عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تا گشود از بهر گفتاری لب خاموش را
در شکر آمیخت آن اهل زمرّدپوش را
روز اول کرد ما را چشم مست او خراب
باده‌پیمایی نشاید ساقی مدهوش را
تشنه نیسان چو مردان سعادتمند باش
چون صدف پر ساز از درّ معانی گوش را
متصل در سینه باید تیر آهی داشتن
چون کمان خالی نگردان از خدنگ آغوش را
کام شیرین بی گزند از شهد نتوان ساختن
نیش می‌گیرد ز لب‌ها ترجمان نوش را
چشم بر دست کسان قصاب چون مینا مدار
چون قدح گردان تهی از بار منت دوش را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا کرده محبت هدف تیر تو جان را
بر قصد من ابروی تو زه کرده کمان را
حیرت‌زده در باغ تو چون بلبل تصویر
نگشاده نظر سوی تو بستیم زبان را
در عالم تصویر کس آگه زکسی نیست
از هم چه خبر دیده حیرت‌زدگان را
باشد چو یکی آینه این خانهٔ زیبا
مسکن مشمارید سرای گذران را
بگذر ز گل عیش که گلزار تعلق
خار ره مقصود بود کعبه روان را
صورت چه پذیرد ز نظر بی دل روشن
بی آینه در باز مکن آینه دان را
از باد تکبر سر بی مغز تهی ساز
بر دوش کشی چند تو این بار گران را
بندد کمر بندگی قد تو شمشاد
چون جلوه دهی در چمن آن سرو روان را
قصاب جهان چون به عناد است و دورنگی
جا داده در آغوش بهار تو خزان را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای دل بیهده گفتار ادب باش ادب
از زبان می‌کشی آزار ادب باش ادب
جستن عیت در آیینه بود پی در پی
دیده بر آینه بگمار ادب باش ادب
می‌کشی روز جزا آنچه کنی با دگری
عزت خویش نگه‌دار ادب باش ادب
شمع را روشنی از سوز و گداز است به کف
تو هم این رشته نگه دار ادب باش ادب
مکن از او هوس بوسه شیرین قصاب
زین شکر دست هوس دار ادب باش ادب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
اگر داغ جنون خون بر دل ما می‌کند مرد است
اگر این باده را ساقی به مینا می‌کند مرد است
به زلفش نقد دل را وام کردم از ره همت
به این جمع پریشان هرکه سودا می‌کند مرد است
مشو چون غنچه، همچون گل به روی خلق خندان شو
گره هرکس که از کار کسی وا می‌کند مرد است
ندانم هر که زر دارد چرا گم می‌کند خود را
کسی کامروز یک دینار پیدا می‌کند مرد است
چرا قصاب می‌گیرد سر دست رقیبان را
اگر داغش دل ما را تسلی می‌کند مرد است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در شهربند عمر که کس را دلیل نیست
چیزی به غیر دردسر و قال و قیل نیست
بسیار در قلمرو صورت جمیل هست
اما یکی به خوبی صبر جمیل نیست
وامانده‌ای که تشنه‌لبِ آب رحمت است
هیچ احتیاج او به لب سلسبیل نیست
پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک
در راه عشق به ز توکل دلیل نیست
مالک ز محکمیش زند بر در جحیم
قفلی به تنگ‌درزی مشت بخیل نیست
بستیم راه سیل به فرعون با نگاه
ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست
بخت سیاهم از کجک حرص می‌برد
جایی که زور پشّه کم از زور فیل نیست
قصاب قول صائب دانا بگو که گفت
اینجا مقام پر زدن جبرئیل نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
سرم ز مَندَل و دوشم گر از عبا خالی است
هزار شکر که دکانم از ریا خالی است
میان عینک و چشم امتیاز آزرم است
ز شیشه کم بود آن دیده کز حیا خالی است
حریص را نشود دیده پر ز خاک دو کون
به هر دری که رود کاسه ی گدا خالی است
ز خاک کم بود آن تن که پایمال نشد
سفال بهتر از آن دل که از وفا خالی است
هزار داغ توام بر دل است و کج‌بینان
گمان برند که این خانه ز آشنا خالی است
به دانه‌های سرشگ است چشم من روشن
ز گردش اوفتد آنگه که آسیا خالی است
جرس ز ناله شود رهنمای گمشدگان
دلیل کی شود آن دل که از صدا خالی است
فریب مجلس روحانیان مخور قصاب
بیا که جای تو امروز پیش ما خالی است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تن چه باشد چاردیوار بنای عاریت
پر مکن قصد اقامت در سرای عاریت
بگذر از این باغ بی‌‌رنگ تعلق چون نسیم
دست و پا مگذار چون گل در حنای عاریت
یک قدم منصور بالاتر نرفت از پای دار
بیش از این کی می‌توان رفتن به پای عاریت
در قفا دارد کدورت آشنایی‌های خلق
پر مشو حیران در این آیینه‌های عاریت
چون زبان جاده خاموشی گزین از هر سؤال
درمرو از جای چون کوه از صدای عاریت
با دل صد چاک از دنبال محمل چون جرس
می‌کنم افغان و می‌آیم به پای عاریت
در جهان یک‌ دم نمی‌گیرند از وحشت قرار
دلنشین اهل همت نیست جای عاریت
خوب گفتند اهل دل قصاب این درگشته را
یک ده ویران و چندین کدخدای عاریت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
مبین به عارض آن سبز گندمین گستاخ
مشو به خرمن فردوس خوشه‌چین گستاخ
غبار هستی افتاده عزیزان است
ز روی کبر منه پای بر زمین گستاخ
تلاش وصل نمودن کمال بی‌ادبی است
مباش ای دل بی‌تاب این‌چنین گستاخ
برابر است به کیخسروی روی زمین
به آستانه این در منه جبین گستاخ
غلامی‌اش نبود کار هر کسی قصاب
چرا تو کنده‌ای (العبد) در نگین گستاخ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بوی عود و بید در مجمر مشخص می‌شود
حق و باطل در صف محشر مشخص می‌شود
من ز لعل یار گویم خضر ز آب زندگی
این تفاوت در لب کوثر مشخص می‌شود
دعوی یاران اطلس‌پوش و رند شال‌پوش
در حضور حضرت داور مشخص می‌شود
می‌توان روشن‌دلان را آزمودن در لباس
گرمی آتش ز خاکستر مشخص می‌شود
ناوک مژگانش از جانم کش و نظاره کن
خوبی فولاد از جوهر مشخص می‌شود
عاقبت یکرنگی ما با محبان دگر
در رکاب حیدر صفدر مشخص می‌شود
غم مخور قصاب فردا در صراط المستقیم
هرچه هست از مظهرِ مظهر مشخص می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
نشستن با تو و بر خود نبالیدن ستم باشد
تو را دیدن دگر در پوست گنجیدن ستم باشد
توان تا سوخت چون پروانه پیش شمع رخسارت
چو بلبل از هجوم درد نالیدن ستم باشد
چو خوانا گشت خط عارضت متراش از تیغش
که خط از روی این مصحف تراشیدن ستم باشد
کنار خود ز آب دیده خرم می‌توان کردن
به کشت خویشتن باران نباریدن ستم باشد
تو آموزی طریق مصلحت‌بینان و می‌دانی
ز حرف دشمنان از دوست رنجیدن ستم باشد
توان تا سوختن چون شمع در بزم نکورویان
چراغ خلوت فانوس گردیدن ستم باشد
ز افعال جهان قصاب دائم چشم حیرت را
ز خود پوشیدن و عیب کسان دیدن ستم باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
از دل اول، باده مهر کارها را می‌برد
بعد از آن از چهره گلگون صفا را می‌برد
می‌کند گستاخ با هم عاشق و معشوق را
پای می چون در میان آمد حیا را می‌برد
در میان پاکبازان باده چون پیدا شود
لذت دشنام و تأثیر دعا را می‌برد
عالم آب آنچه معموره است می‌سازد خراب
سیل چون طغیان نماید خانه‌ها را می‌برد
گر تو ما را دوست داری بگذر از جام شراب
کین خطا قصاب ننگ و نام ما را می‌برد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
درشتی از مزاج سخت‌طینت کم نمی‌گردد
کنی چندان که نرم الماس را مرهم نمی‌گردد
به تن زینت‌پرستان را گر از هستی نمی‌باشد
سفالین کوزه زردار جام جم نمی‌گردد
ز اسباب جهان بگذر که گر عیسی است در گیتی
به بند سوزنی تا هست صاحب‌دل نمی‌گردد
به غیر از زور بازوی قناعت در همه عالم
کس دیگر حریف خواهش آدم نمی‌گردد
چه طرح میهمانی با جهان می‌افکنی؟ غافل
سپهر بی‌مروت با کسی همدم نمی‌گردد
شبی می‌کرد خونم در دل و می‌گفت زاستغنا
نه بیند این زمین تا شبنمی خرم نمی‌گردد
دگر چیزی است شرط آدمیت در جهان ورنه
کسی از چشم و گوش و دست و پا آدم نمی‌گردد
میان عاشق و معشوق سرّی هست پنهانی
بدین سرّ آنکه از سر نگذرد محرم نمی‌گردد
ز گردش‌های چرخ واژگون قصاب دانستم
که هرگز بر مراد هیچ‌کس یک دم نمی‌گردد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر دل که تیر غمزه او را هدف شود
باران ابر رحمت حق را صدف شود
افلاک را منازل اول کند حساب
آن رهروی که بر در شاه نجف شود
موجش برد به دوش از این بحر بر کنار
هرکس سبک ز بار تعلق چو کف شود
کسب کمال می‌بردش چون نگین به گور
خوب است لعل سعی کند تا خزف شود
همچون گیاه جاده مرا آرزو به دل
تا سر زند، به پای حوادث علف شود
آخر دوید بر رخم اشگ بهانه‌جوی
یا رب مباد طفل کسی ناخلف شود
ای نای تنگ خاطر قصاب را ز لطف
بنواز نغمه تا قد دشمن چو دف شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تار قانون جهان ساز نگردد هرگز
به کس این ساز هم‌آواز نگردد هرگز
پای بیرون منه از خویش که مرغ تصویر
زخمی چنگل شهباز نگردد هرگز
رمز خون‌ریزی مژگان تو دل داند و بس
دیگری آگه از این راز نگردد هرگز
هست عمری که به قربان سرت می‌گردم
مرغ دل مانده ز پرواز نگردد هرگز
به توکل فکن این کار که با ناخن سعی
گره افتد چو به دل باز نگردد هرگز
پاک طینت نکشد زحمت سوهان قصاب
مهر محتاج بپرداز نگردد هرگز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گه انیس دشت و گاهی محرم گلزار باش
وانگه از اسرار هرجا می‌رسی ستار باش
چند روزی چون خم می تا در این میخانه‌ای
مست کن از خویش عالم را و خود هشیار باش
زود رسوا می‌شود گندم‌نمای جوفروش
در نظرها خار و در معنی گل بی‌خار باش
دهر صحرایی است پرآشوب جای خواب نیست
تا نگه‌ داری ز رهزن خویش را بیدار باش
بهر آتش منت خاشاک از صحرا مکش
چون دل عاشق کباب از شعله رخسار باش
زهر را قصاب پازهر است در حکمت دوا
آنچه غفلت کرده‌ای در فکر استغفار باش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای دل همیشه طالب دیدار یار باش
آیینه گرد و بر رخش امیدوار باش
سیلاب‌وار تند روی بر کنار نه
یک قطره باش و همچو گهر آبدار باش
راضی مباش همچو خزان در شکست غیر
در هر چمن که پای گذاری بهار باش
چون لاله در میان جوانان این چمن
خواهی که روشناس شوی داغدار باش
مانند برق خنده دندان‌نما مکن
گریان به کشت خویش چو ابر بهار باش
در دست روزگار مبادا سبک شوی
بنشین چو کوه و پیش بلا پایدار باش
گردد بلند مرتبه ز افتادگی غبار
خواهی که سرفراز شوی خاکسار باش
قصاب زین وفا که من از دهر دیده‌ام
گو دست غیر در کمر روزگار باش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
قانع دلا به خشگ و تر روزگار باش
آسوده‌خاطر از خطر روزگار باش
گر زیرکی قناعت کنج قفس گزین
فارغ ز آفت شجر روزگار باش
از بوی آشنایی مردم دماغ گیر
ایمن همی ز دردسر روزگار باش
تو پای از این محل خطر بر کنار کش
گو دست غیر در کمر روزگار باش
جنسی که باب منزل عیش است بی غمی است
فارغ ز قید سیم و زر روزگار باش
غافل مشو ز گردش این روز و شب مدام
بیدار چشم فتنه‌گر روزگار باش
قصاب آه و ناله به جایی نمی‌رسد
لال از برای گوش کر روزگار باش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هزار حیف کزین عمر پنج‌روزه خویش
نیافتیم که ما را چه خواهد آمد پیش
به سعی ناخن تدبیر خویش غره مباش
که عقده‌ها است در این راه پرخطر در پیش
به شهد بیهده دست طمع دراز مکن
به هوش باش که نوش سپهر دارد نیش
ز پا فتاده‌ام ای پادشاه کون و مکان
تو رحم کن ز ره لطف بر من درویش
نگاه کن به رخ زرد و اشگ گلگونم
ببین چه می‌کشم از دست نفس کافر خویش
خوشم ز مصرع حافظ که گفت ای قصاب
چه‌ها است بر سر این قطره محال‌اندیش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بدان قرار که تن را بود به جان اخلاص
به خاک پای تو ما را است آن‌چنان اخلاص
وصال دوست میسر به سیم و زر نشود
اگر تو طالب یاری به‌هم رسان اخلاص
رهی است راه محبت که صد خطر دارد
رسی به منزل اگر هست کاروان اخلاص
نه در بقا است امیدی نه در فنا ثمری
مگر به کار دل آید در این میان اخلاص
کمان ناز به‌ زه کن به قصد سینه من
میان ما و تو در دل بود نشان اخلاص
تفاوت من و بلبل همین بود که مدام
مرا است درددل و او را است در زبان اخلاص
کجا روم که کنم سجده جز درش قصاب
مرا که هست در این خاک آستان اخلاص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
می‌کند بی‌گنه‌ام هر نفس آن یار قصاص
شکر لله که دلم دید ز دیدار قصاص
خسته را نیست توانایی آزار کسی
می‌کند چشم توام تا شده بیمار قصاص
خوار اگر جور و جفا نیست، عجب حیرانم
که چرا می‌کندم آن گل بی‌خار قصاص
راست‌رو باش که از روز بد ایمن باشی
کج‌روی‌ها است که می‌بیند از آن مار قصاص
دل پرکینه ز سوهان بدی‌‌ها است برنج
نیست دور ار کشد آیینه ز زنگار قصاص
ایمن از سنگ حوادث بود افتاده به راه
می‌کشد، ماند هر آن میوه که در بار قصاص
شکوه از گردش ایام چه داری قصاب
می‌کشد در همه جا طالب دیدار قصاص