عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶ - در موعظه به نایب السلطنه و نا به سامانی اوضاع آذربایجان
جانا نفسی آخر فارغ ز دو عالم باش
نه شاد ز شادی شو نه غم زده از غم باش
وارسته ز کفر و دین آسوده زمهر و کین
نه رنجه و نه غمگین نه شاد و نه خرم باش
نه عید جهان افروز چون روز خوش نوروز
نه عالم سوگ و سوز چون ماه محرم باش
نه روضه طوبی خیز چون روضه جنت جوی
نه در تف ناری تیز چون نار جهنم باش
نه جاهل و جافی شو ، نه کافل و کافی شو
نه بیت ز حافی شو، نه اخزم و اخرم باش
نز باد هوا بر اوج برخاسته هم چون موج
نز اوج سما بر خاک بنشسته چو شبنم باش
نه پیش سپه قائم چون قامت رایت گرد
نه با قلق دایم چون طره پرچم باش
از رای زنی پخته بشنو سختی سخته
نه از پی هر خامی ناپخته چو شلغم باش
گردست دهد پیری کاندر قدمش میری
رو عقل مجرد شو نه جهل مجسم باش
ور گوش کنی با من بر زن به کمر دامن
از عقل مجرد شو در عشق مسلم باش
ور عشق همی ورزی بی پرده و پرواورز
دیوانه و شیدا شو، افسانه عالم باش
بریاد بت کشمیر جانی ده و جامی گیر
با جان پیاپی زی؛ با جام دمادم باش
زان لعل لب مینوش می نوش و به مستی کوش
نه بر لب کوثر رو، نه تشنه زمزم باش
رندانه بیا شور است هم بی کم و هم بی کاست
نه هم چو ریاکاران گه راست گهی خم باش
ما با لب لعل دوست خوش سر خوش و مجموعیم
آن زلف پریشان گو آشفته و درهم باش
جهدی بکن و جان جوی نه جان بکن و نان جوی
نه جاده زنجان جوی نه قاصد سرچم باش
دینارت اگر نبود رو شکر کن و دین آر
نه درغم دنیا رو نه درهم در هم باش
نه راه به شیطان بند به دیو به زندان بند
نه دل به سلیمان بند نه در غم خاتم باش
گر دیو کنی زندان تا آصف جم باشی
رودیو هوای خود زندان کن و خود جم باش
راه طمع و تشویش بر نفس خیانت کیش
بر بسته و بنشسته مردانه و محکم باش
در خلد مکن خانه تا دام شود دانه
نه خانه به ویرانه بگرفته چو آدم باش
صد بار بود کژدم نیکوتر از آن گندم
کز خوردن او گویند آواره عالم باش
برخیز و ببر پیوند از خویش وزن و فرزند
نه یاد برادر کن نه یار پسر عم باش
بس گرسنه شب می خفت بی جامه و جا و جفت
پس خلعت کرمنا می پوش و مکرم باش
صد معجز اگر آری تا بار به خرواری
در دست یهودی چند چون عیسی مریم باش
در نیمه ره افلاک منزل نکنی زنهار
با عیسی اگر گویند هم ره شو و هم دم باش
گر رای رکوب آری بر خنگ نهم نه زین
نه همچو مه و خورشید براشهب و ادهم باش
خوش خوش دو سه گام از خود بر گیر و فراترنه
بالا تر و والاتر، زین طارم اعظم باش
ور پایه همت را بالاتر ازین خواهی
رو چاکر درگاه دارای معظم باش
با چاکری شه بیش از شیر فلک باشی
بر درگه او خود گو از گربه و سگ کم باش
دربانی ازین خسرو هر جا که رود گو: رو
محسود و معزز شو مسجود و منعم باش
از جوق سگان شه و امان و موخر شو
بر فوق سماک چرخ بشتاب و مقدم باش
عباس شه است آن کش دادار جهان فرمود:
کز جمله جهان داران اعظم شو و اکرم باش
در عیش به از پرویز در طیش به از چنگیز
در عمر به از جمشید در ملک به از جم باش
هم با خطر بهمن هم با هنر قارن
هم با تن روئین تن هم با دل رستم باش
بر خلق چو بخشی بهر، نفاع تر از تریاق
بر خصم چو آری قهر، قتال تر از سم باش
در مملکت دنیا با فر فریدون بال
در معرکه هیجا با زور برهمن باش
گرروس به کین خیزد چون سد سکندر باش
ور روبهی آغازد با حمله ضیغم باش
زان پس که ثناثی را شاهنشه اعظم گفت :
رو هر چه به بینی گوی نه اعمی و اعجم باش
آن کیست که گوید خیزوز گفتن حق پرهیز
یا از در شه بگریز یا اخرس و ابکم باش
بالله که نه شاید گفت این قصه و نه پذیرفت
گو پیر معمر گوی یا شیخ معمم باش
من امر شهنشه را بپذیرم و قول خصم
در معرض نهی و جحد گو: لاشو و گو: لم باش
ای نایب شاه آخر گر راز نهانی هست
گو ظاهر و باهر شو نه مغلق و مبهم باش
وان کار که بیش از پیش مغشوش و مشوش شد
فرمای که هم چون پیش مضبوط و منظم باش
ویرانه شود آن بوم کان جا گذر آرد بوم
تا کی به یهودی شوم گوئی تو که محرم باش؟
سرباز و سوار اول از خیل عجم بگزین
پس عزم جهادروس جزم آرو مصمم باش
ملک قرم و مسقو بستان ز قرال نو
بر روس مسلط شو بر روم مسلم باش
غوغاست به روس اندر از مرک الکسندر
این خیل و حشر تا حشر گو در غم و ماتم باش
خافض چو به نزع آید منصوب شود مجرور
گو: رایت شمخالی بافتح و ظفر ضم باش
وان نوح مجاهد باز با لنگر صدق انباز
آن کشتی غیرت را انداخته در یم باش
وان مهدی فرخ فال در معرکه دجال
نه واپس و نه دنبال، بل اسبق و اقدم باش
تا چرخ بود یارب با دولت شه بادا
گو نصرت و عون با تو مضمر شو و مد غم باش
سردار و حسن خان را گو خون عدو نوشند
وان خازن خائن را گو خمره بلغم باش
وان والی خیل کرج با خرج هزاران خرج
بر عادت سیم برج دو پیکر و توام باش
بس بود ثنائی بس گفتار تو وزین پس
نه ملتزم مدح و نه معتقد ذم باش
نه شاد ز شادی شو نه غم زده از غم باش
وارسته ز کفر و دین آسوده زمهر و کین
نه رنجه و نه غمگین نه شاد و نه خرم باش
نه عید جهان افروز چون روز خوش نوروز
نه عالم سوگ و سوز چون ماه محرم باش
نه روضه طوبی خیز چون روضه جنت جوی
نه در تف ناری تیز چون نار جهنم باش
نه جاهل و جافی شو ، نه کافل و کافی شو
نه بیت ز حافی شو، نه اخزم و اخرم باش
نز باد هوا بر اوج برخاسته هم چون موج
نز اوج سما بر خاک بنشسته چو شبنم باش
نه پیش سپه قائم چون قامت رایت گرد
نه با قلق دایم چون طره پرچم باش
از رای زنی پخته بشنو سختی سخته
نه از پی هر خامی ناپخته چو شلغم باش
گردست دهد پیری کاندر قدمش میری
رو عقل مجرد شو نه جهل مجسم باش
ور گوش کنی با من بر زن به کمر دامن
از عقل مجرد شو در عشق مسلم باش
ور عشق همی ورزی بی پرده و پرواورز
دیوانه و شیدا شو، افسانه عالم باش
بریاد بت کشمیر جانی ده و جامی گیر
با جان پیاپی زی؛ با جام دمادم باش
زان لعل لب مینوش می نوش و به مستی کوش
نه بر لب کوثر رو، نه تشنه زمزم باش
رندانه بیا شور است هم بی کم و هم بی کاست
نه هم چو ریاکاران گه راست گهی خم باش
ما با لب لعل دوست خوش سر خوش و مجموعیم
آن زلف پریشان گو آشفته و درهم باش
جهدی بکن و جان جوی نه جان بکن و نان جوی
نه جاده زنجان جوی نه قاصد سرچم باش
دینارت اگر نبود رو شکر کن و دین آر
نه درغم دنیا رو نه درهم در هم باش
نه راه به شیطان بند به دیو به زندان بند
نه دل به سلیمان بند نه در غم خاتم باش
گر دیو کنی زندان تا آصف جم باشی
رودیو هوای خود زندان کن و خود جم باش
راه طمع و تشویش بر نفس خیانت کیش
بر بسته و بنشسته مردانه و محکم باش
در خلد مکن خانه تا دام شود دانه
نه خانه به ویرانه بگرفته چو آدم باش
صد بار بود کژدم نیکوتر از آن گندم
کز خوردن او گویند آواره عالم باش
برخیز و ببر پیوند از خویش وزن و فرزند
نه یاد برادر کن نه یار پسر عم باش
بس گرسنه شب می خفت بی جامه و جا و جفت
پس خلعت کرمنا می پوش و مکرم باش
صد معجز اگر آری تا بار به خرواری
در دست یهودی چند چون عیسی مریم باش
در نیمه ره افلاک منزل نکنی زنهار
با عیسی اگر گویند هم ره شو و هم دم باش
گر رای رکوب آری بر خنگ نهم نه زین
نه همچو مه و خورشید براشهب و ادهم باش
خوش خوش دو سه گام از خود بر گیر و فراترنه
بالا تر و والاتر، زین طارم اعظم باش
ور پایه همت را بالاتر ازین خواهی
رو چاکر درگاه دارای معظم باش
با چاکری شه بیش از شیر فلک باشی
بر درگه او خود گو از گربه و سگ کم باش
دربانی ازین خسرو هر جا که رود گو: رو
محسود و معزز شو مسجود و منعم باش
از جوق سگان شه و امان و موخر شو
بر فوق سماک چرخ بشتاب و مقدم باش
عباس شه است آن کش دادار جهان فرمود:
کز جمله جهان داران اعظم شو و اکرم باش
در عیش به از پرویز در طیش به از چنگیز
در عمر به از جمشید در ملک به از جم باش
هم با خطر بهمن هم با هنر قارن
هم با تن روئین تن هم با دل رستم باش
بر خلق چو بخشی بهر، نفاع تر از تریاق
بر خصم چو آری قهر، قتال تر از سم باش
در مملکت دنیا با فر فریدون بال
در معرکه هیجا با زور برهمن باش
گرروس به کین خیزد چون سد سکندر باش
ور روبهی آغازد با حمله ضیغم باش
زان پس که ثناثی را شاهنشه اعظم گفت :
رو هر چه به بینی گوی نه اعمی و اعجم باش
آن کیست که گوید خیزوز گفتن حق پرهیز
یا از در شه بگریز یا اخرس و ابکم باش
بالله که نه شاید گفت این قصه و نه پذیرفت
گو پیر معمر گوی یا شیخ معمم باش
من امر شهنشه را بپذیرم و قول خصم
در معرض نهی و جحد گو: لاشو و گو: لم باش
ای نایب شاه آخر گر راز نهانی هست
گو ظاهر و باهر شو نه مغلق و مبهم باش
وان کار که بیش از پیش مغشوش و مشوش شد
فرمای که هم چون پیش مضبوط و منظم باش
ویرانه شود آن بوم کان جا گذر آرد بوم
تا کی به یهودی شوم گوئی تو که محرم باش؟
سرباز و سوار اول از خیل عجم بگزین
پس عزم جهادروس جزم آرو مصمم باش
ملک قرم و مسقو بستان ز قرال نو
بر روس مسلط شو بر روم مسلم باش
غوغاست به روس اندر از مرک الکسندر
این خیل و حشر تا حشر گو در غم و ماتم باش
خافض چو به نزع آید منصوب شود مجرور
گو: رایت شمخالی بافتح و ظفر ضم باش
وان نوح مجاهد باز با لنگر صدق انباز
آن کشتی غیرت را انداخته در یم باش
وان مهدی فرخ فال در معرکه دجال
نه واپس و نه دنبال، بل اسبق و اقدم باش
تا چرخ بود یارب با دولت شه بادا
گو نصرت و عون با تو مضمر شو و مد غم باش
سردار و حسن خان را گو خون عدو نوشند
وان خازن خائن را گو خمره بلغم باش
وان والی خیل کرج با خرج هزاران خرج
بر عادت سیم برج دو پیکر و توام باش
بس بود ثنائی بس گفتار تو وزین پس
نه ملتزم مدح و نه معتقد ذم باش
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹ - قصیده شکوائیه از فتنه جوئی ابنای زمان و از بخت بد خود
ای بخت بد ای مصاحب جانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰ - قائم مقام این قصیده را از قول پاشاخان ایروانی فرموده
چشمی بگشا مگر نه من آنم،
کز حسن نظیر ماه تابانم؟
با تیر نگه مگر نه فتا کم
با زلف سیه مگر نه فتانم؟
در عشوه مگر نه راحت روحم
وز غمزه مگر نه راحت جانم؟
بگسسته مگر کمند زلفینم
بشکسته مگر خدنگ مژگانم؟
چون شد که به نزد خواجگان اکنون
مانند گهر به بحر عمانم؟
زین سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانم
حسن گل اگر به سبزه افزاید
زین سبزه به گل چراست نقصانم
عشاق مرا چه شد که یک سان شد
اندوه و نشاط و وصل و هجرانم؟
هیچم بفروشد آن که خواهان بود
یک دم به دو صد هزار تومانم
وان خواجه که بد اسیر و دربندم
امروز کند اسیر دربانم
آن گرمی رسته مرا چون شد
وان دسته مشتری به دکانم
در بسته به کنج حجره بنشسته
سوداگر ور شکسته را مانم
وان گاه به دست واعظی پر گوی
افتاده ز بخت بد گریبانم
چندان گوید که دل به جان آید
از روزه و از نماز و قرآنم
ای کافر ظالم، ار تو دین داری
کم گوی مگر نه من مسلمانم؟
رضوان ز کجا باغ حسن من
کو وعده دهد به باغ رضوانم
دوزخ ز کجا و نار عشق من
کو زهره برد ز نار و نبرانم
اینک به خم دو زلف جادوبین
کفری که به از هزار ایمانم
دردا که به پیش چشم این یاران
چون آینه پیش چشم کورانم
در موقف این معسکر منصور
چون زیره میان شهر کرمانم
کاری نه مرا جزین که پیوسته
بنشسته ز خود مگس همی رانم
وان بوالهوسان که گرد من بودند
هم چون مگسان پریده از خوانم
در مصر شما که دم به دم آرند
هر روزه به سوق برده یارانم
ای کاش به یک دونخ بها می کرد
زالی که گران خرد نه ارزانم
با آن که خدا گواست یوسف را
در حسن، غلام خود نمی دانم
این است که بالمثل تو پنداری
بر خرمن گل دمیده ریحانم
خطی است مگر به خدا گل رنگم
گردی است مگر به گرد مرجانم
جرمی به وجود خود نمی بینم
جز موی که رسته از زنخدانم
با موی زنخ به بر، نه خوانندم
صد مصحف اگر زبر همی خوانم
ایزد که لباس خلقتم پوشید
از کسوت حسن خواست عریانم
وین جرم دگر که کام بدخواهان
برناید ازین نحیف حمدانم
وین طرفه که غرچکی و قوادی
خواهم که کنم و لیک نتوانم
زان روی به پیش خواجگان عهد
ناکام تر از جمیع اقرانم
جز میر نظام کز وفا دارد
در حضرت خود عزیز و مهمانم
گر او ندهد گمان مبر کاید
امروز به دست یک لب نانم
با همت او فزون ز تیمورم
وز دولت او براز سلیمانم
بر شاخ ثنا و مدح او دایم
هم نغمه بلبل خوش الحانم
لیکن نه خوش آیدم که با این قوم
بر گویم از وهران چه می دانم
باری کنمش دعا و این امید
باشد ز جناب رب سبحانم
کور از قضا اگر گزندی هست
گردد به فدای او سرو جانم
کز حسن نظیر ماه تابانم؟
با تیر نگه مگر نه فتا کم
با زلف سیه مگر نه فتانم؟
در عشوه مگر نه راحت روحم
وز غمزه مگر نه راحت جانم؟
بگسسته مگر کمند زلفینم
بشکسته مگر خدنگ مژگانم؟
چون شد که به نزد خواجگان اکنون
مانند گهر به بحر عمانم؟
زین سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانم
حسن گل اگر به سبزه افزاید
زین سبزه به گل چراست نقصانم
عشاق مرا چه شد که یک سان شد
اندوه و نشاط و وصل و هجرانم؟
هیچم بفروشد آن که خواهان بود
یک دم به دو صد هزار تومانم
وان خواجه که بد اسیر و دربندم
امروز کند اسیر دربانم
آن گرمی رسته مرا چون شد
وان دسته مشتری به دکانم
در بسته به کنج حجره بنشسته
سوداگر ور شکسته را مانم
وان گاه به دست واعظی پر گوی
افتاده ز بخت بد گریبانم
چندان گوید که دل به جان آید
از روزه و از نماز و قرآنم
ای کافر ظالم، ار تو دین داری
کم گوی مگر نه من مسلمانم؟
رضوان ز کجا باغ حسن من
کو وعده دهد به باغ رضوانم
دوزخ ز کجا و نار عشق من
کو زهره برد ز نار و نبرانم
اینک به خم دو زلف جادوبین
کفری که به از هزار ایمانم
دردا که به پیش چشم این یاران
چون آینه پیش چشم کورانم
در موقف این معسکر منصور
چون زیره میان شهر کرمانم
کاری نه مرا جزین که پیوسته
بنشسته ز خود مگس همی رانم
وان بوالهوسان که گرد من بودند
هم چون مگسان پریده از خوانم
در مصر شما که دم به دم آرند
هر روزه به سوق برده یارانم
ای کاش به یک دونخ بها می کرد
زالی که گران خرد نه ارزانم
با آن که خدا گواست یوسف را
در حسن، غلام خود نمی دانم
این است که بالمثل تو پنداری
بر خرمن گل دمیده ریحانم
خطی است مگر به خدا گل رنگم
گردی است مگر به گرد مرجانم
جرمی به وجود خود نمی بینم
جز موی که رسته از زنخدانم
با موی زنخ به بر، نه خوانندم
صد مصحف اگر زبر همی خوانم
ایزد که لباس خلقتم پوشید
از کسوت حسن خواست عریانم
وین جرم دگر که کام بدخواهان
برناید ازین نحیف حمدانم
وین طرفه که غرچکی و قوادی
خواهم که کنم و لیک نتوانم
زان روی به پیش خواجگان عهد
ناکام تر از جمیع اقرانم
جز میر نظام کز وفا دارد
در حضرت خود عزیز و مهمانم
گر او ندهد گمان مبر کاید
امروز به دست یک لب نانم
با همت او فزون ز تیمورم
وز دولت او براز سلیمانم
بر شاخ ثنا و مدح او دایم
هم نغمه بلبل خوش الحانم
لیکن نه خوش آیدم که با این قوم
بر گویم از وهران چه می دانم
باری کنمش دعا و این امید
باشد ز جناب رب سبحانم
کور از قضا اگر گزندی هست
گردد به فدای او سرو جانم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲ - نامه منظومی است به یکی از عمال
ای بزرگی که در دو عالم نیست
جز تو مخدوم و جز تو محبوبم
خوب اگر بگذرد به من یابد
از تو باشد همه بدو خوبم
تا تو از لطف صاحبم بودی
طالع سعد بود مصحوبم
یک دو مه پیش ازین زمهر تو بود
ماه و مهر سپهر مغلوبم
بنده راغب ز خلق بودم و خلق
راغب خلق و خلق مرغوبم
با همه بد قوارگی گفتی
ثانی یوسف بن یعقوبم
گر ز جا جستمی به عزم رکوب
مرکب چرخ بود مرکوبم
پس سپاه سعود را گفتی
خیل نخلند و بنده یعسوبم
این زمان بین که چون بساط زمین
می کند گاو خر لگد کوبم
چرخ گردون زخوشه پروین
دسته می بست بهر جاروبم
طالبان مرا نگر کامروز
همه را مستفید و مطلوبم
گر به درگاه جاه تو گذرد
عمر بر این سیاق و اسلوبم
واکنم نطق بسته را کآخر
من نه از سنگم و نه از چوبم
صبرم از حد گذشت پنداری
بنده قائم مقام ایوبم
چند ازین وعده ها که یاد آرید
همه از وعده های عرقوبم
من نه آنم که چون تو کذابی
بفریبد به وعد مکذوبم
خیز کلک و دوات و دفتر خواه
تا نویسی جواب مکتوبم
ورنه ظاهر کنم که اکنون باز
من نه مخذولم و نه مکنونم
آسمان و زیمن بر آشوبند
با تو آن دم که من بر آشوبم
شغل من صدق صرف بود و کنون،
به همان شغل باز منصوبم
بل که در خیل اصدقای عباد
تا به روز حساب محسوبم
مر ترا سر به صدمه باید کوفت
گر تو بدهی به طعنه سر کوبم
خائنی چون ترا غضب شاید
من چرا بی گناه مغضوبم؟
ناهب مال شه توئی و ترا،
دفع باید، نه من که منهوبم
نه شنیدی که کدخدای عراق
هم درین سال کرد مسلوبم
من چو آئینه ام برابر تو
راست بینی که بنده معیوبم
تا توئی حاجب اندرین درگاه
شکرلله که بنده محجوبم
جز تو مخدوم و جز تو محبوبم
خوب اگر بگذرد به من یابد
از تو باشد همه بدو خوبم
تا تو از لطف صاحبم بودی
طالع سعد بود مصحوبم
یک دو مه پیش ازین زمهر تو بود
ماه و مهر سپهر مغلوبم
بنده راغب ز خلق بودم و خلق
راغب خلق و خلق مرغوبم
با همه بد قوارگی گفتی
ثانی یوسف بن یعقوبم
گر ز جا جستمی به عزم رکوب
مرکب چرخ بود مرکوبم
پس سپاه سعود را گفتی
خیل نخلند و بنده یعسوبم
این زمان بین که چون بساط زمین
می کند گاو خر لگد کوبم
چرخ گردون زخوشه پروین
دسته می بست بهر جاروبم
طالبان مرا نگر کامروز
همه را مستفید و مطلوبم
گر به درگاه جاه تو گذرد
عمر بر این سیاق و اسلوبم
واکنم نطق بسته را کآخر
من نه از سنگم و نه از چوبم
صبرم از حد گذشت پنداری
بنده قائم مقام ایوبم
چند ازین وعده ها که یاد آرید
همه از وعده های عرقوبم
من نه آنم که چون تو کذابی
بفریبد به وعد مکذوبم
خیز کلک و دوات و دفتر خواه
تا نویسی جواب مکتوبم
ورنه ظاهر کنم که اکنون باز
من نه مخذولم و نه مکنونم
آسمان و زیمن بر آشوبند
با تو آن دم که من بر آشوبم
شغل من صدق صرف بود و کنون،
به همان شغل باز منصوبم
بل که در خیل اصدقای عباد
تا به روز حساب محسوبم
مر ترا سر به صدمه باید کوفت
گر تو بدهی به طعنه سر کوبم
خائنی چون ترا غضب شاید
من چرا بی گناه مغضوبم؟
ناهب مال شه توئی و ترا،
دفع باید، نه من که منهوبم
نه شنیدی که کدخدای عراق
هم درین سال کرد مسلوبم
من چو آئینه ام برابر تو
راست بینی که بنده معیوبم
تا توئی حاجب اندرین درگاه
شکرلله که بنده محجوبم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴ - در تشویق ولی عهد برای راندن سپاه روس از ایران
دوشم به وثاق آمد آن خسرو خوبان
می خورده و خوی کرده و خندان وغزل خوان
جان های عزیزان همه در چاه زنخدان
دل های پریشان همه در زلف پریشان
زلفش به شکار اندر، زان حلقه فتاک
چشمش به خمار اندر، زان غمزه فتان
از غمزه این بیدار، بس فتنه خفته
در حلقه آن پیدا، بس جادوی پنهان
خورشید فروزانش در پرده ظلمات
وز آتش سوزانش سرچشمه حیوان
گوئی پریئی در شده در کسوت آدم
گوئی ملکی آمده بر صورت انسان
آویخته از سرو سهی دسته سنبل
آمیخته با سبزه تر لاله نعمان
سنبل نه زره ور بود و سرو زره دار
لاله نه زره سا بود و سبزه زره سان
کس سروندیدست که بی معجز عیسی
از زنده بگیرد دل و ، در مرده دمد جان
سنبل نشنیدیم که بی معجز داوود
خورشید به جوشن کند و ماه به خفتان
هر لاله نیارد خفت بر فرش زبر جد
هر سبزه نباشد جفت با حقه مرجان
این سبزه مگر سرزده از گلشن فردوس
این لاله مگر آمده از روضه رضوان
در تابم ازان سنبل پرتاب که در شهر
دل دزدد و جان خواهد و هم باز به تاوان
بشکسته خود و هم خود بشکسته بسی دل
بر بسته خود و هم خود بر بسته بسی جان
افکنده بسی دام بلا در ره جان ها
افشانده بسی خون دل از دیده به دامان
بربسته بسی پای گرفتار ز رفتار
بگشوده همی دست ستم کار به دستان
مرغی است که بر گلبن طورست به پرواز
زاغی است که در گلشن خلدست به جولان
بر نور عیان آرد پیرایه ظلمت
در کفر نهان دارد سرمایه ایمان
کافرش توان گفت و مسلمان توان خواند
گر خلد به کافر سزد، آتش به مسلمان
شیطان بود ار شیطان مر خلد برین را
پیوسته ز دستان دهد آرایش بستان
هر آدمئی را دو ملک باشد هم راه
نه هر ملکی باشد هم سر به دو شیطان
آشفته دلی دیدم در حلقه آن زلف
چون گوی که سرگشته بود در خم چوگان
بی چاره و درمانده و آواره و دروای
بشکسته و سرگشته و بر بسته و حیران
گفتم: نه توئی آن من، آهی بزد و گفت:
انصاف بده جز دل تو کیست بدین سان؟
گفتم: چه گنه کردی کامروز بدین حال،
هم بسته به زنجیری و هم خسته به زندان؟
گفت: این گنه از تست که جز تو نه شنیدم
پیرانه سر افتد دگری در پی طفلان
بازست ترا دیده و من بسته به تهمت
شوخ است ترا خاطر و من خسته به بهتان
وین طرفه که در زمره دانایان خود را،
بشماری و بسپاری دل در کف نادان
گاهی به یکی خواجه سپاریم که باشد،
دل کندن از و مشکل و جان دادن آسان
گاهی به یک بنده فروشیم که گردد،
او خواجه فرمان ده و تو بنده فرمان
تا دیده نظر باز و نظر باشد غماز،
گه خسته کند اینم و گه بسته کند آن
گر طالب دنیائی بگریز ز شنعت
ور صاحب تقوائی پرهیز زعصیان
گفتم: به خدا از تو پناهم که نداری،
شرم از من، و ننگ از خود، و اندیشه ز یزدان
در تاب کمندی که همی جوئی پر خاش
وز تب به گزندی که همی گوئی هذیان
گوئی توئی آن کاتب کاذب که به هر کس،
هر دم به حسد گوید صد تهمت و بهتان
نه تخم سپندی که به آتش جهد از جای
نه زال نژندی که به شیون کند افغان
کم گوی و ازین گفتن عذر آر به تو به
شرم آرو برین دعوی در کش خط بطلان
زیرا که منم چاکر سلطان و نه زیبد،
این تهمت و این نسبت بر چاکر سلطان
عباس شه آن است که با چاکری او
فرصت نکند کس که کند خواب و خورد نان
گر زندگئی دارم از بندگی اوست
چونان که به خون زنده بماندرگ شریان
با خدمت دیوان و گرفتاری بسیار
با رنج سفرها و خطرهای فراوان
کو فرصت بنهادن دل در بر دل بر؟
کو مهلت افشاندن جان در ره جانان؟
هر شب منم و شمع و رقم های پیاپی
هر روز من و جمع و سخن های پریشان
تا صبح نگارنده اوراق رسائل
تا شام سپارنده اطراف بیابان
بر دست گهی خامه و استاده به یک پای
در پیش گهی جاده و بنشسته به یکران
بنوشته گهی نامه اسرار به خلوت
بر خوانده گهی دفتر اخبار به دیوان
بنهفته گهی بیعت، بگرفته ز ار من
پوشیده گهی پیمان بر بسته به شروان
گه ملتزم پاس که شاه است به مشکوی
گه بر در کریاس که بارست به ایوان
ایوان چو سپهری که بر او ثابت و سیار
مشکو چو بهشتی که در و حوری و غلمان
بر روشن آن لمعه انوار ثواقب
در گلشن این نغمه مرغان خوش الحان
لحنی که بود نغمه گر حنجر داوود
نوری که بود راه بر موسی عمران
چون ماه بران منظر شاه است به خرگاه
چون سرودرین گلشن داراست خرامان
دارای عجم، وارث جم، خسرو عالم،
خورشید شهان، شاه جهان، سایه یزدان
جمشید زمان فتح علی شاه که تیغش
هم قاطع کفر آمد، هم قامع کفران
هم تخت ازو خرم، و هم بخت و هم اقبال
هم جودبه او زنده و هم عدل و هم احسان
رخشنده و بخشنده نه ماه است و نه خورشید
با تیغ سرافشانش و با دست زر افشان
با گوهر تیغش که کند روی زمین لعل
گو: گوهر رخشان ندهد کوه بدخشان
با اشک بد اندیشش کافاق کند پر
گو:لولو لالا نشود قطره نیسان
تا پور پناهش به پناه آمد، آمد
جوشان و خروشان و سبک خیز و سپه ران
اینک سپهی گشن به تایید خداوند
زی خطه ارمن کشد از ساحت ایران
دل کنده ز مشکوی و سپه رانده به مشکین
بگذشته ز ایوان و روان گشته به میدان
گوئی که حرام است بر او راحت و آرام
مادام که بیرون نکند روس ز اران
یارب مددی ده که درین رکضت مسعود
اعوانش به نصرت رسد، اعداش به خذلان
جان ها همه قربانش شود گر چه به انصاف
من شرم کنم زان که به قربانش کنم جان
می خورده و خوی کرده و خندان وغزل خوان
جان های عزیزان همه در چاه زنخدان
دل های پریشان همه در زلف پریشان
زلفش به شکار اندر، زان حلقه فتاک
چشمش به خمار اندر، زان غمزه فتان
از غمزه این بیدار، بس فتنه خفته
در حلقه آن پیدا، بس جادوی پنهان
خورشید فروزانش در پرده ظلمات
وز آتش سوزانش سرچشمه حیوان
گوئی پریئی در شده در کسوت آدم
گوئی ملکی آمده بر صورت انسان
آویخته از سرو سهی دسته سنبل
آمیخته با سبزه تر لاله نعمان
سنبل نه زره ور بود و سرو زره دار
لاله نه زره سا بود و سبزه زره سان
کس سروندیدست که بی معجز عیسی
از زنده بگیرد دل و ، در مرده دمد جان
سنبل نشنیدیم که بی معجز داوود
خورشید به جوشن کند و ماه به خفتان
هر لاله نیارد خفت بر فرش زبر جد
هر سبزه نباشد جفت با حقه مرجان
این سبزه مگر سرزده از گلشن فردوس
این لاله مگر آمده از روضه رضوان
در تابم ازان سنبل پرتاب که در شهر
دل دزدد و جان خواهد و هم باز به تاوان
بشکسته خود و هم خود بشکسته بسی دل
بر بسته خود و هم خود بر بسته بسی جان
افکنده بسی دام بلا در ره جان ها
افشانده بسی خون دل از دیده به دامان
بربسته بسی پای گرفتار ز رفتار
بگشوده همی دست ستم کار به دستان
مرغی است که بر گلبن طورست به پرواز
زاغی است که در گلشن خلدست به جولان
بر نور عیان آرد پیرایه ظلمت
در کفر نهان دارد سرمایه ایمان
کافرش توان گفت و مسلمان توان خواند
گر خلد به کافر سزد، آتش به مسلمان
شیطان بود ار شیطان مر خلد برین را
پیوسته ز دستان دهد آرایش بستان
هر آدمئی را دو ملک باشد هم راه
نه هر ملکی باشد هم سر به دو شیطان
آشفته دلی دیدم در حلقه آن زلف
چون گوی که سرگشته بود در خم چوگان
بی چاره و درمانده و آواره و دروای
بشکسته و سرگشته و بر بسته و حیران
گفتم: نه توئی آن من، آهی بزد و گفت:
انصاف بده جز دل تو کیست بدین سان؟
گفتم: چه گنه کردی کامروز بدین حال،
هم بسته به زنجیری و هم خسته به زندان؟
گفت: این گنه از تست که جز تو نه شنیدم
پیرانه سر افتد دگری در پی طفلان
بازست ترا دیده و من بسته به تهمت
شوخ است ترا خاطر و من خسته به بهتان
وین طرفه که در زمره دانایان خود را،
بشماری و بسپاری دل در کف نادان
گاهی به یکی خواجه سپاریم که باشد،
دل کندن از و مشکل و جان دادن آسان
گاهی به یک بنده فروشیم که گردد،
او خواجه فرمان ده و تو بنده فرمان
تا دیده نظر باز و نظر باشد غماز،
گه خسته کند اینم و گه بسته کند آن
گر طالب دنیائی بگریز ز شنعت
ور صاحب تقوائی پرهیز زعصیان
گفتم: به خدا از تو پناهم که نداری،
شرم از من، و ننگ از خود، و اندیشه ز یزدان
در تاب کمندی که همی جوئی پر خاش
وز تب به گزندی که همی گوئی هذیان
گوئی توئی آن کاتب کاذب که به هر کس،
هر دم به حسد گوید صد تهمت و بهتان
نه تخم سپندی که به آتش جهد از جای
نه زال نژندی که به شیون کند افغان
کم گوی و ازین گفتن عذر آر به تو به
شرم آرو برین دعوی در کش خط بطلان
زیرا که منم چاکر سلطان و نه زیبد،
این تهمت و این نسبت بر چاکر سلطان
عباس شه آن است که با چاکری او
فرصت نکند کس که کند خواب و خورد نان
گر زندگئی دارم از بندگی اوست
چونان که به خون زنده بماندرگ شریان
با خدمت دیوان و گرفتاری بسیار
با رنج سفرها و خطرهای فراوان
کو فرصت بنهادن دل در بر دل بر؟
کو مهلت افشاندن جان در ره جانان؟
هر شب منم و شمع و رقم های پیاپی
هر روز من و جمع و سخن های پریشان
تا صبح نگارنده اوراق رسائل
تا شام سپارنده اطراف بیابان
بر دست گهی خامه و استاده به یک پای
در پیش گهی جاده و بنشسته به یکران
بنوشته گهی نامه اسرار به خلوت
بر خوانده گهی دفتر اخبار به دیوان
بنهفته گهی بیعت، بگرفته ز ار من
پوشیده گهی پیمان بر بسته به شروان
گه ملتزم پاس که شاه است به مشکوی
گه بر در کریاس که بارست به ایوان
ایوان چو سپهری که بر او ثابت و سیار
مشکو چو بهشتی که در و حوری و غلمان
بر روشن آن لمعه انوار ثواقب
در گلشن این نغمه مرغان خوش الحان
لحنی که بود نغمه گر حنجر داوود
نوری که بود راه بر موسی عمران
چون ماه بران منظر شاه است به خرگاه
چون سرودرین گلشن داراست خرامان
دارای عجم، وارث جم، خسرو عالم،
خورشید شهان، شاه جهان، سایه یزدان
جمشید زمان فتح علی شاه که تیغش
هم قاطع کفر آمد، هم قامع کفران
هم تخت ازو خرم، و هم بخت و هم اقبال
هم جودبه او زنده و هم عدل و هم احسان
رخشنده و بخشنده نه ماه است و نه خورشید
با تیغ سرافشانش و با دست زر افشان
با گوهر تیغش که کند روی زمین لعل
گو: گوهر رخشان ندهد کوه بدخشان
با اشک بد اندیشش کافاق کند پر
گو:لولو لالا نشود قطره نیسان
تا پور پناهش به پناه آمد، آمد
جوشان و خروشان و سبک خیز و سپه ران
اینک سپهی گشن به تایید خداوند
زی خطه ارمن کشد از ساحت ایران
دل کنده ز مشکوی و سپه رانده به مشکین
بگذشته ز ایوان و روان گشته به میدان
گوئی که حرام است بر او راحت و آرام
مادام که بیرون نکند روس ز اران
یارب مددی ده که درین رکضت مسعود
اعوانش به نصرت رسد، اعداش به خذلان
جان ها همه قربانش شود گر چه به انصاف
من شرم کنم زان که به قربانش کنم جان
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸ - در نکوهش شاعری بدیع تخلص گوید
ای بدیع آهسته تر رو، بس بدیع است این که تو،
شعر چون من شاعری را شاهد خود می کنی
من چنان گویم که: حرف زشت را زیبا کنم
تو چنان گوئی که: لفظ خوب را بد می کنی
گر، به صد لفظ اندرون یک حرف من باشد خطا
تو، به یک لفظ اندرون، خبط و خطا صد می کنی
ور چه ناید در عدد خبط و خطاهای تو، لیک
سبحه صد دانه را بردار اگر عد می کنی
جرم باران چیست؟ هر جا خود تو از نابخردی،
زشت را گرد آوری، مقبول را رد می کنی
هم چنان کز هر چه در شهنامه گفت استاد طوس
اکتفا بر لفظ جمشید مشدد می کنی
توبه کن، استغفرالله! کفر محض است این که: تو
ژاژ احمق را قیاس از راز احمد می کنی
خود ترا با راه و بخت دیگران آخر چه کار؟
راه حلق خویش را می کن، اگر سد می کنی
هر خطائی را خطائی فاش تر آری دلیل
راست گوئی: دفع فاسد را به افسد می کنی
خود چرا در سلک نظم و قید و زن آری سخن
ظلم محض است این که: مطلق را مقید می کنی
گر گنه کردند ثابت کن، و گرنه بی ثبوت،
بی گناهان را چرا حبس موبد می کنی؟
گر ز من پرسی، رها کن این اسیران را ز بند
ور نمی پرسی و ابرام مجدد می کنی،
چون دگر خربندگان از نعل و مقود بازگوی
تو چه حد داری که نعت تاج و مسند می کنی؟
تا کجا جهل مرکب ای بدیع آخر چرا
تو بدین ترکیب بحث از ذات مفر می کنی؟
در خلاب طبع و حس، وا مانده چون خرد روحل
پس جدل در مبحث عقل مجرد می کنی
مرد دانا را بد آید زین سخن ها زینهار
رو، زبان در کام درکش گر خوش آمد می کنی
پند من بپذیر و از نعت بزرگان در گذر
ور، به نپذیری و اصرار موکد می کنی
گر نگوئی چون صبا باری چو مجمر گوی اگر
نعت شاهنشاه منصور موید می کنی
ورنه عرض خویش را در حلقه الواط ری
عاقبت چون عرض صدر الدین محمد می کنی
شعر چون من شاعری را شاهد خود می کنی
من چنان گویم که: حرف زشت را زیبا کنم
تو چنان گوئی که: لفظ خوب را بد می کنی
گر، به صد لفظ اندرون یک حرف من باشد خطا
تو، به یک لفظ اندرون، خبط و خطا صد می کنی
ور چه ناید در عدد خبط و خطاهای تو، لیک
سبحه صد دانه را بردار اگر عد می کنی
جرم باران چیست؟ هر جا خود تو از نابخردی،
زشت را گرد آوری، مقبول را رد می کنی
هم چنان کز هر چه در شهنامه گفت استاد طوس
اکتفا بر لفظ جمشید مشدد می کنی
توبه کن، استغفرالله! کفر محض است این که: تو
ژاژ احمق را قیاس از راز احمد می کنی
خود ترا با راه و بخت دیگران آخر چه کار؟
راه حلق خویش را می کن، اگر سد می کنی
هر خطائی را خطائی فاش تر آری دلیل
راست گوئی: دفع فاسد را به افسد می کنی
خود چرا در سلک نظم و قید و زن آری سخن
ظلم محض است این که: مطلق را مقید می کنی
گر گنه کردند ثابت کن، و گرنه بی ثبوت،
بی گناهان را چرا حبس موبد می کنی؟
گر ز من پرسی، رها کن این اسیران را ز بند
ور نمی پرسی و ابرام مجدد می کنی،
چون دگر خربندگان از نعل و مقود بازگوی
تو چه حد داری که نعت تاج و مسند می کنی؟
تا کجا جهل مرکب ای بدیع آخر چرا
تو بدین ترکیب بحث از ذات مفر می کنی؟
در خلاب طبع و حس، وا مانده چون خرد روحل
پس جدل در مبحث عقل مجرد می کنی
مرد دانا را بد آید زین سخن ها زینهار
رو، زبان در کام درکش گر خوش آمد می کنی
پند من بپذیر و از نعت بزرگان در گذر
ور، به نپذیری و اصرار موکد می کنی
گر نگوئی چون صبا باری چو مجمر گوی اگر
نعت شاهنشاه منصور موید می کنی
ورنه عرض خویش را در حلقه الواط ری
عاقبت چون عرض صدر الدین محمد می کنی
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰ - این نوع شعر را مضمن قبیح گویند و جز در هزل نیاید
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵ - دوبیتی
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
خطاب به میرزا محمد شفیع«صدر اعظم» هنگام توقف اردوی شاه در چمن اوجان
ان للصدر خصالا هی للقدر کمال
انما الصدر کمال و جمال و جلال
حبه للقلب قلاب و للعقل عقال
بغضه کفر والحاد و زرو و بال
جوده سکب و نهب لاعطاء لا نوال
فهو بالرزق ضمان وله الخلق عیال
عدله قسطاس حق قاسط فی اعتدال
فیه موت و حیات و ثواب و نکال
و فراق و بعاد و عناق و وصال
و نشاط و انبساط و ملال و کلال
و به یبقی الهدی حیا کما یفنی الضلال
فیه للاکوان اعمال خفاف و ثقال
ثم للعمال اعمار قصار و طوال
ولدراسکنو فیها الی الاخری انتقال
فحساب و کتاب و جواب و سوال
و جحیم و نعیم و ضرام و ظلال
قلم فی کفه تجری کما تجری النبال
فیه للکفر اضطراب و اضطرام و اشتعال
ولدین الحق جاه و جلال و جمال
و به ینتظم السلم و یشتد القتال
منه حکم و مثال و من الدهر امتثال
فهو غصن مورق منه علی الدنیا ظلال
مستظل منه من کان له بالخیر فال
من ملوک و سلاطین لهم ملک و مال
ترتوی من رشحه منه وهاد و تلال
و ریاض و حیاض بل بحار و جبال
فهو بحر قعره فی الغوص ممالاینال
للعدی ملح اجاج للوری عذب زلال
او سحاب ساکب فیه جواب و سجال
فانسکاب و انصباب و انهمار و انهمال
ساحر یسحر لکن سحره سحر حلال
مخبر عما یقول الناس فی السر و قالوا
و سواء عنده ماض و ماتی و حال
قل لحسادک یا صدر هلموا و تعالوا
لی عصئی تهتز ماهزت عصی و حبال
فلموسی الیوم فعل و لفرعون انفعال
ان اقواما الی اعداء اعتابک مالوا
بلغتهم من موالیک سیاط و صیال
و متی کان لبعض منهم الیوم مجال
لن تخاف الا سدان جالت حمیر و بغال
انت صدرفی ذری الا فلاک و الافق نعال
کل علم لم تعلمه الوری قیل و قال
لک مجد ماله مادامت الدنیا زوال
دم وعش بالعزماهب جنوب و شمال
انما الصدر کمال و جمال و جلال
حبه للقلب قلاب و للعقل عقال
بغضه کفر والحاد و زرو و بال
جوده سکب و نهب لاعطاء لا نوال
فهو بالرزق ضمان وله الخلق عیال
عدله قسطاس حق قاسط فی اعتدال
فیه موت و حیات و ثواب و نکال
و فراق و بعاد و عناق و وصال
و نشاط و انبساط و ملال و کلال
و به یبقی الهدی حیا کما یفنی الضلال
فیه للاکوان اعمال خفاف و ثقال
ثم للعمال اعمار قصار و طوال
ولدراسکنو فیها الی الاخری انتقال
فحساب و کتاب و جواب و سوال
و جحیم و نعیم و ضرام و ظلال
قلم فی کفه تجری کما تجری النبال
فیه للکفر اضطراب و اضطرام و اشتعال
ولدین الحق جاه و جلال و جمال
و به ینتظم السلم و یشتد القتال
منه حکم و مثال و من الدهر امتثال
فهو غصن مورق منه علی الدنیا ظلال
مستظل منه من کان له بالخیر فال
من ملوک و سلاطین لهم ملک و مال
ترتوی من رشحه منه وهاد و تلال
و ریاض و حیاض بل بحار و جبال
فهو بحر قعره فی الغوص ممالاینال
للعدی ملح اجاج للوری عذب زلال
او سحاب ساکب فیه جواب و سجال
فانسکاب و انصباب و انهمار و انهمال
ساحر یسحر لکن سحره سحر حلال
مخبر عما یقول الناس فی السر و قالوا
و سواء عنده ماض و ماتی و حال
قل لحسادک یا صدر هلموا و تعالوا
لی عصئی تهتز ماهزت عصی و حبال
فلموسی الیوم فعل و لفرعون انفعال
ان اقواما الی اعداء اعتابک مالوا
بلغتهم من موالیک سیاط و صیال
و متی کان لبعض منهم الیوم مجال
لن تخاف الا سدان جالت حمیر و بغال
انت صدرفی ذری الا فلاک و الافق نعال
کل علم لم تعلمه الوری قیل و قال
لک مجد ماله مادامت الدنیا زوال
دم وعش بالعزماهب جنوب و شمال
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در نکوهش صدر اعظم وقت
لابهاء لادهاء لابیان لاعباره
فیما ذاتدعی یا مدهی شغل الوزاره
ابقطرام قواره ام بقدکالمناره
ام بغارین لکل منهما الف مغاره
قل متی فرزنت یا بیدق شطرنج الشراره
و متی اقرشت یا الام من رهط الفزاره
ان یرانی الفلک الاعظم یوما بالحقاره
این امثالک یا منتوف من تلک الجساره
اتری تخفض قدری بعد ترک الاستزاره
قل لنا من انت حتی تنبغی منک الزیاره
انت نفخ صادر فی صدر ایوان الصداره
سافرمن داره کانت لک الجعره جاره
نعم ما بلغت بالآمال من تلک السفاره
فافعلن ما شئت من غیظ و طیش و حراره
وا طلب الاموال من حیث تری لقیا التجاره
واضعفن عشرا علیها تاره من بعد تاره
انما الا ملاک من عشریک فی نهب و غاره
و کذا الملاک فی عدم و عسرو خساره
و بحکم یا قومنا غربانکم صارت مظاره
هل یرجی عاقل من علقم الاالمراره
ذهبت عن دوحه الدوله والدین النضاره
فهو بالله لقرع الشرع و العرف حجاره
و هو فی مخزن بیت المال من دارالاماره
فاعل بالله ما یفعل بالانبارفاره
او کما تفعل فی محتلج القطن شراره
هل سمعتم سرقه نظهر فی زی التجاره
اورایتم رشوه تحت غشاء الاستعاره
فیه سرقل ما یدرج فی طی العباره
قلت نبذا منه و العاقل یکفیه الاشاره
انا بیکار بودی الحق ام الهمه کاره
فیما ذاتدعی یا مدهی شغل الوزاره
ابقطرام قواره ام بقدکالمناره
ام بغارین لکل منهما الف مغاره
قل متی فرزنت یا بیدق شطرنج الشراره
و متی اقرشت یا الام من رهط الفزاره
ان یرانی الفلک الاعظم یوما بالحقاره
این امثالک یا منتوف من تلک الجساره
اتری تخفض قدری بعد ترک الاستزاره
قل لنا من انت حتی تنبغی منک الزیاره
انت نفخ صادر فی صدر ایوان الصداره
سافرمن داره کانت لک الجعره جاره
نعم ما بلغت بالآمال من تلک السفاره
فافعلن ما شئت من غیظ و طیش و حراره
وا طلب الاموال من حیث تری لقیا التجاره
واضعفن عشرا علیها تاره من بعد تاره
انما الا ملاک من عشریک فی نهب و غاره
و کذا الملاک فی عدم و عسرو خساره
و بحکم یا قومنا غربانکم صارت مظاره
هل یرجی عاقل من علقم الاالمراره
ذهبت عن دوحه الدوله والدین النضاره
فهو بالله لقرع الشرع و العرف حجاره
و هو فی مخزن بیت المال من دارالاماره
فاعل بالله ما یفعل بالانبارفاره
او کما تفعل فی محتلج القطن شراره
هل سمعتم سرقه نظهر فی زی التجاره
اورایتم رشوه تحت غشاء الاستعاره
فیه سرقل ما یدرج فی طی العباره
قلت نبذا منه و العاقل یکفیه الاشاره
انا بیکار بودی الحق ام الهمه کاره
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
به میرزا محمد بروجردی نبشته
جاء الکتاب فجائنی روح و ریحان و راحه
مما حوی نکت البلاغه و البراعه و الفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه و الصراحه
بین اللطافه و النظافه والظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک ان ارحت اخا و نفسک مستراحه
لم ترعینی مثلکم فاضلا
لکل شیء شاء و شاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاء آ
مما حوی نکت البلاغه و البراعه و الفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه و الصراحه
بین اللطافه و النظافه والظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک ان ارحت اخا و نفسک مستراحه
لم ترعینی مثلکم فاضلا
لکل شیء شاء و شاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاء آ
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱
چنین گوید غلام تو جلایر
که من رفتم ز شرا تا ملایر
بدیدم جملگی شه زادگان را
همه سرو سهی آزادگان را
ندیدم مثل شه زاده محمد
که یزدان حافظش بادا ز هر بد
به نستعلیق مثل میرعماد است
شکسته خطش از درویش یاد ست
به نقاشی بود مانند مانی
ندارد در هنرها هیچ ثانی
مهندس باشد و سرباز و جنگی
زبان ها داند از لفظ فرنگی
تن و توشش، تن و توش تهمتن
دل و دستش بود دارا و بهمن
نه مثلش عالم علم و ادب هست
نه منشی مثل او اندر عرب هست
نه رستم مثل او شیرین سوارست
نه نیرم هم چو او در کارزارست
نه یک تیرش خطا آید به آماج
نه بر خاک افتد اندر وقت قیقاج
جریدش صاعقه ای پرزور و تند است
که مثل توپ هفتاد و دو پوند است
جلایر زان جرید بسیار خورده
ز خون روی زمین را لعل کرده
پر از خون چکمه ها از پا کشیده
تفقدها از آن شه زاده دیده
بروجرد و نهاوند و ملایر
همه جا بوده در خدمت، جلایر
پلوهای بروجرد و نهاوند
یخ و مشک و گلاب و شربت قند
خورش های ترش مازندرانی
کباب و قلیه و ساک و بورانی
قطاب و قرص و نقل و آبدندان
نزاکت های نغز باب دندان
مرباهای بالنگ و به و سیب
گرفته از گلاب و قند ترکیب
همه از دولت شه زاده دیده
به کام دل چمن ها را چریده
جلایر نوکر اخلاص کیش است
به خدمت از همه خدام پیش است
شب و روز در حضور شاه زاده
کمر بسته، به خدمت ایستاده
شکار کبک و آهو روز رفته
کشیک چی بوده شب را هم نخفته
به هر جا بوده نهر غرق گاهی
بلا گردان شده بهر سپاهی
به جوی افتاده و از جون گذشته
چو گیو از لجه جیحون گذشته
زمستانش گل و لای و لجن ها
به جای خز و سنجاب و کجن ها
چقر کوبان به هر سو اسب رانده
معلق خورده زیر برف مانده
ملک زاده از آن اوضاع و اطوار
تعجب کرده و خندیده بسیار
جلایر جان دهد در راه آقا
چه پروا دارد از سرما و گرما؟
همان وقتی که اندر جورقان بود
به خدمت روز و شب بسته میان بود
سه الف از مال مردم اخذ کرده
به شه زاده همش را عرض کرده
سپرده جمله بر صندوق خانه
گرفته قبض تحویل از خزانه
قلمرو را جلایر در کف آورد
نه پنداری که سعی آصف آورد
نفاق اندر میان شهر انداخت
کلانتر را به بند قهر انداخت
کلانتر نیمه شب از شهر بگریخت
اساس دولت طهماسبی ریخت
جلایر در تفتن نابلد نیست
تفتن پاره ای اوقات بد نیست
متاع رایج این جا نفاق است
نه آذربایجان، این جا عراق است
جلایر؛ زاده طهماس خان است
نشیمن کرده اندر اصفهان است
هنرها در جوانی کسب کرده
بسی مشق تفنگ و اسب کرده
سفرها کرده در دریا و خشکی
نشسته روی اسب و توی کشتی
نکرده یاد اقوام خراسان
زکف مال پدر را داده آسان
ز مادر چند پاره سنگ مانده
که چون از زندگی دل تنگ مانده
به نازل قیمتی بیع و شراشد
همه خرج و خوراک بچه ها شد
کنون دیگر نماند از مال دنیا
به دست او مگر یک جفت و یک تا
بلی! خالی نباش از کمالی
که گاهی عرضه دارد حسب حالی
جلایر دیده در طی رسایل
فتاوی مجتهدها در مسایل
تمامی حیله های شرع داند
به دعوی و درک ها در نماند
به هر مجلس که آید بی توقف
کند در علم ها دخل و تصرف
به استنجا و حیض و استحاضه
کنند از وی زن و مرد استفاضه
جلایر کاتب مطلب نگاری است
محرر کهنه سررشته داری است
شب مهتاب کاغذها نویسد
غلط هر جا شود فی الفور لیسد
قلم بر دست و عینک بر دماغش
رقم بر روی زانو بی چراغش
قراقر در شکم از شدت جوع
به سر سودای نظم امر مرجوع
شب دیجان بدین سان روز کرده
خیو بر ریش پالان روز کرده
چو پیدا شد به مشرق روشنائی
بخورده شیر گوسفندان دائی
دعا بر دولت شه زاده کرده
هر آن چه بود و نیست آماده کرده
که من رفتم ز شرا تا ملایر
بدیدم جملگی شه زادگان را
همه سرو سهی آزادگان را
ندیدم مثل شه زاده محمد
که یزدان حافظش بادا ز هر بد
به نستعلیق مثل میرعماد است
شکسته خطش از درویش یاد ست
به نقاشی بود مانند مانی
ندارد در هنرها هیچ ثانی
مهندس باشد و سرباز و جنگی
زبان ها داند از لفظ فرنگی
تن و توشش، تن و توش تهمتن
دل و دستش بود دارا و بهمن
نه مثلش عالم علم و ادب هست
نه منشی مثل او اندر عرب هست
نه رستم مثل او شیرین سوارست
نه نیرم هم چو او در کارزارست
نه یک تیرش خطا آید به آماج
نه بر خاک افتد اندر وقت قیقاج
جریدش صاعقه ای پرزور و تند است
که مثل توپ هفتاد و دو پوند است
جلایر زان جرید بسیار خورده
ز خون روی زمین را لعل کرده
پر از خون چکمه ها از پا کشیده
تفقدها از آن شه زاده دیده
بروجرد و نهاوند و ملایر
همه جا بوده در خدمت، جلایر
پلوهای بروجرد و نهاوند
یخ و مشک و گلاب و شربت قند
خورش های ترش مازندرانی
کباب و قلیه و ساک و بورانی
قطاب و قرص و نقل و آبدندان
نزاکت های نغز باب دندان
مرباهای بالنگ و به و سیب
گرفته از گلاب و قند ترکیب
همه از دولت شه زاده دیده
به کام دل چمن ها را چریده
جلایر نوکر اخلاص کیش است
به خدمت از همه خدام پیش است
شب و روز در حضور شاه زاده
کمر بسته، به خدمت ایستاده
شکار کبک و آهو روز رفته
کشیک چی بوده شب را هم نخفته
به هر جا بوده نهر غرق گاهی
بلا گردان شده بهر سپاهی
به جوی افتاده و از جون گذشته
چو گیو از لجه جیحون گذشته
زمستانش گل و لای و لجن ها
به جای خز و سنجاب و کجن ها
چقر کوبان به هر سو اسب رانده
معلق خورده زیر برف مانده
ملک زاده از آن اوضاع و اطوار
تعجب کرده و خندیده بسیار
جلایر جان دهد در راه آقا
چه پروا دارد از سرما و گرما؟
همان وقتی که اندر جورقان بود
به خدمت روز و شب بسته میان بود
سه الف از مال مردم اخذ کرده
به شه زاده همش را عرض کرده
سپرده جمله بر صندوق خانه
گرفته قبض تحویل از خزانه
قلمرو را جلایر در کف آورد
نه پنداری که سعی آصف آورد
نفاق اندر میان شهر انداخت
کلانتر را به بند قهر انداخت
کلانتر نیمه شب از شهر بگریخت
اساس دولت طهماسبی ریخت
جلایر در تفتن نابلد نیست
تفتن پاره ای اوقات بد نیست
متاع رایج این جا نفاق است
نه آذربایجان، این جا عراق است
جلایر؛ زاده طهماس خان است
نشیمن کرده اندر اصفهان است
هنرها در جوانی کسب کرده
بسی مشق تفنگ و اسب کرده
سفرها کرده در دریا و خشکی
نشسته روی اسب و توی کشتی
نکرده یاد اقوام خراسان
زکف مال پدر را داده آسان
ز مادر چند پاره سنگ مانده
که چون از زندگی دل تنگ مانده
به نازل قیمتی بیع و شراشد
همه خرج و خوراک بچه ها شد
کنون دیگر نماند از مال دنیا
به دست او مگر یک جفت و یک تا
بلی! خالی نباش از کمالی
که گاهی عرضه دارد حسب حالی
جلایر دیده در طی رسایل
فتاوی مجتهدها در مسایل
تمامی حیله های شرع داند
به دعوی و درک ها در نماند
به هر مجلس که آید بی توقف
کند در علم ها دخل و تصرف
به استنجا و حیض و استحاضه
کنند از وی زن و مرد استفاضه
جلایر کاتب مطلب نگاری است
محرر کهنه سررشته داری است
شب مهتاب کاغذها نویسد
غلط هر جا شود فی الفور لیسد
قلم بر دست و عینک بر دماغش
رقم بر روی زانو بی چراغش
قراقر در شکم از شدت جوع
به سر سودای نظم امر مرجوع
شب دیجان بدین سان روز کرده
خیو بر ریش پالان روز کرده
چو پیدا شد به مشرق روشنائی
بخورده شیر گوسفندان دائی
دعا بر دولت شه زاده کرده
هر آن چه بود و نیست آماده کرده
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۷
امام و پیشوا در خنده افتاد
دو لعلش در سخن تابنده افتاد
که مقصود تو با انجاح ماضی است
ولی عهد ازمحمدشاه راضی است
نگوید با پدر جز راست هرگز
نه منصب، نه حکومت، خواست هرگز
ولی عهد اربه او ملکی سپارد
طمع در ملک همسایه ندارد
نشوراند به حاکم ها رعیت
نخواهد بر مسلمانان اذیت
نه مفسد را دهد پول زیادی
که خیزد قتل و آشوب و فسادی
ندارد پول اگر دارد همین است
که در راه کرور هشتمین است
از این رو کار او خوب است دایم
قرین با هر چه مرغوب است دایم
چه گل ها کز مراد خود بچیند
به دنیا و به عقبی بد نه بیند
دو لعلش در سخن تابنده افتاد
که مقصود تو با انجاح ماضی است
ولی عهد ازمحمدشاه راضی است
نگوید با پدر جز راست هرگز
نه منصب، نه حکومت، خواست هرگز
ولی عهد اربه او ملکی سپارد
طمع در ملک همسایه ندارد
نشوراند به حاکم ها رعیت
نخواهد بر مسلمانان اذیت
نه مفسد را دهد پول زیادی
که خیزد قتل و آشوب و فسادی
ندارد پول اگر دارد همین است
که در راه کرور هشتمین است
از این رو کار او خوب است دایم
قرین با هر چه مرغوب است دایم
چه گل ها کز مراد خود بچیند
به دنیا و به عقبی بد نه بیند
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۱
جلایر سر به جیب فکر برده
بسی اندیشه در این کار کرده
که یارب آن دو قوچ مست و مغرور
که با هم آزمایند این چنین زور،
از این زور آزمائی سودشان چیست
گناه جلد خون آلودشان چیست؟
چو حیوان را فزون از یک شکم نیست
به روزی هم مجال بیش و کم نیست،
چرا رنجه کند پیشانی و شاخ؟
تنش ریش آید و پهلوش سوراخ
کسی کو داند این راز نهان کیست؟
که خود جنگ خروسان از پی چیست؟
بحمدالله که در این عهد و ایام
نه قاضی داند این، نه شیخ الاسلام
شگفت آید از این قومی که گویند:
که با هم اهل دنیا صلح جویند
معاذالله حدیث آشتی کو؟
به عالم گوسفند داشتی کو؟
بود گر داشتی تا شیر نوشند
شود کشتی چو آخر پاک دوشند
اگر صلحی کنند تدبیر باشد
که این هم خدعه و تزویر باشد
در اول باید از زر، زور جستن
چو زور آید به از زر، دست شستن
فراغت نه به صلح و نه به جنگ است
به حاضر کردن توپ و تفنگ است
چو دشمن زور بیند در برابر
تو را هم دوست گردد، هم برادر
اگر بی زور و عاجز بیندت دوست
بکوشد تا بر آرد از تنت پوست
حدیث دوستی حرفی معماست
ز میل و مهر اسمی بی مسماست
دودل با هم نه پاک است و نه صاف است
وجود صلح چون عنقا وقاف است
هر آن سرور که بر سر تاج دارد
جهان را جمله چون آماج دارد
مگر تدبیرش آید سد تقدیر
شود مایوس و برسنگش خورد تیر
سکندر چون به ظلمت رفت بشگفت
که هر جا روشنائی بود بگرفت
همان کاووس چون ملک زمین یافت
طمع در آسمان آورد و بشتافت
طمع ها در گل آدم سرشته است
کسی کو را طمع نبود، فرشته است
بسی اندیشه در این کار کرده
که یارب آن دو قوچ مست و مغرور
که با هم آزمایند این چنین زور،
از این زور آزمائی سودشان چیست
گناه جلد خون آلودشان چیست؟
چو حیوان را فزون از یک شکم نیست
به روزی هم مجال بیش و کم نیست،
چرا رنجه کند پیشانی و شاخ؟
تنش ریش آید و پهلوش سوراخ
کسی کو داند این راز نهان کیست؟
که خود جنگ خروسان از پی چیست؟
بحمدالله که در این عهد و ایام
نه قاضی داند این، نه شیخ الاسلام
شگفت آید از این قومی که گویند:
که با هم اهل دنیا صلح جویند
معاذالله حدیث آشتی کو؟
به عالم گوسفند داشتی کو؟
بود گر داشتی تا شیر نوشند
شود کشتی چو آخر پاک دوشند
اگر صلحی کنند تدبیر باشد
که این هم خدعه و تزویر باشد
در اول باید از زر، زور جستن
چو زور آید به از زر، دست شستن
فراغت نه به صلح و نه به جنگ است
به حاضر کردن توپ و تفنگ است
چو دشمن زور بیند در برابر
تو را هم دوست گردد، هم برادر
اگر بی زور و عاجز بیندت دوست
بکوشد تا بر آرد از تنت پوست
حدیث دوستی حرفی معماست
ز میل و مهر اسمی بی مسماست
دودل با هم نه پاک است و نه صاف است
وجود صلح چون عنقا وقاف است
هر آن سرور که بر سر تاج دارد
جهان را جمله چون آماج دارد
مگر تدبیرش آید سد تقدیر
شود مایوس و برسنگش خورد تیر
سکندر چون به ظلمت رفت بشگفت
که هر جا روشنائی بود بگرفت
همان کاووس چون ملک زمین یافت
طمع در آسمان آورد و بشتافت
طمع ها در گل آدم سرشته است
کسی کو را طمع نبود، فرشته است