عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۳
از تو تا مقصود چندان منزلی در پیش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنی درویش اگر خواهی کمال نیستی است
هر که را هستی خود باقی ست او درویش نیست
تا تو ناکامی نبینی کی توانی یافت کام
زان که مرهم در حقیقت جز برای ریش نیست
بندگی کن عشق را وز کفر و دین آزاد باش
از جدل آسوده شد هر کس که او را کیش نیست
شدّت راه بیابان طلب از ما شنو
تو کجا دانی که این منزل ترا در پیش نیست
از فغان چنگ و نوشانوش مستان گوش ما
آنچنان پر شد که جای پند نیک اندیش نیست
گر جلال از بیخودی بی پرده می گوید سخن
از کرم معذور داریدش که او با خویش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنی درویش اگر خواهی کمال نیستی است
هر که را هستی خود باقی ست او درویش نیست
تا تو ناکامی نبینی کی توانی یافت کام
زان که مرهم در حقیقت جز برای ریش نیست
بندگی کن عشق را وز کفر و دین آزاد باش
از جدل آسوده شد هر کس که او را کیش نیست
شدّت راه بیابان طلب از ما شنو
تو کجا دانی که این منزل ترا در پیش نیست
از فغان چنگ و نوشانوش مستان گوش ما
آنچنان پر شد که جای پند نیک اندیش نیست
گر جلال از بیخودی بی پرده می گوید سخن
از کرم معذور داریدش که او با خویش نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۴
گدای کوی تو از پادشا نیندیشد
که پادشاه ز حال گدا نیندیشد
مرا که عاشقم از ترک سر چه اندیشه
اسیر عشق ز تیر قضا نیندیشد
کسی کند به ملامت جزای بی خبران
که از ملامت روز جزا نیندیشد
به خود فرو روم از فکر زلف تو هر شب
که هیچ کس نبود کز بلا نیندیشد
چه باک چشم ترا گر بریخت خون دلم
که مست عربده جو از خطا نیندیشد
ضرورت است بر آن کس که عشق می بازد
که از تحمّل بار جفا نیندیشد
کسی که روی تو بیند دعا کند زیرا
که پیش قبله کسی جز دعا نیندیشد
بسان غمزه تو نیست ظالمی دیگر
که خون خلق خورد و از خدا نیندیشد
جلال را همه اندیشه از بداندیش است
تو چاره ایش بیندیش تا نیندیشد
که پادشاه ز حال گدا نیندیشد
مرا که عاشقم از ترک سر چه اندیشه
اسیر عشق ز تیر قضا نیندیشد
کسی کند به ملامت جزای بی خبران
که از ملامت روز جزا نیندیشد
به خود فرو روم از فکر زلف تو هر شب
که هیچ کس نبود کز بلا نیندیشد
چه باک چشم ترا گر بریخت خون دلم
که مست عربده جو از خطا نیندیشد
ضرورت است بر آن کس که عشق می بازد
که از تحمّل بار جفا نیندیشد
کسی که روی تو بیند دعا کند زیرا
که پیش قبله کسی جز دعا نیندیشد
بسان غمزه تو نیست ظالمی دیگر
که خون خلق خورد و از خدا نیندیشد
جلال را همه اندیشه از بداندیش است
تو چاره ایش بیندیش تا نیندیشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۸
سرو را خطه کمال نماند
رونق گلشن جمال نماند
طاق ایوان مکرمت بشکست
سرو بستان اعتدال نماند
چشم بختم بخفت و مردم را
بر سر از خواب جز خیال نماند
اهل دل را ز خطّه اندوه
دیگر امکان انتقال نماند
ای دریغا که در سیاهی عمر
آن هنرمند بی همال نماند
در تکاپوی حادثات زمان
روز عیش و شب وصال نماند
چاره صبر است درد ما، لیکن
صابری را دگر مجال نماند
در چنین واقعه نکرد انشاء
اهل دل را دگر مآل نماند
آنکه از فرط جود و بخشش او
بحر و کان را دگر مثال نماند
و آنکه با عقد گوهر بخشش
نقص در رشته کمال نماند
شاه دریا عطا که با کف او
خلق را حاجت سفال نماند
حرز آثار خامه عدلش
بر رخ ملک خط و خال نماند
تا ابد آفتاب دولت او
باد تا بنده گر هلال نماند
رونق گلشن جمال نماند
طاق ایوان مکرمت بشکست
سرو بستان اعتدال نماند
چشم بختم بخفت و مردم را
بر سر از خواب جز خیال نماند
اهل دل را ز خطّه اندوه
دیگر امکان انتقال نماند
ای دریغا که در سیاهی عمر
آن هنرمند بی همال نماند
در تکاپوی حادثات زمان
روز عیش و شب وصال نماند
چاره صبر است درد ما، لیکن
صابری را دگر مجال نماند
در چنین واقعه نکرد انشاء
اهل دل را دگر مآل نماند
آنکه از فرط جود و بخشش او
بحر و کان را دگر مثال نماند
و آنکه با عقد گوهر بخشش
نقص در رشته کمال نماند
شاه دریا عطا که با کف او
خلق را حاجت سفال نماند
حرز آثار خامه عدلش
بر رخ ملک خط و خال نماند
تا ابد آفتاب دولت او
باد تا بنده گر هلال نماند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۹
مرد این میدان نه ای همچون زنان در خانه باش
ور سوی میدان مردان می روی مردانه باش
هر کجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز
هر کجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش
یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم
گنج اگر حاصل شود گو جای در ویرانه باش
گر مهی بیمار شو، ور با خودی بی خویش گرد
ور به هوشی مست شو، ور عاقلی دیوانه باش
ساقیا! ما را ز لعل خویش کن مست و خراب
گو شراب عاشقان بی ساغر و پیمانه باش
چون جلال آزاد شو از دوست وز دشمن ببر
فارغ از نیک و بد هر خویش و هر بیگانه باش
ور سوی میدان مردان می روی مردانه باش
هر کجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز
هر کجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش
یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم
گنج اگر حاصل شود گو جای در ویرانه باش
گر مهی بیمار شو، ور با خودی بی خویش گرد
ور به هوشی مست شو، ور عاقلی دیوانه باش
ساقیا! ما را ز لعل خویش کن مست و خراب
گو شراب عاشقان بی ساغر و پیمانه باش
چون جلال آزاد شو از دوست وز دشمن ببر
فارغ از نیک و بد هر خویش و هر بیگانه باش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۲
ما بریدیم به دوران تو از کام طمع
هر که شد پخته دوران نبود خام طمع
از لب لعل تو دندان طمع برکندیم
کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع
تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی
از گدایان نتوان داشتن انعام طمع
به تو ز آغاز طمع کردم از آن خوار شدم
بکند خوار کسان را به سرانجام طمع
دیده تا چشم تو بیند نکند خواب خیال
دل که زلفت طلبد کی کند آرام طمع
سایه واگیری و بویی نفرستی هرگز
پس چه دارم به تو ای سرو گل اندام طمع
دوست را از من دل خسته جدا کرد ایّام
ای دریغا نه چنین بود ز ا یام طمع
عافیت نیست در آن کوی که خمّارانند
نیک نامی مکن از مردم بدنام طمع
ای طبیب! از سر بیمار مرو تا فردا
نیست امروز به تیمار تو تا شام طمع
از طمع بود که در دام غم افتاد جلال
از هوا مرغ درآرد به سوی دام طمع
هر که شد پخته دوران نبود خام طمع
از لب لعل تو دندان طمع برکندیم
کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع
تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی
از گدایان نتوان داشتن انعام طمع
به تو ز آغاز طمع کردم از آن خوار شدم
بکند خوار کسان را به سرانجام طمع
دیده تا چشم تو بیند نکند خواب خیال
دل که زلفت طلبد کی کند آرام طمع
سایه واگیری و بویی نفرستی هرگز
پس چه دارم به تو ای سرو گل اندام طمع
دوست را از من دل خسته جدا کرد ایّام
ای دریغا نه چنین بود ز ا یام طمع
عافیت نیست در آن کوی که خمّارانند
نیک نامی مکن از مردم بدنام طمع
ای طبیب! از سر بیمار مرو تا فردا
نیست امروز به تیمار تو تا شام طمع
از طمع بود که در دام غم افتاد جلال
از هوا مرغ درآرد به سوی دام طمع
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۵
قدحی نوش کن و جرعه به مخموران ده
نوشدارو ز لب لعل به رنجوران ده
تا رود عافیت مردم مستور به باد
خبر مستی آن غمزه به مستوران ده
گفته ای هر که کشد هجر به وصلم برسد
ای صبا! لطف کن این مژده به مهجوران ده
دل ما گرم و هوا گرم و بیابان در پیش
شربتی سرد اگرت هست به محروران ده
دیده یک لحظه مدار از رخ خوبان خالی
چشم را روشنی از طلعت منظوران ده
شب ما تیره شد ای ماه دل افروز برآی
نور رویت به شب تیره بی نوران ده
به گدایی درت نام برآورد جلال
منصب سلطنت وصل به مشهوران ده
نوشدارو ز لب لعل به رنجوران ده
تا رود عافیت مردم مستور به باد
خبر مستی آن غمزه به مستوران ده
گفته ای هر که کشد هجر به وصلم برسد
ای صبا! لطف کن این مژده به مهجوران ده
دل ما گرم و هوا گرم و بیابان در پیش
شربتی سرد اگرت هست به محروران ده
دیده یک لحظه مدار از رخ خوبان خالی
چشم را روشنی از طلعت منظوران ده
شب ما تیره شد ای ماه دل افروز برآی
نور رویت به شب تیره بی نوران ده
به گدایی درت نام برآورد جلال
منصب سلطنت وصل به مشهوران ده
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۸ - کمال
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۰
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۱
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۴
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۶
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۲
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۴
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۴
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۹ - فاضل
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۰
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۵
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۹
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳۲