عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۸ - باقی تبریزی علیه الرحمه
اسمش میر عبدالباقی. از فضلای زمان خود افضل، و از حکمای اوان خود اکمل. در نگارش خط ثلث مسلم بود وصیت کمالاتش در اقطار عالم و اسماع بنی آدم منتشر و با شاه عباس ماضی صفوی معاشر. در وقت بنیاد مسجد جامعِ جدیدِ عباسی شاه مغفور به جهت نوشتن کتابهٔ مسجد او را از بغداد به اصفهان طلبید. سید به سبب استغنای ذاتی قبول ننمود. ساکن بغداد و از عالم آزاد بود. بعد ازگرفتن بغداد او را به اصفهان آورده، کتابهٔ مسجد را نوشت. این بیت و دو رباعی از اوست:
ای قدم ننهاده هرگز از دلِ تنگم برون
حیرتی دارم که چون در هردلی جا کرده‌ای
رباعی
محنت کش روزگار خویشم چه کنم
درماندهٔ اضطرار خویشم چه کنم
دور است ز جبر اختیارم اما
مجبور به اختیار خویشم چه کنم
٭٭٭
در کوی جهان چنگ هوس ساز مکن
خودبینی و خودفروشی آغاز مکن
گر کامِ دلت نشد میسر مستیز
از بهر نیاز آمده‌ای ناز مکن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۱ - جمال اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه
اسمش عبدالرزاق و در فضایل و کمالات یگانهٔ آفاق. جامع علوم معقول و منقول. والد کمال الدین اسماعیل اصفهانی است. از تصوف و حکمت بهره‌‌ای وافی و حاصل وافر دریافته. ایام عمر خود را به عزلت و مجاهدت می‌گذرانیده. فاضلی است نحریر و ادیبی است بی نظیر. فرزانه‌ای است هوشیار و سخنوری است بزرگوار. در اغلب فنون اهل حرفت نهایت قدرت داشته. دیوانش قریب به بیست هزار بیت. این چند شعر از قصاید اوست:
قصیده در نصیحت و موظعه و تحقیق و حکمت
الحذر ای غافلان زین وحشت آباد الحذر
الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ای عجب دلتان نبگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن زین آب‌های ناگوار
عرصهٔ نادلگشا و بقعهٔ نادلپسند
قرصهٔ ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید
کام در وی ناروا راحت در او ناپایدار
ماه را ننگ محاق و مهر را نقص کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه، خصم
جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
نرگسش بیمار بینی لاله‌اش دل سوخته
غنچه‌اش دل تنگ یابی و بنفشه سوگوار
ای تو محسود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجودِ ملک هم دیو را گشتی شکار
زیر تو گرد است بالا دود، بگریز از میان
پیش از آن کز دود و گردت دیده‌ها گردد فگار
تو چنین بی برگ در غربت به خواری تن زده
وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
خوش دلی خواهی نبینی بر سرِ چنگالِ شیر
عافیت خواهی نیابی در بنِ دندان مار
بوده‌ای‌یک‌قطره‌آب‌وپس شوی یک مشت خاک
در میانه چیست این آشوب چندین کارزار
قوت پشه نداری جنگ با پیلان مجوی
هم دل موری نه‌ای، پیشانی شیران مخار
چند خواهی بود در مطمورهٔ کون وفساد
یک رهی برنه قدم بر بام این نیلی حصار
تا چو روح صِرف گردی بر حقایق کامران
تا چو عقل محض گردی بر دقایق کامکار
تا کی این حال مزور را باید رفت راه
تا کی این قال مزخرف کار باید کرد کار
تو به چشم خویشتن بس خوبرویی لیک باش
تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه‌وار
لطمه‌ای از شیر مرگ و زین پلنگان یک جهان
قطره‌ای از بحر قهر و زین نهنگان صدهزار
ظلم صورت می‌نبندد در قیامت ورنه من
گفتمی اینک قیامت نقد و دوزخ آشکار
در تصدیق واقعهٔ قیامت گفته
چو درنوردد فراش امر کن فیکون
سرای پردهٔ سیماب رنگ آینه گون
مکونات همه داغ نیستی گیرند
که کس نماند از ضربت زوال مصون
مخدرات سماوی تتق براندازند
به جای مانند این هفت غرفهٔ مدهون
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حُلّه پوشد صبح از نسیج سقلاطون
عدم بگیرد ناگه عنانِ دهرِ شموس
فنا درآرد در زیر ران جهان حرون
فلک به سر برد او را و شغل کون و فساد
قمر به سر برد او را و عاد کالعرجون
چهار مادر کون از قضا عقیم شوند
به صلب هفت پدر در سلاله گردد خون
ز روی چرخ بریزد قراضه‌های نجوم
ز زیر خاک بر افتد ذخیرهٔ قارون
چهار قابله، شش ماشطه، سه طفل حدوث
سبک گریزند از رخنهٔ عدم بیرون
طلاق جویند ارواح از مشیمهٔ خاک
از آنکه کفو نباشند این شریف آن دون
نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف
نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون
به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم
به رقص و ضرب و به ایقاع کوه‌ها مأذون
همه زوال پذیرد جز که ذات خدا
قدیم و قادر و حی و مدبر و بی چون
چو خطبهٔ لِمَنِ الْمُلْک بر جهان خواند
نظام ملک ازل با ابد شود مقرون
ندا رسد سوی اجزایِ مرگ فرسوده
که چند خواب فنا گر نخورده‌اید افیون
برون جهند ز کتم عدم عظام رمیم
که مانده بود به مطمورهٔ عدم مسجون
همی گراید هر جزو سوی مرکز خویش
که هیچ جزو نگردد ز جزوِ خویش فزون
عظام سوی عظام و عروق سوی عروق
جفون به سوی جفون و عیون به سوی عیون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو دردمند به ناقور لشکر ارواح
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون
به قصر جسم درآرند باز هودج روح
سوار قالب بار دگر شود مسکون
پس آنگهی به صواب و عقاب حکم کنند
به حسب کردهٔ خود هریکی شود مرهون
یکی به حکم ازل مالک نعیم ابد
یکی به سبق قضا هالکِ عذابِ الهَوْن
هر آنکه معتقدش نیست این بود جاهل
اگر حکیم ارسطالس است و افلاطون
قطعه
مرد باید که راستگو باشد
گر ببارد بلا برو چو تگرگ
سخن راست، گو، مترس که راست
نبرد روزی و نیارد مرگ
٭٭٭
تماشاگاه جانت بس فراخست
اگر زین تنگنا بیرون جهی به
ز عقل و دانشت کاری نیاید
برو هم ابلهی کن کابلهی به
رباعی
درپای دلم ز عشق تو صد دام است
امید من سوخته دل بس خام است
آنرا که تویی یار چه بی یار کس است
وان را که تویی دوست چه دشمن کام است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۶ - حسامی خوارزمی علیه الرّحمة
چون در قراکولِ خوارزم توطن کرده بوده به حسامی قراکولی شهرت نموده. مردی عالی مشرب و نیکو مذهب. مجرد و موحد و قناعت کیش بوده. در مدت شصت و سه سال عمر از ملبوسات به دوکَپَنک قناعت نموده. با وجود این محمد خان شیبانی در وقت ارادهٔ تسخیر خراسان به دیدن بابا حسامی رفته. بابا بنا بر استغنای طبع اصلاً به وی التفات و اعتنا نکرده به دوختن کپَنَک خود مشغول بود و این بیت را بدیهةً گفته، بر محمد خان فروخواند و خان مذکور در حیرت فروماند:
حسامی را ز شاهان مجازی نیست پروایی
چراکز بخیه‌های ژنده،او هم لشکری دارد
بالجمله جناب بابا در سنهٔ ۹۲۳ در قراکول به جوار رحمت حق پیوست. از اشعار اوست:
بجو ای دیده در دریای دل آن دُرّ دلجو را
در آبت غوطه خواهم داد تا پیدا کنی او را
وله ایضاً
هرکس که رسد بر سر آن کوی کشندش
زنهار حسامی برس و مگذر از آنجا
عالم آب چو بیرون برد از دل غم را
غم نداریم اگر آب برد عالم را
محبت باعث رسوایی بسیار می‌گردد
به کویِ عشق اگر جبریل آید خوار می‌گردد
همچو نی در غم او چهرهٔ زردی دارم
گر بنالم عجبی نیست که دردی دارم
از هرچه بدو میلِ دلِ غافل ماست
جز حیرت و حسرت چه دگر حاصل ماست
سبحان اللّه همه خوشی‌های جهان
گویی ز برای ناخوشیِّ دلِ ماست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۰ - خاقانی شیروانی
وهُوَ افضل الدین ابراهیم بن علی النجار الحقایقی. کنیتش ابی بدیل است و بی بدل و عدیل است. حکیمی است فاضل و فاضلی است کامل. شاعری است عاقل و سالکی است واصل. خود گوید:
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را
بدین دلیل پدر نام من نهاده بدیل
بدین مضمون در قطعات دیگر هم فرموده است. در بدایت، حقایقی تخلص می‌کرد. چون به توسط ابوالعلای گنجوی به خاقان کبیر شروان شاه رسید، خاقانی تخلص گزید. بالجمله از فحول شعرا محسوب و در فن سخن او را طرزی مرغوب. مدت‌ها به سبب میل به اهل اللّه و ترک مناصب و جاه محبوس بود. آخر الامر سالک مسلک تجرید وناهج منهج تفرید گشته و در سنهٔ ۵۲۹ در سرخاب تبریز درگذشت. مثنوی تحفة العراقین که در عرض راه حجاز به نظم آورده با دیوانش مکرر ملاحظه شده است. ابلغ البلغا و افصح الفصحای طریق خود است. او را کمالاتی است که نسبت بدان، شاعری، دون پایهٔ اوست. تیمّناً و تبرّکاً چند بیتی از قصاید عالیه‌اش که در حقایق و مواعظ گفته ایراد می‌شود:
و مِنْقصایده
عشق بیفشرد پا بر نمطِ کبریا
برد به دستِ نخست هستی ما را زما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او زحمتِ ما و شما
٭٭٭
طفلی هنوز و بستهٔ گهوارهٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جان از درون به فاقه و تن از برون به عیش
دیوِ لعین به هیضه و جمشید ناشتا
امروز سکه ساز که دلدار ضربِ تست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون دوا طلب که مسیح تو بر زمیست
کانگه که شد به سوی فلک فوت شد دوا
جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسید
شاه دل تو تا کند این کاخ را رها
رخشِ ترا بر آخورِ سنگینِ روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
در رکعت نخست گرت رفت غفلتی
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
بیمار به، سواد دل اندر نیاز عشق
مجروخ به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذایِ اوست
از عشق روزه دار تو در دوزخ و هوا
در این زمان سرای جهان نیست جای دل
دیر ازکجاو خلعت بیت اللّه از کجا
فتراک عشق بند به دنبال عقل از آنک
عیسی‌ات دوست به که حواریت آشنا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاکِ ره به کف آید نه کیمیا
گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کویِ دین
گر بی چراغ عقل روی راه انبیاء
اول به پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آمد به ابتدا
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگهِ صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
آن کتف بیوراسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیریست ژنده پوش
بر فقردست زن که عروسی است خوش لقا
تو توسنی و رایض تو قول لااله
تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا
و لَهُ قُدِّسَ سِرُّه العزیز
به ترش و تلخ رضا ده بخوانِ گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
جهان به بوالعجبی تا کی‌ات نماید لعب
به هفت مهرهٔ زرین و حقّهٔ مینا
ترا به حقه و مهره فریفتند از آن
چو حقه بی دل و مغزی چو مهره بی سر و پا
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صفا
در بیان سیر و سلوک و طریقت خود در بیست و پنج سالگی گفته
مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشره سر زانو دبستانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تأویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
نه‌چون‌نایش زبان بایدنه چون بربط زبان دانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه‌شیطان‌ماندووسواسش‌نه آدم ماند و عصیانش
درین تعلیم شد عمر وهنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد ز دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می‌دارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
مگرمی‌خواست تا مرتد شود نفس از سرِ عادت
ورا آن سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چاردیواری به خاکش کردم و از خون
سرِ گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک آلوده رضوانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش
به‌خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بودو رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستگانی داد جام خاص خورسندی
که‌خاک‌جرعه‌چین‌شدخضروجرعه آب حیوانش
چومرغ آمیخت باعقلی نه سرماندو نه دستارش
چودزد آویخت در باری نه خرماند و نه پالانش
فلک‌هم‌تنگ‌چشمی‌دان‌که‌برخوان‌دفع مهمان را
زروزوشب سگی بسته است خوانسالار ایوانش
نترسی زین سگِ ابلق که درانده است پیش ازتو
بسی شیران دندان خای پی کرده است دندانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیو انسی را
بکش یا بنده کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کارفرمایت به باغ انس خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار وبرهانش
که‌خوش‌نبودچوشاهنشه ز غربت وا به ملک آید
بمانده خواجگان دربند و او فارغ ز دیوانش
نه درویش است هر کو تاج سلطانی هوس دارد
که‌درویش‌آنکه‌سلطانی‌ودرویشی‌است یکسانش
وگر صف خاصتر بینی درو درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
چودرویشی،به‌درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا بهر جزا کردن رباخواریست در همت
که یک بدهی وانگه ده جزا خواهی ز یزدانش
میالا گر توانی دست ازین آلایش گیتی
که‌دنیاسنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هرکه ضعف نالان تر قویتر زخم پیکانش
حذرکن ز آه مظلومان که بیدار است خون باران
تو خوش خفته به بالین تو آید سیل بارانش
ز تعجیل قضای بد پناهی ساز کاندر وی
به‌خاک‌افکنده‌ای‌داری که لرزد عرش ز افغانش
چو بیژن داری اندر چَهٔ مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
مخورباده‌که‌آن‌خونی‌است کزشخص جوانمردان
زمین‌خورده‌است‌وبیرون داده از خاک رزستانش
اشارة الی توحید الوجودی
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تا که نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا خواستن
عیسی و انگه به وام نیل و بقم داشتن
ایضاً لَهُ در هنگام دیدن ایوان مداین و طاق کسری در بی ثباتی دنیا گفته
هان ای دل عبرت بین از دیده نگه کن هان
ایوان مداین را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبان اشک آوازه ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن دنیا
جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان
گویی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید
خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
این هست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان
از اسب پیاده شو بر خاک زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چونعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته ز پی دوران
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهٔ فرمان
مست‌است‌زمین‌زیراک خورده است به جای می
در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان
بس پند که بودآنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پند نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یک سر با خاک شده یکسان
گفتی به کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان
خونِ دل شیرین است این می که دهد رزْبُنْ
ز آب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان
از خونِ دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو این مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
و لَهُ ایضاً نوّر اللّه مَرقَده
دهر سیه کاسه‌ایست ما همه مهمانِ او
بی نمکی تعبیه است در نمکِ خوانی او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسفِ خود را برآر از چَهِ زندانِ او
دل که کنون بیدقی است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابانِ او
نیست ازین خاک و گل ز آب و هوانیست دل
کاتش بازی کند شیرِ نیستانِ او
دل از تعلیم غم پیچد معاذاللّه که بگذارم
که غم پیر دبستان است و دل طفل دبستانی
چو آزادند درویشان ز آسیب گران باری
چو محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کو را بود رنجِ دل آشوبی
خوشا درویشیان کو را بود گنج تن آسانی
پس ازسی‌سال روشن گشت برخاقانی این معنی
که‌سلطانیست درویش و درویشی است سلطانی
مِنْ قطعاته فی النصیحة
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست
کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست
گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست
با کیدِ روزگار به جز ابلهیش نیست
هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک
از دام برفراز زمین آگهیش نیست
خاقانیا ز نان طلبی آبِ رخ مریز
کان حرص کابِ رخ برد آهنگ جان کند
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید
با آدمی مطالبهٔ نان همی کند
بس مورکان به بردن نان ریزه‌ای ز راه
پی سودهٔ کسان شود و جان زیان کند
آن طفل بین که ماهیکان چون کندشکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص بر سرِ کار دهان کند
و له مِنْ مثنوی تحفة العراقین
آن کس که به زرقوی است رایش
زر بنده شمر نه زر خدایش
زر چیست جز آتشی فسرده
خاکی بیمار بلکه مرده
لعل ارچه شراره‌ایست خوش رنگ
خونیست فسرده در دلِ سنگ
مرد از پی لعل و زر نپوید
طفل است که زرد و سرخ جوید
چند از من و من سخن فزودن
خود قبلهٔ راه خویش بودن
حُجّاب غیور گرد درگاه
تو بار طلب نَعُوْذُ بِاللّه
پرگارِ قَدَر چو واگشادند
اول نقط زمین نهادند
گردون ز زمین جلال گیرد
خط هم ز نقط کمال گیرد
در فضیلت خاک و نعت خواجهٔ لَوْلاک گوید
صفوت ز صفات خاکیان خاست
فَضَّلْنا خاصِّ خاکدان راست
خاکست امیر هر عناصر
خاک است امین هر جواهر
دل آیینهٔ دو رویِ پاک است
وان آینه را غلاف خاک است
رویی سویِ آن سرایِ پاکی
رویی سویِ این بساط خاکی
این چرخ زدن که آسمان راست
خاص از پی طوف خاکیان راست
گردون ز قضا شبی بها یافت
کاقبال رکاب مصطفی یافت
پس خاک شریف‌تر ز افلاک
کارامش مصطفاست در خاک
یک ره به حریم خاک پیوند
زین گنبد آبگینه تا چند
برده است سبق به دولتِ خاک
چارم کشور ز هفتم افلاک
سرها بینی کلاه در پای
در مشهد مرتضی زمین سای
جان ها بینی چو نخل در جوش
بر خاک امیر نحل مدهوش
رضوان به دو عید اضحی و فطر
از خاک مقدسش برد عطر
جنت رقمی ز رتبتِ اوست
تبت اثری ز تربت اوست
ز آن نافه که آهو آورد بر
خاک اسداللّه است بهتر
کان خون کثیف تیره ناک است
وین خاک لطیف نور پاک است
در خطاب به جناب خضرؑو جواب آن جناب به این کلام
ای حافظ بحر و بحر حکمت
ای خازن کوه، کوه عصمت
ما را خبری ده ای فلک پی
کاین شیب و فراز را فنا کی
جان‌ها که جواهر قدیم‌اند
در عرضگه امید و بیم‌‌اند
زان سوتر پل شدن توانند
یا در پل آتشین بمانند
از ششدر شش جهت توان رست
وز پنجهٔ پنج حس توان جست
این بقعهٔ پست نیلگون چیست
این چتر بلند سرنگون چیست
این دایره کی نشیند از پای
این نقطه چگونه خیزد از جای
پس گفت که این چه دیو بوده است
کز پردهٔ کج رهت نموده است
رو، کاین نه سؤال عارفان است
این خار ره مخالفان است
پا از سرِ این حدیث درنه
فلسی ز هزارفلسفی به
با نص و حدیث و نظم قرآن
یونی نرزد حدیث یونان
قرآن گنج است و تو سخن سنج
هین قربان کرد بر سر گنج
علمی که ز ذوق شرع خالی است
حالی سبب سیاه حالی است
خواهی طیران به طور سینا
پر سست مکن به پور سینا
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند
چون دیدهٔ راه بین نداری
ناید قرشی به از بخاری
از عالم خاک بر گذر پاک
گو خاک به فرق عالم خاک
چرخ است کمان گروهه کردار
گل مهره‌ای اندرو گرفتار
بر مهرهٔ گل مساز منزل
کانداختنی است مهرهٔ گل
آنها که جهان قدیم دانند
زین نکته که رفت بی نشانند
خاقانی از این سرایِ تزویر
بگریز و رکاب مصطفی گیر
خطاب زمین بوس به حضرت خاتم النبیینؐ
ای جود تو نیم عطسه داده
زو خندهٔ آفتاب زاده
آدم ز خزان چرخ رخ زرد
چون لاله ز ژاله در خوی درد
از تو اثر ربیع دیده
بر جرم خودت شفیع دیده
ادریس به درس چاکرِ تو
تاریخ شناس اخترِ تو
نوح از تو به بحر باز خورده
ملّاحی زورق تو کرده
ابراهیم از تو مهره برده
تا آتش او فرو فسرده
موسی فسرده ره نوشته
آتش خواه از درِ تو گشته
خضر از تو شراب درکشیده
الیاس به جرعه‌ای رسیده
داوود مغنّیِ درِ تو
جم صاحب جیشِ لشکر تو
عیسی ز حواریان خاصت
پرورده به فیض جانِ خاصت
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی ترا پرستار
خاقانی را ز نیم فرمان
از پنجهٔ این عجوزه برهان
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۹ - رفیع الدّین کرمانی
فرزانه‌ای صاحب کمالات صوری و معنوی، از وارستگان و مجردان عهد خود بوده. علی قلی خان لگزی در تذکرهٔ خود این رباعی را به نام نامی وی قلمی نموده است:
با چرخ ستیزه، با فلک جنگ مکن
در زخمهٔ دهر ناله چون چنگ مکن
در خاک زر و در آب دریا گوهر
ضایع نگذارند تو دل، تنگ مکن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۰ - روحی سمرقندی
وهُوَ حکیم ابوبکر بن علی. از فحول شعرا و مداح ملوک غزنویه بوده و نزد رشید وطواط کسب طریقهٔ سخن نموده. مدتها سلاطین را مدحت کرده و در مجلس ایشان به سر برده. در اواخر حال به ترک قربت سلاطین گفته و سلک فرزانگی پذیرفته. از اوست:
قطعه
مرد آزاده به گیتی نکند میل سه کار
تا همه عمر ز آفت به سلامت باشد
زن نگیرد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد
نرود بر درِ ارباب سخا بهر طمع
همه گر حاتم طایی به کرامت باشد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۵ - سنائی غزنوی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ شیخ الحکیم العارف الکامل ابوالمجد مجدود بن آدم الغزنوی. از اعاظم محققین و افاخم مدققین است. عم زادهٔ رضی الدین لالای غزنوی است و مرید شیخ ابویوسف یعقوب همدانی. ظهورش در زمان سلاطین غزنویّه و مدت‌ها مداح سلطان ابراهیم غزنوی بوده. سبب انتباهش در کتب، مسطور و در افواه مذکور. وی را بین الحکما و العرفا پایهٔ اعلی و کمالش از کلامش پیداست. بهرام شاه غزنوی خواست که همشیرهٔ خود را به وی دهد،ابا فرمود و قبول ننمود. مولوی معنوی در شأن او گفته:
ترک جوشی کرده‌ام من نیم خام
از حکیمِ غزنوی بشنو تمام
٭٭٭
عطار، روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی سنائی و عطار آمدیم
همهٔ فضلا و حکما وی را ستوده و به وی اظهار وثوق نموده. الحق سخنانش بی نظیر و بیانش دلپذیر. قطعِ نظر از مراتب فضل و کمال و معرفت در فن شعر استاد است. او را کتابی است معروف و معلوم و به حدیقة الحقایق موسوم. الحق حقیقة الحقایق و حدیقة الحدایق است و به هرچه دروصفش گویند لایق. آن را قرب سالی منظوم فرموده و در سنهٔ ۵۲۵ اختتام نموده، بعضی در آن نسخه طعن کردند. حکیم نسختی از آن به بغداد نزد برهان الدین ابوالحسن علی المعروف به بریان فرستاده. علما فتوی نوشتند که در وی مجال طعن نیست. سلطان آن جماعت را تأدیب بلیغ کرده، حکیم را سوای حدیقه، مثنوی زاد السالکین و طریق التحقیق و سیرالعباد الی المعاد و عقل نامه بر وزن حدیقه می‌باشد. وفات وی درسنهٔ پانصد و چهل و پنج در غزنین واقع شد و این ابیات از آن جناب است:
مِنْقصایده قُدّسَ سِرُّه
مکن‌درجسم‌وجان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هردو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف چه ایمان
به‌هرچ‌ازدوست‌وامانی‌چه‌زشت‌آن‌نقش‌وچه زیبا
گواهِ رهرو آن باشدکه سردش یابی ازدوزخ
نشانِ عاشق آن باشد که خشکش بینی ازدریا
سخن گرراه دین گویی چه سریانی چه عبرانی
مکان کزبهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشدکه هم زاول درآشامی
همه دریایِ هستی را بدان حرف نهنگ آسا
عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملکِ ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود که ازقرآن نصیبت نیست جزحرفی
که از خورشید جزگرمی نبیند چشم نابینا
بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرعمرِابدخواهی
که‌ادریس‌ازچنین مردن بهشتی گشته پیش از ما
چه ماندی بهر مرداری چوزاغان اندرین پستی
قفس بشکن چوطاووسان یکی برپربرین بالا
مگو مغرورغافل را برای امن اونکته
مده محرورِ جاهل را زبهر طبع اوخرما
تو پنداری که بربازیست این ایوان چون مینو
تو پنداری که برهرزه است این میدان چون مینا
نه حرف ازبهر آن آمدکه سوزی زهرهٔ زهره
نه حرف از بهرآن آمدکه دوزی چادرزهرا
چوعلم آموختی از حرص اینک ترس کاندرشب
چودزدی با چراغ آیدگزیده‌تر برد کالا
چوعلمت‌هست‌خدمت‌کن‌چوبی‌علمان‌که‌زشت‌آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحی
چوتن‌جان‌رامزین کن به علم و دین که زشت آید
درون سوشاه عریان وبرون سو کوشک پردیبا
ز طاعت جامه‌ای برساز بهر آن جهان ورنه
چومرگ این جامه بستاندتوعریان مانی و رسوا
ترایزدان همی گوید که دردنیا مخور باده
تراترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان
ولیک از بهرِ تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
مراباری بحمداللّه ز راه حکمت و همت
به سوی خطِّ وحدت بردعقل از خطّهٔ اشیا
نخواهم لاجرم نعمت نه دردنیا نه در جنت
همی گویم به هرساعت چه در سَرّا چه در ضَرّا
که یارب مر سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
مگردان‌عمرمن چون گل که در طفلی شوم کشته
مگردان‌حرصِ‌من چون مل که درپیری شوم برنا
به حرص ارشربتی خوردم مگیرازمن که بدکردم
بیابان بود و تابستان و آب سردو استسقا
به هرچ ازاولیا گفتند اُرْزُقْنی وَوَفِّقْنِی
به هرچ از انبیا گفتند آمَنّا و صَدَّقْنَا
وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ
طلب ای عاشقانِ خوش رفتار
طرب ای شاهدان شیرین کار
تا کی از خانه، هان ره صحرا
تا کی از کعبه هین درِ خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد ازین گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه‌ای و ما هشیار
رخت بردار زین سرای که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولت است و کار آن کار
با چنین چارپای بند بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار
آفرینش نثار فرق تو اند
برمچین چون خسان ز راه نثار
راهِ توحید را به عقل مپوی
دیدهٔ روح را به خار مخار
به خدای ار کسی تواند بود
بی خدای از خدای برخوردار
چه روی با کلاه برمنبر
چه روی با زکام در بازار
ترا مزاجی مگرد در سقلاب
خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
تو میفزای بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت
ریگ در موزه کیک در شلوار
ره رها کرده‌ای از آنی گم
عز ندانسته‌ای از آنی خوار
پاک شو بر فلک چو ابراهیم
گشته از عقل و جان و تن بیزار
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی زبان چون دهانهٔ سوفار
تا ز اول خمش نشد مریم
در نیامد مسیح در گفتار
نه فقیری چو دین و دنیا گشت
مر ترا پای مرد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و نخوت کرد
مر ترا فرع جوی و اصل گذار
عالمت غافل است و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوی گفت و نشنوی کردار
کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
دعویِ دل مکن که جز غم حق
نبود در حریمِ دل دیار
دِه بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار
کی درآید فرشته تا نکنی
سگ ز در دور وصورت از دیوار
پرده بردار تا فرود آرند
هودجِ کبریا به صفّهٔ بار
گرچه از مال وگندمت نه به وجه
هم خزینه پراست و هم انبار
پس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت کژدم است و مالت مار
نه بدان لعنت است بر ابلیس
که نداند همی یمین و یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند به علم نکند کار
علم کز تو تور ا بنستاند
جهل زان علم بِه بود بسیار
همچو نمرود قصد چرخ مکن
با دو تا کرکس و دو تا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد
هیچ طیار جعفر طیار
هرکه از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده دان و مانده سوار
کی توان گفت حال عشق به عقل
کی توان سفت سنگ خاره به خار
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
سایق و قاید صراط اللّه
به ز قرآن مدان و بِه ز اخبار
جز به دست و دل محمدؐنیست
حل و عقد خزاین اسرار
گرد دنیا مگرد و حکمت جوی
زانکه این اندکست و آن بسیار
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواه‌اش افسر شمار و خواه افسار
هرچه نز روی دین خری و خوری
در شمارت کشند روز شمار
بره و مرغ را از آن ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد
بی نمازی مسبحی را زار
در بن چاه بین سرِ سرهنگ
بر سر دار بین تن سردار
تا نه بس روزگار خواهی دید
هم سپه مرده هم سپهسالار
در طریقت خود این دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار
گر سنائی ز یارِ بی همتا
گله‌ای کرد زو شگفت مدار
آب را بین که چون همی نالد
هر دم از همنشین ناهموار
و له فی الموعظة و النصیحة
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش ازین کاین جان عذرآور فروماند زنطق
پیش ازین کاین چشمِ عبرت بین فروماندزکار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذرآرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خرانِ بی فسار
باش تا از صدمهٔ صور سرافیلی شود
صورتِ خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی در است
در شمار هرکه باشی آن شوی روز شمار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گرچه پیری همچودنیا خویش را کودک شمار
چند ازین رنگ و عبارت راه باید رفت راه
چندازین رمز و اشارت کار باید کرد کار
گر مخالف خواهی ای مهدی درآ از آسمان
ور مؤالف خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
کی شود ملک توعالم تا تو باشی ملک او
کی بوداهل نثارآن کس که برچیند نثار
پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبانِ در شناس آن آب تلخ اندربحار
نیست عشق لاابالی را در آن دل هیچ جای
کو هنوز اندرصفاتِ خویش مانده است استوار
دیرشد تا هیچ کس را از عزیزان نامده است
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در کوی عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
ای بسا غبنا که اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
باش تا کل یابی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل بینی آنها را که امروزند خار
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچه‌نزدیک‌است‌بس دوراست گوش ازگوشوار
حرص‌وشهوت‌ازتوبیداروتوخوش خفته مخسب
چون پلنگی بریمین داری و موشی دریسار
مال داری لیک روی است و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوک است و ملخ در کشتزار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیبِ تو
نفس را این پایمرد و دیو را آن دستیار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
وَلَهُ ایضاً
بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنائی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین
پای نه و چرخ به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین
زر نه و کان ملکی زیردست
خر نه و اسب فلکی زیر زین
رسته ز ترکیب زمان و مکان
جسته ز ترتیب و شهور و سنین
بوده چو یوسف به چَهٔ و رفته باز
تا فلک از جذبهٔ حبل المتین
زیر قدم کرده ز اقلیم تنگ
تا به نهانخانهٔ عین الیقین
کرده قناعت همه گنج سپهر
در صدف گوهر روحش دفین
روح امین داده به دستش از آنک
داده به مریم ز ره آستین
حکمت و خرسندی دینش بسی است
تا چه کند ملک مکان و مکین
گاه ولی گوید هست او چنان
گاه عدو گوید هست او چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل وچون سوسن وچون یاسمین
خشم بر اعداش نبوده است هیچ
چشم بر ابروش ندیده است چین
وَلَهُ ایضاً روّح اللّه روحه
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن
هرچه یابی جز هوا آن دین بود در جان نگار
هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دو عالم زیرپایت قطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندردودستت جمع شددستی بزن
هر خسی از رنگ و گفتاری به این ره کی رسد
درد باید صبر سوز و مرد باید گام زن
قرنها باید که تا یک کودکی از لطف طبع
عالِمی گویا شود یا فاضلی صاحب سخن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
صوفی‌ای را خرقه گردد یا حماری را رسن
هفته‌ها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
ساعتی بسیار می‌باید کشیدن انتظار
تا که در جوف صدف باران شود دُرّ عدن
صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز
تا قرین حق شود صاحبقرانی در قرن
روی بنمایند شاهانِ شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
این جهان و آن جهانت را به دم اندر کشد
چون نهنگِ بحر دین ناگاه بگشاید دهن
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضایِ دوست باید یا رضایِ خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
ایضاً مِنْحقایقِهِ رحمةُ اللّهِ عَلَیه
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
کزین زندگانی چو مردی بمانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاینک درآیی
تو رویِ نشاطِ دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگست دروازهٔ آن جهانی
اگر مرگ خود هیچ لذت ندارد
نه کس را خلاصی دهد جاودانی
اگر قلتبان نیست از قلتبانان
وگر قلتبانست و از قلتبانی
ز سبع السماوات تا بر نپرّی
ندانی تو تفسیر سبع المثانی
نه جان است این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار و دخانی
به پیشِ همایِ اجل کش چو مردان
به عیّاری این خانهٔ استخوانی
کزین مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر از عوان و امیر از عوانی
به یک روزه رنجِ گدایی نیرزد
همه گنجِ محمود زاولستانی
به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی
ایضاً مِنْمعارِفِه و نصایحِهِ عَلَیهِ الرَّحمه
دلا تا کی درین زندان غربت این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
زحرص وشهوت و کینه ببر تازین سپس خودرا
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
مر این مهمان عرشی را گرامی دار تا روزی
کزین گنبد برون پَرّی مر او را میزبان بینی
اگر با درد او روزی شهیدِ عشق او گردی
هم‌از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
بدین روز و زرِ دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
اگر عرشی به فرش آیی وگرماهی به چاه افتی
اگربحری تهی گردی و گر باغی خزان بینی
چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این یابی نه آن بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگریابی جنان‌ها در جنان بینی
و له ایضاً
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
وزین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی
شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا زاید
ازیرا در چنین جان‌ها فرو ناید مسلمانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون مردم
جمال نفس آدم را نقاب نفس شیطانی
شرابِ حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هواگویان یونانی
شود روشن دل و جانمان ز شرع و سنت احمد
از آن کز علت اولی قوی شد جوهر ثانی
زشرع است این نه ازایمان درون جانمان روشن
ز خورشید است نه ازماه جرمِ ماه نورانی
که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نفس دوم نفس هیولانی
مِنْقطعاته
از پی ردِ و قبول عامه خود را خرمکن
زآنکه کارعامه نبودجز خری و خرخری
گاو را باور کنند اندر خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پیِ پیغمبری
گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند
فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما
خودیاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
با همه خلقِ جهان گرچه از آن
بیشتر گمره و کمتر به رهند
آن چنان زی که چو میری برهی
نه چنان زی که چو میری برهند
کسی کش خرد رهنمونست هرگز
به گیتی ره و رسمِ الفت نورزد
که صحبت نفاقی است یا اتفاقی
دلِ مرد دانا ازین هر دو لرزد
اگر خود نفاقیست جان را بکاهد
وگر اتفاقی است هجران نیرزد
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی کشد مخلب
آن مر این را همی زند منقار
آخرالامر بر پرند همه
وز همه باز ماند این مردار
یک روز منوچهر بپرسید ز سالار
کاندر همه عالم چه به، ای سام نریمان
او گفت جوابش که درین عالمِ فانی
گفتار حکیمان بِه و کردارِ کریمان
نکند دانا مستی، نخورد عاقل می
ننهد مردم هشیار سوی مستی پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا
نی چون سرو نماید به نظر سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرده نه او
ور کنی عربده گویند که او کرد نه می
مِنْغزلیّاته
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
غیر از زبانِ سوسن و دستِ چنار نیست
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند
بسا رندِ خراباتی که زین بر شیرِ نر بندد
از پند تو ای خواجه چه سود است که مارا
هر نقش که نقاش ازل کرده همانیم
سنگ بر قندیلِ طالب علمِ عالم جوی پاش
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
هشت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نی‌اند
خیمهٔ عشرت برون زین هشت و پنج و چارزن
از ما و خدمت ما کاری نیاید ای دوست
هم خود بنا نمودی هم خود تمام گردان
ای بنده به درگاه من آنگاه برآیی
کز جان قدمی سازی و در راه برآیی
از غیر جدا گردی چون آنکه درین راه
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
به مر ماهی مانی نه این تمام نه آن
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی
رباعیّات
آن کس که سرت برید غمخوار تواوست
و آن کت کلهی بداد طرار تو اوست
و آن کس که ترا یار دهد مارِ تو اوست
آن کس که ترا بی تو کند یارِ تو اوست
برهان محبت، نَفَس سرد من است
عنوانِ نیاز، چهرهٔ زرد من است
میدان وفا، دلِ جوانمردِ من است
درمانِ دلِ سوختگان، درد من است
رو، گرد سراپردهٔ اسرار مگرد
شوخی چه کنی چو نیستی مردِ نبرد
رندی باید ز هر دو عالم شده فرد
تا می بخورد به جای آب و نان درد
در صورت هر هست چرایی مدهوش
در حسرت هر نیست چرایی به خروش
این هر دو یکی کن و بخور همچون نوش
پس لب به کلوخ مال و بنشین خاموش
این گونه به نیستی که من خرسندم
چندین چه دهی ز بهر هستی پندم
روزی که به تیغ نیستی بکشندم
گریندهٔ من کیست بر آن می‌خندم
چون آمد و شد بریدم از کویِ تو من
دانم نرهم ز گفت بدگوی تو من
برخیره چرا نظر کنم سویِ تو من
بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من
از خلق ز راهِ تیزهوشی نرهی
وز خود ز رهِ سخن فروشی نرهی
زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی
از خلق و ز خود به جز خموشی نرهی
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی کی بُدمی
زین به چه بُدی که اندرین دیرِ خراب
نه آمدمی نه بودمی نه شدمی
مِنْمثنوی الموسوم به حدیقه
ای درون پرور و برون آرای
ای خردبخش بی خرد بخشای
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحدهُ لاشریک لَه گویان
هرزه بیند روان بیننده
آفرین جز بر آفریننده
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
پاک از آنها که غافلان گفتند
پاکتر ز آن چه عاقلان گفتند
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم درنارد
گر نگویی بدو نکو نبود
ور بگویی تو باشی او نبود
گر بگویی مشبهی باشی
ور نگویی ز دین تهی باشی
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
وَلَهُ رَحمةُ اللّهِ عَلَیْهِ
با تو چون رخ در آینه مصقول
نز ره اتحاد و رای حلول
پیش آن کش به دل شکی نبود
صورت و آینه یکی نبود
آنچه پیشِ تو بیش از آن ره نیست
غایت فکر تست اللّه نیست
خواهی امید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد به جز جلف و بی خرد نکند
خود نکوکار هیچ بد نکند
خیر و شر نیست در جهان کهن
لقب خیر و شر به تست و به من
تو به حکم خدای راضی شو
ورنه بخروش و پیش قاضی شو
هرچه در خلق سوزی و سازی است
اندران مر خدای را رازی است
مرگ آن را هلاک و این را برگ
زهر آن را غذا و این را مرگ
پیشتر چون روی که جایت نیست
بازپس چون جهی که پایت نیست
دست و پایی همی زن اندرجوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
خرد و جان و صورت مطلق
همه از امر دان و امر از حق
جز به فضلش به راه او نرسی
گرچه در طاعتش قوی نفسی
اندرین منزلی که یک هفته است
بوده نابوده آمده رفته است
ذکر بر دوستان و کم سخنان
چه شماری به سان بیوه زنان
آنکه گریانِ اوست، خندان اوست
دل که بی یاد اوست، سندان اوست
آن چنانش پر است در کونین
گر همی بینی‌اش به رأی العین
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بود
رسد آنجا که یاد باد بود
جهد کن تا ز نیست هست شوی
وز شراب خدای مست شوی
گر ترا دانش و درم نبود
او ترا هست هیچ غم نبود
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رهاکن ترا خدای بس است
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
صدهزارت حجاب در راه است
همتت قاصر است و کوتاه است
برنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است این حدیث تویی
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفش ساز و بر سر زن
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدای بود
تا ترابود با تو در ذات است
کعبه با طاعتت خرابات است
این همه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راهِ حق دگر است
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
چیست زادِ چنینِ ره ای عاقل
حق به دیدن بریدن از باطل
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
نه ز بیهوده بود و نادانی
بایزید ار بگفت سبحانی
پس زبانی که رازِ مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
رازِ حق چون ز روی داد به پشت
رازِ غم ساز گشت و او را کشت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و ما رفته و خدا مانده
از تن و جان و عقل دین بگذر
در رهِ او دلی به دست آور
هرچه از نفس و علم و معرفت است
دان که آن کفر عالم صفت است
چند گویی رسیدگی چه بود
در رهِ دین گزیدگی چه بود
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آسمان‌هاست در ولایتِ جان
کارفرمای آسمان و جهان
در ره روح پست و بالا هست
کوه‌های بلند و دریا هست
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هجده هزار عالم دان
پس بدان کاین حساب باریک است
زان که هفده به هجده نزدیک است
ای روان همه تنومندان
آرزو بخش آرزومندان
چه کنم زحمت تویی ودویی
چون یقین شد که من منم تو تویی
با قبول تو ای ز علت پاک
چه بود خوب و زشتِ مشتی خاک
کسی از بَد همی نداند به
آنچه دانی که آن به است آن ده
نخری رنگ و بوی و دمدمه تو
از همه وارهانم ای همه تو
بر درت خوب و زشت را چه کنم
چون توهستی بهشت را چه کنم
نه به لاتَأْمَنْاز تو سیر شوم
نه به لاتَقْنَطُوا دلیر شوم
تو مرا دل ده و دلیری بین
روبهٔ خویش خوان و شیری بین
همه از کردگار اللّه است
نیک بخت آن کسی که آگاه است
هر که را آن دم است آدم اوست
هر که را نیست نقش عالم اوست
آمد اندر جهانِ جان هر کس
جان جان‌ها محمد(ص) آمد و بس
همه شاگرد و او مدرس‌شان
همه مزدور و او مهندس‌شان
همتش الرَّفیقُ الأَعْلَی جو
غیرتش لا نَبِّی بَعْدِی گو
غرض کُنْزحکمت ازل او
اوّلُ الْفِکْرِ آخِرُ العَمَلِ او
چون تو بیماری از هوا و هوس
رَحْمَتُ العالَمینَ طبیب تو بس
هرچه اوگفت امر مطلق دان
آنچه او کرد کردهٔ حق دان
سویِ حق بی رکابِ مصطفوی
نرود پایت ارچه بس بدوی
تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی
همه گفتی چو مصطفی گفتی
نایبِ کردگار حیدر بود
صاحب ذوالفقار حیدر بود
شیر یزدان چو برگشادی چنگ
شیر گردون شدی چو پشت پلنگ
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را دیده بود و دین را جان
دو رونده چو اختر گردون
دو برادر چو موسی و هارون
تنگ از آن شد بر او جهانِ سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ
هرکه او با علی برون آید
روز محشر بگو که چون آید
جانب هر که با علی نه نکوست
هرکه گوباش من ندارم دوست
تو به توحید کی رسی چو مرید
نازده گام در رهِ تجرید
چار تکبیر کن چو خیرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
وله ایضاً قدّس سرّه
گفت روزی مرید با پیری
که درین راه چیست تدبیری
کار این راه با مجاهده نیست
در رهِ جهد خود مشاهده نیست
کار توفیق دارد اندر راه
نرسد کس به جهد سوی اله
پیر گفتا مجاهدت کردی
تا بدانسته‌ای که نامردی
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق و جهد هست رفیق
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار
این گروهی که نورسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سر باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خوردو خُفْت همچو ستور
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون نارند
نیست اینجا چو مر خرد را برگ
مرگ به با چنین حریفان مرگ
علم با کار سودمند بود
علم بی کار پای بند بود
هر چه در زیر چرخ نیک و بدند
خوشه چینان خرمن خردند
همه را عقل با تو بنماید
آنچه بود آنچه هست آنچ آید
عقل سلطان قادر خوشخوست
آنکه سایهٔ خدا گزیند اوست
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد
عقل را از عقیله بازشناس
نبود همچو فربهی آماس
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
عقل کان رهنمای حیلهٔ تست
آن نه عقل است کان عقیلهٔ تست
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شده است ابلیس
خردی را که این دلیل بدی است
لعنتش کن که بی خرد خردی است
پدر و مادر جهان لطیف
نفس گویا شناس و عقل شریف
گرشان بعدِ امر بپرستند
این دو گوهر سزای آن هستند
عقل و چشم و پیمبری نوراست
این از آن آن ازین نه بس دور است
نورِ بی چشم شاخ بی بر دان
چشم بی نور گوش بی سر دان
خیز کاین خاکدان سرایِ تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
عاشقی جز به اضطرار خطاست
آهِ عاشق به اختیار خطاست
هرکه را روی نیک و کم خرد است
روی نیکو دلیلِ خویِ بد است
هر که را با جمال و بدنیتی است
وان که حسنش جمالِ عاریتی است
آن چنان کرده شهوتت محجوب
که ندانی همی تو خوک از خوب
شاهد پیچ پیچ را چه کنی
ای کم از هیچ هیچ را چه کنی
شاهدان زمانه خُرد و بزرگ
دیده را گوسفند و دل را گرگ
از پی دزدی روان ها را
چشمشان رخنه کرده جان‌ها را
آن نگاری که سوی او نگری
او دلت برد و زو تو درد بری
روی اگر هیچ بی نقاب کند
دهر پر ماه و آفتاب کند
ور کند هیچ بندِ گیسو باز
پس شب قدر برگشاید راز
زلف و رویش گر آشکارستی
شب و روز این که دو است چارستی
صورت قهر و لطف خال و لبش
عالم قبض و بسط روز و شبش
بوسهٔ عاشق روان پرداز
دهنش را به خنده یابد باز
خون عاشق چو زلف او ریزد
از زمین بویِ مشک برخیزد
چشم گوشی شود چو سازد جنگ
گوش چشمی شود چو آرد رنگ
دیده زان چشم‌ها که بردارد
جز کسی کافت بصر دارد
بتوان دیدن از لطیفی کوست
استخوان درتنش چو خون در پوست
حکایت
دید وقتی یکی پراکنده
زنده‌ای زیر جامهٔ ژنده
گفت کاین جامه سخت خلقان است
گفت هست از من این چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لابد نباشدم به ازین
جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگی جامه است
مرد را در لباس خلقان جو
گنج در خانه‌های ویران جو
زینت اللّه نه اسب و زین باشد
زینت اللّه جمال دین باشد
نیست مهر زمانه بی کینه
سیر دارد میان لوزینه
سرنگون خیزد از سرای معاد
هر که روی از خرد نهد به جماد
مرد کز خاک و آب دارد عار
به هوا برنشیند آتش وار
سوؤال سائلی از حضرت صادقؑ
گفت روزی به جعفر صادق
حیله جویی ربادهی سارق
که حرام ربا چه مقصود است
گفت زیرا که مانع جود است
زان ربا ده بتر ز میخوار است
کاین مروت بر آن سخا آر است
حرص دنیا ترا چنان کرده است
کز خدا هم دلت بیازرده است
سیم دارد ترا چنان مشغول
که نترسی تو از خدا و رسول
داده ماند نهاده آنِ تو نیست
برود مال به ز جان تو نیست
هرچه ماند ز تو به نیک و به بد
بخشش مرگ دان نه بخشش خود
هر که را هست انده بیشی
همرهِ اوست کفر و درویشی
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
کی غنی با فقیر در سازد
کان به دنیا و این به دین نازد
کار دنیا به جمله بازی دان
ترک او عز و سرفرازی دان
مال در کف چوپیل در مستی است
مال در دل چو آب در پستی است
دون و دنیا بوند هر دو رفیق
قحبه‌ای آن و قلتبانی این
دیده ور پل به زیر گام کند
کور بر پشتِ پل مقام کند
هر که را علم نیست گمراه است
دست او زان سرای کوتاه است
علم سویِ درِ اله برد
نه سویِ نفس و مال و جاه برد
چند ازین در نقاب محتالی
چشم‌ها درد و لاف کحالی
عقلت از جان و مالت از تن تست
آن دو معشوقه این دو دشمن تست
پاک شو تا که ز اهل دین گردی
آن چنان باش تا چنین گردی
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن
عالم علم عالمی است شگرف
نیست این خطّه خطّهٔ خط و حرف
مرد را ره ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
زاد این راه عجز و خاموشی است
قوت و قوت او ز کم کوشی است
رهروان را چو درد راهبر است
آنکه را درد نیست کم ز خراست
هر که را درد راهبر نبود
مرد را زان جهان خبر نبود
در رهِ او سخن فروشی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست
در مناجاتِ بی زبانان آی
هرچه خواهی بگوی ولب بگشای
مرد معنی سخن ندارد دوست
زآنکه بوده است مغزها را پوست
بگذر از قال و گفته‌های محال
ذرّه‌ای صدق بهتر از صد فال
دانش آن خوبتر که بهربسیج
زو بدانی که می ندانی هیچ
نیست از بهر آسمان ازل
نردبان پایه بِه ز علم و عمل
پیر کز جنبش ستاره بود
گرچه پیر است شیرخواره بود
دستِ پیر از ولایتِ دین است
این که گویند پیر پیر این است
در جهانی که عقل و ایمان است
مردنِ جسم زادنِ جان است
دشمن حق تن است خاکش دار
قبلهٔ حق دل است پاکش دار
همه اندرز من به تو این است
که تو طفلی و خانه رنگین است
مرگ را جوی کاندرین منزل
مرگ حق است زندگی باطل
من ندیدم سلامتی زخسان
گر تو دیدی سلام من برسان
راه مدین نرفته پیش شعیب
چند گردی به گردِ پردهٔ غیب
آدمی را مدار خوار که عیب
جوهری شد میان رستهٔ غیب
داعی خیر و شر درون تو اند
هر دو در نیک و بد زبون تو اند
در رهِ خلق خوب و سیرت زشت
هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
در درون توهست از پی دین
صد هزار آسمان فزون ز زمین
آدمی بهر بی غمی را نیست
پای در گل جز آدمی را نیست
عرش و فرش زمان برای وی است
وین تبه خاکدان نه جای وی است
بی روان شریف و جانی پاک
چه بود جسم جز که مشتی خاک
جان دانا ز دین غذا سازد
چون نیابد غذا به مگذارد
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قدم دان که از حدث باشد
تنت از چرخ و طبع دارد ساز
این و آن ساز خویش خواهد باز
جانت حق داد و جاودان ماند
زانکه حق داده هیچ نستاند
بندهٔ بطن و لذت شهوات
بتر از بندهٔ عزی ومنات
خشم و شهوت خصال حیوانست
علم و حکمت کمال انسانست
تا تو از آز و آرزو مستی
به خدا ار تو آدمی هستی
رو قناعت گزین که طالع دون
در دو گیتی است با عذاب الهون
نفخهٔ صور سور مردان است
هر که زان سور خورد مرد آن است
روز دین دست دست رس نبود
نسبتِ کس شفیع کس نبود
آدمی گرچه بر زمانه مه است
ز آدمِ خام دیوِ پخته به است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظنّ چنان آیَدْش که بس نیکوست
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورشِ خوش ز سر برد شرمت
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راهِ نجاتِ خود جوید
مرد را گر ز رزم بی مایه است
دامن خیمه بهترین دایه است
اولین سدّه در رهِ آدم
بود نایِ گلو و طبلِ شکم
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
هر که بسیار خوار باشد او
دان که بسیار خوار باشد او
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است قوتش شیر
چیست حاصل سویِ شراب شدن
اولش شر و آخر آب شدن
چون کند عربده پی شکن است
ور سخاوت کند دروغ زن است
هیچ خصمی بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
تازی ار شرع را پناهستی
بولهب آفتاب و ماهستی
بهر معنی است صورتِ تازی
نه بدان تا تو خواجگی سازی
روح با عقل و علم داند زیست
روح را پارسی و تازی نیست
این چنین جلف و بی ادب زانی
که تو تازی همی ادب دانی
زیرکان را درین سرایِ کهن
هیچ غم خواره‌ای مدان چو سخن
بی غرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود
از درِ تن که صاحب کله است
تا درِ دل هزار ساله ره است
از درِ جسم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص داند هزارو یک نامش
عام داند هزارو یک دامش
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بی دل جوالِ گل باشد
باطنِ تو حقیقتِ دل تست
هرچه جز باطنِ تو باطل تست
آن چنان دل که وقتِ پیچاپیچ
اندرو جز خدا نگنجد هیچ
اصل هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
پاره‌ای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
دل یکی منظری است ربانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کرده‌ای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که با جاه و مال دارد کار
آن سگی دان و آن دگر مردار
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دستِ جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینه‌اند
همچو سیماب روی آینه‌اند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغ قفس شکن دارند
عاشقِ مرگ هر یک از پیِ برگ
خویشتن را کشیده ز ایشان مرگ
سگ درد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
آدمی را ز جاه بهتر چاه
سرکل را پناه دان ز کلاه
درِ دل کوب تا رسی به خدای
چند گردی به گرد بام و سرای
هیچ باشی چو جفت فردی تو
همه باشی چو هیچ گردی تو
مرد آنست کو ز خود بجهد
پای بر آبروی خود بنهد
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب
گر بد و نیک و مهر و کین باشد
هر چه جز دین حجاب دین باشد
نشوی بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزهٔ بسیار
زان که هرچند گرد بر گردی
زین دو هر لحظه خواجه تر گردی
بی خودی ملک لایزالی دان
ملکتی نسیه نی که حالی دان
صوفیانی که اهل اسرارند
در دلِ نار و بر سرِ دارند
همه بی خانمان و بی زن و جفت
نه مقام نشست و معدن خفت
رو چو زر بایدت سفیهی کن
ور سریت آرزو فقیهی کن
تو به صفوِ صفات صوفی باش
خواه بصری و خواه کوفی باش
مفلسی مایه ساز تا برهی
ورنه دارد ترا زمانه رهی
زر نداری ترا چه گوید میر
خر نداری چه ترسی از خر گیر
عشق با سربریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
عشق بی چار میخ تن باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد
طلب دُرّ وآنگهی کشتی
دُرّ نیابی نیت بدین زشتی
عاشقان سر نهند در شبِ تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
خطّهٔ خاک، لهو و بازی راست
عالمِ پاک پاکبازی راست
عشق را رهنمای و ره نبود
در طریقت سر و کله نبود
پیش آن کس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پردهٔ درِ اوست
عقل مردیست خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
مرد را عشق تاج سر باشد
عشق بهتر ز هر هنر باشد
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
صفت عشق پوست داند پوست
عشق بی عین و شین و قاف نکوست
بنه ار هیچ عشق آن داری
از میان آنچه در میان داری
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در بهشت ارنه اکل و شربستی
کی ترا زین نماز قربستی
من بلی گفته بر درش قایم
زان شدستم که اکلها دایم
در جهانی چه بایدت بودن
که به نیکان توانش پیمودن
هر که را سر به از کلاه بود
بر سر او کله گناه بود
عقل چون نقش بست نفس سترد
عشق چون روی داد طبع بمرد
نفس نقشی و عقل نقاشی
طبع گردی و عشق فراشی
ای بسا شیر کان ترا آهوست
ای بسا درد کان ترا داروست
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
که کند با قضای او آهی
جز فرومایه‌ای و گمراهی
زان همه کارهات بی نور است
کز تو تا نور راه بس دور است
تلخ و شیرین همه چو زو باشد
زشت نبود همه نکو باشد
هرکجابود ذکرِ او، تو چه‌ای
جمله تسلیم کن بدو تو چه‌ای
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغ از وی این چرا داری
چند پرسی که بندگی چه بود
بندگی جز فکندگی چه بود
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بی تو باشد راه
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
بد و نیک تو بر تو راندهٔ اوست
تا بدانی تو دشمنی یا دوست
حکایت
داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ
چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ
روز نیمی به آفتاب اندر
شب همه زان به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانهٔ شش بَدَست و سه پی
با دم سرد و چشمِ گریان پیر
گفت هَذَا لِمَنْیَمُوْتُ کَثِیر
بر فلک زان مسیح سر بفراشت
که بدین خاک توده خانه نداشت
چه کند روح پاک خانه ز ریح
فلک چارم است بام مسیح
چندت اندوهِ پیرهن باشد
بُوکتِ این پیرهن کفن باشد
تو به درزی شده به پیرهنت
گازر آن دم بکوفته کفنت
وه که چون آمدی برون ز نهفت
بس که وا حسرتات باید گفت
و قالَ نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ فِی التَّمثیلِ
مَثَلَتْهست در سرایِ غرور
مَثَلَ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نه و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلِ دردناک و با دَمِ سرد
این همی گفت و اشک می‌بارید
که بسی ماندمان و کس نخرید
قسمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل، اول جهان دیدن
پس به حِسبت برین جهان ریدن
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظت نه بس است
روز آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بس آینده
هیچ نادیده عالم معنی
معرفت را چرا کنی دعوی
شیر گرمابه دیدی از نقاش
باش تا شیر بیشه بینی فاش
مرغ و حور از بهشت ابدان است
حکمت و دین بهشت یزدان است
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
تو چه دانی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت به راه بهشت
تات حور و قصور باید کشت
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز، خیزی سگ
چیست دنیا سرایِ آفت و شر
چون کلیدان ز اولی به دو در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پر زهر
شمش رنگین و هیچ جان نه درو
خوانش زرین و هیچ نان نه درو
این جهان زان جهان نمودار است
لیک آن زنده اینت مردار است
مُل همی خور به بوی گل به بهار
باش تا بردمد ز خاک تو خار
شب سرخواب و روز عزمِ شراب
نکند جز که دین و ملک خراب
تو هنوز این جهان چه دیدستی
زین جهان نام او شنیدستی
هرکه از کردگار ترسنده است
خلق عالم ز وی هراسنده است
دوزخی در شکم که این آز است
سگی اندر جگر که این راز است
نه ز توحید بل ز شرک و شک است
که به نزد تو دین و کفر یک است
در خرابی نشسته کاین چین است
رسمِ گبران گرفته کاین دین است
از برون پاک و از درون ناپاک
کیست این هست صوفی چالاک
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر گر عقل بود کم نشود
بغض کز سنتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است
دوست را گر زهم بدری پوست
گر کند آه او نباشد دوست
ور بگویی به دوست برجه هین
گویدت تا کجا بگو بنشین
مرد را رهزنِ یقین باشد
هر قرینی که دونِ دین باشد
شاخ بی برگ و میوه، خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود
مر ترا آن رفیق و یار آید
که به نیک و به بد به کار آید
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود یاری
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و شیوهٔ اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زان بتر چون گرفت بگذارد
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُرّطلب ز آهو ناف
آستین گر زهیچ خواهی پر
از صدف مشک جوی ز آهو در
آن که از حسّ چشم و بینی وگوش
زان ببین زین ببوی و زان بنیوش
نامد از گوش‌ها جهان بینی
نچشد چشم و نشنود بینی
گرچه صد بار بازگردد یار
گردِ او باز گرد چون طومار
آن طلب زو که داند و دارد
تا تو از وی، وی از تو نازارد
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
تا نباشی حریف بی خردان
که نکو کار بد شود ز بدان
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفسِ انسانی
خوش خوی از بدخویان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
جفت خواهی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
هر که ما را نخواهد از همه دل
گر همه جان بود ز وی بگسل
هر کجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
صحبت ابلهان چو دیگ تهی است
از درون خالی و برون سیهی است
چون کتابی است صورت عالم
کاندرویست بند و پند به هم
صورتش بر تن لئیمان بند
صفتش بر دلِ حکیمان پند
دعوی دوستیت با معبود
پس طلبکار لذت و مقصود
تو به گوهر ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمی‌دانی
آخشیجان گنبدِ دوار
مردگانند زندگانی خوار
گوشه‌ای گیر زین جهان مجاز
توشهٔ آن جهان درو می‌ساز
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچه‌اند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغِ چوبین از آن دهند به دست
که چو آن طفل مرد کار شود
تیغِ چوبینش ذوالفقار شود
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به هستی رسی بدانی زیست
آدمی بی خبر ستور بود
گرچه دارد دودیده کور بود
به خدای ار بود ز بهر شرف
ز خلیفهٔ خدای چون تو خلف
هادیِ ره به جز هدایت نیست
وان طریق اندران ولایت نیست
این جهان در حلی و حله نهان
گنده پیریست زشت و گنده دهان
صد هزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
علم دانی ولیک علم حیل
گنج داری ولیک سیم دغل
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
بارِ تو شیشه، راه پرسنگ است
منزلت دور و هم خرت لنگ است
با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر، سقر باشد
بس نکو گفته اند هشیاران
خانه را زاد و راه را یاران
دوست را کس به یک بدی نفروخت
بهرکیکی گلیم نتوان سوخت
چند گویی ز چرخ و مکرو فنش
به خدای ار کری کند سخنش
زیر این چرخِ گنبد دوار
هست دی با بهار و گل با خار
آنچه ار کانی آنچه گردونی است
زان جهان پوست‌هایِ بیرونی است
مرد تا درجهان دین نرسد
از گمان در ره یقین نرسد
به خدای ار به زیر چرخ کبود
چون منی بود و هست و خواهد بود
هزل من هزل نیست تعلیم است
بیت من بیت نیست اقلیم است
من نه مرد زن و زر و جاهم
به خدا گر کنم وگر خواهم
خلق را جمله صورتی انگار
هیچ از هیچ خلق طمع مدار
زحمت خود ز اهل عصر بکاه
هرچه خواهی ز خالق خود خواه
فی التمثیل
آن شنیدی که بود پنبه زنی
مفلس و قلتبانش خواند زنی
گفت کای زن مرا به نادانی
مفلس و قلتبان چرا خوانی
چه بود جرم من چو باشم من
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
سلوتی نیست خلق را از کس
سلوتِ روح خلوت آمد و بس
خوش سخن باش تا امان یابی
وقت گفتن خلاصِ جان یابی
هر کجا هست پادشاهیِ دل
چه بود ملک و ملک مشتی گل
این کُره را که نام کردی خویش
هر یکی کژدمند با صد نیش
این مثل را مگر نداری سست
که اقارب عقاربند درست
از جفا زشتگوی یکدگرند
وز حسد عیبجویِ یکدگرند
دوست جوی از برادران بگسل
که برادر کند پر آذر دل
تا پدر زنده با تو دمساز است
چون پدر مرد با تو انباز است
گر دو نیمه کنی برو سیمت
ورنه در دم کند به دو نیمت
پور و فرزند بد بود به دو باب
زنده مالت برند و مرده ثواب
جهل باشد عدوت پروردن
از پیِ رنجِ دل جگر خوردن
ور بود خود نعوذباللّه دخت
کار خام آمد و تمام نه پخت
بر کس ایمن مباش زان پس تو
که نیابی امین برو کس تو
آنکه از بودِ اوت عار آید
پیِ دخترت خواستگار آید
هر که را دختر است خانه نژاد
بهتر از کور نبودش داماد
ور ترا خواهر آورد مادر
شود از وی سیاه روی پدر
مرد بیگانه گردد از خانه
خانه‌ات پر شود ز بیگانه
گشته معروف هر گه و هر جای
کیست این مر مراست خواهرگای
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیک از خانِمان خویش به در
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی این قحبه را به تیر بزن
آنکه عم تو وآنکه خال تو اند
همه در خون جاه ومال تواند
عم که بدگو و پر ستم باشد
عم نباشد که درد و غم باشد
دلِ اهل خرد ستم نکشد
عاقل اندوه خال و عم نکشد
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بُوی مفلس از تو دارد ننگ
خواجهٔ تو قناعت تو بس است
صبر وهمت بضاعتِ تو بس است
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایِوْفِی
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک رمه دلق پوش زرق فروش
پارسا صورتانِ مفسدکار
باز شکلان ولیک موش شکار
ور بود خود فقیه خویشاوند
آنگه از مکر و حیله بینی بند
بد بد است ارچه نیکدان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
تا که را باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که بر نایی
اصل دین چون عَلَم بلند کند
برچنین اصل ریشخند کند
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یوم الدین
تخم‌هایی که شهوتی نبود
برِ آن جز قیامتی نبود
چه کنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
دور شو زین جهان، جهانِ تو نیست
چه بوی آن آن که آن تو نیست
بیش ازین بس که بود چرخ کبود
زین سپس نیز بس که خواهدبود
بر وفایِ زمانه کیسه مدوز
بگذرانش به قوت روز به روز
چه کنی خویشِ خویشت اللّه بس
هر چه زین بگذرد هوا و هوس
چو دهی از پی گذرگه سِفل
خرد پیر خود به کودک طفل
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس برو حکم کردن اینت محال
جفتِ پر کبر، نیشِ پر شهد است
گلِ رعنا دو روی بدعهد است
زان که دارد به سوی حمدان رای
حَمْدِ حمدان کند نه حمدِ خدای
آورد کدخدای را به گله
نان بازار و خانهٔ به غَلَه
به رهی گر کنی به فردی خو
از خوش و ناخوشی و زشت و نکو
ای رسول خدای بی همتا
از پی امتّت ز بهر خدا
در مدینه ز خاک سربردار
تا ببینی که کیست بر سرِ دار
دین فروشان گرفته منبر تو
زار گشته شُبَیر و شبر تو
ای خداوند فرد بی همتا
حرمت این رسول راه نما
که مرا زین گروه برهانی
تا گذارم جهان به آسانی
تو سنا داده‌ای سنایی را
تا بدیدم رهِ رهایی را
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۶ - سوزنی سمرقندی
حکیم شمس الدین، محمد بن علی نام و لقبش بوده. در بخارا تحصیل کمالات نموده. از فحول حکماء و شعرای آن زمان محسوب شده. در ایام شباب با وجود فضایل ادراک متعالی اغلب اشعارش به طریق مهاجا و هزالی واقع آمده. بالاخره از فیضِ صحبت جناب حکیم سنایی از اهاجی رکیکه تائب و به تحصیل مراتب عالیه راغب گردید. زیارت حرمین الشریفین را دریافت و در سنهٔ پانصد و شصت و نه به عالم دیگر شتافت. گویند نسبتش به حضرت سلمان رضی اللّه عنه می‌رسد. از اوست:
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ
بر آبگینه خانهٔ طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن فعل ما و ما
تهمت نهاده بر فلکِ آبگینه رنگ
اصرار کرده با گنهِ خود به سر و جهر
نه شرم از صغیره و نه از کبیره ننگ
نمرود وقت گشته و فرعون مملکت
گه با رسول کینه و گه با خدای جنگ
جایی که جنگ باید پذیرفته‌ایم صلح
جایی که صلح باید آشفته‌ایم جنگ
چنگِ اجل گرفته گریبانِ عمرِما
ما خوش گرفته دامن آز و هوا به چنگ
ز هر بدی که تو گویی هزار چندانم
مرا نداند زان گونه کس که من دانم
به یک صغیره مرا رهنمای سلطان بود
به صد کبیره کنون رهنمای شیطانم
هواست دانه و من دانه چین وهاویه دام
اگر به دانه بمانم به دام درمانم
هوا نماند تا ساعتی به حضرت هو
هو اللّهی بزنم حلقه‌ای بجنبانم
اگر نبودی با این هوا هدایتِ هو
به سوی هاویه بردی هوا چو هامانم
به حقِ دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون به خود نگرم ننگ هر مسلمانم
رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
برین حدیث اگر تایبی است من آنم
به زهدِ سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژادِ سلمانم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۷ - شمس الدّین طبسی عَلَیهِ الرَّحْمَة
قاضی شهر هرات بوده و قاضی منصور فرغانه او را تربیت نموده. غرض، از اکابر فضلا و از اماجد حکماست. وفاتش در سنهٔ ۶۲۶ در هرات. این قطعه از اوست:
با بدان کم نشین که صحبتِ بد
گر چه پاکی ترا پلید کند
آفتاب ار چه روشن است او را
پاره‌ای ابر ناپدید کند
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۳ - شرف اصفهانی
و هُوَ شرف الدین فضل اللّه. او را از شفروه مِنْمضافات اصفهان می‌دانند که آن را پزده نیز گویند. از مشاهیر فضلاست. رسالهٔ اطباق الذهب که مشتمل است بر صد کلمه در پند و مواعظ و شرح حال اصناف خلایق آن جناب در مقابل اطواق الذهب ز مخشری نوشته. این چند بیت از اشعار آن جناب است:
از تقاضای وصالش خامشیم
این خموشی هم تقاضایی خوش است
عشقی که نه آلودهٔ هجران نه وصال است
گنجی است ندانم دل خرسندِ که دارد
مسلمانان به مستوری میازاریدمستان را
بترسید از قضایِ بدکه من هم پارسا بودم
اگر زاهدانند وگر عارفانند
همه مردِ مزدند مرد خدا کو
مرا لایق سوختن می‌شماری
اگر صادقی آتش و بوریا کو
خدایا از آن خوان که از بهر خاصان
نهادی نصیب منِ بینوا کو
اگر رحمت الا به طاعت نبخشی
پس این بیع خوانند جود و عطا کو
اگر در بها زهد خواهی ندارم
وگر بی بها می‌دهی بهر ما کو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۸ - صدرالدّین نیشابوری
معاصر سلاطین خوارزمشاهیّه بوده. تاریخ سلاطین خوارزمشاهیّه تألیف فرموده. بالاخره توفیق رفیقش شد، منصب استیفای دیوان را به فرزند خود بازگذاشته و خود از استیفا استعفا جسته، به عبادت نشسته، به ریاضات شاقّه مشغول و خاطرش از مناصب تعلقات معزول و در مسلک سلوک سالک و ملک ملک و ملکوت را مالک گشت و آخر درگذشت. این دو بیت از اوست:
گر دهدت روزگار دست و زبان زینهار
دست درازی مجو چیره زبانی مکن
با همه عالم به لاف با همه کس از گزاف
هرچه ندانی مگوی هر چه توانی مکن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۴ - علی سرهندی
وی را میان ناصرعلی گویند. مردی مجرد و وارسته بود. در سنهٔ ۱۱۱۹ رحلت نموده،در جوار شاه نظام اولیا مدفون شد. از اوست:
به طاعت کوش اگر عشق بلانگیز می‌خواهی
متاعی جمع کن شاید که غارتگر شود پیدا
٭٭٭
اهل دنیا را ز غفلت زنده دل پنداشتم
خفته آری مردگان را زنده می‌بیند به خواب
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۲ - فیض کاشانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ مولانا مرتضی المدعو به ملامحسن، از تلامذهٔ فاضل صدرالحکما ملّاصدرای شیرازی بوده و به مصاهرت آن جناب مفاخرت نموده. همشیره زادهٔ مولانا ضیاءالدّین نورای کاشی است که معاصر شاه عباس ثانی بوده. غرض، آن جناب جامع بوده میان علوم عقلیه و نقلیه. او را تألیفات است. مِنْجمله تفسیر صفی وصافی و مفاتیح و وافی و مُهَجَّة البیضا که در اخلاق نگاشته از اخلاق خویش نموداری گذاشته. رسالهٔ موسوم به کلمات مکنونه و رسالهٔ اسرار الصّلوة هم از اوست.در کاشان رحلت نموده. اشعار بسیار دارند بدین چندبیت اکتفا رفت:
آنکه‌مست جانان نیست عارف ار بود عام است
هرکه نیستش ذوقی شعله‌گربود خام است
هرزه گردد اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده است چشمهٔ خضر جام است
خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن به شرط آنکه بودمدعای دوست
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دگری می‌کشد گریبانم
مِنْرباعیّاته نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
در عهد صبی کرده جهالت پستت
ایام شباب کرده غفلت مستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند ماهی دولت شستت
ای آنکه گمان کنی که داری همه چیز
اینک روی از جهان گذاری همه چیز
یابی باقی اگر ز فانی گذری
داری همه چیز اگر نداری همه چیز
با من بودی منت نمی‌دانستم
یا من بودی منت نمی‌دانستم
چون من شدم از میان ترا دانستم
تا من بودی منت نمی‌دانستم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸۲ - قوامی خوافی
اسمش میرقوام الدّین نصراللّه. در بدو حال ملازمت می‌نمود. مگر بر پیرزنی حکمی نوشته بود و محصل پیرزن را آزار کرده. گفت: ای قوام الدین از خدا شرم نمی‌کنی که بر چون من عجوزه ظلم روا می‌داری؟ این سخن بر دل وی اثر کرده، دوات و قلم خود را در زیر سنگ شکسته، تائب شد و رو به عبادت آوردو به خدمت مشایخ رسید. صاحب مقام عالی گردید. کتابی در طریقت تصنیف کرده مسمی به جنون المجانین است. کلمات بدیع و سخنان غریب در آن مندرج است. غرض، معاصر شاهرخ میرزا و ولادتش در سنهٔ ۷۳۴ و وفاتش در سنهٔ ۸۳۰ بوده. محمد عوفی با وی ملاقات نمود. این رباعی از اوست:
آخر بکند فلک شمار من و تو
باز اندازد به حشر کار من و تو
هم پیش من و پیش تو آرد آن روز
کردار من و تو کردگار من و تو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸۵ - کمال اصفهانی
و هُوَ کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین عبدالرّزاق. از مشاهیر شعر است و در اواسط عمر ترک و تجرید پیشه نمود و ارادتش به جناب شیخ شهاب الدین سهروردی به سرحد کمال بود. به لباس فقر ملبس و با یاد خدا همنفس. در خارج شهر اصفهان به دست لشکر مغول گرفتار گردید و بعد از زجر بسیار به مرتبهٔ شهادت رسید فی سنهٔ ۶۳۵. دیوانش مکرر دیده شده. از اوست:
فِی الموعظه
ز کار آخرت آن را خبر تواند بود
که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
به آرزو و هوس برنیاید این معنی
به سوزِ سینه و خون جگر تواند بود
به ترک خویش بگو تا به کوی یار رسی
که کارهای چنین با خطر تواند بود
کسی به گردن مقصود دست حلقه کند
که پیش تیر بلاها سپر تواند بود
ز ملک بی خودی آن را که بهره‌ای باشد
وجود در نظرش مختصر تواندبود
ترا ز همت دون در طمع نمی‌گردد
که لذتی بجز از خواب و خور تواند بود
به آب و سبزه قناعت مکن ز باغ بهشت
که این قدر علف گاو و خر تواند بود
و له ایضاً
جای مقام نیست جهان دل درو مبند
خود را مسافری کن و این رهگذار گیر
بنگر که تا تو آمده‌ای چند کس برفت
آخر یکی ز رفتنشان اعتبار گیر
روزی سه چار اگر اجلت مهلتی دهد
بگذار خلق را و درِ کردگار گیر
خواهی که عیش خوش بودت کار برمراد
با نیستی بساز و کم کار و بار گیر
چه داری ای دل از این منزل ستم برخیز
چو شیر مردان از زیرِ بار غم برخیز
گذشت روز جوانی هنوز در خوابی
شب دراز بخفتی سپیده دم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم نبگذارند
به اختیار خود از پیش لاجرم برخیز
نخواهی آنکه چو سکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد از سرِ درم برخیز
و لهُ فِی النّصیحة والموعظة
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
نه مردمم اگر از مردمی اثر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم
برین صحیفهٔ مینا به خانهٔ خورشید
نگاشته سخنی خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از خود بزرگتر دیدم
اگر ز خویش برآیی و در جهان نگری
اگرچه عرش مجید است مختصر یابی
چنان به عالم صورت دلت بر آشفته است
که گر به عالم معنی رسی صور یابی
طوافگاه تو برگرد عالمِ صورت
چو این قدر طلبی لابد این قدر یابی
به هرزه بانگ چه داری که دردمند نه‌ای
تو درد جوی که درمانش بر اثر یابی
چو مطمح نظر تو جهان قدس بود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
به پایِ فکر سفر کن در آفرینش خویش
بسا غنیمت‌ها کاندرین سفر یابی
به ذوق تو سخنِ حق اگر چه تلخ بود
فرو برش که از آن لذت شکر یابی
کشیده دار به دست ادب عنان نظر
که فتنهٔ دل از آمد شد نظر یابی
بدین صفت که تو گم کرده‌ای طریق نجات
ز پیروی بزرگانِ راهبر یابی
کلید کام تو بر آستین خویشتن است
ولی چه سود که با خویش درنمی‌آیی
به دست خویش تبه می‌کنی تو صورت خویش
وگر نه ساخته‌اندت چنانکه می‌بایی
مخدّرات سماوی درو جمال نهند
اگر تو آینهٔ دل ز زنگ بزدایی
همه جهان را حاجت به سایهٔ تو بود
چو آفتاب اگر خو کنی به تنهایی
اگر کنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر به داده قناعت کنی بیاسایی
یکی چو نرگس بگشای چشم عقل به خویش
فرو نگر که تو خود سر به سر تماشایی
اگر مربی جانی به ترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
رباعیات
جایی که نشان بی نشان است آنجا
انگشت خیال بر دهان است آنجا
از غمزه خدنگ بر کمان است آنجا
زنهار مرو که بیم جان است آنجا
شد دیده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصّه درون دل من
زنهار که گر دلم نماند روزی
ازدیده طلب کنید خون دل من
در دیده به روزگار نم بایستی
یا با غم او صبر به هم بایستی
یا مایهٔغم چو عمر کم بایستی
یا عمر به اندازهٔ غم بایستی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸۶ - کامل خلخالی
اسم سعیدش ملک سعید. از فضلای خلخال و از شعرای صاحب حال، علوم عقلی و نقلی را با تصوف جمع کرده. از قال به حال رسیده و شراب معرفت چشیده. مدتها در شیراز از خلق انزوا گزیده و به ذکر حق آرمیده. اوقات را صرف کتب عرفانیه و حکمیّه می‌نمود و در همانا رحلت فرموده. این دو بیت و رباعیات از او نوشته شد:
کرّوبیان چو نالهٔ من گوش می‌کنند
تسبیح ذکر خویش فراموش می‌کنند
کامل زبان ببند که خاصان بزم خاص
عرض مراد از لب خاموش می‌کنند
رباعیات
ای آینهٔ ذات تو ذات همه کس
مرآت صفات تو صفاتِ همه کس
ضامن شدم ازبهر نجات همه کس
بر من بنویس سیئات همه کس
زنهار ای دل هزار زنهار ای دل
پندی دهمت نیک نگهدار ای دل
فردا که کند رحمت او جلوه‌گری
خود را برسان به خیل کفار ای دل
گر من نه ز شرع تو حیا می‌کردم
خود می‌دانی که تا چه‌ها می‌کردم
گر قدرت من به قدر عفوت می‌بود
مقدار عطایِ تو خطا می‌کردم
ما طیّ بساط ملک هستی کردیم
بی نقص خودی خداپرستی کردیم
بر ما می وصل نیک می‌پیمودند
تف بر رخ ما که زود مستی کردیم
ننوشت برای ورد روز وشب من
جز ذکر علی معلّم مکتب من
گر غیر علی کسی بود مطلب من
ای وای من و کیش من و مذهب من
یا رب به دلم راز نهانی گفتی
اسرار بقای جاودانی گفتی
با هستی خود مگر لقایت طلبید
موسی که جواب لن ترانی گفتی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۹۵ - نصیر الدّین طوسی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ فخر الحکما و مؤیّد الفضلا، نصیر الملّة و الدّین محمد بن حسن الطوسی. بعضی گفته‌اند که اصل وی از طوس مِنْتوابع شهر قم بوده و همشیره زادهٔ حکیم فاضل باباافضل کاشی است وبعضی گفته‌اند از جهرود مِنْاعمال قم است و در طوس خراسان متولد شده. به هر حال قدوهٔ محققین و زبدهٔ مدققین است. علوم حکمیه را از فرید الدین داماد که او تلمیذ صدرالدین سرخسی و او تلمیذ افضل الدین عیلانی و او تلمیذ ابوالعباس ریوکری و او تلمیذ بهمنیار، از تلامذهٔ شیخ الرّئیس ابوعلی سینای مشهور است تحصیل کرده. گویند خواجه با صدر الدین قونیوی معاصر و در بدو حال او را منکر و میان ایشان مکاتیب و منازعهٔ علمی بوده. بالاخره خواجه به علم او اقرار آورده. مدتها با هلاکوخان به سر برده و تعظیم و تکریم دیده. روزی خواجه به خان گفت که چنان به خاطرت نرسد که ترا از احترام من بر من منتی است چرا که تو به حشمت از سلطان سنجر بیش نیستی و او حکیم خیام را با خود بر یک تخت می‌نشانید و حال آنکه من در علم و فضل از خیام زیاده‌ام و به خدمت تو تن در داده‌ام. غرض، حالات آن جناب در تواریخ مسطور است و تصنیفات وی مشهور. از جمله: اوصاف الاشراف در سلوک و انصاف و شرح اشارات شیخ رئیس در حکمت و شرح کلمات بطلمیوس در نجوم و اخلاق ناصری که به نام ناصرالدّین قهستانی نوشته. مدت هفتاد و هفت سال عمر یافته و در سنهٔ ششصد و هفتاد و دو به ریاض رضوان شتافته. گاهی شعری می‌فرموده. از اشعار آن جناب است:
منم آنکه خدمتِ تو کنم و نمی‌توانم
تویی آنکه چارهٔ من نکنی و می‌توانی
دل من نمی‌پذیرد بدل تو یار گیرد
به تو دیگری چه ماند تو به دیگری چه مانی
قطعه
نظام بی نظام ار کافرم خواند
چراغ کذب را نبود فروغی
مسلمان خوانمش زیرا که نبود
مکافات دروغی جز دروغی
رباعیّات
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
حکمی که زحکم حق فزون آید نیست
آن چیز که هست آن چنان می‌باید
آن چیز که آن چنان نمی‌باید نیست
اول ز مکونات عقل و جان است
وندر پی او نُه فلک گردان است
زینها چه گذر کنی چهار ارکان است
پس معدن و پس نبات و پس حیوانست
ای بی خبر این شکل موهم هیچ است
وین دایره و سطح مجسم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابستهٔ یک دمی و آن هم هیچ است
آن قوم که راه بین فتادند و شدند
کس را به یقین خبر ندادندو شدند
آن عقده که هیچ کس نتوانست گشاد
هر یک بندی بر آن نهادند و شدند
موجود به حق واحد اول باشد
باقی همه موهوم و مخیل باشد
هرچیز جز او که آید اندر نظرت
نقش دو یمین چشم احول باشد
گر زانکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانهٔ تسلیم منه بیرون پی
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست شود حاتم طی
چون در سفریم ای پسر هیچ مگوی
احوال حضر درین سفر هیچ مگوی
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
می‌دان که نه‌ای هیچ و دگر هیچ مگوی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۷ - بسمل شیرازی
و هُوَ قدوة العلما و زبدة الفضلا، کهف الحاج حاجی اکبر الملقب به نواب. آن جناب برادر زادهٔ جناب مرحوم آقا بزرگ مدرس و خلف الصدق مرحوم آقاعلی است که در تلوحال آگه برادر کهتر جناب نواب مختصری از حالات ایشان ذکر شد. الحق دودمانی عظیم الشّأن و خاندانی فضیلت بنیانند. پیوسته اوقات حضرت ایشان مرجع و ملجأ اکابر و اشراف و وجود مسعودشان مجمع محامد اوصاف. جناب نواب در فنون کمالات و اقسام حالات مسلم ابنای دهر و افضل الفضلای شهر. در نزد سرکار فرمانفرمای فارس نهایت عزت و محرمیت دارند. همواره طالبان علم در خدمت او مفتخر و از استفاده کمالات بهره‌ورند. همانا سالهاست که فاضلی بدین جامعیت ظهور نکرده و گردون چنین نفس شریفی را پیدا نیاورده، چنانکه خود گفته:
بسمل امروز منم در همه آفاق و نشاط
اصفهان فخر به او دارد و شیراز به من
نظماً و نثراً، عربیاً و فارسیّاً خامه‌اش گوهر نگار و صدق این معنی از نظم و نثرش آشکار است. با وجود جاه و جلال و فضل و کمال به کسر نفس و سلامت طبع و نیکی ذات و محامد صفات بی بدل و به فضایل انسانی ضرب المثل است. آن جناب را تألیفات است مانند نورالهدایة در اثبات نبوت و شرح سی فصل خواجه نصیر و حاشیه بر مدارک و حاشیه بر تفسیر قاضی بیضاوی و نیز تذکرهٔ موسوم به دلگشا در وصف الحال شیراز و اهل کمال. از معاصرین می‌نگارد که کمال بلاغت و فصاحت دارد. دیوانی نیز مشتمل به اقسام اشعار دارند. تیمنّاً از آن جناب نوشته می‌شود:
مِنْغزلیّاته
یا نیست شادی در جهان یا خود نصیب مانشد
هرگز ندیدم شادمان این خاطر افسرده را
در مسجد ودرمیکده جز اونبینم دیگری
با صد هزاران پرده‌ها بگرفته از رخ پرده را
داستان عشق یک افسانه نبود بیش لیک
هر کسی طور دگر می‌گوید این افسانه را
از مکافات عمل غافل مشو کاخر بسوخت
پای تا سر شمع کاو خود سوخت پر پروانه را
چون رخ یار جلوه گر در حرم است و بتکده
بیهده چند بسپری بادیهٔ حجاز را
ماییم طالبان ره کوی می فروش
یا رب رسان کسی که شودپیر راه ما
بویی ز زلف او دل دیوانه‌ام شنود
در سینه بعد ازین نتوانش نگاه داشت
طرفه حالی است که آن شوخ پری رو به کسی
روی ننموده و عالم همه دیوانهٔ اوست
هرکه بینم به رهی در پی او می‌افتم
زانکه دانم همه را راه به کاشانهٔ اوست
من به فکر تو و سرگرم نصیحت ناصح
به گمانش که مرا گوش به افسانهٔ اوست
هر میی راست خماری بجز از بادهٔ عشق
سرخوش آن مست که این باده به پیمانهٔ اوست
سر تا به پای شمع به بزم تو سوختند
نام منش مگر به غلط بر زبان گذشت
ترسم که نگذری ز من ای پیر می فروش
با آنکه توبه از می‌ام اندر گمان گذشت
بی نیازند چرا از دوجهان دُرد کشان
لای پیمانهٔ میخانه گر اکسیر نبود
نی شعلهٔ برقی و نه باران سحابی
در بادیهٔ عشق چه بی قدر گیاییم
منت نه به ما از کس و نی بر کسی از ما
نی ره سپر مقصد و نی راهنماییم
یکی کرد در خاک گنجی نهان
بدو گفت کار آگهی کای فلان
به صد سعی‌اش از خاک کردند دور
تو بازش به خاک اندر آری به زور
اگر هوشمندی و دانشوری
نباید که بگذاری و بگذری
جهان بهر ما گرچه آراستند
ز ما و تو چیز دگر خواستند
رباعی
بسمل همه عمرم به تمنا بگذشت
در بوک و مگر امشب و فردا بگذشت
چون حاصل دنیا نبود غیر از غم
خرم دل آن کس که ز دنیا بگذشت
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۲ - حسینی قزوینی
و هُوَ فخر العارفین و زین الواصلین، کهف الحاج حاجی محمدحسن خلف الصدق مجتهد الزمن حاجی محمد حسن قزوینی. و آن جناب در زمان شباب از علوم معقول و منقول کامیاب و به حکم ذوق فطری از طلب عز و جاه دنیوی گذشته طالب صحبت عارفان باللّه گشته، به خدمت جمعی از اکابر طریق و اماجد اهل تحقیق رسیده، کامش حاصل نگردیده. مدتها به مسافرت و ریاضت راضی و به سیر انوار و اطوار قلبیه دل خوش کرده بود. تاعاقبت الامر به خدمت حضرت الموحدین حاجی میرزا ابوالقاسم شیرازی مستفیض شد. دست ارادت به دامان تولایش زده اقتباس انوار ذوق و حال و اکتساب اطوار کمال از مشکوة جمعیت حضور موفورالسرور آن جناب نمود و عیون سر بر مشاهدهٔ شواهد حقایق و معارف توحید وجودی و شهودی گشود. از اضطراب و انقلاب آرام گرفته و ازموانع و علایق عقلیه روی دل تافته، سالی چند پریشان و در ایران و هندوستان مصاحب درویشان بود. بعد به شیراز مراجعت نمود. چندگاه دیگر نیز در خدمت آن بزرگوار مستفیض می‌بود تا آنکه آن جناب رحلت فرمود. بعد از چندی والد ایشان وفات یافته و به استدعای جمعی به امامت و وعظ و افادهٔ کمالات مشغول شدند. اکنون اهل ظاهر و باطن هر دو را مراد و از غایت کمال و اخلاق با همه‌اش وداد است.
نظم
بهار عالم حسنش دل و جان زنده می‌دارد
به رنگ اصحاب صورت رابه بوارباب معنی را
آن جناب رادر فن شعر نیز پایه‌ای عالی است و به غیر قصاید پنج شش مثنوی در سلک نظم کشیده. مثنوی الهی نامه و مثنوی شترنامه و مهر و ماه، وامق و عذرا و وصف الحال و غیره. قطع نظر از مطالب عالیه نهایت فصاحت و بلاغت دارد. غرض، وجود شریفش مربی اصحاب و ذات خجسته‌اش مفرح احباب. در دیدهٔ حق بین شاهدش مشهود و موجدش موجود. لوح ضمیرش بی نقش و نگار وجان منیرش مستغرق نقش و نگار است. فقیر را خدمتش مکرر دست داده وصحبتش ابواب فیوضات بر روی دل گشاده. بعضی از اشعار آن جناب قلمی می‌شود:
مِنْمثنوی شترنامه فی المناجات
تا که نشان از دل و ازدلبر است
نام خدا زینت هردفتر است
حاکم احکام قضا و قدر
مبدع اطباق جنان و سقر
مطلع انوار حدوث و قدم
مقطع اطوار وجود و عدم
پا چو بر او رنگ تقدس زده
خیمه بر آفاق و بر انفس زده
کرده پدید از عدم اشباح را
داده به اشباح ره ارواح را
روح مجرد متجسد شده
واحد بی چون متعددشده
ای درِ تو مقصد ومقصود ما
وی رخِ تو شاهد و مشهود ما
نقد غمت مایهٔ هر شادیی
بندگیت به ز هر آزادیی
نیست کسی جز تو هوادار ما
مونس ما، یاور ما، یار ما
لطف تو کام دل ناکام ماست
ساقی ما، بادهٔ ما، جام ماست
جلوهٔ تو بادهٔ گلرنگ ماست
مطرب ما نغمهٔ ما چنگ ماست
کوی تو بزم دل شیدایِ ماست
مسکن ما منزل ما جای ماست
عشق تومکنونِ ضمیر من است
خاکِ سرایِ تو سریرِ من است
ای غمت از شادی احباب به
درد تو از داروی اصحاب به
کوه غمت سینهٔ سینای من
روشنی دیدهٔ بینای من
باز دلم عاشقی از سرگرفت
تا که دگر پرده ز رخ برگرفت
باز دلم بی خودی آغاز کرد
تا که دگر بند قبا باز کرد
چشم سیاه که دگر مست شد
کاین دل شوریده سر از دست شد
رایت حسن که نمودار شد
کاین دل سودازده از کار شد
ای دلم از غیر تو پرداخته
چند جفا با من دل باخته
خیز شتربان که دمید آفتاب
وقت رحیل است نه هنگام خواب
تا نگری از همه وامانده‌ای
قافله رفته است و به جا مانده‌‌ای
خیز و نوای حُدی آغازکن
مست شدم زمزمه‌ای سازکن
خیز شتربان که منِ ناتوان
می‌شوم اینک ز پیِ دل روان
تا دل سرگشته کجا روکند
تا به که این شیفته جان خو کند
می‌رود و می‌بردم سویِ دوست
تا کشدم در خمِ گیسوی دوست
دل شده را صبر وشکیب از کجاست
تاب صبوری ز حبیب از کجاست
عقل کجا عشق و جنون از کجا
عشق کجا صبر و سکون از کجا
خیز بیار آن شتر بردبار
تا کشدم رخت سوی کوی یار
رخت به سر منزلِ سَلْمی کشم
تا ز ثری سر به ثریا کشم
منزل سلمی ز کجا من کجا
خیمهٔ لیلی ز کجا من کجا
گر من و دل بر در او جاکنیم
دیگرا زین به چه تمنا کنیم
هرچه به من غمزهٔ او می‌کند
چون نگرم نیک نکو می‌کند
شرط وفا نیست شکایت زدوست
کانچه نکو می‌کند آن هم نکوست
ای که دلم بردی و تن کاستی
کرد غمت آنچه تو می‌خواستی
حکایت ترغیب و دلالت شیخ کبیر سائل را به عشق به جهت رفع افسردگی
رفت یکی در بر شیخ کبیر
کز کرم ای شیخ مرا دست گیر
ذوق و طرب نیست در آب و گلم
درد طلب نیست به جان و دلم
بستهٔ قید تن افسرده‌ام
غمزده و خسته و دل مرده‌ام
راهبرم شو به سوی کبریا
چون تو نه‌ای در پی کبر و ریا
شیخ بدو گفت که ای بینوا
درد تو جز عشق ندارد دوا
میل دلت گر به سوی سادگی است
عاشقیت مایهٔ آزادگی است
رفت دل آزرده و افسرده جان
جست بتی غیرت سروچمان
چشم چو بر روی چو ماهش فکند
دل به خم زلف سیاهش فکند
آتش عشق صنم دلستان
شعله کشید از دل آن خسته جان
شد دل افسردهٔ او شعله‌ور
ز آتش سودای بت سیم بر
ناله برآورد و فغان ساز کرد
عاشقی و بی خودی آغاز کرد
تن به سبک روحی و تسلیم داد
دل به جگر خواری و زاری نهاد
رست ز هر نشأ که پایان بدش
خورد همان باده که شایان بدش
جست از آن قید که اقرار داشت
رفت در آن بزم که انکار داشت
خیز شتربان که بشد قافله
ما و تو ماندیم درین مرحله
قافلهٔ عشق به منزل رسید
کشتی عشاق به ساحل رسید
هر که ازین قافله غافل شود
همچو من دل شده بیدل شود
نغمهٔعشق است که آرد شغب
بادهٔ حسن است که آرد طرب
ساقی سکر است که هستی رباست
ساغر وجد است که مستی فزاست
وحدت ذات است که بی ابتداست
کثرت اسم است که بی منتهاست
نخوت هستی است که آرد غرور
همت مستی است که آرد حضور
سر به دری نه که دهد افسرش
همت دربان بلند اخترش
عشق و تحیر چو به دل جا گرفت
عقل و تدبر ره صحرا گرفت
دل شده را بزم و بساطی نماند
صبر و سکون عیش و نشاطی نماند
من کیم آن راحله گم گشته‌ای
دیده به خوناب دل آغشته‌ای
خیز شتربان که ز افسانه‌ام
سوخت به حالم دل دیوانه‌ام
عاشق دل سوخته دیوانه شد
ترک خرد گفت و به میخانه شد
سلسله زان زلف دو تا بایدم
ورنه بسی سلسله‌ها بایدم
ای زده بر خرمن صبر آتشم
سوزم و زین آتش سوزان خوشم
خیز شتربان که شترهای مست
سر نشناسند ز پا، پا ز دست
شیفته جانی که گرفتار اوست
آرزوی او همه دیدار اوست
هرگز ازین دهکده مردی نخاست
اهل دلی صاحب دردی نخاست
ایضاً و له فی النّصیحة و الموعظة لعلماء السوء و الطّاعنین
ای که نداری خبر از حال من
طعن زنی از چه بر افعال من
این همه طعن از ره کین می‌زنی
طعن بر ارباب یقین می‌زنی
رو ز پی تقوی و سالوس باش
نام طلب صاحب ناموس باش
نیستیی مزبله چون بدرجوی
پوش یکی خرقه و شو صدر جوی
هیچ مترس احمق و ابله پرست
چون تو درین دهکده گمره پرست
خار بلا در ره ابرار باش
خاک جفا بر سر احرار باش
دام تو بس در طلب عیش و نوش
خرقه و سجاده که داری به دوش
موسی و فرعون به مهد همند
احمد و بوجهل به عهد همند
مار هم و مهرهٔ هم دیگراند
زهر هم و زهرهٔ هم دیگرند
خصم هم و دوش به دوش هم‌اند
ضد هم و گوش به گوش هم‌اند
باعث نقص هم و تکمیل هم
موجب رفع هم و تبدیل هم
دعوی و دانش ضد یکدیگرند
در بر آن قوم که دانشورند
دانش اگر بهر بصیرت بود
تبصرهٔ صورت و سیرت بود
ورنه پی دعوت دعویست او
خصم ورع دشمن تقویست او
گر نبود دل به سخن مایلت
پر شود از علم لدنی دلت
لب نگشایی و نگویی سخن
تا چو حسینی رهی از ما و من
و له قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز فی مثنوی وامق و عذرا
ای به نامت افتتاح نامه‌ها
وی به یادت گرمی هنگامه‌ها
نام تو دیباچهٔ دیوان عشق
یاد تو سرمایهٔ دکان عشق
کار زاهد ذکر و ذکر نام تو
جان عاشق مست و مست جام تو
نام جو از نام تو بی حاصلان
کام جو از جام تو صاحبدلان
چون مه روی تو بزم افروز شد
و آفتاب حسنت اختر سوز شد
زان فروغی تافت بر ملک ملک
زین شعاعی ریخت بر فلک فلک
شد ملک همچون فلک جویای تو
شد فلک همچون ملک شیدای تو
نه فلک داند ملک حیران کیست
نه ملک داند فلک ایوان کیست
ای فروزان آفاب فاش غیب
عاشقان را سر برون آور ز جیب
ای دل آرا شاهد مشکین نقاب
جلوه کن بر تیره روزان بی حجاب
یک تجلی کن ز روی دل نواز
یک گره بگشا ز گیسوی دراز
پس جهانی را به خون آغشته بین
عالمی را واله وسرگشته بین
ای خدا ای بی پناهان را پناه
ره نمای عاشق گم کرده راه
ره نمی‌دانیم بنما راه مان
نیستیم آگاه کن آگاه‌مان
ناتوانی بنگر و حیرانیم
بینوایی بین و سرگردانیم
عاشقی بنگر که با جانم چه کرد
دیده بنگر تا به دامانم چه کرد
نیم جانی را به زخمی یاد کن
ناتوانی را ز بند آزاد کن
خوش دل آن بیدل که مفتونش کنی
تا رخ از خونابه گلگونش کنی
سرخوش آن عاشق که در خونش کشی
تا زدام عقل بیرونش کشی
ای به هر سوزی ترا ساز دگر
وی به هر سازی ترا رازی دگر
نغمه‌‌ای در هر خم تاریت هست
نوگلی در هر بن خاریت هست
در دو گیتی هرچه هست آیات تست
جمله اسماء و صفات ذات تست
أَنْتَ کالشَّمس وَ نَحْنُ کالغَمامِ
أَنْتَ کالْبَدْرِ وَنَحْنُ کالظَّلامِ
أَنتَ کالْبَحْرِ وَنَحْنُ کالزِّبَدْ
أَنْتَ کالرُّوْحٍ وَ نَحْنُ کالْجَسَدْ
نی تو چون بحری و ما چون قطره‌ایم
نی تو چون مهری و ما چون ذرّه‌ایم
قطره با دریا کجا هم سنگ شد
ذره با خورشید کی هم رنگ شد
از عدم ز الطاف بی اندازه‌ام
می‌دهی هر دم وجود تازه‌ام
در عدم بودیم چون گنجی نهان
جز تو کس آگه نه زان گنج گران
حیله‌ها و مکرها بردی به کار
تا که گشت آن گنج پنهان آشکار
سکّهٔ هستی به نام ما زدی
سنگ ناکامی به جام ما زدی
ساختی رسوای خاص و عام‌مان
بینوا و خسته و ناکام‌مان
تخم غفلت در دل ما کاشتی
خاک غم بر فرق ما انباشتی
زهر غم در ساغر ما ریختی
سرنگون ما را ز دار آویختی
تا گدازیم از شرار دوریت
جان سپاریم از غم مهجوریت
تا برافشانیم دست از بود خویش
بر مراد یار خشم آلود خویش
مرحبا ای مقصد و مقصود ما
مرحبا ای شاهد و مشهود ما
یَا مُنِیْرَ الْخَدِّ یا بَدْرَ التَّمام
یا مُضِیءُ الْوَجْهِ یا شَمْسَ الضَّلام
اِسْقِنی کأَساً وَجُدْلِی بالْوِصالِ
یا کَرِیْماً ذُو الْعَطَایَا و النَّوال
مرحبا ای عشق بیرون تاخته
زهد و تقوی در خلاب انداخته
عشق ورندی مستی و حال آورند
زهد و تقوی هستی و قال آورند
کار زاهد ور دو ذکر و قیل و قال
جان عاشق غرق بحر ذوالجلال
عشق جوی و عشق گوی عشق خواه
تا ابد اینت بس است ای مرد راه
مرحبا ای عشق شرکت سوخته
عاشقان را اتحاد آموخته
مرحبا ای برق ظلمت سوز ما
روشنی بخش شب پیروز ما
آتش تست آنکه در دل جوش زد
جوشش تست آنکه راه هوش زد
عشق چون آرد تجلی در صفات
تا صفات آگه شوند از نور ذات
عقل گو غافل مشو ز آیات عشق
تا توانی دید نور ذات عشق
عشق مستغنی است ز اوصاف کمال
وصف عقل است آنچه آید در مقال
کار عشق آری و رای کارهاست
نقل عقل است آنکه در بازارهاست
ای برون از دانش ارباب هوش
وی فزون از بینش اهل سروش
تو برون از وهم و وهم اندر تو گم
تو فزون از فهم اندر تو گم
لامکانی و مکانی بی تو نیست
بی نشانی و نشانی بی تونیست
روح را در جسم منزل داده‌ای
بحر را مسکن به ساحل داده‌‌ای
لامکان رادر مکان آورده‌ای
بی نشان را در نشان آورده‌ای
آنکه فهم او بماند در صفات
با صفت قانع شود از حسن ذات
آنکه فهم او گذشت از هر صفت
زیبد ار خوانیش کامل معرفت
اوست در دانش بسی کامل عیار
لیک دانش را به بینش نیست کار
دانشی کز بینش آید در وجود‌
آن نباشد دانش آن باشد شهود
و له ایضاً مِنْمثنوی مهر و ماه فی التوحید
جمال حق که بودش نور باهر
چو ظاهر گشت نورش در مظاهر
ز صورت نقش گوناگون گرو کرد
بر آنها جمله جان را پیشرو کرد
عیان گشت از رخ اعیان جمالش
گرفت آفاق را صیت جلالش
یکی گشت آسمان دیگر زمین شد
یکی پست آن دگر بالانشین شد
حضوری شد یکی دیگر حصولی
اصولی شد یکی دیگر وصولی
یکی بی حد شد آن دیگر محدد
یکی مطلق شد آن دیگر مقیّد
جز او نبود تجلی ساز کرده
درون پرده و بیرون پرده
گهی از صورت آدم عیان شد
گهی در قالب حوا نهان شد
گهی ساقی و گه ساغر می
گهی مطرب شد و گه نغمهٔ نی
هم او ایوان هم او بنا هم او خشت
هم او دهقان هم او صحراهم او کشت
جنون فرمای هر دیوانه‌ای اوست
خرد بخشای هر فرزانه‌ای اوست
به هر میخانه‌ای او باده نوش است
به هر کاشانه‌ای او خرقه پوش است
نه در مسجد جز او بینی نه در دیر
نه در خود غیر او یابی نه در غیر
جز او چیزی نه و او در میان نه
ولیکن از میان هم بر کران نه
در مناجات
خداوندا تویی دانای اسرار
ز اسرار نهان ما خبردار
تویی بخشندهٔ ادراک و تمییز
نباشد بر توپنهان اصل هر چیز
ز اصل خویش ما را آگهی ده
زمام جهل مارا کوتهی ده
ز لوح دل بشو نقش خیالات
خیالاتش بدل می‌کن به حالات
چو از کون و مکان بیرونی ای دوست
چو از نام و نشان افزونی ای دوست
ز بزم بی نشانم ده نشانی
به ملک لامکانم ده مکانی
یکی جوید نشان از بی نشانت
یکی داند مکان در لامکانت
برافکن پرده تادانم چه‌ای تو
چراغ محفل افروز که ای تو
فلک را نه سراغ از خاک کویت
زمین را نه نشان از ماه رویت
همه در خاک و خون آغشتهٔ تو
ز پا افتاده و سرگشتهٔ تو
تو خورشیدی بدایع جمله ذرات
تو شخصی جملهٔ ذرات مرآت
کی آیینه بزد در ذات کس راه
کجا از مهر گرددذره آگاه
بدایع هرچه در بالا وپستند
ز جام بادهٔ عشق تو مستند
اگر خاکست اگر افلاک باری
ندارد با کسی غیر تو کاری
ترا زیبد خدایی جاودانه
که هستی در خداوندی یگانه
ترا شاید شهی بر شاه و بنده
که شد هر سر بلندت سرفکنده
چه می‌گویم وجودجمله از تست
همه بود نبود جمله از تست
ایضاً وله فی المناجات
خداوندا نه نفس ونه نفس بود
نه مرغ روح محبوس قفس بود
ز واجب نام و از ممکن نشان نه
حدیثی از زمین و آسمان نه
نه چرخ اجرام علوی را هوادار
نه خاک اجسام سفلی را مددکار
نه با خاک الفتی افلاکیان را
نه با افلاک میلی خاکیان را
نه تقوی و ورع نه زهد وطامات
نه آتش خانه نه کوی خرابات
سلامت جو نه شیخ خرقه پوشی
ملامت کش نه رند باده نوشی
نه زاهد خصم ارباب تصوف
نه واعظ منکر اهل تصرف
نه آن یک کافر و ز اصحاب تقلید
نه این یک مؤمن و ز ارباب توحید
تو بودی و ز تویی ذاتت مبرا
ز کثرت عاری از وحدت معرا
نخست آن ذات نامحدود سرمد
به حد واحدیت شد محدد
به علم و قدرت و اطلاق تنزیه
مقید شد به وهم اهل تشبیه
بر آن شد قدرتت از پردهٔ غیب
برون آرد جهانی عاری از عیب
نخست آورد بیرون گوهر پاک
وجودش مایهٔ تمییز و ادراک
وزان پس گوهری بی مثل و همتا
ظهورش باعث ابداع اشیاء
نخستین عقل اول گشت نامش
وزو عقل دوم لبریز جامش
بدین سان وه دُرّ آن غواص بی چون
از آن بحر عمیق آورد بیرون
همه ذرات عالم را حقایق
بر ارباب نظر نور حدایق
چو ابداع عقول آمد به انجام
به ایجاد نفوس افزودی انعام
چو ز انفس رخش راندی سوی آفاق
فکندی طرح چار ارکان و نه طاق
چو مرکب راندی از عالی به سافل
به سافل بست کلکت نقش آفل
نشان بر بی نشان برقع بینداخت
مکان در لامکان رایت برافراخت
پدید آمد یکی میل اندر آغاز
که جفتی را به جفتی سازد انباز
زمین شد جلوه فرما آسمان هم
من و ما گشت و پیدا این و آن هم
ز ترتیب فصول چارگانه
زمین شد مزرع شخص زمانه
یکی زاهد یکی میخواره نامش
یکی ساغر یکی سجاده دامش
یکی شیخ و یکی مرشد خطابش
یکی لاف و یکی دعوی حجابش
فی صفت العشق
ز بحر عشق عالم را نمی‌دان
ز نفخ عشق آدم رادمی دان
دمی زان نفخه را آدم بود دام
نمی زان لجه را عالم بود نام
طلسم آن چه بوده است آب و گلها
چه باشد ساغر این جان و دلها
ز سرّ عشق حرفی در میان نیست
نشانی در جهان زین بی نشان نیست
هم آغازش بجز افروختن نیست
هم انجامش بغیراز سوختن نیست
همه عشق است و بس درچشم بینا
ز موسی تا عصا تا طور سینا
مگو باطن به ظاهر شد مباین
که ظاهر باشد اینجا عین باطن
مگو در عشق از بالا وپستی
که هشیاریست اینجا عین مستی
بلند و پست وصف اعتباری است
ز وصف اعتباری عشق عاریست
صور در چشم صورت بین چنینند
که گه پستند و گه بالا نشینند
اگر بر دیدهٔ وامق کنی جای
نبینی غیر عذرا جلوه فرمای
اگر در گل وگر در خار بینی
به هر جا بنگری دلدار بینی
ز جولانگاه عشق آن کس نشان یافت
که از جولانگه هسی عنان تافت
چراغ عشق عالم برفروزد
ولی با هر که آمیزد بسوزد
سری کو فارغ از سودای عشق است
دلی کو خالی از غوغای عشق است
نخوانش دل که جسم ناتوانی است
مگویش سر که مشتی استخوانی است
به عشق آمیزش هر دل ضرور است
کزو شایستهٔ بزم حضور است
یکی شیر است صید اندازو خونخوار
که صید او بود دل‌های افکار
یکی باز است و پروازش دگرگون
شکار او دل آغشته در خون
یکی سیل است چون دریا خروشان
ز شور او دل افسرده جوشان
یکی شور است در دل‌ها شررریز
شرارش شعله خیز و آتش انگیز
ندانم نام او عشق است یا درد
همی دانم که انگیزد ز جان گرد
ندانم نام او ذوق است یا شوق
همی دانم که برگردن نهد طوق
ندانم نام او میل است یا مهر
همی دانم که آلاید به خون چهر
غرض عشقی که در جانست ما را
وزو جان جای جانان است ما را
برون از دانش اصحاب قال است
فزون از بینش ارباب حال است
نداند کس نشان و منزل او
برونست از دو عالم محفل او
ز عشق آمیزش جان با جسد بین
عیان در احمد انوار احد بین
احد باشد مسما احمد اسمش
حقیقت گنجی و صورت طلسمش
ز وحدت کثرت وهمی عیان است
به کثرت وحدت ذاتی نهان است
چو وهم کثرت از اوصاف هستی است
فنای هستی اندر عشق و مستی است
کمال عقل در عشق ای حکیم است
چراکان حادث است و این قدیم است
درین مشهد صدور این مصادر
ندارد باعثی جز میل صادر
چو میل صادر از ذاتش جدا نیست
جز او مشکل جز او مشکل گشا نیست
فی النصیحة لاهل الهوی
همان میل است ز اول تا به انجام
می و میخانه و ارواح و اجسام
دلا تا کی ره باطل سپردن
فریب هر بت عیار خوردن
پریدن تا کی از شاخی به شاخی
دریدن تا کی از کاخی به کاخی
گهی کافر شدن زنار بستن
گهی مؤمن شدن ساغر شکستن
گهی در دامن صحرا دویدن
گهی در گوشهٔ خلوت خزیدن
به بحر عشق کشتی غرق کردن
پس آنگه پای از سرفرق کردن
نباشد جز نشان آن هوسناک
که نبود جانش از لوث هوا پاک
ز جامی بایدت سرمست گشتن
به دامی شایدت پا بست گشتن
که باشد مستی آن جاودانی
که گردد بندی او لامکانی
به پیری در جوانی جان و دل ده
که جسم او ز جان اهل دل به
ابوالقاسم که پیش اهل عرفان
دل است و دلربا جان است و جانان
میان انجمن و ز انجمن دور
کنار خویشتن وز خویشتن دور
مکان در وی چو وی در لامکان گم
نشان در وی چو وی در بی نشان گم
گر أعمی دیدی اعیان راکماکان
عیان گشتی در اعین ذات اعیان
بود وصف آنکه آید در بیان‌ها
نگنجد حد بی حد در زبان‌ها
مرا در بی حدی اوسخن نیست
سخن در وصف بی حد حد من نیست
فی بیان التوحید مِنْمثنوی الموسوم به وصف الحال
للّه الحمد قادر متعال
بر خلایق رئوف در همه حال
آنکه ذاتش نه درخور صفت است
فهم وصفش کمال معرفت است
که کند فهم ذات بی صفتش
یا برد پی به کنه معرفتش
در بر ذات او بود یک رنگ
خار و گل لعل و خار شهد و شرنگ
این همه چون صفات آن ذاتند
بر آن ذات سر به سر ماتند
صفت تن بلند و پست بود
حق مبرا ز هرچه هست بود
صفت و ذات جلوه‌های وی‌اند
محو و اثبات جلوه‌های وی‌اند
هرچه وصفش کنم ز ذات و صفات
وهم من باشد آن نه اسم و نه ذات
از صفت ذات را رهایی نه
وز خدا خلق را جدایی نه
ذات و ذرات عین یکدیگر
از معانی جدا شود چوصور
تا تو را چشم بر صور باشد
ذات، دیگر صفت، دگر باشد
پرده‌ای گر فتد ز روی صفات
ننگری از صفات غیر ازذات
صفت و ذات عین یکدگرند
برِ خاصان حق که دیده ورند
که تواند ز ما و من گذرد
تا به درگاه ذوالمنن گذرد
هستی و نیستی که عین هم‌اند
ذات و وصف خدای ذوالنعم‌اند
هرچه باید به هر که داد دهد
وآنچه شاید درو نهاد نهد
او نهد خوان و او چشاند نان
او دهد عقل و او ستاند جان
خوان ازو نان ازو دهان هم ازو
جسم ازو جان ازو جهان هم ازو
به خدا تا زخود جدا نشوی
با خدا هرگز آشنا نشوی
به خودآ و ز خودی جدایی کن
با خدا آنگه آشنایی کن
ازدرِ او متاز بر درِ غیر
جز رخ او مبین به مسجد و دیر
در دلت مبتلای چنبر اوست
بر در هر که رو نهی در اوست
ای مبرا ز چندی و چونی
نه کمی باشدت نه افزونی
کم و بیش از تو رنگ هستی جست
سربلندی و زیردستی جست
نظری سویم از عنایت کن
وز عنایت مرا هدایت کن
به زبان وصف ذات تو نتوان
بلکه وصف صفات تو نتوان
تو فزونی ز دانش و ادراک
فهم ذاتت کجا و مشتی خاک
خاک در جان پاک ره نکند
سمک اندر سماک ره نکند
در نعت حضرت سیدالمرسلینؐ
احمد مرسل آفتاب ازل
مه و خورشید برج علم و عمل
دُرّ یکتای بحر بی رنگی
گوهر آرای رومی و زنگی
غرض از خلقت مکان و مکین
آن امین زمان امان زمین
اول اصفیا به نیّر ذات
آخر انبیا به نور صفات
بندهٔ او چه ماه و چه برجیس
والهٔ او چه نوح و چه ادریس
زو بلندی بلند و پستی پست
نیستی نیست بلکه هستی هست
اولیا ز انبیا مدد یابند
که رهایی ز نیک و بد یابند
ز اولیا آنکه راه دان باشد
مقتدای جهانیان باشد
علی عالی آن ستودهٔ حق
که به بینش به خلق برده سبق
مردهٔ او نه خضر آب حیات
تشنهٔ او نه نوح لجّهٔ ذات
کف موسی کفی ز دریایش
دم عیسی دمی ز دمهایش
یک دم جان فزای او آدم
یک دم دلگشای او عالم
ای مبرا ز پاک و ناپاکی
وی معرا ز باک و بی باکی
پاک و ناپاکی از توگشت پدید
باک و بی باکی از تو گشت پدید
پرده بردار و خودنمایی کن
فاش‌تر دعوی خدایی کن
هر نبی را طریقت دیگر
گر چه نبود حقیقت دیگر
اولیا نیز بر همین منوال
متحد اصل و مختلف احوال
همه از نور حق سرشته به گل
رشک مهرو مه فرشته به دل
خاصه خورشید آسمان صفا
ماه تابندهٔ سپهر وفا
قطب اقطاب دهر ابوالقاسم
آن ز خود فانی و به حق قائم
او ز هستی نه هستی از وی زاد
او ز مستی نه مستی از وی شاد
مطرب نغمه‌های بی چه و چون
که ز هر نغمه‌ای به شور فزون
ساقی باده‌های بی کم و کیف
که به هر باده نسبت او حیف
فارغ است از تمیز ساعد و دوش
دوش او امشب است و امشب دوش
نه به خود بنگرد نه جانب کس
که به چشمش یکی است پیل و مگس
ای خوش آن دل که بی خیال بود
فارغ از ذوق و وجد و حال بود
کاین همه از خیال می‌خیزد
گرچه طرح وصال می‌ریزد
هرچه جز دوست گر همه ذوق است
جان پابست را به سر طوق است
می عشق ار خوری و مست شوی
واقف از سرّ هرچه هست شوی
هستی هر بلند و پست از اوست
هرچه بوده است هرچه هست ازوست
خاک را خاک خوان و مه را ماه
کوه را کوه دان و که را کاه
مگر اندر جهان جوی رسته
که نه از خاک خسروی رسته
دیده‌ای جو که هرچه را نگرد
پرش از پرتو خدا نگرد
آنچه من بینم ار کسی بیند
که به اکراه در خسی بیند
قطره را بحر بی کران بیند
در مکان فرِّ لامکان بیند
آن دلی را که شوق آزادی است
بندگی خسروی الم شادیست
طلب ای دل که یار طالب تست
طرب ای جان که دوست راغب تست
رغبت او ترا طلب بخشد
طلب او ترا طرب بخشد
مغز نغزی بجو که پوست بسی است
بوالهوس در هوای دوست بسی است
گل اگر بایدت به خار بساز
گنج اگر بایدت به مار بساز
قند اگر بایدت ز زهر مرم
لطف اگر بایدت ز قهر مرم
مگریز از ستیز بی خردان
کز ددان جور می‌کشند ددان
رخت در کوی اهل فن مفکن
عهد دانای خود شکن مشکن
زهر می‌نوش و خودفروش مباش
سخت می‌کوش و کج نیوش مباش
در خروش آی و جامه در خون زن
آتش اندر پلاس گردون زن
تا مگر زین امید و بیم رهی
از کمند تن سقیم جهی
نگشایی به قشر و پوست بصر
ننمایی به غیردوست نظر
ذکر کن تا که عین ذکر شوی
فکر کن تا که محو فکر شوی
بی خبر را چه حاصل از سفر است
سفرش را چه فرق با حضر است
آن سفر را سفر توان گفتن
که مسافر رود به جان از تن
بگذر از ذکر و در تذکر کوش
فکر را باش و در تدبر کوش
بی تذکر چه سود دارد فکر
بی تفکر چه فیض بخشد ذ کر
متذکر اگر بود دل تو
حل شود از دل تو مشکل تو
دل مده جز به یاد قامتِ دوست
که تذکر نشانِ جذبهٔ اوست
فکر کن در صنایع صانع
به مقالات لب مشو قانع
در مظاهر من و تویی گنجد
در حقیقت کجا دویی گنجد
این تفاوت که در صور نگری
زان بود کش به چشم سرنگری
چشم ای از جفا جگر خسته
عشق ای بر وفا کمر بسته
جز به رخسار دلگشا مگشا
جز به دیدار جان فزا مفزا
به خود آور خودی بکاه بکاه
از خدا بی خودی بخواه بخواه
آن کله بایدش که بی کله است
تخت آن را سزد که خاک ره است
تا بود کعبه یا که دیر بود
هرچه در وهم تست غیر بود
کعبه و دیرت ار یکی گشته
شک تو عین بی شکی گشته
وحدت از کثرتت برانگیزد
کثرت و وحدت از میان خیزد
حق بماند که لاشریک له است
بر ممالک ملیک و پادشه است
از شناسایی کسان به هراس
خویش را جوی و خویش را بشناس
شاهد ار بایدت ز خود می‌جوی
مشهد ار بایدت به خود می‌پوی
گر سفر بهر جستن یار است
یار با تست این چه پندار است
از خودیّ تو گرترا گیرند
پیش پای تو نیک و بد میرند
یاری از یار جو نه از یاران
همت از ابر بین نه از باران
جمله عالم خیال انسان است
کیست انسان کسی که زین سانست
آدم است آفریدهٔ یزدان
عالم است آفریدهٔ انسان
شیر دیدن کجا و شیر شدن
دام و دد خوردن و دلیر شدن
ذات عریان ز کسوت الم است
صفت است آنکه مستعد غم است
هست را نیستی و پستی نیست
نیست هم مستعد هستی نیست
صورت هست نیستی طلب است
معنی نیست هستی‌اش لقب است
نبود ذات را زوال وفنا
نسزد وصف را ثبات و بقا
ما به الاشتراک موجودات
هستی‌‌ای وان بری ز وهم و صفات
ما به الامتیازشان صفت است
که نظرگاه اهل معرفت است
اسم و وصف از میان چو برخیزند
همه با یکدیگر درآمیزند
آن هویت که مبدء اشیاست
بی کم و کاست بینی از چپ و راست
هرچه آید به گفتگو هیچ است
هیچ در هیچ و پیچ در پیچ است
صمت پنداشتی ز نادانی است
نقل بیهوده گوهرافشانی است
چه سخن گوید از فراق ووصال
آنکه شد محو روی شاهد حال
هیچکس دیده‌ای که در برِ یار
از غم هجر یار گرید زار
دیده‌‌ای در حضور دوست کسی
عشق ورزد به نام او نفسی
ذکر او بی دهان چو بتوانم
نام او بر زبان چرا رانم
آن ریاضت که عقل و جان کاهد
زانِ آن کس که معرفت خواهد
چه ریاضت به از رضا بودن
به قضای خدای آسودن
ز آنکه آسودنی ز پالایش
به ز فرسودنی ز آلایش
بندگی کن گرت خدا باید
به خدایت دل آشنا باید
شیوهٔ اهل مکرمت ادب است
پیشهٔ صاحبان دل طلب است
به قناعت گرای و مسکینی
به محبت گرای و بی کینی
در طلب باش و در محبت کوش
می وحدت ز جام کثرت نوش
ناز و تمکین بهل که عادت اوست
عجز کن عجز کاین عبادت اوست
مِنْ الهی نامه
به نام خداوند بالا و پست
که مخمور اویند هشیار و مست
نه در هوشیاری بهوش از وی‌اند
نه در باده خواری به جوش از وی‌اند
جز او کیست تا خودنمایی کند
به کام دل خود خدایی کند
به صورت خداوند و ما بندگان
ولیکن به معنی همین و همان
ز اسما گذر در صفاتش نگر
صفاتش همه عین ذاتش نگر
موحد از آن کرده نفی صفات
که باشد صفات خدا عین ذات
به جز عشق او هرچه در دل بود
چو حایل بود به که زایل بود
رهی را که زاهد به سالی رود
به یک گام شوریده حالی رود
ولی ترک سر شرط شوریدگیست
به این می‌توان یافت شوریده کیست
خوشا وقت آنان که مست وی‌اند
بلند جهانند و پست وی‌اند
همان به که با نیستی ایستی
که زیبا بود هستی و نیستی
همه عین خودیاب چه خود چه غیر
همه محو خودبین چه مسجد چه دیر
مگو هست جز وی که بی کل بود
که هر خاری آبستن گل بود
به هر مور ماری و پیلی نگر
به هر پشه‌ای جبرئیلی نگر
اگر پیش اگر پس نظرگاه اوست
اگر بیش اگر کم گذرگاه اوست
اگر همچو شکر و گر چون نی‌اند
همه مظهر ذات پاک وی‌اند
ولی از صفت درگذر ذات جو
به ذات آن صفت را که شد مات جو
براق است تن بهرِ جان رسول
که بی او میسر نگردد وصول
خموشی بود نردبان فلک
ازین نردبان رو به ملک و ملک
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۶ - ساغر شیرازی
و هُوَ زبدة العلما و قدوة الفضلا تاج الحرمین الشریفین حاج شیخ محمد. اجداد و اعمام آن جناب همگی از مشایخ و ائمهٔ آن ولایت و کُلاًّ سلسله‌ای نیک و طایفه‌ای به دل نزدیک. همیشه بین الخواص و العوام معزز و مکرم و به فضل و صلاح وعلم و عمل همگنان را مسلم.بذله‌های لطیف و نکته‌های شریف از آن جناب سرزده و لطایف سخنان آن عالم سخندان گوشزد خلایق آمده با آنکه امامت می‌فرمود در قید این اسم و رسم نبود. همواره به مقدار روزی مقدّر قانع و خاطر را از پیروی اهل طمع مانع. واقعاً شیخی خوشحال و عالمی صاحب کمال و امامی نیکو خصال بود. قصیده و غزل خوب بیان می‌نمود و خدمتش مکرر اتفاق افتاد. از غزلیات او چند بیتی تیمنّاً نوشته می‌شود:
گر بر بت به صدق دل عرضه دهی نیاز را
به که به زرق در حرم جلوه دهی نماز را
گرچه برای بندگی ساکن مسجدم ولی
بندگی خدای گو بندهٔ حرص و آز را
ای سوی کعبه رهسپر بین به کجاست روی دل
شاد مشو که همرهی قافلهٔ حجاز را
از گدایی در میخانه شاهی کن طلب
وندران درگاه یک سان بین گداو شاه را
ریا همین بر عشاق نیست ورنه فقیه
امام شهر نگردد اگر ریا نکند
اگر ز صحبت دُردی کشان کناره کنم
به روی پیر مغان چون دگر نظاره کنم