عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بسوز بر تن خاکی ز داغ یار چراغ
به دست خویش ببر بر سر مزار چراغ
مده ز کف دل روشن به پشتگرمی مهر
برای تیرگی شب نگاهدار چراغ
به خلق و چربزبانی سخن دریغ مکن
که ماند از تو به یکسو به یادگار چراغ
دلیل تیرهدلان شو که دستگیری غیر
چنان بود که گذاری به رهگذار چراغ
فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس
مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ
ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن
اگر دهنت به دست گدا هزار چراغ
حذر ز آه پریشاندلان نما قصاب
منه به رهگذر بار زینهار چراغ
به دست خویش ببر بر سر مزار چراغ
مده ز کف دل روشن به پشتگرمی مهر
برای تیرگی شب نگاهدار چراغ
به خلق و چربزبانی سخن دریغ مکن
که ماند از تو به یکسو به یادگار چراغ
دلیل تیرهدلان شو که دستگیری غیر
چنان بود که گذاری به رهگذار چراغ
فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس
مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ
ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن
اگر دهنت به دست گدا هزار چراغ
حذر ز آه پریشاندلان نما قصاب
منه به رهگذر بار زینهار چراغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر نخواهی سازدت در بزم بیمقدار حرف
تا توان خاموش گردیدن مزن بسیار حرف
حرف بیجا گر دعا باشد چو سنگ تفرقه است
گل بهدر زد بسکه بلبل زد در این گلزار حرف
حرف حق خوب است اما صرفه در گفتار نیست
کرد آخر در جهان منصور را بر دار حرف
بهر دفع خرج دلها را مرنجان چون برات
تا توان بر خویشتن پیچید چون طومار حرف
رفت سر برباد از بسیار گفتن خامه را
رحم اگر بر خویشتن داری مزن بسیار حرف
تا شوی ایمن ز جور کوهکن هموار باش
از زبان تیشه کس نشنید ناهموار حرف
گر بگویم حرف دل میرنجد از من چشم یار
کی توان گفتن به پیش مردم بیمار حرف
گر همه قند مکرر بود حرفت خوب نیست
پر مکن قصاب نزد اهل دل تکرار حرف
تا توان خاموش گردیدن مزن بسیار حرف
حرف بیجا گر دعا باشد چو سنگ تفرقه است
گل بهدر زد بسکه بلبل زد در این گلزار حرف
حرف حق خوب است اما صرفه در گفتار نیست
کرد آخر در جهان منصور را بر دار حرف
بهر دفع خرج دلها را مرنجان چون برات
تا توان بر خویشتن پیچید چون طومار حرف
رفت سر برباد از بسیار گفتن خامه را
رحم اگر بر خویشتن داری مزن بسیار حرف
تا شوی ایمن ز جور کوهکن هموار باش
از زبان تیشه کس نشنید ناهموار حرف
گر بگویم حرف دل میرنجد از من چشم یار
کی توان گفتن به پیش مردم بیمار حرف
گر همه قند مکرر بود حرفت خوب نیست
پر مکن قصاب نزد اهل دل تکرار حرف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
کم خور ای روشنضمیر از سفره دو نان و نمک
نیست آسان خوردن دانا دل از نادان نمک
میخورند از بسکه با یکدیگر از روی نفاق
عالمی را در حقیقت کرده سرگردان نمک
قدر مردان بر طرف شد زین نمکنشناس چند
تا به کی نوشند این مردان ز نامردان نمک
شرطها دارد بهجا آوردن آن مشگل است
خوردن آسان نیست ور یک ذرّه با رندان نمک
لقمهای بی خون زخم دل گوارای تو نیست
درد اگر خواهی مخور از دست بیدردان نمک
از برای امتحان ناکس و کس کافی است
یک سرانگشتی که بخشد در بن دندان نمک
دوش گریان میشدم قصاب از کویش که ریخت
آن سراپا ناز بر زخم دلم خندان نمک
نیست آسان خوردن دانا دل از نادان نمک
میخورند از بسکه با یکدیگر از روی نفاق
عالمی را در حقیقت کرده سرگردان نمک
قدر مردان بر طرف شد زین نمکنشناس چند
تا به کی نوشند این مردان ز نامردان نمک
شرطها دارد بهجا آوردن آن مشگل است
خوردن آسان نیست ور یک ذرّه با رندان نمک
لقمهای بی خون زخم دل گوارای تو نیست
درد اگر خواهی مخور از دست بیدردان نمک
از برای امتحان ناکس و کس کافی است
یک سرانگشتی که بخشد در بن دندان نمک
دوش گریان میشدم قصاب از کویش که ریخت
آن سراپا ناز بر زخم دلم خندان نمک
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
عالم همه باطل غم عالم همه باطل
در جای چنین کوشش آدم همه باطل
این دیر همان کهنه بنایی است که در وی
شد تاج کی و سلطنت جم همه باطل
این عرصه همان دخمهزمین است که گرداند
دست کی و سرپنجه رستم همه باطل
با عیش و الم ساز که خواهد شدن آخر
فردا به تو نوروز و محرم همه باطل
غمگین مشو از سفره افلاک که کردند
بیش است اگر رزق تو گر کم همه باطل
قصاب ز دوران مشو آزرده که باشد
از آمده و رفته جز این دم همه باطل
در جای چنین کوشش آدم همه باطل
این دیر همان کهنه بنایی است که در وی
شد تاج کی و سلطنت جم همه باطل
این عرصه همان دخمهزمین است که گرداند
دست کی و سرپنجه رستم همه باطل
با عیش و الم ساز که خواهد شدن آخر
فردا به تو نوروز و محرم همه باطل
غمگین مشو از سفره افلاک که کردند
بیش است اگر رزق تو گر کم همه باطل
قصاب ز دوران مشو آزرده که باشد
از آمده و رفته جز این دم همه باطل
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا چون نگه توان شد دور از میان مردم
زنهار جا نسازی در خانمان مردم
پرواز گیر ای دل تا کی چو مرغ تصویر
حیران توان نشستن در آشیان مردم
چشم از زنخ بپوشان بردار دست از زلف
نتوان به چاه رفتن با ریسمان مردم
از حرص همچون کرکس تا کی در این بیابان
چشم طمع توان داشت بر استخوان مردم
خاکت به دیده ای نفس شرمی بیار تا چند
پر چون مگس توان زد بر گرد خوان مردم
قصاب همچو طوطی آیینه در برابر
تا چند میتوان زد حرف از دهان مردم
زنهار جا نسازی در خانمان مردم
پرواز گیر ای دل تا کی چو مرغ تصویر
حیران توان نشستن در آشیان مردم
چشم از زنخ بپوشان بردار دست از زلف
نتوان به چاه رفتن با ریسمان مردم
از حرص همچون کرکس تا کی در این بیابان
چشم طمع توان داشت بر استخوان مردم
خاکت به دیده ای نفس شرمی بیار تا چند
پر چون مگس توان زد بر گرد خوان مردم
قصاب همچو طوطی آیینه در برابر
تا چند میتوان زد حرف از دهان مردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
شوی هرجا دچار چشمش اظهار محبت کن
در این میخانه چون وارد شوی می نوش و عشرت کن
به هر حالت که باشد دستگیری کن ضعیفان را
رسی بر مشهد پروانه گر روزی زیارت کن
درآ غافل به تن هرگه که بینی رفتهام از خود
به جز مهر تو هر چیزی که در دل بود غارت کن
ز جوش کشتگان تیغ ناز خویش عالم را
ز جا برخیز و بنما جلوهای برپا قیامت کن
ز هجرت مردم و یکره مرا بر سر نمیآیی
به قربان سرت گردم بیا و ترک عادت کن
به تعمیر وجودم آب ده شمشیر ابرو را
چه شد عمری است ویران کردهای یکدم عمارت کن
نمیگویم برونآ، یا بمان بی اختیار من
برو ای جان و جانان آنچه فرماید اطاعت کن
لباس زندگی را نیست آسایش اگر خواهی
روی چون در کفن تا میتوانی خواب راحت کن
حضور قلب بتوان یافت قصاب از قناعتها
تو را چون کرد بسمل باش تسلیم و قناعت کن
در این میخانه چون وارد شوی می نوش و عشرت کن
به هر حالت که باشد دستگیری کن ضعیفان را
رسی بر مشهد پروانه گر روزی زیارت کن
درآ غافل به تن هرگه که بینی رفتهام از خود
به جز مهر تو هر چیزی که در دل بود غارت کن
ز جوش کشتگان تیغ ناز خویش عالم را
ز جا برخیز و بنما جلوهای برپا قیامت کن
ز هجرت مردم و یکره مرا بر سر نمیآیی
به قربان سرت گردم بیا و ترک عادت کن
به تعمیر وجودم آب ده شمشیر ابرو را
چه شد عمری است ویران کردهای یکدم عمارت کن
نمیگویم برونآ، یا بمان بی اختیار من
برو ای جان و جانان آنچه فرماید اطاعت کن
لباس زندگی را نیست آسایش اگر خواهی
روی چون در کفن تا میتوانی خواب راحت کن
حضور قلب بتوان یافت قصاب از قناعتها
تو را چون کرد بسمل باش تسلیم و قناعت کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
عالما علم ز دلها نه تو داری و نه من
خبر از شورش دنیا نه تو داری و نه من
نشئه هست در این بزم نهان در هر دل
علم از این باده و مینا نه تو داری و نه من
در سری نیست در این دهر که سودایی نیست
خبری ز آن سر و سودا نه تو داری و نه من
ای دل از پیچ و خم زلف بتان دست بدار
ره در این سلسله اصلاً نه تو داری و نه من
به خیال قدش ای ماه چه سرگردانی
راه در عالم بالا نه تو داری و نه من
آنچه امروز بر آن ما و تو داریم نزاع
باخبر باش که فردا نه تو داری و نه من
هست قصاب جهانی که تماشا دارد
حیف کاین دیده بینا نه تو داری و نه من
خبر از شورش دنیا نه تو داری و نه من
نشئه هست در این بزم نهان در هر دل
علم از این باده و مینا نه تو داری و نه من
در سری نیست در این دهر که سودایی نیست
خبری ز آن سر و سودا نه تو داری و نه من
ای دل از پیچ و خم زلف بتان دست بدار
ره در این سلسله اصلاً نه تو داری و نه من
به خیال قدش ای ماه چه سرگردانی
راه در عالم بالا نه تو داری و نه من
آنچه امروز بر آن ما و تو داریم نزاع
باخبر باش که فردا نه تو داری و نه من
هست قصاب جهانی که تماشا دارد
حیف کاین دیده بینا نه تو داری و نه من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رخ نمودی عاشقم کردی گذشتی یار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
ای طبیب من چو انصاف است، بیرحمی چرا
میتوان یک بار آمد بر سر بیمار هی
بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان
زندهام کن باز از یک جلوه رفتار هی
میکنی بر رغم من با غیر الفت شرم دار
عاقبت خواهی پشیمان گشت از این کردار هی
عزل و نصب حسن و خوبی پنج روزی بیش نیست
زود خواهی کرد از این کرده استغفار هی
آنچه با ما کرده در خوابی ز خویش آگه نهای
میشوی آخر از این خواب گران بیدار هی
گفتهات بیجا بود قصاب و کردارت خطا
داد از این گفتار و صد فریاد از این کردار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
ای طبیب من چو انصاف است، بیرحمی چرا
میتوان یک بار آمد بر سر بیمار هی
بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان
زندهام کن باز از یک جلوه رفتار هی
میکنی بر رغم من با غیر الفت شرم دار
عاقبت خواهی پشیمان گشت از این کردار هی
عزل و نصب حسن و خوبی پنج روزی بیش نیست
زود خواهی کرد از این کرده استغفار هی
آنچه با ما کرده در خوابی ز خویش آگه نهای
میشوی آخر از این خواب گران بیدار هی
گفتهات بیجا بود قصاب و کردارت خطا
داد از این گفتار و صد فریاد از این کردار هی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
بشنوی گر ز من غمزده پندی مردی
دل به این دهر ستمپیشه نبندی مردی
خنده و شوخی بیجای گل از بیدردیست
گر از این عشرت ده روزه نخندی مردی
بید بر خویشتن از بیم بریدن لرزد
اگر از حادثه دهر نچندی مردی
کندن صورت شیرین بود آسان در کوه
اگر از جان دل ماتمزده کندی مردی
پیش ما کردن تحصیل دوا، نامردیست
چو شدی عاشق اگر درد پسندی مردی
آنچه بر خود مپسندی ز بدیها قصاب
آن بدی را به کسی گر نپسندی مردی
دل به این دهر ستمپیشه نبندی مردی
خنده و شوخی بیجای گل از بیدردیست
گر از این عشرت ده روزه نخندی مردی
بید بر خویشتن از بیم بریدن لرزد
اگر از حادثه دهر نچندی مردی
کندن صورت شیرین بود آسان در کوه
اگر از جان دل ماتمزده کندی مردی
پیش ما کردن تحصیل دوا، نامردیست
چو شدی عاشق اگر درد پسندی مردی
آنچه بر خود مپسندی ز بدیها قصاب
آن بدی را به کسی گر نپسندی مردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
بر رخ هر آرزو در بند تا محرم شوی
دیده پوش از سیر باغ خلد تا آدم شوی
میکند از ترک لذت موم جا در چشم داغ
دل ز وصل انگبین بردار تا مرهم شوی
زد حباب از خودنمایی خیمه از دریا برون
چون صدف پستی گزین تا با گهر همدم شوی
ز آرزوی مور نه بر دیده انگشت قبول
تا توانی چون سلیمان صاحب خاتم شوی
سربلندی بایدت، افتادهای را دست گیر
مردهای احیا نما تا عیسی مریم شوی
بندبند استخوانم همچو نی دارد فغان
خواهیام کردن نوازش گر به من همدم شوی
کشته آن غمزهام قصاب چون، خاک تو را
جام اگر سازند جا دارد که جام جم شوی
دیده پوش از سیر باغ خلد تا آدم شوی
میکند از ترک لذت موم جا در چشم داغ
دل ز وصل انگبین بردار تا مرهم شوی
زد حباب از خودنمایی خیمه از دریا برون
چون صدف پستی گزین تا با گهر همدم شوی
ز آرزوی مور نه بر دیده انگشت قبول
تا توانی چون سلیمان صاحب خاتم شوی
سربلندی بایدت، افتادهای را دست گیر
مردهای احیا نما تا عیسی مریم شوی
بندبند استخوانم همچو نی دارد فغان
خواهیام کردن نوازش گر به من همدم شوی
کشته آن غمزهام قصاب چون، خاک تو را
جام اگر سازند جا دارد که جام جم شوی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
نیست همدردی که بردارد ز دل بار کسی
در جهان یا رب نیافتد با کسی کار کسی
هیچ بیداری نباشد خفتهایش اندر کمین
چونکه در خوابی بترس از چشم بیدار کسی
کعبه رفتن دل به دست آوردن خلق است و بس
سودمند است آنکه میگردد خریدار کسی
هیچکس جانا نمیسوزد چراغش تا به صبح
پر مخند ای صبح صادق بر شب تار کسی
در جهان قصاب گر خواهی بمانی در امان
خویش را راضی مکن از بهر آزار کسی
در جهان یا رب نیافتد با کسی کار کسی
هیچ بیداری نباشد خفتهایش اندر کمین
چونکه در خوابی بترس از چشم بیدار کسی
کعبه رفتن دل به دست آوردن خلق است و بس
سودمند است آنکه میگردد خریدار کسی
هیچکس جانا نمیسوزد چراغش تا به صبح
پر مخند ای صبح صادق بر شب تار کسی
در جهان قصاب گر خواهی بمانی در امان
خویش را راضی مکن از بهر آزار کسی
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۸
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی مسلم بن عقیل سلام الله علیه
فی مدح مسلم بن عقیل و رثائه سلام الله علیه
ای قبلۀ عقول و امام بنی عقیل
صلوات بر تو باد بالإشراق و الأصیل
ای بدر مکه، نور حرم، ماه بی نظیر
وی مالک رقاب امم، شاه بی بدیل
ای درگه تو کعبۀ آمال هر فریق
وی خرگه تو قبلۀ آمال هر قبیل
ای در منای عشق وفا اولین ذبیح
وی در مقام صبر و صفا دومین خلیل
ای طرۀ ترا شده و اللیل رهنما
وی روی نازنین ترا والضحی دلیل
ای سرو معتدل که بمیزان عدل نیست
در اعتدال شاخۀ سرو ترا عدیل
یک نفخه ای ز بوی تو هر هشت باغ خلد
یک رشحه ای ز کوثر لعل تو سلسبیل
در گوهر فلک نبود قدرت کمال
چشم فلک ندیده جمالی چنین جمیل
ای تشنگان بادیه را خضر رهنما
در وادی ضلال توئی هادی سبیل
ای یکه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
کز جان و دل معارف حق را شدی کفیل
شاه خواص را بلیاقت سفیر خاص
افزود بر جلال تو این رتبۀ جلیل
ای در کمند طائفۀ بیوفا اسیر
وی در میان فرقۀ دور از خدا ذلیل
بستند با تو عهد و شکستند کوفیان
آوخ ز بیوفائی آن مردم رذیل
بیخانمان بکوفه فتادی غریب وار
ای منزل رفیع تو مأوای هر نزیل
شد ادعا و نسل خطازادۀ زیاد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصیل
کی عاقر ثمود جفائی چنین نمود
از باد رفت واقعۀ ناقه و فصیل
هرگز ندیده هیچ مسلمان ز کفاری
ظلمی که دید مسلم از آن کافر محیل
صلوات بر تو باد بالإشراق و الأصیل
ای بدر مکه، نور حرم، ماه بی نظیر
وی مالک رقاب امم، شاه بی بدیل
ای درگه تو کعبۀ آمال هر فریق
وی خرگه تو قبلۀ آمال هر قبیل
ای در منای عشق وفا اولین ذبیح
وی در مقام صبر و صفا دومین خلیل
ای طرۀ ترا شده و اللیل رهنما
وی روی نازنین ترا والضحی دلیل
ای سرو معتدل که بمیزان عدل نیست
در اعتدال شاخۀ سرو ترا عدیل
یک نفخه ای ز بوی تو هر هشت باغ خلد
یک رشحه ای ز کوثر لعل تو سلسبیل
در گوهر فلک نبود قدرت کمال
چشم فلک ندیده جمالی چنین جمیل
ای تشنگان بادیه را خضر رهنما
در وادی ضلال توئی هادی سبیل
ای یکه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
کز جان و دل معارف حق را شدی کفیل
شاه خواص را بلیاقت سفیر خاص
افزود بر جلال تو این رتبۀ جلیل
ای در کمند طائفۀ بیوفا اسیر
وی در میان فرقۀ دور از خدا ذلیل
بستند با تو عهد و شکستند کوفیان
آوخ ز بیوفائی آن مردم رذیل
بیخانمان بکوفه فتادی غریب وار
ای منزل رفیع تو مأوای هر نزیل
شد ادعا و نسل خطازادۀ زیاد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصیل
کی عاقر ثمود جفائی چنین نمود
از باد رفت واقعۀ ناقه و فصیل
هرگز ندیده هیچ مسلمان ز کفاری
ظلمی که دید مسلم از آن کافر محیل
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۴ - فی مدح الحجة عجل الله تعالی فرجه
برهم زنید یاران این بزم بی صفا را
مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا
بی شاهدی و شمعی هرگز مباد جمعی
بی لاله شور نبود مرغان خوش نوا را
بی نغمۀ دف و چنگ مطرب برقص ناید
وجد سماع باید کز سر برد هوا را
جام مدام گلگون خواهد حریف موزون
بی می مدان تو میمون جام جهان نما را
بی سر و قد دلجوی هرگز مجو لب جوی
بی سبزۀ خطش نیست آب روان گوارا
بی چین طرۀ یار تاتار کم ز یک تار
بی موی او به موئی هرگز مخر ختا را
بی جامی و مدامی هرگز نپخته خامی
تا کی به تلخ کامی سر می بری نگارا
از دولت سکندر بگذر، برو طلب کن
با پای همت خضر سرچشمۀ بقا را
بر دوست تکیه باید بر خویشتن نشاید
موسی صفت بیفکن از دست خود عصا را
بیگانه باش از خویش وز خویشتن میندیش
جز آشنا نه بیند دیدار آشنا را
پروانه وش ز آتش هرگز مشو مشوش
دانند اهل دانش عین بقا فنا را
داروی جهل خواهی بطلب ز پادشاهی
کاقلیم معرفت را امروزه اوست دارا
دیباچۀ معارف سر دفتر صحایف
معروف کل عارف چون مهر عالم آرا
عنوان نسخۀ غیب سرّ کتاب لاریب
عکس مقدس از عیب محبوب دلربا را
ناموس اعظم حق غیب مصون مطلق
کاندر شهود اویند روحانیان حیاری
آئینۀ تجلی معشوق عقل کلی
سرمایۀ تسلی عشاق بینوا را
اصل اصیل عالم فرع نبیل خاتم
فیض نخست اقدم سرّ عیان خدا را
در دست قدرت او لوح قدر زبونست
با کلک همت او وقعی مده قضا را
ای هدهد صبا گوی طاوس کبریا را
بازآ که کرده تاریک زاغ و زغن فضا را
ای مصطفی شمائل وی مرتضی فضائل
وی احسن الدلائل یاسین و طا و ها را
ای منشی حقائق وی کاشف دقائق
فرماندۀ خلائق رب العلی علی را
ای کعبۀ حقیقت وی قبلۀ طریقت
رکن یمان ایمان عین الصفا صفا را
ای رویت آیۀ نور وی نور وادی طور
سرّ حجاب مستور از رویت آشکارا
ای معدلت پناهی هنگام دادخواهی
اورنگ پادشاهی شایان بود شما را
انگشتر سلیمان شایان اهرمن نیست
کی زیبد اسم اعظم دیو و دد دغا را
از سیل فتنۀ کفر اسلام تیره گونست
دین مبین زبونست در پنجۀ نصاریٰ
ای هر دل از تو خرم پشت و پناه عالم
بنگر دو چار صد غم یک مشت بینوا را
ای رحمت الهی دریاب مفتقر را
شاها بیک نگاهی بنواز این گدا را
مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا
بی شاهدی و شمعی هرگز مباد جمعی
بی لاله شور نبود مرغان خوش نوا را
بی نغمۀ دف و چنگ مطرب برقص ناید
وجد سماع باید کز سر برد هوا را
جام مدام گلگون خواهد حریف موزون
بی می مدان تو میمون جام جهان نما را
بی سر و قد دلجوی هرگز مجو لب جوی
بی سبزۀ خطش نیست آب روان گوارا
بی چین طرۀ یار تاتار کم ز یک تار
بی موی او به موئی هرگز مخر ختا را
بی جامی و مدامی هرگز نپخته خامی
تا کی به تلخ کامی سر می بری نگارا
از دولت سکندر بگذر، برو طلب کن
با پای همت خضر سرچشمۀ بقا را
بر دوست تکیه باید بر خویشتن نشاید
موسی صفت بیفکن از دست خود عصا را
بیگانه باش از خویش وز خویشتن میندیش
جز آشنا نه بیند دیدار آشنا را
پروانه وش ز آتش هرگز مشو مشوش
دانند اهل دانش عین بقا فنا را
داروی جهل خواهی بطلب ز پادشاهی
کاقلیم معرفت را امروزه اوست دارا
دیباچۀ معارف سر دفتر صحایف
معروف کل عارف چون مهر عالم آرا
عنوان نسخۀ غیب سرّ کتاب لاریب
عکس مقدس از عیب محبوب دلربا را
ناموس اعظم حق غیب مصون مطلق
کاندر شهود اویند روحانیان حیاری
آئینۀ تجلی معشوق عقل کلی
سرمایۀ تسلی عشاق بینوا را
اصل اصیل عالم فرع نبیل خاتم
فیض نخست اقدم سرّ عیان خدا را
در دست قدرت او لوح قدر زبونست
با کلک همت او وقعی مده قضا را
ای هدهد صبا گوی طاوس کبریا را
بازآ که کرده تاریک زاغ و زغن فضا را
ای مصطفی شمائل وی مرتضی فضائل
وی احسن الدلائل یاسین و طا و ها را
ای منشی حقائق وی کاشف دقائق
فرماندۀ خلائق رب العلی علی را
ای کعبۀ حقیقت وی قبلۀ طریقت
رکن یمان ایمان عین الصفا صفا را
ای رویت آیۀ نور وی نور وادی طور
سرّ حجاب مستور از رویت آشکارا
ای معدلت پناهی هنگام دادخواهی
اورنگ پادشاهی شایان بود شما را
انگشتر سلیمان شایان اهرمن نیست
کی زیبد اسم اعظم دیو و دد دغا را
از سیل فتنۀ کفر اسلام تیره گونست
دین مبین زبونست در پنجۀ نصاریٰ
ای هر دل از تو خرم پشت و پناه عالم
بنگر دو چار صد غم یک مشت بینوا را
ای رحمت الهی دریاب مفتقر را
شاها بیک نگاهی بنواز این گدا را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای بستۀ بند هوی و هوس
جهدی تا هست این نیم نفس
ای طوطی شکرخا تا کی
با زاغ و زغن باشی بقفس
از شاخۀ گل پوشیده نظر
سودا زدۀ هر خاری و خس
هر لاشه نباشد طعمۀ شیر
عنقا نرود بشکار مگس
دولت در سایۀ شاهین نیست
سلطان هما را زیبد و بس
کاری ز تو هیچ نرفت از پیش
رحمی بر خویش بکن زین پس
گر خود نکنی بر خود رحمی
امید مدار ز دیگر کس
ای دوست ندارد مفتقرت
فریاد رسی تو بدادش رس
جهدی تا هست این نیم نفس
ای طوطی شکرخا تا کی
با زاغ و زغن باشی بقفس
از شاخۀ گل پوشیده نظر
سودا زدۀ هر خاری و خس
هر لاشه نباشد طعمۀ شیر
عنقا نرود بشکار مگس
دولت در سایۀ شاهین نیست
سلطان هما را زیبد و بس
کاری ز تو هیچ نرفت از پیش
رحمی بر خویش بکن زین پس
گر خود نکنی بر خود رحمی
امید مدار ز دیگر کس
ای دوست ندارد مفتقرت
فریاد رسی تو بدادش رس