عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ
بسان دزد که در خانه گدا افتد
لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست
خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد
دلم ز همرهی اشک وانمی ماند
نه آتشی است که از کاروان جدا افتد
تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست
گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد
بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت
که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد
چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود
ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد
کشنده تر ز مرض منت طبیبان است
خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد
حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم
مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد
اگر حمایت فقرش کند سپرداری
نمی گذارد کاتش ببوریا افتد
سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد
کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
وقتی زبار هستی چیزی بجا نماند
کز تو بره نشانی از نقش پا نماند
دنیا ز سخت گیری هرگز بکس نپاید
هرچند بفشری مشت رنگ حنا نماند
در راه بی ثباتی، شادی و غم رفیقند
بر سر گلی نپاید خاری بپا نماند
صبر و خرد بیکدل با شوق او نگنجند
چون سیل میهمان شد کس در سرا نماند
اکسیر سیرچشمی، خاک سیه کند زر
غیرت چو کامل افتد، کس بینوا نماند
نقش قمار طالع، گر اینچنین نشیند
غیر از نشان دندان، در دست و پا نماند
آن غمزه جهانسوز، پروای کس ندارد
آتش چه باک دارد، گر بوریا نماند
ناداری قناعت، همسر بملک داراست
این جوی آب باریک، از سیل وا نماند
باشد کلیم خاموش، پیوسته با دل پر
جامی که گشت لبریز، با او صدا نماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
براه فقر مرا این و آن نمی باید
چو راه امن بود کاروان نمی باید
کمال کسب کن اما هنر فروش مباش
دکان خوشست کسی در دکان نمی باید
بروزگار قناعت بهیچ نتوان کرد
مگر برای هما استخوان نمی باید
براه فقر بلائی چو جمع سامان نیست
اگر بنام رسیدی نشان نمی باید
مرا که روزه محرومیم همه سال است
بروز عید دل شادمان نمی باید
سخن که مبتذل افتاد آسمانی نیست
چو شمع حرف کسی بر زبان نمی باید
کبوتران معانی ببرج خویش آیند
برای دزد سخن پاسبان نمی باید
کلیم طایر همت گر آشیان طلبد
جز آستانه شاه جهان نمی باید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
دارم آن سر که اگر در ره دشمن باشد
چون سر شیشه می عاریه بر تن باشد
حرص از طول امل تا بکمندت نکشد
باید این رشته بکوتاهی سوزن باشد
هر کسی حاصلی از مزرع امید برد
عشق دهقان چو بود آبله خرمن باشد
دیده آبله ها گر مزه از خار نیافت
نقص سالک بود ار پای بدامن باشد
مرد هرچند سرافراز بود همچون شمع
آخر کار همان به که فروتن باش
کار بر اهل سخن دهر ز بس سخت گرفت
قفس طوطی خوش لهجه ز آهن باشد
با تو دشمن نکند آنچه کند کینه او
زنگ آئینه دل کینه دشمن باشد
رخنه تیغ سیه تاب بود بیرخ دوست
کلبه ما چو قفس گر همه روزن باشد
سخن راست کلیم از من دیوانه شنو
عاجز نفس زنست ار چه تهمتن باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
آن رهروان که در پس زانو سفر کنند
پوشیده دیده و ره نادیده سر کنند
هر جا غبار کوی تو باشد عبیر چیست
خاکیست آنکه عطر فروشان بسر کنند
اهل کرم که عزت مهمان شناختند
خجلت کشند گر غمی از دل بدر کنند
یکباره عیبهای جوانی وداع کرد
هنگام کوچ قافله را هم خبر کنند
دوران برات رزق عزیزان نوشته است
بر کشته ایکه سبز ز آب گهر کنند
نازم بتوتیای قناعت که می دهد
بینایئی که از همه قطع نظر کنند
حرف تب فراق ترا عاشقان چو شمع
گر شام سر کنند سحر مختصر کنند
تاب و توان کرسی زانو چه کم شود
باید خیال بیهده از سر بدر کنند
فرزند ماست شعر و بدان فخر می کنم
زان ابلهان نه ایم که فخر از پدر کنند
از لذت تبسم شیرین لبان کلیم
ارباب ذوق جمله نمک در شکر کنند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
صاحب همت که دست از کار دنیا می کشد
کی دگر زان دست خار یأس از پا می کشد
از ستم بر ناتوانان بالد آن سرکش به خویش
شعله چون مشت خسی را سوخت بالا می کشد
آینه از باطن صافست محنت کش ززنگ
شیشه از روشندلی بیداد خارا می کشد
اشک ریزان تا غبار جلوه گاهش رفته اند
زلف را در خون کشد گاهی که تا پا می کشد
جاهلان را فخر می باید زجهل خود که دهر
انتقام جرم نادان را ز دانا می کشد
ما به این سامان چرا شرمنده باشیم از سپهر
گوهر بی آب کی منت ز دریا می کشد
تا قلم برداشت قمری آشیان خواهد نهاد
سر و بالای تو را نقاش هر جا می کشد
دشمنی را باعثی باید، نمی دانم کلیم
اشک از بهر چه لشکر بر سر ما می کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار
بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار
اگر نسیم ریاض وطن هوس داری
بناله دامن خرگاه آسمان بردار
بعندلیب شنیدم که باغبان می گفت
ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار
براه عشق که زاری و عجز می طلبند
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر بکف آید به پند گو منکر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار
اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان
چو شیشه جلوه کند شمع از میان بردار
براه کعبه اگر می روم گوید عقل
که از برای رگ نفس استخوان بردار
زمانه هر چه دهد در بهای عمر مگیر
ز بد معامله گلخن بگلستان بردار
وطن تمام خس وخار بیکس است کلیم
برو سواد وطن را از آشیان بردار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش
افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش
خاکساری سربلندی را ز سر وا کردن است
نه حصیر و خشت کردن بستر و بالین خویش
بر کریمان شکر سائل در حقیقت واجبست
زانکه گلبن را سبکباریست از گلچین خویش
در پناه فیض عریانی مسلم ماند خار
گل چه آفتها که دید از جامه رنگین خویش
در طریقت عار چون از دین خود برگشتنست
گر بجام جم دهد کس کاسه چوبین خویش
هر گران سنگی شود زاندیشه روزی سبک
آسیا را دانه می اندازد از تمکین خویش
خودشکن را خوش نیاید مدح و بیش از دیگران
خودپسند از ابلهی خود می کند تحسین خویش
تلخ کامان دگر داری بجز ساغر، بده
دیگران را هم زکاتی از لب شیرین خویش
از غم جانسوز خود تا کی توان دیدن کلیم
همدمان را چون چراغ کشته بر بالین خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
دلا ز رنگ تلون کشیده دامن باش
نمی توانی اگر موم بود آهن باش
نفس موافق طبع جهانیان نکشی
بهر کجا که تبسم خرند شیون باش
چو سقف خانه هوادار یک مقام مشو
گهی صهبا چمن، گاه دود گلخن باش
اگر بچشم بصیرت بخلق می نگری
بفکر عیب نهفتن چو چشم سوزن باش
غرور شعله ادراک بدتر از جهل است
بعیب هیچ ندانی بساز و کودن باش
دلا زیاده ز روز سیه بما نرسد
ترا که گفته بفکر بیاض گردن باش
لباس ظاهر و باطن بهم موافق کن
نه همچو دریا خونخوار و پاکدامن باش
بجز متاع تجرد ببار خویش مبند
بهر سفر که روی شرمسار رهزن باش
کلیم عمری با این و آن بسر بردی
برای تجربه هم یک دو روز با من باش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
در مصاف عافیت لرزان تر از سیماب باش
تیغ موج خون چو بینی پنجه قصاب باش
بخت بیداری نمی یابد تجرد پیشه را
خانه چون خالی بود گو پاسبان در خواب باش
هر کجا باریک شد راهت، قدم از سر بنه
جاده گر از تار در پیش آیدت مضراب باش
کار یکرو کن، مدارا نیست جز مشق نفاق
گرنه سیلاب سرائی آتش اسباب باش
سجده گر پیشت برند ابروی تمکین خم مکن
از قبول خلق از جا در میا محراب باش
از شهادت رتبه بالاترت گر آرزوست
در تلاش تشنه مردن در کنار آب باش
تیغ اگر بر خوری رنگ رضامندی مباز
با بلاها تازه رو چون عکس در خوناب باش
سخت جانی مایه صد دردسر باشد کلیم
در کشاکش ناتوان چون رشته بیتاب باش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
آهم اثر نیافت ز فریاد بیوقوف
شاگرد را چه بهره ز استاد بیوقوف
در پنجه داشت ناخن و دربند تیشه بود
آه از نکرده کاری فرهاد بیوقوف
مشکل که این شکار در آید بدام تو
دل مرغ زیرکست و تو صیاد بیوقوف
شعرم بمو شکافی ادراک مدعی
خندد چو نوعروس بداماد بیوقوف
بنگر کلیم چون فلکم زار می کشد
کافر مباد کشته جلاد بیوقوف
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیده ام
زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیده ام
حالی من شد که در هر حال باید شاد زیست
قهقهه کبک دری را در قفس تا دیده ام
فاخته آنروز تا شب گشته بر گرد سرم
گر شبی در خواب سو قامتش را دیده ام
در رهائی تلاشم گرچه سیلابم برد
تا صلاح کار خود را در مدارا دیده ام
جرم چشم عیب بین خویشتن دانسته ام
هر قدر ناخوش که از ابنای دنیا دیده ام
نخوتی دارد قناعت، حیف کان نقص منست
خویش را تا قانعم همسر بدریا دیده ام
کار خود هر جا که محکم کرده دهر بی تمیز
مرغ را، زنجیر جای رشته برپا دیده ام
در قفس یکسال می باید بسر بردن کلیم
دلگشائی گر همه یکدم ز صحرا دیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
در دستگاه محتشمان پا نمی خوریم
خون می خوریم و آب زدریا نمی خوریم
بر روزه قناعت خود صبر می کنیم
گر جان بلب رسد غم دنیا نمی خوریم
از صد هزار رنگ تمنا که می پزیم
ما غیردود آتش سودا نمی خوریم
هر کس که دید چاک دلم پاره شد دلش
ما زخم را زتیغ تو تنها نمی خوریم
دایم ز بس به بند گریبان فتاده است
چیزی ز دست خویش چو مینا نمی خوریم
دست تهی بهمت می جمع کی شود
از منع توبه نیست که صهبا نمی خوریم
پرهیز بیش ازین نتواند مریض عشق
از هیچکس فریب مداوا نمی خوریم
از وضع ناگوار جهان طبع ما کلیم
از بسکه سیر شد غم فردا نمی خوریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
جنت از رضوان، که من زان روضه خرم نیستم
سیر چشمم در پی میراث آدم نیستم
خوردنم غیر از ندامت نیست بر خوان عمل
چند گیرم در دهان انگشت، خاتم نیستم
هرگز از فوت مرادی ناله از من سر نزد
مرده را از بیغمی در فکر ماتم نیستم
همچو غم در خلوت هر دل مرا ره داده اند
این سبکروحی از آندارم که بیغم نیستم
همچو ماه عید کارم غم ز خاطر بردنست
تازه ساز داغ مردم چون محرم نیستم
طالع پیراهن فانوس دارد نسبتم
در حریم وصل با این قرب محرم نیستم
خانه زاد آستان پستیم همچون غبار
گر شوم آرایش مسند مقدم نیستم
بسکه رنجیدست طبعم از نفاق صلح کل
نیشتر تا می توان بود مرهم نیستم
لاف اهلیت که باور می کند از من کلیم
اهل چون باشم، مگر از اهل عالم نیستم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
از در محرومی استمداد همت کرده ایم
آرزوها را تمام از سینه رخصت کرده ایم
کیست تا مارا بدست کم تواند برگرفت
بر سر یکپای پیش خم عبادت کرده ایم
این زمان بی بوسه از ساقی نمی گیرم جا
زانکه در میخانه ها بیمزد خدمت کرده ایم
نقد جان از ساقی و رخت سرا از میفروش
در حیات خویشتن میراث قسمت کرده ایم
گر همه رخصت بود مستان که ننگ همتست
بارها این پند را در کار فطرت کرده ایم
در ره سنگ ملامت فرش چون خاک رهیم
سرگرانی را ببالین سلامت کرده ایم
خاکساری نقش ما تعلیم می گیرد ز ما
در فن خود گرچه بیقدریم شهرت کرده ایم
سخت بیقدرست شاید قسمتی پیدا کند
خون خود را وقف بر خاک مزلت کرده ایم
پیش پا دیدن نمی آید دگر از ما، چو شمع
بسکه بر سر و قد او مشق حیرت کرده ایم
بر سر جنگ است با ما بی سبب دایم کلیم
گرچه صلح کل بهفتاد و دو ملت کرده ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
کسی نیم که زکس حرف سرد برگیرم
من آتشم چه عجب گر زباد در گیرم
چنان ز کوی طمع پا کشیده همت من
که عارم آید اگر پند از پدر گیرم
بغیر قطره ز میراب قسمتم نرسد
اگرچه جا بدل بحر چون گهر گیرم
ز بیخودی خبر دل زچشم او پرسم
زمیکشان خبر از حال شیشه گر گیرم
مرا ز گرم روی رهنما ز پس ماند
اگر بملک فنا رهبر از شرر گیرم
سرم بملک سلیمان فرو نمی آید
اگرچه خشت ندارم که زیر سر گیرم
نهال خوش ثمرم لیک کس ندیده برم
که سنگ حادثه نگذاشت برگ و بر گیرم
کلیم با دل دیوانه ای که در بر اوست
چو بر نیایم، چون دل زدوست برگیرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
می رویم از خود بیا در انجمن تنها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سرکشی با هر که کردی رام او باید شدن
شعله سان از هر کجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سربسر نادیدنست
گر فراغت خواهی از ایام نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاکساری آنزمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای کلیم از جستجوی کیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دلها نشین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
کار دوران چیست جمعیت پریشان ساختن
سیل مجبورست در معموره ویران ساختن
پاک طینت را بکین کس نشاید گرم کرد
بهر خونریز از طلا شمشیر نتوان ساختن
گر طبیب همت ایام عیسی دم شود
باید از وی درد فقر خویش پنهان ساختن
ابر اگر از طینت اهل جهان آگه شود
قطره سازی را بدل سازد به پیکان ساختن
ترک دنیا پیش این دنیاپرستان کافریست
چون بکیش هندوان بتخانه ویران ساختن
گریه ما را گر میرابی گلشن دهند
عاجز آید نوبهار از غنچه ویران ساختن
با همه ناقابلی دارد هنرها بخت ما
می تواند از گل و ریحان مغیلان ساختن
بیکدورت راحت از گیتی نشاید چشم داشت
زانکه ناچارست با دود چراغان ساختن
نار پستان دست فرسود هوا باشد کلیم
بعد از این خواهیم با سیب زنخدان ساختن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
پیشی ار خواهی بهر پس مانده همراهی گزین
سربلندی بایدت دیوار کوتاهی گزین
در ره عصیان هم ایدل همتی باید بلند
بهتر از شیطان رفیق راه گمراهی گزین
روز از خجلت بکاه آنجا که شب مهمان شدی
گر غیوری شیوه شمع سحرگاهی گزین
حرمت این خانه را لایق نباشد هر چراغ
از برای کعبه دل شمع آگاهی گزین
پا چو از درها کشیدی، گنج در دامن بیاب
دیده از دنیا چو بستی هر چه می خواهی گزین
تا نمانی از گرانی ناامید از جذب عشق
از درون جان کاهی از بیرون رخ کاهی گزین
پادشاهان با نزاکت بار عالم می برند
بار بر عالم گذار و فقر بر شاهی گزین
گر درون لبریز نشتر باشدت از نیش خلق
لب مبند از شکوه کس مشرب ماهی گزین
رهبر عامی کلیم از وی عصا بهتر بود
در طریقت مرشدت گر اوست گمراهی گزین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
مگو ناصح که بتوان از رخ جانان نظر بستن
بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن
به از مو نیست دستاری سر ما بیدماغان را
که هر گه واشود بازش نمی یابد بسر بستن
رمق در کس نمی ماند کمر گاهیکه بگشائی
میان بگشودنت باشد بخون ما کمر بستن
بسعی خویشتن هرگز نکردی نیکبخت ایدل
تمام عمر اگر بال هما خواهی بپر بستن
ز روی سهو بر مرهم نیفتد دیده داغم
چنین باید بلی از روی نامحرم نظر بستن
ره فیض ازل رهزن ندارد خصم گو بنشین
که از کوشش نیارد کس ره آب گهر بستن
سکندر سد نمی بستی که نامش در جهان ماند
دو مصرع را توانستی اگر بر یکدگر بستن
سخن بخشد حیات جاودانی اهل معنی را
همین باشد کلیم از شاعری ها طرف بربستن