عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۴ - سیف الدّین باخرزی
نام شریفش سعید بن مظفر، ولیکن به لقب معروف شده. او را شیخ العالم نیز نامیدهاند. معاصر منکوقاآن بن تولی خان بوده و سلطان مذکور او را نهایت احترام مینموده. از خلفای جناب شیخ نجم الدین کبری قُدِّسَ سِرُّه و در یک اربعین به مدارج والا و معارج اعلا عارج آمده. جمعی کثیر از مشایخ با وی معاصر و به ملاقات هم رسیدهاند. شیخ سعدالدین حموی و شیخ نجم الدین رازی و رضی الدین علی لالا و شیخ مجد الدین بغدادی و شیخ فرید الدین عطار و غیرهم از معاصرین آن جناب بودند. وفاتش در سنهٔ ۶۵۸ در بخارا بوده. از رباعیات اوست:
رباعیات
هر شب به مثال پاسبان کویت
میگردم گرد آستان کویت
باشد که بر آید ای صنم روزِ شمار
نامم ز جریدهٔ سگان کویت
٭٭٭
کردم به طواف خانهٔ یار آهنگ
سنگی دیدم نهاده آنجا بر سنگ
چون بود تهی زیار ناکرده درنگ
واگردیدم سنگ زنان بر دلِ تنگ
٭٭٭
گر من گنهٔ همه جهان کردستم
عفو تو امید است که گیرد دستم
گفتی که به وقت عجز دستت گیرم
عاجزتر ازین مخواه، کاکنون هستم
٭٭٭
هر چند گهی ز عشق بیگانه شوم
با عافیت، آشنا و هم خانه شوم
ناگاه پری رخی به من برگذرد
بر گردم از آن حدیث و دیوانه شوم
٭٭٭
بر کس غم و رنج این تن خس ننهم
وز پیش قناعت قدمی پس ننهم
چون بار کسی کشید مینتوانم
باری کم از آن که بار بر کس ننهم
٭٭٭
از دیدهٔ سنگ، خون چکاند غم تو
بیگانه و آشنا نداند غم تو
دم درکشم و همه غمت نوش کنم
تا از پس من به کس نماند غم تو
٭٭٭
تا کی بود این جور و جفا کردن تو
بیهوده دل خلایق آزردن تو
تیغی است به دست اهل دل خون آلود
گر در تو رسد خون تو در گردن تو
٭٭٭
بر سنگ قناعت ار عیاری داری
از نیک و بد جهان کناری داری
گر با همه کس به هر خلافی که رود
در کار شوی دراز کاری داری
٭٭٭
ای مردان، های و ای جوانمردان، هوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی
گر تیرآید چنانکه بشکافد موی
زنهار که از دوست نگردانی روی
رباعیات
هر شب به مثال پاسبان کویت
میگردم گرد آستان کویت
باشد که بر آید ای صنم روزِ شمار
نامم ز جریدهٔ سگان کویت
٭٭٭
کردم به طواف خانهٔ یار آهنگ
سنگی دیدم نهاده آنجا بر سنگ
چون بود تهی زیار ناکرده درنگ
واگردیدم سنگ زنان بر دلِ تنگ
٭٭٭
گر من گنهٔ همه جهان کردستم
عفو تو امید است که گیرد دستم
گفتی که به وقت عجز دستت گیرم
عاجزتر ازین مخواه، کاکنون هستم
٭٭٭
هر چند گهی ز عشق بیگانه شوم
با عافیت، آشنا و هم خانه شوم
ناگاه پری رخی به من برگذرد
بر گردم از آن حدیث و دیوانه شوم
٭٭٭
بر کس غم و رنج این تن خس ننهم
وز پیش قناعت قدمی پس ننهم
چون بار کسی کشید مینتوانم
باری کم از آن که بار بر کس ننهم
٭٭٭
از دیدهٔ سنگ، خون چکاند غم تو
بیگانه و آشنا نداند غم تو
دم درکشم و همه غمت نوش کنم
تا از پس من به کس نماند غم تو
٭٭٭
تا کی بود این جور و جفا کردن تو
بیهوده دل خلایق آزردن تو
تیغی است به دست اهل دل خون آلود
گر در تو رسد خون تو در گردن تو
٭٭٭
بر سنگ قناعت ار عیاری داری
از نیک و بد جهان کناری داری
گر با همه کس به هر خلافی که رود
در کار شوی دراز کاری داری
٭٭٭
ای مردان، های و ای جوانمردان، هوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی
گر تیرآید چنانکه بشکافد موی
زنهار که از دوست نگردانی روی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۷ - سعدی شیرازی نَوَّرَ اللّهُ روحه
وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفتهاند. از اکابر صوفیه و اعاظم این طایفه است. در فضایل صوری و معنوی و کمالات عقلی و نقلی وحید زمان خود بوده و مدتهای بسیار در اقالیم سبعه سیاحت نموده و به خدمت بسیاری از عرفا و علمای عهد رسیده و مولانا جلال الدین محمد رومی را در روم دیده و با امیرخسرو در هند صحبت داشته و بارها به مکه پیاده رفته وسالها در بیت المقدس و شام سقایی کرده و به صحبت خضرؑرسیده. ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داشته. غالباً با شیخ عبدالقادر ملاقات کرده. در سومنات رفته، بت بزرگ آنها را شکسته. مدت صد و دو سال عمر یافته و بعد از دوازده سالگی سی سال تحصیل کرده. سی سال مسافرت کرده و سی سال در همان مکان که اکنون مدفون است انزوا داشته و عبادت میکرده. در بعضی کتب کرامات آن جناب را ثبت کردهاند و مشهور است. ظهورش در زمان سعدبن زنگی بوده و به سبب خصوصیت به اتابک مذکور، سعدی تخلص فرموده. اباقاخان و صاحبدیوان از معتقدین شیخ بودهاند و او را تکریم و تحریم فرمودهاند. کمالات و حالاتش مستغنی از بیان است و دیوان شریفش مشهور و در آن اشعاری که مملو از نکات طریقت و آیات حقیقت است مجملی در این سفینه نگاشته میشود. بالجمله وفات شیخ در سنهٔ ۶۹۱ مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه اهل نیاز است:
مِن قصایده فی المواعظ
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست
آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی
وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
٭٭٭
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را
رهی سلیمتر از راهِ بینشانی نیست
٭٭٭
آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و صحرا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
٭٭٭
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که میداند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نامِ نیکت یادگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن
وز دعایِ مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیو سار
٭٭٭
ثنای حضرت عزت نمیتوانم گفت
که ره نمیبرد آنجا قیاس و وهم و خیال
رهی نمیبرم و چارهای نمیدانم
مگر محبت مردان مستقیم الحال
٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
آبستنی که این همه فرزند را بکشت
دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل
با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
رباعی
سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمیای ترا خرد باید وهوش
گاو از من و تو فراختر دارد چشم
خر از من و تو درازتر دارد گوش
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هرکه میبینم به چشمم نقش دیوار آمده است
٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
٭٭٭
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
از آدمیای به که درو منفعتی نیست
٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
٭٭٭
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
٭٭٭
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفهای بی بصرند
٭٭٭
شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
٭٭٭
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن
شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭
نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق
که دوستان خدا ممکنند در اوباش
٭٭٭
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
٭٭٭
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران
باز میپوشند و ما بر آفتاب افکندهایم
٭٭٭
سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
٭٭٭
آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
٭٭٭
هیچ نقاشی نمیبیند که شوری افکند
وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکندهاست
٭٭٭
اگر لذت ترک لذت بدانی
وگر لذت نفس لذت نخوانی
٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
منتخب مثنوی بوستان در توحید
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس
جهان متفق بر الهیّتش
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
درین ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشیاش در دهند
کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سجّادهٔ راستان
تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
در نصایح و مواعظ فرماید
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمنتر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
٭٭٭
اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمیشاید از یکدگرشان شناخت
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دولب
جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمان دِه لایزال
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است
نه لایق بود عشق با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستدار تو اند
٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
اگر هوشمندی به معنی گرای
که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب
جوانمرد گر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلقِ خدای
قیامت کسی باشد اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
الا گر طلبکار اهلِ دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که اُفتی به سروقت صاحبدلی
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال
وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست
که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ
منازل شناسانِ گم کردهِ پی
ملامت کشانند مستان یار
سبکتر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
نگویم که بر آب قادر نیاند
که بر شاطئی نیل مستسقیاند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریاش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
تو گویی به چشم اندرش منزل است
اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که میریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الستِ ازل هم چنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جابرکنند
به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب راندهاند
سحرگه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که باحسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
٭٭٭
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست
نه سلطان خریدار هر بندهایست
نه در زیر هر ژندهای زندهایست
اگر ژاله هر قطرهای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
چه خواهی خریدن به از یار و دوست
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهش میفروخت
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا خواجه چون تو نباشد کسی
بسا عقل زورآور چیره دست
که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست
گر انصاف پرسی دلارامت اوست
خلاف طریقت بود کاولیا
تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه دربند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته
هوا وهوس گرد برخاسته
نبینی به جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب
زمدهوشیام دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد وگفت
عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای
چرا اهل صورت بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور
پس آنان که در وجد مستغرقاند
شب و روز در عین حفظِ حقاند
نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
چو کودک به دست شناور درست
نترسد اگر دجله پهناور است
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیاش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست
وگر آفتاب است یک ذره نیست
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیام
ولی پیش خورشید پیدا نیام
اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
توتا با خودی با خودت راه نیست
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریدهای پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود مینگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
به رقص اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او
وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
قویتر شود دیوش اندر دِماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
مکن عیب درویش مدهوش و مست
که غرقه است زان میزند پا و دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات
نبینی شتر بر حدایِ عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش
طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار موی
کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خرابات افتاده مست
گر این را براند که باز آردش
ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس
از آن مینگنجد درو کین کس
حکایت
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدّعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی
حکایت فی التمثیل
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
از آن دوستان خدا برسرند
که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است
نه در چنگ و بازوی زورآور است
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
چو رد مینگردد خدنگِ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة
شتر بچه با مادر خویش گفت
که آخر زمانی ز رفتن بخفت
بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه برتن درد
چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه بنمود بود
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از پارسایی خراب اندرون
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است
بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل برو اختیار
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روزِ نایافتن
خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکینتر است
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
ترا خاموشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش
و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای خردمند صاحب خرد
که بدمرد را خصم خود میکنی
وگر نیکمرد است بد میکنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل
که در خوبرویان چین و چگل
کس از دست طعن زبانها نرست
اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینان نباشند راضی چه باک
بداندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم ره غلط کردهاند
دو کس برحدیثی گمارند گوش
یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
که یارد به کنج سلامت نشست
که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت
همانا شنیدی که ترسا چه گفت
صفایی به دست آور ای بی تمیز
که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد میرسد دمبدم
رهِ راست باید نه بالایِ راست
که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف
الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست
نگو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن
تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند
به مردان راهت که راهی بده
از این دشمنانم پناهی بده
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما
مِن قصایده فی المواعظ
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست
آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی
وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
٭٭٭
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را
رهی سلیمتر از راهِ بینشانی نیست
٭٭٭
آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و صحرا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
٭٭٭
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که میداند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نامِ نیکت یادگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن
وز دعایِ مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیو سار
٭٭٭
ثنای حضرت عزت نمیتوانم گفت
که ره نمیبرد آنجا قیاس و وهم و خیال
رهی نمیبرم و چارهای نمیدانم
مگر محبت مردان مستقیم الحال
٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
آبستنی که این همه فرزند را بکشت
دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل
با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
رباعی
سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمیای ترا خرد باید وهوش
گاو از من و تو فراختر دارد چشم
خر از من و تو درازتر دارد گوش
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هرکه میبینم به چشمم نقش دیوار آمده است
٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
٭٭٭
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
از آدمیای به که درو منفعتی نیست
٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
٭٭٭
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
٭٭٭
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفهای بی بصرند
٭٭٭
شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
٭٭٭
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن
شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭
نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق
که دوستان خدا ممکنند در اوباش
٭٭٭
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
٭٭٭
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران
باز میپوشند و ما بر آفتاب افکندهایم
٭٭٭
سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
٭٭٭
آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
٭٭٭
هیچ نقاشی نمیبیند که شوری افکند
وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکندهاست
٭٭٭
اگر لذت ترک لذت بدانی
وگر لذت نفس لذت نخوانی
٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
منتخب مثنوی بوستان در توحید
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس
جهان متفق بر الهیّتش
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
درین ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشیاش در دهند
کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سجّادهٔ راستان
تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
در نصایح و مواعظ فرماید
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمنتر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
٭٭٭
اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمیشاید از یکدگرشان شناخت
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دولب
جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمان دِه لایزال
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است
نه لایق بود عشق با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستدار تو اند
٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
اگر هوشمندی به معنی گرای
که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب
جوانمرد گر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلقِ خدای
قیامت کسی باشد اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
الا گر طلبکار اهلِ دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که اُفتی به سروقت صاحبدلی
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال
وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست
که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ
منازل شناسانِ گم کردهِ پی
ملامت کشانند مستان یار
سبکتر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
نگویم که بر آب قادر نیاند
که بر شاطئی نیل مستسقیاند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریاش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
تو گویی به چشم اندرش منزل است
اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که میریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الستِ ازل هم چنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جابرکنند
به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب راندهاند
سحرگه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که باحسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
٭٭٭
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست
نه سلطان خریدار هر بندهایست
نه در زیر هر ژندهای زندهایست
اگر ژاله هر قطرهای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
چه خواهی خریدن به از یار و دوست
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهش میفروخت
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا خواجه چون تو نباشد کسی
بسا عقل زورآور چیره دست
که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست
گر انصاف پرسی دلارامت اوست
خلاف طریقت بود کاولیا
تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه دربند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته
هوا وهوس گرد برخاسته
نبینی به جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب
زمدهوشیام دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد وگفت
عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای
چرا اهل صورت بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور
پس آنان که در وجد مستغرقاند
شب و روز در عین حفظِ حقاند
نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
چو کودک به دست شناور درست
نترسد اگر دجله پهناور است
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیاش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست
وگر آفتاب است یک ذره نیست
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیام
ولی پیش خورشید پیدا نیام
اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
توتا با خودی با خودت راه نیست
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریدهای پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود مینگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
به رقص اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او
وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
قویتر شود دیوش اندر دِماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
مکن عیب درویش مدهوش و مست
که غرقه است زان میزند پا و دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات
نبینی شتر بر حدایِ عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش
طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار موی
کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خرابات افتاده مست
گر این را براند که باز آردش
ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس
از آن مینگنجد درو کین کس
حکایت
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدّعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی
حکایت فی التمثیل
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
از آن دوستان خدا برسرند
که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است
نه در چنگ و بازوی زورآور است
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
چو رد مینگردد خدنگِ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة
شتر بچه با مادر خویش گفت
که آخر زمانی ز رفتن بخفت
بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه برتن درد
چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه بنمود بود
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از پارسایی خراب اندرون
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است
بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل برو اختیار
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روزِ نایافتن
خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکینتر است
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
ترا خاموشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش
و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای خردمند صاحب خرد
که بدمرد را خصم خود میکنی
وگر نیکمرد است بد میکنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل
که در خوبرویان چین و چگل
کس از دست طعن زبانها نرست
اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینان نباشند راضی چه باک
بداندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم ره غلط کردهاند
دو کس برحدیثی گمارند گوش
یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
که یارد به کنج سلامت نشست
که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت
همانا شنیدی که ترسا چه گفت
صفایی به دست آور ای بی تمیز
که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد میرسد دمبدم
رهِ راست باید نه بالایِ راست
که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف
الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست
نگو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن
تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند
به مردان راهت که راهی بده
از این دشمنانم پناهی بده
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۲ - شاه سنجان خوافی
نامش رکن الدین محمودو مرید جناب خواجه مودود. چون از اهل سنجان مِنْتوابع خواف خراسان است از پیر طریقت خود خواجه مودود چشتی، شاه سنجان لقب یافت و به این لقب معروف شد. به هر حال از سالکین مسلک طریق و از واصلین منزل تحقیق و زبدهٔ موحدین و قُدوهٔ مجردین. طالب صحبت اولیا و راغبِ خدمت اصفیا بوده. عارفی متورع و زاهد و عاشقی متذکر و عابد. اغلب معاصرانش را با وی ارادت و از صحبتش در زمرهٔ اهل سعادت. مرقدش در قریهٔ بالچ مِنْتوابع تربت حیدریه ووفاتش در سنهٔ ۵۹۹ اتفاق افتاده و اغلب اشعارش رباعی و در رباعی گفتن ساعی بوده است:
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق مینوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّکاند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق مینوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّکاند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۴ - شمس سیستانی علیه الرّحمة
وهُوَ شمس الدین محمد السگزی. چون اصلش از سیستان است، سگزی خوانندش. زیرا که اهل آن ولایت را به این نام خوانندو سجزی معرب آن است. وی از فضلای زمان خود بوده. کتب متعدده تألیف فرموده. من جمله کتاب مجمع البحرین و با ملک تاج الدین معاصر و زبان بیان از اوصافش قاصر، در مواعظ و تذکیر بی عدیل و نظیر، جامع علم ظاهر و باطن بود و جمعی را تربیت نموده. ملک تاج الدین به وی اخلاص داشته. این دو رباعی از اوست. رباعی اول در نصیحت ملک مذکور است:
رباعی
شاها باید کز تو دلی کم شکند
لطف تو هزار لشکر غم شکند
اندیشه به کاردار و کاندر سحری
یک آه هزار ملک درهم شکند
٭٭٭
این قطرهٔ خون سیه قلب لقب
گفتا که منم محرم اسرار طلب
غم گفت که در خون کشمش اول بار
تا هر قلبی به لاف بگشاید لب
رباعی
شاها باید کز تو دلی کم شکند
لطف تو هزار لشکر غم شکند
اندیشه به کاردار و کاندر سحری
یک آه هزار ملک درهم شکند
٭٭٭
این قطرهٔ خون سیه قلب لقب
گفتا که منم محرم اسرار طلب
غم گفت که در خون کشمش اول بار
تا هر قلبی به لاف بگشاید لب
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۷ - ظهیر اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه
وهوظهیرالدین عبداللّه بن شرف الدین عمر شفروهی. شفروه از مضافات اصفهان صِیْنَتْعَن الحَدَثانِ است. تحصیل علوم معقول ومنقول نموده و طریق تحقیق فروع و اصول پیموده. محمد عوفی در تذکرهٔ خود تمجید وی کرده. غرض، از افاضل فضلاء دوران و از اماجد عرفای ذی شان عارف معارف لاهوت و سالک مسالک جبروت. متمکن مکان طریقت ومتوطن موطن حقیقت بوده. گاهی خیالِ نظم میفرموده. تیمّناً و تبرّکاً چند رباعی از آن جناب تحریر میشود:
ای ذات شریفت بری از چون و چرا
رخشنده ز نور قدمت هر دو سرا
تا چند چو چشم ای گرامی شب و روز
عالم به تو بینیم و نبینیم ترا
٭٭٭
هر یوسف کوست با خود اندر چاه است
هر گرگ که بی خود است بر درگاه است
آن کو همه را دیده یکی گمراه است
آن کس که یکی را همه دید آگاه است
٭٭٭
تن ملحد و جان موحد آمد ز دو حد
این سوی احد گراید آن سوی لحد
کی باشد و کی که آید از یار مدد
ملحد به لحد رسد موحد به احد
٭٭٭
خاک درِ تو چو سرمه در دیده برم
وانگه به نظر پردهٔ افلاک درم
تو با من و رحم نه که در من نگری
من با تو و زهره نی که در تو نگرم
٭٭٭
ای دل ز دم ستور و دد بیرون شو
عاشق شو و از بندِ خرد بیرون شو
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو
ای ذات شریفت بری از چون و چرا
رخشنده ز نور قدمت هر دو سرا
تا چند چو چشم ای گرامی شب و روز
عالم به تو بینیم و نبینیم ترا
٭٭٭
هر یوسف کوست با خود اندر چاه است
هر گرگ که بی خود است بر درگاه است
آن کو همه را دیده یکی گمراه است
آن کس که یکی را همه دید آگاه است
٭٭٭
تن ملحد و جان موحد آمد ز دو حد
این سوی احد گراید آن سوی لحد
کی باشد و کی که آید از یار مدد
ملحد به لحد رسد موحد به احد
٭٭٭
خاک درِ تو چو سرمه در دیده برم
وانگه به نظر پردهٔ افلاک درم
تو با من و رحم نه که در من نگری
من با تو و زهره نی که در تو نگرم
٭٭٭
ای دل ز دم ستور و دد بیرون شو
عاشق شو و از بندِ خرد بیرون شو
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۷ - عماد کرمانی نَوَّرَ اللّهُ مَرْقَدَهُ
عماد الدین فقیه مشهور است در عهد دولت آل مظفر. از سلاطین زمان تعظیم و تکریم یافته و در سنهٔ ۷۷۳ به روضهٔ رضوان شتافتند. دیوانش به نظر رسیده، مشتمل است بر مثنویات چند که صفانامه و محبت نامه و طریقت نامه و ره نامه و فاتحة الاخلاص و قصاید و غزلیات و رباعیات است. اشعار خوب دارد. از آنهاست:
غم این تودهٔ خاک از دل مستان مطلب
کاین غباریست که بر خاطر هشیارانست
٭٭٭
عالمی از سر زلف تو پریشان و هنوز
از سرِ زلف تو بویی به مشامی نرسد
٭٭٭
بر خیز تا بجوییم از هر دری مرادی
کز در به روی بستن کاری نمیگشاید
٭٭٭
طاعت ناقص من موجب کفران نشود
راضیم گر مدد علت عصیان نشود
٭٭٭
وصلش به جستجو نتوان یافتن ولی
آن به که عمر در سر این جستجو رود
٭٭٭
گر ز طلب روی نتابد مرید
عاقبت الامر بیابد مراد
٭٭٭
هیچ دانی دولت من از کجاست
از دَرِ دلها گدایی کردهام
٭٭٭
ما که امروز گرانان جهانیم اینیم
که سبک روحتر از عیسی مریم بودیم
ایضاً قطعةٌ فی المَوعظَةِ والنّصیحةِ
بر لوح جان نوشتهام از گفتهٔ پدر
روز ازل که تربت او باد عنبرین
کای طفل اگر به صحبت افتادهای رسی
شوخی مکن به چشم حقارت درو مبین
گر در جهان دلی ز تو خرم نمیشود
باری چنان مکن که شود خاطری غمین
بر شیر از آن شدند بزرگان دین سوار
کآهستهتر ز مور گذشتند بر زمین
باری بجز خدا نتوان خواستن عماد
یا مستعانُ عَوْنَکَ إیّاکَ نَسْتَعِیْنُ
غم این تودهٔ خاک از دل مستان مطلب
کاین غباریست که بر خاطر هشیارانست
٭٭٭
عالمی از سر زلف تو پریشان و هنوز
از سرِ زلف تو بویی به مشامی نرسد
٭٭٭
بر خیز تا بجوییم از هر دری مرادی
کز در به روی بستن کاری نمیگشاید
٭٭٭
طاعت ناقص من موجب کفران نشود
راضیم گر مدد علت عصیان نشود
٭٭٭
وصلش به جستجو نتوان یافتن ولی
آن به که عمر در سر این جستجو رود
٭٭٭
گر ز طلب روی نتابد مرید
عاقبت الامر بیابد مراد
٭٭٭
هیچ دانی دولت من از کجاست
از دَرِ دلها گدایی کردهام
٭٭٭
ما که امروز گرانان جهانیم اینیم
که سبک روحتر از عیسی مریم بودیم
ایضاً قطعةٌ فی المَوعظَةِ والنّصیحةِ
بر لوح جان نوشتهام از گفتهٔ پدر
روز ازل که تربت او باد عنبرین
کای طفل اگر به صحبت افتادهای رسی
شوخی مکن به چشم حقارت درو مبین
گر در جهان دلی ز تو خرم نمیشود
باری چنان مکن که شود خاطری غمین
بر شیر از آن شدند بزرگان دین سوار
کآهستهتر ز مور گذشتند بر زمین
باری بجز خدا نتوان خواستن عماد
یا مستعانُ عَوْنَکَ إیّاکَ نَسْتَعِیْنُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۸ - فکری گیلانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۱ - فغانی شیرازی
در مبادی حال خمار بود. به سبب تأثیر صحبت اهل اللّه توبه نمود. روی نیاز به درگاه ملایک پناه حضرت شمس الشموس امام طوس آورد. در آن آستان مجاورت اختیار کرد. گویند که چون محرم حرم حضرت امام همام گردید، قصیدهای در منقبت به سلک نظم کشید و کارگزاران سرکار امامت دار در فکر سجعی به جهت مهر مهر آثار که در نوشتجات و ارقام ضرور و در کار بود، بودند. شب یکی از اهل صفا و متولیّان روضهٔ رضا علیه التحیّة و الثنا در واقعه به خدمت حضرت فیض یاب شد. حضرت فرمودند که صباح به خارج شهر روید که پیادهٔ ژولیدهای با سر و پای برهنه میآید و قصیدهای در مدح ما گفته که مطلع آن به جهت سجع مبارک مناسب است. علی الصباح حسب الامر به استقبال رفته، بابا را دیدند و شناختند و به عنایت بی غایت حضرت نواختند. داخل شهر شده، مطلع قصیدهٔ او را سجع مهر مبارک کردند وآن این است:
گلی که یک ورقش آبروی نُه چمن است
نشان خاتمِ سلطان دین ابوالحسن است
بابا به مضمون: التّائِبُ مَنِ الذَّنْبِ کَمَنْلاذَنْبَ لَهُ و از برکت آن مجاورت از اهل ایمان و ایقان شد. غَفِرَ اللّهُ لَهُ:
از فریب نفس نتوان خامهٔ نقاش دید
ورنه در این سقف رنگین جز یکی در کار نیست
٭٭٭
آنکه این نامهٔ سربسته نوشته است نخست
گرهی سخت به سررشتهٔ مضمون زده است
٭٭٭
یک چراغ است در این خانه و از پرتوِ آن
هرکجا مینگرم انجمنی ساختهاند
٭٭٭
اصل این ذرّهٔ سرگشته هم از خورشید است
هم بدان اصل محال است که راجع نشود
٭٭٭
مشکل حکایتی است که هر ذرّه عین اوست
اما نمیتوان که اشارت بدو کنند
قسمت نگر که کشتهٔ شمشیر عشق یافت
عمری که زندگان به دعا آرزو کنند
٭٭٭
آن آتشی که از شجرِ طور شد بلند
منکر مشو که از در و دیوار دیدهاند
٭٭٭
آن رهروان که رو به درِ دل نهادهاند
بی رنجِ راه رخت به منزل نهادهاند
درماندهٔ صلاح و فسادیم الحذر
زین رسمها که مردمِ عاقل نهادهاند
٭٭٭
آبی بر آتشِ دل ما هیچ کس نزد
چندان که پیش محرم و بیگانه سوختیم
٭٭٭
شمعی که آورد به زبان فیضِ نورِ خود
گر آتشِ خلیل فروزد فسرده به
گلی که یک ورقش آبروی نُه چمن است
نشان خاتمِ سلطان دین ابوالحسن است
بابا به مضمون: التّائِبُ مَنِ الذَّنْبِ کَمَنْلاذَنْبَ لَهُ و از برکت آن مجاورت از اهل ایمان و ایقان شد. غَفِرَ اللّهُ لَهُ:
از فریب نفس نتوان خامهٔ نقاش دید
ورنه در این سقف رنگین جز یکی در کار نیست
٭٭٭
آنکه این نامهٔ سربسته نوشته است نخست
گرهی سخت به سررشتهٔ مضمون زده است
٭٭٭
یک چراغ است در این خانه و از پرتوِ آن
هرکجا مینگرم انجمنی ساختهاند
٭٭٭
اصل این ذرّهٔ سرگشته هم از خورشید است
هم بدان اصل محال است که راجع نشود
٭٭٭
مشکل حکایتی است که هر ذرّه عین اوست
اما نمیتوان که اشارت بدو کنند
قسمت نگر که کشتهٔ شمشیر عشق یافت
عمری که زندگان به دعا آرزو کنند
٭٭٭
آن آتشی که از شجرِ طور شد بلند
منکر مشو که از در و دیوار دیدهاند
٭٭٭
آن رهروان که رو به درِ دل نهادهاند
بی رنجِ راه رخت به منزل نهادهاند
درماندهٔ صلاح و فسادیم الحذر
زین رسمها که مردمِ عاقل نهادهاند
٭٭٭
آبی بر آتشِ دل ما هیچ کس نزد
چندان که پیش محرم و بیگانه سوختیم
٭٭٭
شمعی که آورد به زبان فیضِ نورِ خود
گر آتشِ خلیل فروزد فسرده به
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۴ - قتّالی خوارزمی عَلَیهِ الرّحمةُ
اسم شریفش پهلوان محمود مشهور به پوریای ولی. بین الخواص و العوام مشهور و معروف و به فضایل صوری و معنوی موصوف. احوال فرخنده مالش در کتب تواریخ و تذکرهٔ شعرا و عرفا مذکور. گویند کسی در قوت و قدرت با وی برابری نکرده. بعضی او را پسر بوریای ولی دانسته و برخی این لقب را بر خود آن جناب بسته. هذا اصح بایّ تقدیر عارفی کامل و کاملی واصل بوده. حقایق و معارفی بسیار از وی بروز و ظهور نموده. مثنوی کنز الحقایق از منظومات آن جناب است. بعضی از اشعار آن کتاب و گلشن به هم آمیخته، غالباً از کنز الحقایق بوده باشد. زیرا که کتاب کنزالحقایق در سنهٔ ۷۰۳ صورت اتمام یافته و شیخ شبستری هفده سال بعد از آن گلشن راز را منظوم نموده. وفاتش در سنهٔ ۷۲۲، مزارش در خیوق خوارزم است. گویند در شبی که وفات یافت این رباعی را گفت و علی الصباح بر سجادهاش یافتند:
رباعی
امشب ز سر صدق و صفایِ دل من
در میکده آن هوش ربایِ دل من
جامی به کفم داد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دلِ من
٭٭٭
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست
٭٭٭
مِنْمثنوی کنز الحقایق
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خویِ بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت چیزی نیاید
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن نگه دار
بهشت و دوزخت را یک کلیدست
کلید این چنین هرگز که دیدست
کزو گه گل دهد در باغ و گه خار
گهی جنت گشاید زو گهی نار
زبانت را کلیدی همچنان دان
بدان کت آرزو باشد بگردان
به خیری گر بگردانی نعیم است
به شری گر بجنبانی جحیم است
در این عالم مزن از نیک و بد دم
که هم ابلیس میباید هم آدم
٭٭٭
چه نیکو گفت آن مرد سخن دان
بدان صوفیِ سرگردانِ حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و خلوت شین عابد
همه گشتی و کارت شد به سامان
کنون وقت است اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این و آن است
که آن از علم خاص الخاصِ جانست
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
رباعیات
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما
٭٭٭
گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت
خود را نگه از هراز چَه باید داشت
در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
٭٭٭
با قوّت پیل مور میباید بود
با ملک دو کون عور میباید بود
این طرفه نگر که عیب هر آدمئی
میباید دید و کور میباید بود
٭٭٭
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو نیارست دوید
از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید
کان روی بجز چشم تو نتواند دید
٭٭٭
سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود
تا آدم بیچاره در آمد به سجود
عشق و می و جام هر سه یاری کردند
تا طاعت ابلیس نگردد مردود
٭٭٭
گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سرِنامرد برآوردی گرد
این کار جهان چو کعبتین است و چونرد
نامرد ز مردمی برو چتوان کرد
٭٭٭
آنم که دل از کون و مکان برکندم
وز خوان جهان به لقمهای خرسندم
کندم ز سر کوه قناعت سنگی
آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم
٭٭٭
گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی
ور بر دگری نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری مردی
٭٭٭
از دفتر عشق راز میخوان و مگوی
مرکب پیِ این طایفه میران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری
میبین و مکن ظاهر و میدان و مگوی
٭٭٭
تا بر سر کبر و کینه هستی پستی
تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی
از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او
چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی
رباعی
امشب ز سر صدق و صفایِ دل من
در میکده آن هوش ربایِ دل من
جامی به کفم داد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دلِ من
٭٭٭
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست
٭٭٭
مِنْمثنوی کنز الحقایق
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خویِ بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت چیزی نیاید
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن نگه دار
بهشت و دوزخت را یک کلیدست
کلید این چنین هرگز که دیدست
کزو گه گل دهد در باغ و گه خار
گهی جنت گشاید زو گهی نار
زبانت را کلیدی همچنان دان
بدان کت آرزو باشد بگردان
به خیری گر بگردانی نعیم است
به شری گر بجنبانی جحیم است
در این عالم مزن از نیک و بد دم
که هم ابلیس میباید هم آدم
٭٭٭
چه نیکو گفت آن مرد سخن دان
بدان صوفیِ سرگردانِ حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و خلوت شین عابد
همه گشتی و کارت شد به سامان
کنون وقت است اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این و آن است
که آن از علم خاص الخاصِ جانست
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
رباعیات
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما
٭٭٭
گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت
خود را نگه از هراز چَه باید داشت
در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
٭٭٭
با قوّت پیل مور میباید بود
با ملک دو کون عور میباید بود
این طرفه نگر که عیب هر آدمئی
میباید دید و کور میباید بود
٭٭٭
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو نیارست دوید
از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید
کان روی بجز چشم تو نتواند دید
٭٭٭
سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود
تا آدم بیچاره در آمد به سجود
عشق و می و جام هر سه یاری کردند
تا طاعت ابلیس نگردد مردود
٭٭٭
گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سرِنامرد برآوردی گرد
این کار جهان چو کعبتین است و چونرد
نامرد ز مردمی برو چتوان کرد
٭٭٭
آنم که دل از کون و مکان برکندم
وز خوان جهان به لقمهای خرسندم
کندم ز سر کوه قناعت سنگی
آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم
٭٭٭
گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی
ور بر دگری نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری مردی
٭٭٭
از دفتر عشق راز میخوان و مگوی
مرکب پیِ این طایفه میران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری
میبین و مکن ظاهر و میدان و مگوی
٭٭٭
تا بر سر کبر و کینه هستی پستی
تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی
از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او
چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۷ - قطب جامی قُدِّسَ سِرُّهُ
و هُوَ شیخ قطب الدین محمدبن شمس الدین مطهر بن شیخ ابونصر احمد جامی. از اکابر مشایخ بوده. گاهی محمد و گاهی ابن مطهر و گاهی قطب تخلص مینموده. چون غالباً قطب تخلص کرده. درین حرف ثبت شد. از اشعار آن جناب نوشته شد:
دل از دنیا به کلی بسته دارید
سراندر راه حق پیوسته دارید
دلی را کو نشد دیوانهٔ عشق
به زنجیر شریعت بسته دارید
چو در میدان وحدت کرد جولان
عنان مرکبش آهسته دارید
٭٭٭
کی بود کز دست نفس شوم سرکش وارهم
وز هوایِ این جهان تنگِ ناخوش وارهم
جامِ می از دست ساقیِ اجل گیرم چوقطب
درکشم آزادهوار از هر کشاکش وارهم
رباعی
وقت است که دل کمِ دو عالم گیرد
حاصل شدن مرادِ ما کم گیرد
شادی چو به دست مینیاید زین پس
اُمیدِ بریده دامنِ غم گیرد
دل از دنیا به کلی بسته دارید
سراندر راه حق پیوسته دارید
دلی را کو نشد دیوانهٔ عشق
به زنجیر شریعت بسته دارید
چو در میدان وحدت کرد جولان
عنان مرکبش آهسته دارید
٭٭٭
کی بود کز دست نفس شوم سرکش وارهم
وز هوایِ این جهان تنگِ ناخوش وارهم
جامِ می از دست ساقیِ اجل گیرم چوقطب
درکشم آزادهوار از هر کشاکش وارهم
رباعی
وقت است که دل کمِ دو عالم گیرد
حاصل شدن مرادِ ما کم گیرد
شادی چو به دست مینیاید زین پس
اُمیدِ بریده دامنِ غم گیرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۳ - لطف اللّه نیشابوری
اسم شریفش مولانا لطف اللّه. سالکی است صاحب جاه در زمان امیر تیمور و شاهرخ میرزا بوده. جناب شاه نورالدین نعمت اللّه را ملاقات نموده. شیخ آذری طوسی در جواهرالاسرار یکی از رباعیات مصنوعهٔ وی را نگاشته. در قدم گاه امام ثامن ضامنؑزاویهای داشته، در سنهٔ ۷۸۶ وفات یافت و به روضهٔ رضوان شتافت. غالب اشعارش در مدایح ائمهٔ اطهار است:
قصیده در مذمّت دنیا
حجابِ ره آمد جهان و مدارش
ز ره تا نیندازدت بر مدارش
به باد دی و تابِ تیرش نیرزد
نعیمِ خزان و نسیمِ بهارش
نه با راحت وصل او رنج هجرش
نه با نوشِ خرمای او نیشِ خارش
رخِ دل ز معشوقِ دنیا بگردان
مکن منتظر دیده در انتظارش
که هست و بُوَد روز و شب کُشْته کُشْته
به هر گوشه همچون تو عاشق هزارش
چه بینی یکی گندَه پیرِ جوان طبع
اگر درکشی چادرش از عذارش
همه غَنج و رنج است فن و فریبش
همه رنگ و بویست نقش و نگارش
که دل بردن و بی وفایی است خویش
جگر خوردن و جان گدازیست کارش
نماند ز دستانِ این زال ایمن
تنی کو بود زورِ اسفندیارش
کنار از میان تو آن روز گیرد
که خواهی بگیری میان در کنارش
کسی را که او معتبر کرد روزی
به روزِ دگر کرد بی اعتبارش
چو میجویدت رنج، راحت مجویش
چو میداردت خوار،عزت مدارش
به دنیای دون مرد بی دین کند فخر
دلِ مردِ دیندار ز دنیاست عارش
به کارِ خداوند مشکل تواند
توجه نمودن خداوندگارش
صد اقداحِ نوشین نوشش نیرزد
به یک جرعه زهر ناخوشگوارش
مر او راست تمکین و تشریف و عزت
که نوشید و پاشید و میداشت چارش
خنک آنکه شادان وغمگین ندارد
دل از بود ونابود ناپایدارش
بپرهیزد او از متاعی که نبود
قبولِ خردمند پرهیزگارش
قبول خرد گر بدی رد نکردی
شه اولیاء صاحب ذوالفقارش
سلامِ خداوندِ دادارِ داور
بر اولاد او باد و آل و تبارش
قصیده در مذمّت دنیا
حجابِ ره آمد جهان و مدارش
ز ره تا نیندازدت بر مدارش
به باد دی و تابِ تیرش نیرزد
نعیمِ خزان و نسیمِ بهارش
نه با راحت وصل او رنج هجرش
نه با نوشِ خرمای او نیشِ خارش
رخِ دل ز معشوقِ دنیا بگردان
مکن منتظر دیده در انتظارش
که هست و بُوَد روز و شب کُشْته کُشْته
به هر گوشه همچون تو عاشق هزارش
چه بینی یکی گندَه پیرِ جوان طبع
اگر درکشی چادرش از عذارش
همه غَنج و رنج است فن و فریبش
همه رنگ و بویست نقش و نگارش
که دل بردن و بی وفایی است خویش
جگر خوردن و جان گدازیست کارش
نماند ز دستانِ این زال ایمن
تنی کو بود زورِ اسفندیارش
کنار از میان تو آن روز گیرد
که خواهی بگیری میان در کنارش
کسی را که او معتبر کرد روزی
به روزِ دگر کرد بی اعتبارش
چو میجویدت رنج، راحت مجویش
چو میداردت خوار،عزت مدارش
به دنیای دون مرد بی دین کند فخر
دلِ مردِ دیندار ز دنیاست عارش
به کارِ خداوند مشکل تواند
توجه نمودن خداوندگارش
صد اقداحِ نوشین نوشش نیرزد
به یک جرعه زهر ناخوشگوارش
مر او راست تمکین و تشریف و عزت
که نوشید و پاشید و میداشت چارش
خنک آنکه شادان وغمگین ندارد
دل از بود ونابود ناپایدارش
بپرهیزد او از متاعی که نبود
قبولِ خردمند پرهیزگارش
قبول خرد گر بدی رد نکردی
شه اولیاء صاحب ذوالفقارش
سلامِ خداوندِ دادارِ داور
بر اولاد او باد و آل و تبارش
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۰ - مؤمن یزدی
اسمش حسین و ازفضلای زمان خود بوده. در نزد علما و عرفا کسب کمالات ظاهری و باطنی نموده. مدتها به تصفیه و تزکیهٔ نفس اشتغال داشته، آخر لوای سفر عقبی افراشته، بر عالم فانی دامن افشاند و این رباعیات در عالم از او یادگار مانده:
مِنْرباعیّاتِهِ
نتوان به خدا رسید از علم کتاب
حجت نبرد راه به اقلیم صواب
در وادی معرفت براهین حکیم
چون جادههاست در چراگاه دواب
٭٭٭
فعلِ بد ما چو قّصهٔ بوالعجب است
روز همه در فکرت این قصه شب است
تهمت نشتوان به قدرتِ ناقص کرد
حق هم نتوان گفت که ترکِ ادب است
٭٭٭
مؤمن به بدی نیست کسی مانندت
این طرفه که خلق نیک میخوانندت
یک چند چنان بدی که خود میدانی
یک چند چنان باش که میدانندت
٭٭٭
در پهلوی دل وثاقم از ناله پُر است
جانم ز تب ولبم ز تبخاله پر است
از دیدهٔ خونبار که چشمش مرساد
دامان و کنارم ز گلِ لاله پر است
٭٭٭
ما حرص به نیروی قناعت شکنیم
وندر دل خلق خارِ منّت شکنیم
پا بر سر تاج کیقبادی ننهیم
آنجا که کُله گوشهٔ همت شکنیم
٭٭٭
دل چیست درون سینه سوزی و تفی
تن چیست غم و رنج و بلا را هدفی
القصه به قصد جان ما بسته صفی
مرگ از طرفی وزندگی از طرفی
مِنْرباعیّاتِهِ
نتوان به خدا رسید از علم کتاب
حجت نبرد راه به اقلیم صواب
در وادی معرفت براهین حکیم
چون جادههاست در چراگاه دواب
٭٭٭
فعلِ بد ما چو قّصهٔ بوالعجب است
روز همه در فکرت این قصه شب است
تهمت نشتوان به قدرتِ ناقص کرد
حق هم نتوان گفت که ترکِ ادب است
٭٭٭
مؤمن به بدی نیست کسی مانندت
این طرفه که خلق نیک میخوانندت
یک چند چنان بدی که خود میدانی
یک چند چنان باش که میدانندت
٭٭٭
در پهلوی دل وثاقم از ناله پُر است
جانم ز تب ولبم ز تبخاله پر است
از دیدهٔ خونبار که چشمش مرساد
دامان و کنارم ز گلِ لاله پر است
٭٭٭
ما حرص به نیروی قناعت شکنیم
وندر دل خلق خارِ منّت شکنیم
پا بر سر تاج کیقبادی ننهیم
آنجا که کُله گوشهٔ همت شکنیم
٭٭٭
دل چیست درون سینه سوزی و تفی
تن چیست غم و رنج و بلا را هدفی
القصه به قصد جان ما بسته صفی
مرگ از طرفی وزندگی از طرفی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۶ - نظامی گنجوی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ نظام الدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن موید القمی، اصلش از تفرش قم و موطنش گنجه بوده. لهذا به شیخ نظامی گنجوی شهرت نموده. سلسلهٔ ارادت وی به جناب شیخ اخی فرج زنجانی که از مشاهیر مشایخ است میرسد، و از آغاز شباب معاشرت و مجالست اعاظم و سلاطین را قبول نفرمود و در زاویهٔ خود منزوی بود و خواقین هوشیار و سلاطین روزگار به خدمتش مشرف و از صحبتش مستفیض میشدند و هر یک از مثنویات خود را به استدعای یکی از ایشان گفته. گویند قزل ارسلان امتحاناً لباطنه به خانقاه وی رفته، شیخ مقصد وی را دریافته تجمل باطنی وحشمت معنوی خود را به وی نمود. چنانکه سلطان خدم و حشم او را بیش از خود دیده و از جلال آن جناب ترسیده، به ادب هرچه تمامتر به محفل رفته به اشارت او نشسته، بعد از اندک ساعتی دید که آنچه دید. مانند عالم همگی نمودی میبود و بجزا او احدی در میانه نبود. شیخ بر سجاده به تلاوت مشغول و خود بر روی خاک مسکن دارد. از این کرامت از اهل ارادت شد. غرض، اگرچه به سبب معارف و حقایق شاعری، پایهای دون به جهت اوست، اما در این فن مرتبهٔ اعلی دارد. وفاتش در سنهٔ ۵۹۶. این اشعار از آن جناب است:
مِنْقصایده فی المعارف و الحقایق
شحنهٔ ما دانش، آنگه حرص در همسایگی
رستم ما زنده وانگه دیو در مازندران
هرچه نز قرآن طرازی برفشان از آستین
هرچه نز ایمان بساطی درنورد از آستان
فرق ها باشد میان آدمی و آدمی
کز یک آهن نعل سازند از یکی دیگرسنان
اصل هندو در سیاهی یک نسب دارد ولیک
هندویی را دزد خوانی هندویی را پاسبان
چند ازین سلطان و سلطان از تو سلطان بندهتر
بندهٔ او شو که آن شد صاحبِ سلطان نشان
پرده بردار از زمین بنگر چه بازی میرود
با عزیزان زمانه زیر پرده هر زمان
تا به خرمن خار یابی بر کلاه یزدجرد
تا به دامن خاک بینی بر سرِ نوشیروان
سیم را رونق نخیزد تا به درناید ز سنگ
لعل را قیمت نباشد تا برون ناید ز کان
ملک الملوک فضلم به فضیلت معانی
ز من و زمان گرفته به مثال آسمانی
نفس بلند صوتم جرس بلند صیتم
قلمِ جهان نوردم علم جهان ستانی
سر همتم رسیده به کلاه کیقبادی
برِ حشمتم گذشته ز پرند جوزجانی
حرکات اختران را منم اصل و او طفیلی
طبقات آسمان را منم آب او اوانی
مهام و چو مه نگیرم کلف سیاه رویی
زرم وچو زر ندارم برص سپید زایی
ملکا و پادشاها روشی کرامتم کن
که بدان روش بگردم ز بدی و بدگمانی
دل و دین شکسته آنگه هوسم ز نام جویی
سر و پا برهنه آنگه سخنم ز مرزبانی
ادبم مکن که خوردم، خللم مبین که خاکم
ببر از نهاد طبعم دو دلی و ده زبانی
حرم تو آمد این دل ز حسد نگاهدارش
که فرشته با شیاطین نکند هم آشیانی
ز گناه و عذر بگذر بنواز و رحمتی کن
به خجالتی که بینی به ضرورتی که دانی
به طفیل طاعتِ تو تن خویش زنده دارم
چو نباشد این سعادت نه من و نه زندگانی
هه ممکن الوجودی رقمِ هلاک دارد
تو که واجب الوجودی ابدالابد بمانی
اگر از نظامی آمد گنهی عفوش گردان
که کس ایمنی ندارد ز قضای آسمانی
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
هزار بار به جان آمد ار چه کار مرا
نگشت عشق تو الا یکی هزار مرا
٭٭٭
خوشا جانی کزو جانی بیاسود
نه درویشی که سلطانی بیاسود
به عمر خود پریشانی نبیند
دلی کز وی پریشانی بیاسود
٭٭٭
نفس اگر پیر شود سهل نباشد زان رو
کاژدها گردد ماری که قویتر گردد
تو خدا را شو اگر جمله جهان گیرد آب
به خدا گر سر مویی قدمت تر گردد
٭٭٭
یاوری کن همه را تا همه یار تو شوند
تو همه یار کشی با تو که یاور گردد
آن چنان زی که اگر نیز دروغی گویی
راست گویان جهان را ز تو باور گردد
٭٭٭
برمیاور سراز آن سان که دروغ انگارند
هر کجا راستیای از تو مشهر گردد
٭٭٭
گر تو خواهی که دل و دین به سلامت ببری
خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود
٭٭٭
شبیتیره است وره مشکل جنیبت را عنان درکش
زمانی رختِ هستی را به خلوتگاهجاندرکش
طریقش بی قدم میرو، جمالش بی بصر میبین
حدیثش بی زبان میگو،شرابش بیدهاندرکش
نظامی این چه اسرار است کز خاطر برون دادی
کسی رمزت نمیداند زبان درکش،زباندرکش
چوخاصالخاصاو گشتی ز صورت پای بیرون نه
هزاران شربتِ معنی به یک دم رایگان درکش
٭٭٭
هم باز شود این در، هم روز شود این شب
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی
رباعی
چون نیست امیدِ عمر از شام به چاشت
باری همه تخم نیکویی باید کاشت
چون عالم را به کس نخواهند گذاشت
باری دل دوستان نگه باید داشت
٭٭٭
آن را که غمی بود که نتواند گفت
غم از دل خود به گفت، نتواند رُفت
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت
٭٭٭
گرآه کشم کجاست فریاد رسی
ور صبر کنم عمر نمانده است بسی
بر یادِ تو میزنم به هر دم نفسی
کس را ندهد خدای سودای کسی
فی التوحید مِنْمثنوی مخزن الاسرار
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاکِ ضعیف از تو توانا شده
هستی تو صورت و پیوند نه
تو به کس و کس به تو مانند نه
زیرنشین عَلَمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
آنچه تغیر نپذیرد تویی
آنکه نمرده است ونمیرد تویی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
هر که نه گویا به تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
بی بدل است آنکه تو آویزیش
بی دیت است آنکه تو خون ریزیش
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
اول و آخر به وجود و حیات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتت که دو عالم کم است
اول ما آخر ما یک دم است
چارهٔ ما ساز که بی یاوریم
گر تو برانی به که رو آوریم
حلقه زن خانه فروش توایم
چون درِ تو حلقه به گوش توایم
قافله شد واپسیِ ما ببین
ای کس ما بی کسی ما ببین
بر که پناهیم تویی بی نظیر
در که گریزیم تویی دستگیر
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو، که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش، که دارد که ما
فی النصیحة و الموعظه
این چه زبان، این چه زبان دانی است
گفته و ناگفته پشیمانی است
نقد غریبی و جهان شهر تست
نقد جهان یک به یک از بهرتست
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش
یک درم است آنچه بدان بندهای
یک نفس است آنچه بدان زندهای
هرچه درین پرده نه میخی است
بازی این لعبت زرنیخی است
سایهٔ خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بندهٔ درویشی است
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامقش افتاده و عذرا شده
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرده که با ما کند
هر ورقی چهرهٔ آزادهایست
هر قدمی فرق ملک زادهایست
گفته گروهی که به صحرا درند
کی خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کش است
نعل در آتش که بیابان خوش است
بیشتر از مرتبهٔ عاقلی
غافلیای بود و خوش آن غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
با نفس هر که در آمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
هست در این دایرهٔ لاجورد
مرتبهٔ مرد به مقدارِ مرد
لعبت بازی پسِ این پرده هست
ورنه بر او این همه لعبت که بست
دیده و دل محرمِ این پرده ساز
تا چه برون آید از این پرده باز
ختم سفیدی و سیاهی تویی
محرمِ اسرارِ الهی تویی
راه دو عالم که دو منزل شده است
نیم ره یک نفس دل شده است
تن چه بود ریزشِ مشتی گل است
هم دل و هم دل که سخن در دل است
بندهٔ دل باش که سلطان شوی
خواجهٔ عقل و ملک جان شوی
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
بردرِ او شو که ازینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی ده اوست
هرچه خلاف آمدِ عادت بود
قافله سالارِ سعادت بود
گر به خورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی
خاکِ تو آمیختهٔ رنجهاست
در دلِ این خاک بسی گنجهاست
زآمدنت رنگ چرا چون میاست
کامدنی را شدنی در پی است
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
جملهٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذران است نیرزد دو جو
پای درین بحر نهادن که چه
بار درین موج گشادن که چه
وله ایضاً قُدِّسَ سِرُّه
آنچه درین مائدهٔ خرگهی است
کاسهٔ آلوده و خون تهی است
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که از او گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در سفره و چندین مگس
دور فلک همچو تو بس یار گشت
دست قوی تر ز تو بسیار گشت
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از تو ستانند باز
هر نفس این پردهٔ چابک رقیب
بازیی از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
هر دم ازین باغ بری میرسد
تازهتر از تازهتری میرسد
رشتهٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است
راهروان کز پسِ یکدیگرند
طایفه از طایفه والاترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شعبه ز دیوانگی است؟
میکشدت دیو تو افکندهای
دست بزن مرده نهای زندهای
شیر شو از گربهٔمطبخ مترس
طلق شو از آتش دوزخ مترس
باده تو خوردی گنه دهر چیست
جور تو کردی گنه دهر چیست
گر درِ دولت زنی افتاده شو
وز گرهٔ کار جهان ساده شو
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند
دشمنِ دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
کیسه برانند در این رهگذر
هرکه تهی کیسهتر آسودهتر
غارتیانی که رهِ دل زنند
راه به نزدیکی منزل زنند
تا به جهان در نفسی میزنی
به که درِ عشق کسی میزنی
جهد بدان کن که خدا را شوی
خود نپرستی و هوا را شوی
خاک دلی شو که وفایی دروست
وز گِلِ انصاف صفایی دروست
ولَهُ رحمة اللّه علیه مِنْمثنوی خسروشیرین فِی الاستدلال و الاستدراک
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گردِ خطّهٔ خاک
درین محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان کیست
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب آن را بیارام
مرا حیرت بدان آورد صد بار
که بندم اندرین بتخانه زنار
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کی نظامی
مشو فتنه بدین بتها که هستند
که این بتها نه خود را میپرستند
همه هستند سرگردان چه پرگار
پدید آرندهٔ خود را طلبکار
چو ابراهیم با بتخانه میساز
ولی بتخانه را از بت بپرداز
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بشکستی به زیرش گنج یابی
مرا بر سیرِ گردون رهبری نیست
چرا کان سیرِ دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقشها در دادی آواز
ازین گردنده گنبدهایِ پرنور
بجز گردش چه شاید دید از دور
ولی در عقل هر دانندهای هست
که با گردنده، گردانندهای هست
مِنْمثنوی لیلی و مجنون در نصیحت گوید
ای ناظر نقش آفرینش
بردار خلل ز راهِ بینش
کاین هفت حصارِ برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
هر ذره که هست اگر غبار است
در پردهٔ مملکت به کار است
در راه تو هر که با وجود است
مشغول پرستش و سجود است
کارِ من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
به در نگریم و راز جوییم
سر رشتهٔ کار باز جوییم
آن آینه در جهان که دیده است
کاول نه به صیقلی رسیده است
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او ازو میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
سر رشتهٔ راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آن چنان بافت
کو را سر رشتهای توان یافت
در پردهٔ راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
اندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
فِی التوحید مِنْمثنوی هفت پیکر
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت، بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه نیز
سازمند از تو گشته کارِ همه
ای همه و آفریدگار همه
هرچه هست از دقیقههای علوم
با یکایک نهفتههای نجوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدادیدم
وی خدایِ همه ترا دیدم
چون ز عهدِ جوانی از درِ تو
به درِ کس نرفتم از برِ تو
همه را بر درم فرستادی
من نمیخواستم تو میدادی
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرایی جهان مراست همه
غرض آن به که از تو میجویم
سخن آن به که با تو میگویم
بازگویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
هرکه خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هر که این نقش خواند، باقی ماند
هست خوشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارتِ گلِ خویش
هر کسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
آن چنان زی که گر رسد خواری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
آدمی نز پی علف خواری است
از پی زیرکی و هشیاری است
سگ بدان آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
هر که بدخو بود گهِ زادن
هم بدان خو بود به جان دادن
نشندی که آن حکیم چه گفت
خوابِ خوش دید هر که او خوش خفت
چون گل آن به که خوی خوش داری
تادر آفاق بویِ خوش داری
ابلهی بین که از پیِ سنگی
دوست با دوست میکند جنگی
تو به زر چشم روشنی و بد است
چشم روشن کن جهان خرد است
آنچه زو بگذری و بگذاری
چند بندی و چند برداری
نیست چون کار بر مراد کسی
بی مرادی به از مراد بسی
گر مریدی چنانکه رانندت
به رهی رو که پیر خوانندت
از مریدانِ بی مراد مباش
در توکل بداعتقاد مباش
یک ره از دیدهها فرامش کن
محرم راز گرد و خامش کن
تا بدانی که هرچه میدانی
غلطی یا غلط همی خوانی
بنگر اول که آمدی زنخست
آنچه داری چه داشتی به درست
آن بری زان دو مشک ناوردی
کاولین روز با خود آوردی
کوش تا وامِ جمله باز دهی
تا تو مانی و یک ستور تهی
راهرو را بسیجِ ره شرط است
ناقه راندن ز بیم گه شرط است
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه خوی بود
خوب تر زانکه یافه گوی بود
رقص مرکب مبین که رهواراست
راه بین تا چگونه دشوار است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه، سنگ است و سنگ مغناطیس
آن قدر بار بر ستور آویز
که نماند برین گریوهٔ تیز
چون رسد تنگی ای ز دورِدورنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانی است
بس درشتی که در وی آسانی است
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُرّ برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانش آموزی
سگ به دانش چو راست رشته بود
آدمی شاید ار فرشته بود
آب حیوان نه آب حیوان است
جان با عقل و عقل با جان است
ره به جان ده که کالبد کند است
بار کم کن که بارگی تند است
مردهای را که حال بد باشد
میلِ جان سویِ کالبد باشد
وانکه داند که اصلِ جانش چیست
جان او بی جسد تواند زیست
خانه را خوار کن خورش را خُرد
از جهان، جان چنین توانی برد
در دو چیز است رستگاریِ مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد
حکم هر نیک و بد که در دهر است
زهر در نوش و نوش در زهر است
کیست کو بر زمین فرازد تخت
کآخرش هم زمین نگیرد سخت
و له ایضاً رحمة اللّه علیه فی المثنویّ اسکندرنامه
دو در دارد این باغِ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درآ از در باغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد به جا ماندنش ناگزیر
نهایم آمده از پیِ دلخوشی
مگو کز پی رنج و سختی کشی
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
درین دم که داری به شادی بسیج
که آینده و رفته هیچ است هیچ
چنین است رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی رادرآرد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
اگر شاه ملک است و گر ملک شاه
همه راه رنج است و با رنج راه
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
مِنْقصایده فی المعارف و الحقایق
شحنهٔ ما دانش، آنگه حرص در همسایگی
رستم ما زنده وانگه دیو در مازندران
هرچه نز قرآن طرازی برفشان از آستین
هرچه نز ایمان بساطی درنورد از آستان
فرق ها باشد میان آدمی و آدمی
کز یک آهن نعل سازند از یکی دیگرسنان
اصل هندو در سیاهی یک نسب دارد ولیک
هندویی را دزد خوانی هندویی را پاسبان
چند ازین سلطان و سلطان از تو سلطان بندهتر
بندهٔ او شو که آن شد صاحبِ سلطان نشان
پرده بردار از زمین بنگر چه بازی میرود
با عزیزان زمانه زیر پرده هر زمان
تا به خرمن خار یابی بر کلاه یزدجرد
تا به دامن خاک بینی بر سرِ نوشیروان
سیم را رونق نخیزد تا به درناید ز سنگ
لعل را قیمت نباشد تا برون ناید ز کان
ملک الملوک فضلم به فضیلت معانی
ز من و زمان گرفته به مثال آسمانی
نفس بلند صوتم جرس بلند صیتم
قلمِ جهان نوردم علم جهان ستانی
سر همتم رسیده به کلاه کیقبادی
برِ حشمتم گذشته ز پرند جوزجانی
حرکات اختران را منم اصل و او طفیلی
طبقات آسمان را منم آب او اوانی
مهام و چو مه نگیرم کلف سیاه رویی
زرم وچو زر ندارم برص سپید زایی
ملکا و پادشاها روشی کرامتم کن
که بدان روش بگردم ز بدی و بدگمانی
دل و دین شکسته آنگه هوسم ز نام جویی
سر و پا برهنه آنگه سخنم ز مرزبانی
ادبم مکن که خوردم، خللم مبین که خاکم
ببر از نهاد طبعم دو دلی و ده زبانی
حرم تو آمد این دل ز حسد نگاهدارش
که فرشته با شیاطین نکند هم آشیانی
ز گناه و عذر بگذر بنواز و رحمتی کن
به خجالتی که بینی به ضرورتی که دانی
به طفیل طاعتِ تو تن خویش زنده دارم
چو نباشد این سعادت نه من و نه زندگانی
هه ممکن الوجودی رقمِ هلاک دارد
تو که واجب الوجودی ابدالابد بمانی
اگر از نظامی آمد گنهی عفوش گردان
که کس ایمنی ندارد ز قضای آسمانی
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
هزار بار به جان آمد ار چه کار مرا
نگشت عشق تو الا یکی هزار مرا
٭٭٭
خوشا جانی کزو جانی بیاسود
نه درویشی که سلطانی بیاسود
به عمر خود پریشانی نبیند
دلی کز وی پریشانی بیاسود
٭٭٭
نفس اگر پیر شود سهل نباشد زان رو
کاژدها گردد ماری که قویتر گردد
تو خدا را شو اگر جمله جهان گیرد آب
به خدا گر سر مویی قدمت تر گردد
٭٭٭
یاوری کن همه را تا همه یار تو شوند
تو همه یار کشی با تو که یاور گردد
آن چنان زی که اگر نیز دروغی گویی
راست گویان جهان را ز تو باور گردد
٭٭٭
برمیاور سراز آن سان که دروغ انگارند
هر کجا راستیای از تو مشهر گردد
٭٭٭
گر تو خواهی که دل و دین به سلامت ببری
خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود
٭٭٭
شبیتیره است وره مشکل جنیبت را عنان درکش
زمانی رختِ هستی را به خلوتگاهجاندرکش
طریقش بی قدم میرو، جمالش بی بصر میبین
حدیثش بی زبان میگو،شرابش بیدهاندرکش
نظامی این چه اسرار است کز خاطر برون دادی
کسی رمزت نمیداند زبان درکش،زباندرکش
چوخاصالخاصاو گشتی ز صورت پای بیرون نه
هزاران شربتِ معنی به یک دم رایگان درکش
٭٭٭
هم باز شود این در، هم روز شود این شب
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی
رباعی
چون نیست امیدِ عمر از شام به چاشت
باری همه تخم نیکویی باید کاشت
چون عالم را به کس نخواهند گذاشت
باری دل دوستان نگه باید داشت
٭٭٭
آن را که غمی بود که نتواند گفت
غم از دل خود به گفت، نتواند رُفت
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت
٭٭٭
گرآه کشم کجاست فریاد رسی
ور صبر کنم عمر نمانده است بسی
بر یادِ تو میزنم به هر دم نفسی
کس را ندهد خدای سودای کسی
فی التوحید مِنْمثنوی مخزن الاسرار
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاکِ ضعیف از تو توانا شده
هستی تو صورت و پیوند نه
تو به کس و کس به تو مانند نه
زیرنشین عَلَمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
آنچه تغیر نپذیرد تویی
آنکه نمرده است ونمیرد تویی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
هر که نه گویا به تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
بی بدل است آنکه تو آویزیش
بی دیت است آنکه تو خون ریزیش
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
اول و آخر به وجود و حیات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتت که دو عالم کم است
اول ما آخر ما یک دم است
چارهٔ ما ساز که بی یاوریم
گر تو برانی به که رو آوریم
حلقه زن خانه فروش توایم
چون درِ تو حلقه به گوش توایم
قافله شد واپسیِ ما ببین
ای کس ما بی کسی ما ببین
بر که پناهیم تویی بی نظیر
در که گریزیم تویی دستگیر
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو، که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش، که دارد که ما
فی النصیحة و الموعظه
این چه زبان، این چه زبان دانی است
گفته و ناگفته پشیمانی است
نقد غریبی و جهان شهر تست
نقد جهان یک به یک از بهرتست
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش
یک درم است آنچه بدان بندهای
یک نفس است آنچه بدان زندهای
هرچه درین پرده نه میخی است
بازی این لعبت زرنیخی است
سایهٔ خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بندهٔ درویشی است
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامقش افتاده و عذرا شده
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرده که با ما کند
هر ورقی چهرهٔ آزادهایست
هر قدمی فرق ملک زادهایست
گفته گروهی که به صحرا درند
کی خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کش است
نعل در آتش که بیابان خوش است
بیشتر از مرتبهٔ عاقلی
غافلیای بود و خوش آن غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
با نفس هر که در آمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
هست در این دایرهٔ لاجورد
مرتبهٔ مرد به مقدارِ مرد
لعبت بازی پسِ این پرده هست
ورنه بر او این همه لعبت که بست
دیده و دل محرمِ این پرده ساز
تا چه برون آید از این پرده باز
ختم سفیدی و سیاهی تویی
محرمِ اسرارِ الهی تویی
راه دو عالم که دو منزل شده است
نیم ره یک نفس دل شده است
تن چه بود ریزشِ مشتی گل است
هم دل و هم دل که سخن در دل است
بندهٔ دل باش که سلطان شوی
خواجهٔ عقل و ملک جان شوی
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
بردرِ او شو که ازینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی ده اوست
هرچه خلاف آمدِ عادت بود
قافله سالارِ سعادت بود
گر به خورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی
خاکِ تو آمیختهٔ رنجهاست
در دلِ این خاک بسی گنجهاست
زآمدنت رنگ چرا چون میاست
کامدنی را شدنی در پی است
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
جملهٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذران است نیرزد دو جو
پای درین بحر نهادن که چه
بار درین موج گشادن که چه
وله ایضاً قُدِّسَ سِرُّه
آنچه درین مائدهٔ خرگهی است
کاسهٔ آلوده و خون تهی است
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که از او گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در سفره و چندین مگس
دور فلک همچو تو بس یار گشت
دست قوی تر ز تو بسیار گشت
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از تو ستانند باز
هر نفس این پردهٔ چابک رقیب
بازیی از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
هر دم ازین باغ بری میرسد
تازهتر از تازهتری میرسد
رشتهٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است
راهروان کز پسِ یکدیگرند
طایفه از طایفه والاترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شعبه ز دیوانگی است؟
میکشدت دیو تو افکندهای
دست بزن مرده نهای زندهای
شیر شو از گربهٔمطبخ مترس
طلق شو از آتش دوزخ مترس
باده تو خوردی گنه دهر چیست
جور تو کردی گنه دهر چیست
گر درِ دولت زنی افتاده شو
وز گرهٔ کار جهان ساده شو
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند
دشمنِ دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
کیسه برانند در این رهگذر
هرکه تهی کیسهتر آسودهتر
غارتیانی که رهِ دل زنند
راه به نزدیکی منزل زنند
تا به جهان در نفسی میزنی
به که درِ عشق کسی میزنی
جهد بدان کن که خدا را شوی
خود نپرستی و هوا را شوی
خاک دلی شو که وفایی دروست
وز گِلِ انصاف صفایی دروست
ولَهُ رحمة اللّه علیه مِنْمثنوی خسروشیرین فِی الاستدلال و الاستدراک
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گردِ خطّهٔ خاک
درین محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان کیست
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب آن را بیارام
مرا حیرت بدان آورد صد بار
که بندم اندرین بتخانه زنار
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کی نظامی
مشو فتنه بدین بتها که هستند
که این بتها نه خود را میپرستند
همه هستند سرگردان چه پرگار
پدید آرندهٔ خود را طلبکار
چو ابراهیم با بتخانه میساز
ولی بتخانه را از بت بپرداز
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بشکستی به زیرش گنج یابی
مرا بر سیرِ گردون رهبری نیست
چرا کان سیرِ دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقشها در دادی آواز
ازین گردنده گنبدهایِ پرنور
بجز گردش چه شاید دید از دور
ولی در عقل هر دانندهای هست
که با گردنده، گردانندهای هست
مِنْمثنوی لیلی و مجنون در نصیحت گوید
ای ناظر نقش آفرینش
بردار خلل ز راهِ بینش
کاین هفت حصارِ برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
هر ذره که هست اگر غبار است
در پردهٔ مملکت به کار است
در راه تو هر که با وجود است
مشغول پرستش و سجود است
کارِ من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
به در نگریم و راز جوییم
سر رشتهٔ کار باز جوییم
آن آینه در جهان که دیده است
کاول نه به صیقلی رسیده است
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او ازو میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
سر رشتهٔ راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آن چنان بافت
کو را سر رشتهای توان یافت
در پردهٔ راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
اندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
فِی التوحید مِنْمثنوی هفت پیکر
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت، بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه نیز
سازمند از تو گشته کارِ همه
ای همه و آفریدگار همه
هرچه هست از دقیقههای علوم
با یکایک نهفتههای نجوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدادیدم
وی خدایِ همه ترا دیدم
چون ز عهدِ جوانی از درِ تو
به درِ کس نرفتم از برِ تو
همه را بر درم فرستادی
من نمیخواستم تو میدادی
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرایی جهان مراست همه
غرض آن به که از تو میجویم
سخن آن به که با تو میگویم
بازگویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
هرکه خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هر که این نقش خواند، باقی ماند
هست خوشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارتِ گلِ خویش
هر کسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
آن چنان زی که گر رسد خواری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
آدمی نز پی علف خواری است
از پی زیرکی و هشیاری است
سگ بدان آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
هر که بدخو بود گهِ زادن
هم بدان خو بود به جان دادن
نشندی که آن حکیم چه گفت
خوابِ خوش دید هر که او خوش خفت
چون گل آن به که خوی خوش داری
تادر آفاق بویِ خوش داری
ابلهی بین که از پیِ سنگی
دوست با دوست میکند جنگی
تو به زر چشم روشنی و بد است
چشم روشن کن جهان خرد است
آنچه زو بگذری و بگذاری
چند بندی و چند برداری
نیست چون کار بر مراد کسی
بی مرادی به از مراد بسی
گر مریدی چنانکه رانندت
به رهی رو که پیر خوانندت
از مریدانِ بی مراد مباش
در توکل بداعتقاد مباش
یک ره از دیدهها فرامش کن
محرم راز گرد و خامش کن
تا بدانی که هرچه میدانی
غلطی یا غلط همی خوانی
بنگر اول که آمدی زنخست
آنچه داری چه داشتی به درست
آن بری زان دو مشک ناوردی
کاولین روز با خود آوردی
کوش تا وامِ جمله باز دهی
تا تو مانی و یک ستور تهی
راهرو را بسیجِ ره شرط است
ناقه راندن ز بیم گه شرط است
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه خوی بود
خوب تر زانکه یافه گوی بود
رقص مرکب مبین که رهواراست
راه بین تا چگونه دشوار است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه، سنگ است و سنگ مغناطیس
آن قدر بار بر ستور آویز
که نماند برین گریوهٔ تیز
چون رسد تنگی ای ز دورِدورنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانی است
بس درشتی که در وی آسانی است
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُرّ برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانش آموزی
سگ به دانش چو راست رشته بود
آدمی شاید ار فرشته بود
آب حیوان نه آب حیوان است
جان با عقل و عقل با جان است
ره به جان ده که کالبد کند است
بار کم کن که بارگی تند است
مردهای را که حال بد باشد
میلِ جان سویِ کالبد باشد
وانکه داند که اصلِ جانش چیست
جان او بی جسد تواند زیست
خانه را خوار کن خورش را خُرد
از جهان، جان چنین توانی برد
در دو چیز است رستگاریِ مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد
حکم هر نیک و بد که در دهر است
زهر در نوش و نوش در زهر است
کیست کو بر زمین فرازد تخت
کآخرش هم زمین نگیرد سخت
و له ایضاً رحمة اللّه علیه فی المثنویّ اسکندرنامه
دو در دارد این باغِ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درآ از در باغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد به جا ماندنش ناگزیر
نهایم آمده از پیِ دلخوشی
مگو کز پی رنج و سختی کشی
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
درین دم که داری به شادی بسیج
که آینده و رفته هیچ است هیچ
چنین است رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی رادرآرد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
اگر شاه ملک است و گر ملک شاه
همه راه رنج است و با رنج راه
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۱ - ناظر کازرونی علیه الرحمة
اسم شریفش میرزا عبدالحسین و در شیراز سکونت داشتند. علوم صوری و معنوی حاصل کرده بود و عمر شریف خود را به ریاضات و عبادات شرعیه مصروف مینمود. پیر طریقت و ارشاد وی جناب مولانا عبدالرحیم بن یوسف الدماوندی است که از اکابر علما و عرفا و ازمشایخ سلسلهٔ علّیهٔ نوربخشیه بوده و جناب میرزا از متأخّران این طایفه است. شیخ محمد اسماعیل بن شیخ عبدالغنی شیرازی ارادت به او داشته. رسالات نیکو دارد و این چند بیت تیمّناً و تبرّکاً از اونوشته شد:
من ندانستم از اول که چنین کاری هست
پایِ رفتن نه و بر دوش گران باری هست
٭٭٭
مفتی بهانه جوست پی قتل عاشقان
بهتر ز عشقِ ما به جمالت بهانه نیست
رباعی
صورت گر پردهای که اندر نظر است
در گردش خامهاش صور معتبر است
منگر تو به صورت و به معنی بنگر
هر صورتِ آن معنیای جلوهگر است
٭٭٭
یک چند چو ممسکان فشردم رهِ حلق
یک چند چو مفلسان زدم وصله به دلق
نگشود ز کاردل به اینها گرهی
بستم کمری تنگ پیِ خدمت خلق
من ندانستم از اول که چنین کاری هست
پایِ رفتن نه و بر دوش گران باری هست
٭٭٭
مفتی بهانه جوست پی قتل عاشقان
بهتر ز عشقِ ما به جمالت بهانه نیست
رباعی
صورت گر پردهای که اندر نظر است
در گردش خامهاش صور معتبر است
منگر تو به صورت و به معنی بنگر
هر صورتِ آن معنیای جلوهگر است
٭٭٭
یک چند چو ممسکان فشردم رهِ حلق
یک چند چو مفلسان زدم وصله به دلق
نگشود ز کاردل به اینها گرهی
بستم کمری تنگ پیِ خدمت خلق
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۲ - وحشت بختیاری
اسمش میرزا امام قلی. برادر خلیل خان است که شهر خلیل آباد را بنا نهاده بود. بالاخره به طریقهٔ فقر درآمده. صاحب حال بود. این چند بیت از ایشان است:
ای غم دوست چسان با توتوان برد به سر
که نه در حوصله گنجی و نه ازیاد روی
رباعی
با نفس جهاد کن شجاعت این است
بر خویش امیر شو امارت این است
انگشت به حرف عیب مردم مگذار
مفتاحِ خزاین سعادت این است
وله
وحشت گره از خاطر خود وانکنی
تا دیده به روی دوست بینا نکنی
آن روز قبول درگهِ دوست شوی
کز رد و قبول خلق پروا نکنی
ای غم دوست چسان با توتوان برد به سر
که نه در حوصله گنجی و نه ازیاد روی
رباعی
با نفس جهاد کن شجاعت این است
بر خویش امیر شو امارت این است
انگشت به حرف عیب مردم مگذار
مفتاحِ خزاین سعادت این است
وله
وحشت گره از خاطر خود وانکنی
تا دیده به روی دوست بینا نکنی
آن روز قبول درگهِ دوست شوی
کز رد و قبول خلق پروا نکنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۶ - همتی بلخی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۸ - هارون جوینی
فرزند ارجمند خواجه شمس الدین محمد صاحب دیوان است که صدارت اباقاخان با وی بوده. به شیخ سعدی شیرازی اخلاص داشته. غرض، مانند والد ماجدی خود صاحب کمالات ظاهری و باطنی، مرید ارباب و مراد اصحاب جلال بود. فیافی زهد و سلوک را پیمود. تیمّناً و تبرّکاً این قطعه از او نوشته شد:
قطعه
مرد باید که دانش آموزد
تا ز هر کس شریفتر باشد
خاک بر فرق مهتری کاو را
آلت خواجگی پدر باشد
قطعه
مرد باید که دانش آموزد
تا ز هر کس شریفتر باشد
خاک بر فرق مهتری کاو را
آلت خواجگی پدر باشد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۷۱ - یحیی نیشابوری علیه الرحمه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶ - ابن یمین فریومدی خراسانی
وهُوَ امیر محمود بن یمین الدین محمود فریومدی الطغرایی، در اخلاق حمیده و اوصاف پسندیده مشهور و در کمالات صوری و معنوی در السنه و افواه مذکور. از سالکان واصل و عارفان کامل. استفاضهٔ فیوضات الهیه نموده و خود در سلک حکما و عقلا مندرج بود. تحصیل معاش از رهگذر زراعت و دهقانی فرمودی و هرچه داشتی مصروف درویشان نمودی. دیوان حکمت توأمانش در سنهٔ ۷۴۳ در جنگ سربداران از میان رفته. لهذا اشعارش کم یاب و این ابیات از نتایج طبع آن جناب است:
مِنْقطعاته فی الحکمة و الموعظه
آشنایی خلق درد سر است
منقطع باش تا ندانندت
به در کس مرو ز بهرِ طمع
تا ز در همچو سگ نرانندت
گر شوی گوشه گیر چون ابرو
بر سرِ دیدهها نشانندت
این همه جد و جهد حاجت نیست
آنچه روزیست میرسانندت
٭٭٭
زدم از کتم عدم خیمه به صحرایِ وجود
از جمادی به نباتی سفری کردم و رفت
بعد از آنم کشش نفس به حیوانی برد
چون رسیدم به وی از وی گذری کردم و رفت
بعد از آن در صدفِ سینهٔ انسان به صفا
قطرهٔ هستی خود را گهری کردم و رفت
با ملایک پس از آن صومعهٔ قدسی را
گرد برگشتم و نیکو نظری کردم و رفت
بعد از آن ره سوی او بردم و چون ابن یمین
همه او گشتم و ترک دگری کردم و رفت
دو قرص نان اگر از گندم است وگر از جو
دو تای جامه اگر کهنه است وگر از نو
چهار گوشهٔ دیوار خود به خاطرِ جمع
که کس نگوید از این جای خیز و آنجا رو
هزار مرتبه بهتر به نزد ابن یمین
ز فرِّ مملکتِ کیقباد و کیخسرو
٭٭٭
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای
یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی
بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود
روی و نان جوی از یهود وام کنی
هزار بار از آن بِه که از پی خدمت
کمر ببندی و بر مردکی سلام کنی
رباعی
آن کز پی وصل او به جان میپویم
او با من و من جمله جهان میجویم
نی نی که من اویم و من واو را من
از تنگ مجالی سخنی میگویم
رباعی
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کند
با هرچه رضایِ او در آن نیست مکن
یا راضی شو به هرچه او با تو کند
گویند که چون ابن یمین رحلت مینمود شب به تلاوت مشغول شد تا هنگام فوت رسید و این رباعی گفته به جوارِ رحمت حق پیوست. صبح این رباعی را بر سر سجادهاش یافتند:
منگر که دل ابن یمین پرخون شد
بنگر که ازین سرایِ فانی چون شد
مصحف به کف و چشم به ره، روی به دوست
با پیکِ اجل خنده زنان بیرون شد
مِنْقطعاته فی الحکمة و الموعظه
آشنایی خلق درد سر است
منقطع باش تا ندانندت
به در کس مرو ز بهرِ طمع
تا ز در همچو سگ نرانندت
گر شوی گوشه گیر چون ابرو
بر سرِ دیدهها نشانندت
این همه جد و جهد حاجت نیست
آنچه روزیست میرسانندت
٭٭٭
زدم از کتم عدم خیمه به صحرایِ وجود
از جمادی به نباتی سفری کردم و رفت
بعد از آنم کشش نفس به حیوانی برد
چون رسیدم به وی از وی گذری کردم و رفت
بعد از آن در صدفِ سینهٔ انسان به صفا
قطرهٔ هستی خود را گهری کردم و رفت
با ملایک پس از آن صومعهٔ قدسی را
گرد برگشتم و نیکو نظری کردم و رفت
بعد از آن ره سوی او بردم و چون ابن یمین
همه او گشتم و ترک دگری کردم و رفت
دو قرص نان اگر از گندم است وگر از جو
دو تای جامه اگر کهنه است وگر از نو
چهار گوشهٔ دیوار خود به خاطرِ جمع
که کس نگوید از این جای خیز و آنجا رو
هزار مرتبه بهتر به نزد ابن یمین
ز فرِّ مملکتِ کیقباد و کیخسرو
٭٭٭
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای
یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی
بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود
روی و نان جوی از یهود وام کنی
هزار بار از آن بِه که از پی خدمت
کمر ببندی و بر مردکی سلام کنی
رباعی
آن کز پی وصل او به جان میپویم
او با من و من جمله جهان میجویم
نی نی که من اویم و من واو را من
از تنگ مجالی سخنی میگویم
رباعی
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کند
با هرچه رضایِ او در آن نیست مکن
یا راضی شو به هرچه او با تو کند
گویند که چون ابن یمین رحلت مینمود شب به تلاوت مشغول شد تا هنگام فوت رسید و این رباعی گفته به جوارِ رحمت حق پیوست. صبح این رباعی را بر سر سجادهاش یافتند:
منگر که دل ابن یمین پرخون شد
بنگر که ازین سرایِ فانی چون شد
مصحف به کف و چشم به ره، روی به دوست
با پیکِ اجل خنده زنان بیرون شد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۶ - انوری ابیوردی
حکیم اوحدالدین از فضلای زمان و از حکمای اوان خود بوده. ظهورش در انتهای ملک ملکشاه و ابتدای دولت سلطان سنجر سلجوقی بوده و مداحی آن سلطان را نموده. در طریق شعر و شاعری طرزی مرغوب و طوری مطلوب داشته و در این سیاق همت بر تتبع ابوالفرج رونی میگماشته. با رشید الدین وطواط و ادیب صابر و امیر معزی و جمعی از فصحایِ شعرای آن عهد معاصر بوده. ادیب را تمجید نموده. در فن ریاضی مهارت کلی حاصل کرده و مردم را به احکام وی وثوق بوده. حکم به طوفان بادی کرده و تخلف یافته و ابنای زمان برو شوریدند. گویند ظهور جنگیزخان را ما دل به آن حکم داشتند که طوفان وار باعث ویرانی دیار گردید. به هر صورت به اغوای حکیم سوزنی سمرقندی، فتوحی شاعر با وی کید کرده قطعه در هجو بلخ گفته و به نام حکیم شهرت داد. بلخیان از حکیم رنجیده و حکیم را از بلخ اخراج کردند. آخر یافتند که قطعه از فتوحی است و اکنون در دیوان حکیم مینویسند. غرض، احوال و اقوال او مشهور عالم است و اشعارش شاعران را مسلم. در تذکرهها اشعار حکیم مندرج است و دیوانش هم بسیار. اما چون فقیر بیشتر اشعاری که متضمن حقیقتی و نصیحتی است قلمی مینماید و از ابیات شاعرانه چشم میپوشد، از ضبط قصاید و مدایح معذور است. به چند بیتی حکیمانه از عالم نصایح و چند قطعه حاکی بر حکمت و موعظه و قناعت اکتفا کرده و العذر عِندالکرام مقبول. گویند در اواخر حال تائب شد. سلطان او را طلب کرده، حکیم نپذیرفت و این قطعه را که در صفت تجرد خود گفته و مطلعش این است. به سلطان فرستاد:
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
ای آخره. غرض، وفات جناب حکیم در سنهٔ ۵۷۵.
مِنْقصایدِهِ فی الحکمه
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلافِ رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بندِ حوادث ورای چون و چراست
اگرچه نقشِ همه امهات میبندند
درین سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که در این نقشها همی بینی
ز خامه است که در دستِ جنبش آباست
به دست ما چو ازین حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کاین گوژپشتِ مینا رنگ
چگونه مولعِ آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دورِ او واقف
نه هیچ دیده بر اسرارِ حکم او بیناست
مِنْقطعاته فی الحکمه
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوماً و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری ورز حرص و آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
ولیکن از طریقِ آرزو پختن خرد داند
که با بختِ زمرد برنیاید دیدهٔ مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یأجوج تمنا رخنه در سد ولو شئنا
به استعداد یابد هر که ار ناچیزکی یابد
نه اندر بدوِ فطرت پیش از این کان الفتی طِیِنا
بلی از جاهدوا یک سر به دست تست این رشته
ولیک از جاهَدُوا هم برنخیزد هیچ، بی فِیْنا
ایضاً وله رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ
نزد طبیبِ عقل مبارک قدم شدم
حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاطِ آرزو
محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است
سوءالمزاج حرص اثر کرده در قوا
ای دل به عون مسهل سقمونیایِ صبر
وقت است اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود ازین میانه اگر حُقنهٔ دل است
اول قدم ز اکل فضول است احتما
٭٭٭
درین دو روزه توقف که بو که خود نَبُوَد
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب
مرا خدای تعالی ز آسیایِ فراز
که عقل حاصل آن درنیاورد به حسیب
چو میدهد همه چیزی به قدر حاجت من
چنانکه بی خبر سیب ماه، رنگ به سیب
هزار بار اگر عمر من بود به مثل
مرا نیاز نباید به آسیای نشیب
دو نعمت است مرا کان ملوک را نبود
به روز راحت شکر و به شب ز رنج شکیب
فِی الشّکایةِ عَن اَبْناءِ الزّمانِ
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمیداند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانش است
چند گویی فتح بابی کو و یارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخِ کمال ازخاکِ آدم برکشید
تو زنخ میزن که در من کنج نقصانی کجاست
خاک را طوفان اگر عقلی دهد وقت آمده است
ای دریغا داعیی چون نوح و طوفانی کجاست
سلطان زمان انوری را طلب کرده در جواب اونوشته
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب من است
هر چه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب من است
رحل و اجزا نان خشک برو
گرد خوان من و کباب من است
قلم کوته و صریرِ خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب من است
شیشهٔ حِبر من که بادا پُر
پیش من شیشهٔ شراب من است
خرقهٔ صوفیانهٔ ازرق
از هزار اطلس انتخاب من است
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب من است
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی خاک و آب من است
نیست مر بنده را زبانِ جواب
جامه و جایِ من جواب من است
وله رحمة علیه
برترین پایه مرد را عقل است
بهترین مایه مرد را تقوی است
بر جمادات فضل آدمیان
هیچ بیرون ازین دو معنی نیست
چون ازین هر دو مرد خالی گشت
آدمی و بهیمه هر دویکی است
کافران را که آدمی نسبند
نصّ بَلْهُمْاَضّل ازین معنی است
وله
آلودهٔ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نان است
راضی نشود به هیچ بی نفسی
هر نفس که از نفوس انسان است
ای نَفسْبه رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزان است
شک نیست که هر که چیزکی دارد
و آن را بدهد طریقِ احسان است
لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسان است
چندان که مروت است در دادن
در ناستدن هزار چندان است
ایضاً مِن قطعاته
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنی
برجست و بر دوید بروبر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند روزهای
گفتا که هست عمر من افزونتر ازدویست
گفتا به بیست روز من از تو گذشتهام
با من بگو که کاهلیت از برای چیست
گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ گفت
کاکنون نه روز جنگ ونه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
معلوم میشود به تو نامرد و مرد کیست
٭٭٭
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه گردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دوبار
جانب شهر آمدی از سوی دشت
گفتی ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب وبُعد ازین زرینه طشت
قاقم و قندز به سرما پنج و چار
توزیِ کتّان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بی برگی چه گشت
راحت هستی و رنجِ نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
٭٭٭
هرکه به ورزیدنِ کمال کند روی
شیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزد
زلزلهٔ حرص اگر ز هم ببرد کوه
گرد قناعت ز آستانش بلرزد
رفعت اهل زمانه کسب کند آنک
صحبتِ اهل زمانه هیچ نیرزد
در قناعت و آزادی گوید
من و آن نفس که با قحبهٔ رعنای جهان
چون خسان عشق نبازم نه به سهوونه به عمد
قدرتِ دادن اگر نیست مرا باکی نیست
قدرتِ ناستدن هست وللّه الحمد
٭٭٭
خدای کار چو بر بندهای فرو بندد
به هرچه دست زند رنجِ دل بیفزاید
وگر مطیع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نزار باز آید
چو اعتقاد کند کر کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حلّ و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
٭٭٭
آن کس که به صد خون جگر شد هنر آموخت
وز دور قمر گوبنشین خونِ جگر خور
پیغامِ زنان میبر و دیبایِ به زرپوش
یا مسخرگی میکن و حلوای شکرخور
٭٭٭
انوری چند از قبول عامه بهرِ ننگ شعر
راه حکمت رو، قبولِ عامه گو هرگز مباش
٭٭٭
چهار چیز است آیین مردم هنری
که مردم هنری نیست زین چهار بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیک نامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دلِ دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
سه دیگر آنکه زبان را به گاهِ گفتنِ بد
نگاهداری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی با تو در جهان بد کرد
چو عذر پیش تو آورد نام آن نبری
در شکایت از فلک و ذَمّ علم گوید
ای خواجه مکن تا بتوانی طلبِ علم
کاندر طلبِ راتب یک روزه بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔکنجی و کتابی برِ عاقل
بهتر که دو صد گنج و بسی کام روانی
گر بی خردان قیمتِ این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصّع
موسی و کلیم اللّه و چوبی و شبانی
فِی الحکمة
صفّهای را نقش میکردندنقاشان چین
بشنواین معنی کزین بهتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمهای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمهای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفّهای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری ار آن نیمهٔ پرنقش نتوانی شدن
جهد میکن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
٭٭٭
عادت کن از جهان سه خصلت را
ای خواجه وقت مستی و هشیاری
دانی که چیست آن، بشنو از من
رادی و راستی و کم آزاری
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
ای آخره. غرض، وفات جناب حکیم در سنهٔ ۵۷۵.
مِنْقصایدِهِ فی الحکمه
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلافِ رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بندِ حوادث ورای چون و چراست
اگرچه نقشِ همه امهات میبندند
درین سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که در این نقشها همی بینی
ز خامه است که در دستِ جنبش آباست
به دست ما چو ازین حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کاین گوژپشتِ مینا رنگ
چگونه مولعِ آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دورِ او واقف
نه هیچ دیده بر اسرارِ حکم او بیناست
مِنْقطعاته فی الحکمه
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوماً و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری ورز حرص و آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
ولیکن از طریقِ آرزو پختن خرد داند
که با بختِ زمرد برنیاید دیدهٔ مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یأجوج تمنا رخنه در سد ولو شئنا
به استعداد یابد هر که ار ناچیزکی یابد
نه اندر بدوِ فطرت پیش از این کان الفتی طِیِنا
بلی از جاهدوا یک سر به دست تست این رشته
ولیک از جاهَدُوا هم برنخیزد هیچ، بی فِیْنا
ایضاً وله رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ
نزد طبیبِ عقل مبارک قدم شدم
حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاطِ آرزو
محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است
سوءالمزاج حرص اثر کرده در قوا
ای دل به عون مسهل سقمونیایِ صبر
وقت است اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود ازین میانه اگر حُقنهٔ دل است
اول قدم ز اکل فضول است احتما
٭٭٭
درین دو روزه توقف که بو که خود نَبُوَد
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب
مرا خدای تعالی ز آسیایِ فراز
که عقل حاصل آن درنیاورد به حسیب
چو میدهد همه چیزی به قدر حاجت من
چنانکه بی خبر سیب ماه، رنگ به سیب
هزار بار اگر عمر من بود به مثل
مرا نیاز نباید به آسیای نشیب
دو نعمت است مرا کان ملوک را نبود
به روز راحت شکر و به شب ز رنج شکیب
فِی الشّکایةِ عَن اَبْناءِ الزّمانِ
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمیداند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانش است
چند گویی فتح بابی کو و یارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخِ کمال ازخاکِ آدم برکشید
تو زنخ میزن که در من کنج نقصانی کجاست
خاک را طوفان اگر عقلی دهد وقت آمده است
ای دریغا داعیی چون نوح و طوفانی کجاست
سلطان زمان انوری را طلب کرده در جواب اونوشته
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب من است
هر چه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب من است
رحل و اجزا نان خشک برو
گرد خوان من و کباب من است
قلم کوته و صریرِ خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب من است
شیشهٔ حِبر من که بادا پُر
پیش من شیشهٔ شراب من است
خرقهٔ صوفیانهٔ ازرق
از هزار اطلس انتخاب من است
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب من است
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی خاک و آب من است
نیست مر بنده را زبانِ جواب
جامه و جایِ من جواب من است
وله رحمة علیه
برترین پایه مرد را عقل است
بهترین مایه مرد را تقوی است
بر جمادات فضل آدمیان
هیچ بیرون ازین دو معنی نیست
چون ازین هر دو مرد خالی گشت
آدمی و بهیمه هر دویکی است
کافران را که آدمی نسبند
نصّ بَلْهُمْاَضّل ازین معنی است
وله
آلودهٔ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نان است
راضی نشود به هیچ بی نفسی
هر نفس که از نفوس انسان است
ای نَفسْبه رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزان است
شک نیست که هر که چیزکی دارد
و آن را بدهد طریقِ احسان است
لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسان است
چندان که مروت است در دادن
در ناستدن هزار چندان است
ایضاً مِن قطعاته
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنی
برجست و بر دوید بروبر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند روزهای
گفتا که هست عمر من افزونتر ازدویست
گفتا به بیست روز من از تو گذشتهام
با من بگو که کاهلیت از برای چیست
گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ گفت
کاکنون نه روز جنگ ونه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
معلوم میشود به تو نامرد و مرد کیست
٭٭٭
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه گردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دوبار
جانب شهر آمدی از سوی دشت
گفتی ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب وبُعد ازین زرینه طشت
قاقم و قندز به سرما پنج و چار
توزیِ کتّان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بی برگی چه گشت
راحت هستی و رنجِ نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
٭٭٭
هرکه به ورزیدنِ کمال کند روی
شیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزد
زلزلهٔ حرص اگر ز هم ببرد کوه
گرد قناعت ز آستانش بلرزد
رفعت اهل زمانه کسب کند آنک
صحبتِ اهل زمانه هیچ نیرزد
در قناعت و آزادی گوید
من و آن نفس که با قحبهٔ رعنای جهان
چون خسان عشق نبازم نه به سهوونه به عمد
قدرتِ دادن اگر نیست مرا باکی نیست
قدرتِ ناستدن هست وللّه الحمد
٭٭٭
خدای کار چو بر بندهای فرو بندد
به هرچه دست زند رنجِ دل بیفزاید
وگر مطیع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نزار باز آید
چو اعتقاد کند کر کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حلّ و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
٭٭٭
آن کس که به صد خون جگر شد هنر آموخت
وز دور قمر گوبنشین خونِ جگر خور
پیغامِ زنان میبر و دیبایِ به زرپوش
یا مسخرگی میکن و حلوای شکرخور
٭٭٭
انوری چند از قبول عامه بهرِ ننگ شعر
راه حکمت رو، قبولِ عامه گو هرگز مباش
٭٭٭
چهار چیز است آیین مردم هنری
که مردم هنری نیست زین چهار بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیک نامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دلِ دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
سه دیگر آنکه زبان را به گاهِ گفتنِ بد
نگاهداری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی با تو در جهان بد کرد
چو عذر پیش تو آورد نام آن نبری
در شکایت از فلک و ذَمّ علم گوید
ای خواجه مکن تا بتوانی طلبِ علم
کاندر طلبِ راتب یک روزه بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔکنجی و کتابی برِ عاقل
بهتر که دو صد گنج و بسی کام روانی
گر بی خردان قیمتِ این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصّع
موسی و کلیم اللّه و چوبی و شبانی
فِی الحکمة
صفّهای را نقش میکردندنقاشان چین
بشنواین معنی کزین بهتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمهای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمهای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفّهای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری ار آن نیمهٔ پرنقش نتوانی شدن
جهد میکن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
٭٭٭
عادت کن از جهان سه خصلت را
ای خواجه وقت مستی و هشیاری
دانی که چیست آن، بشنو از من
رادی و راستی و کم آزاری