عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۰ - حکایت ابراهیم علیه الرحمة باراهب
رفت ادهم در یکی دیر کهن
راهبی دید آشنای این سخن
امتحان کردش که ای سرگشته مرد
پایبند این چنین جایت که کرد
گر در این دیر کهن منزل کنی
پوشش و خور از کجا حاصل کنی؟
راهبش گفت این سخن از من خطاست
از خداپرس اینکه روزی ده خداست
بندگان سر بر خط فرمان نهند
پوشش و خورشان خداوندان دهند
این گره بگشا اگر پیوند تست
زانکه پنداری توکل بند تست
رهروی بر هر گلی صد خارکش
امتحان کردن خدا را نیست خوش
بنده باش و هرچه آید رد مکن
جز رضا دادن طریق خود مکن
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۱ - در بیان رضا و کیفیت آن میفرماید
از رضا خود نیست بهتر منزلی
گوی این باشد امید هر دلی
اختیار خود بنه باری نخست
پس رضا اندر میان بربند چست
تا تو از علم حقیقی غافلی
از چنین دار الأدب بی حاصلی
چون نه ای فارغ ز اندوه جهان
کی شوی دانای این حرف نهان
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۳ - در بیان قرب و بعد و کیفیت آن
از حجاب نفس ظلمانی برآی
تا شوی شایسته ی قرب خدای
آفتاب از آسمان پیدا نمود
چشم نابینا نمی بیند چه سود
ای که چشمت را به معنی نور نیست
نزد حق شو حق ز بنده دورنیست
ای به ما از ما به ما نزدیکتر
داند آنکس کو ز خود دارد خبر
تا ز قرب و بعد برناری نفس
زانکه این علت همه خار است و بس
این همه مغز است اینجا پوست نی
دوست را پروای نام دوست نی
نور حق پیداست لکن جیب تست
دیده ی حق بین بباید از نخست
قرب حق دوری تست از بود خویش
بی زیان خود نیابی سود خویش
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۹ - در بیان تجرید میفرماید
چیست تجرید از علایق پاک شو
در ره آزادگان چالاک شو
همچو مرغان بسته ی دانه مباش
مبتلای خویش و بیگانه مباش
همچو گل خندان و بیرون شو ز پوست
گر تو را معنی تجریدی ازوست
در لب دریا به غواصان نگر
کاو به تجرید آورد چندان گهر
چون مجرد شد ز نقد و نسیه مرد
او برآورد از فلک یکبار گرد
کم زن ای دل گر همی خواهی کمال
سر این معنیست انفق یا بلال
هرکه در تجرید مرد فرد نیست
در طریق اهل معنی مرد نیست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۱ - در بیان غیبت و حضور میفرماید
محو کن نقش خود از روی ورق
تا بخوانی آیت اثبات حق
هان حسینی قصه را کوتاه کن
بی حسینی عزم آن درگاه کن
حاصل الامر آفت خود هم توئی
نور حق پیداست نامحرم توئی
ای به پستی مانده از بالا مپرس
تیغ لا نارانده از الّا مپرس
در کمال خود چو باشی پایبند
آخر از نور یقین شو بهره مند
عقل فرزانه چو هستت همنشین
بازیابی نکته ی علم الیقین
چون گذشتی در ره دانش به چُست
خود به بینی آنچه دانستی نخست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۳ - در بیان قید در مقام تمکین
ای اسیر خود حجاب خود توئی
پاک باید دامن از گرد دوئی
جان چو پروانه بروی شمع ب اش
آنگهی در بزم وحدت جمع باش
یک دل و صد آرزویش مشکل است
یک مرادت بس بود چون یک دلست
هر کرا در دل پریشانی کشد
زود بنیادش ب ه ویرانی کشد
جان عاشق جمع در عین بقاست
مرغ آزاد است و باز آشناست
تفرقه در بندگی پیدا شود
زانکه بازارت پر از غوغا شود
تفرقه ز احوال حق آمد پدید
جمع گشت آنکه به اوصافش رسید
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۵ - در بیان تجلی ذات میفرماید
چون زدود آئینۀ صافی شد زشک
رو نماید صورت انس و ملک
آنکه وقت خویش بودش در نظر
وصف حالش گشت مازاغ البصر
تا تو با وقتی ز کار افتاده ای
وقت اگر با تو بود آزاده ای
وقت اگر با تو نماید حال تست
بازیابی نقد وقت خود درست
نیست وقت حال را چندان درنگ
زین سبب گیرد دلت صد گونه رنگ
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۷ - در بیان سماع و کیفیت آن میفرماید
صبحدم بر کف نهادم جام عشق
تا شدم سرمست و بی آرام عشق
دل که در دستم نیامد دامنش
چون شفق در خون زدم پیراهنش
در مشام جانم آمد بوی دوست
چون ملک چرخی زدم در کوی دوست
ساقی آمد جام جان افروزداد
بلبلان را مژده نوروز داد
عندلیب باغ شوق از وصف اوست
اهل مجلس را برون آرد ز پوست
هر یک از مستی نوائی ساخته
غلغلی در عرش و فرش انداخته
گرد هستیها ز دامن توخته
پای همت بر دو عالم کوفته
از میان برخاسته گفت و شنود
رهروان غیب در عین شهود
حاضران جمع یک رنگ آمده
شیشه اغیار بر سنگ آمده
حاجیان کعبه صدق و صفا
بسته احرام از بیابان وفا
در حریم قدس مرغان حرم
کرده هنگام نوا از سر قدم
ای ندانسته بجز نام سماع
حال بیحاصلت هنگام سماع
خوب گفتند آن خداوندان حال
نیست نفس زنده را این می حلال
صدهزار آشفته اینجا گمره است
مبتدی را زین سخن دوری به است
نی سماع اندیشه طبع و هواست
تا برون نائی از این ره کی رواست
بی تکلف چون درآید رد مکن
حالت مستان بجهد خود مکن
تا برعنائی نکوبی دست و پا
زانکه این فسق است در راه خدا
در سماعت مژده جانان رسد
بوی پیراهن سوی کنعان رسد
این مفرح بهر هر مخمور نیست
لایق آن جز دل پرنور نیست
این طریق پاکبازان خداست
نی محل مشت زرق بیحیاست
عالمی آشفته سودای اوست
پاک از این بد گوهران دریای اوست
این گدایان را که بینی بی خبر
خود پرستانند از اینها درگذر
مرد معنی را طلب کن زینهار
اهل صورت را نباشد اختیار
این همه جغدان این ویرانه اند
از نوای بلبلان بیگانه اند
از تکلف خویشتن بر تافته
حاش لله گر نشانی یافته
رسم و عادت را روش پنداشته
مذهب مردان دین بگذاشته
خرقۀ را دام لقمه ساخته
بهرنانی دین و دنیا باخته
ای برای نام رفته جنگشان
خصمشان روز قیامت ننگشان
دور از این صورت نمایان گدا
گر بمعنی یابدار راه خدا
دامن یک بنده آزاد گیر
از حسینی این نصیحت یاد گیر
جهد میکن تا بگوش معنوی
هرچه من گفتم هم از خودبشنوی
بر در دل معتکف باش ای پسر
یاد میدارم من این پند از پدر
علت بس مشکل آمد بود تو
ورنه سهلست از تو تا مقصود تو
ساقیا جام صبوحی در خوراست
کز می دوشین خمارم در سراست
وقت آن آمد که از آب و گلی
در هوای صبحدم سازی تلی
خیز تا یک دم دو جیحون در کشیم
خط می در ربع مسکون در کشیم
قیل و قال ما ندارد رونقی
بحر می بینی برافکن زورقی
گر همه دریا در این زورق خوری
باشد این کشتی بپایانی بری
چونکه نه دریا ماند و نه زورقت
گوهری بخشد محیط مطلقت
عالمی بینی ز دل بیدل همه
طالب دریا و بر ساحل همه
ساقیا می ده که این افسانه بود
هرچه گفتم وصف این خمخانه بود
رطل ما بستان لبالب بازده
پس سقیهم ربهم آواز ده
گر فتوحی بی تکلف میرسد
مدعی را کی تصرف میرسد
در خراباتی که این می میدهند
قیمت صد جان بیک جو میدهند
شبروی کردم در این راه مخوف
تا مگر یابم بسرحد وقوف
مرکب از توفیق حق میتاختم
جز تحیر منزلی نشناختم
چون بدانستم که حیرت در ره است
پس یقینم شد که خاموشی به است
طول و عرضی خواستم این نامه را
مصلحت نامد شکسته خامه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
بند از زنجیر نتوان کرد دل وارسته را
می تواند زد بعالم پشت پای بسته را
تشنه یک آرزو از همت والا نه ایم
خاک هم آبست دست از آبحیوان شسته را
تا توانی ناتوانان را بچشم کم مبین
یاری یک رشته جمعیت دهد گلدسته را
رحمت حق را هر آن عارف که بشناسد درست
داند اجری نیست چندان توبه بشکسته را
هیچگه راه جدائی در میانشان وا نشد
دوست دارم الفت آن ابروی پیوسته را
ای دل اندر بزم او بر زاری از حد می بری
یادگیر از شمع آنجا گریه آهسته را
خنده بدمستی است، در ایام او هشیار باش
محتسب بو می کند اینجا دهان بسته را
مینهم در زیر پای فکر کرسی از سپهر
تا بکف می آورم یک معنی برجسته را
کس بجز ساغر تلاش ما نمی فهمد، کلیم
شعر فهمان جمله صیادند صید بسته را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
دلا بر چشم تر نه آستین را
چه می پوئی عبث روی زمین را
ز محراب دو ابروی تو پیداست
که با خود کرده روی کفر و دین را
ز موی پوست تخت فقر بافند
ملایک رشته حبل المتین را
بغیر از عجب از تحسین ندیدم
بدل کردم بنفرین آفرین را
شکست ایام گوهرهای بیعیب
که سازد سرمه چشم عیب بین را
زنه خرمن که دارد کشت افلاک
نبینی بهره ور یک خوشه چین را
بحکاکی چه استادست چشمت
کند از جنبش مژگان نگین را
دوات از کلک فکرم سر نه پیچد
عجب ربطی است با دست آستین را
کلیم آن می که کوه غم ز دل برد
نبرد از روی او چین جبین را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
جا نیابی اگر ای دل گله ی بیجا چیست
تو که پروانه ی بزمی هوس این ها چیست
سازگار همه طبع ار نبود، عیبی نیست
پنبه را آرزوی همدمی مینا چیست
سرو را سایه یکی بیش نباشد، یارب
این همه خاک نشین در ره آن بالا چیست
شعله را سرکشی از سوختن خار و خست
عز افتادگیم باعث استغنا چیست
دو جهان دختر رز روی نما می طلبد
ما کزو دست کشیدیم دگر دنیا چیست
بس که نادیدنی از مردم دنیا دیدم
روشنم گشت که آسایش نابینا چیست
من چه دانم سبب رنجش آن شوخ کلیم
او که رنجیده، ندانسته گناه ما چیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
گر بقسمت قانعی بیش و کم دنیا یکیست
تشنه چون یک جرعه خواهد کوزه و دریا یکیست
حرص گر دهقان نباشد کشت را شبنم بسست
خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یکیست
کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است
هر چه را احول دو می بیند بر بینا یکیست
ناامیدی دستگاه عیش می سازد فراخ
گر ببندی دیده کنج خانه و صحرا یکیست
غم نه پیوندی بدل دارد کزو بتوان برید
گر باصل کار بینی شیشه و خارا یکیست
ما که از افتادگی فیروز جنگ افتاده ایم
از که اندیشیم چون فتح و شکست ما یکیست
عزت و خواری که پشت و روی کار عالمست
نزد رندی کو ندارد کار با دنیا یکیست
در قفس بالا و پائینی نمی باشد کلیم
آستان و مسند دنیا بر دانا یکیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
جز از غبار مذلت دلم جلا نگرفت
بخاک تا نفتاد این گهر صفا نگرفت
ز دستبرد حوادث گریخت یک سر تیر
هدف بدشت بلا نیز جای ما نگرفت
رمیده اند چنان از خط هواداران
که زلف جانب رخساره ترا نگرفت
شکار نعمت دنیا نمی شود قانع
بلی ز دانه فشانی کسی هما نگرفت
زکینه جوئی ما دشمنان ملول شدند
ولی هنوز دل دوست از جفا نگرفت
زعشق رنگ نداری بدوست رو منما
سرشک اگر زرخت رنگ کهربا نگرفت
براه فقر و فنا منت از کسی داریم
که گر ز پای فتادیم دست ما نگرفت
اصول رقص سپند از نهاد او مطلب
کسی کز آبله اخگر بزیر پا نگرفت
کلیم یک ره از آن شوخ زود سیر بپرس
وفا چه کرد که در خاطر تو جا نگرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
در صد زخم جفا زان مژه بر دل بازست
غمزه زان ناوک کج سخت درست اندازست
هر که خودبین و خودآرا ز هنر بی خبرست
همچو طاووس که پر زینت و کم پروازست
سر توحید ز زنجیر شود معلومست
صد دهان نغمه سرا باشد و یک آوازست
دخل بی جا ندهد غیر خجالت اثری
تیر کج باعث رسوائی تیراندازست
طوطی آن روز که منقار به خون رنگین کرد
گشت روشن که چه روزی سخن پردازست
دیده بگشا که هم امروز بود روز جزا
زنگ آئینه سزا یافتن غمازست
در وفا طایر تصویر توان گفت مرا
بسته ی یک چمنم دائم و بالم بازست
چون دل مرده شود زنده ز تأثیر سخن
این گهر گرنه کلیم از صدف اعجازست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
در شراب صحبت احباب زهر غفلتست
گر به چاه افتد کسی بهتر ز دام صحبتست
منکر آیینه اند آنها که اهل عزلتند
خلوتی کابنای جنسی گنجد آنجا کثرتست
با وجود ناتوانی نرگس بیمار او
شوق خونریزیش بیش از آرزوی صحتست
دهر را هم مشرب عزلت پسند افتاده است
نیست بی وجهی که دایم دشمن جمعیتست
زیور آئینه دل روشنی باشد نه عکس
خانه ی تاریک را شمعی به از صد صورتست
قدت از پیری کمان شد، گوشه ای خوش کن کلیم
از پی خوبان دویدن با عصا بی نسبتست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
ز اختر طالع که مهر او همه کین است
خیر ندیدیم اگر چه خیر درین است
دوست به هیچم فروخت با همه زاری
یار فروشی درین زمانه همین است
آینه ی حسن و عشق روی برویند
شوری بختم از آن لب نمکین است
دیده عزیزست از سرشک جگر گون
قیمت خاتم به اعتبار نگین است
در دل ما از غبار محنت گیتی
زخم جفاها چو جاده ی خاک نشین است
خوبی ظاهر مخر به هیچ که دریا
دشمن جان آمد و گشاده جبین است
صورت حال مرا چو روی نکویان
زلف پریشانی از یسار و یمین است
ریش به قدر عصا گذار که امروز
کوتهی ریش هتک حرمت دین است
در دل پر کلفت کلیم ز هجران
بس که غبارست نقد داغ دفین است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست
صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست
دل فسرده بحالش رواست گریه ولی
سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست
اسیر صید گه او شوم که نخجیرش
چو دست و تیغ بخون سرخ کرد لاغر نیست
حلال زاده اخوان، نفاق پیشه ترست
اگر بچاه نیندازت برادر نیست
ز ذره روی دل آفتاب می جویم
در آن دیار که خورشید ذره پرور نیست
ز ترس نیست اگر میفروش دکان بست
که خودنمائی آئین کیمیاگر نیست
مدار دهر بنا در برابر افتادست
وگرنه آینه با روی تو برابر نیست
ز بزم قرب بتقصیر خویش محرومم
وگرنه حلقه این خانه تیر بر در نیست
ز جای خویش خضر کعبه را نیارد پیش
برو که دوری منزل گناه رهبر نیست
بششدر جهت افتاده ام کلیم، افسوس
نبسته بال و پرم لیک راه دیگر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
بکامی خواهش ما مبتلا نیست
چو ماهی دانه ای در دام ها نیست
بچشم خاکپای دوست حیفست
که کاغذ قدردان توتیا نیست
بدست ما نیفتد دامن عیش
کف شانه سزاوار حنا نیست
دل آگاه می باید، وگرنه
گدا یک لحظه بی نام خدا نیست
بزور گریه خون را آب کردم
بریز اکنون که رنگیش از بها نیست
درین محنت سرای تنگ عرصه
از آن ننشست نقش ما، که جائیست
خریدار گران جانی ما هست
که آهن نیز بی آهن ربا نیست
سر کاهیده ام از بار سودا
چو موی کاسه از زانو جدا نیست
شب آدینه گر مهتاب باشد
کلیم از می گذشتن کار ما نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
شیب و شباب راه عدم را مراحلست
عمر تو راه دور و درازش دو منزلست
وارسته را ز جذبه دهد امتیاز قرب
کی کهربا رباید کاهی که در گلست
چشمت هنوز حلقه تعلیم ساحریست
سحرش بدور خط تو هر چند باطلست
عشق از هوس جدا کن و زاری شناس باش
در گریه فسرده دلان آب داخلست
در مرگ هست آنچه در آب حیات نیست
آسان زیاد مرگ شود هر چه مشکلست
افتاده ام بصید گهی در دیار عشق
کانجا بقید دام و قفس مرغ بسملست
از بستگی کار درین روزگار تنگ
چیزی اگر گشاده شود دست سایلست
دوری اگر بود همه یک کام می کشد
ماهی جدا ز آب هلاکش بساحلست
در دعوی وصول بحق شیخ شهر را
ترک نماز و روزه گواهان عادلست
عمر کلیم صرف ببازی شد و هنوز
آن بیخبر ز بازی ایام غافلست