار افتاده باشی هیچ تقصیر مکن و بر جان خود مبخشای، که کسی را که بگور باید خفتن بخانه نخسپد بهیچ حال، چنانک من گفتم بزفان طبری {رباعی:
سی دشمن بشر تو داری رمونه
نهراسم و رمیر کهون وردونه
چنین گنه دونا که: بوین هرزونه
بگور خته نخسه آنکس بخونه}
و هم این معنی را بپارسی گویم، تا همه کس را معلوم شود:
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت
با شیر بشمشیر سخن باید گفت
آنرا که بگور خفت باید بیجفت
با جفت بخان خویش نتواند خفت
در معرکه تا یک گام پیش توانی نهاد یک گام بازپس منه و چون در میان خصمان گرفتار آمدی از جنگ میآسای، که از جنگ خصمان را بچنگ توان آورد، تا با تو حرکات روز بهی میبینند ایشان نیز از تو همی شکوهند و اندر آن جای مرگ را بر دل خویش خوش گردان و البته مترس و دلیر باش، که شمشیر کوتاه بر دست دلاوران دراز گردد، بکوشیدن تقصیر مکن، اگر هیچ گونه در تو ترسی و سستی پدید آید اگر هزار جان داری یکی نبری و کمترین کس بر تو چیره گردد و تو آنگاه کشته گردی و به بدنامی نامت برآید و چون بمبارزی در میان مردان معروف شوی چون تو تهاون کنی از زیان برآیی و در میان همسران خویش شرم زده باشی و چون نام و نان نه باشد کم آزاری در میان همالان خویش حاصل شود و مرگ از چنان زندگانی بهتر باشد، بنام نیکو مردن به که بنام بد زیستن:
بنام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
اما بخون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار، الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود، که بلای دو جهان بخون ناحق باز بسته باشد؛ اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمتگاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و بدل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان بخون ناحق باشد، که من در کتابها خواندهام و بتجربه معلوم کرده کی مکافات بدی هم درین جهان بمردم رسد. پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار باولاد او برسد؛ پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز، اما بخون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن، که آن تقصیر فساد کار تو گردد، چنانک از جد من شمسالمعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال، گناه هیچکس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینهور گشتند و با عم من فلکالمعالی یکی شدند؛ وی بیامد و پدر خویش شمسالمعالی را بگرفت بضرورت، که لشکر گفتند که: اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم. چون دانست کی ملک از خاندان ایشان بخواهد شد بضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را بقلعهٔ جناشک فرستادند و از جملهٔ موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همیرفتند شمس المعالی این مرد را گفت: یا عبدالله، هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست؟ عبدالله گفت: این کار فلان و فلان کرده است، بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبداللهام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین، از خود بین، که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر. شمسالمعالی گفت: تو غلطی، مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد، اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را میببایست و اگر چنین کردمی کار من بصلاح بودی و من بسلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن میباید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی، که این برابر خون کردنست، از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگتر بیدادی نباشد، اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی. اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای، که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد، {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد، چه جانور سه نوع است: ناطق حی، ناطق میت، حی میت، یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خواندهام از آن پارسیان بخط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است؟ هم برین گونه جواب داد، گفت زبانی گویا و زبانی گویا میرا و زبانی میرا. پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد، پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید، در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام گوید: مت {بوم} الذی ولدت، من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفتهاند: بسیاردان بسیارگو باشد؛ آمدم با سر سخن: بدان که نام و نان بدست آید و چون بدست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه میداری و خرج بموجب میکنی.
سی دشمن بشر تو داری رمونه
نهراسم و رمیر کهون وردونه
چنین گنه دونا که: بوین هرزونه
بگور خته نخسه آنکس بخونه}
و هم این معنی را بپارسی گویم، تا همه کس را معلوم شود:
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت
با شیر بشمشیر سخن باید گفت
آنرا که بگور خفت باید بیجفت
با جفت بخان خویش نتواند خفت
در معرکه تا یک گام پیش توانی نهاد یک گام بازپس منه و چون در میان خصمان گرفتار آمدی از جنگ میآسای، که از جنگ خصمان را بچنگ توان آورد، تا با تو حرکات روز بهی میبینند ایشان نیز از تو همی شکوهند و اندر آن جای مرگ را بر دل خویش خوش گردان و البته مترس و دلیر باش، که شمشیر کوتاه بر دست دلاوران دراز گردد، بکوشیدن تقصیر مکن، اگر هیچ گونه در تو ترسی و سستی پدید آید اگر هزار جان داری یکی نبری و کمترین کس بر تو چیره گردد و تو آنگاه کشته گردی و به بدنامی نامت برآید و چون بمبارزی در میان مردان معروف شوی چون تو تهاون کنی از زیان برآیی و در میان همسران خویش شرم زده باشی و چون نام و نان نه باشد کم آزاری در میان همالان خویش حاصل شود و مرگ از چنان زندگانی بهتر باشد، بنام نیکو مردن به که بنام بد زیستن:
بنام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
اما بخون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار، الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود، که بلای دو جهان بخون ناحق باز بسته باشد؛ اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمتگاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و بدل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان بخون ناحق باشد، که من در کتابها خواندهام و بتجربه معلوم کرده کی مکافات بدی هم درین جهان بمردم رسد. پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار باولاد او برسد؛ پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز، اما بخون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن، که آن تقصیر فساد کار تو گردد، چنانک از جد من شمسالمعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال، گناه هیچکس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینهور گشتند و با عم من فلکالمعالی یکی شدند؛ وی بیامد و پدر خویش شمسالمعالی را بگرفت بضرورت، که لشکر گفتند که: اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم. چون دانست کی ملک از خاندان ایشان بخواهد شد بضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را بقلعهٔ جناشک فرستادند و از جملهٔ موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همیرفتند شمس المعالی این مرد را گفت: یا عبدالله، هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست؟ عبدالله گفت: این کار فلان و فلان کرده است، بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبداللهام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین، از خود بین، که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر. شمسالمعالی گفت: تو غلطی، مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد، اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را میببایست و اگر چنین کردمی کار من بصلاح بودی و من بسلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن میباید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی، که این برابر خون کردنست، از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگتر بیدادی نباشد، اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی. اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای، که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد، {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد، چه جانور سه نوع است: ناطق حی، ناطق میت، حی میت، یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خواندهام از آن پارسیان بخط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است؟ هم برین گونه جواب داد، گفت زبانی گویا و زبانی گویا میرا و زبانی میرا. پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد، پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید، در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام گوید: مت {بوم} الذی ولدت، من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفتهاند: بسیاردان بسیارگو باشد؛ آمدم با سر سخن: بدان که نام و نان بدست آید و چون بدست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه میداری و خرج بموجب میکنی.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و یکم: اندر آیین جمع کردن مال
ای پسر از فراز آوردن چیز غافل مباش، لیکن از جهت چیز خویشتن مخاطره مکن و جهد کن تا هر چه فراز آوری از نیکوترین وجهی باشد، تا بر تو گوارنده باشد و چون فراز آوری آن را نگاه دار، تا بهر باطلی از دست ندهی که نگاه داشتن سختتر از فراز آوردن باشد و چون هنگام دربایست خرج کنی جهد کن تا عوض او زود بجای بازنهی، که اگر برداری و عوض بجای باز ننهی اگر گنج قارون بود سپری شود و نیز دل در آن چندان مبند که آن را ابدی شناسی تا اگر وقتی سپری شود اندوهمند نباشی، که گفتهاند که: چیزی بدشمنان یله کردن بهتر که از دوستان حاجت خواستن و سخت داشتن واجب دان، که هر که اندک مایه نگه ندارد بسیار هم نداند داشتن و کار خویش به دان از کار کسان و از کاهلی ننگ دار کی کاهلی شاگرد بدبختی است و رنجبردار باش که چیزی از رنج گرد شود، نه از کاهلی، چنانک از رنج مال فراز آید و از کاهلی بشود، که حکیمان گفتهاند: کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیار دوست باشید؛ پس آنچ از رنج و جهد بدست آید از کاهلی و از غفلت از دست بدادن نه از خرد باشد، که هنگام نیاز پشیمانی سود ندارد، چون رنج خود بری کوش تا بر هم تو خوری، اگر چه چیز عزیزست از سزاوار دریغ مدار، که بهمه حال کس چیزی بگور نبرد؛ اما خرج باید کی باندازهٔ دخل باشد، تا نیازمند نباشی، که نیاز نه در خانهٔ درویشان بود، بل که نیاز در همه خانها بود، فیالمثل درمی دخل باشد درمی و حبهٔ خرج کند همیشه با نیاز بود، باید چون درمی دخل بود درمی کم حبهٔ خرج کند، تا هرگز در آن خانه نیاز نباشد و بدآنچ داری قانع باش که قناعت دوم بینیازی است و هر آن روزی که قسمت تست بتو رسد و هر آن کاری که از سخن نکو و بشفاعت مردمان راست شود مال بر آن کار بذل مکن که مردم بیچیز را هیچ قدر نباشد و بدانک مردمان عامه همه توانگران را دوست دارند بینفعی و همه درویشان را دشمن دارند بیضرری و بدترین حال مردم نیازمندی است و هر خصلت کی آن مدح توانگران است همان خصلت نکوهش درویشانست و آرایش مردم در چیزی دادن بین و قدر هر کسی بر مقدار آرایش ایشان شناس. اما اسراف را دشمن دان و شوم دان و هر چه خدای تعالی آنرا دشمن دارد بر بندگان خدای تعالی شوم بود، چنانک گفته: و لا تسرفوا انه لایحب المسرفین، چیزی که حق سبحانه و تعالی آن را دوست ندارد تو نیز آنرا دوست مدار و هر آفتی را سببی است، سبب فقر اسراف دان و نه همه اسراف خرج نفقات بود، در خوردن و کردن و گفتن و در هر شغلی که باشی اسراف نباید کردن، از بهر آنک اسراف تن را بکاهد و نفس را برنجاند و عقل را پژمراند و زنده را بمیراند؛ نه بینی که زندگانی چراغ از روغن است، پس اگر بیحد و اندازه در چراغ روغن کنی در حال چراغ بمیرد و هم آن روغن که سبب مردن بود چون باعتدال بود سبب حیات باشد و آن اسراف سبب ممات او بود، پس معلوم شد که چراغ از روغن زنده بود، چون از اعتدال بگذرد اسراف پدید آید و هم بدان روغن که زنده بود هم بدان روغن بمیرد؛ خدای تعالی را اسراف بدین سبب دشمن دارد و حکما نپسندیدهاند اسراف کردن در هیچ کار، که عاقبت اسراف همه زیانست؛ اما زندگانی خویش تلخ مدار و در روزی بر خود مبند و خویشتن را بتقدیر نیکو دار و از آنچ دربایست بود تقصیر مکن؛ که هر که در کار خویش تقصیر کند از سعادت توفیر نیابد و از غرضها بیبهره ماند و بر خویشتن آنچ داری و ترا دربایست باشد هزینه کن، که آخر اگر چند چیز عزیز است از جان عزیزتر نیست؛ در جمله جهد آن کن که آنچ بدست آری بمصالح بکار بری و چیز خویشتن جز بر دست بخیلان مسپار و بر مقامر و سیکیخواره هیچ استوار مدار و همه کس را دزد دان تا چیز تو از دزد ایمن باشد و در جمع کردن چیزی تقصیر مکن که تن آسانی در رنج است و رنج در تن آسانی، چنانک آسایش امروز رنج فردا باشد و رنج امروز آسایش فردا بود و هرچ آن برنج و بیرنج بدست آید جهد کن تا از درمی دو دانگ خرج خانهٔ خویش کنی و از آن عیال خویش، اگر چه دربایست بود و محتاج باشی بیش از این بکار مبر و چون ازین روی دو دانگ بکار برود دو دانگ دیگر ذخیره نه و یاد مکن و از بهر وارثان بگذار و ایام پیری و ضعیفی را، تا فریاد رس تو بود و آن دو دانگ دیگر که باقی بماند بتجمل خویش صرف کن و تجمل آن کن که نمیرد و کهن نشود، چون جواهر و زرینه و سیمینه و برنجینه و روینه و مانند این؛ پس اگر بیشتر از این چیزی باشد بخاک ده، که هر چه بخاک دهی بازیابی از خاک و مایه دایم بر جای باشد و سود روان و حلال و چون تجمل ساختی بهر بایستی و ضرورتی که ترا باشد تجمل خانه را مفروش و مگوی که ای مرد اکنون ضرورت است بفروشم وقتی دیگر باز خرم، که از بهر خللی اگر تجمل خانه بفروشی باومید بازخریدن مگر خریده شود و آن از دست بشود و خانه تهی بماند، پس دیر نباشد که مفلستر همه مفلسان تو باشی و نیز بهر ضرورتی که ترا پیش آید فام مکن و چیز خویش بگرو منه و البته زر بسود منه و مستان و ایام خواستن ذلیلی و کمآزرمی بزرگ دان و تا بتوانی تو هم هیچ کس را یک درم فام مده، خاصه دوستان را،که ایام خواستن از دوست بزرگترین آزاری باشد؛ پس چون فام دادی آن درم را از خواستهٔ خویش مشمر و در دل چنین دان کی این درم بدین دوست بخشیدم و تا وی باز ندهد از وی مطلب، تا بسبب تقاضا دوستی منقطع نشود که دوست را زود دشمن توان کرد، اما دشمن را دوست گردانیدن نیک دشوارست، که آن کار کودکانست و این کار پیران عاقل داهی و از چیزی که ترا باشد مردمان مستحق را بهره کن و بچیز مردمان طمع مدار، تا بهترین مردمان تو باشی و چیز خویش را از آن خویش دان و از آن دیگران را از آن ایشان، تا بامانت معروف باشی.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و دوم: اندر امانت نگاه داشتن
ای پسر، اگر بتو کسی امانتی دهد بهیچ حال مپذیر و چون پذرفتی نگاه دار، از آنچ امانت پذیرفتن بلا بود، از بهر آنک عاقبت آن از سه وجه بیرون نباشد: اگر این امانت بوی باز دهی چنان کرده باشی که حق تعالی گفت، در محکم تنزیل: ان تؤدا الامانات الی اهلها، طریق جوانمردی و معرفت آنست که امانت نپذیری و چون پذرفتی نگاه داری تا بسلامت بخداوند باز رسانی.
حکایت: چنان شنودم که مردی بسحرگاه بتاریکی از خانه بیرون آمد، تا بگرمابه رود؛ در راه دوستی از آن خویش بدید. گفت: موافقت کنی با من تا بگرمابه رویم؟ دوست گفت: تا بدر گرمابه با تو همراهی کنم، لیکن در گرمابه نتوانم آمد، که شغلی دارم. تا بنزدیک گرمابه با وی برفت، بسر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنک دوست را خبر دهد بازگشت و براهی دیگر برفت؛ اتفاق را طراری از پس این مرد همیآمد، تا بگرمابه رود، بطراری خویش؛ از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آن دوست اوست، صد دینار در آستین داشت، بر دستارچه بسته از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت: ای برادر، این امانت است، بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی. طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد، تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود، جامه پوشید و راست برفت، طرار او را بازخواند و گفت: ای جوانمرد، زر خویش بازستان و پس برو، که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو، مرد گفت: این امانت چیست و تو چه بودی؟ طرار گفت: من مردی طرارم و تو این زر بمن دادی تا از گرمابه برآئی، مرد گفت: اگر طراری چرا زر من نبردی؟ طرار گفت: اگر بصناعت خویش بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جو باز ندادمی، ولیکن تو بزینهار بمن سپردی و در جوانمردی نباشد که بزینهار بمن آمدی، من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروت نبودی.
پس اگر مستهلک شود بر دست تو بیمراد، اگر عوض بازخری نیک بود و اگر ترا دیو از راه ببرد طمع در وی کنی و منکر شوی بغایت خطا بود و اگر بخداوند حق باز رسانی بسی رنجها که بتو رسد در نگاه داشتن آن چیز و چون رنجها بسیار بکشی و آن چیز بدو باز دهی رنجها بر تو بماند و آن مرد بهیچ روی از تو منت ندارد، گوید: چیز من بود، آنجا نهادم، بر تو نماند، باز برداشتم و راست گویم، پس رنج کشیدن بیمنت بر تو بماند و مزد تو آن بود که جامه بیالاید و اگر مستهلک شود هیچکس باور نکند و تو بیخیانت بنزدیک مردمان خاین باشی و میان اشکال تو حرمت برود و نیز کس بر تو اعتماد نکند و اگر با تو بماند حرام بود و وبالی عظیم در گردن تو بماند و درین جهان برخوردار نباشی و در آن جهان عقوبت حق تعالی حاصل شود.
فصل: اما اگر بکسی ودیعتی نهی پنهان منه، که نه کسی چیزی از آن تو از وی بخواهد ستد و بی دو گواه عدل چیز خویش بکسی منه ودیعت و بدآنچ دهی حجتی از وی بستان، تا از داوری رسته باشی، پس اگر بداوری افتد بداوری دلیر مباش که دلیری نشان ستم کاریست و تا توانی هرگز سوگند راست و دروغ مخور و خود را بسوگند خوردن معروف مکن، تا اگر وقتی سوگندت باید خورد مردمان ترا بدان سوگند راستگوی دارند؛ هر چند توانگر باشی و نیکنام و راستگوی باشی خویشتن از جملهٔ درویشان دان، که بدنام و دروغزن را عاقبت جز درویشی نباشد و امانت را کار بند، که امانت را کیمیاء زر گفتهاند و همیشه توانگر زئی، یعنی که امین باش و راستگوی، که مال همه عام امینان راست و راستگویان را و بکوش که فریبنده نباشی و حذر کن تا فریفته نشوی، خاصه در بنده خریدن و بالله التوفیق.
حکایت: چنان شنودم که مردی بسحرگاه بتاریکی از خانه بیرون آمد، تا بگرمابه رود؛ در راه دوستی از آن خویش بدید. گفت: موافقت کنی با من تا بگرمابه رویم؟ دوست گفت: تا بدر گرمابه با تو همراهی کنم، لیکن در گرمابه نتوانم آمد، که شغلی دارم. تا بنزدیک گرمابه با وی برفت، بسر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنک دوست را خبر دهد بازگشت و براهی دیگر برفت؛ اتفاق را طراری از پس این مرد همیآمد، تا بگرمابه رود، بطراری خویش؛ از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آن دوست اوست، صد دینار در آستین داشت، بر دستارچه بسته از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت: ای برادر، این امانت است، بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی. طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد، تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود، جامه پوشید و راست برفت، طرار او را بازخواند و گفت: ای جوانمرد، زر خویش بازستان و پس برو، که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو، مرد گفت: این امانت چیست و تو چه بودی؟ طرار گفت: من مردی طرارم و تو این زر بمن دادی تا از گرمابه برآئی، مرد گفت: اگر طراری چرا زر من نبردی؟ طرار گفت: اگر بصناعت خویش بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جو باز ندادمی، ولیکن تو بزینهار بمن سپردی و در جوانمردی نباشد که بزینهار بمن آمدی، من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروت نبودی.
پس اگر مستهلک شود بر دست تو بیمراد، اگر عوض بازخری نیک بود و اگر ترا دیو از راه ببرد طمع در وی کنی و منکر شوی بغایت خطا بود و اگر بخداوند حق باز رسانی بسی رنجها که بتو رسد در نگاه داشتن آن چیز و چون رنجها بسیار بکشی و آن چیز بدو باز دهی رنجها بر تو بماند و آن مرد بهیچ روی از تو منت ندارد، گوید: چیز من بود، آنجا نهادم، بر تو نماند، باز برداشتم و راست گویم، پس رنج کشیدن بیمنت بر تو بماند و مزد تو آن بود که جامه بیالاید و اگر مستهلک شود هیچکس باور نکند و تو بیخیانت بنزدیک مردمان خاین باشی و میان اشکال تو حرمت برود و نیز کس بر تو اعتماد نکند و اگر با تو بماند حرام بود و وبالی عظیم در گردن تو بماند و درین جهان برخوردار نباشی و در آن جهان عقوبت حق تعالی حاصل شود.
فصل: اما اگر بکسی ودیعتی نهی پنهان منه، که نه کسی چیزی از آن تو از وی بخواهد ستد و بی دو گواه عدل چیز خویش بکسی منه ودیعت و بدآنچ دهی حجتی از وی بستان، تا از داوری رسته باشی، پس اگر بداوری افتد بداوری دلیر مباش که دلیری نشان ستم کاریست و تا توانی هرگز سوگند راست و دروغ مخور و خود را بسوگند خوردن معروف مکن، تا اگر وقتی سوگندت باید خورد مردمان ترا بدان سوگند راستگوی دارند؛ هر چند توانگر باشی و نیکنام و راستگوی باشی خویشتن از جملهٔ درویشان دان، که بدنام و دروغزن را عاقبت جز درویشی نباشد و امانت را کار بند، که امانت را کیمیاء زر گفتهاند و همیشه توانگر زئی، یعنی که امین باش و راستگوی، که مال همه عام امینان راست و راستگویان را و بکوش که فریبنده نباشی و حذر کن تا فریفته نشوی، خاصه در بنده خریدن و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و سیوم: اندر برده خریدن و شرایط آن
ای پسر، اگر برده خری هشیار باش، که آدمی خریدن علمی است دشوار، که بسیار بندهٔ نیکو بود که چون بعلم در وی نگری خلاف آن باشد و بیشتر خلق گمان برند که بنده خریدن از جملهٔ بازرگانی هاست، بدانک برده خریدن علم آن از جملهٔ فیلسوفی است، که هر کسی که متاعی خرد که آنرا نشناسد مغبون باشد و معتبرترین شناخت آدمی است، کی عیب و هنر آدمی بسیارست و یک عیب باشد که صد هزار هنر را بپوشاند و یک هنر باشد که صد عیب را بپوشاند و آدمی را نتوان شناخت الی به علم فراست و تجربت و تمامی علم فراست نبوت است، که بکمال او هر کسی نرسد الا پیغامبری مرسل، کی بفراست بتوان دانستن نیک و بد مردم از باطن، اما چندانک شرط است اندر شرای ممالیک هنر او و عیب او بگویم، بقدر طاقت خویش، تا معلوم شود: بدانک در شرای ممالیک سه شرط است: یکی شناختن عیب و هنر ظاهر و باطن ایشان از فراست، دیگر آنک از علتهاء نهان و آشکارا آگه شدن بعلامت، سه دیگر دانستن جنسها و عیب و هنر هر چیزی. اما اول شرط فراست آنست که چون بنده بخری نیک تأمل کن، از آنک بندگان را مشتری از هر گونه باشد، کسی بود که بر وی نگرد و بتن و اطراف ننگرد و کسی باشد که بر وی ننگرد بتن و اطراف نگرد، نفیس و نعیم خواهد یا شحم و لحم؛ اما هر کس که در بنده نگرد اول در روی نگرد که روی او پیوسته توان دیدن و تن او باوقات بینی، اول در چشم و ابروی او نگاه کن، و آنگاه در بینی و لب و دندان، پس در موی او نگر، که خدای عزوجل همه آدمیان را نکویی در چشم و ابرو نهادست و ملاحت در بینی و حلاوت در لب و دندان و طراوت در پوست روی و موی سر را مزین این همه گردانید، از بهر آنک موی را از بهر زینت آفرید؛ چنان باید که اندر تن همه نگاه کنی، چون دو چشم و ابرو نیکو بود و در بینی ملاحت و در لب و دندان حلاوت و در پوست طراوت بخر و باطراف وی مشغول مباش. پس اگر این همه نباشد باید که ملیح بود و بمذهب من ملیح بینیکوئی به که نیکوی بیملاحت و گفتهاند که: بنده از بهر کاری باید، بباید دانست که بچه فراست باید خریدن بعلامت او، هر بندهٔ که از بهر خلوت و معاشرت خری چنان بود که معتدل بود بدرازی و کوتاهی و نرم گوشت و رقیق پوست و هموار استخوان و میگون و سیاه موی و سیاه ابرو و گشاده چشم و ابرو و بینی و باریک میان و فربه سرین باید که باشد و گرد زنخدان و سرخ لب و سپید دندان و هموار دندان و همه اعضا در خور این که گفتم؛ هر غلامی که چنین باشد زیبا و معاشر باشد و خوشخو و وفادار و لطیف طبع و سازگار و علامت غلام دانا و روزبه راست قامت باید، معتدل موی و معتدل گوشت، سپیدی لعل فام، پهن کف، گشاده میان انگشتان، پهن پیشانی، شهلا چشم، گشاده روی، بیحد خندهناک روی و این چنین غلام را از بهر علم آموختن و کدخدایی فرمودن و خازنی بهر شغلی ثقة بود و علامت غلامی که ملاهی را شاید نرم گوشت و کم گوشت باید که بود، خاصه بر پشت و باریک انگشتان، نه لاغر و نه فربه و بپرهیز از غلامی که بر روی او گوشت بسیار بود، که هیچ نتواند آموختن، اما باید که نرم گوشت بود و گشاده میان انگشتان و تنگ پوست و مویش نه سخت دراز و نه سخت کوتاه و نه سخت سرخ و نه سخت سیاه، شهلا چشم، زیر پای او هموار؛ این چنین غلام هر پیشهٔ که دقیق بود زود آموزد، خاصه خنیاگری و علامت غلامی که سلاح را شاید ستبر موی بود و تمام بالا و راست قامت و قوی ترکیب و سخت گوشت و ستبر انگشت و ستبر استخوان و پوست و اندام او درشت بود و سخت مفاصل، کشیده عروق، رگ و پی همه بر تن پیدا و انگیخته و پهن کف و فراخ سینه و کتف، ستبر گردن؛ اگر او اصلع بود به باشد و تهی شکم و بر چده سرین و عصبها و ساق پای وی چون میرود برکشیده میشود بر بالا و در هم کشیده روی بباید؛ باید که سیاه چشم بود و هر غلام که او چنین بود مبارز و شجاع و روزبه بود و علامت غلامی که خادمی سرای زنان را شاید سیاه پوست و ترش روی و درشت پوست و خشک اندام و تنگ موی و باریک آواز و باریک پای و ستبر لب و پخج بینی و کوتاه انگشت، منحدب قامت و باریک گردن، چنین غلام خادمی سرای زنان را شاید، اما نشاید که سفید پوست بود و سرخ گونه و پرهیز کن از اشقر خاصه فرود افتاده موی و نشاید که در چشمش رعونت و تری بود، که چنین کس با زن دوست بود، یا قواده بود و علامت غلامی که بیشرم بود عوانی و ستور بانی را شاید باید که گشاده {ابرو} و فراخ و ازرق چشم بود و پلکهای چشم وی ستبر و اشقر بود و چشمش کبود و سپیدی چشم او منقط بود بسرخی، دراز لب بود و دندان و فراخ دهن بود، چنین غلام سخت بیشرم و ناپاک بود و بیادب و شریر و بلا جوی و علامت غلامی که فراشی و طباخی را شاید باید که پاکروی و پاکتن و باریک دست و پای بود و شهلا چشمی که بکبودی گراید و تمام قامت و خاموش و موی سر او میگون و فرو افتاده، چنین غلام این کارها را شاید، اما بشرطی که گفتم، از جنس خبر باید داشت، چه جنس و عیب و هنر هر یک بباید دانستن، یاد کنیم: بدانک ترک نه یک جنس است و هر جنسی را طبعی و گوهری دیگرست و از جملهٔ ایشان از همه بد خوتر قبچاق و غز بود و از همه خوشخوتر و بعشرت فرمانبردار تر ختنی و خلخی و تبتی بود و از همه شجاعتر و دلیرتر ترقای بود و تاتاری و یغمائی و جگلی؛ آنچ علمی بود زود معلوم کند و از همه بلاکشتر و کاهلتر و سازندهتر چگلی بود و بجمع معلوم کند که از ترک نیکوئی بتفضیل و زشت بیتفضیل نخیزد و هندو بضد اینست، چنانک چون در ترک نگاه کنی سر بزرگ بود و روی پهن و چشمها تنگ و پخج بینی و لب و دندان نه نیکو، چون یک یک را بنگری بذات خویش نه نیکو بود ولکن چون همه را بجمع نگری صورتی بود سخت نیکو و صورت هندوان بخلاف اینست: چون یک یک را بنگری هر یک بذات خویش نیکو نماید ولیکن چون بجمع بنگری چون صورت ترکان ننماید؛ اما ترک را ذاتی و رطوبتی و صفائی و جمالی هست که هندو را نباشد، اما بطراوت دست از همه جنسها بردهاند، لاجرم از ترک هر چه خوبتر باشد بغایت خوب باشد و آنچ زشت باشد بغایت زشت باشد و بیشتر عیب ایشان آنست که کندخاطر باشند و نادان و شغبناک باشند و ناراضی و بیانصاف و بدمست، میبهانه و باآشوب و پرزیان باشند و بشب سخت بددل باشند و آن شجاعت که بروز دارند بشب ندارند و سختدل باشند، اما هنر ایشان آنست که شجاع باشند و بیریا و ظاهر دشمن و متعصب بهرکاری که بوی سپاری و نرم اندام باشند بعشرت و از بهر تجمل به ازیشان هیچ جنس نیست؛ سقلابی و روسی و آلانی قریب بطبع ترکان باشند ولیکن از ترکان بردبارتر باشند و در میان ایشان چند عیب، اما آلانی بشب دلیرتر از ترک باشد و خداوند دوستر بود اگر بفعل نزدیکتر بود، لیکن همچون ترک نفیس باشند و عیب ایشان دزدی است و بیفرمانی و نهانکاری و بیشکیبائی و کیدکاری و سستکاری و خداوند دشمنی و بیوفائی و گریزی، اما هنرش آن باشد که نرم اندام باشد و مطبوع باشد و گرم مغز و آهسته کار و درشت زبان و دلیر و راهبر و یادگیر و عیب رومی آن بود که بدزبان و بددل بود و راهبر و سست طبع و کاهل و زودخشم و خداوند دشمن و گریزپای و حریص و دینار دوست و هنرش آن بود کی خویشتن دار و مهربان و خوش بوی و کدخدای سرای و روزبه و نکوخوی و زبان نگاه دار بود، اما عیب ارمنی آن بود که بدفعل و دزد و شوخگین و گریزنده و بیفرمان و بیهودهگوی و دروغزن و کفردوست و بددل و بیقوت و خداوند دشمن و سرتاپای بعیب نزدیکتر بود که بهنر، ولیکن تیزفهم و کارآموز باشند و عیب هندوان آن بود که بدزبان باشند و در خانه کنیزکان از وی ایمن نباشند، اما اجناس هندو نه چون دیگر قوم باشند از بهر آنک همه خلق با یکدیگر آمیختهاند مگر هندوان و از روزگار آدم باز عادت ایشان چنین است که هیچ پیشهور بخلاف یک دیگر پیوند نکند، چنانک بقال دختر ببقال دهد و بخواهند و قصابان با قصابان و خبازان با خبازان و لشکری با لشکری و برهمن ببرهمن، پس درجهٔ ایشان، هر جنسی ازیشان طبعی دیگر دارند و من شرح هر یک نتوانم داد، کتاب از حال خود بگردد؛ اما بهترین ایشان هم مهربان بود و هم بخرد و راد و شجاع بود و کدخدای بود و برهمن و دانشمند بود و نوبی و حبشی بیعیب ترند و حبشی از نوبی به بود که در ستایش حبشی خبر بسیارست از پیغامبر علیه السلام. این بود معرفت اجناس و هنر و عیب هر یک، اکنون سهم آنست که آگاه باشی از علتهاء ظاهر و باطن بعلامات و آنچنان است که در وقت خریدن غافل مباش و بیک نظر راضی مباش، که باول نظر بسیار خوب باشد که زشت نماید و بسیار زشت بود که خوب نماید؛ دیگر آنک چهرهٔ آدمی پیوسته برنگ خود نباشد: گاه بخوبی گراید و گاه بزشتی و نیک نگاه کن در همه اندام، تا بر تو چیزی پوشیده نگردد و بسیار علتهاء نهان بود که قصد آمدن کند و هنوز نیامده باشد، تا چند روز بخواهد آمدن، آن را علامتها بود، چنانک اگر در گونه لختی زرفامی باشد و رنگ لبش گشته بود و پژمرده باشد چشمهاش، دلیل بواسیر بود و اگر پلک چشم آماس دارد دلیل استقصا بود و سرخی چشم و ممتلی بودن و رگها پیشانی دلیل صرع دموی بود و دیر جنبانیدن مژگان و لب جنبانیدن بسیار دلیل مالیخولیا کند و کژی استخوان بینی و ناهمواری بینی دلیل ناسور و بواسیر بینی باشد و موی سخت سیاه و سخت ستبر و کشن چنانک جای جای سیاهتر بود دلیل کند که موی او رنگ کرده باشند و بر تن جای جای کی نه جای داغ بود داغ بینی و وشم کرده، نگاه کن تا زیر او برص نباشد و زردی چشم دلیل یرقان بود و هنگام خریدن غلام را بخوابان ستان و هر دو پهلوی وی بمال و نیک بنگر تا هیچ دردی و آماس در آن ندارد، پس اگر دارد درد جگر و سبزر باشد؛ چون این علتها نهانی تجسس کردی از آشکارا نیز بجوی، از بوی دهان و بوی بینی و ناسور و گرانی گوش و سستی گفتار و ناهمواری سخن و رفتن بر طریق و درستی و سختی بن دندانها تا بر تو مخرقه نکنند، آنگاه چون این همه که گفتم دیده باشی و معلوم گردانیده هر بنده که بخری از مردم بصلاح خر تا در خانهٔ تو هم بصلاح باشد و تا عجمی یابی پارسی گوی مخر که عجمی را بخری بخوی خویش توانی برآوردن و پارسی گوی را نتوانی و بوقتی که شهوت بر تو غالب باشد بنده را بعرض پیش خویش مخواه که از غلبهٔ شهوت در آن وقت زشت بچشم تو خوب نماید، نخست تسکین شهوت کن و آنگاه بخریدن مشغول شو و آن بندهٔ که بجای دیگر عزیز بوده باشد مخر که اگر وی را عزیز نداری یا بگریزد، یا فروختن خواهد، یا بدل دشمن تو شود و چون وی را عزیز داری از تو منت ندارد که خود جای دیگر همچنان دیده باشد و بنده از جایی خر که او را در خانه بد داشته باشند، که باندک مایه نیک داشت تو از تو سپاس دارد و ترا دوست گیرد و هرچند گاهی بندگان را چیزی ببخش، مگذار که پیوسته محتاج درم باشند؛ که بضرورت طلب درم روند و بندهٔ قیمتی خر که گوهر هر کسی باندازهٔ قیمت وی بود و آن بندهٔ که خواجه بسیار داشته باشد مخر که زن بسیار شوی و بندهٔ بسیار خواجه را ستوده ندارند و آنچ خری روزافزون خر و چون بنده بحقیقت فروختن خواهد مستیز و بفروش، که هر بنده و زن که طلاق و فروختن خواهد بفروش و طلاق ده، که از هر دو شادمانه نباشی و اگر بنده بعمدا کاهلی کند و بقصد در خدمت تقصیر کند نه بسهو و خطا وی را روزبهی میآموز که وی بهیچ حال جلد و روزبه نشود، زود فروش که خفته را ببانگی بیدار توان کرد و تن زده را ببانگ چند بوق و دهل بیدار نتوان کرد و عیال نابکار بر خود جمع مکن که کم عیالی دوم توانگری است، خدمتگار چندان دار که نگریزد و آن را که داری بسزا نکو دار، که یک تن را ساخته داری به بود که دو تن را ناساخته و مگذار که در سرای تو بنده برادر خواندن گیرد و کنیزکان با ایشان خواهر خواندگان گردند، که آفت آن بزرگ باشد؛ بر بنده و آزاد خویش بار بطاقت او نه، تا از بیطاقتی بیفرمانی نکند و خود را بانصاف آراسته دار، تا آراستهٔ آراستگان باشی؛ بنده باید که برادر و خواهر و مادر و پدر خواجهٔ خویش را داند و بندهٔ نخاس فرسوده مخر، که بنده باید که از نخاس چنان ترسد که خر از بیطار، بندهٔ که بهر وقت و بهر کاری فروختن خواهد از خرید و فروخت خویش باک ندارد، دل بر وی منه که از وی فلاح نیابی و زود بدیگری بدل کن و چنان طلب کن که گفتم تا مراد بحاصل آید.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و چهارم: اندر خانه و عقار خریدن
اما ای پسر بدان و آگاه باش که اگر ضیعت و خانه خواهی خرید هر چه خواهی از خرید و فروخت حد شرع درو نگاه دار، هر چه بخری در وقت کاسدی بخر و در وقت روایی فروش و سود طلب کن و عیب مدار که گفتهاند: بباید جمید اگر بخواهی خرید، و از مکاس کردن غافل مباش که مکاس و نفیر یک نیمه از تجارت است، اما آنچ نخری باندازهٔ سود و زیان باید خرید؛ اگر خواهی که مفلس نگردی از سود ناکرده خرج مکن، اگر خواهی که بر مایه زیان نکنی از سودی که عاقبت آن زیان خواهد بود بپرهیز و اگر خواهی که با خواستهٔ بسیار باشی و درویش مباشی حسود و آزمند مباش و در همه کار ها صبور باش، که صابری دوام عاقلیست و اندر همه کارها از صلاح خویشتن غافل مباش، که غافلی دوم احمقی است. چون کار بر تو پوشیده شود و در شغل بر تو بسته شود زود بر سر رشته شو و صبور باش تا روی کار پدید آید، هیچ کار از شتاب زدگی نیکو نشود؛ چون بر سر بیع رسیدی اگر خواهی که خوانه خری در کویی خر که مردم مصلح باشند و بکنارهٔ شهر مخر و اندرین باره مخر و از بهر ارزانی خانهٔ ویران مخر و اول همسایه نگر که گفتهاند: الجار ثم الدار.
بزرجمهر حکیم گوید که: چهار چیز بلای بزرگ است: اول همسایهٔ بد، دوم عیال بسیار، سیوم زن ناسازگار، چهارم تنگدستی و بهمسایهٔ علویان البته مخر و از آن دانشمندان و خادمان مخر و جهد کن تا در آن کوی خری که توانگرتر تو باشی، اما همسایه مصلح گزین و چون خانه خریدی همسایه را حق و حرمت دار، که چنین گفتهاند: الجار احق و با مردمان کوی و محلت نیکو زندگانی کن و بیماران را پرسیدن رو و خداوندان تعزیت را بتعزیت و بجنازهٔ مردگان رو و بهر شغل که همسایه را باشد با وی موافقت کن، اگر شادی بود با وی شادی کن و بطاقت خویش هدیه فرست، یا خوردنی یا داشتنی، تا محتشم ترین کوی تو باشی و کودکان کوی و محلت را بپرس و بنواز و پیران کوی را بپرس و حرمت دار و در مسجد کوی جماعت بپای دار و ماه رمضان بشمع و قندیل فرستادن تقصیر مکن، که مردمان با هر کسی آن راه دارند که ایشان با مردمان دارند و بدانک هر چه مردم را باید از نیک و بد از ورزیدهٔ خود یا بدکی باشد، پس ناکردنی مکن و ناگفتنی مگوی، که هر آن کس آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید؛ اما وطن خویش تا توانی در شهر های بزرگ ساز و اندر آن شهر باش که ترا سازوار تر باشد؛ خانه چنان خر که بام تو از دیگر بامها بلندتر بود، تا چشم مردمان بر خانه تو نیفتد، لکن تو رنج نگرستن از همسایه دور دار و اگر ضیعت خری بیهمسایه و بیمعدن مخر و هر چه خری بفراخ سال خر و تا ضیعت بیمقسوم و بیشبهت یابی با مقسوم و باشبهت مخر و خواستهٔ بیمخاطره ضیعت را شناس اما چون ضیعت خری پیوسته در اندیشهٔ عمارت ضیعت باش، هر روز عمارتی نو همیکن، تا هر وقت دخلی بنوی همییابی؛ البته از عمارت کردن ضیاع و عقار میآسای، که ضیاع بدخل عزیز بود، که اگر بیدخل روا باشد چنان دان که جمله بیابانها ضیاع تست و دخل را جز بعمارت نتوان یافت.
بزرجمهر حکیم گوید که: چهار چیز بلای بزرگ است: اول همسایهٔ بد، دوم عیال بسیار، سیوم زن ناسازگار، چهارم تنگدستی و بهمسایهٔ علویان البته مخر و از آن دانشمندان و خادمان مخر و جهد کن تا در آن کوی خری که توانگرتر تو باشی، اما همسایه مصلح گزین و چون خانه خریدی همسایه را حق و حرمت دار، که چنین گفتهاند: الجار احق و با مردمان کوی و محلت نیکو زندگانی کن و بیماران را پرسیدن رو و خداوندان تعزیت را بتعزیت و بجنازهٔ مردگان رو و بهر شغل که همسایه را باشد با وی موافقت کن، اگر شادی بود با وی شادی کن و بطاقت خویش هدیه فرست، یا خوردنی یا داشتنی، تا محتشم ترین کوی تو باشی و کودکان کوی و محلت را بپرس و بنواز و پیران کوی را بپرس و حرمت دار و در مسجد کوی جماعت بپای دار و ماه رمضان بشمع و قندیل فرستادن تقصیر مکن، که مردمان با هر کسی آن راه دارند که ایشان با مردمان دارند و بدانک هر چه مردم را باید از نیک و بد از ورزیدهٔ خود یا بدکی باشد، پس ناکردنی مکن و ناگفتنی مگوی، که هر آن کس آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید؛ اما وطن خویش تا توانی در شهر های بزرگ ساز و اندر آن شهر باش که ترا سازوار تر باشد؛ خانه چنان خر که بام تو از دیگر بامها بلندتر بود، تا چشم مردمان بر خانه تو نیفتد، لکن تو رنج نگرستن از همسایه دور دار و اگر ضیعت خری بیهمسایه و بیمعدن مخر و هر چه خری بفراخ سال خر و تا ضیعت بیمقسوم و بیشبهت یابی با مقسوم و باشبهت مخر و خواستهٔ بیمخاطره ضیعت را شناس اما چون ضیعت خری پیوسته در اندیشهٔ عمارت ضیعت باش، هر روز عمارتی نو همیکن، تا هر وقت دخلی بنوی همییابی؛ البته از عمارت کردن ضیاع و عقار میآسای، که ضیاع بدخل عزیز بود، که اگر بیدخل روا باشد چنان دان که جمله بیابانها ضیاع تست و دخل را جز بعمارت نتوان یافت.