عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۲ - به یکی از منسوبان خود به فراهان نوشته
ای فراق تو یار دیرینه: کاغذت رسید. ز خواندنش دل من یافت لذتی که فلک نغوذ بالله اگر فکر انتقام کند. لفظ چلی را دیدم که بتشدید تمام نوشته بودی. بر فوت عهد شباب تأسف خوردم و گفتم: سبحان الله!
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوان است هنوز
ولی الشباب و عبشنااللذید الذی
کنابه زمنا نشر و نجدل
ولت بشاشته و اصبح ذکره
شجنا یعل بالفواد و ینهل
دور جوانی گذشت نوبت پیری رسید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار
قالب های قبا و تشخص های یابو لکاته و یخدان کلاته را نوشته بودی تصدیقت کردم؛ راست میگوئی روزگار جامه نگرست نه مرد شناس و حال آنکه:
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
اما به اعتقاد من بی مامه بودن عیب مرد نیست، ولکن بی زیر جامه گشتن عار و درد هست؛ این قدر مرد هم مشو که بی زیر جامعه بگردی. و ما شهدها الابما سمعنا والعهده علی الرواه.
در باب صادق نوشته بودی که آمدنش را مانع شدم، بلی بسیار خوب کردی اختیار داری برادر من هستی و عموی او. لکن من برخلاف ادعا و اقرار خودت آن برادر عزیز را بسیار بسیار با عقل و تمیز نمیدانم، چلی و ولی که گاهی بتشدید و تاکید بر خود میبندی اگر هست از مقوا جنون بهلولی است، نه از حقایق فنون مجهولی. انصاف بده؛ پارسال که آن طفل را آنجا گذاشتم غیر این که خودش بیهوده وبی سود گرفتار مرارت و خسارت شده؛ من و جمعی عیال بی آن که ممر مداخل یک حبه و یک غاز داشته باشیم بعسرت گذراندیم و بعضی از فرط فلاکت بحد هلاکت رسیدند. دیگر چه حاصلی برای من و او داشت من که گفتم:
سی روز بود روزه بهر سال و درین سال
روز وشب ما جمله چو روز رمضان است
به خدا اغراق شاعرانه چندان نداشت، هرگاه امسال هم مثل پارسال میکردم عیالم از دستم در میرفت؛ آن طفلک هم قرض و خرجش ده برابر میشد. دوازده دینار نخوردن و تهمت دوازده هزار تومان بتن خریدن کار آدم عاقل نبود. لابد شدم مداخل ابابی و تیولی را باجاره دادم. پسر حاجی محمدخان را بهتر از مهندس و جبه خانه دانستم، او هم در حکم فرزند من است و طمع و توقع این که از دهات من بخورد و ببرد ندارد. گرسنه و برهنه و قلفچی و حسرت بدل و بقول کربلائی طمارزو دلارزو نیست و کوچک دل و متعارف و خوش زبان و با سلولک هست. تفاوتی که با بچهای خودم دارد همین است که این از من احتیاط دارد، آنها ندارند و خرج مهمانداری و دشمن داری و دوست نگاهداری از او و بواسطه او بار من نمیشود و از آنها لابد و ناچار است که باید حکما و حتما بشود. سنه الله قد خلت من قبل ولن تجد لسنه الله تبدیلا.
انصاب کن هرگاه پسر حاجی محمدخان در آن ولایت باشد و پسر من خانه نشین چه حسنی دارد؟ ماندن صادق در آنجا امروز مصرفی ندارد، مگر همین که مادر و خواهر او در آن ولایت غریب وبی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب و بی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب میدانم و نه بی کس و میرزا طاهر را بچندین جهه لازم و واجب میدانم که متوجه امور آنها باشد. البته تا صادق آنجاست او را دلجوئی کن بدلگرمی بر سر این خدمت باشد و چون آن برادر ساخلو ودایم التوقف مهرآباد نخواهد شد هیچ کس را بهتر از محمدعلی خان نمیبینم که غالب اوقات در مهرآباد بماند. اما تو خاطر جمع باین سخن مشو، رختخوابت را مثل همیشه در شاه زکریا مینداز؛ دایم باید از حال همگی باخبر باشید، هر هفته بنیابت من زیارت عروس مانوس را که جانم فدای جانش باد بروی ودست و روی و سر و سینه و سر و پستان بهتر از بستان او را عوض من ببوسی وهمیشه از سلامتی احوالش ان شاءالله تعالی مرا زنده کنی. خدا میداند که من برای آن دختر آرام و قرار ندارم و اگر چه از او دورم، خودم اینجا ولی جان من آنجاست. دیگر از وضع خویش و قومی و برادری واتفاقی که تمامی اولاد مرحوم حاجی فضل الله حتی ورثه مرحوم خالوئی فتح الله خان با هم کرده اید بسیار بسیار امیدوار شدم، البته البته باید با هم هم یکی باشید و دست از هم ندهید؛ این حرف و سخنی که در میان خودتان با میرزا سیدمحمد دارید از میان بردارید. بمحمدرضا خان نوشتم که فرق و توفیر در خویش و قومی منظور ندارد و همه اگر از من هستید باید با هم باشید و این یک زن و دو سه طفلی که از من در آنجا میماند طوری راه ببرید که ان شاءالله تعالی بهتر از اوقاتی باشد که خودم و برادرهای مرحومم و پسرهائی که مانده اند و الحمدالله پهلوی من هستید و هیچ یک حالا در اینجا نیستید؛ بگذد. بنی آدم اعضای یکدیگرند.
در باب کار ولایت که نوشته بودی چرا املاک موروث را بدست خود بتصرف غیر میدهی؟ این بحث تو بر من وارد است و جز این که من مثل حضرت موسی علی نبینا و علی السلام فعلتها و انا من الضالین بگویم، جوابی ندارم. لکن امیدوارم که آخر و عاقبت آن، فقرات، منهم، و آتانی ربی حکما؛ توانم گفت. چرا که همین آیه استخاره این مطلب بود و چاره کار آن ولایت بعد از اختلالات شتا و صیف پارساله، نه بعدل و حیف میشد نه بصلح و سیف؛ بل که میبایست مثل طلاق رجعی سنی ها پای محلل در میان آید، تا بار دیگر بفضل خدا شاهد مطلوب بر وجه مرغوب درکنار آید و وصل بعد از هجر لذتی دیگر ببخشد. اگر لیلی و مجنون دائم در کنار هم بودند دیری نمیکشید که از هم ملول و منزجر میشدند. بعضی وقت ها لازم است که پای غیر در میان آید تا قدر یاران فزاید. برف و برد زمستان تا نباشد صفا و هوای بهار این قدرها مفرح قلوب و ملایم طبایع نخواهد شد.
باری بالفعل اگر غیرتی در خویش و قوم و نوکر و رعیت آنجا هست من تا شب نوروز اجاره داده ام نوعی نمایید که بعد از نوروز باز ندهم و تو که برادر من و بزرگتر از همه آن سلسله هستی با همه حرف بزن وخاطر جمع شو ومرا خاطر جمع کن که اگر یکی از پسرهام را بفرستم مثل سوابق اوقات نشود و هر چه بهم رسد بمن نرسد و همانجا بمصارف ثلاثه ذیل برسد: مهمانداری، دشمن داری، دوست نگاهداری و حاصلی که مرا از ده داری خودم و پرستاری آنها باشد منحصر بهمین نشود که هر وقت کاغذی از آنجا بیاید ظل وجهه مسودا و هو کظیم باشم و یتواری من القوم من سوء ما بشربه شوم.
از بدایت امر که فتنة معصومی حادث شد تا آخر کار بنظر بازی انجامید.
به غیر که بشد دین و دولت از دستم
بیا بگو که ز عشقش چه طرف بر بستم
البته صادق را روانه کن، همچه روانه کن، که قبل از محرم ان شاءالله تعالی، این دین برادرم را هم ادا کنم و بعد از آن توکل بر خدا کنم و منتظر شما باشم. صد تومانه را بی جا کردی که حالا از من خواستی هر وقت دارم ان شاءالله تعالی میدهم. والسلام
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوان است هنوز
ولی الشباب و عبشنااللذید الذی
کنابه زمنا نشر و نجدل
ولت بشاشته و اصبح ذکره
شجنا یعل بالفواد و ینهل
دور جوانی گذشت نوبت پیری رسید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار
قالب های قبا و تشخص های یابو لکاته و یخدان کلاته را نوشته بودی تصدیقت کردم؛ راست میگوئی روزگار جامه نگرست نه مرد شناس و حال آنکه:
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
اما به اعتقاد من بی مامه بودن عیب مرد نیست، ولکن بی زیر جامه گشتن عار و درد هست؛ این قدر مرد هم مشو که بی زیر جامعه بگردی. و ما شهدها الابما سمعنا والعهده علی الرواه.
در باب صادق نوشته بودی که آمدنش را مانع شدم، بلی بسیار خوب کردی اختیار داری برادر من هستی و عموی او. لکن من برخلاف ادعا و اقرار خودت آن برادر عزیز را بسیار بسیار با عقل و تمیز نمیدانم، چلی و ولی که گاهی بتشدید و تاکید بر خود میبندی اگر هست از مقوا جنون بهلولی است، نه از حقایق فنون مجهولی. انصاف بده؛ پارسال که آن طفل را آنجا گذاشتم غیر این که خودش بیهوده وبی سود گرفتار مرارت و خسارت شده؛ من و جمعی عیال بی آن که ممر مداخل یک حبه و یک غاز داشته باشیم بعسرت گذراندیم و بعضی از فرط فلاکت بحد هلاکت رسیدند. دیگر چه حاصلی برای من و او داشت من که گفتم:
سی روز بود روزه بهر سال و درین سال
روز وشب ما جمله چو روز رمضان است
به خدا اغراق شاعرانه چندان نداشت، هرگاه امسال هم مثل پارسال میکردم عیالم از دستم در میرفت؛ آن طفلک هم قرض و خرجش ده برابر میشد. دوازده دینار نخوردن و تهمت دوازده هزار تومان بتن خریدن کار آدم عاقل نبود. لابد شدم مداخل ابابی و تیولی را باجاره دادم. پسر حاجی محمدخان را بهتر از مهندس و جبه خانه دانستم، او هم در حکم فرزند من است و طمع و توقع این که از دهات من بخورد و ببرد ندارد. گرسنه و برهنه و قلفچی و حسرت بدل و بقول کربلائی طمارزو دلارزو نیست و کوچک دل و متعارف و خوش زبان و با سلولک هست. تفاوتی که با بچهای خودم دارد همین است که این از من احتیاط دارد، آنها ندارند و خرج مهمانداری و دشمن داری و دوست نگاهداری از او و بواسطه او بار من نمیشود و از آنها لابد و ناچار است که باید حکما و حتما بشود. سنه الله قد خلت من قبل ولن تجد لسنه الله تبدیلا.
انصاب کن هرگاه پسر حاجی محمدخان در آن ولایت باشد و پسر من خانه نشین چه حسنی دارد؟ ماندن صادق در آنجا امروز مصرفی ندارد، مگر همین که مادر و خواهر او در آن ولایت غریب وبی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب و بی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب میدانم و نه بی کس و میرزا طاهر را بچندین جهه لازم و واجب میدانم که متوجه امور آنها باشد. البته تا صادق آنجاست او را دلجوئی کن بدلگرمی بر سر این خدمت باشد و چون آن برادر ساخلو ودایم التوقف مهرآباد نخواهد شد هیچ کس را بهتر از محمدعلی خان نمیبینم که غالب اوقات در مهرآباد بماند. اما تو خاطر جمع باین سخن مشو، رختخوابت را مثل همیشه در شاه زکریا مینداز؛ دایم باید از حال همگی باخبر باشید، هر هفته بنیابت من زیارت عروس مانوس را که جانم فدای جانش باد بروی ودست و روی و سر و سینه و سر و پستان بهتر از بستان او را عوض من ببوسی وهمیشه از سلامتی احوالش ان شاءالله تعالی مرا زنده کنی. خدا میداند که من برای آن دختر آرام و قرار ندارم و اگر چه از او دورم، خودم اینجا ولی جان من آنجاست. دیگر از وضع خویش و قومی و برادری واتفاقی که تمامی اولاد مرحوم حاجی فضل الله حتی ورثه مرحوم خالوئی فتح الله خان با هم کرده اید بسیار بسیار امیدوار شدم، البته البته باید با هم هم یکی باشید و دست از هم ندهید؛ این حرف و سخنی که در میان خودتان با میرزا سیدمحمد دارید از میان بردارید. بمحمدرضا خان نوشتم که فرق و توفیر در خویش و قومی منظور ندارد و همه اگر از من هستید باید با هم باشید و این یک زن و دو سه طفلی که از من در آنجا میماند طوری راه ببرید که ان شاءالله تعالی بهتر از اوقاتی باشد که خودم و برادرهای مرحومم و پسرهائی که مانده اند و الحمدالله پهلوی من هستید و هیچ یک حالا در اینجا نیستید؛ بگذد. بنی آدم اعضای یکدیگرند.
در باب کار ولایت که نوشته بودی چرا املاک موروث را بدست خود بتصرف غیر میدهی؟ این بحث تو بر من وارد است و جز این که من مثل حضرت موسی علی نبینا و علی السلام فعلتها و انا من الضالین بگویم، جوابی ندارم. لکن امیدوارم که آخر و عاقبت آن، فقرات، منهم، و آتانی ربی حکما؛ توانم گفت. چرا که همین آیه استخاره این مطلب بود و چاره کار آن ولایت بعد از اختلالات شتا و صیف پارساله، نه بعدل و حیف میشد نه بصلح و سیف؛ بل که میبایست مثل طلاق رجعی سنی ها پای محلل در میان آید، تا بار دیگر بفضل خدا شاهد مطلوب بر وجه مرغوب درکنار آید و وصل بعد از هجر لذتی دیگر ببخشد. اگر لیلی و مجنون دائم در کنار هم بودند دیری نمیکشید که از هم ملول و منزجر میشدند. بعضی وقت ها لازم است که پای غیر در میان آید تا قدر یاران فزاید. برف و برد زمستان تا نباشد صفا و هوای بهار این قدرها مفرح قلوب و ملایم طبایع نخواهد شد.
باری بالفعل اگر غیرتی در خویش و قوم و نوکر و رعیت آنجا هست من تا شب نوروز اجاره داده ام نوعی نمایید که بعد از نوروز باز ندهم و تو که برادر من و بزرگتر از همه آن سلسله هستی با همه حرف بزن وخاطر جمع شو ومرا خاطر جمع کن که اگر یکی از پسرهام را بفرستم مثل سوابق اوقات نشود و هر چه بهم رسد بمن نرسد و همانجا بمصارف ثلاثه ذیل برسد: مهمانداری، دشمن داری، دوست نگاهداری و حاصلی که مرا از ده داری خودم و پرستاری آنها باشد منحصر بهمین نشود که هر وقت کاغذی از آنجا بیاید ظل وجهه مسودا و هو کظیم باشم و یتواری من القوم من سوء ما بشربه شوم.
از بدایت امر که فتنة معصومی حادث شد تا آخر کار بنظر بازی انجامید.
به غیر که بشد دین و دولت از دستم
بیا بگو که ز عشقش چه طرف بر بستم
البته صادق را روانه کن، همچه روانه کن، که قبل از محرم ان شاءالله تعالی، این دین برادرم را هم ادا کنم و بعد از آن توکل بر خدا کنم و منتظر شما باشم. صد تومانه را بی جا کردی که حالا از من خواستی هر وقت دارم ان شاءالله تعالی میدهم. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۳ - مخاطب نامة معلوم نیست
صاحبا، قبلة گاها: رقیمجات کریمه در اسعد اوقات رسید و کاغذی که در باب طغیان سربازان لازم بود بسرهنگ نوشته شد. اگر سرهنگ با فرهنگ است فتاح علیم است؛ معلوم است که خلاف حکم شما و التماس ما نخواهد شد والا، ان شاءالله تعالی ندامت با بدان است نه طایفه بخردان. همچنان که کافی کوفی از راه کم عقلی و بی خردی گول اشتباه اسمی را خورده و از قراجه داغ بایروان رفته نمیفهمد که: لایستوی البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج. هر دو سردارند اما این کجا و آن کجا؟ والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۲ - خطاب به محمودخان دنبلی قوریساول باشی
مخدوم محمود: حفظ الملک الودود قتل اصحاب الاخدود بالنار ذات الوقود یریدون لیطفو انورالله بافواههم والله متم نوره و لوکره المشرکون
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
قل موتو ابغیظکم قاتلهم الله انی یوفکون. شاهزاده اعظم روحی فداه اگر زر و سیم ندارد باک و بیم نداریم، بحمدلله دست و دل و روی او گشاده است و لیس باو سعهم فی الغنی و لکن معروفه اوسع. مگر حاتم طائی را جز کیسه خالی و همت عالی چیز دیگر بود؟ یا ولیعهد مرحوم مغفور البسه الله حلل النور بجز کوشش و جهد در راه دین خدا و خلوص و صدق در کار دولت پادشاه جزینه و دفینه دیگر داشت یا غیر این دو چیز یک فلس و پشیز، باخلاف وراث مخلفه و میراث گذاشت. یا با وصف کمال تنگ عیشی و صفرالوطابی هر ساله لامحاله یک دو کرور بخشش و ریزش نمیکرد، یا یکی از همین کرورات هشت گانه را در عین غارت زدگی و بی خانمانی از عهدة بر نیامد؟
آه از این قوم بی حمیت و بی دین که سرعت لافظه دارند و قوت حافظه ندارند؛ در حق کورند و در باطل بینا و در خیر نادان و در شر دانا. کما قال الشاعر:
تمیم بطرق اللوم اهدی من القطا
ولو سلکت سبل الهدایه ضلت
اگر بدیده انصاف بینی آنچه مایة غرور و توانگران شده که دعوی بیشی و پیشی کنند و طعنه مفلسی و درویشی زنند علم الله تعالی رنج است نه گنج، ماراست نه مال، بیم است نه سیم، بلاست نه طلا. دایما در هول گزند و آسیبند و غالبا در قول سوگند و اکاذیب ویل لکل همزه الذی جمع مالا وعدده یحسب ان ماله اخلده.
گوئیا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه عیب و دغل در کار داور میکنند
گاه بواسطه خمس و زکاه در آتش میگذارند و گاه بواهمه پیشکش و مالیات از آب میگذرانند و گاه باندیشة حوادث و آفات در خاک میگذارند و شک نیست که عاقبت دردار دنیا بر باد خواهد رفت و وای از آن وقت که در عالم عقبی سر تکوی بهاجباههم و جنوبهم ظاهر شود و راز سیطوقون مابخلوا بآشکار گردد.
ان ربک لبالمر صاد والسلام خیر ختام
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
قل موتو ابغیظکم قاتلهم الله انی یوفکون. شاهزاده اعظم روحی فداه اگر زر و سیم ندارد باک و بیم نداریم، بحمدلله دست و دل و روی او گشاده است و لیس باو سعهم فی الغنی و لکن معروفه اوسع. مگر حاتم طائی را جز کیسه خالی و همت عالی چیز دیگر بود؟ یا ولیعهد مرحوم مغفور البسه الله حلل النور بجز کوشش و جهد در راه دین خدا و خلوص و صدق در کار دولت پادشاه جزینه و دفینه دیگر داشت یا غیر این دو چیز یک فلس و پشیز، باخلاف وراث مخلفه و میراث گذاشت. یا با وصف کمال تنگ عیشی و صفرالوطابی هر ساله لامحاله یک دو کرور بخشش و ریزش نمیکرد، یا یکی از همین کرورات هشت گانه را در عین غارت زدگی و بی خانمانی از عهدة بر نیامد؟
آه از این قوم بی حمیت و بی دین که سرعت لافظه دارند و قوت حافظه ندارند؛ در حق کورند و در باطل بینا و در خیر نادان و در شر دانا. کما قال الشاعر:
تمیم بطرق اللوم اهدی من القطا
ولو سلکت سبل الهدایه ضلت
اگر بدیده انصاف بینی آنچه مایة غرور و توانگران شده که دعوی بیشی و پیشی کنند و طعنه مفلسی و درویشی زنند علم الله تعالی رنج است نه گنج، ماراست نه مال، بیم است نه سیم، بلاست نه طلا. دایما در هول گزند و آسیبند و غالبا در قول سوگند و اکاذیب ویل لکل همزه الذی جمع مالا وعدده یحسب ان ماله اخلده.
گوئیا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه عیب و دغل در کار داور میکنند
گاه بواسطه خمس و زکاه در آتش میگذارند و گاه بواهمه پیشکش و مالیات از آب میگذرانند و گاه باندیشة حوادث و آفات در خاک میگذارند و شک نیست که عاقبت دردار دنیا بر باد خواهد رفت و وای از آن وقت که در عالم عقبی سر تکوی بهاجباههم و جنوبهم ظاهر شود و راز سیطوقون مابخلوا بآشکار گردد.
ان ربک لبالمر صاد والسلام خیر ختام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۷ - یکی از رقعه جات است که در خصوص آقاعلی رشتی نوشته
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
بلی مصاحبت یاران صادق و دوستداران موافق یعنی آقاعلی نعمتی است که قدر آن را ندانند.
ای هم نفسان که پیش یارید
این شکر چرا نمیگزارید
قوم موسی در وادی تیه که مائده آماده و نعمت موجود و کباب بی آتش و دود، از جانب رب ودود میرسید؛ قدر آن را ندانستند، شکر آن نگزاشتند. خواهش بصل وثوم کردند و عدس وفوم خواستند، لاجرم نوبت تغییر نعمت رسید و اشرف و اخس مبدل گردید. در این صورت قدر صحبت آقاعلی را خوب باید دانست و شکر باید کرد والا آماده بمصاحبت آقا عمری باید شد. وقنا ربنا عذاب الناره. والسلام
یاد باد آن روزگاران یاد باد
بلی مصاحبت یاران صادق و دوستداران موافق یعنی آقاعلی نعمتی است که قدر آن را ندانند.
ای هم نفسان که پیش یارید
این شکر چرا نمیگزارید
قوم موسی در وادی تیه که مائده آماده و نعمت موجود و کباب بی آتش و دود، از جانب رب ودود میرسید؛ قدر آن را ندانستند، شکر آن نگزاشتند. خواهش بصل وثوم کردند و عدس وفوم خواستند، لاجرم نوبت تغییر نعمت رسید و اشرف و اخس مبدل گردید. در این صورت قدر صحبت آقاعلی را خوب باید دانست و شکر باید کرد والا آماده بمصاحبت آقا عمری باید شد. وقنا ربنا عذاب الناره. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰۴ - از قول شاهنشاه مبرور به جناب حاجی سیدمحمد باقر نوشته
مسطورات آن جناب بنظر اصابت اثر رسید و چون وصول مکاتبات بقاعده مشهوره بدلی از حصول ملاقات میتواند شد؛ خاطر مهر مظاهر را که در هوای شوق دیدار بود زایدالوصف مسرور و مبتهج ساخت.
سابقا در باب مقرب الخاقان امین الدوله اظهاری کرده بودند و بر وفق خواهش آن جناب مقرر شد که اگر مصلحت خود را در تقلد اشغال دنیوی میداند بآستانه اقدس شتابد و اگر باقتضای سن و التزام تشرع راغب اعمال اخروی است بعتبات عالیات عرش درجات عازم شود و در هر حال بعد از فضل خدا بواسطه آن جناب در کنف رافت و توجه ما باشد؛ لیکن بعد از آن طور توسط آن جناب و این گونه تفقد ما چندی گذشت که به هیچ یک از این دو کار اقدام نکرده، در میان دنیا و آخرت معطل بود و بتواتر و شیاع رسید که در این ظرف مدت بیکار نبوده و بی سبب تعطیل جایز نداشته، بر آن جناب مستطاب بهتر معلوم است که تا حال چه مبلغ مال مردم در اصفهان تلف شده و چقدر دماء و نفوس در خارج و داخل آن ولایت بر باد فنا رفته. اگر سخن مردم در حق او صدق است واجب است که از آن، الایت اعراض کند و اگر مبنی بر اغراض است چه لازم است که در میان دارالخلافه و فارس بنشینند و غرض سهام تهمت گردد؟
بالجمله باز آنچه در باب مصلحت مملکت و آسودگی او بخاطر فاتر میرسد همین است که یا بخدمت ما در طهران یا بطاعت خدا در عتباب بپردازد و تا زود است بیکی از این دو کار اقدام کند و در هر صورت آن جناب مأذون است که بوکالت نواب همایون ما مشارالیه را اطمینان دهد. اما هرگاه از این مصلحت دید ما که محض خیرخواهی خلق و رافت درباره اوست تخلف کند از آن جناب خواهش داریم که او را در جوار خود راه ندهد و من بعد هرگونه خواهشی که باشد اظهار کند که معتقدانه در مقام انجام برآییم. والسلام
سابقا در باب مقرب الخاقان امین الدوله اظهاری کرده بودند و بر وفق خواهش آن جناب مقرر شد که اگر مصلحت خود را در تقلد اشغال دنیوی میداند بآستانه اقدس شتابد و اگر باقتضای سن و التزام تشرع راغب اعمال اخروی است بعتبات عالیات عرش درجات عازم شود و در هر حال بعد از فضل خدا بواسطه آن جناب در کنف رافت و توجه ما باشد؛ لیکن بعد از آن طور توسط آن جناب و این گونه تفقد ما چندی گذشت که به هیچ یک از این دو کار اقدام نکرده، در میان دنیا و آخرت معطل بود و بتواتر و شیاع رسید که در این ظرف مدت بیکار نبوده و بی سبب تعطیل جایز نداشته، بر آن جناب مستطاب بهتر معلوم است که تا حال چه مبلغ مال مردم در اصفهان تلف شده و چقدر دماء و نفوس در خارج و داخل آن ولایت بر باد فنا رفته. اگر سخن مردم در حق او صدق است واجب است که از آن، الایت اعراض کند و اگر مبنی بر اغراض است چه لازم است که در میان دارالخلافه و فارس بنشینند و غرض سهام تهمت گردد؟
بالجمله باز آنچه در باب مصلحت مملکت و آسودگی او بخاطر فاتر میرسد همین است که یا بخدمت ما در طهران یا بطاعت خدا در عتباب بپردازد و تا زود است بیکی از این دو کار اقدام کند و در هر صورت آن جناب مأذون است که بوکالت نواب همایون ما مشارالیه را اطمینان دهد. اما هرگاه از این مصلحت دید ما که محض خیرخواهی خلق و رافت درباره اوست تخلف کند از آن جناب خواهش داریم که او را در جوار خود راه ندهد و من بعد هرگونه خواهشی که باشد اظهار کند که معتقدانه در مقام انجام برآییم. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱۲ - نامة ای است از قائم مقام به فرزندش
فرزندی محمد بداند: که صاحت مهربان ابوالفتح خان دام اجلاله بتوسط نورچشمی محمدصادق خواهش فرموده بودند که با من در خلوت مکالمه نمایند. آن فرزند از خدم کثیرالسعادت صاحبی استدعا نماید که فردا شب قدمی رنجه فرمایند. اطاق خلوت حاضر؛ کرسی و بخاری موجود است. نظر را بگو:
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وان پرده بگوی تا بیک بار
زحمت ببرد ز پیش مستان
چلواکوله و فسوجن، کبک و قلیه قجری و بورانی در عهدة آقا ملک
پلو را لطف علی ترتیب دهد و طعام شبت را کربلائی محمد قربان متصدی شود. قورمه سبزی را علی، افشره و ترشی را علی محمد.
غلامان را بگو تا مشک سایند
کنیزان را بگو تا عود سوزند
می بخور گرچه مه شعبان است. قهوة و چای با حسن است. قلیان چی گری با واحدی است. افندی هزار بار از اوج کریم دمسازتر و دل نوازتر.
آواز خوش از کام و دهان لب شیرین
گر نغمه کند، ور نه کند دل بفریبد
در پرده عشاق عراق است و صفاهان
از حنجره مطرب مکروه نزیبد
از نظرات عینکی و خطرات پینکی میرزا اسمعیل محفوظ میشوم.
نباید ترک شادی کرد وغم خورد
نه چای و قهوه و را بایست کم خورد
بده ای جان من جام مدیره
که در قزوین چو کرمان است زیره
والسلام
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وان پرده بگوی تا بیک بار
زحمت ببرد ز پیش مستان
چلواکوله و فسوجن، کبک و قلیه قجری و بورانی در عهدة آقا ملک
پلو را لطف علی ترتیب دهد و طعام شبت را کربلائی محمد قربان متصدی شود. قورمه سبزی را علی، افشره و ترشی را علی محمد.
غلامان را بگو تا مشک سایند
کنیزان را بگو تا عود سوزند
می بخور گرچه مه شعبان است. قهوة و چای با حسن است. قلیان چی گری با واحدی است. افندی هزار بار از اوج کریم دمسازتر و دل نوازتر.
آواز خوش از کام و دهان لب شیرین
گر نغمه کند، ور نه کند دل بفریبد
در پرده عشاق عراق است و صفاهان
از حنجره مطرب مکروه نزیبد
از نظرات عینکی و خطرات پینکی میرزا اسمعیل محفوظ میشوم.
نباید ترک شادی کرد وغم خورد
نه چای و قهوه و را بایست کم خورد
بده ای جان من جام مدیره
که در قزوین چو کرمان است زیره
والسلام
قائم مقام فراهانی : دیباچهها
دیباچه دویم
بسم الله الرحمن الرحیم
چون نوع انسان، خاصه آنان را که روز و شب بقدم ادب در حضرت سلطان جویای نام وپویای مقامند، سلب رذایل و جلب فضایل، لازم ذات و ملازم صفات است و کسی را این سعادت مقدور تواند بود که از عبارات و استعارات دلفریب ارباب نظم و نثر، کسب آداب بی حد و حصر کند؛ خاطر را دفتر حکمت و ضمیر را مکمن معرفت نماید. لهذا در این سفینه و باین خزینه از لآلی منظومات صنیعه و دراری منشورات بدیعه، هر شطری در سطری مبین نهاد و هر بیتی بخانه معین جای داد و هر عبارتی را بعمارتی نشانید و هر اشارتی را ببشارتی رسانید تا مجموعه شود جامع هر گونه تحف و صحیفه از حشو و زواید مصحف و رساله شامل هر مقاله، بصورت جنگی و بمعنی گنجی، بل از ریاض فروس تازه ترنجی.
رسم ترنج است که هر نوبهار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
در بدو شروع آن را بنام گرام حضرت مقرب سلطان پاشاخان بلغه الله باعلی مدارج الیقین و العرفان مصدر گردانید و ابتدات بسم الله الحمید المجید انه فعال ما یشاء و یرید والسلام
چون نوع انسان، خاصه آنان را که روز و شب بقدم ادب در حضرت سلطان جویای نام وپویای مقامند، سلب رذایل و جلب فضایل، لازم ذات و ملازم صفات است و کسی را این سعادت مقدور تواند بود که از عبارات و استعارات دلفریب ارباب نظم و نثر، کسب آداب بی حد و حصر کند؛ خاطر را دفتر حکمت و ضمیر را مکمن معرفت نماید. لهذا در این سفینه و باین خزینه از لآلی منظومات صنیعه و دراری منشورات بدیعه، هر شطری در سطری مبین نهاد و هر بیتی بخانه معین جای داد و هر عبارتی را بعمارتی نشانید و هر اشارتی را ببشارتی رسانید تا مجموعه شود جامع هر گونه تحف و صحیفه از حشو و زواید مصحف و رساله شامل هر مقاله، بصورت جنگی و بمعنی گنجی، بل از ریاض فروس تازه ترنجی.
رسم ترنج است که هر نوبهار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
در بدو شروع آن را بنام گرام حضرت مقرب سلطان پاشاخان بلغه الله باعلی مدارج الیقین و العرفان مصدر گردانید و ابتدات بسم الله الحمید المجید انه فعال ما یشاء و یرید والسلام
قائم مقام فراهانی : دیباچهها
دیباچه چهارم
لک الحمد یا ذلامجد والجود والعلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
ملکا ما را از دام هوا رهائی ده و براه هدی رهنمائی کن. همه بغفلت خفته ایم و به حیرت آشفته. به کرامت مددی فرست، به عنایت نظری فرمای که کاری از دست رفته داریم و پائی در گل فرو مانده. مدت عمر عزیز منقضی شد، فرصت وقت شریف مغتنم نیامد.
اکنون شب فراق در پیش است و روز تلاق در پی. نه بضاعت طاعتی در کف میبینیم، نه توفیق عبادت در خود. جهانی گناه آوردیم و در تو پناه امن یجیب المضطر ادا دعاه، کیف تویسنا من عطائک و انت تامرنا بدعائک وسپاس و ستایش ترا در خور است که مشت خاک را جان پاک دادی، گوهر دل در پیکر گل نهادی، خرد را در عالم جان مالک امر و فرمان کردی. دانش را در ملک خرد مطاع و مبسوط الید داشتی. پس مایة توانائی مرتب نمودی که پنجه دانش قوی کند و احکام خود بامضاء رساند تا حدود حواس و قوا از هجوم هوس و هوا محفوظ ماند و خانه دل از تعرض بیگانه محروس، سبحانک رب البیت تبارکت و تعالیت و هر یکی از این ها برای ما نعمتی است و ما را از تو منتی که شکر آن در بیان نگنجد و شرح آن بزبان نیاید. یا رب چنان که نعمت روان عطا کردی، مکنت توانائی کرامت فرمای که شکر نعمت ها گزاریم و باب رحمت ها گشاییم. یا الهی و ربی و سیدی همه را چشم امید بدرگاه تو باز است و دست نیاز برحمت تو دراز، ما بندگان عاصی که:
بر لوح معاصی خط عذری نه کشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی نه نوشتیم
اگر چه هر چه ناکردنی بود کردیم و هرگز بر جرم خویش عذری پیش نیاورده، ولی تا نقش لاتقنطوا حرز قلوب داریم و عین یقین به؛ ان الله یغفر الذنوب اگر اطباق آفاق بکبائر زلات انباشته سازیم و جراید ایام بجرایم و آثام بنگاشته، شاید که با افزونی لطف تو با انبوه جرم خود باک نداریم.
لولا ما حکمت بمن تعذیب جاحد یک وقضیت بمن اخلاد معاند یک لجعلت النار کلها بردا و سلاما و ماکان لاحد فیها مقرا و لا مقاما
همه از تو فضل و مکرمت زیبد و از ما عجز و مسکنت، از عبد ذلیل جز خطا نیاید بر رب جلیل جز عطا نشاید. عبادت بندگان عذر و پوزش است، خاصه خداوندان عفو و بخشش.
باران عفو باربر این کشت، سال ها است
تا بر امید وعده باران نشسته ایم
نه از وعد رحمت مأیوس میتوان بود، نه از وعید نقمت مأمون میتوان شد. بیک سو کاخ غفاری افراخته اند و یک سو نار قهاری افروخته و از هر طرف غلغل، ان الابرار لفی نعیم – و ان الفجار لفی حجیم انداخته. قومی بعشوه عاجل در عیشند و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته، تن ها در طلب عقبی خسته. خنک آن که زین هر دو رسته دارد و دل بیاد یکی پیوسته.
راجبا لقاء ربه، انسابداء حبه، نائیا عن دواء قلبه، و دائه بدائه بقائه فی فنائه. حیوه فی هوائه یا من ذکره شفاء و اسمه دواء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء
ما حیرت زدگان که جرمی به امید رحمت کرده ایم و عجزی در مقابل قدرت آورده، دلی در خوف و رجاء داریم و دستی بر دامن التجاء.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن اولاد مصطفی ص
نحمدک و نشکرک علی ما اولیت من نعمک و اسبغت من کرمک و ارسلت من رسلک و اوضحت من سبلک و انزلت من کتابک و اجزلت من خطابک
پیمبران پاک روان از فرای قدس بسرای انس روان کردی که زمره بندگان را از تپه غوایت براه هدایت دعوت کنند و ما را از جمله طبقات امم بفر دعوت و شکوه بیعت رسولی مختار، مصطفی رتبه اختصاص و اصطفی دادی که خواجه هر دو عالم است و مفخر نسل آدم. لمعه نور احد و هستی جان خد و مایة روان دانس و علت وجود آفرینش. اولین نفخه بستان جود، نخستین رشحه بنان وجود، عقل شریف کل، شاه هداه سبل، ختم جمیع رسل، محمد محمود مسعود علیه سلام الله الملک الودود و علی آله العز المیامین و اصحابه الطیبین الطاهرین سیما و لیک و ما صارمک و وصیه و صاحبه یدالله القاهر، وجه الله الزاهر حسام شهر بالحق، امام نطق بالصدق، همام حکم بالعدل، غمام سجم بالفضل آیت جلال یزدانی، غایت کمال انسانی، کتاب ناطق خدا سحاب ساکب ندا، علی ولی مرتضی صلوات الله علیه و علی اولاده الامجاد و احفاده الانجاد ماکان الوبل من الغیث والشبل من اللیث و الدر من البحر والیوم من الشهر.
دیگر خاطر شوخ ما از انبوهی گناه، اندوهی نداد که خواجه ما شفیع روز محشر است و قسیم طوبی و سقر، و ما خلقته الارحمه للعالمین گوهر پاک او را از رحمت خاص خود سرشتی و توقیع شفاعت بنام شریفش نوشتی و این خود یکی از جلائل نعم است و این امت را تفضیلی بر سایر امم که رحمت عالمین شافع مسلمین است وفاتح خیبر ساقی کوثر شعر
ان المحبین الذی احبهم
عذب الزلال لهم ورق المشرع
فولیهم یسقی الوری و عدوه
متعطش ومحبه متجرع
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله، الهم ارزقنا شفاعتهم و احشرنا معهم و فی زمرتهم و ادخلنا فی کل خیر ادخلتهم و اخرجنا من کل سوء اخرجتهم منه، بحقک و بحقهم صلواتک علیه و علیهم اجمعین الی یوم الدین والسلام علی من اتبع الهدی
بر روان ارباب هوش، پوشیده نخواهد بود که حاصل آفرینش خلق جز پرستش و شناسائی حق نیست و هر مولود که نخست بوجود آید هم چنان بر فطرت اصلی باقی است تا خواص حواس جلوه بروز کندو سمع و بصر خاصیت و اثر نماید. پس در آن حال طبع کودک بمثابه لوحی ساده و قبول هر نقشی را آماده باشد و هر چه بیند وشنود بی تکلف ضبط کند و بتدریج انسی بدان گیرد که ب منزله ملکه راسخه و طبیعت ثانیه گردد و از این جاست که اغلب عباد را مدار اعتقاد بر تاسی آباء و اجداد است و اکثر کاسب وجه معاشند نه طالب علم معاد. قومی که از امر دنیا بعلم دین مشغول شوند هم بعضی هنوز علم از جهل ندانسته، مجهولی چند معلوم شمارند و دام فریبی بدست آرند که خاطر مریدان صید کنند و دل های ساده بقید آرند و بعضی که در راه طلب گامی فشرده، راه تحصیل پیش گیرند و رسم تعطیل فرو گذارند و نیز بیشتر آن است که چون بمقام تحقیق ونکات دقیق رسند، شبهات چند که زاده اوهام و مایة لغزش اقدام است فرا پیش آید که رفع آن جز بمشقت نفس و توجه بعالم قدس مقدور نگردد لاجرم باقتضای کسالت در التزام جهالت باقی مانند و بوهم جزئی از فهم کلی قانع شوند و بعضی که ازین دام بلا جسته بزور سعی و اجتهاد وقوفی در علم مبداء ومعاد پیدا کنند که با وجود پیدائی نور حق پنهان نتواند بود و نیز غالب آن است که چون در شریعت خود مرجعیتی یابند و معشر عوام را در دایره خود مجموع و خود را در محراب و منبر مطاع و متبوع بینند، عزت و ذلت را در رواج و کساد همان مذهب وملت دیده اگر بطلان آن شریعت را بحقیقت معلوم نمایند باز بقدر امکان در کتمان حق کوشند و دین بدنیا فروشند. چنان که خفاش تیرگی شب را مایة معاش داند ودشمن روشنی روز و تابش مهر جهان افروز است و بالجمله بنای عالم امکان بر اعتبار ترکیب است که هرجا عقلی است نقلی در برابر دارد و هر جا کمالی است نقصی در مقابل. گوهر جان پاک در پیکر آب و خاک نهاده اند و ملکات روحانی با شهوات حیوانی جمع کرده. انسانش خوانند وقابل آنش دانند که حافظ راز امانت شود و حامل بار تکلیف گردد هیهات! هیهات!
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
اسباب معیشت دنیا به منزله وجه کفافی است که سلطان در وجه خدم مقرر دارد تا شرط خدمت به جا آرند و شکر نعمت گزارند ولی از جمله طبقات چاکران، معدودی حاصل چاکری را تقدیم خدمت دانند نه تحصیل نعمت و باقی چاکران انعامند نه شاکر منعم و جالب جاهند، نه طالب شاه. چه میل و اعراض و قبول و انکارشان را پیوسته به تغییر منصبی و تاخیر مطلبی و توفیر مرسومی و وعده معلومی بسته بینیم و دانیم که چون به جمع کفاف چالاک گردند، از هتک سر عفاف بی باک شوند و باشند که بحب جاه و مال بغض اقران و امثال اندیشة کرده چنان در یکدیگر افتند که به یک بار از خدمت و مخدوم غافل مانده، حاصل چاکریشان جز غرض خویش و طمع خام نباشد.
کذلک حضرت منعم حقیقی که نعمت هستی بخشیده اوست و خلعت خلقت پوشیده از او، خوان نعمت دنیا مشخون بموائد الوان داشت که زمره خلق را واسطه عیشی مهنا و راتبه رزقی مهیا گشته، نقد هستی صرف حق پرستی کند و خداشناسی، نه خودپرستی و ناسپاسی. ولی از جمله طبقات بندگان، قلیلی به قسم خویش شاکر و قانعند و به حکم عقل راضی و تابع و باقی بنده نفسند و تابع حس که چون برین خوان گذرند و مواید الوان نگرند پای شکیبشان مانند مگس در شهد هوس فرو مانده، پس چنان مست باده غفلت و محو شاهد شهوت شوند که به کلی از یاد منعم وشکر نعمت فراغت گزیده، گوئی حظ ایشان از مراتب شهو و عوالم وجود؛ همین جانب زخارف است نه کسب معارف، چه هر چه بینند و دانند و گویند و جویند همه دنیا و کار دنیاست و اگر از د ین نشانی مانده همین حجت و دعوا گروهی بی بصران که در معرفت سخنی گویند بظن ضعیف خود راه جویند، غایت بخششان جنگ و جدل است نه علم و عمل و باشد که خود و جمعی از جاده هدایت به جانب ضلالت میل کنند و ضال و مضل گردند. والذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون و شک نیست که این طایفه یا حیوانی بر صورت انسانند یا انسانی با سیرت شیطان که با کسوت انسانی عادت شیطانی دارند و مردم ساده دل را مغوی ومضل شوند.
چنان که در همین اوقات مشرکی پلید حجتی جدید بر شیطنت خود اقامه کرده و معنی دین گذاشته، دعوی دین برداشته است و بر عقاید باطل، براهین و دلایل نگاشته که معنی آن هباء است و مایة آن هوا.
ز دانش جدا و ز معنی تهی
بسی ژاژ خاییده از ابلهی
غافل از این که امروز بیمن اقبال شهنشاه اسلام، کلک عالمان اعلام چون تیغ غازیان فیروز کفرسوز ودین فروز است و کرم شب تاب را مجال تابش روز نیست. شهریاری چنین که خسرو روی زمین وحامی ملک ودین وناشر رایت امن و امان و نایب صحاب عصر و زمان کجا ممکن توان بود که با وجود غیرت سلطانی از شیوع فتنة شیطانی غفلت گزیند و ناسزائی چنین در باب دین مبین استماع کند و خیال سودای فاسد از دماغ ارباب مفاسد انتزاع نفرماید. مگر چاکران دربار اقدس و تابعان ملت مقدس را دست و بنان بر کلک و سنان نیست که فرقه دشمنان را قدرت نشر کتب و نظم کتاب باشد یا تایید دولت بی زوال نه از امداد حضرت لایزال است که از دست و زبان کافران نقص و زیانی در آن حاصل آید یا درین عهد که مهد رحمت عام وزمان غیبت امام انام است دیده فتن و گردن زمن را از کحل و سن و قید رسن جدائی و رهائی خواهد بود که قومی ناچیز بی تمیز دست شطط برآرند یا نقشی غلط نگارند. یریدون لیطفوا نورالله بافواهم والله متم نوره ولوکره المشرکون حضرت خالق، زمام مهام خلایق را در قبضه اقتدار خسروی کامکار نهاده که مجموعه عقل و عدل است و دیباچه فضل و بذل و مودب فلک و ملک و مدبر زمین و زمان و مروج اسلام و ایمان مسالک ممالک از مخاطر مهالک پیراسته، شرایف اوقات بوظایف طاعات آراسته. گاه ترتیب اسباب جهاد کند و گاه تربیت اصحاب اجتهاد و در هر حال هر چه گوید تقریر فضایل علم است و توقیر افاضل دین. هر چه جوید طی اساس وهم است و بسط یقین و هر چه خواهد رضای خدای معین و قبول رسول امین و هر چه کاهد عدت مشرکین و عدت کفر و کین.
والحمدالله تعالی که امروز بامداد لطف سبحانی و بخت بلند سلطانی هر ملکی را لشکری است و در هر کشوری دانشوری که خورشید و برجیس از بیم تیغ و شرم کلکشان حمره خجل و صفره و جل گرفته، سنان هاشان در رجم دیو کفر، شهابی ثاقب است و زبان ها را در رد بحث خصم جوابی صایب.
اینک نطق منیع وکلک شریف دانای جهان بر حسب تکلیف دارای زمان جوابی باصواب، بر کتابی ناصواب که پادری انگریز بر رد مبین نبوی ونسخ شعار مصطفوی نوشته بود داده اند و قانونی در اثبات نوبت خاصه و اتفاق شرایع حقه نهاده اند که اگر با مشک طره حو را بر چهره زهره زهرا نگارند شاید و اگر ساکنان اصقاع قدس از محکمات آیات آن درسی گیرند سزد و باید، کلک خواجه اساطین است که چون رمح خسرو سلاطین در عرصه عرض سحر و اعجاز فاذاهی ثعبان مبین کام دشمن ربانی کرده تلقف ما یافکون و نطق آسمان علوم، چون دست آفتاب ملوک، گوهر افشانی گرفته.
اختر از چرخ بزیر آرد و ریزد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و پاشد بکنار
مگر در بزم فلک عقد پروین گسسته، یا گنجور ملک درج گوهر شکسته، یا آهوان چین ناف های مشکین افکنده اند، یا کاروان مصر تنگ های شکر گشوده که هر چه بینی نجوم ثواقب است و فروغ کواکب و توده مشک ناب و خوشه در خوشاب و لذت طعم نبات و شربت آب حیات. قال الله تعالی: و من یوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا، خامة پادری ک عمری صنعت سامری بکار میبرد، طعمه کلک معجز نگار شد و دفتر کذب و نقصان عرضه رد و بطلان گشت وسر آیت: عسی ان تکرهوا شیئا واضح و آشکار آمد. چه در بدایت حال مسلمین غیور را از استماع مزخرفات چند که آن بدکیش نژند بهم بافته بود در افواه عوام شهرتی یافته، آتش کینه در کانون سینه میافروخت و آخرالامر بفربخت خداوند عصر و یمن جهد خدیو عهد بهمین واسطه مسئله اثبات نوبت خاصه که از بدو شیوع علم حکمت و کلام، مطرح انظار حکمای اسلام بود، بر وجهی که دست بحث و جدل از ذیل دلایل کوتاه باشد و ابواب احتجاج بر چهره ارباب لجاج مسدود سازد، سمت تنقیح و تحقیق پذیرفت و این نام نیک تا پایان روزگار ملازم دولت پایدار گشت و این اجر جزیل بر روزگار جمیل شهریار جلیل، صاحب تخت جم، حامی ملک عجم، وارث و حارس ملک ایران و تور، منعم و منتقم خلق نزدیک ودور، پشت و پناه دین خدا، اوج رفیع چرخ هدی، خداوند ملک و ملت، نگهبان دین ودولت، چهر مهر جمال، طیش جیش جلال، بدر صدر سماء، ابوالفتح و العلی فتحعلی شاه قاجار واصل و عاید شد که تاجرم نورانی مهرشاه اورنگ سپهر است بخت سعدش موید باد و تخت ملکش مشید تمت الدیباچه و الخطبه.
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
ملکا ما را از دام هوا رهائی ده و براه هدی رهنمائی کن. همه بغفلت خفته ایم و به حیرت آشفته. به کرامت مددی فرست، به عنایت نظری فرمای که کاری از دست رفته داریم و پائی در گل فرو مانده. مدت عمر عزیز منقضی شد، فرصت وقت شریف مغتنم نیامد.
اکنون شب فراق در پیش است و روز تلاق در پی. نه بضاعت طاعتی در کف میبینیم، نه توفیق عبادت در خود. جهانی گناه آوردیم و در تو پناه امن یجیب المضطر ادا دعاه، کیف تویسنا من عطائک و انت تامرنا بدعائک وسپاس و ستایش ترا در خور است که مشت خاک را جان پاک دادی، گوهر دل در پیکر گل نهادی، خرد را در عالم جان مالک امر و فرمان کردی. دانش را در ملک خرد مطاع و مبسوط الید داشتی. پس مایة توانائی مرتب نمودی که پنجه دانش قوی کند و احکام خود بامضاء رساند تا حدود حواس و قوا از هجوم هوس و هوا محفوظ ماند و خانه دل از تعرض بیگانه محروس، سبحانک رب البیت تبارکت و تعالیت و هر یکی از این ها برای ما نعمتی است و ما را از تو منتی که شکر آن در بیان نگنجد و شرح آن بزبان نیاید. یا رب چنان که نعمت روان عطا کردی، مکنت توانائی کرامت فرمای که شکر نعمت ها گزاریم و باب رحمت ها گشاییم. یا الهی و ربی و سیدی همه را چشم امید بدرگاه تو باز است و دست نیاز برحمت تو دراز، ما بندگان عاصی که:
بر لوح معاصی خط عذری نه کشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی نه نوشتیم
اگر چه هر چه ناکردنی بود کردیم و هرگز بر جرم خویش عذری پیش نیاورده، ولی تا نقش لاتقنطوا حرز قلوب داریم و عین یقین به؛ ان الله یغفر الذنوب اگر اطباق آفاق بکبائر زلات انباشته سازیم و جراید ایام بجرایم و آثام بنگاشته، شاید که با افزونی لطف تو با انبوه جرم خود باک نداریم.
لولا ما حکمت بمن تعذیب جاحد یک وقضیت بمن اخلاد معاند یک لجعلت النار کلها بردا و سلاما و ماکان لاحد فیها مقرا و لا مقاما
همه از تو فضل و مکرمت زیبد و از ما عجز و مسکنت، از عبد ذلیل جز خطا نیاید بر رب جلیل جز عطا نشاید. عبادت بندگان عذر و پوزش است، خاصه خداوندان عفو و بخشش.
باران عفو باربر این کشت، سال ها است
تا بر امید وعده باران نشسته ایم
نه از وعد رحمت مأیوس میتوان بود، نه از وعید نقمت مأمون میتوان شد. بیک سو کاخ غفاری افراخته اند و یک سو نار قهاری افروخته و از هر طرف غلغل، ان الابرار لفی نعیم – و ان الفجار لفی حجیم انداخته. قومی بعشوه عاجل در عیشند و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته، تن ها در طلب عقبی خسته. خنک آن که زین هر دو رسته دارد و دل بیاد یکی پیوسته.
راجبا لقاء ربه، انسابداء حبه، نائیا عن دواء قلبه، و دائه بدائه بقائه فی فنائه. حیوه فی هوائه یا من ذکره شفاء و اسمه دواء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء
ما حیرت زدگان که جرمی به امید رحمت کرده ایم و عجزی در مقابل قدرت آورده، دلی در خوف و رجاء داریم و دستی بر دامن التجاء.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن اولاد مصطفی ص
نحمدک و نشکرک علی ما اولیت من نعمک و اسبغت من کرمک و ارسلت من رسلک و اوضحت من سبلک و انزلت من کتابک و اجزلت من خطابک
پیمبران پاک روان از فرای قدس بسرای انس روان کردی که زمره بندگان را از تپه غوایت براه هدایت دعوت کنند و ما را از جمله طبقات امم بفر دعوت و شکوه بیعت رسولی مختار، مصطفی رتبه اختصاص و اصطفی دادی که خواجه هر دو عالم است و مفخر نسل آدم. لمعه نور احد و هستی جان خد و مایة روان دانس و علت وجود آفرینش. اولین نفخه بستان جود، نخستین رشحه بنان وجود، عقل شریف کل، شاه هداه سبل، ختم جمیع رسل، محمد محمود مسعود علیه سلام الله الملک الودود و علی آله العز المیامین و اصحابه الطیبین الطاهرین سیما و لیک و ما صارمک و وصیه و صاحبه یدالله القاهر، وجه الله الزاهر حسام شهر بالحق، امام نطق بالصدق، همام حکم بالعدل، غمام سجم بالفضل آیت جلال یزدانی، غایت کمال انسانی، کتاب ناطق خدا سحاب ساکب ندا، علی ولی مرتضی صلوات الله علیه و علی اولاده الامجاد و احفاده الانجاد ماکان الوبل من الغیث والشبل من اللیث و الدر من البحر والیوم من الشهر.
دیگر خاطر شوخ ما از انبوهی گناه، اندوهی نداد که خواجه ما شفیع روز محشر است و قسیم طوبی و سقر، و ما خلقته الارحمه للعالمین گوهر پاک او را از رحمت خاص خود سرشتی و توقیع شفاعت بنام شریفش نوشتی و این خود یکی از جلائل نعم است و این امت را تفضیلی بر سایر امم که رحمت عالمین شافع مسلمین است وفاتح خیبر ساقی کوثر شعر
ان المحبین الذی احبهم
عذب الزلال لهم ورق المشرع
فولیهم یسقی الوری و عدوه
متعطش ومحبه متجرع
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله، الهم ارزقنا شفاعتهم و احشرنا معهم و فی زمرتهم و ادخلنا فی کل خیر ادخلتهم و اخرجنا من کل سوء اخرجتهم منه، بحقک و بحقهم صلواتک علیه و علیهم اجمعین الی یوم الدین والسلام علی من اتبع الهدی
بر روان ارباب هوش، پوشیده نخواهد بود که حاصل آفرینش خلق جز پرستش و شناسائی حق نیست و هر مولود که نخست بوجود آید هم چنان بر فطرت اصلی باقی است تا خواص حواس جلوه بروز کندو سمع و بصر خاصیت و اثر نماید. پس در آن حال طبع کودک بمثابه لوحی ساده و قبول هر نقشی را آماده باشد و هر چه بیند وشنود بی تکلف ضبط کند و بتدریج انسی بدان گیرد که ب منزله ملکه راسخه و طبیعت ثانیه گردد و از این جاست که اغلب عباد را مدار اعتقاد بر تاسی آباء و اجداد است و اکثر کاسب وجه معاشند نه طالب علم معاد. قومی که از امر دنیا بعلم دین مشغول شوند هم بعضی هنوز علم از جهل ندانسته، مجهولی چند معلوم شمارند و دام فریبی بدست آرند که خاطر مریدان صید کنند و دل های ساده بقید آرند و بعضی که در راه طلب گامی فشرده، راه تحصیل پیش گیرند و رسم تعطیل فرو گذارند و نیز بیشتر آن است که چون بمقام تحقیق ونکات دقیق رسند، شبهات چند که زاده اوهام و مایة لغزش اقدام است فرا پیش آید که رفع آن جز بمشقت نفس و توجه بعالم قدس مقدور نگردد لاجرم باقتضای کسالت در التزام جهالت باقی مانند و بوهم جزئی از فهم کلی قانع شوند و بعضی که ازین دام بلا جسته بزور سعی و اجتهاد وقوفی در علم مبداء ومعاد پیدا کنند که با وجود پیدائی نور حق پنهان نتواند بود و نیز غالب آن است که چون در شریعت خود مرجعیتی یابند و معشر عوام را در دایره خود مجموع و خود را در محراب و منبر مطاع و متبوع بینند، عزت و ذلت را در رواج و کساد همان مذهب وملت دیده اگر بطلان آن شریعت را بحقیقت معلوم نمایند باز بقدر امکان در کتمان حق کوشند و دین بدنیا فروشند. چنان که خفاش تیرگی شب را مایة معاش داند ودشمن روشنی روز و تابش مهر جهان افروز است و بالجمله بنای عالم امکان بر اعتبار ترکیب است که هرجا عقلی است نقلی در برابر دارد و هر جا کمالی است نقصی در مقابل. گوهر جان پاک در پیکر آب و خاک نهاده اند و ملکات روحانی با شهوات حیوانی جمع کرده. انسانش خوانند وقابل آنش دانند که حافظ راز امانت شود و حامل بار تکلیف گردد هیهات! هیهات!
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
اسباب معیشت دنیا به منزله وجه کفافی است که سلطان در وجه خدم مقرر دارد تا شرط خدمت به جا آرند و شکر نعمت گزارند ولی از جمله طبقات چاکران، معدودی حاصل چاکری را تقدیم خدمت دانند نه تحصیل نعمت و باقی چاکران انعامند نه شاکر منعم و جالب جاهند، نه طالب شاه. چه میل و اعراض و قبول و انکارشان را پیوسته به تغییر منصبی و تاخیر مطلبی و توفیر مرسومی و وعده معلومی بسته بینیم و دانیم که چون به جمع کفاف چالاک گردند، از هتک سر عفاف بی باک شوند و باشند که بحب جاه و مال بغض اقران و امثال اندیشة کرده چنان در یکدیگر افتند که به یک بار از خدمت و مخدوم غافل مانده، حاصل چاکریشان جز غرض خویش و طمع خام نباشد.
کذلک حضرت منعم حقیقی که نعمت هستی بخشیده اوست و خلعت خلقت پوشیده از او، خوان نعمت دنیا مشخون بموائد الوان داشت که زمره خلق را واسطه عیشی مهنا و راتبه رزقی مهیا گشته، نقد هستی صرف حق پرستی کند و خداشناسی، نه خودپرستی و ناسپاسی. ولی از جمله طبقات بندگان، قلیلی به قسم خویش شاکر و قانعند و به حکم عقل راضی و تابع و باقی بنده نفسند و تابع حس که چون برین خوان گذرند و مواید الوان نگرند پای شکیبشان مانند مگس در شهد هوس فرو مانده، پس چنان مست باده غفلت و محو شاهد شهوت شوند که به کلی از یاد منعم وشکر نعمت فراغت گزیده، گوئی حظ ایشان از مراتب شهو و عوالم وجود؛ همین جانب زخارف است نه کسب معارف، چه هر چه بینند و دانند و گویند و جویند همه دنیا و کار دنیاست و اگر از د ین نشانی مانده همین حجت و دعوا گروهی بی بصران که در معرفت سخنی گویند بظن ضعیف خود راه جویند، غایت بخششان جنگ و جدل است نه علم و عمل و باشد که خود و جمعی از جاده هدایت به جانب ضلالت میل کنند و ضال و مضل گردند. والذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون و شک نیست که این طایفه یا حیوانی بر صورت انسانند یا انسانی با سیرت شیطان که با کسوت انسانی عادت شیطانی دارند و مردم ساده دل را مغوی ومضل شوند.
چنان که در همین اوقات مشرکی پلید حجتی جدید بر شیطنت خود اقامه کرده و معنی دین گذاشته، دعوی دین برداشته است و بر عقاید باطل، براهین و دلایل نگاشته که معنی آن هباء است و مایة آن هوا.
ز دانش جدا و ز معنی تهی
بسی ژاژ خاییده از ابلهی
غافل از این که امروز بیمن اقبال شهنشاه اسلام، کلک عالمان اعلام چون تیغ غازیان فیروز کفرسوز ودین فروز است و کرم شب تاب را مجال تابش روز نیست. شهریاری چنین که خسرو روی زمین وحامی ملک ودین وناشر رایت امن و امان و نایب صحاب عصر و زمان کجا ممکن توان بود که با وجود غیرت سلطانی از شیوع فتنة شیطانی غفلت گزیند و ناسزائی چنین در باب دین مبین استماع کند و خیال سودای فاسد از دماغ ارباب مفاسد انتزاع نفرماید. مگر چاکران دربار اقدس و تابعان ملت مقدس را دست و بنان بر کلک و سنان نیست که فرقه دشمنان را قدرت نشر کتب و نظم کتاب باشد یا تایید دولت بی زوال نه از امداد حضرت لایزال است که از دست و زبان کافران نقص و زیانی در آن حاصل آید یا درین عهد که مهد رحمت عام وزمان غیبت امام انام است دیده فتن و گردن زمن را از کحل و سن و قید رسن جدائی و رهائی خواهد بود که قومی ناچیز بی تمیز دست شطط برآرند یا نقشی غلط نگارند. یریدون لیطفوا نورالله بافواهم والله متم نوره ولوکره المشرکون حضرت خالق، زمام مهام خلایق را در قبضه اقتدار خسروی کامکار نهاده که مجموعه عقل و عدل است و دیباچه فضل و بذل و مودب فلک و ملک و مدبر زمین و زمان و مروج اسلام و ایمان مسالک ممالک از مخاطر مهالک پیراسته، شرایف اوقات بوظایف طاعات آراسته. گاه ترتیب اسباب جهاد کند و گاه تربیت اصحاب اجتهاد و در هر حال هر چه گوید تقریر فضایل علم است و توقیر افاضل دین. هر چه جوید طی اساس وهم است و بسط یقین و هر چه خواهد رضای خدای معین و قبول رسول امین و هر چه کاهد عدت مشرکین و عدت کفر و کین.
والحمدالله تعالی که امروز بامداد لطف سبحانی و بخت بلند سلطانی هر ملکی را لشکری است و در هر کشوری دانشوری که خورشید و برجیس از بیم تیغ و شرم کلکشان حمره خجل و صفره و جل گرفته، سنان هاشان در رجم دیو کفر، شهابی ثاقب است و زبان ها را در رد بحث خصم جوابی صایب.
اینک نطق منیع وکلک شریف دانای جهان بر حسب تکلیف دارای زمان جوابی باصواب، بر کتابی ناصواب که پادری انگریز بر رد مبین نبوی ونسخ شعار مصطفوی نوشته بود داده اند و قانونی در اثبات نوبت خاصه و اتفاق شرایع حقه نهاده اند که اگر با مشک طره حو را بر چهره زهره زهرا نگارند شاید و اگر ساکنان اصقاع قدس از محکمات آیات آن درسی گیرند سزد و باید، کلک خواجه اساطین است که چون رمح خسرو سلاطین در عرصه عرض سحر و اعجاز فاذاهی ثعبان مبین کام دشمن ربانی کرده تلقف ما یافکون و نطق آسمان علوم، چون دست آفتاب ملوک، گوهر افشانی گرفته.
اختر از چرخ بزیر آرد و ریزد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و پاشد بکنار
مگر در بزم فلک عقد پروین گسسته، یا گنجور ملک درج گوهر شکسته، یا آهوان چین ناف های مشکین افکنده اند، یا کاروان مصر تنگ های شکر گشوده که هر چه بینی نجوم ثواقب است و فروغ کواکب و توده مشک ناب و خوشه در خوشاب و لذت طعم نبات و شربت آب حیات. قال الله تعالی: و من یوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا، خامة پادری ک عمری صنعت سامری بکار میبرد، طعمه کلک معجز نگار شد و دفتر کذب و نقصان عرضه رد و بطلان گشت وسر آیت: عسی ان تکرهوا شیئا واضح و آشکار آمد. چه در بدایت حال مسلمین غیور را از استماع مزخرفات چند که آن بدکیش نژند بهم بافته بود در افواه عوام شهرتی یافته، آتش کینه در کانون سینه میافروخت و آخرالامر بفربخت خداوند عصر و یمن جهد خدیو عهد بهمین واسطه مسئله اثبات نوبت خاصه که از بدو شیوع علم حکمت و کلام، مطرح انظار حکمای اسلام بود، بر وجهی که دست بحث و جدل از ذیل دلایل کوتاه باشد و ابواب احتجاج بر چهره ارباب لجاج مسدود سازد، سمت تنقیح و تحقیق پذیرفت و این نام نیک تا پایان روزگار ملازم دولت پایدار گشت و این اجر جزیل بر روزگار جمیل شهریار جلیل، صاحب تخت جم، حامی ملک عجم، وارث و حارس ملک ایران و تور، منعم و منتقم خلق نزدیک ودور، پشت و پناه دین خدا، اوج رفیع چرخ هدی، خداوند ملک و ملت، نگهبان دین ودولت، چهر مهر جمال، طیش جیش جلال، بدر صدر سماء، ابوالفتح و العلی فتحعلی شاه قاجار واصل و عاید شد که تاجرم نورانی مهرشاه اورنگ سپهر است بخت سعدش موید باد و تخت ملکش مشید تمت الدیباچه و الخطبه.
قائم مقام فراهانی : دیباچهها
دیباچه ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
ربنا وفقنا لمجاهده النفس و متعنا بمشاهده القدس، امددنا بکتائب الغیب و خلصنا عن مهالک الریب، البسنا درع کفایتک و قلدنا سیف حمایتک، نور قلوبنا بعلم الیقین.
و افتح عیوننا بفتح مبین. کی نجاهد فیک حق جهادک؛ و نهتدی الی سبیل رشادک.
نحمدک اللهم علی ما دللتنا علیه من شرایع الاسلام و خصصتنا بمن ودایع احکام صحابه سیدالانام علیه و آله افضل السلام. الذی بعثته نبیا بالسیف و امانا من الجور والحیف هادیا لسبیلک الحق، ناطقا بکتابک الصدق، ناظرا بوجهک، ناطقا بوحیک، امرا بامرک، ناهیا بنهیک و شددت عضده باخیه ولیک النبیه فشیدت بسیفه قواعد الدین و ایدت بنصره معاشر المسلمین جعلته للدین حساما و للشرع قواما و للخلق اماما، ظهرا للمجاهدین و قهرا للمعاندین امیرا للمومنین صلواتک علیه وعلی اولاده الاطهار واولیائه الاخیار
وبعد: بر روان دانشوران پوشیده نماند که بسط نور وجود و نظم بزم شهود برای تکمیل طاعت و معرفت است که: الطاعه فرع و اصلهاالشرع.
درختی که بیخ محکم ندارد شاخ خرم نیارد. رونق دین حنیف برواج شرع شریف است و رواج آن بقوت بازوی جهاد و قدرت نیروی اجتهاد غازیان عرصه دین و عالمان علم یقین که عاشق رضای خدا باشند و سالک طریق هدی، ذوق طاعت یابند، شوق معرفت شناسند، سبق از ذکر حق گیرند، ورق از فکر خود شویند. درس بندگی خوانند ودهند، سر در راه دین گیرند و نهند، چنان که از آغاز کار جهان که پیغمبران پاک روان پایه بعثت گرفتند و آئین دعوت نهادند، هیچ گاه رتبه قرب حق عزوجل بی شرکت علم و عمل مقدور نگردید و اجرای احکام دین بی زحمت مجاهده مشاهده نیفتاد.
حضرت ابوالبشر بارتبت نبوت و نسبت ابوی روزگاری خسته نفاق قابیل و فراق هابیل بود و از فرزند ناخلف خلافی چند مشاهده فرمود که از جناب قدسش چاره خواست واز جهان انسش آواره ساخت تا حکم خالق رواج گرفت و امر خلایق امتزاج.
نوح نبی با سفاین حلم و خزاین علم، عمری ابلاغ نصایح کرد و انواع فضایح دید، عاقبت تاب لوم و انکار قوم نیاورده، بحر غیرت بجوش آورد و بهیبت در خروش آمد تا موج طوفان بفوج طغیان برانگیخت و روی زمین از کفر و کین بپرداخت، کار دین راست کرد و گیتی چنان که خواست.
خلیل جلیل با خلعت خلت و پاکی ملت، معالم حق، بر معاشر خلق القاء میکرد و چندان که شرح کافی میداد، جرح وافی میدید، لاجرم دست مجاهدت گشوده قصد بیت الصنم کرد و فرصتی مغتنم جست که معبد فارغ از بار معبود ساخت و عرضه نار نمرود گشت، تا نسیم رحمت از گلشن عزت در اهتزاز آمد و معجزی زاهر چهره نمود که باغ جان ها بلاله یقین آراسته داشت و خار انکار از گلبن دل ها پیراسته.
موسی علی نبینا و علیه السلام حجتی چون آفتاب روشن در دست داشت و چندان که در دعوت قوم، افاضه انوار هدایت میکرد، منکران را ظلمت غوایت اضافه میشد تا برای دین بپاکی کین برخاست و آیت خشم پیغمبری آشکار فرمود، بامر الهی اجرای اوامر و نواهی جست و بعون یزدانی شوکت فرعونی در هم شکست، فرقه کافران غرق کرد و باطل از حق فرق.
مسیح روشن نفس که جان رفته باز پس دادی و بنفس مقدس علاج اکمه و ابرص فرمودی در مهد صبی بامر خدا اعلام بعثت خود کردو سالی چند آزردگان رنج ضلال را داروی پند میداد که شاید دل های مرده زنده آید و درد لجاج را تدبیر علاجی رسد، عاقبت بی مجاهده یهود عنود کشف اسرار حق و نشر آثار دین مشهود نگشت.
و چون نوبت دعوت بحضرت خاتم انبیاء و سید اصفیا سبب خلق عالم، شرف نسل آدم، سفینه نجات نوح، سکینه حیات روح، رسول رب جلیل؛ دلیل راه خلیل، گشاینده نطق کلیم، طرازنده باغ نعیم، تازگی نفس قدسی، زندگی جان عیسی، رهنمای سبل، پیشوای رسل،محمد مصطفی علیه و آله آلاف التحیه و الثناء رسید که جامع حکم حکم بود و خواجه علم و علم، گردش چرخ گردان دگرگون شد و رونق بازار مجاهدت افزون گشت؛ چه در عهود سلف هداه امم را غالبا اقامه امر مدعا باصابت تیر دعا و وساطت اسبابی دیگر بود و حاجت بجهاد سیف کمتر، اگر فرزندی با پدر مخالف میشد مهاجر میگشت نه مشاجر و اگر آتش طغیانی برمی خاست بجنبش طوفانی فرو مینشست. شوکت خار انگاری بجلوه باغ گلزاری رفع میشد؛ سطوت خصم قهاری بلطمه رود خون خواری پست میگشت، اقامه حکم ربانی از اعاده روح حیوانی دست میداد.
خلاف این عهد که خواجه ما را حجت نبوت از سیف شاهراست و پایه فتوت از عزم قاهر. لایکلف الله نفسا الا وسعها. اختلاف شئون و احوال باقتضای ازمنه و اوقات است که وقتی آدم صفی را مقتضی برق عصیان بود و این عهد آئینه نور ایمان گشت و همچنین هر یک از رهبران جهان باقتضای زمان آیتی مبین داشتند که حجت اثبات رسالت و قاهر ارباب ضلالت میشد.
یکی را تیشه وری پیشه دادند، یکی را دسته گل بر کف نهادند. یکی را چوبی معجر نما عطاکردند، یکی را نطقی علت زدا روا دیدند تا شخص عالم که در عهد آدم بمثابه کودکی نارسیده بود و بهری از هستی خویش ندیده، عمرها در مراتب ترقی سیر کرده، بتدریج زمان تکمیل نفس نمود، چون بحد وقوف رسید و مرتبه کمال دریافت، بظاهر قابل التفات اشرف کائنات گردید و بمقتضای حال بساط پیشین در نور دیده، رسمی نو آئین برنهاد که بازی معتاد کودک در خور پیران زیرک نبود، ثبوت نبوت ختم رسل را حجتی شایسته بایست که بگوهر خویش مظهر معجزات پیش باشد و بی شرکت دیگر اسباب، مروج ملت و کتاب گشته، بحدت خود برق عصیان بسوزد، نور ایمان برفروزد، بجای شاخ درختان، بیخ بدبختان برکند، مثال اژدرپیچان پیکر کفر بی جان کند، گل های رنگین در آتش کین بکارد، غبار علت از چهره ملت بشوید، لاجرم قرعه این فال بنام تیغ جهاد افتاده بدست خدا از جیب هدی برآمد، جلوه جلال پایه کمال گرفت، نوایر سطوات صفدری در معارک غزوات حیدری بالا کشید و حدت ضرب ذوالفقار بر هستی جان کافران ظفر جست، بخطفه برقی جثه قومی جرق کرد، بلطمه موجی هستی فوجی غرق نمود، لاله گلشن از شعله روشن برآورد، کیفر کفر از لجه نیل بداد. گوهر جان بپیکر دین باز بخشید، سرهای پرشر همسر خاک ساخت، تن های ناپاک در بر مغاک انداخت، قضا فتنة تیغ غزا شد، زمانه اوراق جاهلیت بخون شست، علم ساطع، انباز سیف قاطع گردید وفروغ آن دو گوهر بر اسود و احمر لامع آمد تا دین حق مایة رونق پذیرفت و زمانه بشریعت راست آراسته گشت.
فالحمد لله ولت مده النصب
و عز بالسیف دین مصطفی العربی
و پس از زمان ظهور رسالت که خسرو ملک وصایت تارک گاه ولایت برافراخت، هم چنان باز در سراء و ضراء و پنهان وپیدا، منتهز اسباب مجاهدت بود و منتقم ارباب معاندت تا سر بر سر هوای دوست نهاد و جان در کار وفای جانان صرف کرد.
برپرید آن باز عنقا گیر شاه
آن سپاه اشکن بخود نی با سپاه
بس فزونی ها درون نقص هاست
مر شهیدان را بقا اندر فناست
ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم به آن لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون الآیه .
و زان پس دو فرزند بتول عذرا که دلبند رسول بطحا و آویزه عرش برین و پرو و پرورده روح الامین بودند، پرتو عنایت بکشور هدایت انداخته، بحکم تکلیف که فراخور طاقت هر نفس است و باندازه قدرت هر کس، عشق لقا در دل، ذوق بقا در جان، شوق شفاعت بر سر، درس شجاعت در بر، سرها بر دست رضا نهاده، تن ها بحکم قضا در داده، بمردی فارس میدان دین گشتند و بغیرت از سر دنیای دون گذشته، یکی سر براه همت نهاده، یکی جان فدای امت فرموده، یکی کشته دشت غزا گشت، یکی خسته زهر جان گزا شد، یکی کام و خنجر بزهر آلود، یکی کام از خنجر قهر گرفت.
جان بجانان دادن آمد کیش شان
سهم نافع شهد نافع پیش شان
هر که اندر مرگ بیند صدر جود
هم چو پروانه بسوزاند وجود
پروانه عاشق که وصل نور جوید تا از خود دور نگردد خود نور نگردد، شاهد شمع که راحت جمع خواهد، تاخود نسوزد بزمی نیفروزد.
هم چنین هر یک از ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین در هر عهد و اوان که بزم امامت بنور کرامت افروختند واحدا بعد واحد، مایة جان شریف و قایه دین حنیف کرده، گاه متقلد سیف مجاهدت بودند، گاه متحمل رنج مصابرت، رنج خود خوار میداشتند، دین حق عزیز میگرفتند که در راه وفا از خار جفا چه بیم است ودر بحر ولا از موج بلا چه باک؟
آن که در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز یارانش
عاشق کعبه خوار میدارد
که بپا میخلد مغیلانش
تا حجت امامت بحجت قائم اقامت گرفت و چندی چون جلوه گل در چمن و تابش شمع بر انجمن، چهره عیان گشوده داشت و ظلمت جهان زدوده، یک چند نیز بر مثال شاهد گل که با برقع غنچه مانوس گردد و پرتو شمع که از پرده فانوس تابد، نشر طیب افاضت کرده وبسط نور اضائت؛ وزان پس مانند شاخ گل در کاخ بستان و شمع تابان در حجره شبستان درخلوت غیب نشست، در، بر بیگانگان بست و تنی چند از خواص را بار رخصتی خاص مبذول داشت که گاهی راه بستان جویند، بار شبستان یابند؛ بمعنی پرتوی از غیب بینند، نهانی نکهتی در جیب آرند، جهانی بنشانی از آن روشن کنند، عصری بعطری ازین گلشن سازند؛ تا حدود شرایع هم چنان جاری و شایع باشد و مهام ودایع بکلی مهمل وضایع نگردد.
پس درین نوبت غیبت که کاخ خلوت را در فراز است و روزگارهجران دراز، قرار روی زمین ومدار زمان، موقوف کفایت ایشان است که نواب صاحب عصرند و در حکم حاجب قصر، چه هر عهدی را حظی جداگانه نصیب است و بنای گیتی بر فراز و نشیب. طبیعت روز طلیعه مهر جهان افروز را مقتضی بود که مطرح اشعه نور گشت و مظهر انوار ظهور. ماهیت شام خاصیت ظلام در برداشت که پرتو التفات خور را شایسته و درخور نگشت.
لاجرم تدبیر عالم آن بکوکبی چند رخشان حوالت رفت که عکسی از جلوه خور ربایند ونوری در ظلمت شب نمایند، مثال دوره این عهد که قابل ظهور مقدس نبود و مظهر نور مقتبس گردید، چهره روز وصل پوشیده ماند وپرده شام هجر در کشیده، نیر امامت در حجاب نهان گردید و کوکب نیابت رهنمای جهان، تا جاده هدایت از حفره غوایت فرق شود و در هر حال جمال شاهد مطلوب از نظر بینندگان محجوب نماند.
فارغ ای دل منشین گر بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
دولت وصل جانان، خاص ارباب و جد وطلب است، نه آسودگان راحت طلب و آن را که سالک راه طلب باشد، کجا پروای روز وشب باشد؟
خاطر عشق در ره کوی دوست چنان در وادی یاد اوست که نه روز از شب شناسد، نه راحت از تعب.
مستی شوق ره سپر گردد
هستی خویش بی خبر آید
جز حدیثش نگوید و نشنود، جز بیادش نخیزد و نغنود، هر چه پوید جز او نجوید، هر چه بیند جز او نبیند. حتی یصیر سمعه الذی یسمع به. و بصره الذی بیصربه و یده الذی یبطش به. طالبان راه هدی را جذبه شوقی سرکش یابد که دل از پنجه صبر رباید تا براه طریقت گذر کنند و بنور حقیقت نظر، فانی عشق نور شوند و از هر چه ظلمت دور. الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور الآیه
اکنون که روز غیبت کبری است و شام فرقت عظمی، هر که را دل در کشاکش سیل است کجا پروای نهار و لیل است؟ کاروانان ره نورد که بر گرد جهان گردند تا راه بیابان نگیرند و شب ها شتابان نگردند؛ کجاوه بمنزل مقصود برند، چسان روح صبح امید ببینند؟ ناظران نور طلب را، پرد ه های تاری شب، حاجب جمال مطلوب نیست که دلبران را جلوه چهر آذری در چنبر زلف عنبری خوش تر است و چشمه لب های شیرین در ظلمت خط های مشکین دلکش تر.
شد زلف حجاب رخ او از نظر غیر
حمدا لحکیم جعل اللیل لباسا
پرده زلف، حجاب دیده بیگانه باشد وتار شب، مردم راحت گزین را بهانه که نه جز خواب غفلت پیشه دارند، نه جز رستش خویش اندشه. خلاف مردان کار که شب های تار بنور طلب و فرط تعب راه پویند وچهره صبح از طره شام جویند، ان ناشئه اللیل هی اشد و طا و اقوم قیلا، آب حیات در راه ظلمات پدید آمد، شعله نخل طور در ظلمت شام دیجور چهره نمودف ارائه طریق معراج باضائه نهار محتاج نبود. سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الآیه .
قومی براحت خو کرده، بنعمت پرورده که در اعتدال هوای شب پای پیمودن راه طلب ندارند، کجا تاب گرمی روز و تابش مهر جان افروز آرند که سنگ خارا گدازد و ارض غبراتفته سازد، شوکت شعاع مهر خاوری نه چون جلوه فروغ ماه و مشتری است که هر کس را بار دیدار دهد و در هر دیده پدیدار شود.
هر که را روی ببهبود نبود
دیدن روی نبی سود نبود
چهره خورشید رسالت، در دیده ارباب ضلالت چنان بود که هر چه پیش میرفتند و بیش میدیدند، چشم ناپاکشان خیره تر میشد و جان بی باک شان تیره تر. همچنان اکثری از اصحاب شیر یزدان، که طاقت دیدار نور ایمان نداشتند بپاداش انکار حسی و قلبی مستوجب عقاب دنئی و عقبی گشتند ودر عهد شهود نیر شهادت که وقت ظهور گوهر ارادت بود تنی چند از جمع مریدان در سلک شهیدان آمد و باقی مرتد و هالک شدند و طعمه نارمالک. و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الناس لهم قلوب لا یفقهون بها ولهم اعین لایبصرون بها و لهم اذان لایسمعون بها الآیه .
در عهد شهود، انوار امامت نیز که بهار زمان بود و نهار ایمان طینت های خوب و زشت و استعداد دوزخ و بهشت، در عالم روشنائی روز بزودی جلوه بروز میکرد و تن های نژند و جان های ضعیف، تاب تابش مهر تکلیف نمیآورد.
تا در زمان صاحب عصر و زمان، پس از چندی که نقد طاقت مردمان بر محک امتحان رفت، چنین مقتضی حکمت و رحمت افتاد که چهره بیضای ملت در طره سودای غیبت نهفته گردد و هوای دور زمان را در عالم انسدال شام، اعتدال تام پدید آید، چه پرده لیل، لباس هر عیب است و جلوه نهار کاشف استار غیب.
تکلیف غیبت کم تر از حضور است و خدمت نزدیک سخت تر از دور.
ما تکلیف غیبت بجا نیاریم، کجا تاب خدمت حضور داریم؟
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
دیده ما نیاورد طاقت حسن روی او
مقدار قدرت خلایق بر مرآت حکمت خالق روشن تر است که تدبیر دور این مدت و تکلیف این طایقه از امت، بدین گونه مقرر داشت که در راحت هوای شب، بنرمی راه طلب پیش گیرند و دنبال رهبران خویش، تا بالتفات خاطر امام زمان، از ظلمت شام هجران امان یابند و بدولت صبح وصال باز رسند.
شبان تیره امیدم بصبح روی توباشد
لقد تفتش عین الحیوه فی الظلمات
سید کاینات علیه افضل الصلوه که کاشف راز نهان بود و ناظم کار جهان، کفایت هدایت امت بودیعت کتاب و عترت حواله کرد تا در عهد ظهور و غیبت، هر که را دیده بخت وسعادت باز باشد، از دیدن نور حقیقت باز نماندو در هر عهد از آن، سالکان طریق دین را وصول سر منزل یقین دست دهد. زمانی نیز امامت بظاهر طالع بود و پرتو هدایت بعالم ساطع و حال که زمانه مقتضی حجاب است و هنگام اقتفای خبر و کتاب، بازباب تحقیق بر ارباب توفیق گشاده اند و صلای عام در داده اند، حکم شریعت همان است که گفته اند، خامة تکلیف همان که رفته.
سبیلی واضح تر از شرع نبی نیست، دلیلی ناصح تراز خبر و نبی یعنی قرآن نه.
علمای امت جلیل را در پایه انبیای بنی اسرائیل شمرده اند و مکنت ارشاد و اجتهادی وافی عطا کرده، تا احکام فرقان و خبر بامر نواب حضرت منتظر، در صفحه جهان منتشر باشد و در دیده جهانیان جلوه گر.
ولقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر.
حالی اسباب نیل مقصود، از هر جهه آماده و موجود است و مایة غیرتی اندک ضرور و در کارگه هداه اعلام و غزاه اسلام بجودت نطق و بیان و حدت سیف وسنان از محافظت شریعت و متابعت ودیعت، غافل نگردند، تاهم درین عالم موجب بلندی نام گردد، هم در آن نشاه مایة نکویی.
سرانجام، خواجه بزم رسالت، بفارس دشت بسالت فرمود: که یا علی اعجب الناس ایمانا و اعظمهم ثوابا قوم یکون فی آخرالزمان لم یلحقوا النبی ص و حجب عنهم الحجه فآمنوا بسودا علی بیاض.
همانا قصه این حدیث بشارتی بخلق جهان است و اشارتی بدور این زمان که بتیغ سطوت شهریار عدل و یمن همت عالمان عامل، با وجود فرقت عهد نبوتت و غیبت نور امامت، عقاید معاشر امت بکتاب و سنت، چنان راسخ و صادق است که گوئی حضرت مقصود آفرینش بدیده بینش دیده اند و اخبار عترت طاهرین بسمع رضا و یقین شنیده، چه در سیاق این عهد و اوان که روزگار سر ناسازگاری داشت و زمانه کینه دیرینه میخواست، مشرکان قصد دین کرده بودند، دشمنان سر بکین آورده، خفاش آهنگ هور میکرد، ظلمت پیکار نور میجست، موج فتن اوج گرفته، شاخ بلا بالا کشیده، کفار روس رخنه ملک محروس درخواسته، غوغای زاغ از صحن باغ برخاسته، کاخ اسلام در شرف ویرانی بود، کار مسلمانی در عقده پریشانی. لقد ذهب الاسلام الا بقیه قیلا من الناس الذی هو لازمه، لیبکی علی الاسلام ان کان باکیا، فقد ترکت ارکانه و معالمه.
حق سبحانه و تعالی منتی بر دور زمان نهاد ورحمتی بر خلق جهان فرستاد که نظام کار دین و ملت و قوام گام ملک و دولت، بفر شوکت و شکوه سلطنت شاهنشاه دنیا و دین، شهریار زمان و زمین، آسمان مهرپرور، آفتاب سایه گستر، پیکر پاک نور، جلوه نار طور، مایة گوهر خرد، پایه قدرت احد، فروغ رحمت و جود، شکوه نشاه وجودف طینتی از آب حیوان سرشته، مصحفی از لطف یزدان نبشته، صورتی بر معنی ملک، عالمی بالاتر از فلک، شاه وری، ماه ثری، سپاه خدا، پناه هدی، ابوالفتح والعلی فتحعلی شاه قاجار مفوض داشت که روزگار ملکش پیوسته بهار باد و بهار عدلش آسایش روزگار.
لامبدل لکلماته، جف القلم بماجری
ملک هم بر ملک قرار گرفت
تیغ جهادش شحنه بازار دین شد و صیقل زنگار کین. دور زمانش محئی رسم جهاد گشت و مظهر آثار عدل و داد؛ کار گیتی بساز راستی باز آورد، عرصه آفاق از گرد نفاق پیراسته خواست.
باغ از زاغ تهی کرد، زغن بر سر و سهی نماند، شاخ بلا برید، تیغ ستم بر کند، پای فتنة شکست، دست رخته ببست، غبار ظلمت زدود، فروغ ایمان فزود، سرایمان بغیبت ظاهر ساخت، جهان از علت وعیب بپرداخت، گردش زمان را گوشمالی سزا داد، مزاج روزگار را اعتدالی روا دید، که هر چه زاید، امن و امان باشد و هر چه آرد، اسلام و ایمان.
روزگار آخر اعتبار گرفت
باش تا صبح دولتش بدمد
هنوزش جوشن غزا بر پیکر روشن است و مغفر جهاد بر تارک مبارک.
موکب عزمش از کوشش رزم نیاسوده، گوهر حسامش راحت نیام ندیده. افواج جیش مجاهد آراسته دارد و امواج بحر مجاهد برخاسته، رأی منصورش مقصور بر این است که بکلی ساحت خاک از ظلمت کفر پاک کند وبسیط غبر اغیرت بساط خضرا سازد. تخم طغیان برافتد، عصر عدوان سرآید. صرصر نفاق نخیزد، حنظل خلاف نروید، نام روس نیست گردد و بانک ناقوس پست آید، هر چه باشد، طاعت فرمان ایزدی باشد و آیت پیمان احمدی.
کاین هنوز از نتیجه سحر است
این رحمتی بر اهل زمین بود ز آسمان
اللهم اید الدین بنصر اعلامه و ابدالا من بطول ایامه و متع المسلمین ببقائه و نورالعالمین بلقائه، مادام الدین سبیلا و الحق دلیلا و الامن سرورا و الایمان نورا.
کارسازان کارگاه قدم که نقش جهان از کتم عدم برآوردند، همان در عالم علم ازل که مدت عهد دول مرتب میشد بهردوری نشاء طوری دادند و هر دهری در خور بهری دیدند، بر همان نظم وبر همان ترتیب گردش ادوار و دهور، در رشته سنین و شهور کشیدند.
و چون نوبت این عهد خجسته که با عهد ابد پیوسته باد؛ در رسید چنین در خور افتاد که پایه این دولت عظمی بر سایر دول چون ملت سید بطحا بر سایر ملل رتبه برتری یابد. پس جهاد قوم طغیان در زمان عهد میمونش بر کلک تقدیر رفت که هر چه در ملک سلطانی بامر یزدانی از پرده نهان بعرصه جهان آید همه ایت خیر وصواب باشد و مایة اجر وثواب.
کفار بنی الاصفر که از جانب شمال ایران مجاور ثغور آذربایجان بودند، دست تعرض بحوزه اسلام گشوده، بر خاطر علمای اعلام علامت الهام پدید آمد که ذات مسعود شهریار یگانه در این زمانه که زمان غیبت امام علیه السلام است بیابت خاص نایب عام مخصوص باشد و احکام دولت روزافزون بحجت عقل و نقل منصوص، تیغ جهاد که از عهد امام علیه السلام در مهد نیام خفته بود و زنگ فراق گرفته، دیگر باره سر بر آورد و رستخیزی دیگر آورد که صراط تکلیفش در میان است و از دو جانب جاده دوزخ و جنان.
لیدخل المومنین و المومنات جنات تجری من تحتهاالانهار، خالدین فیها و یکفر عنهم سیئاتهم و کان ذلک عندالله فوزا عظیما و یعذب المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات الظانین بالله ظن السوء علیهم دائره السوء و غضب الله علیهم و لعنهم واعدلهم جهنم و ساءت مصیرا
بار دیگر مفتاح جنت و نار در کف مردان کار آمد و غیرت دین داری با همت شهریاری یار گشت، سلطنت دنئی و عقبی جمع کرد، مملکت صورت و معنی ضبط فرمود، خیل جلادت از کمین برون تاخت، دست سعادت از آستین بدر شد، آفتاب طالع همایون، پرتو سعادتی عام بر ساحت حال بندگان انداخت که هر یک از خواص و عوام را بهره فیضی تام در خور پایه و مقام خود رسد و هر کس در، زی، صنعت خویش راه اکتساب جنان پیش گرفت. من ذالذی یقرض الله قرضا حسنا الآیه .
یکی را روضه جنانی جزای دادن جانی است، یکی را نعمت خلدی بهای قطره خونی. قومی بمایة بذل جان، دولت حسن مآل گیرند، برخی بجبایت خراج دیوان، تنعم نعیم رضوان یابند. گروهی بحفظ ثغور ملک ایمان، رشف ثغور حور و غلمان جویند، شکر این نعمت بر زمره تابعان ملت لازم وبر جمله بندگان حضرت واجب، خاصه مسلمین حدود آذربایجان که هم از نخست بعون پروردگار ودود و حکم شهریار جهان کمر مجاهدت بر میان بسته اند و در مقابل دشمن نشسته، پاسداران ملک و دینند، شیرمردان روزکین. بمردی شهره دنیا گشته، برادی بهره عقبا جسته. چشم و دل بر حکم حق دارند، مال و جان در راه دین گذراند. بسختی تن دهند، بغیرت سرنهند، بسربازی مشهورند، بدینداری مشغول.
به نیل این سعادت اقربند، بشکر این عطیت انسب. چه در بدایت حال فتنة قوم ضلال از این سرزمین برخاست و رأی عالم آرا بتربیت اهل این مملکت توجه یافت تا خاطر اهل عناد از رخنه ثغر بلاد مأیوس گردد و خطه عیش عباد از سطوت تیغ جهاد محروس. فانظروا الی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها، شید ثغورالدین، واید غزاه المسلمین، بعد ما استولت عداتهم و تولت ولاتهم و انقضت کتابئهم و انقضت کواکبهم، و ذل نصیرهم و قل مجیرهم، بسیف الجهاد و لیث الجلاد و غیث الامان و غوث الزمان و جیش الخطر وطیش الظفر و جثه الابصار و جثه الانصار و قلب الایمان و جند الرحمن، پناه ملک و دین، شکوه روی زمین، ولیعهد دولت، نگهبان ملت:
وین منت خدای جهان بر جهانیان
خسرو غازی ابوالمظفر عباس
ادام الله نصره رایاته و اقام حجه آیاته و ابد ابوده و خلد خلد شهوده.
کایت دین از روانش گیرد آیین
یقولوان فی الجمات حسن البدایع
و فی الشجر الطوبی بدیع المحاسن
اذا شئت ان تلقی المحاسن کلها
اگر وعده خلد رضوان در خاطر یاران عجول موقع قبول ندارد، اینک روضه خلد برین در دیده خلق زمین جلوه گر است و شجر طوبی بثمر خوبی بارور.
ففی وجه من اهوی جمیع المحاسن
حضرتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
فیها سرر مرفوعه و اکواب موضوعه و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه، لا ینقطع نعیمها و لایطعن مقیمها و لایهرم خالدها و لا ییاس ساکنها.
غلمانش بر حمیت در گشاده، حورانش بخدمت ایستاده. موج سلسالش زنجیر هر جان، بار اشجارش یاقوت و مرجان. ولی از هر سو شحنگان بردرند و هر کس رانه در خور که آن در، باری یابد یا در آن جا جائی جوید.
وز پس مردن است وعده آن
ای بجائی کاسمان منت پذیرد
حضرت سالار مجاهدین است و کعبه آمال دولت و دین. لن تنالوه الابشق الانفس، هر که را کعبه قدس باید، زحمت نفس شاید، ان المتقین فی جنات و نهر، تا دولت تقوی نصیب نباشد، جنت باقی کسیب نگردد.
اینجا جای مردی و غیرت است و بازار صرف همت. هر که گامی بیشتر گذارد، کامی بیشترتر ستاند، جلادتی یابد که سعادتی دریابد. ولی ممتحن خواهد که تاب امتحان آرد، از راه بلا برنخیز، از تیغ غزا رخ نتابد. خانه ثبات باشد، خزانه حیات گردد. تا کسی در صف مردان راه آید و در خور درگاه شاه، جانب حضرت گیرد، دولت رخصت یابد، روضه جنت بیند، سایه طوبی گزیند، شربت جام تسنیم نوشد، ثمر شاخ تسلیم چیند، سزای کوشش غزا ستاند، بصدر صفه رضا نشیند. و فی الاخره اکبر درجات و اکثر تفضیلا.
نشاه دنیا مجملی از عالم عقبی است و اطوار اینجا پرتوی از انوار آنجا، هر چه درنشاء باقی موجود است در عالم فانی مشهود باشد، ولی آنجا با صفت کمال است و اینجا بر سمت اجمال، چه این عالم، عالم حس و حجاب است و دیده محجوبان، تاب دیدار چهره عیان ندارد، لاجرم هر چه بیند در پرده باشد و چون این پرده برافتد، جمال تفصیل مکشوف است و دلیل تفصیل معروف.
ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا برحمتک عذاب النار.
یارب چنان که بنده عاصی را درین عالم، فریندگی این حضرت علیا که جنت دنیاست عطا کردی، بهره توفیقی عطا کن که در آن نشاه نیز از نعمت نعیم عقبی وسایه درخت طوبی باز نماند. انه لاییاس من روح الله الاالقوم الکافرون.
تا دهی جایش کجا اندر جوارت
اگرم هیچ نباشد نه بدنیا نه بعقبی
بنده خادم. عیسی حسینی فراهانی که یکی از بندگان حضرت است و پروردگان نعمت عمری در سده سدره مثال، برسوم چاکری اشتغال داشته چندان که اقتراف جرایم نموده بر اقتطاف مکارم فزوده و هر جا سزای نقمت گشته، جزای نعمت گرفته، خطاها کرده، عطاها برده، نعمت ها برده، خجلت ها گزیده که نه تعداد آن داند، نه تدبیر این تواند.
تا زمان جوانی بود و بهار زندگانی که نهال امل نشو و نما میکرد و شاخ قوی برگ و نوا داشت توفیق طاعتی نیافت، تقدیم خدمتی نکرد که زنگ زلتی شوید یا عذر خجلتی گوید و اکنون که عهد مشیب فراز آمده و فراز عمر بنشیب رسیده؛ بهار زندگانی را نوبت خزان است و باد حسرت ازهر طرف وزان؛ شاخ قوی در هوای پستی، بیخ امل را آهنگ سستی، جوانی رفته، نوانی آمده، نفسی مانده، هوسی نمانده، عمری بغفلت گذشته، پشتی بخجلت خم گشته، حاصل زندگی مایة شرمندگی دارد و منزل جسم و جان در کوی درماندگی. نه طاقت عاعتی که دل را بامید آن نویدی دهد، نه قدرت خدمتی که قامت خمیده را بشوق آن راست سازد. نه پائی که برای ضراعت برخیزد. نه دستی که بدامان شفاعت آویزد، نه جانی که در خور نثار آید، نه دلی که کس را بکار آید.
چون تو دارم همه دارم اگرم هیچ نباید
در سینه ام افسرده دلی هست ولیکن
رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا.
از این پس نوبت شمردن نفس است، نه سپردن هوس، اگر در سر هوائی است روا نست، و گر جان را برگ باید، مرگ شاید. ولی تا از حیات روان رمقی باشد و از کتاب بقا ورقی ماند، محال است و خلاف عقل نفسی جز هوس خدمت زیستن و بار سر، بی هوای طاعت کشیدن.
آن دل که توانم بکسی داد ندارم
هر که بی او زندگانی میکند
گر نمیرد سخت جانی میکند
برف پیری مینشیند بر سرم
اینک بفربخت خداوند جهان، جهان پیر جوانی از سر گرفته و چرخ گوژپشت، قامت خدمت برافراخته، عجب نیست که خادمی چون این ضعیف در حین توانی، قدرت توان یابد و با ضعف پیری قوت جوان، فلک بر بندگان حضرت دست نیابد، زمانه بر چاکران دولت شکست نیارد. دلی که ببندگی بسته شد غم نبیند، قدی که بچاکری افراخت خم نگیرد.
این بنده اگر رسم بندگان ندارد، اسم بندگی دارد، اگر در عداد چاکری نیست در تعداد چاکران هست، چون توان پرستش نجوید زبان ستایش نبندد که یاد اقبال شهریار جهان برنائی بخت پیران است و دانائی طبع نادان.
باز طبعم نوجوانی میکند
هر چند پیر و خسته دل و ناتوام شدم
ضعف پیری را اگر دستی هست بر ظاهر قالب است نه باطن قلب و معنی انسان گوهر دل است نه پیر گل، زندگی جان موقوف زندگی جنان است نه تابع حرکات جوارح و ارکان، هر که دل از بندگان زنده دارد تا قیامت جانی پاینده دارد.
هر گه که یاد بخت تو کردم جوان شدم
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد بعشق
حالی اگر مدت عمر عزیز بغفلت گذشته و رشته امل بمقراض کسل مقطوع گشته، قضای اعمال ایام سلف و وقتی که ببی حاصلی تلف شد، ممکن است که بقیت عمر صرف حرف جهاد شود و وقف کار معاد، ولی چون بازوی مجاهدت از کار مانده، نیروی جهدی در کار است ضبط احکام شرع کند و اقوال فقها جمع و چون قدرت عمل نباشد قوة علمی باید که اسرار فتاوی شرح کنیم و داستانی از گفته راستان طرح؛ هیهات! هیهات! عمر کوته بین و امید دراز.
عمری که شباب آن بشتاب برق یمان رفت بمشیب آنچه اعتماد است که پیری سالخورد بعادت طفلان خردسال از نو جاده کتاب جوید و جانب استاد پوید، ببازیچه سبقی خواند، بدریوزه سخنی راند.
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
به شوخی دانش آموزد ز دانش گیتی افروزد
من نه پیرم که طفل کتابم.
عیب جویان خرده بین بحکم انصاف معذورند چه علی الظاهر تصمیم این عزیمت در سن کهولت امکان سهولت نداشت و در بادی نظر حمل بر سخافت پیری میشد و جوانان را مایة دلیری، ولیکن دانندگان آگاه نیکو شناسند که اقدام این مهم نه باعتماد امتداد عمر است، نه باستظهار بلاغت و فضل، کزین پس عمری باقی نمانده و زین پیش فضلی کسب نکرده، بل بامید تایید الهی و امداد اقبال پادشاهی خامة توکل برگرفته و عمری از سر گرفته.
به سختی دفتری سازد بدفتر نکتة پردازد
بر آنم که گر بخت یاری کند
زمان اندکی پایداری کند
نگارم سخن های نغز و جوان
قومی بی خبران که اندیشة این عمل، محمول بطول امل دارند و سودای این هوس از فنون جنون شمارند، اگر طعنه زنند، اگر خنده، اگر بکنایت گویند یا بصاحت، خاطر پریشان را برایشان نه رأی لجاج است، نه برد و قبولشان احتیاج.
قل لااسئلکم علیه اجرا ان اجری الا علی الله.
فحاوی فتاوی جهاد که از دیرباز در حجاب رسایل نهفته بود و همچنان در حکم ناگفته، اگر در این زمانه که شهریاری چنان در تحت بخت است و گیروداری چنین از دشمنی سخت، باز بآیین پیش مستور و محجوب ماند، کجا از رسم دینداری سزد، چرا در کیش دولت خواهی روا باشد. و انا اوایاکم لعلی هدی اوفی ضلال مبین، فراغت از گل و گلرخ در این چنین فصلی زامهات جنون است و الجنون فنون، هر که درین عهد فرخنده مهد که روز بازار جهاد و جهد است، نه داخل فوج مجاهدین باشد، نه تابع حکم مجتهدین، نه سلاح کین پوشد نه صلاح دین نیوشد، مسائل غزا نپرسد و نداند، فواید کوشش نجوید و نخواند، حقیقت جنون در خویش دارد و طریقت جبان در پیش. فحاق بالذین سخرو امنهم و کانوا بیستهزون.
ز گفتار پیران روشن روان
ای که حمال عیب خویشتنید
درویش وارسته از خویش را، کجا پروای شوخی از غمازان است.
طعنه ب عیب دیگران مزنید
الا یا معشر النصحا کفوا
فانی لاابالی بالنصایح
ولا بعد المشیب اطیع نصحا
و لا اصغی للوام و ناصح
گر بر رخم بخندی بر من منه سپاس
قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.
بر این ایزد پاک باشد گواه که: مسود اوراق در ابداع این سیاق جویای رضای خالق است نه در قید قبول خلایق.
کاین خاصیت مرا رخ چون زعفران دهد
رمیت ببین منک ان کنت کاذبا
اکثر طبایع را ابیات شعر و غزل از آیات جنگ وجدل محبوب تر است و در نفس بشر، لهو و طرب از علم و ادب مرغوب تر. اگر این بنده تابع میل طبایع میشد، امکان داشت که از جمیع فوائد فضلای عصر، بضبط فرای دنظم و نثر رعیت کند و از دفتر ادبا و دیوان بلغا فصلی چند بدست آرد که جمله نسخه انتخاب باشد و تحفه محفل احباب. زحمت حاضران بکاهد، عشرت ناظران بخواهد، رأی خود از پی آرا افکند و هوائی تابع آهوا پیدا کند، نه چون اکنون که هر چه گوید و جوید مسائل جهاد و دفاع است و مخالف اغلب طباع.
دکان بی رونقی گشاده، متاعی بی مشتری نهاده، سخن از وعده جنان سراید وحالی دادن جان باید، اگر معتقدان تغییر عقیدت دهند مستمعان عرضه ملامت گردند، دوستان ترک صحبت گویند، یاران راه نفرت گیرند، دست و دل یاری ندهد، بخت و اختر مساعدت نکند، قلم سرپیچد ورق رخ بتابد، رواست و سزا. اذا اعظم المطلوب قل المساعد. درین کار یزدان مرا یار بس. یا الهی و سیدی وربی:
و ان کنت فی الدنیا بغیرک افرح
ذالعام مضی ولیت شعری
قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمه جوانحی وهب لی الجد فی خشیتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک حتی تکون اعمالی و اورادی کلها وردا و احدا و حالی فی خدمتک سرمدا.
هل یصل لی رضاک قابل
هر کسی را هوسی در سر وکاری در پیش
تعدد طرق حق، باندازه نفوس خلق است که هر کس رأی علی حده دارد و راهی جداگانه گیرد، اگر مومن است، اگر مشرک، اگر ناجی است اگر هالک؛ جمله را روی دل بود سوی او و کعبه جان کوی او.
الحمدالله بل اکثرهم لایعلمون، کافر بنده اوست، مومن پرستنده او، عارف زنده باوست، عاشق نازنده باو. عابدان راه عبادت گیرند، مریدان حکم ارادت پذیرند، مشایخ از همت دم زنند، حکیمان در حکمت قدم؛ صوفیان در وجد و سماعند، قشریان در بحث و نزاع، فقیهان مشغول بفتوی و فقیران مشعوف بتقوی. محدث در کار روایت، محقق در شرح و درایت، یکی زاهد است، یکی شاهد، یکی قاعد است، یکی مجاهد.
این بنده چندان که در خود بیند، نه در حلقه هیچ یک از آنها راهی دارد، نه از مسلک هیچ کدام آگاهی، نه قابل کفر است نه ایمان، نه مقبول کافر است نه مسلمان، نه توفیق زهد یافته، نه جانب جهد شتافته، نه تاب قعود آرد، نه طاقت شهود.
دلی دیوانه در سینه دارد و از آن دری دیرینه، که نه آن از بند پند گیرد، نه داروئی در این سودمند افتد، هر لحظه بجائی کشد، هر بار هوائی کند، نه جهدی که کامی جوید، نه تابی که گامی پوید، نه بختی که بحق در سازد، نه هوسی که بخود پردازد، نه فرمان خرد برد، نه در قید نیک و بد باشد. کار جان از دست آن مشکل است و پای عقل از جهل آن در گل.
من بی چاره گرفتار هوای دل خویش
آن که دایم منزل او در دل است
ربنا ظلمنا انفسنا و ان تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین.
پاکا ملکا، هستی جان آن تست، عالم دل زیر فرمان تو. اگر برانی عدل است و اگر بخوانی فضل. اگر بگیری بنده ایم و اگر ببخشی شرمنده ایم.
بنده عاصی که خسته بار معاصی است، اگر بر آن درگاه روئی سپید ندارد، موئی سپید دارد، که چون بتربت عجز مالد، بحسرت خویش نالد، اشک ندامت ببارد، دست تضرع بر آرد، پرده گردون چاک کند، شعله در خرمن افلاک زند، قوایم عرش بلرزه در افتد، حظایر قدس بجنبش در آید، قدسیان بترحم خیزند، عرشیان بتظلم آیند. بحر انبساط مرحمت موج زند، موج انسجام رافت فوج کشد، صفت رحیمی جلوه نماید، جلوه کریمی چهره گشاید، اگر کوه کوه ذلت و کفران باشد، پایمان رحمت و غفران گردد.
حیرتی دارم که از دل غافل است
الهی لئن جلت و جمت خطیئتی
بزرگی خاصه ذات خداوندی است رحیم، عمت رحمته که درهای رحمت بتقصیر خدمت نبندد و اسباب نعمت بنقصان طاعت نگیرد، وسایل هدایت برانگیزد، بهانه عنایت بدست آرد، بندگان را رهنمائی کند، فروماندگان را دست گیرد. ان الله فی ایام دهرکم نفحات. همانا نفخه رحمتی از گلشن عنایت در اهتزاز آمد و ابواب الطاف شهریار جهان بر چهره حال ناتوان باز کرد که ناقابلی چون این ضعیف بتقدیم مهمی شریف ممتاز داشت، حکم فرمان که تالی امر یزدان است؛ در باب کتابی در باب جهاد عزنفاذ یافت که هم احکام مجاهدت بین المسلمین شهره گردد و هم این این بنده را بواسطه شرح آن بهره باشد. الحمدالله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لولا ان هداناالله، پس لازم آمد که با عدم بضاعت و فقدان استطاعت بحکم المأمور بمعذور بقدر مقدور در اذعان فرمان پادشاهی و القای احکام الهی صرف سعی و بذل جهد پیش گیرم و از دفتر دانندگان آئین و کیش نکتة که عامه مسلمین را بکار آید و فرقه مجاهدین را برغبت افزاید انتخاب کنیم. چه موجب صدور حکم مستطاب بتالیف کتاب همین بود که هر یک از فضلای عصر و علمای عهد که مصباح حقایق و مفتاح دقایق و منهاج علم و معراج حلم و صراط عدل و نشاط عقلند، در مجاری این اوقات که حزب شیطان در ثغر ایمان رخنه میجست و جنود کفر در حدود ملک فتنة میکرد، فصلی از فضل جهاد بکلک رشاد نگاشته بودند و متون دفاتر از عقود جواهر انباشته، هر کس را مکنت جمع جمیع رسایل و دولت حفظ تمام مسائل دست نمیداد و بدین سبب اکثر ارباب طلب با درد حرمان بودند و جویای درمان، لاجرم رأی همایون که ناصر شرع و ایمان است و ناشر حکم یزدان، مقتضی گشت که کمنونات صحایف شرایف که هر یک زیب منطقه جوزا و عقد مرسله حور است، اذا رایتهم حسبتهم لولوا منثورا، مانند کواکب سیار و لآلی شهوار در یک برج قران کنند و بیک درج قرین کردند تا زمره طالبان را بجهدی اندک، دولت وصل هر یک دست دهد.
بنده مولف نیز:
فغفوک عن ذنبی اجل و اوسع
به فرمان دارای گیرنده شهر
شرایف فحاوی از صحایف فتاوی باز جست و جزوی چند که نسخه اقتباس فواید باشد و معنی اقتناس شوارد در قلم آورده، قانون ترتیبی بر آن نهاد که هر که باشد، هر چه خواهد، بی شایبه کلفت و سابقه معرفت از مطالعه فهرست آن کشف تواند کرد و چون از نقل تمام رسایل نوع اطنابی در تالیف کتاب حاصل میشد که مایة انزجار طبع طالب و انفصام عقد مطالب میگشت، اضطرارا مطالبی چند که موهم تکربر بود بر خامة تحریر نرفت، فقراتی نیز که بر مثال زلف خوبان دلبند و دراز بود مانند شب وصل کوتاه و دلنواز آمد و هر چه چون کار مردان آزاده مجمل و معقد افتاده بود چون روی ترکان ساده روشن و گشاده شد. غرایب دقایق که از یکدیگر وحشت غزال چین داشتند بیک مرتع امن و منهل عذب مانوس گشتند، غوانی معانی که در حجله افصح اللغات پرده نشین بودند بر کوی لفظ دری چهره دلبری گشوده:
ز دانش بهر کس رساننده بهر
پارسی گو گرچه تازی خوش تر است
برخی از آیات صریحه و اخبار صحیحه و اسرار حکمت آمیز و نصایح رغبت انگیز که مایة غیرت غازیان و عبرت ناظران میشد نیز بمناسبت مقام و ملایمت سبک کلام ضمیمه افادات فقها و افاضات علماء نشرالله فوائدهم و یسر عوائدهم گردید تا از جمع و ترکیب و نظم و ترتیب این اوراق مختصری نافع خاص و عام و مجموعه جامع فواید و احکام رونق اتمام یابد و بحقیقت آن گاه تمام گردد که در نظر ارکان دین پسندیده امده موقع قبول فضلای دانشمند گیرد.
دیگر شاهد طبع من از بی جمالی آشفته نباشدکه راه حریم جلال گیرد، بار جناب اقبال یابد، یاری بخت میمونش بپایه تخت همایون برد، طالع سعدش از ذلت بعد رهاند؛ بعزت قرب رساند، حاجبانش راه خلوت نمایند، خادمانش بند برقع گشایند. اگر جمالی ندارد همین کمالش بس که طالع نیکو خوش تر از عارض دلجو است، سرمه براعت نخواهد، غازه لطافت نباید که نظر بزرگان بر صفای باطن است، نه طراز ظاهر، سخن از صدق عقیدت باید نه لطف عبارت. در حضرت خداوندان، کمال صدق بکار آید نه جمال بلاغت.
گفته ناسزای شبانی، مقبول حضرت سبحانی شد و تصحیف بلال حبشی مطبوع رسول قرشی گشت و با مایة صدق کفر آن معنی دین بود و سین این ایلغ از شین بکر معنی هر چند حلیه فصاحت پوشد تا عشوه ارادات نیارد جلوه صباحت ندارد. فکر بنده همان بهت که بی صنعت ترسل و زحمت تکلف، چون ماه پیکری که در او سرخ و زرد نیست، در دیده نظر بازان جلوه دلبری کند و عشوه شاهدی فروشد.
عشق را خود صد زبان دیگر است
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
آنان که زیب تجمل دارند، طرز تصنع دانند، کسوت خودنمائی پوشند فتنة خودآرائی گردند، زمره خود فروشانند، نه فرقه خرقه پوشان که بصورت ژنده اند، بمعنی زنده، ازخود راسته اند، ببی خودی پیوسته، خود در میان نبینند و خودی در نظر نیارند که کسوتی بر این پوشنده یا عشوه از آن فروشند.
بنده مسکین از خود چه دارد که بخلقش نماید یا بلطفش آراید؟
نمایش هیچ و آرایش نیست، خاص قدرت یکی است و بس، تعالی شانه و تقدس چه پایه زیست بمایة نیست عطا کرد و از معنی هیچ، صورتی پیچ در پیچ در آورد، الحمدلله الذی خلق الوجود من العدم فیدت علی صفحاته انوار اسرار القدم.
رشته سخن بدرازای کشید و دست طلب از دامان مطلب جدا ماند، اگر در مجاری مسطورات، جسارتی رفته یا از حدادب تجاوزی واقع گشته، از کمال رافت خداوندان دور نیست که مورد اغماض سازند نه اعراض، چه خاطر آشفته را از توارد نوایب دهر، دست قدرت از کار رفته بود و خامة سرکش عنان از پنجه بیان گرفته، ظاهر است که چون زمام کار در کف غمازی سیاه کار افتد، نتیجه آن جز آیت پشیمانی و غایت پریشانی چه خواهد بود والعذر عندگرام الناس مقبول، اکنون بتوفیق خدای معبود، نوبت شروع بمقصد و رجوع بمقصود است.
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
یا رب هئی لنا من امرنا رشدا
واجعل معونتک الحسنی لنا مددا
ولا تکلنا الی تدبیر انفسنا
منک البدایه و بمنک الهدایه و الیک النهایه و علیک الکفایه انت المغیث و انت المعین، ایاک نعبد و ایاک نستعین.
فالنفس یعجز عن اصلاح ما فسدا
بیان و عنوان کتاب
مبنای ترتیب این کتاب مستطاب بر مقدمه و هشت باب و خاتمه است.
جنات عدن مفتحه لهم الابواب.
باب اول: در تکلیف جهادیه شاهنشاه اسلام.
باب دویم: در تکالیف شرعیه حافظان ثغور اسلام و والیان عظام.
باب سیم: در مهمات متعلقه علمای راشدین و فضلای مجتهدین.
باب چهارم: در مسائل جهادیه پیشنمازان و واعظان.
باب پنجم: در مهمات متعلقه صدور ملک و امینان دولت ومشیران حضرت و زمره ارباب اعمال از کتاب و عمال.
باب ششم: در احکام جهادیه بهادران سپاه و سرداران لشکر نصرت پناه اسلام وکافه جنود مسلمین.
باب هفتم: در بیان امور متعلقه بکافه مسلمین بلاد تصرفی اسلام.
باب هشتم: در بیان تکلیف مسلمین ساکنین بلاد تصرفی کفار.
الحمدلله علی عظیم نعمته که هر یک از ابواب ثمانیه لاتسمع فیها لاغیه، از فواید فضلای عهد نمونه جنات عدن است و معابد غزلان انس و مشاهد انوار قدس. فیها ما تشتهیه الانفس و تلذالاعین
روضه ماء نهرها سلسال
دوحه سجع طیرها موزون
این پر از لاله های رنگارنگ
جداول معانی روان کرده، فواکه فواید ببار آورده. خمایل فضایل پیراسته، حدایق حقایق آراسته.
من شقیق و اقحوان وورد و خزامی و نرجس و بهار، عیون نواظر در ریاضی نواضر متنعم داشته، طیور بلاغت بر غصون عبارت مترنم گشته من حمام و بلبل و یمام و هزار و هدهد و قماری، ساغر لفظ از باده فضل گران ساخته و بر دست سقات سطور در بزم کتاب مسطور بگردش در انداخته، گوئی رشحه فیض قدس است که از مبداء اسباغ جود بر عالم امکان وجود رسیده، یا شربت ماء معین که ساقی حور عین بر معشر خلق زمین پیموده.
وین پر از میو ه های گوناگون
یا حبذا جنات عدن ازلفت
لمعاشر الاطراب والاطراء
فی دوحه یحکی الجنان بشربه
و چون لازم بود که قبل از شروع بمباحث ابواب برخی از فضایل جهاد که بر خامة ارباب اجتهاد رفته و از تتبع سنت و کتاب فرا گرفته اند مشروح شود و شرحی از ذمایم کفر و رذایل روس بر ارباب غیرت و ناموس معروض گردد لهذا شمه از امو مزبور در مقدمه مذکور گشت و در خاتمه نیزنبذی از جوامع کلم و جواهر حکم که در کار ارباب مجاهدت فصلی از سوال و جواب در موقع بحث اصحاب گشته، بر زبان قلم و بیان رقم خواهد رفت و مجموع این کتاب باحکام الجهاد واسباب الرشاد موسوم شد، امید که زمره مطالعان را مایة سداد و توشه معاد و موجب مزید حسن اعتقاد گردد بالله التوفیق
اما مقدمه و آن مشتمل است بر سه مقاله. والسلام
ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
ربنا وفقنا لمجاهده النفس و متعنا بمشاهده القدس، امددنا بکتائب الغیب و خلصنا عن مهالک الریب، البسنا درع کفایتک و قلدنا سیف حمایتک، نور قلوبنا بعلم الیقین.
و افتح عیوننا بفتح مبین. کی نجاهد فیک حق جهادک؛ و نهتدی الی سبیل رشادک.
نحمدک اللهم علی ما دللتنا علیه من شرایع الاسلام و خصصتنا بمن ودایع احکام صحابه سیدالانام علیه و آله افضل السلام. الذی بعثته نبیا بالسیف و امانا من الجور والحیف هادیا لسبیلک الحق، ناطقا بکتابک الصدق، ناظرا بوجهک، ناطقا بوحیک، امرا بامرک، ناهیا بنهیک و شددت عضده باخیه ولیک النبیه فشیدت بسیفه قواعد الدین و ایدت بنصره معاشر المسلمین جعلته للدین حساما و للشرع قواما و للخلق اماما، ظهرا للمجاهدین و قهرا للمعاندین امیرا للمومنین صلواتک علیه وعلی اولاده الاطهار واولیائه الاخیار
وبعد: بر روان دانشوران پوشیده نماند که بسط نور وجود و نظم بزم شهود برای تکمیل طاعت و معرفت است که: الطاعه فرع و اصلهاالشرع.
درختی که بیخ محکم ندارد شاخ خرم نیارد. رونق دین حنیف برواج شرع شریف است و رواج آن بقوت بازوی جهاد و قدرت نیروی اجتهاد غازیان عرصه دین و عالمان علم یقین که عاشق رضای خدا باشند و سالک طریق هدی، ذوق طاعت یابند، شوق معرفت شناسند، سبق از ذکر حق گیرند، ورق از فکر خود شویند. درس بندگی خوانند ودهند، سر در راه دین گیرند و نهند، چنان که از آغاز کار جهان که پیغمبران پاک روان پایه بعثت گرفتند و آئین دعوت نهادند، هیچ گاه رتبه قرب حق عزوجل بی شرکت علم و عمل مقدور نگردید و اجرای احکام دین بی زحمت مجاهده مشاهده نیفتاد.
حضرت ابوالبشر بارتبت نبوت و نسبت ابوی روزگاری خسته نفاق قابیل و فراق هابیل بود و از فرزند ناخلف خلافی چند مشاهده فرمود که از جناب قدسش چاره خواست واز جهان انسش آواره ساخت تا حکم خالق رواج گرفت و امر خلایق امتزاج.
نوح نبی با سفاین حلم و خزاین علم، عمری ابلاغ نصایح کرد و انواع فضایح دید، عاقبت تاب لوم و انکار قوم نیاورده، بحر غیرت بجوش آورد و بهیبت در خروش آمد تا موج طوفان بفوج طغیان برانگیخت و روی زمین از کفر و کین بپرداخت، کار دین راست کرد و گیتی چنان که خواست.
خلیل جلیل با خلعت خلت و پاکی ملت، معالم حق، بر معاشر خلق القاء میکرد و چندان که شرح کافی میداد، جرح وافی میدید، لاجرم دست مجاهدت گشوده قصد بیت الصنم کرد و فرصتی مغتنم جست که معبد فارغ از بار معبود ساخت و عرضه نار نمرود گشت، تا نسیم رحمت از گلشن عزت در اهتزاز آمد و معجزی زاهر چهره نمود که باغ جان ها بلاله یقین آراسته داشت و خار انکار از گلبن دل ها پیراسته.
موسی علی نبینا و علیه السلام حجتی چون آفتاب روشن در دست داشت و چندان که در دعوت قوم، افاضه انوار هدایت میکرد، منکران را ظلمت غوایت اضافه میشد تا برای دین بپاکی کین برخاست و آیت خشم پیغمبری آشکار فرمود، بامر الهی اجرای اوامر و نواهی جست و بعون یزدانی شوکت فرعونی در هم شکست، فرقه کافران غرق کرد و باطل از حق فرق.
مسیح روشن نفس که جان رفته باز پس دادی و بنفس مقدس علاج اکمه و ابرص فرمودی در مهد صبی بامر خدا اعلام بعثت خود کردو سالی چند آزردگان رنج ضلال را داروی پند میداد که شاید دل های مرده زنده آید و درد لجاج را تدبیر علاجی رسد، عاقبت بی مجاهده یهود عنود کشف اسرار حق و نشر آثار دین مشهود نگشت.
و چون نوبت دعوت بحضرت خاتم انبیاء و سید اصفیا سبب خلق عالم، شرف نسل آدم، سفینه نجات نوح، سکینه حیات روح، رسول رب جلیل؛ دلیل راه خلیل، گشاینده نطق کلیم، طرازنده باغ نعیم، تازگی نفس قدسی، زندگی جان عیسی، رهنمای سبل، پیشوای رسل،محمد مصطفی علیه و آله آلاف التحیه و الثناء رسید که جامع حکم حکم بود و خواجه علم و علم، گردش چرخ گردان دگرگون شد و رونق بازار مجاهدت افزون گشت؛ چه در عهود سلف هداه امم را غالبا اقامه امر مدعا باصابت تیر دعا و وساطت اسبابی دیگر بود و حاجت بجهاد سیف کمتر، اگر فرزندی با پدر مخالف میشد مهاجر میگشت نه مشاجر و اگر آتش طغیانی برمی خاست بجنبش طوفانی فرو مینشست. شوکت خار انگاری بجلوه باغ گلزاری رفع میشد؛ سطوت خصم قهاری بلطمه رود خون خواری پست میگشت، اقامه حکم ربانی از اعاده روح حیوانی دست میداد.
خلاف این عهد که خواجه ما را حجت نبوت از سیف شاهراست و پایه فتوت از عزم قاهر. لایکلف الله نفسا الا وسعها. اختلاف شئون و احوال باقتضای ازمنه و اوقات است که وقتی آدم صفی را مقتضی برق عصیان بود و این عهد آئینه نور ایمان گشت و همچنین هر یک از رهبران جهان باقتضای زمان آیتی مبین داشتند که حجت اثبات رسالت و قاهر ارباب ضلالت میشد.
یکی را تیشه وری پیشه دادند، یکی را دسته گل بر کف نهادند. یکی را چوبی معجر نما عطاکردند، یکی را نطقی علت زدا روا دیدند تا شخص عالم که در عهد آدم بمثابه کودکی نارسیده بود و بهری از هستی خویش ندیده، عمرها در مراتب ترقی سیر کرده، بتدریج زمان تکمیل نفس نمود، چون بحد وقوف رسید و مرتبه کمال دریافت، بظاهر قابل التفات اشرف کائنات گردید و بمقتضای حال بساط پیشین در نور دیده، رسمی نو آئین برنهاد که بازی معتاد کودک در خور پیران زیرک نبود، ثبوت نبوت ختم رسل را حجتی شایسته بایست که بگوهر خویش مظهر معجزات پیش باشد و بی شرکت دیگر اسباب، مروج ملت و کتاب گشته، بحدت خود برق عصیان بسوزد، نور ایمان برفروزد، بجای شاخ درختان، بیخ بدبختان برکند، مثال اژدرپیچان پیکر کفر بی جان کند، گل های رنگین در آتش کین بکارد، غبار علت از چهره ملت بشوید، لاجرم قرعه این فال بنام تیغ جهاد افتاده بدست خدا از جیب هدی برآمد، جلوه جلال پایه کمال گرفت، نوایر سطوات صفدری در معارک غزوات حیدری بالا کشید و حدت ضرب ذوالفقار بر هستی جان کافران ظفر جست، بخطفه برقی جثه قومی جرق کرد، بلطمه موجی هستی فوجی غرق نمود، لاله گلشن از شعله روشن برآورد، کیفر کفر از لجه نیل بداد. گوهر جان بپیکر دین باز بخشید، سرهای پرشر همسر خاک ساخت، تن های ناپاک در بر مغاک انداخت، قضا فتنة تیغ غزا شد، زمانه اوراق جاهلیت بخون شست، علم ساطع، انباز سیف قاطع گردید وفروغ آن دو گوهر بر اسود و احمر لامع آمد تا دین حق مایة رونق پذیرفت و زمانه بشریعت راست آراسته گشت.
فالحمد لله ولت مده النصب
و عز بالسیف دین مصطفی العربی
و پس از زمان ظهور رسالت که خسرو ملک وصایت تارک گاه ولایت برافراخت، هم چنان باز در سراء و ضراء و پنهان وپیدا، منتهز اسباب مجاهدت بود و منتقم ارباب معاندت تا سر بر سر هوای دوست نهاد و جان در کار وفای جانان صرف کرد.
برپرید آن باز عنقا گیر شاه
آن سپاه اشکن بخود نی با سپاه
بس فزونی ها درون نقص هاست
مر شهیدان را بقا اندر فناست
ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم به آن لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون الآیه .
و زان پس دو فرزند بتول عذرا که دلبند رسول بطحا و آویزه عرش برین و پرو و پرورده روح الامین بودند، پرتو عنایت بکشور هدایت انداخته، بحکم تکلیف که فراخور طاقت هر نفس است و باندازه قدرت هر کس، عشق لقا در دل، ذوق بقا در جان، شوق شفاعت بر سر، درس شجاعت در بر، سرها بر دست رضا نهاده، تن ها بحکم قضا در داده، بمردی فارس میدان دین گشتند و بغیرت از سر دنیای دون گذشته، یکی سر براه همت نهاده، یکی جان فدای امت فرموده، یکی کشته دشت غزا گشت، یکی خسته زهر جان گزا شد، یکی کام و خنجر بزهر آلود، یکی کام از خنجر قهر گرفت.
جان بجانان دادن آمد کیش شان
سهم نافع شهد نافع پیش شان
هر که اندر مرگ بیند صدر جود
هم چو پروانه بسوزاند وجود
پروانه عاشق که وصل نور جوید تا از خود دور نگردد خود نور نگردد، شاهد شمع که راحت جمع خواهد، تاخود نسوزد بزمی نیفروزد.
هم چنین هر یک از ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین در هر عهد و اوان که بزم امامت بنور کرامت افروختند واحدا بعد واحد، مایة جان شریف و قایه دین حنیف کرده، گاه متقلد سیف مجاهدت بودند، گاه متحمل رنج مصابرت، رنج خود خوار میداشتند، دین حق عزیز میگرفتند که در راه وفا از خار جفا چه بیم است ودر بحر ولا از موج بلا چه باک؟
آن که در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز یارانش
عاشق کعبه خوار میدارد
که بپا میخلد مغیلانش
تا حجت امامت بحجت قائم اقامت گرفت و چندی چون جلوه گل در چمن و تابش شمع بر انجمن، چهره عیان گشوده داشت و ظلمت جهان زدوده، یک چند نیز بر مثال شاهد گل که با برقع غنچه مانوس گردد و پرتو شمع که از پرده فانوس تابد، نشر طیب افاضت کرده وبسط نور اضائت؛ وزان پس مانند شاخ گل در کاخ بستان و شمع تابان در حجره شبستان درخلوت غیب نشست، در، بر بیگانگان بست و تنی چند از خواص را بار رخصتی خاص مبذول داشت که گاهی راه بستان جویند، بار شبستان یابند؛ بمعنی پرتوی از غیب بینند، نهانی نکهتی در جیب آرند، جهانی بنشانی از آن روشن کنند، عصری بعطری ازین گلشن سازند؛ تا حدود شرایع هم چنان جاری و شایع باشد و مهام ودایع بکلی مهمل وضایع نگردد.
پس درین نوبت غیبت که کاخ خلوت را در فراز است و روزگارهجران دراز، قرار روی زمین ومدار زمان، موقوف کفایت ایشان است که نواب صاحب عصرند و در حکم حاجب قصر، چه هر عهدی را حظی جداگانه نصیب است و بنای گیتی بر فراز و نشیب. طبیعت روز طلیعه مهر جهان افروز را مقتضی بود که مطرح اشعه نور گشت و مظهر انوار ظهور. ماهیت شام خاصیت ظلام در برداشت که پرتو التفات خور را شایسته و درخور نگشت.
لاجرم تدبیر عالم آن بکوکبی چند رخشان حوالت رفت که عکسی از جلوه خور ربایند ونوری در ظلمت شب نمایند، مثال دوره این عهد که قابل ظهور مقدس نبود و مظهر نور مقتبس گردید، چهره روز وصل پوشیده ماند وپرده شام هجر در کشیده، نیر امامت در حجاب نهان گردید و کوکب نیابت رهنمای جهان، تا جاده هدایت از حفره غوایت فرق شود و در هر حال جمال شاهد مطلوب از نظر بینندگان محجوب نماند.
فارغ ای دل منشین گر بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
دولت وصل جانان، خاص ارباب و جد وطلب است، نه آسودگان راحت طلب و آن را که سالک راه طلب باشد، کجا پروای روز وشب باشد؟
خاطر عشق در ره کوی دوست چنان در وادی یاد اوست که نه روز از شب شناسد، نه راحت از تعب.
مستی شوق ره سپر گردد
هستی خویش بی خبر آید
جز حدیثش نگوید و نشنود، جز بیادش نخیزد و نغنود، هر چه پوید جز او نجوید، هر چه بیند جز او نبیند. حتی یصیر سمعه الذی یسمع به. و بصره الذی بیصربه و یده الذی یبطش به. طالبان راه هدی را جذبه شوقی سرکش یابد که دل از پنجه صبر رباید تا براه طریقت گذر کنند و بنور حقیقت نظر، فانی عشق نور شوند و از هر چه ظلمت دور. الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور الآیه
اکنون که روز غیبت کبری است و شام فرقت عظمی، هر که را دل در کشاکش سیل است کجا پروای نهار و لیل است؟ کاروانان ره نورد که بر گرد جهان گردند تا راه بیابان نگیرند و شب ها شتابان نگردند؛ کجاوه بمنزل مقصود برند، چسان روح صبح امید ببینند؟ ناظران نور طلب را، پرد ه های تاری شب، حاجب جمال مطلوب نیست که دلبران را جلوه چهر آذری در چنبر زلف عنبری خوش تر است و چشمه لب های شیرین در ظلمت خط های مشکین دلکش تر.
شد زلف حجاب رخ او از نظر غیر
حمدا لحکیم جعل اللیل لباسا
پرده زلف، حجاب دیده بیگانه باشد وتار شب، مردم راحت گزین را بهانه که نه جز خواب غفلت پیشه دارند، نه جز رستش خویش اندشه. خلاف مردان کار که شب های تار بنور طلب و فرط تعب راه پویند وچهره صبح از طره شام جویند، ان ناشئه اللیل هی اشد و طا و اقوم قیلا، آب حیات در راه ظلمات پدید آمد، شعله نخل طور در ظلمت شام دیجور چهره نمودف ارائه طریق معراج باضائه نهار محتاج نبود. سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الآیه .
قومی براحت خو کرده، بنعمت پرورده که در اعتدال هوای شب پای پیمودن راه طلب ندارند، کجا تاب گرمی روز و تابش مهر جان افروز آرند که سنگ خارا گدازد و ارض غبراتفته سازد، شوکت شعاع مهر خاوری نه چون جلوه فروغ ماه و مشتری است که هر کس را بار دیدار دهد و در هر دیده پدیدار شود.
هر که را روی ببهبود نبود
دیدن روی نبی سود نبود
چهره خورشید رسالت، در دیده ارباب ضلالت چنان بود که هر چه پیش میرفتند و بیش میدیدند، چشم ناپاکشان خیره تر میشد و جان بی باک شان تیره تر. همچنان اکثری از اصحاب شیر یزدان، که طاقت دیدار نور ایمان نداشتند بپاداش انکار حسی و قلبی مستوجب عقاب دنئی و عقبی گشتند ودر عهد شهود نیر شهادت که وقت ظهور گوهر ارادت بود تنی چند از جمع مریدان در سلک شهیدان آمد و باقی مرتد و هالک شدند و طعمه نارمالک. و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الناس لهم قلوب لا یفقهون بها ولهم اعین لایبصرون بها و لهم اذان لایسمعون بها الآیه .
در عهد شهود، انوار امامت نیز که بهار زمان بود و نهار ایمان طینت های خوب و زشت و استعداد دوزخ و بهشت، در عالم روشنائی روز بزودی جلوه بروز میکرد و تن های نژند و جان های ضعیف، تاب تابش مهر تکلیف نمیآورد.
تا در زمان صاحب عصر و زمان، پس از چندی که نقد طاقت مردمان بر محک امتحان رفت، چنین مقتضی حکمت و رحمت افتاد که چهره بیضای ملت در طره سودای غیبت نهفته گردد و هوای دور زمان را در عالم انسدال شام، اعتدال تام پدید آید، چه پرده لیل، لباس هر عیب است و جلوه نهار کاشف استار غیب.
تکلیف غیبت کم تر از حضور است و خدمت نزدیک سخت تر از دور.
ما تکلیف غیبت بجا نیاریم، کجا تاب خدمت حضور داریم؟
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
دیده ما نیاورد طاقت حسن روی او
مقدار قدرت خلایق بر مرآت حکمت خالق روشن تر است که تدبیر دور این مدت و تکلیف این طایقه از امت، بدین گونه مقرر داشت که در راحت هوای شب، بنرمی راه طلب پیش گیرند و دنبال رهبران خویش، تا بالتفات خاطر امام زمان، از ظلمت شام هجران امان یابند و بدولت صبح وصال باز رسند.
شبان تیره امیدم بصبح روی توباشد
لقد تفتش عین الحیوه فی الظلمات
سید کاینات علیه افضل الصلوه که کاشف راز نهان بود و ناظم کار جهان، کفایت هدایت امت بودیعت کتاب و عترت حواله کرد تا در عهد ظهور و غیبت، هر که را دیده بخت وسعادت باز باشد، از دیدن نور حقیقت باز نماندو در هر عهد از آن، سالکان طریق دین را وصول سر منزل یقین دست دهد. زمانی نیز امامت بظاهر طالع بود و پرتو هدایت بعالم ساطع و حال که زمانه مقتضی حجاب است و هنگام اقتفای خبر و کتاب، بازباب تحقیق بر ارباب توفیق گشاده اند و صلای عام در داده اند، حکم شریعت همان است که گفته اند، خامة تکلیف همان که رفته.
سبیلی واضح تر از شرع نبی نیست، دلیلی ناصح تراز خبر و نبی یعنی قرآن نه.
علمای امت جلیل را در پایه انبیای بنی اسرائیل شمرده اند و مکنت ارشاد و اجتهادی وافی عطا کرده، تا احکام فرقان و خبر بامر نواب حضرت منتظر، در صفحه جهان منتشر باشد و در دیده جهانیان جلوه گر.
ولقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر.
حالی اسباب نیل مقصود، از هر جهه آماده و موجود است و مایة غیرتی اندک ضرور و در کارگه هداه اعلام و غزاه اسلام بجودت نطق و بیان و حدت سیف وسنان از محافظت شریعت و متابعت ودیعت، غافل نگردند، تاهم درین عالم موجب بلندی نام گردد، هم در آن نشاه مایة نکویی.
سرانجام، خواجه بزم رسالت، بفارس دشت بسالت فرمود: که یا علی اعجب الناس ایمانا و اعظمهم ثوابا قوم یکون فی آخرالزمان لم یلحقوا النبی ص و حجب عنهم الحجه فآمنوا بسودا علی بیاض.
همانا قصه این حدیث بشارتی بخلق جهان است و اشارتی بدور این زمان که بتیغ سطوت شهریار عدل و یمن همت عالمان عامل، با وجود فرقت عهد نبوتت و غیبت نور امامت، عقاید معاشر امت بکتاب و سنت، چنان راسخ و صادق است که گوئی حضرت مقصود آفرینش بدیده بینش دیده اند و اخبار عترت طاهرین بسمع رضا و یقین شنیده، چه در سیاق این عهد و اوان که روزگار سر ناسازگاری داشت و زمانه کینه دیرینه میخواست، مشرکان قصد دین کرده بودند، دشمنان سر بکین آورده، خفاش آهنگ هور میکرد، ظلمت پیکار نور میجست، موج فتن اوج گرفته، شاخ بلا بالا کشیده، کفار روس رخنه ملک محروس درخواسته، غوغای زاغ از صحن باغ برخاسته، کاخ اسلام در شرف ویرانی بود، کار مسلمانی در عقده پریشانی. لقد ذهب الاسلام الا بقیه قیلا من الناس الذی هو لازمه، لیبکی علی الاسلام ان کان باکیا، فقد ترکت ارکانه و معالمه.
حق سبحانه و تعالی منتی بر دور زمان نهاد ورحمتی بر خلق جهان فرستاد که نظام کار دین و ملت و قوام گام ملک و دولت، بفر شوکت و شکوه سلطنت شاهنشاه دنیا و دین، شهریار زمان و زمین، آسمان مهرپرور، آفتاب سایه گستر، پیکر پاک نور، جلوه نار طور، مایة گوهر خرد، پایه قدرت احد، فروغ رحمت و جود، شکوه نشاه وجودف طینتی از آب حیوان سرشته، مصحفی از لطف یزدان نبشته، صورتی بر معنی ملک، عالمی بالاتر از فلک، شاه وری، ماه ثری، سپاه خدا، پناه هدی، ابوالفتح والعلی فتحعلی شاه قاجار مفوض داشت که روزگار ملکش پیوسته بهار باد و بهار عدلش آسایش روزگار.
لامبدل لکلماته، جف القلم بماجری
ملک هم بر ملک قرار گرفت
تیغ جهادش شحنه بازار دین شد و صیقل زنگار کین. دور زمانش محئی رسم جهاد گشت و مظهر آثار عدل و داد؛ کار گیتی بساز راستی باز آورد، عرصه آفاق از گرد نفاق پیراسته خواست.
باغ از زاغ تهی کرد، زغن بر سر و سهی نماند، شاخ بلا برید، تیغ ستم بر کند، پای فتنة شکست، دست رخته ببست، غبار ظلمت زدود، فروغ ایمان فزود، سرایمان بغیبت ظاهر ساخت، جهان از علت وعیب بپرداخت، گردش زمان را گوشمالی سزا داد، مزاج روزگار را اعتدالی روا دید، که هر چه زاید، امن و امان باشد و هر چه آرد، اسلام و ایمان.
روزگار آخر اعتبار گرفت
باش تا صبح دولتش بدمد
هنوزش جوشن غزا بر پیکر روشن است و مغفر جهاد بر تارک مبارک.
موکب عزمش از کوشش رزم نیاسوده، گوهر حسامش راحت نیام ندیده. افواج جیش مجاهد آراسته دارد و امواج بحر مجاهد برخاسته، رأی منصورش مقصور بر این است که بکلی ساحت خاک از ظلمت کفر پاک کند وبسیط غبر اغیرت بساط خضرا سازد. تخم طغیان برافتد، عصر عدوان سرآید. صرصر نفاق نخیزد، حنظل خلاف نروید، نام روس نیست گردد و بانک ناقوس پست آید، هر چه باشد، طاعت فرمان ایزدی باشد و آیت پیمان احمدی.
کاین هنوز از نتیجه سحر است
این رحمتی بر اهل زمین بود ز آسمان
اللهم اید الدین بنصر اعلامه و ابدالا من بطول ایامه و متع المسلمین ببقائه و نورالعالمین بلقائه، مادام الدین سبیلا و الحق دلیلا و الامن سرورا و الایمان نورا.
کارسازان کارگاه قدم که نقش جهان از کتم عدم برآوردند، همان در عالم علم ازل که مدت عهد دول مرتب میشد بهردوری نشاء طوری دادند و هر دهری در خور بهری دیدند، بر همان نظم وبر همان ترتیب گردش ادوار و دهور، در رشته سنین و شهور کشیدند.
و چون نوبت این عهد خجسته که با عهد ابد پیوسته باد؛ در رسید چنین در خور افتاد که پایه این دولت عظمی بر سایر دول چون ملت سید بطحا بر سایر ملل رتبه برتری یابد. پس جهاد قوم طغیان در زمان عهد میمونش بر کلک تقدیر رفت که هر چه در ملک سلطانی بامر یزدانی از پرده نهان بعرصه جهان آید همه ایت خیر وصواب باشد و مایة اجر وثواب.
کفار بنی الاصفر که از جانب شمال ایران مجاور ثغور آذربایجان بودند، دست تعرض بحوزه اسلام گشوده، بر خاطر علمای اعلام علامت الهام پدید آمد که ذات مسعود شهریار یگانه در این زمانه که زمان غیبت امام علیه السلام است بیابت خاص نایب عام مخصوص باشد و احکام دولت روزافزون بحجت عقل و نقل منصوص، تیغ جهاد که از عهد امام علیه السلام در مهد نیام خفته بود و زنگ فراق گرفته، دیگر باره سر بر آورد و رستخیزی دیگر آورد که صراط تکلیفش در میان است و از دو جانب جاده دوزخ و جنان.
لیدخل المومنین و المومنات جنات تجری من تحتهاالانهار، خالدین فیها و یکفر عنهم سیئاتهم و کان ذلک عندالله فوزا عظیما و یعذب المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات الظانین بالله ظن السوء علیهم دائره السوء و غضب الله علیهم و لعنهم واعدلهم جهنم و ساءت مصیرا
بار دیگر مفتاح جنت و نار در کف مردان کار آمد و غیرت دین داری با همت شهریاری یار گشت، سلطنت دنئی و عقبی جمع کرد، مملکت صورت و معنی ضبط فرمود، خیل جلادت از کمین برون تاخت، دست سعادت از آستین بدر شد، آفتاب طالع همایون، پرتو سعادتی عام بر ساحت حال بندگان انداخت که هر یک از خواص و عوام را بهره فیضی تام در خور پایه و مقام خود رسد و هر کس در، زی، صنعت خویش راه اکتساب جنان پیش گرفت. من ذالذی یقرض الله قرضا حسنا الآیه .
یکی را روضه جنانی جزای دادن جانی است، یکی را نعمت خلدی بهای قطره خونی. قومی بمایة بذل جان، دولت حسن مآل گیرند، برخی بجبایت خراج دیوان، تنعم نعیم رضوان یابند. گروهی بحفظ ثغور ملک ایمان، رشف ثغور حور و غلمان جویند، شکر این نعمت بر زمره تابعان ملت لازم وبر جمله بندگان حضرت واجب، خاصه مسلمین حدود آذربایجان که هم از نخست بعون پروردگار ودود و حکم شهریار جهان کمر مجاهدت بر میان بسته اند و در مقابل دشمن نشسته، پاسداران ملک و دینند، شیرمردان روزکین. بمردی شهره دنیا گشته، برادی بهره عقبا جسته. چشم و دل بر حکم حق دارند، مال و جان در راه دین گذراند. بسختی تن دهند، بغیرت سرنهند، بسربازی مشهورند، بدینداری مشغول.
به نیل این سعادت اقربند، بشکر این عطیت انسب. چه در بدایت حال فتنة قوم ضلال از این سرزمین برخاست و رأی عالم آرا بتربیت اهل این مملکت توجه یافت تا خاطر اهل عناد از رخنه ثغر بلاد مأیوس گردد و خطه عیش عباد از سطوت تیغ جهاد محروس. فانظروا الی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها، شید ثغورالدین، واید غزاه المسلمین، بعد ما استولت عداتهم و تولت ولاتهم و انقضت کتابئهم و انقضت کواکبهم، و ذل نصیرهم و قل مجیرهم، بسیف الجهاد و لیث الجلاد و غیث الامان و غوث الزمان و جیش الخطر وطیش الظفر و جثه الابصار و جثه الانصار و قلب الایمان و جند الرحمن، پناه ملک و دین، شکوه روی زمین، ولیعهد دولت، نگهبان ملت:
وین منت خدای جهان بر جهانیان
خسرو غازی ابوالمظفر عباس
ادام الله نصره رایاته و اقام حجه آیاته و ابد ابوده و خلد خلد شهوده.
کایت دین از روانش گیرد آیین
یقولوان فی الجمات حسن البدایع
و فی الشجر الطوبی بدیع المحاسن
اذا شئت ان تلقی المحاسن کلها
اگر وعده خلد رضوان در خاطر یاران عجول موقع قبول ندارد، اینک روضه خلد برین در دیده خلق زمین جلوه گر است و شجر طوبی بثمر خوبی بارور.
ففی وجه من اهوی جمیع المحاسن
حضرتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
فیها سرر مرفوعه و اکواب موضوعه و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه، لا ینقطع نعیمها و لایطعن مقیمها و لایهرم خالدها و لا ییاس ساکنها.
غلمانش بر حمیت در گشاده، حورانش بخدمت ایستاده. موج سلسالش زنجیر هر جان، بار اشجارش یاقوت و مرجان. ولی از هر سو شحنگان بردرند و هر کس رانه در خور که آن در، باری یابد یا در آن جا جائی جوید.
وز پس مردن است وعده آن
ای بجائی کاسمان منت پذیرد
حضرت سالار مجاهدین است و کعبه آمال دولت و دین. لن تنالوه الابشق الانفس، هر که را کعبه قدس باید، زحمت نفس شاید، ان المتقین فی جنات و نهر، تا دولت تقوی نصیب نباشد، جنت باقی کسیب نگردد.
اینجا جای مردی و غیرت است و بازار صرف همت. هر که گامی بیشتر گذارد، کامی بیشترتر ستاند، جلادتی یابد که سعادتی دریابد. ولی ممتحن خواهد که تاب امتحان آرد، از راه بلا برنخیز، از تیغ غزا رخ نتابد. خانه ثبات باشد، خزانه حیات گردد. تا کسی در صف مردان راه آید و در خور درگاه شاه، جانب حضرت گیرد، دولت رخصت یابد، روضه جنت بیند، سایه طوبی گزیند، شربت جام تسنیم نوشد، ثمر شاخ تسلیم چیند، سزای کوشش غزا ستاند، بصدر صفه رضا نشیند. و فی الاخره اکبر درجات و اکثر تفضیلا.
نشاه دنیا مجملی از عالم عقبی است و اطوار اینجا پرتوی از انوار آنجا، هر چه درنشاء باقی موجود است در عالم فانی مشهود باشد، ولی آنجا با صفت کمال است و اینجا بر سمت اجمال، چه این عالم، عالم حس و حجاب است و دیده محجوبان، تاب دیدار چهره عیان ندارد، لاجرم هر چه بیند در پرده باشد و چون این پرده برافتد، جمال تفصیل مکشوف است و دلیل تفصیل معروف.
ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا برحمتک عذاب النار.
یارب چنان که بنده عاصی را درین عالم، فریندگی این حضرت علیا که جنت دنیاست عطا کردی، بهره توفیقی عطا کن که در آن نشاه نیز از نعمت نعیم عقبی وسایه درخت طوبی باز نماند. انه لاییاس من روح الله الاالقوم الکافرون.
تا دهی جایش کجا اندر جوارت
اگرم هیچ نباشد نه بدنیا نه بعقبی
بنده خادم. عیسی حسینی فراهانی که یکی از بندگان حضرت است و پروردگان نعمت عمری در سده سدره مثال، برسوم چاکری اشتغال داشته چندان که اقتراف جرایم نموده بر اقتطاف مکارم فزوده و هر جا سزای نقمت گشته، جزای نعمت گرفته، خطاها کرده، عطاها برده، نعمت ها برده، خجلت ها گزیده که نه تعداد آن داند، نه تدبیر این تواند.
تا زمان جوانی بود و بهار زندگانی که نهال امل نشو و نما میکرد و شاخ قوی برگ و نوا داشت توفیق طاعتی نیافت، تقدیم خدمتی نکرد که زنگ زلتی شوید یا عذر خجلتی گوید و اکنون که عهد مشیب فراز آمده و فراز عمر بنشیب رسیده؛ بهار زندگانی را نوبت خزان است و باد حسرت ازهر طرف وزان؛ شاخ قوی در هوای پستی، بیخ امل را آهنگ سستی، جوانی رفته، نوانی آمده، نفسی مانده، هوسی نمانده، عمری بغفلت گذشته، پشتی بخجلت خم گشته، حاصل زندگی مایة شرمندگی دارد و منزل جسم و جان در کوی درماندگی. نه طاقت عاعتی که دل را بامید آن نویدی دهد، نه قدرت خدمتی که قامت خمیده را بشوق آن راست سازد. نه پائی که برای ضراعت برخیزد. نه دستی که بدامان شفاعت آویزد، نه جانی که در خور نثار آید، نه دلی که کس را بکار آید.
چون تو دارم همه دارم اگرم هیچ نباید
در سینه ام افسرده دلی هست ولیکن
رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا.
از این پس نوبت شمردن نفس است، نه سپردن هوس، اگر در سر هوائی است روا نست، و گر جان را برگ باید، مرگ شاید. ولی تا از حیات روان رمقی باشد و از کتاب بقا ورقی ماند، محال است و خلاف عقل نفسی جز هوس خدمت زیستن و بار سر، بی هوای طاعت کشیدن.
آن دل که توانم بکسی داد ندارم
هر که بی او زندگانی میکند
گر نمیرد سخت جانی میکند
برف پیری مینشیند بر سرم
اینک بفربخت خداوند جهان، جهان پیر جوانی از سر گرفته و چرخ گوژپشت، قامت خدمت برافراخته، عجب نیست که خادمی چون این ضعیف در حین توانی، قدرت توان یابد و با ضعف پیری قوت جوان، فلک بر بندگان حضرت دست نیابد، زمانه بر چاکران دولت شکست نیارد. دلی که ببندگی بسته شد غم نبیند، قدی که بچاکری افراخت خم نگیرد.
این بنده اگر رسم بندگان ندارد، اسم بندگی دارد، اگر در عداد چاکری نیست در تعداد چاکران هست، چون توان پرستش نجوید زبان ستایش نبندد که یاد اقبال شهریار جهان برنائی بخت پیران است و دانائی طبع نادان.
باز طبعم نوجوانی میکند
هر چند پیر و خسته دل و ناتوام شدم
ضعف پیری را اگر دستی هست بر ظاهر قالب است نه باطن قلب و معنی انسان گوهر دل است نه پیر گل، زندگی جان موقوف زندگی جنان است نه تابع حرکات جوارح و ارکان، هر که دل از بندگان زنده دارد تا قیامت جانی پاینده دارد.
هر گه که یاد بخت تو کردم جوان شدم
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد بعشق
حالی اگر مدت عمر عزیز بغفلت گذشته و رشته امل بمقراض کسل مقطوع گشته، قضای اعمال ایام سلف و وقتی که ببی حاصلی تلف شد، ممکن است که بقیت عمر صرف حرف جهاد شود و وقف کار معاد، ولی چون بازوی مجاهدت از کار مانده، نیروی جهدی در کار است ضبط احکام شرع کند و اقوال فقها جمع و چون قدرت عمل نباشد قوة علمی باید که اسرار فتاوی شرح کنیم و داستانی از گفته راستان طرح؛ هیهات! هیهات! عمر کوته بین و امید دراز.
عمری که شباب آن بشتاب برق یمان رفت بمشیب آنچه اعتماد است که پیری سالخورد بعادت طفلان خردسال از نو جاده کتاب جوید و جانب استاد پوید، ببازیچه سبقی خواند، بدریوزه سخنی راند.
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
به شوخی دانش آموزد ز دانش گیتی افروزد
من نه پیرم که طفل کتابم.
عیب جویان خرده بین بحکم انصاف معذورند چه علی الظاهر تصمیم این عزیمت در سن کهولت امکان سهولت نداشت و در بادی نظر حمل بر سخافت پیری میشد و جوانان را مایة دلیری، ولیکن دانندگان آگاه نیکو شناسند که اقدام این مهم نه باعتماد امتداد عمر است، نه باستظهار بلاغت و فضل، کزین پس عمری باقی نمانده و زین پیش فضلی کسب نکرده، بل بامید تایید الهی و امداد اقبال پادشاهی خامة توکل برگرفته و عمری از سر گرفته.
به سختی دفتری سازد بدفتر نکتة پردازد
بر آنم که گر بخت یاری کند
زمان اندکی پایداری کند
نگارم سخن های نغز و جوان
قومی بی خبران که اندیشة این عمل، محمول بطول امل دارند و سودای این هوس از فنون جنون شمارند، اگر طعنه زنند، اگر خنده، اگر بکنایت گویند یا بصاحت، خاطر پریشان را برایشان نه رأی لجاج است، نه برد و قبولشان احتیاج.
قل لااسئلکم علیه اجرا ان اجری الا علی الله.
فحاوی فتاوی جهاد که از دیرباز در حجاب رسایل نهفته بود و همچنان در حکم ناگفته، اگر در این زمانه که شهریاری چنان در تحت بخت است و گیروداری چنین از دشمنی سخت، باز بآیین پیش مستور و محجوب ماند، کجا از رسم دینداری سزد، چرا در کیش دولت خواهی روا باشد. و انا اوایاکم لعلی هدی اوفی ضلال مبین، فراغت از گل و گلرخ در این چنین فصلی زامهات جنون است و الجنون فنون، هر که درین عهد فرخنده مهد که روز بازار جهاد و جهد است، نه داخل فوج مجاهدین باشد، نه تابع حکم مجتهدین، نه سلاح کین پوشد نه صلاح دین نیوشد، مسائل غزا نپرسد و نداند، فواید کوشش نجوید و نخواند، حقیقت جنون در خویش دارد و طریقت جبان در پیش. فحاق بالذین سخرو امنهم و کانوا بیستهزون.
ز گفتار پیران روشن روان
ای که حمال عیب خویشتنید
درویش وارسته از خویش را، کجا پروای شوخی از غمازان است.
طعنه ب عیب دیگران مزنید
الا یا معشر النصحا کفوا
فانی لاابالی بالنصایح
ولا بعد المشیب اطیع نصحا
و لا اصغی للوام و ناصح
گر بر رخم بخندی بر من منه سپاس
قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.
بر این ایزد پاک باشد گواه که: مسود اوراق در ابداع این سیاق جویای رضای خالق است نه در قید قبول خلایق.
کاین خاصیت مرا رخ چون زعفران دهد
رمیت ببین منک ان کنت کاذبا
اکثر طبایع را ابیات شعر و غزل از آیات جنگ وجدل محبوب تر است و در نفس بشر، لهو و طرب از علم و ادب مرغوب تر. اگر این بنده تابع میل طبایع میشد، امکان داشت که از جمیع فوائد فضلای عصر، بضبط فرای دنظم و نثر رعیت کند و از دفتر ادبا و دیوان بلغا فصلی چند بدست آرد که جمله نسخه انتخاب باشد و تحفه محفل احباب. زحمت حاضران بکاهد، عشرت ناظران بخواهد، رأی خود از پی آرا افکند و هوائی تابع آهوا پیدا کند، نه چون اکنون که هر چه گوید و جوید مسائل جهاد و دفاع است و مخالف اغلب طباع.
دکان بی رونقی گشاده، متاعی بی مشتری نهاده، سخن از وعده جنان سراید وحالی دادن جان باید، اگر معتقدان تغییر عقیدت دهند مستمعان عرضه ملامت گردند، دوستان ترک صحبت گویند، یاران راه نفرت گیرند، دست و دل یاری ندهد، بخت و اختر مساعدت نکند، قلم سرپیچد ورق رخ بتابد، رواست و سزا. اذا اعظم المطلوب قل المساعد. درین کار یزدان مرا یار بس. یا الهی و سیدی وربی:
و ان کنت فی الدنیا بغیرک افرح
ذالعام مضی ولیت شعری
قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمه جوانحی وهب لی الجد فی خشیتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک حتی تکون اعمالی و اورادی کلها وردا و احدا و حالی فی خدمتک سرمدا.
هل یصل لی رضاک قابل
هر کسی را هوسی در سر وکاری در پیش
تعدد طرق حق، باندازه نفوس خلق است که هر کس رأی علی حده دارد و راهی جداگانه گیرد، اگر مومن است، اگر مشرک، اگر ناجی است اگر هالک؛ جمله را روی دل بود سوی او و کعبه جان کوی او.
الحمدالله بل اکثرهم لایعلمون، کافر بنده اوست، مومن پرستنده او، عارف زنده باوست، عاشق نازنده باو. عابدان راه عبادت گیرند، مریدان حکم ارادت پذیرند، مشایخ از همت دم زنند، حکیمان در حکمت قدم؛ صوفیان در وجد و سماعند، قشریان در بحث و نزاع، فقیهان مشغول بفتوی و فقیران مشعوف بتقوی. محدث در کار روایت، محقق در شرح و درایت، یکی زاهد است، یکی شاهد، یکی قاعد است، یکی مجاهد.
این بنده چندان که در خود بیند، نه در حلقه هیچ یک از آنها راهی دارد، نه از مسلک هیچ کدام آگاهی، نه قابل کفر است نه ایمان، نه مقبول کافر است نه مسلمان، نه توفیق زهد یافته، نه جانب جهد شتافته، نه تاب قعود آرد، نه طاقت شهود.
دلی دیوانه در سینه دارد و از آن دری دیرینه، که نه آن از بند پند گیرد، نه داروئی در این سودمند افتد، هر لحظه بجائی کشد، هر بار هوائی کند، نه جهدی که کامی جوید، نه تابی که گامی پوید، نه بختی که بحق در سازد، نه هوسی که بخود پردازد، نه فرمان خرد برد، نه در قید نیک و بد باشد. کار جان از دست آن مشکل است و پای عقل از جهل آن در گل.
من بی چاره گرفتار هوای دل خویش
آن که دایم منزل او در دل است
ربنا ظلمنا انفسنا و ان تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین.
پاکا ملکا، هستی جان آن تست، عالم دل زیر فرمان تو. اگر برانی عدل است و اگر بخوانی فضل. اگر بگیری بنده ایم و اگر ببخشی شرمنده ایم.
بنده عاصی که خسته بار معاصی است، اگر بر آن درگاه روئی سپید ندارد، موئی سپید دارد، که چون بتربت عجز مالد، بحسرت خویش نالد، اشک ندامت ببارد، دست تضرع بر آرد، پرده گردون چاک کند، شعله در خرمن افلاک زند، قوایم عرش بلرزه در افتد، حظایر قدس بجنبش در آید، قدسیان بترحم خیزند، عرشیان بتظلم آیند. بحر انبساط مرحمت موج زند، موج انسجام رافت فوج کشد، صفت رحیمی جلوه نماید، جلوه کریمی چهره گشاید، اگر کوه کوه ذلت و کفران باشد، پایمان رحمت و غفران گردد.
حیرتی دارم که از دل غافل است
الهی لئن جلت و جمت خطیئتی
بزرگی خاصه ذات خداوندی است رحیم، عمت رحمته که درهای رحمت بتقصیر خدمت نبندد و اسباب نعمت بنقصان طاعت نگیرد، وسایل هدایت برانگیزد، بهانه عنایت بدست آرد، بندگان را رهنمائی کند، فروماندگان را دست گیرد. ان الله فی ایام دهرکم نفحات. همانا نفخه رحمتی از گلشن عنایت در اهتزاز آمد و ابواب الطاف شهریار جهان بر چهره حال ناتوان باز کرد که ناقابلی چون این ضعیف بتقدیم مهمی شریف ممتاز داشت، حکم فرمان که تالی امر یزدان است؛ در باب کتابی در باب جهاد عزنفاذ یافت که هم احکام مجاهدت بین المسلمین شهره گردد و هم این این بنده را بواسطه شرح آن بهره باشد. الحمدالله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لولا ان هداناالله، پس لازم آمد که با عدم بضاعت و فقدان استطاعت بحکم المأمور بمعذور بقدر مقدور در اذعان فرمان پادشاهی و القای احکام الهی صرف سعی و بذل جهد پیش گیرم و از دفتر دانندگان آئین و کیش نکتة که عامه مسلمین را بکار آید و فرقه مجاهدین را برغبت افزاید انتخاب کنیم. چه موجب صدور حکم مستطاب بتالیف کتاب همین بود که هر یک از فضلای عصر و علمای عهد که مصباح حقایق و مفتاح دقایق و منهاج علم و معراج حلم و صراط عدل و نشاط عقلند، در مجاری این اوقات که حزب شیطان در ثغر ایمان رخنه میجست و جنود کفر در حدود ملک فتنة میکرد، فصلی از فضل جهاد بکلک رشاد نگاشته بودند و متون دفاتر از عقود جواهر انباشته، هر کس را مکنت جمع جمیع رسایل و دولت حفظ تمام مسائل دست نمیداد و بدین سبب اکثر ارباب طلب با درد حرمان بودند و جویای درمان، لاجرم رأی همایون که ناصر شرع و ایمان است و ناشر حکم یزدان، مقتضی گشت که کمنونات صحایف شرایف که هر یک زیب منطقه جوزا و عقد مرسله حور است، اذا رایتهم حسبتهم لولوا منثورا، مانند کواکب سیار و لآلی شهوار در یک برج قران کنند و بیک درج قرین کردند تا زمره طالبان را بجهدی اندک، دولت وصل هر یک دست دهد.
بنده مولف نیز:
فغفوک عن ذنبی اجل و اوسع
به فرمان دارای گیرنده شهر
شرایف فحاوی از صحایف فتاوی باز جست و جزوی چند که نسخه اقتباس فواید باشد و معنی اقتناس شوارد در قلم آورده، قانون ترتیبی بر آن نهاد که هر که باشد، هر چه خواهد، بی شایبه کلفت و سابقه معرفت از مطالعه فهرست آن کشف تواند کرد و چون از نقل تمام رسایل نوع اطنابی در تالیف کتاب حاصل میشد که مایة انزجار طبع طالب و انفصام عقد مطالب میگشت، اضطرارا مطالبی چند که موهم تکربر بود بر خامة تحریر نرفت، فقراتی نیز که بر مثال زلف خوبان دلبند و دراز بود مانند شب وصل کوتاه و دلنواز آمد و هر چه چون کار مردان آزاده مجمل و معقد افتاده بود چون روی ترکان ساده روشن و گشاده شد. غرایب دقایق که از یکدیگر وحشت غزال چین داشتند بیک مرتع امن و منهل عذب مانوس گشتند، غوانی معانی که در حجله افصح اللغات پرده نشین بودند بر کوی لفظ دری چهره دلبری گشوده:
ز دانش بهر کس رساننده بهر
پارسی گو گرچه تازی خوش تر است
برخی از آیات صریحه و اخبار صحیحه و اسرار حکمت آمیز و نصایح رغبت انگیز که مایة غیرت غازیان و عبرت ناظران میشد نیز بمناسبت مقام و ملایمت سبک کلام ضمیمه افادات فقها و افاضات علماء نشرالله فوائدهم و یسر عوائدهم گردید تا از جمع و ترکیب و نظم و ترتیب این اوراق مختصری نافع خاص و عام و مجموعه جامع فواید و احکام رونق اتمام یابد و بحقیقت آن گاه تمام گردد که در نظر ارکان دین پسندیده امده موقع قبول فضلای دانشمند گیرد.
دیگر شاهد طبع من از بی جمالی آشفته نباشدکه راه حریم جلال گیرد، بار جناب اقبال یابد، یاری بخت میمونش بپایه تخت همایون برد، طالع سعدش از ذلت بعد رهاند؛ بعزت قرب رساند، حاجبانش راه خلوت نمایند، خادمانش بند برقع گشایند. اگر جمالی ندارد همین کمالش بس که طالع نیکو خوش تر از عارض دلجو است، سرمه براعت نخواهد، غازه لطافت نباید که نظر بزرگان بر صفای باطن است، نه طراز ظاهر، سخن از صدق عقیدت باید نه لطف عبارت. در حضرت خداوندان، کمال صدق بکار آید نه جمال بلاغت.
گفته ناسزای شبانی، مقبول حضرت سبحانی شد و تصحیف بلال حبشی مطبوع رسول قرشی گشت و با مایة صدق کفر آن معنی دین بود و سین این ایلغ از شین بکر معنی هر چند حلیه فصاحت پوشد تا عشوه ارادات نیارد جلوه صباحت ندارد. فکر بنده همان بهت که بی صنعت ترسل و زحمت تکلف، چون ماه پیکری که در او سرخ و زرد نیست، در دیده نظر بازان جلوه دلبری کند و عشوه شاهدی فروشد.
عشق را خود صد زبان دیگر است
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
آنان که زیب تجمل دارند، طرز تصنع دانند، کسوت خودنمائی پوشند فتنة خودآرائی گردند، زمره خود فروشانند، نه فرقه خرقه پوشان که بصورت ژنده اند، بمعنی زنده، ازخود راسته اند، ببی خودی پیوسته، خود در میان نبینند و خودی در نظر نیارند که کسوتی بر این پوشنده یا عشوه از آن فروشند.
بنده مسکین از خود چه دارد که بخلقش نماید یا بلطفش آراید؟
نمایش هیچ و آرایش نیست، خاص قدرت یکی است و بس، تعالی شانه و تقدس چه پایه زیست بمایة نیست عطا کرد و از معنی هیچ، صورتی پیچ در پیچ در آورد، الحمدلله الذی خلق الوجود من العدم فیدت علی صفحاته انوار اسرار القدم.
رشته سخن بدرازای کشید و دست طلب از دامان مطلب جدا ماند، اگر در مجاری مسطورات، جسارتی رفته یا از حدادب تجاوزی واقع گشته، از کمال رافت خداوندان دور نیست که مورد اغماض سازند نه اعراض، چه خاطر آشفته را از توارد نوایب دهر، دست قدرت از کار رفته بود و خامة سرکش عنان از پنجه بیان گرفته، ظاهر است که چون زمام کار در کف غمازی سیاه کار افتد، نتیجه آن جز آیت پشیمانی و غایت پریشانی چه خواهد بود والعذر عندگرام الناس مقبول، اکنون بتوفیق خدای معبود، نوبت شروع بمقصد و رجوع بمقصود است.
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
یا رب هئی لنا من امرنا رشدا
واجعل معونتک الحسنی لنا مددا
ولا تکلنا الی تدبیر انفسنا
منک البدایه و بمنک الهدایه و الیک النهایه و علیک الکفایه انت المغیث و انت المعین، ایاک نعبد و ایاک نستعین.
فالنفس یعجز عن اصلاح ما فسدا
بیان و عنوان کتاب
مبنای ترتیب این کتاب مستطاب بر مقدمه و هشت باب و خاتمه است.
جنات عدن مفتحه لهم الابواب.
باب اول: در تکلیف جهادیه شاهنشاه اسلام.
باب دویم: در تکالیف شرعیه حافظان ثغور اسلام و والیان عظام.
باب سیم: در مهمات متعلقه علمای راشدین و فضلای مجتهدین.
باب چهارم: در مسائل جهادیه پیشنمازان و واعظان.
باب پنجم: در مهمات متعلقه صدور ملک و امینان دولت ومشیران حضرت و زمره ارباب اعمال از کتاب و عمال.
باب ششم: در احکام جهادیه بهادران سپاه و سرداران لشکر نصرت پناه اسلام وکافه جنود مسلمین.
باب هفتم: در بیان امور متعلقه بکافه مسلمین بلاد تصرفی اسلام.
باب هشتم: در بیان تکلیف مسلمین ساکنین بلاد تصرفی کفار.
الحمدلله علی عظیم نعمته که هر یک از ابواب ثمانیه لاتسمع فیها لاغیه، از فواید فضلای عهد نمونه جنات عدن است و معابد غزلان انس و مشاهد انوار قدس. فیها ما تشتهیه الانفس و تلذالاعین
روضه ماء نهرها سلسال
دوحه سجع طیرها موزون
این پر از لاله های رنگارنگ
جداول معانی روان کرده، فواکه فواید ببار آورده. خمایل فضایل پیراسته، حدایق حقایق آراسته.
من شقیق و اقحوان وورد و خزامی و نرجس و بهار، عیون نواظر در ریاضی نواضر متنعم داشته، طیور بلاغت بر غصون عبارت مترنم گشته من حمام و بلبل و یمام و هزار و هدهد و قماری، ساغر لفظ از باده فضل گران ساخته و بر دست سقات سطور در بزم کتاب مسطور بگردش در انداخته، گوئی رشحه فیض قدس است که از مبداء اسباغ جود بر عالم امکان وجود رسیده، یا شربت ماء معین که ساقی حور عین بر معشر خلق زمین پیموده.
وین پر از میو ه های گوناگون
یا حبذا جنات عدن ازلفت
لمعاشر الاطراب والاطراء
فی دوحه یحکی الجنان بشربه
و چون لازم بود که قبل از شروع بمباحث ابواب برخی از فضایل جهاد که بر خامة ارباب اجتهاد رفته و از تتبع سنت و کتاب فرا گرفته اند مشروح شود و شرحی از ذمایم کفر و رذایل روس بر ارباب غیرت و ناموس معروض گردد لهذا شمه از امو مزبور در مقدمه مذکور گشت و در خاتمه نیزنبذی از جوامع کلم و جواهر حکم که در کار ارباب مجاهدت فصلی از سوال و جواب در موقع بحث اصحاب گشته، بر زبان قلم و بیان رقم خواهد رفت و مجموع این کتاب باحکام الجهاد واسباب الرشاد موسوم شد، امید که زمره مطالعان را مایة سداد و توشه معاد و موجب مزید حسن اعتقاد گردد بالله التوفیق
اما مقدمه و آن مشتمل است بر سه مقاله. والسلام
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳ - در بیان معرفت و نصیحت گوید
هان حسینی این همه سودا چراست
بر سر بازارت این غوغا چراست
بشکن این گوهر که مقدارش نماند
در دو عالم یک خریدارش نماند
مرغ زیرک باش بشکن دام را
خاک ره بر سر فکن ایام را
آتش انگیز است هر بادی که هست
بر گذر زین محنت آبادی که هست
جای غولست این سرای پر نهیب
مردمی خواهی از این مردم مکیب
این سگ نفست چو روبه پرفنست
خواب خرگوشت دهد این روشنست
چون تک آهو نداری در نبرد
ای دهان بسته در این صحرا مگرد
بیشه پر شیر است از آن پرهیز کن
چون پلنگان سوی صحراخیز کن
ای غریب خسته درتابی هنوز
کاروان بگذشت و در خوابی هنوز
آدمی خوار است چرخ خیره گرد
تا نگردی غافل ای داننده مرد
با که کرد این چرخ سرگردان وفا
این طمع خامست و این دانش خطا
یک قدح بی رنج مخموری کراست
هر گلی را زخم خاری در قفاست
این نمایش ها به روی روزگار
می توان دیدن به چشم اعتبار
با چنین گردنده حالاتی که هست
دیده بردوز از خیالاتی که هست
بی تصرف باش در راه یقین
هرکه بد باشد تو او را نیک بین
درد اگر قسم تو آید نوش کن
صافش انگار این سخن در گوش کن
بر سر بازارت این غوغا چراست
بشکن این گوهر که مقدارش نماند
در دو عالم یک خریدارش نماند
مرغ زیرک باش بشکن دام را
خاک ره بر سر فکن ایام را
آتش انگیز است هر بادی که هست
بر گذر زین محنت آبادی که هست
جای غولست این سرای پر نهیب
مردمی خواهی از این مردم مکیب
این سگ نفست چو روبه پرفنست
خواب خرگوشت دهد این روشنست
چون تک آهو نداری در نبرد
ای دهان بسته در این صحرا مگرد
بیشه پر شیر است از آن پرهیز کن
چون پلنگان سوی صحراخیز کن
ای غریب خسته درتابی هنوز
کاروان بگذشت و در خوابی هنوز
آدمی خوار است چرخ خیره گرد
تا نگردی غافل ای داننده مرد
با که کرد این چرخ سرگردان وفا
این طمع خامست و این دانش خطا
یک قدح بی رنج مخموری کراست
هر گلی را زخم خاری در قفاست
این نمایش ها به روی روزگار
می توان دیدن به چشم اعتبار
با چنین گردنده حالاتی که هست
دیده بردوز از خیالاتی که هست
بی تصرف باش در راه یقین
هرکه بد باشد تو او را نیک بین
درد اگر قسم تو آید نوش کن
صافش انگار این سخن در گوش کن
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۴ - حکایت
قصه خوانی بر سر حرفم رسید
گفت روزی شیخ عالم بوسعید
با مرید چند بیرون شد بگشت
از قضا برآسیائی برگذشت
در تحیر ماند از آن سرگشتگی
با همه تیزی بدان آهستگی
با مریدان گفت پس رازی نهفت
با من این سنگ از زبان حال گفت
کاین همه دام از پی یک دانه چیست
همچو او باش این همه افسانه چیست
با همه سرگشتگی باری به پشت
میدهم نرم ارچه میابم درشت
گر گرانی باشدم از یار خویش
هم سبک روحم من اندر کار خویش
ای دل سنگین، گران جانی مکن
کار جانبازان به نادانی مکن
کم زنی را پیشه کن در راه دین
کم زنی بیش از همه یابی یقین
کمتر از کم شو اگر داری خبر
این طریق کاملانست ای پسر
گر تو را با کار خود کاری بدی
طاعت صد ساله زناری بدی
بی نیازی بر نتابد بود تو
تاب این آتش ندارد عود تو
از تو بدمستی نمی باید تو را
زانکه دع نفسک همی آید تو را
گفت روزی شیخ عالم بوسعید
با مرید چند بیرون شد بگشت
از قضا برآسیائی برگذشت
در تحیر ماند از آن سرگشتگی
با همه تیزی بدان آهستگی
با مریدان گفت پس رازی نهفت
با من این سنگ از زبان حال گفت
کاین همه دام از پی یک دانه چیست
همچو او باش این همه افسانه چیست
با همه سرگشتگی باری به پشت
میدهم نرم ارچه میابم درشت
گر گرانی باشدم از یار خویش
هم سبک روحم من اندر کار خویش
ای دل سنگین، گران جانی مکن
کار جانبازان به نادانی مکن
کم زنی را پیشه کن در راه دین
کم زنی بیش از همه یابی یقین
کمتر از کم شو اگر داری خبر
این طریق کاملانست ای پسر
گر تو را با کار خود کاری بدی
طاعت صد ساله زناری بدی
بی نیازی بر نتابد بود تو
تاب این آتش ندارد عود تو
از تو بدمستی نمی باید تو را
زانکه دع نفسک همی آید تو را
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۶ - در بیان معرفت اسلام و کیفیت آن
هان دهان این گوهر کان خرد
دستۀ بند از گلستان خرد
هر زمان پرسی که شرط راه چیست
ای برادر جاهدوا فی الله چیست
طفل راه خویش را تعلیم کن
چیست اسلام ای پسر تسلیم کن
همچو طفلان بسته ی گهواره شو
بی تصرف بنده ی بیچاره شو
قدرت حق بین و پس اقرار کن
هرچه دون حق بود انکار کن
گر سخن از دین احمد می کنی
با همه آن کن که با خود می کنی
هر کرا دست و زبان کوتاه نیست
در مسلمانی یقینش راه نیست
سینه را در کوی ایمان هر نفس
انشراح از نور اسلام است و بس
نقد هستی محو کن در لااله
تا ببینی دار ملک پادشاه
غیر حق هر ذره کان مقصودتست
تیغ را برکش که آن معبود تست
گرچه الاگفتی ای نادان نه اوست
هرچه در فهم تو آید آن نه اوست
نفی و اثبات از برای گمرهیست
هرچه کم گوئی در این معنی بهیست
لا و الا را ز دفتر برتراش
این جهان وحدتست آهسته باش
در هم آمیزد در اینجا کفر و دین
دیدۀ باید پر از نور یقین
لا که عرش و فرش را برمی درد
از فنا سوی بقا ره می برد
لا تو را از تو رهائی میدهد
با خدایت آشنائی میدهد
لا نهنگ قلزم توحیدتست
این اشارت از پی تجرید تست
لاچو در وحدت رسد الاشود
آن الف بالا از آن پیداشود
لا چو الا گشت در راه یقین
اول و آخر یکی گردد ببین
لام هم لا بود آمد بی شکی
نفی خود کن تا نماند جز یکی
چون تو خود را ازمیان برداشتی
قصر ایمان را دری افراشتی
تا دلت در حکم او چون موم نیست
خالصاً مخلص تو را معلوم نیست
در شهادت چون درست آمد ندم
بر فراز بام عالم زن قدم
دستۀ بند از گلستان خرد
هر زمان پرسی که شرط راه چیست
ای برادر جاهدوا فی الله چیست
طفل راه خویش را تعلیم کن
چیست اسلام ای پسر تسلیم کن
همچو طفلان بسته ی گهواره شو
بی تصرف بنده ی بیچاره شو
قدرت حق بین و پس اقرار کن
هرچه دون حق بود انکار کن
گر سخن از دین احمد می کنی
با همه آن کن که با خود می کنی
هر کرا دست و زبان کوتاه نیست
در مسلمانی یقینش راه نیست
سینه را در کوی ایمان هر نفس
انشراح از نور اسلام است و بس
نقد هستی محو کن در لااله
تا ببینی دار ملک پادشاه
غیر حق هر ذره کان مقصودتست
تیغ را برکش که آن معبود تست
گرچه الاگفتی ای نادان نه اوست
هرچه در فهم تو آید آن نه اوست
نفی و اثبات از برای گمرهیست
هرچه کم گوئی در این معنی بهیست
لا و الا را ز دفتر برتراش
این جهان وحدتست آهسته باش
در هم آمیزد در اینجا کفر و دین
دیدۀ باید پر از نور یقین
لا که عرش و فرش را برمی درد
از فنا سوی بقا ره می برد
لا تو را از تو رهائی میدهد
با خدایت آشنائی میدهد
لا نهنگ قلزم توحیدتست
این اشارت از پی تجرید تست
لاچو در وحدت رسد الاشود
آن الف بالا از آن پیداشود
لا چو الا گشت در راه یقین
اول و آخر یکی گردد ببین
لام هم لا بود آمد بی شکی
نفی خود کن تا نماند جز یکی
چون تو خود را ازمیان برداشتی
قصر ایمان را دری افراشتی
تا دلت در حکم او چون موم نیست
خالصاً مخلص تو را معلوم نیست
در شهادت چون درست آمد ندم
بر فراز بام عالم زن قدم
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۷ - در بیان معرفت نماز و کیفیت آن
نفس تست آلوده حرص و هوا
رو طهارت کن به دریای فنا
پس بشوی از هر دو عالم دست و روی
تا شوی شایسته ی این گفتگوی
خلوتی کن بر در امید رو
بر مصلای زه توحید رو
قبله را چون یافتی دستی برآر
دست خود یعنی ز غیر حق بدار
گرچه بردی گوی طاعت از ملک
هم به عجز خویش خم زن چون فلک
اختیار خود برون کن از وجود
تا بیابی نقد اسرار سجود
چون برآوردی سر از تدبیر کار
سهو خود را سجده سهوی بدار
نفس زنگی طبع دارد بوی یار
هرچه پیش آید بگردان سوی یار
دولت هر دو جهانت داده اند
پنج نوبت بهر آنت داده اند
رو طهارت کن به دریای فنا
پس بشوی از هر دو عالم دست و روی
تا شوی شایسته ی این گفتگوی
خلوتی کن بر در امید رو
بر مصلای زه توحید رو
قبله را چون یافتی دستی برآر
دست خود یعنی ز غیر حق بدار
گرچه بردی گوی طاعت از ملک
هم به عجز خویش خم زن چون فلک
اختیار خود برون کن از وجود
تا بیابی نقد اسرار سجود
چون برآوردی سر از تدبیر کار
سهو خود را سجده سهوی بدار
نفس زنگی طبع دارد بوی یار
هرچه پیش آید بگردان سوی یار
دولت هر دو جهانت داده اند
پنج نوبت بهر آنت داده اند
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۸ - در بیان معرفت زکوة و کیفیت آن
مالها داری تو ای صاحب نصاب
حق درویشان بده گردن متاب
سر این معنی نقد این دنیا بدان
آیت ممارزقناهم بخوان
چیست دنیا با همه خشک و ترش
گرهمه عقلست برخیز از سرش
هر چه دادنت برون آر و بپاش
اندرین معنی کم از خاکی مباش
گل شو و میده نسیم دلفروز
همچو آتش هر کرا یابی مسوز
از جوانمردی برآمد نام مرد
حاتم طی بین که در هیجا چه کرد
اهل عشرت چون بهم آمیختند
جرعه ای بر خاک مجلس ریختند
مور را گر پای ملخ بر خوان نهاد
آنچه بودش در بر مهمان نهاد
گر نکردی خود جوانمردی پدید
در جهان نه پیر بودی نه مرید
آنچه می باید مرید از جمله پیش
مایه دارست از زکوة پیر خویش
چون گدا را از توانگر می رسد
امتنان را از پیمبر می رسد
حق درویشان بده گردن متاب
سر این معنی نقد این دنیا بدان
آیت ممارزقناهم بخوان
چیست دنیا با همه خشک و ترش
گرهمه عقلست برخیز از سرش
هر چه دادنت برون آر و بپاش
اندرین معنی کم از خاکی مباش
گل شو و میده نسیم دلفروز
همچو آتش هر کرا یابی مسوز
از جوانمردی برآمد نام مرد
حاتم طی بین که در هیجا چه کرد
اهل عشرت چون بهم آمیختند
جرعه ای بر خاک مجلس ریختند
مور را گر پای ملخ بر خوان نهاد
آنچه بودش در بر مهمان نهاد
گر نکردی خود جوانمردی پدید
در جهان نه پیر بودی نه مرید
آنچه می باید مرید از جمله پیش
مایه دارست از زکوة پیر خویش
چون گدا را از توانگر می رسد
امتنان را از پیمبر می رسد
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۹ - در بیان معرفت روزه
تا تو باشی بسته ی هر بیم و تاب
روزه داری صرفه ی نان است و آب
ای تهی کرده شکم از غافلی
دل تهی کن این بود الصوم لی
خانۀ نه در ببند ای کدخدای
پس روان هفت منظر برگشای
پای خود افشردۀ از گمرهی
چنگ در دنیا مزن تا وارهی
همچو ماه نو چه باشی پایبند
گر بگه خیزی چو صبح خیره خند
گر تو افطار از هوای خود کنی
روزه خود را همه باطل کنی
روزه داری را که با خود کار نیست
جز به دیدار خدا افطار نیست
هر نفس عیدی کن ای صاحب نظر
ماجرائی نیست با مرد سفر
روزه داری صرفه ی نان است و آب
ای تهی کرده شکم از غافلی
دل تهی کن این بود الصوم لی
خانۀ نه در ببند ای کدخدای
پس روان هفت منظر برگشای
پای خود افشردۀ از گمرهی
چنگ در دنیا مزن تا وارهی
همچو ماه نو چه باشی پایبند
گر بگه خیزی چو صبح خیره خند
گر تو افطار از هوای خود کنی
روزه خود را همه باطل کنی
روزه داری را که با خود کار نیست
جز به دیدار خدا افطار نیست
هر نفس عیدی کن ای صاحب نظر
ماجرائی نیست با مرد سفر
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۱ - در بیان معرفت علم
ای گرامی گوهر عالی نسب
دانش آموز و شناسائی طلب
رهنمایانی که بینا بوده اند
هم بدانش راه حق پیموده اند
مردم دانش ورای عالمست
دیو مردم هم ز نسل آدمست
ای بداغ جهل خود را سوخته
جز فراموشی دلت نا م وخته
سر برآر از خواب نادانی خویش
تا نمانی در پریشانی خویش
خالقی کز هر دو کونت برگزید
نی برای خواب و خوردت آفرید
در پی دانش رو ای فرزانه مرد
نیست عذری رو بنادانی مگرد
مردۀ جهلی چه سود آب و گلست
علم خوان تا زندگی یابد دلت
علم باید تا عمل گنجی بود
زانکه بی دانش عمل رنجی بود
علم بنیاد است و طاعت خانۀ
بی اساسی کی بود کاشانۀ
چیست دانش آنکه تن بیرون بری
تا بدانی کز همه نادان تری
چون بنادانی خود دانا شوی
روکنی بر تخت خود والا شوی
مردم از گفتن نبیند جز زیان
دانش اندر دل بود نی در زبان
گر عمل با علم تو پیوند نیست
جبه و دستار دانشمند نیست
خنده دیو است بیدانش عمل
شحنه شیطان بود مرد جدل
قیل و قالت ره ندارد هیچ سوی
معرفت حاصل کن ای بسیار گوی
گر تو علم صورتی داری بسی
بر لب دریای علمی چون خسی
در ره معنی اگر دانا شوی
چون صدف در قعر این دریا شوی
علم صورت پیشه آب و گلست
علم معنی رهبر جان و دلست
آنچه نگذارد تو را جز سوی دوست
مغز دانش آن بود بگذر ز پوست
جهد میکن تا ز خود یابی خبر
واجب این علمست اگر داری خبر
گر بجهد اینجا رسانی منزلت
آنچه مقصود است گردد حاصلت
کار دل باشد همه کشف و عیان
شرح این معنی نگنجد در بیان
حالتی از غیب غیب آید پدید
جز بذوق این حرف را نتوان شنید
گنج پنهانست علم معنوی
در تو آید چون ز خود بیرون شوی
علم تو معلول را در بر کشد
دفتر مقبول را خط درکشد
اول از علم شریعت بهره گیر
طفل را نبود غذائی به ز شیر
علم کسبی گر نباشد حاصلت
علم میراثی نیاید در دلت
زبده علمت حصول دین بود
اطلب العلم ای پسر در این بود
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی
دانش آموز و شناسائی طلب
رهنمایانی که بینا بوده اند
هم بدانش راه حق پیموده اند
مردم دانش ورای عالمست
دیو مردم هم ز نسل آدمست
ای بداغ جهل خود را سوخته
جز فراموشی دلت نا م وخته
سر برآر از خواب نادانی خویش
تا نمانی در پریشانی خویش
خالقی کز هر دو کونت برگزید
نی برای خواب و خوردت آفرید
در پی دانش رو ای فرزانه مرد
نیست عذری رو بنادانی مگرد
مردۀ جهلی چه سود آب و گلست
علم خوان تا زندگی یابد دلت
علم باید تا عمل گنجی بود
زانکه بی دانش عمل رنجی بود
علم بنیاد است و طاعت خانۀ
بی اساسی کی بود کاشانۀ
چیست دانش آنکه تن بیرون بری
تا بدانی کز همه نادان تری
چون بنادانی خود دانا شوی
روکنی بر تخت خود والا شوی
مردم از گفتن نبیند جز زیان
دانش اندر دل بود نی در زبان
گر عمل با علم تو پیوند نیست
جبه و دستار دانشمند نیست
خنده دیو است بیدانش عمل
شحنه شیطان بود مرد جدل
قیل و قالت ره ندارد هیچ سوی
معرفت حاصل کن ای بسیار گوی
گر تو علم صورتی داری بسی
بر لب دریای علمی چون خسی
در ره معنی اگر دانا شوی
چون صدف در قعر این دریا شوی
علم صورت پیشه آب و گلست
علم معنی رهبر جان و دلست
آنچه نگذارد تو را جز سوی دوست
مغز دانش آن بود بگذر ز پوست
جهد میکن تا ز خود یابی خبر
واجب این علمست اگر داری خبر
گر بجهد اینجا رسانی منزلت
آنچه مقصود است گردد حاصلت
کار دل باشد همه کشف و عیان
شرح این معنی نگنجد در بیان
حالتی از غیب غیب آید پدید
جز بذوق این حرف را نتوان شنید
گنج پنهانست علم معنوی
در تو آید چون ز خود بیرون شوی
علم تو معلول را در بر کشد
دفتر مقبول را خط درکشد
اول از علم شریعت بهره گیر
طفل را نبود غذائی به ز شیر
علم کسبی گر نباشد حاصلت
علم میراثی نیاید در دلت
زبده علمت حصول دین بود
اطلب العلم ای پسر در این بود
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۴ - در بیان معرفت نفس گوید
چون تو نفس خویش را بشناختی
مرکب معنی به صحرا تاختی
ای ندانسته ز غفلت پیش و پس
با تو زین معنی همین نامست و بس
دانش نفست نه کار سرسریست
گر بحق دانا شوی دانی که چیست
نفس تو آشوب و افعال خداست
نی ز وصف و دانش این معنی جداست
بهر این گفت آنکه بینای رهست
حق شناسست آنکه از حق آگهست
در حقیقت کی از آن دانا شوی
عیب خود بشناس تا بینا شوی
گه بطاعت گه به عصیان ره زند
آتش اندر بار دل ناگه زند
گه لباس بت پرستی برکشد
گه بدعوی خدائی سرکشد
جرعۀ ناخورده مستیها کند
نیستی نادیده هستیها کند
گر مراد خود نیابد از درت
جوهری گرد د نفیس اندر برت
نفس را گردن بزن فارغ نشین
من بیان کردم سلوک راه دین
مرکب معنی به صحرا تاختی
ای ندانسته ز غفلت پیش و پس
با تو زین معنی همین نامست و بس
دانش نفست نه کار سرسریست
گر بحق دانا شوی دانی که چیست
نفس تو آشوب و افعال خداست
نی ز وصف و دانش این معنی جداست
بهر این گفت آنکه بینای رهست
حق شناسست آنکه از حق آگهست
در حقیقت کی از آن دانا شوی
عیب خود بشناس تا بینا شوی
گه بطاعت گه به عصیان ره زند
آتش اندر بار دل ناگه زند
گه لباس بت پرستی برکشد
گه بدعوی خدائی سرکشد
جرعۀ ناخورده مستیها کند
نیستی نادیده هستیها کند
گر مراد خود نیابد از درت
جوهری گرد د نفیس اندر برت
نفس را گردن بزن فارغ نشین
من بیان کردم سلوک راه دین
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۵ - در بیان نفس اماره گوید
از مقام سرکشی بیرون برش
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۸ - در بیان کیفیت عقل گوید
ای ز نور عقل گشته بهره مند
در همه عالم به دانش سربلند
در ولایت خطبه ها بر نام تست
این همه دانه برای دام تست
حجة الله است عقلت هوش دار
تا نیاری هیچ عذری بهرکار
پیش دارم منزلی دورودراز
زیر هرگامی دو صد شیب و فراز
حلقۀ درنازدم بسیار من
نیک ترسانم ز ختم کار من
عالمی را خون شده جان و جگر
از قبول و ردّ کس ناید خبر
رخ به نومیدی نمی باید نهفت
آیۀ لاتَق نط وا بهر چه گفت
لطف حق در عین قهر او ببین
این بود امید ارباب یقین
رهروان کاین طبل شادی می زنند
از در قُل یا عبادی می زنند
از یقین اول مقام آمد رجا
ما کجا و سر این معنی کجا
تکیه بر امید و بیم خود مدار
فضل حق دان هم بناوهم مدار
در همه عالم به دانش سربلند
در ولایت خطبه ها بر نام تست
این همه دانه برای دام تست
حجة الله است عقلت هوش دار
تا نیاری هیچ عذری بهرکار
پیش دارم منزلی دورودراز
زیر هرگامی دو صد شیب و فراز
حلقۀ درنازدم بسیار من
نیک ترسانم ز ختم کار من
عالمی را خون شده جان و جگر
از قبول و ردّ کس ناید خبر
رخ به نومیدی نمی باید نهفت
آیۀ لاتَق نط وا بهر چه گفت
لطف حق در عین قهر او ببین
این بود امید ارباب یقین
رهروان کاین طبل شادی می زنند
از در قُل یا عبادی می زنند
از یقین اول مقام آمد رجا
ما کجا و سر این معنی کجا
تکیه بر امید و بیم خود مدار
فضل حق دان هم بناوهم مدار
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۹ - در بیان معرفت توکل میفرماید
چون تو رو از غیر حق برتافتی
نقد اسرار توکل یافتی
این بنارا هرکه میخواهد ثبات
مرده باید بود او را در حیات
در پی تدبیر نفسانی مرو
بی خدا هرجا که میدانی مرو
روز و شب سودای نیک و بد کنی
خودپرستی چون حدیث خود کنی
روزت امروز است اگر داری خبر
از غم فردا مخور خون جگر
گر تو خواهی ورنه حق روزی ده است
حق طلب کن یاد آن باری به است
نقد اسرار توکل یافتی
این بنارا هرکه میخواهد ثبات
مرده باید بود او را در حیات
در پی تدبیر نفسانی مرو
بی خدا هرجا که میدانی مرو
روز و شب سودای نیک و بد کنی
خودپرستی چون حدیث خود کنی
روزت امروز است اگر داری خبر
از غم فردا مخور خون جگر
گر تو خواهی ورنه حق روزی ده است
حق طلب کن یاد آن باری به است