عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
پای بی کفش از سری کاید بسامان بهترست
زخم مرهم گیر از چاک گریبان بهترست
از جهان بی بهره را نبود شمار عمر خضر
روز کوتاه از برای روزه داران بهترست
آب با خود دارد این جاروب در راه وفا
آستان دوست را رفتن بمژگان بهترست
دارم از خضر این وصیت را که در راه طلب
جای مژگان دیده را خار مغیلان بهترست
بر سیه بختان بود داغ وفا زیبنده تر
شب چو تاریکست از بهر چراغان بهترست
سخت بیدردیست بار خاطر بلبل شدن
سیر گل از رخنه دیوار بستان بهترست
گر درین میخانه از بیداد دوران چون قدح
دل ز خون لبریز باشد چهره خندان بهترست
با توان دلخوش باین بودن که در خاکست گنج
خانه ویران بر سر اسباب و سامان بهترست
نیست جز ترک تکلف زینت روشندلان
گر لباس اطلس است آئینه عریان بهترست
از حیات جاودان خضر نزد اهل دل
تشنه مردن در کنار آبحیوان بهترست
هر کجا نسبت فزونتر ربط چسبانتر کلیم
دل که آشفتست در زلف پریشان بهترست
زخم مرهم گیر از چاک گریبان بهترست
از جهان بی بهره را نبود شمار عمر خضر
روز کوتاه از برای روزه داران بهترست
آب با خود دارد این جاروب در راه وفا
آستان دوست را رفتن بمژگان بهترست
دارم از خضر این وصیت را که در راه طلب
جای مژگان دیده را خار مغیلان بهترست
بر سیه بختان بود داغ وفا زیبنده تر
شب چو تاریکست از بهر چراغان بهترست
سخت بیدردیست بار خاطر بلبل شدن
سیر گل از رخنه دیوار بستان بهترست
گر درین میخانه از بیداد دوران چون قدح
دل ز خون لبریز باشد چهره خندان بهترست
با توان دلخوش باین بودن که در خاکست گنج
خانه ویران بر سر اسباب و سامان بهترست
نیست جز ترک تکلف زینت روشندلان
گر لباس اطلس است آئینه عریان بهترست
از حیات جاودان خضر نزد اهل دل
تشنه مردن در کنار آبحیوان بهترست
هر کجا نسبت فزونتر ربط چسبانتر کلیم
دل که آشفتست در زلف پریشان بهترست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
چاره خاموشی بود هر جا سخن در شیر نیست
تیر بر سنگ آزمودن جز زیان تیر نیست
گر بخلق الفت نمی گیرم گناه من بدان
طینت ابنای دهر از خاک دامن گیر نیست
خواری و عزت درین محنت سرا یکسان بود
آستان و مسندی در خانه زنجیر نیست
مادر گیتی که باشد نار پستان زین انار
خون بود گر بهره ای طفلان شیر نیست
عاشق و معشوق بی آمیزش هم ناقصند
شاهد این مدعی به از کمان و تیر نیست
کار فردا با کریمی دان که آن از شوق عفو
عذرها را نشنود گر بدتر از تقصیر نیست
تیر بر سنگ آزمودن جز زیان تیر نیست
گر بخلق الفت نمی گیرم گناه من بدان
طینت ابنای دهر از خاک دامن گیر نیست
خواری و عزت درین محنت سرا یکسان بود
آستان و مسندی در خانه زنجیر نیست
مادر گیتی که باشد نار پستان زین انار
خون بود گر بهره ای طفلان شیر نیست
عاشق و معشوق بی آمیزش هم ناقصند
شاهد این مدعی به از کمان و تیر نیست
کار فردا با کریمی دان که آن از شوق عفو
عذرها را نشنود گر بدتر از تقصیر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
عاقل سپر زخم زبان گوش گران یافت
گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت
شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد
رهزن چه درین بادیه از ریگ روان یافت
دنیاطلب، از موی میانان نشد آگاه
بس دیده که او حسن کمر در همیان یافت
ما را هدف ناوک بیداد نوشتند
آنروز که ابروی بتان شکل کمان یافت
نازم بخرابات که از هر در خانه
آبی که سیاهی برد از بخت توان یافت
از فقر و فنا می برد آلوده دنیا
فیضی که شکم بنده ز ماه رمضان یافت
سرگشته کلیم از پی آنم که درین راه
هر کس بطریق دگر از دوست نشان یافت
گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت
شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد
رهزن چه درین بادیه از ریگ روان یافت
دنیاطلب، از موی میانان نشد آگاه
بس دیده که او حسن کمر در همیان یافت
ما را هدف ناوک بیداد نوشتند
آنروز که ابروی بتان شکل کمان یافت
نازم بخرابات که از هر در خانه
آبی که سیاهی برد از بخت توان یافت
از فقر و فنا می برد آلوده دنیا
فیضی که شکم بنده ز ماه رمضان یافت
سرگشته کلیم از پی آنم که درین راه
هر کس بطریق دگر از دوست نشان یافت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
آن صید پیشه فکر مدارا نکرده است
گر سربریده رشته ز پا وانکرده است
امروز در بهشتی اگر بی تعلقی
هرگز کریم وعده بفردا نکرده است
از روزگار خاک گل و آدمست و بس
خاکی که عشق او به سر ما نکرده است
تا راه برده است خرابی بخانه ام
یک سیل رو بجانب دریا نکرده است
زاهد که برنداشته دست از عصای شید
دارد گمان که تکیه بدنیا نکرده است
عقل این ملایمت که برین سرکشان کند
در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است
عقل این ملایمت که برین سرکشان کند
در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است
بی برگی نهال محبت به بین که دل
از نخل آه سایه تمنا نکرده است
سالک اگر بکوی تعلق در آمده
چون تیر خانه ساخته و جا نکرده است
دل برده از کلیم و بود زلف او برو
دزدیکه شحنه او را پیدا نکرده است
گر سربریده رشته ز پا وانکرده است
امروز در بهشتی اگر بی تعلقی
هرگز کریم وعده بفردا نکرده است
از روزگار خاک گل و آدمست و بس
خاکی که عشق او به سر ما نکرده است
تا راه برده است خرابی بخانه ام
یک سیل رو بجانب دریا نکرده است
زاهد که برنداشته دست از عصای شید
دارد گمان که تکیه بدنیا نکرده است
عقل این ملایمت که برین سرکشان کند
در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است
عقل این ملایمت که برین سرکشان کند
در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است
بی برگی نهال محبت به بین که دل
از نخل آه سایه تمنا نکرده است
سالک اگر بکوی تعلق در آمده
چون تیر خانه ساخته و جا نکرده است
دل برده از کلیم و بود زلف او برو
دزدیکه شحنه او را پیدا نکرده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
خوش آنکه لاف هنر پیش بی هنر نزند
اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند
بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا
نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند
مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا
گشاده است بروی کسیکه در نزند
چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق
نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند
فراخ حوصله گر خانه ای بسیل دهد
چو موج دست تأسف بیکدگر نزند
بجز تو کز دل بیچاره صبر می طلبی
کسی نگفته به بسمل که بال و پر نزند
دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمعست
که مست سنگ بد کان شیشه گر نزند
درین بهار چنان روزگار افسردست
که غیر شمع گلی هیچکس بسر نزند
کلیم خوارتر از خود کسی نمی بینم
چرا ز حلقه اهل وفا بدر نزند
اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند
بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا
نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند
مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا
گشاده است بروی کسیکه در نزند
چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق
نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند
فراخ حوصله گر خانه ای بسیل دهد
چو موج دست تأسف بیکدگر نزند
بجز تو کز دل بیچاره صبر می طلبی
کسی نگفته به بسمل که بال و پر نزند
دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمعست
که مست سنگ بد کان شیشه گر نزند
درین بهار چنان روزگار افسردست
که غیر شمع گلی هیچکس بسر نزند
کلیم خوارتر از خود کسی نمی بینم
چرا ز حلقه اهل وفا بدر نزند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عمر سیرش کوته است ار جورت از دل می رود
چند گامی از ضرورت مرغ بسمل می رود
خواب غفلت بسکه چشم کاروان عمر بست
بانگ باید بر جرسها زد که محمل می رود
کینه اش ای کاش باعث می شدی بر قتل ما
خون ناحق کشته زود از یاد قاتل می رود
دهر اگر بحر پرآشوبست مستانرا چه غم
کشتی من بیخطر دایم بساحل می رود
چون زبان گنگ باید در سخن خود را گرفت
راه باریکست کار از طبع کاهل می رود
بر زبان دارد حدیث چشم طوفانزای من
خامه محذورست گر با سینه در گل می رود
جذب شوقم می برد رهبر نمی خواهم کلیم
هر که سیلابش برد بیخود بمنزل می رود
چند گامی از ضرورت مرغ بسمل می رود
خواب غفلت بسکه چشم کاروان عمر بست
بانگ باید بر جرسها زد که محمل می رود
کینه اش ای کاش باعث می شدی بر قتل ما
خون ناحق کشته زود از یاد قاتل می رود
دهر اگر بحر پرآشوبست مستانرا چه غم
کشتی من بیخطر دایم بساحل می رود
چون زبان گنگ باید در سخن خود را گرفت
راه باریکست کار از طبع کاهل می رود
بر زبان دارد حدیث چشم طوفانزای من
خامه محذورست گر با سینه در گل می رود
جذب شوقم می برد رهبر نمی خواهم کلیم
هر که سیلابش برد بیخود بمنزل می رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
از غمی شکوه نکن تا غم دیگر ندهند
از لب خشک مگو تا مژه تر ندهند
خوبرویان چو نشینند در ایوان غرور
منصب آینه داری بسکندر ندهند
در دیاری که رهائی زاسیری مرگست
صید تا لایق کشتن نشود سر ندهند
خط آزادی ما از غم دوران که دهد
ساقیان باده اگر تا خط ساغر ندهند
حاجت از فقر طلب روی طلب گر داری
که زیک در دهدت آنچه ز صد در ندهند
گرچه خود گشته زن حرص و طمع می گوید
مفتی شهر که یکزن بدو شوهر ندهند
جامه عرض نکویان چو درد نتوان دوخت
زانکه پیراهن گل را برفوگر ندهند
از سخن غیر زیان نفع سخنور نبود
بصدف جوهریان قیمت گوهر ندهند
در دیاریکه بود گردش آنچشم کلیم
نسبت فتنه ببدگردی اختر ندهند
از لب خشک مگو تا مژه تر ندهند
خوبرویان چو نشینند در ایوان غرور
منصب آینه داری بسکندر ندهند
در دیاری که رهائی زاسیری مرگست
صید تا لایق کشتن نشود سر ندهند
خط آزادی ما از غم دوران که دهد
ساقیان باده اگر تا خط ساغر ندهند
حاجت از فقر طلب روی طلب گر داری
که زیک در دهدت آنچه ز صد در ندهند
گرچه خود گشته زن حرص و طمع می گوید
مفتی شهر که یکزن بدو شوهر ندهند
جامه عرض نکویان چو درد نتوان دوخت
زانکه پیراهن گل را برفوگر ندهند
از سخن غیر زیان نفع سخنور نبود
بصدف جوهریان قیمت گوهر ندهند
در دیاریکه بود گردش آنچشم کلیم
نسبت فتنه ببدگردی اختر ندهند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
گر حق نگری لایق منصور نباشد
داری که ز چوب شجر طور نباشد
سهلست، بغمنامه ما یک نظر افکن
این مهر و وفائیست که منظور نباشد
کی پنبه کند کار نمک بر سر داغم
بخت من سودا زده گر شور نباشد
یارب نمک لعل لبت باد حرامش
هر زخم جفای تو که ناسور نباشد
در خویش توان دید چوبینش بکمالست
آن کعبه مقصد که رهش دور نباشد
دست هوسم از لب ساغر نشود دور
تا پای امیدم بلب گور نباشد
کوریست که با دستکش خویش نسازد
گر عقل ترا نفس تو مأمور نباشد
گر اهل رضا راه بفردوس نیابند
در دوزخشان شعله کم از نور نباشد
قسمت بکلیم از اثر بخت بد افتاد
کامی که میسر بزر و زور نباشد
داری که ز چوب شجر طور نباشد
سهلست، بغمنامه ما یک نظر افکن
این مهر و وفائیست که منظور نباشد
کی پنبه کند کار نمک بر سر داغم
بخت من سودا زده گر شور نباشد
یارب نمک لعل لبت باد حرامش
هر زخم جفای تو که ناسور نباشد
در خویش توان دید چوبینش بکمالست
آن کعبه مقصد که رهش دور نباشد
دست هوسم از لب ساغر نشود دور
تا پای امیدم بلب گور نباشد
کوریست که با دستکش خویش نسازد
گر عقل ترا نفس تو مأمور نباشد
گر اهل رضا راه بفردوس نیابند
در دوزخشان شعله کم از نور نباشد
قسمت بکلیم از اثر بخت بد افتاد
کامی که میسر بزر و زور نباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
چشم عارف جز چراغ کلفت از دنیا ندید
عزم بالا کرد چون از گرد پیش پا ندید
بر محک زد نقد شهری و بیابانی خرد
عاقل خوش مشرب و مجنون و بدسودا ندید
نیست در وضع جهان ابنای دنیا را ملال
هیچ صورت را کسی دلگیر از دنیا ندید
عافیت را اهل دل در دیده بستن دیده اند
بهره زین گلشن بغیر از چشم نابینا ندید
از بزرگان بیشتر دو نان تمتع می برند
قرب ساحل جز خس و خاشاک از دریا ندید
نخل این بستان ز بار خویشتن یابد شکست
هیچکس از زاده خود خیر در دنیا ندید
بال برگرد سرش گشتن ندارد فاخته
هیچکس سروی درین بستان باین بالا ندید
عیش ننگ ما کلیم از تنگدستیهای ماست
دست خالی را کسی در گردن مینا ندید
عزم بالا کرد چون از گرد پیش پا ندید
بر محک زد نقد شهری و بیابانی خرد
عاقل خوش مشرب و مجنون و بدسودا ندید
نیست در وضع جهان ابنای دنیا را ملال
هیچ صورت را کسی دلگیر از دنیا ندید
عافیت را اهل دل در دیده بستن دیده اند
بهره زین گلشن بغیر از چشم نابینا ندید
از بزرگان بیشتر دو نان تمتع می برند
قرب ساحل جز خس و خاشاک از دریا ندید
نخل این بستان ز بار خویشتن یابد شکست
هیچکس از زاده خود خیر در دنیا ندید
بال برگرد سرش گشتن ندارد فاخته
هیچکس سروی درین بستان باین بالا ندید
عیش ننگ ما کلیم از تنگدستیهای ماست
دست خالی را کسی در گردن مینا ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
گر همتم کناره ز دنیا نمی کند
تقلید گوشه گیری عنقا نمی کند
تا ناخن از پلنگ نگیرد بعاریت
ایام از دلم گرهی وا نمی کند
از جور آشنا نرمد هر که آشناست
ساحل ز تیغ موج محابا نمی کند
گر پی برد که گوشه نشینی چه راحتیست
سیلاب سیر دامن صحرا نمی کند
رفت آنکه چشم حسرت ما وقف گریه بود
امروز غیر خنده بدریا نمی کند
نخوت نمی خرد ز کسی تنگدست فقر
سرمایه چون ندارد سودا نمی کند
دل را بآرزوی لبت نیست دسترس
مسکین نمک بدیگ تمنا نمی کند
عزت گل ملایمتست ارنه پنبه را
ایام تاج تارک مینا نمی کند
در تنگنای خلوت غم می کند کلیم
وجدی که گردباد بصحرا نمی کند
تقلید گوشه گیری عنقا نمی کند
تا ناخن از پلنگ نگیرد بعاریت
ایام از دلم گرهی وا نمی کند
از جور آشنا نرمد هر که آشناست
ساحل ز تیغ موج محابا نمی کند
گر پی برد که گوشه نشینی چه راحتیست
سیلاب سیر دامن صحرا نمی کند
رفت آنکه چشم حسرت ما وقف گریه بود
امروز غیر خنده بدریا نمی کند
نخوت نمی خرد ز کسی تنگدست فقر
سرمایه چون ندارد سودا نمی کند
دل را بآرزوی لبت نیست دسترس
مسکین نمک بدیگ تمنا نمی کند
عزت گل ملایمتست ارنه پنبه را
ایام تاج تارک مینا نمی کند
در تنگنای خلوت غم می کند کلیم
وجدی که گردباد بصحرا نمی کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
شیخ از مسواک دندان طمع را تیز کرد
سبحه را هم بهر تخم شید دست آویز کرد
اهل عالم طفل طبعانند و بیمار هوس
کی تواند طفل چون بیمار شد پرهیز کرد
خونم از ذوق شهادت جنگ دارد با بدن
هر که تیری بر نشان زد شوق او را تیز کرد
حیرتی دارم که گردون بدانایان بدست
او که نتواند میان نیک و بد تمییز کرد
هر کجا زهریست باید ریخت در جام حیات
تا توان پیمانه یک عمر را لبریز کرد
صوت بلبل جای فلفل گشت از مینا بلند
چون ز تاب باده ساقی چهره را گلریز کرد
سربلندی هر کجا کمتر، سلامت بیشتر
باد نتواند ستم بر سبزه نوخیز کرد
گر نبردی سیل اشکم می شدم فرسوده پا
گریه در راه طلب سعی مرا ناچیز کرد
دیده را سامان یک شبنم کلیم اول نبود
این زمانش موج حسن یار طوفان خیز کرد
سبحه را هم بهر تخم شید دست آویز کرد
اهل عالم طفل طبعانند و بیمار هوس
کی تواند طفل چون بیمار شد پرهیز کرد
خونم از ذوق شهادت جنگ دارد با بدن
هر که تیری بر نشان زد شوق او را تیز کرد
حیرتی دارم که گردون بدانایان بدست
او که نتواند میان نیک و بد تمییز کرد
هر کجا زهریست باید ریخت در جام حیات
تا توان پیمانه یک عمر را لبریز کرد
صوت بلبل جای فلفل گشت از مینا بلند
چون ز تاب باده ساقی چهره را گلریز کرد
سربلندی هر کجا کمتر، سلامت بیشتر
باد نتواند ستم بر سبزه نوخیز کرد
گر نبردی سیل اشکم می شدم فرسوده پا
گریه در راه طلب سعی مرا ناچیز کرد
دیده را سامان یک شبنم کلیم اول نبود
این زمانش موج حسن یار طوفان خیز کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
چنان ز عکس رخ دوست دیده پرگل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد
چه لازمست چنان مشق سرگرانی کرد
که یک نفس نتوان غافل از تغافل شد
چو مار بر سر گنجش اگر بود مسکن
گداست مرد اگر عاری از توکل شد
که همچو تیر هوائی بخویش رفعت بست
که نه ترقی او مایه تنزل شد
گلی که بوی وفائی درین چمن ندهد
بقدر کم ز خس آشیان بلبل شد
غلط بود که کند صبر کارها بمراد
بمن که دشمن غالب شده از تحمل شد
بلا به چاره گران تند و تلخ بیشتر است
که زور سیل همه صرف کندن پل شد
کلیم توبه اگر می کنی بیا، وقتست
ز توبه توبه کن اکنون که موسم گل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد
چه لازمست چنان مشق سرگرانی کرد
که یک نفس نتوان غافل از تغافل شد
چو مار بر سر گنجش اگر بود مسکن
گداست مرد اگر عاری از توکل شد
که همچو تیر هوائی بخویش رفعت بست
که نه ترقی او مایه تنزل شد
گلی که بوی وفائی درین چمن ندهد
بقدر کم ز خس آشیان بلبل شد
غلط بود که کند صبر کارها بمراد
بمن که دشمن غالب شده از تحمل شد
بلا به چاره گران تند و تلخ بیشتر است
که زور سیل همه صرف کندن پل شد
کلیم توبه اگر می کنی بیا، وقتست
ز توبه توبه کن اکنون که موسم گل شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
خوش آنکه کنج غم خود بگلستان ندهد
سرشک سرخ بصد باغ ارغوان ندهد
کدام گنج که در کنج خاکساری نیست
رو از زمین بطلب هر چه آسمان ندهد
زفیض باطنی پیر جام محرومست
کسیکه دست ارادت به میکشان ندهد
من از جفای تو رسوا شدم که تیر ستم
نمی شود هدف خویش را نشان ندهد
مجاوران چه خبر از مسافران دارند
خبر زحال دل گمشده زبان ندهد
زراه پرخطر عشق هیچ نیست عجب
که جاده مار شود ره بکاروان ندهد
بنای دوستی دهر سست شد چندان
که کاه پشت بدیوار این زمان ندهد
زرنج گرسنگی چونکه تشنگی بهتر است
خوش آنکه آبرخ خویش را بنان ندهد
کلیم بوسه چه خواهی باین تهیدستی
از آن حریف که دشنام رایگان ندهد
سرشک سرخ بصد باغ ارغوان ندهد
کدام گنج که در کنج خاکساری نیست
رو از زمین بطلب هر چه آسمان ندهد
زفیض باطنی پیر جام محرومست
کسیکه دست ارادت به میکشان ندهد
من از جفای تو رسوا شدم که تیر ستم
نمی شود هدف خویش را نشان ندهد
مجاوران چه خبر از مسافران دارند
خبر زحال دل گمشده زبان ندهد
زراه پرخطر عشق هیچ نیست عجب
که جاده مار شود ره بکاروان ندهد
بنای دوستی دهر سست شد چندان
که کاه پشت بدیوار این زمان ندهد
زرنج گرسنگی چونکه تشنگی بهتر است
خوش آنکه آبرخ خویش را بنان ندهد
کلیم بوسه چه خواهی باین تهیدستی
از آن حریف که دشنام رایگان ندهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
ایدل چو راز دوست نخواهی سمر شود
نامش چنان مبر که زبان را خبر شود
سر دارد الفتی بهوایت که چون حباب
با او سفر کند اگر از سر بدر شود
جاهل برو ز مرشد بیمعرفت چه فیض
کوری کجا عصاکش کور دگر شود
زنجیر زلف او دل دیوانه را شناخت
سودا مقررست که شب بیشتر شود
منت کش از حمایت کس نیست عجز ما
تا نقش سینه هست که ما را سپر شود
دود سپند بیهنری چون شود بلند
آتش زن ستاره اهل هنر شود
بر اهل عقل فیض جنون کم ز باده نیست
باید کسی ز کار جهان بی خبر شود
هر کس اگر بقدر هنر بهره یافتی
بایست آب بحر نصیب گهر شود
از هیچیک ندارد امید اثر کلیم
گره آه شعله گردد و اشکش شرر شود
نامش چنان مبر که زبان را خبر شود
سر دارد الفتی بهوایت که چون حباب
با او سفر کند اگر از سر بدر شود
جاهل برو ز مرشد بیمعرفت چه فیض
کوری کجا عصاکش کور دگر شود
زنجیر زلف او دل دیوانه را شناخت
سودا مقررست که شب بیشتر شود
منت کش از حمایت کس نیست عجز ما
تا نقش سینه هست که ما را سپر شود
دود سپند بیهنری چون شود بلند
آتش زن ستاره اهل هنر شود
بر اهل عقل فیض جنون کم ز باده نیست
باید کسی ز کار جهان بی خبر شود
هر کس اگر بقدر هنر بهره یافتی
بایست آب بحر نصیب گهر شود
از هیچیک ندارد امید اثر کلیم
گره آه شعله گردد و اشکش شرر شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
چند دل تلخی غم را شکرستان داند
خاک را بر سر سودازده سامان داند
گر حق راه طلب را بشناسد سالک
دیده را خاتم انگشت مغیلان داند
هر که سوداگر کالای وفا شد باید
که کسادی را آرایش دکان داند
جاهل ار خود را دانسته بچاه اندازد
از جفای فلک و گردش دوران داند
هر کرا تنگدلی عینک بینائی داد
صبح را تیره تر از شام غریبان داند
دل که از چاشنی درد خبردار بود
پاس غمهای ترا خدمت مهمان داند
پند گو ترک من غمزده نتواند کرد
وز بهشتی چو تو قطع نظر آسان داند
مرد بیداد کلیم است که بر تارک خویش
سایه تیغ ترا سنبل و ریحان داند
خاک را بر سر سودازده سامان داند
گر حق راه طلب را بشناسد سالک
دیده را خاتم انگشت مغیلان داند
هر که سوداگر کالای وفا شد باید
که کسادی را آرایش دکان داند
جاهل ار خود را دانسته بچاه اندازد
از جفای فلک و گردش دوران داند
هر کرا تنگدلی عینک بینائی داد
صبح را تیره تر از شام غریبان داند
دل که از چاشنی درد خبردار بود
پاس غمهای ترا خدمت مهمان داند
پند گو ترک من غمزده نتواند کرد
وز بهشتی چو تو قطع نظر آسان داند
مرد بیداد کلیم است که بر تارک خویش
سایه تیغ ترا سنبل و ریحان داند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
غبار کوی تو گر توتیای دیده شود
بهرچه چشم گشایم بهشت دیده شود
بغیر من که ببزم وصال راهم نیست
کسی ندیده که پروانه پر بریده شود
بسر مزن که تنت را چو شمع بگدازد
گلی که از چمن روزگار چیده شود
خلاف گفته او تا عمل کنم باید
که پند ناصح پرگو گهی شنیده شود
بصبر کوش که گر خار جور گردون را
زپا بر آری در دیده ات خلیده شود
ز آه و ناله طمع بسته ام که رام شود
چنان شکاری کز دم زدن رمیده شود
برای گردن جان کم زطوق لعنت نیست
زبار منت کس گر قدت خمیده شود
زجوش خون شهیدان اگر در آن سر کوی
کسی بخاک نشیند بخون طپیده شود
رسید هر که بحد کمال خواری دید
بلی بخاک فتد میوه چون رسیده شود
کلیم پیر شدی وقت آن هنوز نشد
که طفل طبع زشیر هوس بریده شود
بهرچه چشم گشایم بهشت دیده شود
بغیر من که ببزم وصال راهم نیست
کسی ندیده که پروانه پر بریده شود
بسر مزن که تنت را چو شمع بگدازد
گلی که از چمن روزگار چیده شود
خلاف گفته او تا عمل کنم باید
که پند ناصح پرگو گهی شنیده شود
بصبر کوش که گر خار جور گردون را
زپا بر آری در دیده ات خلیده شود
ز آه و ناله طمع بسته ام که رام شود
چنان شکاری کز دم زدن رمیده شود
برای گردن جان کم زطوق لعنت نیست
زبار منت کس گر قدت خمیده شود
زجوش خون شهیدان اگر در آن سر کوی
کسی بخاک نشیند بخون طپیده شود
رسید هر که بحد کمال خواری دید
بلی بخاک فتد میوه چون رسیده شود
کلیم پیر شدی وقت آن هنوز نشد
که طفل طبع زشیر هوس بریده شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
حدیثت نامه را تعویذ جان شد
قلم را نام تو ورد زبان شد
دگر از خود چه گلها می توان چید
براهت خار مغز استخوان شد
بنرمی با درشتان می توان ساخت
زبان همخانه دندان از آن شد
باین راهی که دل در پیش دارد
نیارد راهزن بیکاروان شد
بگیتی هر که نام او سفر کرد
غریب عالم امن و امان شد
بخار پای من تا دیده وا کرد
زچشم نقش پایم خون روان شد
بکن کسب کمال از می فروشان
ز یک پیمانه آدم می توان شد
چنان در تیره روزیها تمامم
که یک یک استخوانم سرمه دان شد
درین گلشن کلیم از سیر چشمی
ز گل قانع بخار آشیان شد
قلم را نام تو ورد زبان شد
دگر از خود چه گلها می توان چید
براهت خار مغز استخوان شد
بنرمی با درشتان می توان ساخت
زبان همخانه دندان از آن شد
باین راهی که دل در پیش دارد
نیارد راهزن بیکاروان شد
بگیتی هر که نام او سفر کرد
غریب عالم امن و امان شد
بخار پای من تا دیده وا کرد
زچشم نقش پایم خون روان شد
بکن کسب کمال از می فروشان
ز یک پیمانه آدم می توان شد
چنان در تیره روزیها تمامم
که یک یک استخوانم سرمه دان شد
درین گلشن کلیم از سیر چشمی
ز گل قانع بخار آشیان شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
گاه اندیشه ای از روز جزا باید کرد
گذری بر سر خاک شهدا باید کرد
تو که ضبط نگه خود نتوانی کردن
منع رسوائی احباب چرا باید کرد
با همه سرکشی افتادگی از دست مده
گر همه شعله شوی کار گیا باید کرد
طلب شاهد مقصود ز هر سو، شرطست
هر قدم در ره او رو بقفا باید کرد
شب شود روز حیات و نرود حسرت وصل
ما چنان روزه نگیریم که وا باید کرد
بدلم حسرت در خاک طپیدن مگذار
بسملم کرده ای از دست رها باید کرد
طرفه حالیستکه در خون دل خویش کلیم
دست و پائی نه و چون موج شنا باید کرد
گذری بر سر خاک شهدا باید کرد
تو که ضبط نگه خود نتوانی کردن
منع رسوائی احباب چرا باید کرد
با همه سرکشی افتادگی از دست مده
گر همه شعله شوی کار گیا باید کرد
طلب شاهد مقصود ز هر سو، شرطست
هر قدم در ره او رو بقفا باید کرد
شب شود روز حیات و نرود حسرت وصل
ما چنان روزه نگیریم که وا باید کرد
بدلم حسرت در خاک طپیدن مگذار
بسملم کرده ای از دست رها باید کرد
طرفه حالیستکه در خون دل خویش کلیم
دست و پائی نه و چون موج شنا باید کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
سالک نه ره بگم شده از جستجو برد
باید بخود فرو شود و پی باو برد
تن پروری که راحت زخم ترا شناخت
بی آب لقمه ای نتواند فرو برد
خونابه اش گلاب فشاند به پیرهن
زخم کسیکه از گل روی تو برد
هر کس امین گنج قناعت نمی شود
این فیض خاص را دل بی آرزو برد
صبرم چو آبروی عزیزان جور تو
جائی نرفته است که کس پی باو برد
گلدسته ای زشعله به بندد بسان شمع
گر تحفه ای کسی بر آن تندخو برد
جائیکه ترک چشم تو گردد بهانه جو
سر را بمزد ریختن آبرو برد
از کوه غم به بند بخود لنگری کلیم
تا چند سیل اشک ترا کو بکو برد
باید بخود فرو شود و پی باو برد
تن پروری که راحت زخم ترا شناخت
بی آب لقمه ای نتواند فرو برد
خونابه اش گلاب فشاند به پیرهن
زخم کسیکه از گل روی تو برد
هر کس امین گنج قناعت نمی شود
این فیض خاص را دل بی آرزو برد
صبرم چو آبروی عزیزان جور تو
جائی نرفته است که کس پی باو برد
گلدسته ای زشعله به بندد بسان شمع
گر تحفه ای کسی بر آن تندخو برد
جائیکه ترک چشم تو گردد بهانه جو
سر را بمزد ریختن آبرو برد
از کوه غم به بند بخود لنگری کلیم
تا چند سیل اشک ترا کو بکو برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
زاهد ازتر دامنی دامن چو بر اخگر زند
سبزه جای دود از آتش همان سر بر زند
دود آه عندلیبان آتش صد خرمنست
خویش را از پا در آرد هر که گل بر سر زند
رنگ خجلت از رخ گل تا قیامت ظاهرست
غنچه نوکیسه گر چندی گره بر زر زند
هر که را باید نوشتن نسخه آداب فقر
صفحه تن را ز نقش بوریا مسطر زند
خون عاشق از حجاب حسن پنهان می خورد
شوخ بیباکی که ساغر در کف محشر زند
نقش بغداد از سواد دهر نتوانست شست
دجله را کی می رسد پهلو بچشم تر زند
خون ما را چون شفق بر صبح آن گردن مبند
صبر کن چندانکه عاشق سینه بر خنجر زند
خونبهای مرغ دل دانی بر صیاد چیست
اینکه بگذارد بخون خویش بال و پر زند
کو گدائی چون کلیم امروز در اقلیم فقر
غیرنومیدی بود کفر ار در دیگر زند
سبزه جای دود از آتش همان سر بر زند
دود آه عندلیبان آتش صد خرمنست
خویش را از پا در آرد هر که گل بر سر زند
رنگ خجلت از رخ گل تا قیامت ظاهرست
غنچه نوکیسه گر چندی گره بر زر زند
هر که را باید نوشتن نسخه آداب فقر
صفحه تن را ز نقش بوریا مسطر زند
خون عاشق از حجاب حسن پنهان می خورد
شوخ بیباکی که ساغر در کف محشر زند
نقش بغداد از سواد دهر نتوانست شست
دجله را کی می رسد پهلو بچشم تر زند
خون ما را چون شفق بر صبح آن گردن مبند
صبر کن چندانکه عاشق سینه بر خنجر زند
خونبهای مرغ دل دانی بر صیاد چیست
اینکه بگذارد بخون خویش بال و پر زند
کو گدائی چون کلیم امروز در اقلیم فقر
غیرنومیدی بود کفر ار در دیگر زند