عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۹ - در بیان نقل فرمودن شیخ کریم الدین پسر بکتمر رحمة اللّه علیه. و در تقریر آنکه چون ولیی از این جهان رحلت کند نباید نومید شدن. که تا جهان قایم است اولیای حق دایم خواهند بودن. زیرا مقصود حق تعالی از این عالم و ازین خلق وجود مبارک ایشان است نه صورت جهان و جهانیان
کرد رحلت ز تن کریم الدین
آن نکو سیرت و ولی گزین
آنکه چون او نبود شاه کریم
در جهان بود همچو در یتیم
گشت بعد از حسام دین رهبر
مدت هفت سال آن سرور
داد باهر که خواست ملک و عطا
کرد مانند خویشتن بینا
هرچه خود دید هم بوی بنمود
گفت با او زحق هر آنچه شنود
شرح این را جو ز راه سخن
کوش سر آر بهر علم لدن
حاصل این است کاو ز عالم خاک
رفت و گشت از غبارانده پاک
چونکه بودش طریق مقصد صدق
منزلش گشت باز مقعد صدق
گرچه از رحلتش فغان کردیم
اشگ از چشمها روان کردیم
دست بر سر زدیم و سینه زغم
همه گشتیم خسته زان ماتم
چه توان کرد چون قضای خدا
ناگه آمد ز بخت ما بر ما
همه را توبه می بباید کرد
تا که درمان شود سراسر درد
لیک از حق امید را نبریم
گرچه بی او چو مرغ بسته پریم
هم کسی هست کو پ ر ما را
بگشاید ز لطف خود یارا
گرچه رفتند از جهان مردان
نیست ز ایشان جهان تهی میدان
تا بود آفتاب و چرخ کبود
هست حق را خلیفه ‌ ای موجود
زانکه خلاق را ز خلق جهان
بود مقصود هستی ایشان
بهر ایشان شد آفتاب و فلک
آسمان و زمین و دیو و ملک
ور مراد حق از جهان ایشان
نبدی نی جهان شدی نی جان
گفت با مصطفی توئی مقصود
ز آسمان و زمین و کل وجود
گفت لولاک ای خلاصۀ جان
ما خلقت السماء و المیزان
هیچ من نافریدمی فلکی
هم نبودی بر آسمان ملکی
بهر تو ساختم یقین میدان
بد و نیکی که هست در دو جهان
ورنه خورشید و ماه و چرخ برین
کی شدی هست بهر کرم زمین
هر کرا نیست در درون ایمان
تو ورا کرم و مار و کژدم دان
همچو کرمند جمله زاده ز خاک
هم درین خاکشان کنند هلاک
از خور و خواب زنده ‌ اند همه
نفس را یارو بنده ‌ اند همه
قایم از چهار عنصراند چو خر
نیستشان از جهان روح خبر
زندگیشان ز روح حیوانی است
نی ز روحی که وحی ربانی است
اینچنین زندگی بود فانی
زنده شو از خدا که تا مانی
تو در این دهر زنده از نانی
لاجرم بیخبر چو حیوانی
روح تو بود در جهان الست
پیش از این جسم و خواب و خور سرمست
هم همان را بجو از این بگذر
تا بیابی امان ز رنج و خطر
وطن جان چو بود آن دریا
باز آنرا بجوی ای جویا
این شش و پنج و چار را بگذار
سوی بیسوز جان و دل رو آر
جانب تن مرو اگر جانی
تن پرست است مجرم و جانی
زود جان را ز تن بجانان بر
تا دهد باغ جان هزاران بر
تن چو دام است اگر در او مانی
گرچه باقی بدی شوی فانی
قطره در خاک اگرچه از دریاست
دشمنش تاب آفتاب و هواست
گر سوی بحر باز می نرود
زود از باد و خاک نیست شود
هله ای قطره تو ز نادانی
این عدو را چرا ولی خوانی
آن تنی را که رهزن است و عدو
قاصد جان تست دایم او
بروی از مهرو عشق لرزانی
دشمنت اوست خود نمیدانی
داد بر باد جلمه عمر ترا
کندت عاقبت فنا و هبا
میکند فربهت کنون بعلف
تا کند آخرت بتیغ تلف
پیش از آن کت کشد گریز از او
برهان خویش را ز تیغ عدو
چرب و شیرین مده دگر تن را
چند باشی مطیع رهزن را
تن مپرور که هست قربانی
دل بپرور که اوست ربانی
چرب و شیرین دل ز نور بود
زان سبب معدن سرور بود
می حق نور و ساغرش حکمت
هرکرا گشت در خورش حکمت
دائماً در حصول آن نور است
همچو موسی همیشه بر طور است
حاصل این است کان شهان را جوی
در طلبشان بجان و دل میپوی
دامن اولیا اگر گیری
دان که در لامکان جهانگیری
چون جهان هست بهر ایشان شد
نسلشان را مگو که پنهان شد
نسل موش ووحوش چون برجاست
نفی آن نسل را مکن که خطاست
نسل گل چون همیشه بود و بود
نسل دل از چه رو بریده شود
این گمان کژ است و فاسد و بد
اینچنین فکر را بران از خود
آنچه فرع است چون بود موجود
اینکه اصل است کی شود مفقود
تا که افلاک و چرخ گردان اند
دان که حق را گزیده مردان ‌ اند
دایماً باش طالب ایشان
جان فدا کن برا ه درویشان
هرکه جوینده است یابنده است
شاه دانش اگرچه چون بنده است
بنده در صورت و بمعنی شاه
بتن ابرو بجان منیر چو ماه
ماه و خور کیست تا بدو ماند
قطرۀ آب چون بجو ماند
قطرۀ روح کاندر این تن ماست
مثل روغن است اندر ماست
نیست روغن ز طعم آن پیدا
مگر از ماستش کنند جدا
وانگه آن قطره گشته درداز خاک
چون کلوخی کز آب شد نمناک
آنچنان قطره را مخوانش آب
کز چنین آب خوشتر است سراب
همچنین نقره نیز اندر کان
در دل خاک گشته است نهان
تا نجوشد درون کورۀ نار
کی شود صافی و تمام عیار
جوهری کان بمانده در کان است
بی ز آتش بخاک یکسان است
گر نیابی تو نقد خود اینجا
بسته مانی میان خوف و رجا
نتوان حکم کردن ای برنا
که چسانی تو کور یا بینا
یا سپیدی و یا چو قیر سیاه
یا چو ابری و یا منیر چو ماه
گذر از وعظ و پند خلق جهان
سر لولاک کن بشرح بیان
باز واگرد سوی آن تقریر
کو که لولاک چیست در تفسیر
سر لولاک این بود دریاب
چست بیدار شو ب ج ه از خواب
که وجود جهان برای نبی است
هر کرا هست آن بجای نبی است
سر لولاک اوست در دو جهان
زانکه از او میرسد بخلق عیان
هرکه زد دست اندر آن دامن
رست از مکر دیو و شور وفتن
عالم غیب را بچشم بدید
گشت بر وی جمال دوست پدید
مشرق و مغربش دگرگون شد
سیرش اندر جهان بیچون شد
بی قدم در قدم روان گشت او
در صف عاشقان دوان گشت او
بی دهان میخورد شراب آله
میکند بی دو چشم جسم نگاه
میکشد بی دو دست حوران را
سخت نزدیک کرد دوران را
اهل جنت همه در او حیران
کاین چه شاهی است وین چسان سیران
گرچه همچون بهشت نیست مقام
لیک بالاتر است جای کرام
مؤمنان گرچه در بهشت روند
سوی هر قصر شادکام دوند


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۳ - در بیان آنکه حق تعالی پادشاهی است که بوزیر و امیر و حاجب و نایب و خدم و حشم محتاج نیست. جمع این همه بر خود جهت معاونت و یاری است و تعظیم یافتن. حق تعالی از این همه منزه است و مستغنی. حضرتش هم پادشاه است و هم وزیر و هم لشکر، آفتابی را که کمین بندۀ اوست این صفتهاست که هم پادشاه است و هم لشکر، لشکر او انوار اوست که بر آسمان و زمین تابان است و نباتات و حبوب و اشجار و اثمار و معادن نقره و زر را پرورش میدهد و سنگ را لعل میگرداند و صد هزار چیزهای دیگر که بوصف نیاید. بطریق اولی که خالق آفتاب را صدهزار چندین آفتاب باشد، بلکه آفتاب نیز صفتها از او دارد. و شرح این دراز است، العاقل یکفیه الاشاره
شمس رالشکرش نه نوروی است
تاب چون خنجرش فتول فی است
در چراغی چو هست این معنی
که همو مد ّ عاست هم دعوی
پیش و پس او ویست و بالا او
برگ و شاخ و درخت و خرما او
پر از او آسمانها و زمین
روشن از نور او یسار و یمین
آفتابی که کمترین بنده است
زیر و بالا ز لطف تابنده است
بر نبات و جماد میتابد
بر بخیل و جواد میتابد
زنده زوهم حبوب و هم کانها
روشن از وی قوالب و جانها
بی معین کرده صد هزاران کار
خود بخود نی ورا رفیق و نه یار
چه عجب زان شهی که خالق اوست
گر عطاها رسد بدشمن و دوست
بی وزیری و حاجبی و سپاه
کارها خود بخود کند آن شاه
اینهمه در درون خود بینی
گر دمی با حضور بنشینی
عرش و کرسی و صدهزار چنان
بیند اندر وجود خود حق دان
دل طالب چو آینه است یقین
گر ز داید در او شود تعیین
نقشهای جهان و هم نقاش
فرشهای جنان و هم فراش
خنک آن جان که خویش را بشناخت
جمع گشت و بخویشتن پرداخت
حسن خود را بدید بی پرده
همچو می صاف گشت بی درده
کرد اغیار را ز صحبت دور
تا که شد بی حجاب ظلمت نور
رست از قید بندگی شد شاه
شست در منزل و رهید از راه
رنج را ترک کرد و گنج گزید
گشت شیرین ز جوش عشق و پزید
راه حق را تمام چونکه برید
شیخ منزل شد آن یگانه مرید
دید هرچه که هست و نیست وی است
همه فانی و او ز عشق حی است
کار خود را گزارد پیش از مرگ
پیل جانرا خلاص داد ز ک رگ
آنچه با نفس خواست کرد اجل
پیشتر کرد آن امیر اجل
کرد با نفس حرب های درشت
دست ازوی نداشت تاش بکشت
با سلاح محبت و اخلاص
کرد او را و هلاک و یافت خلاص
نفس خود را چو گشت او پیشین
مرگ کی را کشد بگو پس از این
زان خطر چون رهید ایمن شد
در سرای خطیر ساکن شد
بعد از این زندگیش بی مرگ است
باغ جانش پر از بر و برگ است
در پی این بهار دی نبود
زین سپس غیر جام و می نبود
اینچنین می که بیخمار بود
پاک و صافی در آن دیار بود
گر تو صافی شدی بصاف رسی
ورنه چون درد در مصاف پسی
محرمان را نصیب چنگ بود
مجرمان را عتاب و جنگ بود
در خور هر کسی خوری آید
شتری دید کس که خر زاید
هر عمل را چنین جزای دگر
میرسد دمبدم ز خیر و ز شر
از غضب بی گمان غضب زاید
وز طرب هم یقین طرب زاید
سوی طاعت رود ز حق رحمت
بسوی معصیت دو صد زحمت
جای گل دائماً بود گلشن
جای خار است بیگمان گلخن
طاعت و علم را چو گل میدان
معصیت را چو خار زشت مهان
پس تو گر عاقلی نکوئی کن
بیخ ظلم و بدی بکن از بن
چونکه از خلق زشت گردی پاک
بر شوی چون فرشته بر افلاک
چون بدی را ز خود کنی بیرون
نیکیت بالد و شود افزون
باغبان شاخ بد برد ز شجر
تا که شاخ نکو فزاید بر
چون تو بد را کنی ز نیک جدا
بعد از آن نیکیت برد بخدا
غیر نیکی نمیپذیرد رب
تا توانی تو نیک کن اغلب
عدل را گیر زانکه وصف خداست
ظلم بگذار کان ز شیطان خاست
هرکه باشد ز وصف یزدان پ ر
رهد از بندگی و گردد حر
بهر این وصف خویش کرد خدا
با نبی در نبی که تا دانا
بپذیرد بجهد آن اوصاف
تا که دردیش پاک گردد و صاف
خلق حق گیرد وز خود گذرد
عمر را در حصول آن سپرد
با کسانی نشست و خاست کند
که بیاری آن گروه کند
بیخ نفس لئیم را از بن
تا از او سر کند علوم لدن
چون خودی را کند فدای خدا
جغد جانش شود ز حق عنقا
قاف و عنقا چه باشد ای دانا
که بود وصف آن شه والا
صفت او کجا کند مخلوق
چونکه جانش گذشت از عیون
حال عاشق بود ز خلق نهان
نشناسد ورا بجز دیان
دارد او را نهان ز غیرت خود
تا که هر چشم بر رخش نفتد
نیست لایق که هر کسش بیند
یا بپهلوش هر خسی شیند
کی بود لایق ملک تونی
چون دون چون رود بیچونی
شرح شه شه کند نه هر بنده
کی رسد سر شه بخربنده
در گذر زین حدیث و کن آغاز
وصف آن یار جانفزارا باز
که چسان رهبرست در دوران
سر پیغمبرست آن حق دان
هر که خدمت کند ز جان او را
رهد از حبس و کفر و جهل و عمی
پند او هر که بشنود ازدل
جان بسته ‌ اش رهد از آب و زگل
هرکه از داد او شود زنده
گردد او سر فراز و پاینده
دل تنگش شو چو صحرائی
جان قطره ‌ اش بسان دریائی
معدن علم و نور حق گردد
بر فراز نهم طبق گردد
لقمه ‌ ها بی دهان و کام خورد
بی سبو و قدح مدام خورد
حور و جنت درون خود بیند
رطب از نخلهای خود چیند
همچو خور صورت ولی پیداست
بر جمله عیان چو ماه سماست
هر کرا نور عقل و تمییز است
کی شمارد زر آنچه ارزیزاست
کی خرد پشک را بقیمت مشگ
چون نداند درخت تر از خشگ
نزد او خیر کی بود چون شر
زهر پیشش کجا بود چو شکر
صاف را چون نداند او از زنگ
استر راهوار از خر لنگ
چون نداند ز نور تا نار او
چون نداند ز خار گلزار او
چون نداند وی آسمان ز زمین
فرش ناپاک را ز عرش برین
داند این جمله لیک پوشاند
از غرض خویش کور گرداند
علم پیدای خود کند پنهان
از حسودی و بغض آن بیجان
تا شهان را حقیر بنماید
خویشتن را امیر بنماید
غرض شوم کر و کور کند
آب عذب زلال شور کند
تا کند شاه را نظر چو غلام
تا دهد با غرور و کبر سلام
تا ندانند خلق کو بیش است
این پس افتاده است و او پیش است
نیست مانندش اندر این آفاق
هست در دهر سرور عشاق
خلق چون اختراند و او چون ماه
همه همچون سپاه و او چون شاه
همچو خود خواهدش مهان و ذلیل
همچو خود خواهدش ضعیف و علیل
نتواند که نام او شنود
هم نخواهد که کس بوی گرود
خویشتن را از او فزون خواهد
مرد حق را چو خود زبون خواهد
روز و شب سال و مه در آن کوشد
کافتاب خدای را پوشد
آن نخواهد شدن ولیک بدان
عاقبت گردد او چو ماه عیان
اندر آخر شود ترا معلوم
کوست محمود و منکرش مذموم
او چو ماه است و دیگران چوسها
همه چون قطره ‌ ها و او دریا
اوست گنج خدا و خلقان رنج
مانده اغلب در این سرای سپنج


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۴ - در بیان آنکه ولی خدا در زمان خود نوح وقت است و عنایت او همچو کشتی است او طوفان بلانگاه دارنده و در تقریر آنکه طوفان آب اگرچه بلاست اما سهل است، زیرا آن بلا بر اجسام است.طوفان جهل از آن مشکلتر است زیرا هر که در او غرق شد ابدالآباد خلاص نیابد
رحمت عالم است مرد خدا
دستگیر و پناه در دو سرا
دست در وی زنید تا برهید
روی سویش بعشق و صدق نهید
نوح وقت است اندر این دوران
کشتی او رهاند از طوفان
رنج طوفان آب سهل بود
زان قویتر بدان که جهل بود
هست طوفان حقیقت این عالم
غرقه در وی امیر و شاه و حشم
بگریزید سوی کشتی نوح
تا ز غرقه خلاص یابد روح
شهوات جهان چو طوفان است
هرکه زان جست او مسلمان است
وانکه از جهل ماند در شهوات
کافر است ارچه آورد صلوات
کشتی ایمنی ولی خداست
از برای شما میان شماست
تا شما را رهاند از طوفان
زانکه آن درد راست او درمان
اللّه اللّه همه در او نگرید
تا از او گنجهای روح برید
اللّه اللّه فدای او گردید
تا چو او بر نهم فلک گردید
اللّه اللّه ورا غلام شوید
هر طرف کو رود هم ه بروید
اللّه اللّه همه بوی گروید
اللّه اللّه از او جدا مشوید
تا چنین دولتی نگردد فوت
رو بدو آورید پیش از موت
دولت مغتنم بدست آمد
هرکه دارد دلی بیارامد
وانکه بی دل بود دلش بخشد
تا چو خورشید و ماه بدرخشد
منکر او عدوی جان خود است
هرکه بنده ‌ اش نگشت بیخرد است
هیچ عاقل زیان خود خواهد
سوی چیزی رود کزان کاهد
در چه بی بنی نهد پا را
یا هلد بهر جای بیجا را
یا کند ترک عمر سر مد را
عشرت و شادی مخلد را
یا گزیند بجای عالم جان
کاندر آنجاست عمر جاویدان
خاکدان پلید فانی را
که پر از محنت است و دردوعنا
هیچ جانی در این جهان ناسود
کل زیان است نیست اینجا سود
حاصلش روز و شب پریشانی است
پی هر راحتش پشیمانی است
حاصلش را نتیجه خود فوت است
خفته اندر حیات او موت است
پل دنیا عظیم پر خطر است
پل دنیا برای رهگذر است
بر سر پل بنا مکن خانه
زانکه پل نیست جای فرزانه
جان تو آمده است از بیجا
تا برین پل بود گذر او را
هست در زیر این پل آب نغول
هر که بر پل مکان کند ز فضول
عاقبت غرق گردد اندر آب
چونکه پل را کند خدای خراب
هرکه بر پل شود مقیم بدان
سرنگون افتد اندر آن طوفان
وانکه بگذشت از خطر برهید
خوش سلامت بدار امن رسید
کامهای جهان فریبنده است
رهزن میرو خواجه وبنده است
همه چو ن مرغ مانده در دامش
همه بی کام از پی کامش
چون عجوزه است ساحرۀ دنیا
شده مانع ز راحت عقبی
خویشتن را بسحرها زیبا
مینماید بطفل و پیر و فتی
همه را کرده است سغبۀ خود
از که و از مه و ز نیک و ز بد
روی خود را نموده چون گلزار
در حقیقت بود بتراز خار
دوزخی خویش را نموده بهشت
همه را تا فنا نکرد نهشت
از هزاران یکی رهید از وی
باقیان زاتشش شده لاشی
سحر دارد قوی و گیرنده
کو کسی کان نشد پذیرنده
حسن او چون مسی است زر اندود
زشت دانش اگرچه خوب نمود
زیر شیرینیش چه تلخهیاست
کژ بود هرچه او نماید راست
مکر او را نه حد بودند کران
حیله ‌ های وی است بی پایان
بر نیاید بحیله با او کس
چه زند پیش چنگ باز مگس
تو کم از روبهی و او چون شیر
سوی او ز ابلهی مپوی دلیر
دامن رستمی بگیر که تا
برهاند ز چنگ شیر ترا
نارت از نور شیخ کشته شود
کارت از عون شیخ پیش رود
چون کنی کارها بقو ّ ت او
هرچه خواهی شود میسر تو
نکنی دفع او ب قوّ ت خود
کو ره صد هزار همچو توزد
شرح لاحول را اگر دانی
روشنت گردد اینکه نتوانی
که بر آئی بجهد خود باوی
جز بتأیید عون حضرت حی
چون شود بر تو این سخن روشن
نزنی دست جز بدان دامن
زور بگذاری و کنی زاری
گذری از غرور و جباری
بندگی خدا کنی شب و روز
دائماً از نیاز و صدق و ز سوز
غیر از این چاره ‌ ای نجوئی تو
جز سوی بندگی نپوئی تو
خود همان بندگی کند دفعش
راند از پیش تو بصد صفعش
دفع او بندگی است نی رد وگیر
از کمان تقی بر او زن تیر
مکن آنرا که نفس میخواهد
طاعت افزای کو بدان کاهد
زانکه از ضد ّ ضد شود ناچیز
نی تموز است آفت پائیز
نی که از گرم سرد محو شود
صلح چون رو نمود جنگ رود
بندگی دان که ضد ِّّ شیطان است
داروی اینچنین کری آن است
ضد ّ عصیان بود یقین طاعت
ضد ّ هر محن و بلا راحت
هین بدین تیغ حلق نفس ببر
تا شوی بی صدف در آن یم در
تا رود از تو جهل و علم آید
عوض خشم و کینه حلم آید
چونکه شیطان رو درسد رحمان
گوی ترک جهان برای جنان
امر بشکست از آن شد او شیطان
هرکه او این کند همانش دان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۵ - در بیان آنکه اصل در آدمی خلق است صورت را اعتبار نیست. زیرا که روز قیامت هرکس بلخق خود خواهد حشر شدن. اگر بصفت سگ باشد بصورت سگ حشر شود. دلیل بر آنکه التفات بر صورت نیست، حق تعالی سگ اصحاب کهف را از سلک اولیا خواند که ورابعهم کلبهم، چون در او خلق مردان بود صورتش رااعتبار ننهاد که ان اللّه لاینطر الی صورکم و لا الی اعمالکم و لکن ینظر الی قلوبکم و نیاتکم.
اصل خلق است و خلق مظهر آن
خلق را گیر و سوی خلق مران
هست صورت و عاء و معنی زر
جوی زر را و از وعا بگذر
هان منه اعتبار صورت را
صاف راگیر و هل کدورت را
هر تنی را مگو که انسان است
سیرتش را ببین که چه سان است
سگ آن کهف را نداشت زیان
نشد از صورت سگیش مهان
چونکه خلق نکو بداندر وی
گشت از اولیای باقی حی
حق ورا ذکر کرد در قرآن
خواند او را ز سلک آن مردان
گاه از سلک چارمین خواندش
گاه در جوق هشتمین راندش
هیچ در صورتش نکرد نظر
زانکه حق ننگرد بنقش و صور
نظرش دائماً بود بر دل
که چه دارند مردم اندر دل
دوستیشان بوی چه مقدار است
هر دلی را چه حد وفادار است
حق تعالی همان قدر با او
دوستی دارد ای رفیق نکو
نکند حق نظر بنقش و عمل
نی بحرص و ببخل و نی بامل
نظر حق بدل بود میدان
که در او چیست آشکار و نهان
گر بود در دلت محبت او
کند او دائماً نظر در تو
بی ولا گرچه باشدت طاعت
نبری از جناب حق راحت
طاعت عادتی بود ز نفاق
نی ز عشق و ز صدق و شوق تلاق
بهر نام است و ننگ آن خدمت
نی برای رضای آن حضرت
صورت طاعت از تو می ‌ آید
جان ندارد که بهر حق شاید
صورتی کاندر او نباشد جان
جز که در گور می نشاید آن
چون بدل میکند خدای نظر
دل بپرور که دل بود منظر
پس تو دل راست کن که اصل دل است
گرچه اندر میان آب و گل است
دل بحق ده که صاف گردد وپاک
گذرد همچو آب بر سر خاک
نی که بر خاک گشت آب روان
هیچ شد آب راز خاک زیان
نشد آلوده آب صاف از خاک
باز با بحر رفت روشن و پاک
شیر هم از میان خون و صدید
پاک و صافی بشیر خواره رسید
گرچه راهش در آن وسخها بود
لیک بنگر که هیچ از آن آلود
جوش مهرش ز درد کرد جدا
تا که آورد صافیش سوی ما
همچنین مهر حق چو جوش کند
نیش ها را جدا ز نوش کند
نوش از آن نیشها نیالاید
خوش و صافی سوی خدا آید
دل اگرچه در آب و گل باشد
همچو خورشید نورها پاشد
نبود ز آب و گل ورا زحمت
بلکه زحمت از او شود رحمت
بخدا ده دل و ز گل مندیش
تا رود جمله کارهای تو پ یش
تن و عالم نیند پردۀ هو
فکر این هر دو گشت پردۀ تو
فکرهای تن و جهان بگذار
فکر و خاطر همه بحق بگمار
فکر دنیاست پ ر ده نی دنیا
چون کنی فکر دین بری عقبی
گرچه اسباب و مال داری تو
چونکه دل را بحق سپاری تو
نشوند اینهمه حجاب ترا
چون دلت پر بود ز عشق خدا
ور کنی ترک مال و ملک جهان
چون نباشد درون جانت آن
نبری هیچ نوع از آن سودی
کس نبرد از چنان زیان سودی
بی عوض هر که ترک دنیا کرد
درندامت بماند از او پر درد
زانکه این رفت و آن نشد حاصل
زین برید و بدان نشد واصل
ترک دنیا ز جان و دل باید
تا روان جاودان بیاساید
ورنه ترکش ز دل اگر نکنی
در جهان بقا سفر نکنی
از درون کن سفر نه از بیرون
کز درون است راه در بیچون
از ره ح س مکن طلب جان را
از ره جان بجوی جانان را
پنج حسی که درت و برکاراند
نوریان نیستند از ناراند
نار بی شک ز نور هو میرد
وین شش و پنج و چار از او میرد
همه اعداد لا شوند آنجا
محو گردند در شعاع ولا
نیست شو تا از این عدد برهی
هست گردی چو زان خطر بجهی
عشق حق را گزین و ایمن شو
مشمر غیر عشق را یک جو
چونکه گردی سوار عشق بران
خوش سوی آسمان عالم جان
جهد چون پای دان و عشق چو پر
هرکه پر یافت رست او ز خطر
گرچه با پا بریده گردد راه
لیک کو پا و کو برای آگاه
آنچه رفتار پا کند صد سال
در دمی بیش از آ ن کند پر وب ال
چونکه پ ر نیستت بپا میرو
در پی همرهان ز جان میدو
تا نمانی تو بی نصیب از راه
تا رسد رحمتی بتوز آله
چون ترا حق نکرد شاهنشاه
کم از آن که شوی ز سلک سپاه
دائماً در ره خدا میکوش
در تمنای وصل او میجوش
تا که در کوششی نکو کاری
تا که در جوششی وفا داری
کوشش تو نشان اقبال است
مرغ جان را طلب پر و بال است
هرکه بی کوشش است مرده ‌ اش دان
نیست زنده اگرچه دارد جان
جان حیوان بود چنان کس را
جان وحیی نباشد آن خس را
جان حیوان یقین در آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
جان وحیی است زنده جاویدان
زانکه قایم شده است از جانان
طالب وصل حق چنین جان است
کاندر او نور عقل و ایمان است
هرکرا در درون طلب نبود
عاقبت جز سوی سقر نرود
نور ایمان چو حق در او ننهاد
دیو محض است اگرچه ز آدم زاد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۸ - در تفسیر قل کل یعمل علی شاکلته هرکه را حق تعالی گوهر بد داده است لابد است که بدی کند و هر کرا نیک نیکی. زیرا نیک و بد هر دو بارادت خداست لیکن حق تعالی از بد راضی نیست که مرید الخیر و الشر قبیح ولکن لیس یرضی بالمحال. مثالش چنانکه خواجۀ را دو غلام باشد یکی امین و یکی خائن، بیاران خود از حال هر دو خبر دهد که این امین است و آن خائن و خواهان باشد که آن دو فعل از ایشان ظاهر شود تا سخنش راست گردد الا بخیانت راضی نباشد. همچنانکه حق تعالی در لوح محفوظ ثبت کرد که از هر آدمی چه خواهد آمدن و فرشتگان آن را میخوانند واز این رو مرید خیر وشر است تا فرشتگان در صدق بیفزایند و ترقی کنند اما بشر هرگز راضی نیست.
در نبی گفت حق که خلق جهان
از صغیر و کبیر و پیر و جوان
آنچنانشان که آفریدستم
آن نمایند از وفا و ستم
آید از هرکسی هر آنچه در اوست
لایق بد بد و نکو نیکوست
هرکه را در درون نکو گهر است
در خور آن گهر ورا هنرست
هرکرا گوهر بد است درون
کارها اش بود همه بد و دون
تا چسان شد سرشته از آزال
لایق آن بود ورا افعال
خیر و شر را اگرچه خواست خدا
لیک در شر بدان نداشت رضا
گر خدا را رضا بدی از شر
اهل شر را نسوختی بشرر
لیک هم خواست کز بد آید بد
تا نگردد خلاف قول احد
این سخن را مدار هیچ محال
واقعش دان گذر ز قیل و ز قال
سر این فهم کن ز ضرب مثال
تا که واقف شوی بر آن احوال
خواجه ‌ ای را که باشدش دو غلام
یک بود از لئام و یک ز کرام
یک بود خائن و کژ و بد خو
یک امین و گزیده و نیکو
گفته باشد بدوستان پنهان
سر این هر دو را بنام و نشان
خواهد او زان یکی خیانت را
وز غلام دگر امانت را
تا بود صادق اندر آن اخبار
تا نگردد دروغ آن گفتار
لیک راضی نباشد او ببدی
این یقین دان اگر تو با خردی
هم خدا نیز از ازل فرمود
با ملایک ورای گفت و شنود
که چه آید ز هر یکی بجهان
از بد و نیک و آشکار و نهان
یک رود در کژی و یک در راست
یک در افزایش و یکی در کاست
لیک راضی نباشد از بد کار
دائماً باشد از بدی بیزار
چون که بر لوح مئ ب ت اند یقین
از بد و نیک و از کهین و مهین
شرح این جمله را عیان فرمود
یک چنین است و یک چنان فرمود
پس از این رو مرید شرشد حق
تا رهند آن فرشتگان ز قلق
چونکه امر خدای آمد راست
اندر آن لوح کان فراز سماست
همه بالند از آن و افزایند
در نماز و دعاش بستایند
گویدش هر فرشته کای یزدان
نیست چیزی ز علم تو پنهان
جز تو کس نیست عالم اسرار
غیر تو نیست در جهان بر کار
نیک و بد گرچه جلمه از تو روند
آخر کار چونکه حشر شوند
کی بود رتبت همه یکسان
یک رود در جحیم و یک بجنان
شبه را کی بود بهای گهر
نشود زهر در جهان چو شکر
هیچ شیری مجو ز روباهان
مطلب رهبری ز گمراهان
قابلی کو خبیر از سر کار
تا عیان را بداند از پندار
تا ببیند سر دل آن بینا
تا بپرد ز جای در بیجا
تا نهد در جهان عشق قدم
شودش حالتی دگر هر دم
تا کند حکمهای گوناگون
که ندید آن بخواب افلاطون
تخت در لامکان نهد پیدا
شود او پادشاه در دو سرا
مرده یابد از او حیات ابد
فارغ آید ز مرگ و گور و لحد
این معانی است بیحدود و کران
لیک از این گشته گوش خلق گران
گوش کو لایق چنین اسرار
دیده کو بهر دید این انوار
تا کند فهم آنچنان کاین است
تا ببیند که این سر دین است
گوش قابل اگر بدی کس را
در خور این معانی ای دانا
نوع دیگر رموز گفته شدی
درهای غریب سفته شدی
کردمی صد هزار گونه بیان
از مقامی که نیست برتر از آ ن
گفتمی آنچه گوش کس نشنید
کردمی شرح آنچه دیده ندید
همه گفتارها شدی کاسد
کور گشتی ز غصه هر حاسد
سخن ما چو خورشدی مشهور
منکر راه ما بدی مقهور
طرز دیگر شدی عبارت ما
قطره گشتی یم از اشارت ما
غیبها جمله رو نمودندی
گره خلق را گشودندی
کس نماندی در این جهان محجوب
رو نمودی بطالبان مطلوب
می جانی شدی چو جان ارزان
بلکه بر خاکدان شدی ریزان
در همه جسمها ندیم شدی
همچو جان دائماً مقیم شدی
طفل گهواره چون مسیح شدی
واقف و ناطق و فصیح شدی
نیک و بد در نظر شدی یکسان
اوفتادی برون دوی ز میان
همه احوال این جهان فنا
نی عیان است پیش پیر و فتی
عالم غیب همچنین گشتی
طفل چون پیر راه بین گشتی
لیک این را چو حق نمیخواهد
که کس از سر او بیاگاهد
همه را خیره سر همیخواهد
بیخود و در بدر همیخواهد
لاجرم جمله واله و حیران
پیش مهرش چو ذره سرگردان
مانده مدهوش و خیره در کارش
همه گویان که نیست کس یارش
همه جویان او شده شب و روز
ذاکرش کشته جمله از سرسوز
همه از جان و دل ورا جویان
خیره سر هر طرف شده پویان
بامیدی کزو نشان یابند
دائماً در گداز آن تابند
او تفرج همیکند از دور
دارد از خیرگی جمله سرور
از غم خلق میشود حق شاد
نیست پیشش عزیز جز فریاد
آه و فریاد کن ز جان وز دل
تا رهد جان تو ز آب و ز گل
آب و گل روح را چو زندان است
روح دروی از آن پریشان است
جان در این تن همیشه در رنج است
زانکه دور از وصال آن گنج است
گنج چون بود حق از او شد دور
گشت معشوقش از نظر مستور
هرکه از دوست دور ماند او
چه شود حال او مرا تو بگو
حال او در زبان کجا گنجد
در ظروف بیان کجا گنجد
درد او را نه حد بود نه کران
غبن او را کجا بود پایان
عشق را هر که یافت گشت تمام
تو مگو پیش او ز شاه و غلام
زانکه اعداد این طرف باشد
چون خور عشق نورجان پاشد
نی عدد ماند و نه نیک و نه بد
همه روی آورند سوی احد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۲ - در بیان آنکه تن چون ماهی است و عالم چون دریا و جوهر آدمی چون یونس. چنانکه یونس از شکم ماهی بتسبیح رهید تو نیز اگردر این تن مسبح باشی جوهر ایمانت خلاص یابد و اگر غفلت ورزی در شکم ماهی تن هضم و نیست شوی. و در تقریر آنکه انبیاء و اولیاء محک‌اند که قلب و نقد از وجود ایشان ظاهر گردد. چنانکه بوجود آدم ابلیس قلب از ملائکه نقد جدا شد و در زمان هر پیغامبری کافر از مؤمن جدا میشد تا دور مصطفی علیه السلام که ابوجهل و ابولهب از صحابه جدا شدند و در معنی این حدیث که کل مولود یولد علی فطرة الاسلام و انما ابواه ینصرانه و یهودانه و یمجسانه
باش در بطن حوت یونس وار
غرق تسبیح و ذکر لیل و نهار
که از آن بطن او بذکر رهید
وز چنان محنتی بذکر جهید
جان تو یونس است و تو ماهی
ذکر حق کن اگر نه گمراهی
تا چو یونس ز حوت تن برهی
تا قدم بر فراز چرخ نهی
ور ترا ذکر حق نگردد فوت
یونست هضم گردد اندر حوت
داده باشی عزیز عمر بباد
روز محشر ز غم کنی فریاد
کاینچنین دولتی برفت از دست
چه کنم تیر از کمان چون جست
در پی امر و نهی حق میباش
از دل و جان مدام خفیه و فاش
تا که گردی ز سلک مقبولان
نروی در سقر چو مخذ و لان
هر که او طاعت خدا بگزید
وانچه فرمود بی ریا بگزید
داد حق گنج بیکران او را
شاهی وملک جاودان او را
کردش آخر مقرب درگاه
گشت از جمله سرها آگاه
ترجمان علوم حق شد او
بی حجابی خدا نمودش رو
گشت دایم جلیس اللهش
کرد بی طبل و بی علم شاهش
برگزیدش بر اهل ارض و سما
تا کند امر و نهی در دو سرا
کردش از جود حاکم مطلق
تا جدا زو شوند باطل و حق
پیش از آدم فرشته بود ابلیس
با ملایک مدام انیس و جلیس
چون خدا آفرید آدم را
کرد همراه جانش آن دم را
نور پاکش چو تافت از بیجا
از ملایک بلیس گشت جدا
بعد از او ز انبیای دیگر هم
شد جدا بد ز نیک و بیش از کم
تا زمان محمد مختار
سرور انبیا شه احرار
همه بودند امت یکسان
بهم آمیخته چو تن با جان
نور احمد چو تافت بر سرشان
یک شد از اهل کفر و یک زایمان
نام بوذر بشد شه و صدیق
نام بوجهل کافر و زندیق
چون چراغ اند انبیای خدا
زانکه از نورشان شده است جدا
کافر از مؤمن و ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
پس یقین شد که انبیا محک ‌ اند
زان سبب در صفات جمله یک ‌ اند
قلب از زر جدا از ایشان شد
بی محک قلب و نقد یکسان بد
تا بحشر این محک بود قایم
تا جهان هست باشد این دایم
انبیا گر چه از جهان رفتند
بسوی ملک جاودان رفتند
اولیا را گذاشتند بجا
تا از ایشان همان شود پیدا
هر که گردد مریدشان از جان
بر محک راست است نقدش دان
وانکه منکر شود یقین قلب است
آدمی نیست در صفت ک ل ب است
ور نباشند اولیا پیدا
امتحانی دگر بود ما را
بنگریم آنکه راهشان گیرد
پندشان را بعشق بپذیرد
نکند غیر ورزش ایشان
پی گفتارشان رود از جان
جهد و طاعت بود ورا پیشه
نکند غیر طاعت اندیشه
حب دنیا کند ز سر بیرون
بیخ شهوات برکند ز درون
کم کند هر دمی ز خواب و ز خور
کوشد اندر صلاح افزونتر
زین بدانیم کو زر صافی است
زانکه عهد الست را وافی است
وانکه بر عکس این کند کردار
کافرش دان ورا و قلب شمار
امتحان درست این باشد
هر کرا جستجوی دین باشد
از چنان همنشین بپرهیزد
با طلبکار حق در آمیزد
زانکه صحبت عظیم اثر دارد
مرد بد در تو تخم بد کارد
کفر از صحبت است در مردم
همچو خود گمرهت کند ره گم
مصطفی گفت جملۀ طفلان
مسلم و پاک آمدند بدان
لیک بعضی ز مادر وز پدر
شده ‌ اند اندر این جهان کافر
پدر ار عیسوی است هم فرزند
از نر و ماده نی همان ورزند
ور بود موسوی پدر ز جهود
میشود هم پسر پلید و جحود
ور مجوسی است همچنان گردد
پدرش چیست او همان گردد
هر کسی را جدا جدا دینی است
هر یکی را رهی و آئینی است
پس اگر عقل کامل است ترا
بگزین صحبت ولی خدا
تا شوی همچو او تو نیز ولی
کندت صحبتش غنی و ملی
زو پذیری صفا چو لعل از خور
نبود جز خدات اندر خور
هست پست تو بلند شود
خاطرت جز بسوی حق نرود
غیر حق پیش تو بود لاشی
نکنی روی جز بحضرت حی
پای همت نهی تو بر دو جهان
نزنی دست جز در الرحمن
صحبت اولیا چنین کندت
با چنان دولتی قرین کندت
گر بدست آوری غنیمت دار
دامن آن شهان ز کف مگذار
هرچه با تو کنند راضی شو
امرشانرا ز جان و دل بشنو
سر مکش گر زنند بر رویت
کز جفاشان نکو شود خویت
نی کران دارد این و نه پایان
همچو من شو غلام درویشان
چونکه گردی تو بندۀ ایشان
نی خطر باشدت دگر نه زیان
دائماً سر فراز باشی تو
همه چون جغد و باز باشی تو
گذر از وصف نیک و بد ای عم
چونکه سر زد ز اندرون آن دم
بی دم و حرف و صوت گوی سخن
اندر آدریم و گذر ز سفن
هیچ ماهی نشست در کشتی
یا که خود را فکند بر پشتی
خلق دریا در آب گردان اند
دائما هر طرف بجولان ‌ اند
غیر دریا اگرچه هست شکر
پیش ایشان بود ز زهر بتر
نان و بریان و عیششان آب است
رایت و ملک و جیششان آب است
سخن حق ز حق حجاب شود
نادر است آنکه بی حجاب رود
بی تن و جان ره خدا سپرد
بی پر و بال بر سما بپرد
غم وشادی نتیجۀ دنیاست
آنچه از ضد بری است در عقبی است
این ضد و ند در جهان فناست
وحدت محض در سرای بقاست
نیک و بد وصفهای اجسام است
هرکه نگذاشت این دو را خام است
زیر و بالا مرو که بیراهی است
در چنان ره چه جان آگاهی است
کفر و اسلام را مجوی آنجا
که نگنجید آن طرف من و ما
صورت و نقش و رنگ و بو این سوست
ورنه در بیسوی نه پشت و نه روست
سوی جانان بجان برو نه بتن
غیر حق را برای حق افکن


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۴ - مثل آوردن حکایت شاهزاده را در تقریر آنکه فریضه ترین همه چیزها بر آدمی دانست جوهر خود و شناخت خالق است و این معروفست که الحق اظهر من الشمس- اکنون خلق از چیزی که از آفتاب ظاهر تر است و از همه چیزها بدیشان نزدیکتر کورند و غافل و آنچه دور است و مشکل از انواع علوم مو بمو آن را بیاموزند و بدان مشغول میشوند و در تفسیر این آیه که ناکسوا رؤسهم عند ربهم
تو بدان شاهزاده میمانی
بشنو احوال او که تا دانی
پدرش جمع کرد استادان
تا شود در علوم آبادان
سالها بود اندر آن مشغول
تا شدش جمله علمها محصول
ذوفنون گشت و عالم و والا
تا که صیتش گرفت عالم را
پدر از بهر امتحان او را
برد اندر سرای خود تنها
خاتم زر بکف گرفت وبدو
گفت اندر کفم چه هست بگو
گفت چیزی مجوف و گرداست
زونهان ماند این که شاگرد است
نیست از من نهان که استادم
بر سر این تمام افتادم
زرد فام است و حلقه ‌ ای موزون
آنچه بگرفته ای بمشت درون
گفت شاهش که راست میگوئی
اندر این علم چیست میپوئی
هرچه آن گفتنی بود گفتی
در بنهفته را عیان سفتی
راست است این نشان که دادی تو
در فن خویش اوستادی تو
لیک تعیین کن آشکار بگو
کاین چه چیز است بی خداربگو
گفت باید که باشد آن غلبیر
شاه گفتش که ای ز علم خبیر
شد نشانها بعلم معلومت
یک بیک گشت جمله مفهومت
اعقل تو زین قدر نگشت خبیر
که نگنجد بمشت در علبیر
هل این عالم از صغیر و کبیر
از بد و نیک و از غنی و فقیر
بر علوم نهان شدند استاد
هر یک از خویش بلکه علمی زاد
زانچه پر فایده است و آسانتر
همه هستند بیخبر چون خر
زانچه فرض است جمله نادان اند
اسب در بیرهنی همیرانند
زانچه بی آن بدن ز بدبختی است
همه قهر است و محنت و سختی است
دائماً گرد آن همیگردند
تا ز درمان جدا و پر درد اند
لاجرم کار جمله معکوس است
سرسرشان بقهر منکوس است
در نبی چون که حکمها میراند
ناکسوا حق رؤسهم میخواند
در پیش گفت عند ربهم
سر این را ز حق بجوی نکو
با خدا و نظر بغیر خدا
میکنند از شقا و جهل و عمی
متصل با وی و از او غافل
بسوی غیر او بجان مایل
پس نگونسارشان از آن گفت او
که ز بیسو همیروند بسو
همچو روغن بر آب چفسیده
وانگه از تاب نار تفسیده
علف نار میشود از جان
نار را جذب میکند بخود آن
زانکه نار است لایق آن زیت
نار شد زیت را سراچه ویت
گرچه از نار بد جدا بنگر
چون شد او را غذا بحکم قدر
پهلوی آب بود و خوردش نار
زانکه بود از ازل به آب اغیار
آب حق است و اشقیا روغن
زان سبب شد جحیمشان مسکن
گل و لاله ز آب زنده شود
هر دو زو در نمو و خنده شود
خار با گل اگر نماید یار
لیک دور است در سر از گلزار
گرچه خود خار با گل است رفیق
این رود در مشام و آن بحریق
سوی آنچه هلاک ایشان است
روز و شب میل جمله از جان است
سوی آنچه بکارشان ناید
دم بدم حرصشان بیفزاید
هر یکی اندر آن شود دانا
هر یکی پیشوا کند خود را
مو بمو سر آن بداند او
جهد خود را در آن کند صد تو
دهد آن یک به فلسفه خود را
تا شود در هنر چو بوسینا
یک دهد خویش را بعلم نجوم
یک بتحریر و یک بعلم رقوم
یک بفقه و خلافی و تفسیر
یک برمل و بهندسه و تعبیر
بیحد است این فنون چگویم من
پیش چوگان حق چو گویم من
پای برگیرم و پرم چون تیر
بیگمانی و رای چرخ و اثیر
با شما رفتنم بپای شما
هست از رحمتم برای شما
تا شوید از طریق عشق مفیق
گشته ‌ ام با شما ز لطف رفیق
ورنه خود از کجا چو جنس منید
من همه روحم و شما بدنید
بس بود این سخن کنم سیران
سوی آن کو منم بر او حیران
چون که طالب نئید ای دو نان
پی جاهید و بستۀ دونان
ترکتان کردم وش دم بر شاه
زانکه بس کاهلید اندر راه
بودنم پیش شاه صد عید است
نو نو از نور او مرا دید است
هر دمم جلوه و تماشائی
هر دمم در بهشت ن و جائی
مجلس شاهوار بنهاده
هر طرف حورئی بکف باده
هیچ مستی در او ندیده خمار
بی دی آنجا دو صد هزار بهار
گنجها یافته در او بیرنج
برده جان نرد عشق بی شش و پنج
ماهیان را یم است بهتر جای
ماهیان را یم است تخت وسرای
مرگ باشد ز یم جدائیشان
کفر محض است خود نمائیشان
گفتگوی همه ز بحر بود
جستجوی همه ز بحر بود
اولیا ماهی اند و حق دریا
دایم آن بحرشان بود مأوی
این طرف بهر تو همی آیند
ورنه بی یم چگونه آسایند
قصدشان آن بود کزین زندان
ببرندت تا بسوی عالم جان
تا رهی زین سعیر پر نقمت
تا رسی در نعیم پر نعمت
از عطاشان غمت شود شادی
از کرمشان بخیلیت رادی
نور ایشان کند ترا بینا
چون مسیحا روی بسقف سما
گرپذیری تو پندشان بردی
ور نه مانی بب ست چون دردی
چه زیانشان بود اگر ز خری
از شکرهای حلمشان نخوری
ور از ایشان شوی گریزان تو
دور مانی و اشگ ریزان تو
بلکه خود این به است ایشان را
که گذارند تو پریشان را
جمع گردند جمله باز آنجا
صید گیرند همچو باز آنجا
این یقین دان که مرد خاص خدا
کامران است و شاد در دو سرا
دستگیر توانگر و درویش
اوست هم نوش نیش و مرهم ریش
گر قبولش کنند و گر نکنند
ور بوی هیچ خیر و شر نکنند
خود بخود او خوش است و آسوده
چرب و شیرین بسان پالوده
نیست محتاج هیچکس بجهان
بلکه محتاج اوست کون و مکان
مجرمان جمله زو شوند آزاد
محرمان را رساند او بمراد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۵ - در بیان آنکه مصطفی صلی اللّه علیه و آله خبر داد که اولیاء وارثان من اند و ایشان را روز قیامت شفاعت باشد که ولهم شفاعة فی الناس والشیخ فی قومه کالنبی فی امته
شاه محمود یک شبی میگشت
بگروهی رسید اندر دشت
پس بگفتند شاه را که بگو
چه کسی ده خبر بهانه مجو
گفت او کز شما یکی ام من
هست همچون شما مرا این فن
آن یکی گفت هر یکی ز شما
باز گوئید صنعت خود را
گفت یک خاصیت مرا در گوش
باشد ای دوستان مکر فروش
من بدانم که سگ چه میگوید
سوی آن بانگ از چه میپوید
گفت آن یک مراست در بازو
نقبها میزنم قوی صد تو
گفت آن یک مراست در بینی
کنم از خاک زر ببو بینی
گفت آن یک مراست اندر دست
که کمند افکنم بلند از پست
گفت آن یک مراست در دیده
که هرانکو شبم شود دیده
روز بشناسمش که او چه کس است
شاه یا شحنه دزد یا عسس است
گفت شه که مراست اندر ریش
که بگاه گرفتن و تشویش
چون که من ریش را بجنبانم
همگان را ز قتل برهانم
همه گفتند قطب مائی تو
که دهی جمله را رهائی تو
بعد از آن جملگان روانه شدند
بسوی قصر شه دوانه شدند
چون سگی بانگ زد ز جانب راست
گفت میگوید این که شه با ماست
خاک بو کرد آن و گفت که هان
زیر این است مخزن سلطان
وان دگر بر سرا فکند کمند
گرچه بود آن سرا عظیم بلند
نقب زن نقب زد در آن مخزن
زر برون کرد و اطلس و ادکن
هر یکی هر چه خواستند از آن
برگرفتند و داشتند نهان
پادشه چون مقامشان رادید
خویشتن را از آن نفر دزدید
بامدادان نشست بر سر تخت
گفت احوال دزد و مخزن و رخت
پس بفرمود شه بسرهنگان
که فلان جا روید زو ترهان
هر که آنجاست جمله را گیرید
دست بندید و عذر مپذیرید
در زمان جمله را بیاوردند
دست بسته بشاه بسپردند
آنکه شب هرکرا که میدید او
بامدادش همیشناخت ز رو
دید بر تخت شاه را و شناخت
گفت با ما نه دوش این میتاخت
آنکه او داشت خاصیت در ریش
هست این و از اوست این تشویش
رو بشه کرد و گفت ای سلطان
هرچه گفتیم جمله کردیم آن
وقت آن شد که ریش جنبانی
زین بلامان بلطف برهانی
کرد آزاد شاهشان از جود
هیچ خلفی نکرد در موعود
بلکه بخشید مال و خلعتشان
بر سری آن شه عظیم الشان
شاه حق است در لباس بشر
نیست پوشیده زو نه خیر و نه شر
هست با ما در آنچه ما هستیم
هر یکی گر بلند و گرپستیم
سر جمله بر او چو خور پیداست
از بد و نیک و از فزون وز کاست
وهو معکم شنو تو بی تأویل
فهم کن در گذر ز قال و ز قیل
خلق هستند همچو آن دزدان
هر یکی را فنی است نیک بدان
آن فنون را گر آورم بشمار
گفتگویم شود قوی بسیار
هیچ آن دستگیر کس نشود
کار کس پیش از آن فنون نرود
لیک فنی که باشد از دیده
همچو آن تیز بین بگزیده
کو چو شب دیده بود آن شه را
روز بشناخت روی چون مه را
برهانید دید او همه را
آن ضعیفان خوار چون رمه را
همچنین هر کسی که حق را دید
در تن آب و گل ورا بگزید
در جهان شب آنکه دیده و راست
دید حق را اگرچه در بشر است
چون ببیند برون ار آب و گلش
هم گزیند بعشق جان ودلش
روز حشر و جزا جز او حق را
نشناسد کسی دگر آنجا
چون محمد شفیع گردد او
عاصیان را جهاند اوزان جو
دستگیر همه شود آن روز
نهلدشان در آتش و تف و سوز
همه را از جحیم برهاند
در سرای نعیم بنشاند
بینوایان از او غنی گردند
همه چون آسمان سنی گردند
گرچه ناراند جمله نور شوند
ورچه دیواند رشگ حور شوند
قدر فهم شماست این سخنم
ورنه از حال او چو شرح کنم
که چها بخشد او بخلق جهان
زهره درد گر آورم بزبان
همه را همچو خود کند والا
برد از لای نفی در الا
همه گردند حاکم مطلق
حکم جمله روان شود چون حق
پس یقین شد که اصل چشم بود
که بدان کار خلق پیش رود
هر کرا پیشوا شود دیده
او بود در جهان پسندیده
خنک آن کس که دامنش گیرد
پند او را بعشق بپذیرد
مقتدای خودش کند از جان
ندهد زو دمی بهر دو جهان
دایم از دل بود مراقب او
تا برد هر دم از مواهب او
هوس او کشد هوسها را
شکند مرغ جان قفس ها را
غیر را سر برد بخنجر لا
ره برد بی حجاب در الا
هر هوس پرده ایست اندر تو
تا ندری کجا کنی سر تو
ملک دنیا و تخت ادهم وار
ترک کن رو بملک عقبی آر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۶ - استشهاد آوردن حکایت ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه جهت تاکید پند و موعظه بر این معنی
یک شبی خفته بود ابراهیم
بر سر تخت خودب ناز و نعیم
ناگه از بام بانگ و نعره شنید
شقشق پ ا بگوش شاه رسید
بانگ زد گفت های بر سر بام
چه کسانید در چنین هنگام
پاسبانید یا که دزدانید
کیست اندر سرا نمی ‌ دانید
تو مدان خود فرشتگان بودند
کادمی وار خویش بنمودند
شاهشان گفت هی چه میجوئید
بر سر بام من چه میپوئید
همه گفتند در تکاپوئیم
شتر یاوه کرده می جوئیم
شه چو بشنید آن سخن خندید
گفت کای ابلهان خام پلید
بر سر بام کس شتر جوید
هیچ عاقل چنین سخن گوید
همه گفتند این عجایب تر
که بر تخت شاهی و کر و فر
شدۀ طالب وصال اله
نشنیده است کس طلب در جاه
کس نبرده است با حجاب هوا
بوی از کردگار بی همتا
کس نخورده است نعمتی زنعیم
در تک نار و شعله ‌ های جحیم
چون حجاب است ملکت دنیا
کی نماید در او ترا عقبی
در بن چاه باغ می جوئی
راست بشنو که کژ همیپوئی
در چنین نار نور جوئی تو
در صف دیو حور جوئی تو
این تمنا کژ است از این بگذر
سوی جان رو برون شو از پیکر
تا رسی اندر آنچه میجوئی
تا در آن روضه همچو گل روئی
خود همان بود این سخن چو شنید
کرد ترک شهی و فقر گزید
گشت در حال ناپدید از خلق
کرد زربفت را بدل با دلق
کوه وص حرا گرفت چون شیدا
مست و بیخویش گشت از آن ص هبا
گرچه از چشم خلق بد مستور
شد چو سیمرغ در جهان مشهور
عوض ملک چند روزه ورا
داد حقش شهی هر دو سرا
برهید از جهان مرگ و فنا
زندگی یافت در سرای بقا
عوض قلب زر نقد ستد
در چنین سود هر کسی نفتد
عوض ملک و تخت دار و غرور
ملک باقی شدش ز حق مقدور
رست از شاهی دروغ مجاز
پادشاه حقیقتی شد باز
خود شه راستین کنون است او
که چو مجنون در این جنون است او
عقل او را عقیله بود و عقال
نگشود آن عقال را چو ر جال
رفت از خاطرش غم دنیا
گشت دلشاد و خرم از عقبی
گرد عالم چو چرخ میگردید
هر دمی صد جهان نو می ‌ دید
روز و شب در طواف بد هر سو
بعد ده سال آن شه حق خو
ناگهان بر کنار بحر آمد
شست تا لحظه ‌ ای بیارامد
دلق خود را گرفته بد میدوخت
همچو آتش ز عشق میافروخت
اتفاقا یکی امیر رسید
از غلامان شاه و آن را دید
گفت بهرچه آخر ای سلطان
ترک کردی شهی شدی اینسان
اطلس و نخ ز تن برون کردی
رو بدین دلق کهنه آوردی
آنچنان تخت و بخت و ملکت را
وانچنان سروری و دولت را
می نگوئی چرا رها کردی
هر طرف چون گدا همی گردی
شاه در حال سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
بانگ کرد و بماهیان فرمود
بدر آرید سوزنم را زود
در زمان صد هزار ماهی ز آب
سر برآورد ز امر او بشتاب
هر یکی سوزنی ز زر بدهان
داشت آورد پیش شاه که هان
روی بامیر کرد پس سلطان
گفت کاین شاهی است به یا آن
میر در حال سر نهاد بشاه
گفت ای خاص خاص خاص اله
گرچه الفاظ بی ادب راندم
لیک اکنون ز شرم درماندم
از کرم عذر بنده را بپذیر
که نبودم ز سر کار خبیر
پس نشاید گرفت بر مردان
که از ایشان بود فلک گردان
گر بود صدق همره جانت
ور تو خواهی که بالد ایمانت
با ادب باش پیش مرد خدا
همچنانکه بنزد شاه گدا
مکن از خود قیاس ایشان را
منگر خوار عشق کیشان را
پیش ایشان بیفت تا خیزی
بعد از آن از لبان شکر ریزی
روز خود میرو شو از ایشان میر
اللّه اللّه در این مکن تاخیر
تا نمیراندت اجل ناخواه
نرسی بعد از آن بوصل آله
کار خود پیشتر ز مرگ بکن
ور نه بیخت اجل کند ازبن
جسم را بسته ‌ اند سخت بجان
نتوان کردنش جدا آسان
سخت چفسیده ‌ اند هر دو بهم
همچو دو کاغذ از سریش ای عم
اندک اندک ز همدگرشان تو
بگشا و مگیر آسان تو
ور بتدریج تو جدا نکنی
درد خود را کنون دوا نکنی
ملک الموت چون هجوم آرد
بر تو عضوی درست نگذارد
چون کند جسم را جدا از جان
هستی توش ود قوی ویران
جان ودل همچو تن خراب شود
علف دوزخ و عذاب شود
مهل در عم ر بهر آنت داد
تا که جان را ز تن کنی آزاد
همه قرآن بیان این حال است
اولیا را همه همین قال است
یک بیک چارۀ جدائی آن
بنمودند با تو فاش و عیان
گر بگیری تو آن اوامر را
بیشکی جان شود ز جسم جدا
رو چو باحق کنی بری از غیر
آن طرف باشدت بمعنی سیر
اندک اندک بحق کنی خو تو
بنهی رو ز سو به بیسو تو
انس از عالم فنا ببری
غیر حق را چو موی سرستری
از عبادت شود ترا آرام
رسد از طاعتت هزاران کام
خلق تو عکس خلق خلق شود
عمر تو با خدای صرف رود
جز رضای خدا نجوئی تو
جز بسوی خدا نپوئی تو
خلق از ذکر حق ملول شوند
در خور و خواب و در ذبول شوند
چون سخنهای این جهان شنوند
برهند از ذبول و زنده شوند
عکس ایشان بنزد طالب حق
هست ذکر جهان عظیم خلق
ننگش آید ز گفتگوی جهان
متنفر بود از آن و جهان
چون سخنهای آن جهان شنود
گوش بگشاید وزجان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
قبلۀ ماهیان بود دریا
کعبۀ خاکیان که و صحرا
ضد همدیگرند روز وشبان
هرچه این خواهد او نخواهد آن
اهل دنیا روند سوی جحیم
اهل عقبی سوی سرای نعیم
اهل حق هم شوند ملحق حق
زانکه بودند آن حق ز سبق
هر یکی را مقام لایق اوست
هر یکی را جزا مطابق خوست
در خور هر عمل جزا آید
کی بر اهل جفا وفا آید
رحمت آید بسوی مرحومان
لعنت آید بسوی مرجومان
سوی ظالم کجا رود رحمت
چونکه او هست در خور محنت
هرچه کاری برش همان دروی
هرچه گوئوجواب آن شنوی


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۷ - در بیان آنکه عالم چون کوهی است. و افعال و اقوال آدمیان چون صداها که بشخص وا میگردد بدی را بدی و نیکی را نیکی که انالانضیع اجرمن احسن عملا
این جزا را تو چون صدا میدان
کز که آید بوقت بانگ و فغان
گر بود بانگ سخت هم ز صدا
بانگ سخت آیدت بگاه ندا
غرش شیر را صدا از کوه
لایق غرشش رسد بشکوه
بانگ روباه را مناسب او
هم صدا باشد ای رفیق نکو
مثل بانگهاست این اعمال
که ز ما صادر است در هر حال
ور بگوئی اگر عظیم بود
هم جزا از خدا عظیم شود
ور میانه رسد میانه جزا
ور بود اندک اندک است سزا
در بدی نیز همچنین میدان
پس بخویش آو سوی بد کم ران
حق از اعمال خوب ساخت بهشت
دوزخ از فعلهای زشت سرشت
اصل هر دو توئی نکو بنگر
زاد از خیرت آن و این از شر
زان سبب در بهشت شاخ و شجر
زنده و ناطق اند همچو بشر
کز عملهای زنده ساخته شد
وز دم مؤمنان فراخته شد
سنگ و خشتش ز طاعت و ذکر است
در وبامش ز جوشش و فکر است
لاجرم زنده و سخن گوی است
در و بامی که اندر آن کوی است
گر نخواهی تو خویش را مغبون
عمر را کن بذکر حق مقرون
چند سوی هوا و نفس روی
چند دلشاد در جحیم شوی
چون که گردی تو عاقبت بیدار
بانگ و افغان کنی ز غم بسیار
دست خائی چو ظالمان در حشر
بودت خوف بی امان درنشر
ناله ‌ ات آن زمان ندارد سود
چون که اینجات درد و ناله نبود
در زمینی که غله روید از آن
تخم ننداختی ز جهل بدان
کز یکت صد هزار برداری
مست از کیمیاش زر داری
در زمینی که تخم برناید
چون بکاری ترا چه بر زاید
خود بجد اندر آن همیکاری
از چنان کاشتن چه برداری
تا ک ی از جهل باد پیمائی
باده پیما که تا بیاسائی
بادۀ عشق را ز مردان جو
ملکت و سروری ز سلطان جو
چشمۀ باده خود ولی خداست
ظل او در جهان هما آساست
لیک او را بچشم حس منگر
مشمارش تو همچو خویش بشر
کز ملایک ز لطف پنهان است
دل و جانهای زنده را جان است
سر حق است و سر بود پنهان
نیست او را مقام و نام و نشان
بر سر هرچه تو نهی انگشت
کرده باشی بسوی آن شه پشت
تا که هستی بهوش از او دوری
مست مشمار خود که مخموری
رو فنا شو ز خویش تا بینی
که تو جانی و نور هر دینی
خودی تست پرده ورنی یار
هست با تو چو در زبان گفتار
هوش در بیهشی است مردان را
بی ز جان دیده ‌ اند جانان را
هوشیاری است پردۀ عشاق
مانع آن کنار و وصل و تلاق
زان سبب با خودی که کژ نظری
از رخ خوب یار بی خبری
می نخوردی از آن تو هشیاری
بند خویشی نه بند دلداری
آنکه او گشت قابل دیدار
نیست شد زو نماند هیچ آثار
چونکه رویش بدید شد بیهوش
دل او صید گشت چون خرگوش
شد شکار چنان امیر شکار
گشت از تیغ غمزه ‌‌ هاش افکار
هر که عاشق نگشت حیوان است
گر بتن زنده است بیجان است
جان بی عشق را مخوانش جان
کز بخار تن است او جنبان
تا تنش قایم است جنبد او
چون تنش مرد از او حیات مجو
چند روز است این حیات جهان
خویش را زین حیات زود جهان
تا بیابی جز این حیات حیات
کاین بود پیش آن حیات ممات
یک حیات لطیف پاینده
فارغ از رفته و ز آینده
وصف ماضی و حال مستقبل
این جهانی است تا بوقت اجل
آن و این در جهان اجسام است
ورنه آنجا نه نقش و نی نام است
بی پس و پیش و بی یسار و یمین
بی ز بالا و زیر و شک و یقین
در جهانهای روح کن سیران
مست و بیخویش و واله و حیران
چون که گردی از این صفتها پاک
همه بر پات سر نهند افلاک
چه جهانها که بعد از آن بینی
روی بیچون حق عیان بینی
بروی بی فنا بقاف بقا
شاه مرغان شوی تو چون عنقا
نیک و بد را تو جزو خود بینی
خویش را کل بی عدد بینی
عقل جزوی شود بپیشت خوار
چون که با عقل کل بود سر و کار
دو جهان را یکی گهر بینی
در حقیقت نه خیر و شر بینی
دیدن یک دو احولی باشد
آن که یک بین بود ولی باشد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۱ - در بیان آن که سراج الدین مثنوی خوان شبی در خواب دید که چلبی حسام الدین قدس سره بر سر تربت مقدس مطهر مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش بآواز بلند و ذوق تمام میخواند و در شرح مدح این نظم مبالغه‌ها میفرمود. بعد رو بسراج الدین کرد و گفت میخواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین خوانی که من میخوانم ودر اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب از خویشتن میفرمود. چون بیدار شد از آنهمه ابیات همین یک بیت در خاطرش مانده بود. هرکرا هست دید این را دید----- که برین نظم نیست هیچ مزید. همین بیت را چون بر این وزن است جهت تبرک در میانۀ ابیات نبشته شد
دیددر خواب آن مرید گزین
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
دل ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده بپا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان میخواند
شور میکرد و ذوقها میراند
بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد از این این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چونکه از خواب گشت او بیدار
زانهمه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی بیاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زان طریق و منزل بو
«هرکراهست دید این را دید
که بر این نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم بقال و بحال
در حق نظم ما چنین فرمود
که بر این گفت گفت کس نفزود
در گذ ر از خیال و ظن و زوهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آنرا که دایم این ورزد
خواند این نظم را بروز و بشب
تا رسد زین سخن بحضرت رب
زانکه این رهبر است جویا را
مینماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را میبرد بسوی فلک
دیو را میکند چو حور و ملک
چون از او دور میشود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی بقیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و زجود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بی چون راند
آنکسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود بتلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت بسان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چونکه این عشق را نمی ‌ ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه بخود
چشم او در لقا بود نه بخود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحب دل
دائماً سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هردمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بیخطر سازد اندر این مأمن
هرچه گوید همه زحق گوید
بسوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایماً عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم باشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هرچه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او باساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او بگاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست کاینچنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطرۀ جان از او ببحر رود
قطره چون شد ببحر بحرش دان
زانکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
میکند ترک جملۀ خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پردۀ نفس را ز عشق درد
هرچه آن گفتنی است من گفتم
دره ‌ های گزیده را سفتم
گر زجان تو بگفت من گروی
راه حق را نمایت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
میکشد سو بسوت بی زنجیر
اینچنین عمر بی بها را چون
میکنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زانکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نماز ها بنیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت پیش میوۀ طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد بروز مئال
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست میران در این طریق دقیق
تا که کردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا باله
مصطفی گفت عین جوع طعام
میشود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائماً گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیرکی بجوید صید
سود آن شیریش بر او چون قید
بسته ‌ اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش بگرز جهاد
نشمارد ترا خدا ز عباد
تا بود با تو همره آن بیراه
ره نیابی بمنزل اللّه
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی بجامه چو میرسد سرگین
میشود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
کاصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زان روی بپر در حال
تن بپا میرود دوان در راه
جان بپر میپرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هر کرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین زکمترینش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صف ‌ اند در ره حق
صف پس میبرد ز پیش سبق
وان امامی که پیش این صفهاست
او بمحراب وصل حق تنهاست
همه زو میبرند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند بدیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال ی بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کاخر او میرد
هر چه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هرچه در اوست
چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست
زانکه از نور او پراند اشیا
همه را زان خور است تاب و ضیا
مثل خانه ‌ هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و زپاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت باصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته علم بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز بحق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائماً با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لامکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان زراه درون
زانکه حق باوی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی زآبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زانکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او بصدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زان شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد ببقا
رود از خود بسوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
ز آیتی میشود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببنندم چو شد تمام کتاب
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
وصیت دیو کس به فرزند خود
دیو کس چودریافت پایان خویش
فرا خواند فرزانه پیش
چنین گفت کای پور فرخنده فر
بجان گوش کن پند نغز پدر
بترس از خدا و ره داد پوی
بمردانگی راه اجداد پوی
زمن بشنو ای پاک فرزند من
بگوش خود آویزه کن پند من
خدارا تو از جان ستاینده باش
بدرگاه جان آفرین بنده باش
زخوددور کن جهل و کبروغرور
ز کردار اهربمنی باش دور
بر آن باش تادر برو بوم خویش
نیایی تن خسته و جان ربش
تو دبتدار باش وبی آزار باش
پی داد پوی و نکوکار باش
مکن گوش بر گفته های دروغ
که گفت دروغ است بس یی فروغ
بخون کسان دست بازی مکن
تو با جان اتباع بازی مکن
تو بنیاد کن پادشاهی بداد
دل مردمان کن تو با داد شاد
چنان کن همه نیکخواهت شوند
چو فرمان دهی سربراهت دهند
بگفت این و پس دیده برهم نهاد
برفت از بدن جان آن شاه ماد
زمانه چنین بوده تا بوده است
که مر گی پس از عمر فرموده است
چنین بوده تا بوده عالم بپا
سر انجام سرها نهد زیر پا
بژرفای خاک ار نکو بنگری
بهر گوشه اش خفته بینی سری
سر تاجدارن و دانشوران
سر ماهرویان و نام آوران
نماند بجز نام نیک از کسی
اگر ملک عالم بگیری بسی
خوشا راد مردان نیکو نژاد
که از نام ایشان جهان گشت شاد
خوشا آن پدر چون برفت از جهان
پسر سرفرازد سوی آسمان
چو شاه جوان سوک شهرا گرفت
جهان شد سیه پوش وماتم گرفت
همه مادها زار و گریان شدند
زسوک و غم شاه نالان شدند
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
صلح شاه ماد ولیدی پس از شش سال
یکی روز سر گرم پیکار و جنگ
بشمشیر و گرز و بتیر و خدنگ
که ناگه برگرفت آفتاب
سر جنکجویان بر آمد بخواب
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
بگفتند کاین خشم پروردگار
گرفته است بر ما، گه کارزار
که این روز روشن بمانند شام
همه کار ماگشت اینک تمام
چرا خون بریزیم از یکدگر
که هرگز نبینیم روی ظفر
از این پس نمائیم ما آشتی
تو گوئی که پیکار ناداشتی
چو این قصد کردند شد آفتاب
نکردند در جنگ دیگر شتاب
دوشه صلح کردند با یکدگر
سوی ماد ولیدی شدی رهسپر
چویک سال بگذشت ز این کارزار
شه ماد رنجور گشت و نزار
بفرمود آرید آژید هاک
که بینم من آن نوجوان پور پاک
بیامد پسر چون بنزد پدر
بدو گفت : فرزانه نور بصر
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم بسی کشور نامدار
سپارم بتو لشکر و کشورم
که مرگ آید اینک همی در برم
تو بیدار باش و تو هشیار باش
همه کشورت را نگهدار باش
بیزدان گرای و باو پناه
چو خواهی که بر تخت باشی تو شاه
چو این گفت بفشرد دست پسر
بگفتا شد اینک زمانم بسر
بخوابید و دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی وراکار شد
چنین باشد این روزگار کهن
نماند بانسان بجز یک کفن
اگر نام نیکت بماند بجا
تو گوئی که پیوسته داری بفا
پس از سالها نام تو یادگار
بماند دگر هیچ ناید بکار
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بر تخت نشستن آزید هاک پادشاه ماد
پسر چون بر آمد بتخت پدر
همان تاج شاهنشهی زد بسر
بزرگان ورا خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بگفتند ما بندگان تو ایم
بفرمان ورأیت سرافکنده ایم
شهنشاه بسیار بنواختشان
بقدر هنر جایگه ساختشان
بسی مهربان بود و سرشار بود
شه عادل و بخت بیدار بود
یکی بارگه شاه بر پای داشت
در آن جایگه تخم نیکی بکاشت
بگرد شهنشه در آن بارگاه
ستادند امیران جمله سپاه
بهر لشکری افسری نامدار
گزیدی و کردی ورا بر قرار
سپاهی بیاراسث شاه جوان
همه جامعه شان هم چنان ارغوان
همه تاج و افسر بسر داشتند
کمر های زرین ببر داشتند
ز شمشیر و گرز وسنان و سپر
زخود وزره با کمربند زر
سپاهی به زیبائی آراسته
همه جامه شاد و شاداب و نو خاسته
نبرد دلیران فراموش شد
چنان آتش تیز خاموش شد
بهر جا شدی شادمانی بپا
همه باغ و بستان بدی دلگشا
درو دشت ایران همه سبزو شاد
دل کشوری شاد از شاه ماد
بهر جایگه بود ساز و سرود
بشاهنشه ماد بودی درود
شه ماد روزی برای شکار
برون رفت با اسب و اسباب کار
چوشد چند فرسنگ از شهردور
بدیدی یکی شیر نر با غرور
پی شیر نر چون همی اسب تاخت
بزد تیر بر مغز و کارش بساخت
چنان تیر را او ز پیکان گشود
که تا شست برداشت آمد فرود
بیفتاد بیجان بروی زمین
یکی گفت احسن یکی آفرین
دلیران شاهنشه از هر طرف
نمودند ابزار شوق وشعف
چنان زد غربوی ز دل شیر نر
که لرزید از بیم کوه و کمر
زمغزش چنان خون برون میجهید
چو فواره ای کاب آرد پدید
زپا اندر افتاد و بیهوش گشت
بزددست و پائی و خاموش گشت
به پیکر تراشان بفرمود، زود
از این شیر تندیس باید نمود
که ماند پس از من بر این روزگار
یکی یاد بود و یکی یادگار
از آن روز بگذشته بس سالها
بجا مانده آن شیر سنگی بجا
که در هکمتانه بود یادگار
هم از شاه ماد و هم از روزگار
بیامد چو در شهر آن شهریار
شه شیر کش خسرو نامدار
همان هر کسی بر کسی مژده داد
که پاینده بادا شهنشاه ماد
بشد شاه و مغرور از این هنر
همی دست بنهاد روی کمر
بفرمود هستم شه شیر کش
بود یکسر عالم مرا دست خوش
منم شهریاری که در عهد من
نباشد ز جنگ و ز دشمن سخن
سر خسروان زیر پای منست
همه باجشان در سرای منست
ندارند جرأت که از نام ماد
سخن جز به نیکی نمایند یاد
که چندین هزاران مرا لشکر است
به گنجم بسی باج و شمش زراست
هزاران هزار افسر نامدار
همه شیر افکن گه کارزار
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خواب دیدن آژید هاک و تعبیر آن
چو شب شد به خوابید در قصر خویش
دلی شادمان داشت از عصر خویش
چنان دید در خواب آن شهریار
که از دوش او سر بر آورده مار
دو مار سیه بر شد از دوش او
سر خویش را کرده در گوش او
بگفتند : گوچیسث کبر و غرور
چرا گشته ای از خداوند دور
خدا داد بر تو چنین اقندار
هم او خواست تا تو شوی تاجدار
تو مغرور بر خویشتن گشته ای
ندانی ز یک کودک آشفته ای
ندانی که باشد شکست تو هم
که دستی است بالای دست تو هم
سراسیمه از خواب بیدار شد
پریشان و افسرده و زار شد
دو چشمش به بستر ز هم باز کرد
سخن گفتن خویش آ غاز کرد
بگفتا مغان را خوانید زود
که گویند تعبیر خوابم چی بود؟
مغان بوسه داند روی زمین
بگفتند کای شاه با آفرین
چه بودت که آشفته گشتی چنین
نباشد کسی را بتو خشم و کین
چو از مارو از خواب دوشینه گفت
همان راز بیرون کشید از نهفت
بگفتند شاها ترا خواب دوش
خبر میدهد از هزاران خروش
گزندت رسد از جهان کهن
نگوئیم دیگر از این ره سخن
بود دشمنت دشمن خانگی
بتازد بتو او بفرزانگی
نباشد وی از خیل همسایگان
ستاند ز تو کشورت رایگان
چو بشنید پشثش بلرزید شاه
ندانست خود کیستش کینه خواه
یکی دختری داشت چون نو بهار
ببالا چو سرو و برخ چون نگار
ورا نام بد ماندانای نکو
وزو بود در شهر بس گفتگو
بدو بد گمان گشت آژید هاک
هم از دختر خویش شد بیمناک
بگفتا کنم دور ، گر دخترم
نیاید گزندی از او در برم
اگر چند از نوجوانان ماد
زمردان نام آور و نیکزاد
ز جان و ز دل خواستارش بدند
بجان خواستار وفایش شدند
ولیکن از آن خواب آژید هاک
چنان بود آشفته و بیمناک
که از دخت و از دادن او بشوی
بیک باره بر ست او گفتگوی
چو در پارس کامبو زیابود امیر
نجیب و جوانمرد و پاک و دلیر
بیاورد کامبوزیا را بماد
بدو دختر خویشتن را بداد
چو او را نجیب و ملایم بدید
گمان بدی زو نبودش پدید
بداداش و را دخت چون ماه را
که آسوده سازد دل شاه را
برفت او زماد و بهمراه برد
سوی پارس او دخترشاه برد
دگرباره آن شاه خوابی بدید
کز آن بیش آمد شگفتی پدید
چنان دید کز اشکم دخترش
یکی تاک سرزد بگردون سرش
بگسترد بر آسیا شاخ و برگ
نه بادی بر او کارگر نه تگرگ
هر اسان و لرزنده بیدار شد
مغان را شتابان طلبکار شد
بگفتا که خوابی بدیدم گران
وزان خواب گردیده ام سرگران
ز تاک و ز دختر همه باز گفت
همه راز دل بر کشید از نهفت
بتعبیر گفتند او را مغان
ز خشم و ز بیمش ستایش کنان
که آید یکی کودک از دخترت
که شاید بد آید از آن بر سرت
چنان دان که دخت توزاید پسر
که گیتی مسخر کند سر بسر
بترسید از بختش آژید هاک
شد از دختر خویشتن بیمناک
رسولی فرستاد بر دخترش
که از پارس آرد ورا در برش
چو دخت شه آمد بنزد پدر
ببوسید روی زمین را بسر
بگفتا پدر جمله فرمان تو راست
که امر تو آسایش جان ماست
بفرمود کای دختر خوب رو
برم باش واز شوهر خودمگو
بپاسخ چنین گفت دختر بشاه
که ای خسرو عادل نیکخواه
توشاهی و من کمترین بنده ام
بفرمان ورأیت سر افکنده ام
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بدنیا آمدن کورش
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی کودک آورد مانند ماه
بیک روز چون طفل یک ساله بود
رخ روشنش چون گل لاله بود
چو آگاه گردید آژید هاک
به چشمش جهان شد چو یک مشتخاک
وزیری که نامش هارا پاک بود
که با فهم و با عقل و ادراک بود
بدو این چنین گفت آژید هاک
که هستم از این طفل بس بیمناک
بکش کودک و جانم آسوده کن
بزودی زخاکش یکی توده کن
بدل گفت فرزانه سالخورد
در این باره تدبیر بایست کرد
که چو شاه را زندگی شد تمام
کند دختر او بجایش قیام
چه گویم جوابش چه چاره کنم
چگونه برویش نظاره کنم
پس آنگاه کودک بصحرا ببرد
شبانی بدید و مراوا سپرد
به آرام خود برد کودک شبان
بزن گفت کاین هدیه از من ستان
امیری مرا داد این بیگناه
که صحرا فکن طفلک بی پناه
زنش گفت بامرد کاسوده باش
مرا طفل مرد و خداداده جاش
من از مرگش آنگونه پژمان شدم
که یکباره رنجور و بیجان شدم
عوض خواستم، داد اینک خدا
توگوئی که طفلم شد اورا فدا
چنان دان فکندیش صحرا و مرد
همه جانوار استخوانش بخورد
شبان نام آن طفل کورش گذاشت
به تعلیم او سعی وافر بداشت
چو شد چارده ساله چون ماه شد
یکی شاه اندر خور گاه شد
بهار آمد و دشت شد لاله زار
بزرگان برفتند در مرغزار
همه کودکان و بزرگان شهر
برفتند صحرا بنزدیک نهر
چو کورش مر آن کودکان را بدید
دلش شاد شد سوی ایشان دوید
ببازی دویدند در مرغزار
سپس جمع گشتند در یک کنار
یکی گفت ما شاه بازی کنیم
بمیدان بسی اسب تازی کنیم
یکی سنگ نامش نهادند تخت
بر او برنهادند برگ درخت
بکورش بگفتد تو شاه باش
باین جمع ما در خورگاه باش
یکی تاج از گل نهادش بسر
ز سروی یکی سایبان روی سر
باطراف او گل همی ریختند
ز گل گردنش طوق آویختند
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بفرمود کورش وزیران من
همه برگزیده دلیران من
بسازید اینک یکی بارگاه
که باشد همه در خور باشد
اطاعت نمودند فرمان شاه
بجز کودکی از امیران شاه
که پیچید سر را ز دستور شاه
بگفتش نثی در خور بارگاه
برآشفت کورش از آن بچه سخت
ورا گفت طاغی برگشته بخت
ندانی که هرکس ز فرمان شاه
برون شد شود روزگارش تباه
بفرمود کورش که این بیخرد
ز فرمان شاهنشهی بگذرد
ببندید پایش کنون بر درخت
سیاست کنیدش بتنبیه سخت
چوشب شد همه کودکان باز گشت
بمنزل نمودند،از سوی گشت
چو از بیشه اطفال باز آمدند
بر تخت شه با نیاز آمدند
خود آن کودک آمد بنزد پدر
همی زار بگریست برزد به سر
شکایت نمود و حکایت بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
پدر به امیر و بر آشفت سخت
ز دست شبان بچۀ، تیره بخت
بیامد بشهر و بر شهریار
بگفتا از آن کودک و مرغزار
چوبشنید آژید هاک این خبر
بفرمود تا کودک آرند شهر
بیامد شبان با پسر نزد شاه
هر اسان که گردد زمانش تباه
بکورش نگه کرد شه خیره ماند
بزبر لبان نام یزدان بخواند
شبان را بفرمود آژید هاک
همی راست میگو مشو بیمناک
زباب وزمام و زاصل و گهر
بمن باز گوی از نژاد پسر
نماند رخش جز رخ شاه را
نماند مگر بر ملک ماه را
بگو راست ورنه ببرم سرت
بسوزم به آتش همه پیکرت
شبان پشت پادیداز روی شرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بگفتا شها از نژادش خبر
ندارم که باشد نراو را پدر
امیری ورا داد در کودکی
بجان پروریدم چو طفلم یکی
چو بشنید آژید هاک این سخن
هرا پاک را خواست در انجمن
بفرمود کای مرد بی رأی و هوش
چرا امر مارا نکردی تو گوش
شکستی چرا عهد و پیمان من
نبودی مگر تو بفرمان من
نکشتی تو این کودک بی بها
فکندی مرا در دم اژدها
کنون من سزایت نهم برکنار
کشم بچه ات را همه زار زار
بفرمود پور هرا پاک را
بیارند آن کودک پاک را
هرا پاک گفتا مکش پور من
که باشد یکی پاک دستور من
ز داغش دلم زار و گریان شود
چو بر آتش تیز بریان شود
مرا کش که بس پیر گشتم همی
ز دنیا دگر سیر گشتم همی
بزدبانگ بس کن دگر بی خرد
نه جان تو دیگر خرد پرورد
بکشتند آن نوجوان را بزار
پدر از غمش گشت زار و نزار
پسازآن مغانراد گر باره خواست
که گویند با او از این راز راست
چه گوئید ، تدبیر این کار چیست؟
پجز قتل و نابودیش چاره چیست؟
بگفتند شاها تو آسوده باش
گذشت این این خطر دل مکن در خراش
به تعبیر پیوسته شد خواب تو
به نیکی گراید سرانجام تو
چو در بین اطفال اوگشت شاه
نهاد او بسر تاج و بر شد بگاه
دگر خواب بگذشت، دل شاد دار
زرنج و ز غم خاطر آزاد دار
چوبشنید آژید هاک این بیان
شکفته بشد همچو گل در زمان
بیامد بدختر یکی مژده داد
یکیروح بر جان پژمرده داد
بگفتا که دختر همینت پسر
غم و رنجت آمد در عالم بسر
چو کودک بیامد بر ماندانا
شد از درد و اندوه هجران رها
بزد صحیه و رفت آندم ز هوش
بر آمد ز زنها ز شادی خروش
پسر رفت و مادرش در بر گرفت
جهانی بدان ماند اندر شگفت
ببوسید تا مادر آمد بهوش
ز شادی بر آورد از دل خروش
ببوسید از شوق روی پسر
بگفتاغم و دردم آمد بسر
بدختر چنین گفت آژید هاک
برو نزد شوبت دگر نیست باک
تو هم کورشت را بهمراه بر
به بیند پدر نیز روی پسر
بسی شاد شد دختر شهریار
شکفته بشد چون گل نوبهار
بگفتا پدر شاد کردی مرا
زبند غم آزاد کردی مرا
تودادی بمن نور چشم مرا
که روحی دمیدی تو جسم مرا
زمین وزمان زیر پای تو باد
همیشه تخت،جای تو باد
همه دشمن از کشورت دور باد
همه چشم اهریمنان کور باد
تو شاهی و کورش یکی بنده ات
منم همچو یک تن پرستنده ات
ببوسید روی زمین نزد شاه
اجازت گرفت و برفت او به راه
خود و کورش و چندتن از سپاه
همی جانب پارس جستند راه
چو این مژده بشنید کامبو زیا
چنان شاد شد همچو گل در گیا
بفرمود لشکر پذیره شدند
ابا بوق و کوش و تبیره شدند
از آن پس خود و افسران سپاه
نهادند یکسر همه رو به راه
چو کورش بر وی پدر گشت شاد
پیاده شد و هم زمین بوسه داد
پدر آنچنان بر گرفتش به بر
تو گویی که جانش بدی یا جگر
بفرمود زر و گهر ریختند
رسر تا قدم زر ریختند
به درویش ها داد زر و گهر
که روشن شده چشم او بر پسر
بیاورد بر تخت خود بر نشاند
ابر او همی نام یزدان بخواند
بیک هفته در پارس ساز و سرود
یشادی بر او خواندندی درود
پدر گفت شادم زروی پسر
دلم روشن از کورش خوش سیر
ولی خواهم او را که دانا شود
بعلم و هنر او توانا شود
بفرمود کارند فرهنگیان
که دانش بیاموزد این نو جوان
ز کار سواری و تیر و کمان
ز رزم و زبزم و زکار جهان
چو آموخت هر کار را در کمال
بباید نشیند به تخت جلال
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بر تخت نشستن کوروش در پارس
پدر گفت فرزند برنای من
امیری تو در پارس برجای من
تو دیندار باش و بی آزار باش
امیری تو پیوسته هشیار باش
بدان تو خدا را یکی بنده ای
همی بنده ای هم پرستنده ای
هرا پاک بشنید چون این خبر
بشد شادمان گفت کین پسر
بگیرم از این شاه آژید هاک
که افکند او نوجوانم بخاک
نهانی پیامی بکورش بداد
بگفتا چه داری دل خویش شاد
چرا نیستی فکر کین خواستن
نکوشی پی لشکر آراستن
ندانی ترا کشت آژید هاک
ولی خواست ایزد نگشتی هلاک
همان مادرت زار و بیچاره بود
رشوی وز فرزند آواره بود
منم با تو همرا اندر خفا
پی داد خواهیت دارم وفا
چو بشنید کورش دلش گرم شد
دلش بر فسون های او نرم شد
دلش بر جوان هرا پاک سوخت
که از آتش کورش آن بچه سوخت
جوابش چنین داد دل شاد دار
تن از رنج و غم یکسر آزاد دار
ببندم کمر بهر این کین و داد
ستانم ز شاه و امیران ماد
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
فتح ماد
از آن پس سران سپه را بخواست
بگفتا که لشکر بسازید راست
در گنج بگشاد کورش چنان
بروی سوران، دلیران، یلان
ز زرو ز سیم و کلاه و کمر
ز شمشیر و پولاد و گرز و سپر
زتیر و ز ترکش ز تیغ و تبر
ز زوبین واز نیزه تیز سر
هم از پرچم و نای وهم بوق و کوس
بکی لشکری ساخت هم چون عروس
بفرمود کامشب به بانگ خروس
زهر سو بکوبید بر طبل و کوس
چو آوای نای و تبیره بکوش
بیامد سپه جملگی در خروش
نهادند رو چون سوی شهر ماد
بازید هاک این خبر کس بداد
که آمد سپاهی برون از حساب
دریغا که ماداست اینک بخواب
سر آن سپه کورش نوجوان
چو بختش جوان بو ورأیش جوان
چو بشنید آژید هاک این خبر
بگفتا که آمد زمانم بسر
بگفتا هرا پاک آید برم
به بیند چه آورده او بر سرم
هرا پاک آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
چرا رنجه گشتی تو از این خبر
همت لشکر و هم کلاه و کمر
بسازم سپاه و پذیره شوم
یقین است در جنگ چیره شوم
جوابش چنین گفت آژید هاک
ببر لشکر از جنگ منمای باک
در گنج بگشا ز زر و گهر
هر آنچه که بایست همره به بر
هرا پاک گفتا که فرمان برم
هر آن امر کردی بجا آورم
چه بر گشت فرزانه از پیش شاه
رژه بر کشید و روان شد براه
چو نزدیک کورش رسید آن سپاه
هرا پاک گفت ای دلیران شاه
یک امشب در این دشت راحت کنید
بچا در همه استراحت کیند
سپس کفت ای نو گلان وطن
من اینک شما را بگویم سخن
شنیدم من از مؤبد مؤبدان
ز اختر شناسان و هم بخردان
که کورش شود شاه بر این جهان
شود سرور سروران و مهان
جوانی است با دانش و با هنر
سزد گر ببندیم پیشش کمر
که آژیدهاک است بی رحم و باک
نموده همه مادیک مشت خاک
چرا بهر او جانفشانی کنیم
فدا کاری و جان ستانی کنیم
کشد بی سبب او جوانان ما
بآتش بسوزد دل و جان ما
بگفتند رأی تو را کمتریم
ر رأی و ر فرمان تو نگذریم
همه دیده ها پر نم و سینه چاک
بگوییم تفرین آژید هاک
همه یک دل و رأی فرمان بریم
ز فرمان تو لحظه ای نگذریم
چو شب شد هرا پاک خود بی سپاه
پیاده بیامد به درگاه شاه
نه بر سرش خود و نه بر تن زره
نه آلات جنگ و نه بند و گره
بیامد بکورش سلامی بداد
بگفتا شها ملکت آباد باد
چو فرمان دهی ماسپاه توایم
ههه یکسره در پناه توایم
چو بشنید کورش دلش گشت شاد
سران را همه بهترین جای داد
بگفتا هرا پاک جانم ر تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
هرا پاک گفتا که ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
همه لشکر ماد تسلیم شد
شه ماد بی چاره در بیم شد
چو بشنید آژید هاک انی خبر
جهان شد بچشمش جهانی دگر
بفرمود لشکر بیاراستند
سلیح و سنان و سپر خواستند
ز کاخ شهی رخت بیرون کشید
سرا پرده را سوی هامون کشید
همان پرچم ماد بالای سر
بکوبید و آمد بجنگ پسر
بکورش بگفتند آمد سپاه
زمین شد ز گرد سواران سیاه
بفرمود لشکر به هامون کشند
همه لشکر ماد در خون کشند
بزد اسب و بیرون شد از گرد و خاک
بگفتا که ای شاه آژید هاک
مرا باتو جنگ است نی با سپاه
نه باید که کشته شود بی گناه
به لشکر بفرمود آژید هاک
به پیکان و پر افکنیدش بخاک
بزد کوس و لشکر برآمد زدشت
تو گفتی جهان سر بسر تیره گشت
ز خاک و ز خونی که آمد بجوش
هوا قیرگون شد زمین سرخ پوش
وزانسو هرا پاک چون حمله برد
همه لشکر ماد را کرد خرد
چو کورش نیارا، میان سپاه
بدیدش سیه کشته از گرد راه
بزد اسب و آمد بنزدیک او
که تا در برد جان تاریک او
بینداخت آن خسروانی کمند
سرشاه ماد اندر آمد به بند
کشیدش ز اسب و بزد بر زمین
بگفتا که ای شاه با آفرین
فکندی یک کودکی را بکوه
که شاید زدستش نگردی ستوه
نکردی تو فکر جهان آفرین
که او زنده دارد مرا در زمین
چو مادی شه خویش زا دستگیر
بدیدند گشتند از جنگ سیر
همه افسرانشان پیاده دوان
بپابوس کورش شه نوجوان
بخاک اوفتاده امان خواستند
گذشت شه نوجوان خواستند
بفرمود کورش شه دادگر
مرا با شما جنگ نبود دگر
منم با شما مهربان چون پدر
بصلح و بجنگ و براه و سفر
شما یکسره در پناه منید
شما افسران سپاه منید
دگر گفت او، ای نیای سترگ
تو پیری جهاندیده ای و بزرگ
کنون باش مهمان بر دخترت
منم همچو فرزند در کشورت
نیا را روانه سوی پارس کرد
که آساید از رنج راه و نبرد
هرا پاک آمد سوی شهریار
بگفتا که ای خسرو کامگار
اجازت بده من روم سوی ماد
دهم مژده از شاه با عدل و داد
بفرمود کورش برو شاد باش
ز رنج و ز غم دیگر آزاد باش
هرا پاک با لشگر خویشتن
نهادند سر جمله سوی وطن
بفرمود آیین به بندند شهر
هم از شادمانی بجویند بهر
خود ولشکر و افسران سپاه
بکورش پذیره شدندی براه
بفرمود از شهر تا پهن دشت
ز نیزه یکی طاق سازند و هشت
سر راه او شمع افروختد
بدشت عود و عنبر همی سوختند
همه افسران با کله خود و پر
سواره زره پوش و زرین کمر
بفر و شکوهش پذیره شدند
ابابوق و کوس و تبیره شدند
چو آمد به شهر آن شه دادگر
نمودند شادی همه سر بسر
بیامد به تخت شهی بر نشست
بفرمود کی مردم حق پرست
امیدم چنان است از کردگار
که باشم شهی عادل و رستگار
همه سر نهادند روی زمین
بشادی بر او خواندند آفرین
پس آنگه بفرمود هر پاک را
که آرد شبان گهر پاک را
بفرمود کورش به مرد شبان
که بودی تو بامن بسی مهربان
نکردم فراموش رنج شما
دهم در عوض پاس گنج شما
بفرمود کورش بیارند زر
شبان را بریزند زر تا کمر
بفرمود دیگر شبانی مکن
دگر گله را پاسبانی مکن
برو شاد خوش باش با دایه ام
همیشه بمانید در سایه ام
بد و قریه ای داد آباد و پاک
پر از چشمه آب پر باغ و تاک
بفرمود هر مان یک بدره زر
بیا توز گنجور بستان دگر
شبان بادلی خوش زمین بوسه داد
دعا گوی شه گشت هر بامداد
چو شد کارها جمله آراسته
همه مملکت گشت پیراسته
شهنشاه کوروش به یزدان پاک
چنین گفت : کای داور آب و خاک
خدایا منم کمترین بنده ات
یکی طفل زار و پرستنده ات
ز بند بلایم تو کردی رها
رهانیدیم از دم اژدها
شبانرا تو گفتی که پروردیم
زنش شیر از مهر جان دادیم
تو فرمان بدادی به آژید هاک
که از کینه من دلش گشت پاک
همه از تو دارم نه از این و آن
کنم شکر صدها هزاران چنان
خدایا تو بپذیر سوگند من
کنم مهربانی باهل زمن
زمین بوسه داد و بنالید سخت
خدایا ز تو یافتم تاج و تخت
خدایا امیدم بدرگاه توست
که باشم شهی عادل و تن درست
زمن دور کن کید اهریمنان
نگردم ر کس بد دل و بد گمان
پس آنگه بیامد سر تخت عاج
بسر برنهاد آن برازنده تاج
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
فتح بابل
چو شد سال تازه بیامد بهار
جهان گشت خرم چو نیکو نگار
بفرمود کورش که سان سپاه
ببینند و جنبند زان جایگاه
به تسخیر بابل چو مامور گشت
بفرمود لشکر رود سوی دشت
چنین گفت شاهنشه نامدار
دگر باره داریم ما کار زار
کنون باید آهنگ بابل کنیم
ببابل یکی فتح قابل کنیم
بگفتند کای شاه فرمان تو راست
فلک گر به حکمت نهد سررواست
گذر کرد از رود دجله سپاه
سوی ملک بابل گرفتند راه
سوی کلده آمد سپهدار شاه
ابا صد هزاران گزیده سپاه
نبونید نام شه کلده بود
ز طغیان کورش بس آشفته بود
به یاران جنگ و نه پای فرار
نه سردار جنگی نه خود هوشیار
به کورش بگفتند کای پادشاه
یکی ژرف رود است دربین راه
بفرمود کورش ندارید باک
ببندید دل را به یزدان پاک
چو حاضر شدند آن سپاه دلیر
کمر بسته بازو گشاده چو شیر
به خوبی گذر کرد جمله سپاه
به یک حمله شد شهر بابل تباه
نبونید تسلیم آن شاه شد
پیاده روان سوی در گاه شد
چو شاه جوان کوروش دادگر
نبونید را دید حال دگر
بگفتا نبونید دل شاد دار
تن از رنج و غم یکسر آزاد دار
سپاهم نه غارت نه ویران کند
نه ظلمی که دلها پریشان کند
رعیت همه در پناه منند
سپاهت همه چون سپاه منند
یکی مرد باهوش و بارای و داد
بدو پادشاهی بابل بداد
نشاید دلی از تو درغم شود
نه از ملک بابل دهی کم شود
اگر بشنوم ظلم و عصیان تو
بر آرم دمار از سرو جان تو
بهرجا خرابی تو آباد کن
دل بابلی را زخود شاد کن
ز دهقان زیاده مخواهید باج
که ویران شود مملکت از خراج
چو دستور داد آن شه دادگر
بفرمود لشکر بجنبد دگر
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
کشته شدن کورش در ماساژت
بر آن شهر و بر لشکر حمله کرد
ز شهر و سپاهش بر آورد گرد
یکی نابکاری بجست از کمین
مر آن شاه را تیز زد بر جبین
چه سروی زپای اندر آمد بخاک
ز خاک آمد و باز بر شد بخاک
دریغ آنچنان شاه بادین و داد
که چون آن شه هرگز نیاید بیاد
همه نام او را به نیکی برند
بگیتی نه یک تن از او دلخورند
برأی بداد و بنیرو و بخت
رسید از امیری بشاهی و تخت
سه دولت ورا پست شد باشکوه
ز شرق و ز غرب و ز دریا و کوه
چه ما دوچه لیدی بفرمان او
چه بابل که بودی به پیمان او
نکردی بدی بایکی زیر دست
نه عهد و نه پیمان خود را شکست
بهر جا خرابی بد آباد کرد
دل زیر دستان همه شاد کرد
از و شاد بودی اسیر و یتیم
شه باخدا مهربان و رحیم
چو ایرانیان آن شه دادگر
فتاده بدیدند در خاک سر
ز دلها همه نعره برداشتند
ز خاک و زخون شاه برداشتند
به سر خاک از سوک شه ریختند
زچشم اشک خونین همی بیخنند
دریغا شهنشاه والا تبار
که خاک سیه را گرفتی کنار
دریغا ازین خوبی و داد تو
بخاک آنکه بر کند بنیاد تو
هرا پاک گفتا بایرانیان
به بندید بر کین این شه میان
نباید که یک تن ازین رزمگاه
به بیند دگر غیر روز سیاه
بکشتند و بستند ایرانیان
که یک تن نمانند اندر جهان
از آن پس شه نام برادر زار
بتابوتی از زر سر انجام کار
نهادند باناله و با خروش
سوی پارس رفتند شهشان بدوش
مبندید دل در سرای سپنج
که پایان آن نسبت جز درد و رنج
چنان پادشاهی به آن اقتدار
بر آورد از مغز دشمن دمار
ز شرق و زغرب و جنوب و شمال
بدست آمدش تاج و هم ملک و مال
سر انجام رفت او بتابوت تنگ
نکرد او زمانی بعالم درنگ
مگر نام نیکت بود یادگار
همه ملک عالم چه آید بکار
نهادند تابوت آن شاه را
سیه پوش کردند هم گاه را
ببردند تابوت شاه دلیر
به آرامگه بر نهادند زیر
شه نامور شد در آرامگاه
بخوابید کورش در آن خوابگاه
چه خوابی که دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی طلبکار شد
تفو بر تو ای گردش روزگار
نه ملک ونه مالت نیاید بکار
بشد دور کورش بگیتی تمام
نماندی از وجز یکی نیک نام