عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۹ - در بیان آنکه آدمی چنانکه زید چنان میرد باز همچنان حشر شود ذات او از آنچه هست نگردد و چیز دیگر نشود آنچنانکه دانه‌های گندم و جو و برنج و گاورس و غیرها من الحبوب را چون در زمین بیندازند و بکارند از زمین همان رویند و سر برآرند اگر گندم است گندم و اگر جو است جو آدمیان نیز اگرچه بصورت یک رنگ‌اند و یک نقش لیکن در معنی متفاوت‌اند و مخالف یکی امین است و یکی خائن یکی صالح است یکی طالح یکی مؤمن است و یکی کافر الی مالانهایه. چون بمیرند و در گور روند هر یکی چنانکه بود باز همچنان بر خیزد و حشر شود که یوم تبیض وجوه و تسود وجوه از این سبب میفرماید پیغامبر علیه السلام کماتعیشون تموتون و کما تموتون تحشرون.
نشنیدی که شاه جمله رسل
مهدی و هادی و خفیر سبل
گفت روشن کماتعیشون دان
در تموتون همان صفت برخوان
شخص از مرگ اگرچه بگدازد
رخت هستی ز تن بپردازد
نشود بعد مرگ چیز دگر
ز هر کی گردد از گداز شکر
سرمه سرمه است اگرچه گردد خرد
نشود صاف او ز سودن درد
چیزدیگر کجا شود آن ذات
چونکه او را بدل نگشت صفات
بلکه از خرد گشتن افزاید
وصف خود راتمام بنماید
همچنین ذات و وصف جمله حبوب
چون شود خردهم بود مطلوب
گندم ار خرد شد همان باشد
جو نخواند کسی کش آن باشد
گر گدازد ز نار کس زر را
عین آن است بهر زیور را
همچنین نقره و مس و ارزیز
نشوند از گداز دیگر چیز
چون گدازند هم همان باشند
هرچه گردند همچنان باشند
دانه ‌ هائی که رفت زیر زمین
نیست گشت و گداخت اندرطین
آخر کار چون برآرد سر
عین دانه بود نه چیز دگر
همچنین هر کسی که مرد اینجا
همچنان حشر گردد ای جویا
گر تقی بود متقی خیزد
ورشقی بود هم شقی خیزد
مرگ همرنگ آدمی است یقین
بر ولی لطف و بر عدو زو کین
مرگ مانند آینه است و در او
روی خود دید هر بد و نیکو
اینکه از مرگ گشتۀ ترسان
ترست از خود بود یقین میدان
زشت رخسار تست نی رخ مرگ
جان تو چون درخت و مرگ چو برگ
از تو رسته است اگر نکو گربد
ناخوش و خوش ضمیرتست از خود
بنگر چون شکر در آب رود
اندر آن آب آن شکر چه شود
یک جلابی شود خوش و شیرین
چون ملاقات خسرو و شیرین
دل عاشق بود چو آن شکر
در هران آب کو برفت بخور
غیر عاشق چو زهر قتال است
بدو نحس و خبیث و نکال است
گر بمیرد و گر ز ی د ان دون
نشود زانچه بود دیگر گون
هست این را نظایر بسیار
عاقلان را بس است این مقدار


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۰ - باز رجوع کردن بقصه حضرت موسی علیه السلام
باز گردو بگو حدیث خضر
چون شد از هجر او کلیم کدر
جرم ثالث بدان که هر دو بهم
نیستیشان فکنده بود بغم
جوعشان در سفربجائی بود
بهر جنبش نه دست و پائی بود
تنگدستی و قلت بیحد
کرده شان بد ضعیف و لاغر حد
حق بر ایشان حلال کرده حرام
بهر ابقای نفس در اسلام
در چنان حالتی زنان محروم
بی ز واره و برهنه و مهموم
ناگهان آمدند در یک ده
یک گهی نی در آن و برهمه مه
بود آنجا یکی سرای عظیم
صاحب آن سرای مرد ک ریم
نی کریمی که ملک و مال دهد
بل کریمی که قال و حال دهد
نی کریمی که جامه بخشد و نان
بل کریمی که بخشد او دل و جان
طفلکانش از او بمانده یتیم
لیک بسیار بودشان زر و سیم
شده دیوار آن سراشان خم
خواست گشتن خراب اندر دم
پس خضر راست کرد آن خم را
از دل هر دو برد آن غم را
طفلکان را ز غصه برهانید
وز چه حبس و رنج بجهانید
بعد از آن خضر گ شت زود روان
بی خور و زاد با کلیم د وان
گفت موسی بر وی خضر درشت
صحبتت صعب بود ما را کشت
آن یتیمان ز زر غنی بودند
زان عمل مر ترا چه بستودند
چون نگفتی زح ا ل جوع و ضرر
تا رسیدی زرت از آن دو پ سر
خضر گفتش برو فراق گزین
سومین جرم شد یقین دان این
چونکه آمد ز بیخودی با خود
گفت خضرش که ای نبی احد
نیست با تو مرا دگر صحبت
این قدر بود از خدا رزقت
باز گ ردو برو بسوی وطن
مصلحت نیست بودنت با من
چون فراقست رفت خواهی باز
کنم آگه ترا کنون زین راز
سرکشتی شنو که آن چون بود
طالبش شاه کافر دون بود
خواست شستن و زان ب لشکر خود
بر سر مؤمنان بناگه زد
شهر اسلام خواست کرد خراب
مؤمنان را فکندن اندر آب
غارت خان و مانشان کردن
باسیری زن و بچه بردن
چونکه من قصد او بدانستم
کردمش خرد تا توانستم
حکمت این بود ای کلیم آله
تو نگشتی ز سر او آگاه
وان که خونی آن پسر گشتم
بردمش گوشه ‌ ای و من کشتم
پدر و مادرش ولی بودند
هر دو از صدق و دین ملی بودند
آن پسر خود نبود قابل آن
که شود ز اهل طاعت و ایمان
عاقبت زو شدی پدر کافر
هم بماندی ز راه دین مادر
زانکه در جانشان محبت او
چون نشستی نهان شدی ره هو
گشتمش تا رهند هردو ازو
سر او این بده است بشنو تو
وانچه دیوار را بکردم راست
بهر آندو یتیم هم برجاست
جد ایشان ز صالحان بوده است
زبدۀ حور و انس و جان بوده است
چون بدی این روا که من ز ایشان
جستمی اجر همچوبی کیشان
گر مرا گنجهای در بودی
همه ایثار آن دو حر بودی
سر آن هر سه را چو گفت بدو
گفت ما را بحل خدا را جو
با چنان حشمت و بزرگی خضر
که غلامش بدند مهر و سپهر
با ولی زاد گ ان چنین خدمت
کرد تا یابد از خدا رحمت
تو که هستی پر از خطا و گناه
با چنین حال ناسزا و تباه
نیک بنگر چه بایدت کردن
چونکه غرقی ز جرم تا گرد ن
بی شک اولاد اولیای خدا
در پناه حق ‌ اند در دو سرا
هرکشان خدمتی کند اینجا
برد از حق عوض هزار عطا
پدر و جدشان شود خشنود
چونکه فرزندشان بردزتو سود
بلکه هر کو ز پشت آدم زاد
ز انبیا و اولیای پاک نژاد
همه گردند شاد و خرم از آن
دوستدارت شوند از دل و جان
چونکه یک نفس گفتشان احمد
هم تو یکشان بدان گذر ز عدد
زان سبب خواند نفس واحدشان
که نباشد شمار در یک جان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۴ - در بیان آنکه انبیا و اولیا را اهل نفس و جسمانیان خصم اند زیرا غیر جنس اند که الضدان لایجتمعان
همچو کفار در زمان رسول
قصد کرده وراز کید و فضول
گشته پنهان ز فکرشان در غار
با ابوبکر احمد مختار
هم مسیح از غم گروه جهود
رفته پنهان بسوی چرخ کبود
قصد موسی چو کرد هم فرعون
غرقه شد چون نبودش از حق عون
همچنین با خلیل آن نمرود
که فکندش میان آتش و دود
گشت آتش بر او گل و نسرین
ک شته شد خود ز پشه آن بیدین
همچنین قوم هود و نوح جواد
چون رسید از خدایشان میعاد
همه از باد و آب نیست شدند
زانکه لایقه بمسخ و خسف بدند
نیت بد که بود ایشان را
آن گروه کژ پریشان را
آن بلا بازگشت بر سرشان
زانکه آن قهر بود در خورشان
تیغ را میزدند بر خود از آن
خونهاشان چو سیل گشت روان
گرنه بر خود همیزدند بقهر
خونشان ازچه شد روانه چونهر
ابلهی دید کس که خویش کشد
تیغ بر حلق خود بخشم کشد!
در گمانش که زخم برد گراست
عاقبت دید زخم برجگر است


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۵ - دربیان آنکه چون خدا خواهد که قومی را هلاک کند خصمان را در نظر ایشان خوار و بیمقدار و اندک نماید اگرچه بسیار و بیشمار باشند و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امراً کان مفعولا
آن شنیدی که قوم بد طالع
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ‌ ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد بحصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
میکشیدند سنگ بر تاتار
باز میگشت سنگشان هر بار
بر سر خانه شان همی افتاد
جمله را میفکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ برشماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است بسعد
بانگ از چه همیزنید چو رعد
چون خدایار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
ک شت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق بنفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را بصدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هرکه از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است بکار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
بروایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود براو
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم بصفت
گربه را برتو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر برتو گزند
نگزد گر ب ب ندیش بکمند
چون خدا گ ر به را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را بجز عمی نفزود


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۷ - در بیان فرستادن مولانا قدسنا، الله بسره العزیز ولد را برسالت سوی دمشق بطلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره
بود شه را عنایتی بولد
در نهان اندرون برون از حد
خواند او را و گفت روتورسول
از برم پیش آن شه مقبول
ببر این سیم را بپایش ریز
گویش از من که ای شه تبریز
آن مریدان که جرمها کردند
زانچه کردند جمله واخوردند
همه گفته ک ن یم ازدل و جان
خانمان را فدای آن سلطان
همه او را بصدق بنده شویم
در رکابش بفرق سر بدویم
رنجه کن این طرف قدم را باز
چند روزی بیا و با ما ساز
آن مکن تو بما که ما کردیم
زانکه تو سرمه ‌ ای و ما گردیم
چون تو لطفی و ما یقین همه قهر
کی دهد چاشنی شکر زهر
آنچه از ما سزید اگر کردیم
همچو خار خلنده سر کردیم
تو چو گلشن بیاو وصل نما
همچو مه ز ابر هجر باز برآ
همچنین زین نمط بوی میگو
دل او را بلابه ها میجو
باشد این گر بود مرا آن بخت
نرم گردد نگیرد این را سخت
دهدم باز وصل از سر لطف
بهلد هجر و بگذرد از عنف
پس ولد سر نهاد والد را
شکر کرد او خدای واحد را
گفت رفتم که آرم آن شه را
آن حبیب یحبه اللّه را
گشت از جان روان بسوی دمشق
راه را میبرید از سر عشق
بی تعب میدوید در صحرا
کم ز که میشمرد هرکه را
خار آن ره بر او چو گلشن بود
برد از هر زیان هزاران سود
نار گرما و سختی سرما
مینمودش چو قند و چون خرما
رنج در راه عشق گنج بود
زانکه از عشق مرده زنده شود
عاشقان زخم را بجان جویند
سوی مرهم از آن نمیپویند
از سرو سروری چو بیزارند
روی سوی فنا همی آرند
تا که از خویشتن رهند تمام
می جان را کشند بی لب و جام
نیست این را نهایت و آغاز
قصه را گو گذر ز گفتن راز
چون رسید او بنزد شمس الدین
آن شه اولیای با تمکین
بر زمین سر نهاد همچو م لک
گفتش ای شه غلام تست ملک
بعد از آن شست با حضور و ادب
از سر لطف شه گشاد دو لب
در سخن آمد و درر بارید
در دل و سینه عشق نو کارید
سر سر حدیث و قرآن گفت
کرد پیدا سری که بود نهفت
بی پرش بر فلک بپرانید
بی تنش گرد عرش گردانید
حجب از پیش چشم دل برداشت
شب تاریک را نمود چو چاشت
ظلمت از تن ببرد و از دل وجان
تاروان گشت همچو سیل روان
سوی بحری که بیحد است و کران
اندر او چون رسید یافت امان
از فنا و خطر بجست تمام
همچو مرغی که وارهد ازدام
قطره ای کان بماند از دریا
ره زنانش زنند در صحرا
خاک یک سو برد هوا یک سو
تاب خورهم برد از او صد تو
اینچنین رهزنان و تو غافل
میبرند از تو تا شوی آف ل
تن تو چون سبو ست جان چون آب
رهزنان رهند چون اسباب
منصب و جاه و نعمت دنیی
کرد محروم ت از سر عقبی
کرده اندت از آن نعم محروم
تا شدستی بهر بدی موسوم
میبرد تن ترا بقعر جحیم
مشنوش تا رسی بصدر نعیم
پند بگذار و گو ز شمس الدین
زان خور آسمان و قطب زمین
چون شنید از ولد رسالت را
خوش پذیرفت آن مقالت را


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۸ - رجوع ولد بقونیه در رکاب شمس الدین
بازگشت از دمشق جانب روم
تا رسد در امام خود مأموم
شد ولد در رکاب او پویان
نز ضرورت ولی ز صدق و زجان
شاه گفتش که شو تو نیز سوار
بر فلان اسب خنگ خوشرفتار
ولدش گفت ای شه شاهان
با تو کردن برابری نتوان
چون بود شه سوار و بنده سوار
نبود این روا مگو زنهار
ب سوا ر ی توئی شها لایق
که تو معشوقی و منم عاشق
تو یقین خواجه ای و من بنده
بلک جانی و از توام زنده
واجب است اینکه من پیاده روم
در رکابت بفرق سر بدوم
یک مهه بیش راه رفت بپ ا
بی سکون گه نشیب و گه بالا
گرچه ره صعب بود سهل نمود
زانکه آن رنج قفل گنج گشود
در ره از وی هزار سر بشنید
صد جهان از ورای چرخ بدید
هیچ کس را نگشت آن مقدور
میشد از هر عطا ز نو مسرور
چون رسیدند پیش مولانا
نوش شد جمله نیش مولانا
در سجود آمدند هر دو شهان
چون شود تن بگوزدیدن جان
گر بصورت دواند تو یک دان
چون بمعنی روی بود یک جان
چون محبت شود میان دو یار
یک بود آن دو چون ب ساز دوتار
تار تنها بود یقین ابتر
با وجود دو گردد آن خوشتر
همچو مردی که نیم او ببری
هیچ حظ از وجود او نبری
آن دوی که کمال یکدیگرند
یک بود چون بسر آن نگرند
دوستی خود دلیل جنس کند
جنئی میل کی بانس کند
بر فلک هر ملک ملک جوید
در پی حور دیو کی پوید
گرچه مردان عشق افواج اند
از یکی بحر همچو امواج اند
چون بصورت روی عدد باشند
چون بمعنی رسی احد باشند
بت ن و عشق در شمار آیند
از ره روح یک بهار آیند
روحشان یک بود چو فصل بهار
جسمشان را درخت و برگ شمار
پس بجان کن نظر مکن بر تن
خیمه اندر جهان وحدت زن
همه یک ذات و یک صفت گهراند
همه از تاب نور یک قمراند
راهشان ای پسر دگرگون است
در گذر تو ز چون که بیچون است
خلق عالم باولیا نرسند
از زمین اند بر سما نرسند
راه ایشان ورای جان و تن است
دریم عشقشان نه ما نه من است
یکدگر را گرفته خوش بکنار
بوسه ها را نبوده هیچ کنار


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۰ - باز گستاخی و حسد کردن مریدان بعد از آنکه توبه و استغفار کرده بودند
باز شیطان بصورتی دیگر
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا
مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند
گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند
مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ول د که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۳ - در بیان آنکه نظر عارف بخداست و نظر زاهد بعمل خود زاهد گوید من چکنم عارف گوید تا حق چه کند خود را فراموش کرده است بلکه خودی او نمانده است و مستهلک حق گشته که هم العارف ربه و هم الزاهد نفسه
نقل صائب شنو از آن سرور
در بیان صفات این دو نفر
زاهد از ترس گفته من چکنم
در میان چنین محن چکنم
عارف از عشق گفته او چه کند
عجب از بهر من خدا چه تند
نظر او بود بسوی خودی
که کنم نیک و نگروم ببدی
نظر این بود بسوی خدا
نگرد دائماً بروی خدا
نظر الزاهدین فی الافعال
نظر العارفین فی اضمحلال
صحوة الزاهد من الاعمال
سکرة العارف من الاجلال
عمل البر متکا الزاهد
مطمح العارف لدی الواحد
ذا یری نفسه یفعل البر
ذاک للحق شاهد فی السر
ذاک احسانه مدی معدود
عارف الحق هادم المحدود
ذاک فی الارض عمره یفنی
عارف الحق فی البقاء سما
زاهد اندر میان خوف و رجا
عارف الحق طار فوق حجی
مسکن الزاهدین فی ذاالفرش
همة العارفین فی ذی العرش
نیست این را نهایت آن سلطان
باز گو چون شد از فراق و چس ان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۰ - در تفسیر این آیت که انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا
آن امانت که گفت در قرآن
حاملش شد ز جاهلی انسان
آن امان بدان که امر خداست
هرکه پذرفت امر را والاست
وانکه مهمل گذاشت ماند جهول
همچو دیوان رودبسوی سفول
آدمی را چو کرد حق مختار
قادرش آفرید در همه کار
میتواند سوی صلاح شدن
میتواند قرین فسق بدن
بر بد و نیک چونکه قادر شد
زان سبب قابل اوامر شد
غیر انسان نبود قابل آن
از جماد و نبات و از حیوان
از زمین و سماء و از خورشید
از مه و از بروج و از ناهید
هر یکی را خدای کاری داد
غیر انسان کش اختیاری داد
گر نگه دارد آن امانت را
بیند اندر خود او دیانت را
در خود او عرش و هم سمابیند
عرش چه نور کبریا بیند
دل تو هست همچو آئینه
پاک و صافی نهفته در سینه
نیک و بد را در او ببینی تو
پس ز جان هر دمش گزینی تو
نبود آن صور ز دل خالی
بر مثال نقوش در قالی
پس تو محتاج کس چرا باشی
با تو است آن بهر کجا باشی
همچنین عشق شمس دین را شیخ
روز و شب مینمود پیدا شیخ


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۱ - برگزیدن مولانا قدسناالله بسره العزیز بعد از شمس الدین تبریزی شیخ صلاح الدّین زرکوب قونوی را عظم الله ذکره
در چنین جوش یک مرید از او
یافت قربت سوار گشت بکو
چه سوار و امیر بل شد شاه
گ شت حاکم بمنزل و بر راه
رهروان زو شده ببرگ و نوا
اهل منزل از او ببرده عطا
در وصال خدا قوی کامل
نظرش کرده سنگ را قابل
قطب هفت آسمان و هفت زمین
لقبش بود شه صلاح الد ّ ین
نور خور از رخش خجل گشتی
هر که دیدیش ز اهل دل گشتی
چون ورا دید شیخ صاحب حال
بر گزیدش ز زمرۀ ابدال
رو بدو کرد و جمله را بگذاشت
غیر او را خطا و سهو انگاشت
گفت آن شمس دین که میگفتیم
باز آمد بما چرا خفتیم
او بدل کرد جامه را و آمد
تا نماید جمال و بخرامد
می جان را که میخوری از کاس
نی همان است اگر رود در طاس
طاس و کاس و قدح چو پیمانه است
آنکه می را شناخت مردانه است
هیچ از می نباشد آن محروم
دائماً مست باشد آن مرحوم
وانکه اندر ظروف تن نگرد
دل کورش شراب جان نخورد
نیست این را کرانه ای دانا
شرح کن تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا بجهان
من ندارم سر شما بروید
از برم با صلاح دین گروید
سر شیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ همپر من
خود بخود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمت است کس چو مگس
بعد از این جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
تا چو او جمله راه راست روید
به ز گندم شوید اگرچه جوید
گندم چه کزو شوید گهر
گرچه دورید از او برید نظر
زانکه دارد بخلق او میلان
جلوه ها میکند گه جولان
گر شمائید مردم آگاه
همه گردید شاکر الله
که شما را ز مرحمت بگ ز ید
چون صبا بر نهالتان بوزید
اینچنین گنج هر که یافت غنی است
وانکه محروم ماند کورودنی است
میل دارد عظیم با یاران
تا که گردند از نکو کاران
حرص او روز و شب در این کار است
وای او کاندر او زانکار است
اینچنین شه شده است طالبتان
لیک حرص و هوی است غالبتان
هست حرص و هوی حجاب خدا
ترک حرص و هوی کنید چو ما
بنگرید اندر آن جمال لطیف
گر نئید از ضلال و کفر کثیف
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید
همچو خورشید نور او پیداست
هرکه دارد دلی بر او شیداست
وانکه باشد منافق و دو رو
نبرد زان دفینه نیم ت س و


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۶ - در بیان آنکه حق تعالی عبادت و خدمت را بر بندگان جهت آن نهاد تا اندک اندک خدا پرست شوند و از خودپرستی وارهند همچنانکه اطفال رضیع را مادران از هر طعامی بانگشت میچشانند تا بدان خو گیرند و عاقبت از شیر بریده شوند و قوتشان عوض شیر نان و گوشت و طهامهای دیگر گردد دنیا و خوشیهای آن همچون شیر است و طاعت حق و معرفت و حکمت همچون طعام. پس این پنج نماز را جهت آن نهادند که آهسته آهسته آدمی بدان خو کند و مستعد نماز دایم گردد که وفی صلاتهم دائمون آنها که قیام و زندگی و قوتشان از این قوت است قایم باللّه اند هرگز نمیرند و آنها که در این پنج نماز ماندند و ذوق نمازدایم نیافتند و مستعد آن نشدند که آن طعام قوت ایشان شود زنده و قایم بشیر دنیا اند لاجرم بمیرند و فانی شوند
خدمت از بهر آن نهاد خدا
تا شوی از خودی تمام جدا
از دل آن خدا شوی وز جان
او بود در تو آشکار و نهان
نی که آن طفل را دهند طعام
اندکی تا شدن زمان فطام
اندک اندک زهر خورش خورد او
تا شود خوردن طعامش خو
اندر آخر ز شیر و از پستان
وا رهد رو نهد بخوردن نان
گونه گونه نعم خورد هر دم
شیر ما در نمایدش چون سم
دائماً در جهان خورد نعمت
شیر خوردن برش بود نقمت
هست طاعت طعام و دنیا شیر
اهل دنیا چو طفلگان صغیر
روز و شب میخورند از دنیا
بی خبر جمله از خور عقبی
پنج وقت نماز را بنهاد
تا بدین شیوه شان کند ارشاد
ذوق طاعات را چو دریابند
وارهند از جهان پر غل و بند
زنده گردند ازین طعام قدیم
دائماً با خدا شوند ندیم
سر طاعات این بود میدان
که رهی زین جهان چون زندان
روی آری تمام سوی خدا
فارغ آئی از این جهان فنا
کلی آن سوروی و زین برهی
پر شوی از حق وز خویشی تهی
چونکه عشق خدا بود در تو
از چنین غرقه بر کنی سر تو
شعلۀ عشق پرده سوز بود
عشق پیوسته دل فروز بود
مرد بی عشق مرده جان باشد
مانده در گور تن از آن باشد
تن ز جان زنده است و جان بخدا
جان پژمرده را مجو بخود آ
زنده جان در دو کون مرد خداست
جوی او را چو در تو درد خدا است
آتش عشق رهنما باشد
عشق بر جمله نورها پ اشد
هر کرا عشق حق قرین گردد
عاقبت پیش حق گزین گردد
عشق چون رهبرت شود بخدا
برسی ور نه ببستی بخودا
مثل نقره ‌ ای تو اندر خاک
تا نجوشی چگونه گردی پاک
یا بود دل چو سنگ و عشق چو خور
لعل را نور خور بود در خور
عشق چو کیمیاست تن چون مس
زر شود از ورود او هر حس
نقره بی کوره کی ز خاک رهید
مرد بیطاعت از سقر بجهید
طاعت ظاهر ار ترا نبود
گنج باطن میسرت نشود
مغز از قشر میشود پیدا
پس بود اصل قشرای جویا
جوز اول نه قشر بیمغز است
لیک هر کش بپرورد نغز است
وانکه این قشر را ز جهل شکست
نرسد او بمغز و ماند پست
مغز از قشر میشود حاصل
قشر را گیر تا شوی واصل
چونکه از قشر جوز مغز دمید
گشت در قشر پخته نیک رسید
بعد از آن گر شود ز قشر جدا
قدرش افزون شود بر دانا
همچنین بیضه های مرغان را
از عقاب و هما و از عنقا
نارسیده اگر کسی شکند
نشود مرغ و بال و پر نزند
تا نگردی تو مغز پوست مهل
پوست چون میبرد بدوست مهل
گرچه دارد خدا چنین قدرت
که ز محنت بر آورد رحمت
بی عمل بخشدت مقام سنی
کندت مرد اگرچه کم ززنی
ما در مطلق است کز عدمی
کند ایجاد صد جهان بدمی
کمرین بنده را کند جمشید
ذرۀ خوار را مه و خورشید
دوزخی را کند بحکم بهشت
وای کودامنش ز دست بهشت
لیک سنت بدین چنین ننهاد
که شود خانه بی ز گل بنیاد
این که دادت نظر که گل سازی
خانه ها را بخشت پردازی
قدرت اینست تو نمی بینی
زان درین راه بی خروزینی
عقل و دانش ز خانه به باشد
عقل باغ است و خانه به باشد
عقل دادت که تا بدانی چون
بایدت کرد کار ها موزون
نوع نوع از سرا و باغ و قصور
بهر عشرت دف و نی و طنبور
گونه گون جامه ها ز قطن و حریر
خوردنی از حویج و نان ز خمیر
نیست این جنس را حدوپایان
باقیش را بفهم و عقل بدان
تا ازین قطره علم و قدرت خود
پی بری قدرت چو بحر احد
بچه قدرت سماست بی استن
ایستاده بامر قائل کن
وین زمین چون بساط گسترده
آگه و خویش کرده چون مرده
گر نبود آگه از خدای ودود
ز امر موسی چگونه برد فرود
همچو یک لقمه جسم قارون را
جنس او صد هزار ملعون را
چون بد اود کوه گشت رسیل
گشت خون هم بامر موسی نیل
گردهی با زمین امانت جو
بیست چندان ز کهنه بدهد نو
دانه ‌ های دگر اگر کاری
از زمین عین دانه برداری
همچنین چار عنصر آگاهند
همه تسبیح خوان اللّه اند
عرش کان هم بود دو صد چو سما
پیش آن قدرت است کم زسها
وان جهان را که خلق نشنیدند
جز مگر کاولیا عیان دیدند
خیره مانی در آن عجب قدرت
طلبی هر دمی زرب قدرت
قدرت خویش را عدم بینی
قدرت حق چو دمبدم بینی
چون کنی فهم این تو آن ببری
چون کنی تن فداش جان ببری
گر نبودیت اندکی قدرت
کی شدی حاصلت چنان دولت
ترک چه کرده ‌ ای تو در خور آن
تا شدی این عطا برابر آن
هستیت داد تا که نیست شوی
از بلندی بسوی پست روی
پ ست شو زود خویش را کن نیست
سوی حق پ وی درخودی مکن ایست
گر ترا هستئی ندادی او
بهر او نیستی بدی تو بگو
عقل دادت که تا شوی مجنون
بهر او وز خودی روی بیرون
هوش دادت که تا شوی بیهوش
هوش را کن فداش و زان می نوش
همچنین داد حق ترا قدرت
که فزاید ز شوکتت قدرت
از عمل جنتی کنی پیدا
قصر جاوید گرددت مأوی
آلتت داد تا که کار کنی
بعد از آن عیش بیشمار کنی
در عمل جوی عمر باقی را
در عمل جوی خمر و ساقی را
دائماً در عمل بجوش و بکوش
بی لب و کام جام عشق بنوش
قدرت خانه ساختن حق داد
تا تو از خویشتن نهی بنیاد
بهر آن قدرتی مکرم تو
بی عمل کی رسی بحضرت هو
چند روزی که زنده ای بجهان
از عمل خویش را ز دام جهان
قبض و تنگی که داری اندر جان
نیش دام است باش آگه ازان
هین بذکر و نماز و آه سحر
برهان خویش را زناز سقر
س ق رت این جهان و تو غافل
هست روشن بنزد صاحبدل
دام و دانه است این جهان میدان
زیر دانه اش نهاده دام نهان
دانه ‌ ای کاندرون دام بود
خوردنش بیگمان حرام بود
دا رد آن دانه حکم داد یقین
آنچنان دانه را ز حرص مچین
تا نیفتی چو مرغ در دامش
زهر قاتل نبود از جامش
خوشی این جهان چو دانه بود
هرکه خوردش سوی جحیم رود
دانه ‌ ای کاندرو نباشد دام
رو از آن دانه خور که یابی کام
آن چنان دانه را بجو ز عمل
تا رهد حلق تو زتیغ اجل
شرح این بیحد است و بی پایان
قصۀ شه صلاح دین را خوان
گفت او چون شنید این پیغام
که رسیدش ز قوم جاهل عام
مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو
عاقبت جمله اولیا گردند
با خدا یارو آشنا گردند
برهند از جهان که چون دام است
دانه ‌ اش پردۀ چنان کام است
پنج حسی که آلت بشراند
پردۀ آن لقا و آن نظرند
خوشی و لذت زمانه بدان
هست مانع ز لطف الرحمن
بهر حق هر که کرد ترک هوی
باشدش در بهشت بهتر جا
گنج جان زیر رنج تن میدان
نقره بی رنج کی برند از کان
سر صوم و صلوة و حج و زکات
بهر این است رو فزای عنات
اجر تو قدر رنج خواهد بود
گر کنی بیش گنج خواهد بود


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۷ - در بیان این حدیث که اشدالبلاء علی الانبیاء ثم علی الاولیاء الاقرب فالاقرب
سخت تر رنج انبیا را بود
اندکی کمر اولیا را بود
مؤمنان را از آن دگر کمتر
قدر قربت همه برنج اندر
مرد بد بخت ذوق دنیا را
بگزید و گذاشت عقبی را
خوشی و راحت جهان را او
نام کرده وصال و قهر و علو
راحت آن است کان ز رنج رسد
عوضش در بهشت گنج رسد
راحت از هو خوش است نی ز هوی
این بود در فنا و آن ببقا
آن ترا چون ملک بعرش برد
وین ترا دیو وش بفرش برد
صورة الفرش معدن النیران
قهوة العرش راحة الجیران
قاطن الفرش حائل فانی
ساکن العرش جائل دانی
اترکوا الفرش و اطلبوا المعراج
نحو ما لاح عرشه الوهاج
ارتقی روح من رأی المحبوب
هو فی السر طالب المطلوب
ظلمة النفس تجتنی نورا
تلتقی کل لمحة نورا
آن ترا جاودان کند ز کرم
وین ترا عاقبت دهد بعدم
بر تو آن مرگ را کند شیرین
بر تو این تلخ و زشت چون زوبین
آن برد هر دست بعل ّ یین
وین ز اسفل کشد بقعر زمین
هر دو راحت اگر بهم مانند
مشمر هر دو را تو خویشاوند
خویش اصلیت رحمت حق است
خویشی نفس لعنت حق است
نقد و قلب ار نمایدت یکسان
پیش صراف یک نباشد آن
گر چه ماند منی هندو و ترک
هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ
جمله دانای این سرّ ور مزند
که کند هر منی دگر فرزند
کند آن یک بچه سفید چو ماه
کند این یک کثیف و زشت و سیاه
همچنین بیضه های بلبل و مار
گر چه ماند بهم ولی ای یار
زین شود بلبل و شود زان مار
این بود چون گل آن بود چون خار
تخم آبی و س ی ب هم مانند
باغبانان چو روز میدانند
کاین دهد سیب و آن دهد آبی
فرق میکن اگرنه در خوابی
ذوق و شهوت یقین بود نوری
مطلب از چنین عدو ن اری
ذوق مردان حق بود ن و ری
زان پذیرد خراب معموری
نور اگرچه بنار میماند
آن که او رهرو است میداند
کاین بسوزد ترا و آن سازد
آنت برگیرد اینت اندازد
آن دهد چشم و این کند کورت
این کندسست و آن دهد زورت
این برد آخرت بصدر نعیم
وین کشد موکشان بقعر جحیم
نیست این را نهایتی باز آ
در حدیث صلاح دین افزا
گفت با خشم آن یگانۀ دین
کاین گروه خبیث پر از کین
عوض شفقت و نکو خواهی
دشمنی میکنند و بیراهی
دستشان خود یقین بما نرسد
از زمین سنگ بر سما نرسد
قصد مردان کنند از کوری
تیغ بر خود زنند از کوری
زخم ایشان بر این تن فانی است
زخم مردان بجان پنهانی است
زان رود جسم و زین رود دل و جان
زان رود مال و زین بود ایمان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۸ - در بیان آنکه هر که خدا را دانست از مرگ نترسد چون دید که بعد از مرگ حیاتی باقی دارد خوشتر و لذیذتر از حیات دنیا و در تفسیر این آیه لاقطعن ایدیکم و ارجلکم من خلاف و لاصلبنکم اجمعین
زان سبب در زمان خود فرعون
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۱ - باز رجوع کردن بقصۀ شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره و شنیدن او عداوت منکران را و فرمودن که ایشان ابلهند و جاهل، من در خیر ایشان میکوشم و در حق ایشان سعادت ابدی میخواهم، بایستی که جان فدا کردن، بشکرانۀ آن خود عوض عداوت مینمایند
گفت من نیکخواه ایشانم
مهربان با همه چو خویشانم
این سزای من است و کردارم
عوض گل خلند چون خارم
وای بر قوم اگر کنم نفرین
همه را مال و سررود هم دین
راستین شیخ همچو سر باشد
غیر او قالب بشر باشد
زنده بیسر کسی کجا ماند
پای بی سر ره از کجا داند
دست و پائی که شد جدا از تن
گرچه جنبد ولی ندارد فن
جنبش از وی رود شود ساکن
عضو مرده یقین بود ساکن
خلق بیدین بدان جدازسراند
نقششان چون بشر ولیک خراند
زندگیشان دراز خود نکشد
ملک الموت جمله را بکشد
سر بریده اگر شود جنبان
تو در آن حال ساکنش میدان
زانکه هر جنبشی که بیمدد است
زود ساکن شود چو بیصدد است
وقت جنبش ورا تو ساکن بین
هرچه مقدور گشت کائن بین
اهل دل را حیاتشان باقیست
جانشان هم شراب و هم ساقیست
مرگ ایشان چو نقل از خانه است
رفتن از جان بسوی جانانه است
صدر جنت شده است جای همه
حق در آن گشته کدخدای همه
مدتی بود خانه شان دنیا
مرگشان باز برد در عقبی
اینچنین مرگ را مگوی تو مرگ
بلکه گو بینوا رسید ببرگ
خشمگین شد از آن گروه لئیم
گشت واقف ز راز شیخ علیم
هر دو با هم ز قوم گردیدند
صحبت جمله را چو گ ردیدند
ره ندادند دیگر ایشان را
آن لئیمان کور بیجان را
مدتی چون بر این حدیث گذشت
جمله را خشک گشت روضه و کشت
مدد از حق بدو بریده شد آن
لاجرم بر نرست در بستان
همه گشتند سرد از آن گرمی
رویشان سخت شد ز بیشرمی
معرفتشان نماند و بسته شدند
همگان دلفکار و خسته شدند
روزشان گشت همچو شب تاریک
گردن جمله شد ز غم باریک
روزها شیخ را نمیدیدند
همه شب خواب بد همیدیدند
آخر کار جمله دانستند
همچو ماتم زده بهم شستند
هر یکی دست خود همیخائید
از دلش غصه ها همیزائید
گفته با هم اگر چنین ماند
چه شود حال ما خدا داند
پیش از آنکه رویم جمله ز دست
چاره سازیم تا رهیم ز شست
سوی ایشان رویم توبه کنان
وصل جوئیم تا رود هجران
همه جمع آمدند بر در او
مینهادند بر زمین سرو رو


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۳ - در بیان این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و اللّه و سلم موتوا قبل ان تموتوا
هرکه او پیشتر ز مرگ بمرد
زنده گشت از خدا و جان را برد
رمز موتوا رسول از آن فرمود
خنک او را که امر حق بشنود
مردنش زندگی جاوید است
گر سها بود به ز خورشید است
هرکه او مرد پیشتر از مرگ
گر گدا بود یافت صد بر و برگ
در لقا رفت و از فنا برهید
وز چنین دام پر عنا بجهید
زین جهان فنا چو کرد سفر
گشت ایمن ز سوز نار سقر
صدر جنت شدش همین جا جا
نسیه ‌ اش نقد شد ز داد خدا
پیش او شد معاینه موعود
گشت موجود هرچه بد مفقود
نفس و هم مال را بحق چو فروخت
برد جنت عوض وزان افروخت
در چنین بیع چون که کرد او سود
گشت جانش غنی و خوش آسود
مرگ تبدیل خلق بد باشد
خلق بد غفلت از احد باشد
نی تواضع بخلق و خوش بودن
دوستان را بلطف افزودن
آنچنان خلق این جهانی است
بهر این خلق و زندگانی است
خلق نیکو بحق مؤانست است
این چنین خلق از مجانست است
روز و شب در حضور و در طاعت
یافتن صد سرور و صد راحت
دایم از صدق و عشق بالیدن
روز و شب ز اشتیاق نالیدن
غرضم زین نماز ظاهر نیست
آن نداند کسی که طاهر نیست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۸ - در بیان آنکه سیر و سفر آدمی باید که در خود باشد از حال بحال گردد و اگر جاهل است عالم گردد و اگر غمگین است شادمان گردد و اگر منقبض است منبسط گردد همچون سنگ لعل راه رود معنوی بی حرکت قدم و در تقریر این حدیث مصطفی علیه السلام که من استوی یوماه فهو مغبون
همچو سنگ گ زین که لعل شود
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ‌ ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۲ - در بیان آنکه چون ولد از قیل و قال عقلی و نقلی بگذشت جان او چون دریا بجوش آمد و امواج سخن از دل او جوشیدن گرفت
لب ببستم ز گفتگوی تمام
پشت کردم بسوی فضل و کلام
پیش آن بحر علم گوش شدم
پس چو دریا از او بجوش شدم
چونکه گشتم مقیم در خمشی
از درون رو نمود بحر خوشی
در وصلش درون آن دریا
گشت رخشان چو آفتاب سما
چه بود تاب آفتاب سما
که بود شبه آن فروغ و ضیا
پیش آن نور این بود ناری
فرق میکن اگر نه اغیاری
آنهمه نور و این سراسر نار
آن چو گلزار و این سراسر خار
آن بود جان و این بود قالب
آن بود روز و این بود چون شب
آن چو دریا و این چو یک قطره
آن چو خورشید و این چو یک ذره
بحر جان آسمان و آن در خور
ت افته بی حجاب زیر و زبر
نور او پر شده در آن دریا
مثل آفتاب در صحرا
سر هارا نموده بس روشن
خار هر روح گشته زو گلشن
باغها اندر او برون ز شمار
میوه هاشان عزیز و با مقدار
هر سوئی حوریان فزون از ریگ
آشها پخته دائما بی دیگ
قصر های بلند هر طرفی
هر خسی یافته در او شرفی
چار جویش روانه همچون تیر
از می و آب و انگبین و ز شیر
مطربانش بصد هزار الحان
درسرود و رباب و چنگ زنان
شاخ و برگ ثمارشان زنده
همچو گل هر نبات در خنده
شاخ با میوه در سلام و کلام
سرو بابید در رکوع و قیام
زنده زانند آن حبوب و کروم
که بری اند از خصوص و عموم
همه ز اعمال نیک هست شدند
خشت هر قصر را ز ذکر زدند
ذکر و ورد و نماز زندگی است
صدق و سوز و نیاز زندگی است
زانکه از زندگی است بنیادش
عمل زنده کرد آبادش
بس بود زنده هم تر و خشگش
نطق زاید ز عود و از مشگش
بخلاف عمارت دنیا
که جماد است اصل آن ز بنا
سنگ و خشتش جماد و بیجان ‌ اند
نیک و بد را از آن نمیدانند
لاجرم این جهان بود مرده
هر که ماند این طرف شد افسرده
صورت از بهر ماندن نامد
دل بصورت چگونه آرامد
خیمۀ چرخ را اگر چه زدند
بی ستون بر هوا عظیم بلند
چونکه نقش است صورت آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
گذر از نقش و جوی معنی را
اصل گهر و گذار دعوی را
عمل تو بهشت تست بدان
از جنان تو رسته است جنان
از صفا و وفا و صدق دلت
رود اندر بهشت آب و گلت
آب و گل از عمل شود صافی
همچو نادان ز عاقلی کافی
آب و گل را کنند صاف چو دل
نی منی شد نگار خوب چگل
نی که شد دانه زیر خاک درخت
میوه و برگ داد و شد پر رخت
هیچ ماند درخت با دانه
یا که نطفه بمرد مردانه
دانه کی داشت شاخ و برگ و نوا
شد هزار ار چه بود یک تنها
صد هزاران چنین درین صحرا
کرد حق بر تو روشن و پیدا
تخم ریحان وسوسن و نسرین
تخم کاهو و شلجم و یقطین
هیچ مانند با نبات بگو
از که بردند آن صلات بگو
هم از آن کس رسد عطای تو نیز
چیز گردی اگر شوی ناچیز
نیست این را کران بگو کان شاه
چون نمودی بیار رهرو راه


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۵ - در بیان آنکه هر سخن اگرچه مضحکه است و بیحاصل چون آنرا ولی خدا فرماید گفتن جد محض شود و آن سخن بیفائده پر فایده گردد و در تقریر آنکه خدای تعالی با پیغمبر فرمود که امت تو از همه امتها بهتر اند و عنایت در حق ایشان از هرچه بیشتر است از آنکه پیشنیان را بسبب انکارشان هلاک کردم بعضی را بطوفان بعضی را بباد و بعضی را بخسف تا امت تو این همه را بشنوند و ادب گیرند و آنچنان انکار نیارند امت مرحومه از این وجه اند.
آن شنیدی اگرچه مضحکه است
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده ‌ اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۶ - در بیان آنکه حق تعالی بعضی روحها را از ازل پاک آفرید و بعضی را ناپاک. چون در این جهان آن روحهای ناپاک زهد و صلاح و دیانت و تقوی ورزند آن همه بر ایشان عاریت باشد زیرا که از اصل ناپاک آمدند هنگام اجل آن رنگهای عارضی از ایشان برود ناپاکیشان پیدا شود و بعکس این بدیها و فجور و فسق بر روح پاک هم عاریه باشد وقت اجل ناپاکی از او برود پاکیش ظاهر گردد.
هم چو شیطان بد از ازل کافر
زان نگردید اول و آخر
مرغ کز مادرش سیاه آمد
از قدم کافر و تباه آمد
گر شود از گچ و ز دوغ سپید
آن بود عرایه چو گل بربید
آبهای اجل برد زو آن
تا که گردد سیاه چون زاغان
وانکه جانش بد از ازل اسپید
زاده بود از شعاع آن خورشید
از گنه ار شود چو زاغ سیاه
جان پاکش شود ز جرم تباه
برود زاب توبه آن سیهی
پاک گردد نماندش تبهی
هرکه آمد سفید مادر زاد
عاقبت زین بلا شود آزاد
چون بدیها نبود لایق او
گنه و جرمها مطابق او
باز گردد چنانکه بود اول
نکند اندر او گناه عمل
گر بیابد صلیب زر شخصی
گر بود متقی و بی نقصی
بهر نقش بدش نیندازد
بل برد در وثاق و بگدازد
تا رود نقش ناپسند از زر
زانکه بر خیر عاریه است آن شر
نقش شر بود عاریه برخاست
خیر اصلی چنانکه بد برجاست
نقش بد چون بر او نبود اصلی
رود آن چونکه خوبود اصلی
ذات از اصل چون بود نیکو
عاقبت کار او شود نیکو
رابعه نی که بود در بد کار
گشت آخر ز زمرۀ احرار
نی که اول فضیل بود فضول
رهزن و بی حفاظ همچون غول
آخر کار متقی شد او
گشت بیدار و رفت از او آن خو
گشت از سلک اولیای کبار
همچو او بوده در جهان بسیار
نامشان گر برم دراز شود
در مقصود از آن فراز شود
فوت گردد معانی دیگر
نرسد تان از آن علوم خبر
فهم کن رمز اگر خردمندی
بند بگشا ز دل چه دربندی
سوی ظاهر مرو چو نادانان
سوی باطن رو ار تو داری آ ن
گر چه بر زر گل سیاه بود
نقد زر کی از آن تباه شود
ور شود مس زشت زر اندود
مخر آن را که نیست در وی سود
زر نماند بر او چو عاریه است
مس تنها بماند اندر دست
لیک صراف هر دو را از دور
بشناسد چو نیست زو مستور
مس و زر را شناسد آن دانا
همچو روز است پیش او پیدا
تا نگردی غلط برنگ برون
بین که در رنگها چه شد مدفون
نی که در دور خویش بر صیصا
بود بی مثل در صلاح و تقی
چون نبود آن تقاش مادرزاد
هر چه او کرده بود رفت بباد
عاقبت همچو مرغ آن خود کام
بسته شد بهر دانه ای در دام
گشت زانی و قاتل و بد نام
رفت دینش بماند دشمن کام
هر میسر لما خلق آمد
جز بمیسور خود نیارامد
نی که ابلیس بر فلک ز قدم
از ملائک فزون بد او بقدم
داشت بر آسمان ولایت ها
کرده املاک از او روایت ها
پیش املاک همچو شاگردان
او چو استاد فایق و همه دان
بود استاد بر سما نامش
نعمت آمد ز حق سرانجامش
چونکه گوهر نداشت جان بدش
دست نگرفت علم و هم خر د ش
در نبی حق ز کافرانش خواند
وز بلندیش سوی پستی راند
ظاهراً گر چه او مسلمان بود
باطناً بی حضور و ایمان بود
بود از اصل کافر و مردود
آخر کار حق ورا بنمود
که چه بود از ازل نهاد بدش
وز چه رو کرد از ان جناب ردش
گشت سر نهان او پیدا
پیش خرد و بزرگ شد رسوا
نیک و بد بیگمان در آخر کار
آشکارا شوند روز شمار
این سخن را کران نخواهد بود
قصۀ شه حسام دین گو زود


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۷ - در بیان مصاحبت کردن چلبی حسام الدین قدس اللّه سره مدت ده سال تنگاتنگ با حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز و یاران و اصحاب از حضرت هر دو بیحسدی مستفید شدن و بعد از آن نقل فرمودن حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز.
بود با شیخ در زمانۀ شیخ
همدل و همنشین بخانۀ شیخ
در صفا و وفا بهم همدم
همه اصحاب شادمان بیغم
بخشش هر دو بر همه شامل
همه از ه ر دو عالم و عامل
همه در باغ عشق چون اشجار
شیخ و نایب در آن چو باد بهار
زنده از آبشان نهال همه
گشته خوب از وصال حال همه
هر یکی را بقدر خود ادرار
دائماً میرسید بی آزار
داده هر یک درخت شکل دگر
میوه های لذیذتر ز شکر
یک از آن تاب داده بر خرما
یک بداده انار جان افزا
در عروج از بروج همچو ملک
کرده هر یک گذر ز هفت فلک
خوش بهم بوده مدت ده سال
پاک و صافی مثال آب زلال
بعد از آن نقل کرد مولانا
زین جهان کثیف پر زعنا
پنجم ماه در جماد آخر
بود تقلان آن شه فاخر
سال هفتاد و دو بده بعدد
ششصد از عهد هجرت احمد
چشم زخمی چنین رسید بخلق
سوخت جانها ز صدمت آن برق
لرزه افتاد در زمین آن دم
گشت نالان فلک در آن ماتم
مردم شهر از صغیر و کبیر
همه اندر فغان و آه و نفیر
دیهیان هم ز رومی و اتراک
کرده ازدرد او گریبان چاک
بجنازه شده همه حاضر
از سر مهر و عشق نز پی بر
اهل هر مذهبی بر او صادق
قوم هر ملتی بر او عاشق
کرده او را مسیحیان معبود
دیده او را جهود خوب چو هود
عیسوی گفته اوست عیسی ما
موسوی گفته اوست موسی ما
مؤمنش خوانده سرو نور رسول
گفته هست او عظیم بحر نغول
همه کرده ز غم گریبان چاک
همه از سوز کرده بر سر خاک
آن فغان و خروش کانجا بود
کس ندیده است زیر چرخ کبود
همچنان این کشید تا چل روز
هیچ ساکن نشد دمی تف و سوز
بعد چل روز سوی خانه شدند
همه مشغول این فسانه شدند
روز و شب بود گفتشان همه این
که شد آن گنج زیر خاک دفین
ذکر احوال و زندگانی او
ذکر اقوال و در فشانی او
ذکر خلق لطیف بی مثلش
ذکر خلق شریف بی مثلش
ذکر عشق خدا و تجریدش
ذکر مستی و صدق و توحیدش
ذکر تنزیه او از این دنیا
کلی رغبتش سوی عقبی
ذکر و ورد و نماز او همه شب
ذکر تخصیص او بحضرت رب
ذکر لطف و تواضع و کرمش
ذکر حال و سماع چون ارمش
ذکر تذکیر و وعظ و گرمی او
ذکر مهر و وفا و نرمی او
ذکر اسرار و لطف انوارش
ذکر آن کشف ها ز دیدارش
ذکر تقوی و حلم و رحمت او
ذکر فتوی و علم و حکمت او
ذکر هر نوع از کرامت او
در ره صدق استقامت او
همه در هر صفت ورا خوانند
زانکه او را شفیع خود دانند
همه نامش برند در سوگند
همه از نام او رهند از بند
تا نیارند نام او بزبان
هیچ باور نگردد آن پیمان
زانکه آن نام بهترین قسم است
نقض آن پیششان بترزسم است
گر بگویم از این نسق شب و روز
دل عش ا ق خون شود از سوز
دل چون کوه که شود زین غم
آن به آید کزیم ببندم دم
سوی قصه روم که از غصه
برهند و برند از آن حصه