عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
با نیک و بد دنیا خوش باش
چون بادۀ صافی بیغش باش
بر خاک چو آب برم آرام
وز باد هوی نه چو آتش باش
از خلق زمانه کناره بگیر
یا با همگی بکشاکش باش
با مردم نادان کله مزن
تسلیم کن و بزا خفش باش
از دیو طبیعت دوری کن
دیوانۀ یار پریوش باش
جمعیت خاطر اگر طلبی
چون زلف نگار مشوش باش
گر نقش نگار همی جوئی
از اشک و سرشک منقش باش
چون مفتقر اندر کوی وفا
از روی نیاز بلاکش باش
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
افسوس که گوهر نفس نفیس
از کف دادی بمتاع خسیس
از یوسف عشق گذشته به هیچ
با گرگ هوی همراز و انیس
بستی ز بساط سلیمان چشم
با دیو طبیعت گشته جلیس
دردی که تر است دوا نکند
صد جالینوس و ارسطالیس
از بحث و نظر سودی نبری
هرچند کنی عمری تدریس
با صدق و صفا پیوند بکن
زن تیشه به بیخ و بن تلبیس
از مفتقر این رقم کافی
بر لوح دل صافی بنویس
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای بسته دل اندر خوان طمع
وی خسته تن از پیکان طمع
ای مرغ دلت پیوسته کباب
از نائرۀ سوزان طمع
فریاد که آب رخت را ریخت
بر خاک مذلت، نان طمع
حیف است یوسف طبع عزیز
در بند و غل زندان طمع
از گنج قناعت بی خبری
ای دل که شدی ویران طمع
یا آنکه بنه دندان به جگر
یا آنکه بکش دندان طمع
یا گوش بهر بد و نیک بده
یا آنکه به بند زبان طمع
بر حالت مفتقرت جانا
رحمی کن و بستان جان طمع
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
آن سینه که تیر ترا هدفست
گنجینۀ معرفت و شرفست
دل گوهر نُه صدفست آری
گر گوهر عشق ترا صدفست
آن سر که نرفته بچو کانت
گرگوی زراست کم از خزفست
کی آن تن لایق قربانی است
کاندر طلب آب و علفست
کوراست ز دیدار رخ تو
آن دیده که باز بهر طرفست
از زمزمۀ عشق تو کراست
گوشی که به نغمۀ چنگ و دفست
عمری که سرآمد در غم تو
سرمایۀ خرمی و شعفست
یک دختر فکر که هست مرا
بهتر ز دو صد پسر خلفست
دری که ز منطق مفتقر است
پروردۀ آب و گل نجفست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
از جان بگذر جانان بطلب
آنگاه ز جانان جان بطلب
با قلب سلیم اسلام بجو
پس مرتبۀ سلمان بطلب
از فتنۀ شرک جلّی و خفیّ
ایمن چه شوی ایمان بطلب
در وادی فقر بزن قدمی
پس دولت بی پایان بطلب
گر گنج حقائق می طلبی
از کنج دل ویران بطلب
ور گلشن خندان می جوئی
چشمی ز غمش گریان بطلب
گر بادۀ خام ترا باید
ای دل جگر بریان بطلب
گر همت خضر ترا باشد
سرچشمۀ جاویدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانی
از مفتقر نالان بطلب
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تا بی خبری ز ترانۀ دل
هرگز نرسی به نشانۀ دل
روزانۀ نیک نمی بینی
بی ناله و آه شبانۀ دل
تا چهره نگردد سرخ از خون
کی سبزه دمد از دانۀ دل
از موج بلا ایمن گردی
آنگه که رسی به کرانۀ دل
از خانۀ کعبه چه می طلبی
ای از تو خرابی خانۀ دل
اندر صدف دو جهان نبود
چون گوهر قدس یگانۀ دل
در مملکت سلطان وجود
گنجی نبود چو خزانۀ دل
در راه غمت کردیم نثار
عمری بفسون و فسانۀ دل
جانا نظری سوی مفتقرت
کاسوده شود ز بهانه دل
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جانفشانی بکن ار می طلبی جانان را
کس بجانان نرسد تا نفشاند جان را
روی بر خاک بنه تا که بر افلاک روی
سر بده تا نگری سروری دوران را
ماه کنعان نرود بر فلک حشمت مصر
تا نبیند الم چه، ستم زندان را
نوح را کشتی امید به ساحل نرسد
تا نیابد غم غرق و خطر طوفان را
همت خضر کند طی بیابان فنا
ورنه کی بوده نشان ز آب بقا حیوان را
حسن لیلی طلبد شیفته ای چون مجنون
که بیکباره کند ترک سر و سامان را
نافۀ مشک ختا تا نخورد خون جگر
نبرد رونق گلزار بهارستان را
تا شقائق نکشد بار مشقت عمری
نرباید بلطافت دل چون نعمان را
مفتقر گر نکشی پای طلب زانسر کوی
دست در حلقۀ زنی زلف عبیر افشان را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گهی به کعبۀ جانان سفر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
به راه عشق توانی که رهسپر گردی
اگر که سینۀ خود را سپر توانی کرد
به چار بالش خواب آنگهی تو تکیه زنی
که تن نشانۀ تیر سه پر توانی کرد
نسیم صبح مراد آنگهی کند شادت
که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
ز فیض گفت و شنودش چه بهره ها ببری
اگر به طور شهودش گذر توانی کرد
تو را به بوی حقیقت دماغ تر گردد
اگر که دیو طبیعت به در توانی کرد
اگر بلند شوی از حضیض وهم و خیال
ز اوج عقل چه خورشید سر توانی کرد
ره ارچه تیره و تار است و طی او مشکل
ولی به همت اهل نظر توانی کرد
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
که چارۀ دل ازین رهگذر توانی کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
هله ای نیازمندان که گه نیاز آمد
سر و جان به کف بگیرید که سرو ناز آمد
هله ای کبوتران حرم حریم عزت
که همای عرش پیما سوی کعبه باز آمد
هله ای پیاله نوشان که ز کوی می فروشان
صنمی قدح به کف با دف و چنگ و ساز آمد
هله ای گروه مستان که بکام می پرستان
بدو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
هله ای امیدواران به امید خود رسیدند
که صلای رحمت از حضرت بی نیاز آمد
هله ای عراقیان شور و نوا که کعبه اکنون
به طواف کوی دلدار من از حجاز آمد
هله ای غزل سرایان که شگفته غنچۀ گل
بترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
هله طالبان دیدار جمال «لن ترانی»
که ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
هله مفتقر در این راه بکوب پای همت
که به همت است هر بنده که سرفراز آمد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
اگر به شرط مروت وفا توانی کرد
گذر به صفۀ اهل صفا توانی کرد
به همت ار بروی برتر از نشیمن خاک
به زیر سایه هزاران هما توانی کرد
به جد و جهد چه عنقا برو به قلۀ قاف
اگر که حوصلۀ آن قضا توانی کرد
شهود جلوۀ جانان ترا نصیب شود
اگر زجاجۀ جان را جلا توانی کرد
به گنج معرفت و دولت بقا برسی
اگر تحمل فقر و فنا توانی کرد
به شاهباز حقیقت گهی تو ره ببری
که باز آز و هوا را رها توانی کرد
اگر به گلشن دیدار او رهی یابی
ز شور عشق چه دستان نوا توانی کرد
شمیم طرۀ او گر ترا رسد به مشام
فتوحها چه نسیم صبا توانی کرد
دو دیده بر هم و چشم دلی فراهم کن
به یک نظارۀ او کیما توانی کرد
به شاهراه طریقت چه رهسپار شوی
ز گرد راه بسی توتیا توانی کرد
بدر اشک و عقیق سرشک روی بشوی
که تا به همت پاکان دعا توانی کرد
چه حلقه بر در او باش مفتقر همه عمر
که درد خویش ازین در دوا توانی کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا بکی ای نوش جان می زنیم نیشتر
زخم از این بیشتر یا دل از این ریشتر
ز آه من اندیشه کن بیخ جفا تیشه کن
مهر و وفا پیشه کن بیشتر از پیشتر
در نظر اهل دل سادگی آزادگی است
جز متصنع مدان از همه بد کیش تر
عاقبت اندیشی از عاشق صادق مجوی
نیست کس از خودپرست عاقبت اندیش تر
دشمن جان شد مرا مدعی دوستی
وز همه بیگانه تر هر که بدی خویش تر
ای بنصاب جمال یافته حدّ کمال
نیست مرا آرزو جز نظری بیشتر
خرمن حسن ترا موقع احسان بود
مفلسم و مفتقر از همه درویش تر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن
وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن
باد نخوت کن بدر از سر، بنه بر پای خم
روی صدق و ساغری را از صفا پر باده کن
سر بلندی همچو آتش داد بنیادت بباد
همو خاک افتادگی با مردم افتاده کن
طوطی نفس تو با زاغ طبیعت همنفس
همتی کن خویشتنر از این قفس آزاده کن
طالب دیدار را چشمی دگر باید بکار
کشف این معنی طلب از طور و عمران زاده کن
حالیا چون دست کوتاهست از آن زلف دراز
برگ عیشی ساز و فکر باده ای و ساده کن
مفتقر فریادها دارد ز بیداد زمان
چاره ای ای دادگر در کار این دلداده کن
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
اگر از درم در آئی تو چه طالع نکویان
بدهم به مژدگانی سر و جان بمژده گویان
تو اگرچه ناگزیری ز نصیحت من ای دوست
نبود مرا گریزی ز کمند مشگمویان
نه عجب از آنکه انگشت نمای خلق گردد
شده هر که شهرۀ شهر به عشق ماهرویان
من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت
خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان
به امید وصل، مردانه بکوش تا بمیری
نه که چون زنان نشینی ز غم فراق، مویان
نه همین چه شمع بگدازی و با غمش بسازی
سزد آنکه سر ببازی به هوای لاله بویان
بگذر ز جامۀ تن چه پلید شد بیفکن
که نمی سزد نشستن به امید جامه شویان
ز پی تو مفتقر جست ز جوی زندگانی
که برد نصیبی از پیروی خدای جویان
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
لوح دل را اگر از نقش خطا ساده کنی
خویش را آینۀ حسن خدا داده کنی
تا نگردد دلت از نائرۀ عشق کباب
طمع خام بود گر هوس باده کنی
خانه را پاک کن از غیر که یار است غیور
پاک زیبندۀ پاکست که آماده کنی
تا ز خلوت نرود دیو، کجا شایان است
هوس آمدن روی پریزاده کنی
رستمی گر تو به این زال جهان رو نکنی
یا نریمانی اگر پشت به این ماده کنی
تا توانی در خلوتگه دل را بر بند
ور نه کی منع توان از دل بگشاده کنی
سر بلندی ز تو ای سرور من، نیست هنر
هنر آنست که غمخواری افتاده کنی
دل بکوی تو فرستادم و امید بود
بپذیریّ و نگاهی بفرستاده کنی
مفتقر خواجۀ من بندۀ آزادۀ تست
چه شود گر نظری جانب آزاده کنی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
اگر مشتاق جانانی مکن جانا گران جانی
در این ره سر نمی ارزد به یک ارزن ز ارزانی
حضیض چاه و اوج جاه با هم همعنان هستند
نمی گردد عزیز مصر جز صدیق زندانی
بجو سرچشمۀ حیوان اگر پای طلب داری
که همت خضر را بخشد نجات از طبع حیوانی
به آداب شریعت بند کن دیو طبیعت را
در اقلیم حقیقت چون چنین کردی سلیمانی
اگر مجنون لیلائی ترا آشفتگی باید
نیابی خاطر مجموع را جز در پریشانی
زنی گر تیشۀ مستی به بیخ ریشۀ هستی
توان گفتن که فرهاد لب شیرین دورانی
دُر اشک و عقیق خون بهای بادۀ گلگون
بود سیب زنخدان بهتر از یاقوت رمانی
بدانائی مناز ای دل که آن نقشی بود باطل
اگر محصول آن حاصل نباشد غیر نادانی
تو گر سودای گل داری چرا پس در پی خاری
و گر دیوانۀ یاری چرا پس یار دیوانی
بسیرت آدمی گاهی ملک باشد گهی حیوان
نه در هر صورت انسان بود معنای انسانی
اگر طوطی سخن راند که از وی آدمی ماند
ندارد باز همچون مفتقر لطف سخندانی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی
چکنم چون نبود دادگر دادرسی
بخت آشفته نخفته است که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده ببانگ جرسی
طبع، افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحا نفسی
ای به بازیچه ز اقلیم حقیقت شده دور
جهد کن تا که به مردان طریقت برسی
مرغ گلزار بهشتی تو، بزن بال و پری
تا بکی شیفتۀ دانه و آب و قفسی
طوطی عالم اسراری و شیرین گفتار
حیف باشد که تو با زاغ و زغن هم نفسی
تا بکی سر به گریبان طبیعت داری
چند در دامنۀ دام هوا و هوسی
مفتقر سایۀ سلطان هما را بطلب
ورنه در مرحلۀ عشق کم از خر مگسی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
در کوی عشق کوهی کمتر بود ز کاهی
جز عاشقان نیابند این نکته را کماهی
گر ابر، تیر بارد شوریده سر نخارد
کاندیشه کس ندارد از رحمت الهی
پای از طلب کشیدن آئین عاشقی نیست
در وادی فنا رو ای انکه مرد راهی
خودخواهی ار بپرسی نوعی ز بت پرستیست
در کیش عشق نبود بدتر از این گناهی
با نیستی و مستی پیوسته کنج هستی
این مدعا ندارد جز جان و دل گواهی
درویشی است و همت فرصت شمر غنیمت
کین موهبت نیابی در عین پادشاهی
از دولت سکندر تا فر همت خضر
بالاتر است و برتر از ماه تا بماهی
فردا ز رو سفیدی نام و نشان نیابی
امروزه گر نشوئی این ننگ رو سیاهی
ای دوست مفتقر را آگهی شر رفشان ده
تا گیرد از من آهی در خرمن مناهی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خواهی اگر بکوی حقیقت سفر کنی
باید ز شاهراه طریقت گذر کنی
گر بی رفیق پای نهی در طریق عشق
خود را یقین دچار هزاران خطر کنی
هرگز بطوف کعبۀ جانان نمی رسی
تا آنکه در منای وفا ترک سر کنی
گر بگذری ز ظلمت حس و خیال و وهم
چون آفتاب از افق عقل سر کنی
وندر فضای عشق اگر بال و پر زنی
از آشیان قدس توان سر بدر کنی
آن دم ترا ز سرّ حقیقت خبر کنند
کز بی خودی ز خود نتوانی خبر کنی
ناموس حق به بانگ انا الحق مده بباد
تا جلوه از حقیقت خود خوبتر کنی
گر بنگری بطلعت لیلی چنانکه هست
مجنونم ار ز شوق تو شب را سحر کنی
کلک زبان بریده ندانم چه می کند
خوبست مفتقر که سخن مختصر کنی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خطه ی خطا
در خارزار انس چرا می بری به سر
چون در ریاض انس بسی کرده ای چرا
بگذر ز دلق کهنه ی فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ی حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه ی دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت به سر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت بلا
تا تو به حرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه ی کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آن دم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ی مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت به سرچشمه ی رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده ی درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳
دامن همت برافشان ای دل از کبر و ریا
بعد از آن بر دوش جان افکن ردای کبریا
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده ای
قافله بگذشت و تو می نشنوی بانگ صلا
چون زنان صورت پرستی کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
بند تن بودن نیفزاید تو را جز بندگی
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
دلق فانی را به دست همت دل چاک زن
تا بیابد شاهد جانت قبائی از بقا
رخش همت را برون ران از مضیق این جهان
تا رسد از عالم وحدت ندای مرحبا
پای همت چون توانی یافت در گلزار انس
پس چرا در خارزار انس می جویی چرا
طلعت جانان به چشم جان تو بینی گر کشی
خاک پای نیستی در چشم جان چون توتیا
شاخ وحدت در ریاض جان نخواهد تازه شد
تا نخواهی کند از گلزار دل بیخ هوا
بدرقه از عشق ساز و رخت هستی را بکش
زین رصدگاه حوادث سوی اقلیم بقا
بگذر از حبس وجود و نامرادی پیشه کن
کاندر این اقلیم گردد حاجت جانت روا
زان ممالک هست کسری ملک کسری و قباد
زان مسالک نیست خطوی خطه ی چین و خطا
فیض صد دریا و از ابر تفرد یک سرشک
برگ صد طوبی و از باغ تجرد یک کیا
از تعلق گشت قارون مبتلا زیر زمین
وز تجرد رفت عیسی جانب چارم سما
چون بلای تست هستی دم ز لای نفی زن
تا بلا یابد دل و جانت خلاصی از بلا
آتش از لا برفروز و خرمن هستی بسوز
تا بیابی از نوال خوان الاالله نوا
داد لا نا داده از الا مجو حظی که هست
بر سر خط حقایق لا چو شکل اژدها
کعبه ی صورت اگر دور است و ره ناایمن است
کعبه ی معنی بجو ای طالب معنی بیا
گر خلیل الله به بطحا کعبه ای بنیاد کرد
در خراسان کرد ایزد کعبه ی دیگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در صفا این کعبه آمد سجده گاه اصفیا
از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
از مروت وز صفا این کعبه دارد صد بها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
اندر این کعبه بود بازار حاجات و منا
از وجود مصطفی گر گشت آن کعبه عزیز
یافت این کعبه شرف از نور چشم مصطفی
خواجه ی هر دو سرا یعنی امام هشتمین
سر جان مرتضی سلطان علی موسی الرضا