عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
دلا بار وجود از خویش افکن
درین ره کاری آخر پیش افکن
تو صید عالم قدسی درین دشت
کمند وحدتی بر خویش افکن
دل آسوده را در خون فرو بر
بر آن مژگان کافر کیش افکن
مگر در خواب بینی روی راحت
چو گل بستر بروی نیش افکن
بر آن پستی، که دارد قصر شاهی
نظر از کلبه درویش افکن
بره گر پیش پای خود نبینی
گنه بر عقل دوراندیش افکن
اگر سرمایه خونابه کم شد
دلا زان لب نمک بر ریش افکن
گر از تقصیرها داری خجالت
سر از شمشیر او در پیش افکن
کلیم از فکر آن لبهای پرشور
نمک در دیگ سودا بیش افکن
درین ره کاری آخر پیش افکن
تو صید عالم قدسی درین دشت
کمند وحدتی بر خویش افکن
دل آسوده را در خون فرو بر
بر آن مژگان کافر کیش افکن
مگر در خواب بینی روی راحت
چو گل بستر بروی نیش افکن
بر آن پستی، که دارد قصر شاهی
نظر از کلبه درویش افکن
بره گر پیش پای خود نبینی
گنه بر عقل دوراندیش افکن
اگر سرمایه خونابه کم شد
دلا زان لب نمک بر ریش افکن
گر از تقصیرها داری خجالت
سر از شمشیر او در پیش افکن
کلیم از فکر آن لبهای پرشور
نمک در دیگ سودا بیش افکن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
اگر مرد رهی نعلین خار سعی در پا کن
قدم از سر کن و سودای منزل را ز سر واکن
ز مجنون کم نئی، روز سیاه در هم خود را
بوادی شکیبائی خیال زلف لیلا کن
نه مرد صدمه عشقی ز سر حد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن
بحرفی می توان نی ساخت کار شور بختانرا
تبسم را بگو مشتی نمک در زخم دلها کن
طریق زندگی با دوستان بنگر چسان باشد
ترا هر گاه می گویند با دشمن مدارا کن
بهشتی جز دل آگاه در عالم نمی باشد
هوای جنت ار داری بطبع اهل دل جا کن
دلا گر چه رفیقی در ره عزلت نمی یابد
نمی گویم که تنها باش همراهی عنقا کن
بود کفر طریقت از پی گمگشته گردیدن
اگر داری دماغ جستجو آرام پیدا کن
مشو چون غنچه گل خود نگهبان خورده خود را
گرت نقد سرشکی هست در دامان صحرا کن
اگر سودا بلند افتاد ازین بهتر چه می باشد
کلیم از بهر خود رو فکر یار سرو بالا کن
قدم از سر کن و سودای منزل را ز سر واکن
ز مجنون کم نئی، روز سیاه در هم خود را
بوادی شکیبائی خیال زلف لیلا کن
نه مرد صدمه عشقی ز سر حد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن
بحرفی می توان نی ساخت کار شور بختانرا
تبسم را بگو مشتی نمک در زخم دلها کن
طریق زندگی با دوستان بنگر چسان باشد
ترا هر گاه می گویند با دشمن مدارا کن
بهشتی جز دل آگاه در عالم نمی باشد
هوای جنت ار داری بطبع اهل دل جا کن
دلا گر چه رفیقی در ره عزلت نمی یابد
نمی گویم که تنها باش همراهی عنقا کن
بود کفر طریقت از پی گمگشته گردیدن
اگر داری دماغ جستجو آرام پیدا کن
مشو چون غنچه گل خود نگهبان خورده خود را
گرت نقد سرشکی هست در دامان صحرا کن
اگر سودا بلند افتاد ازین بهتر چه می باشد
کلیم از بهر خود رو فکر یار سرو بالا کن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
تا چند همچو سوفار خندان بخون نشستن
دلتنگ و روگشاده خود را بکار بستن
گر از نسق فتاده است احوال ما چه نقصان
عقد گهر ز قیمت کی افتد از گسستن
بیماری غم او آن ناتوانی آرد
کز ضعف کس نیارد پرهیز را شکستن
از سیل گریه آخر دل را کدورت افزود
آورد روسیاهی آخر بآب شستن
در گوشم این در پند، از پیر گوشه گیر است
دام است صحبت خلق باید زدام جستن
گفتی کزین تک و دو کی می رسی بآرام
روزی که زی تیغش روزی شود نشستن
در ملک خاکساری رسمی است اهل دل را
در صدر هر چه گم شد در آستانه جستن
دنیا خیال و خوابیست، این خواب نزد دانا
آسایشی ندارد بهتر ز چشم بستن
باشد کلیم اگرچه شیشه دل و تنک ظرف
چون توبه تاب دارد در بستن و شکستن
دلتنگ و روگشاده خود را بکار بستن
گر از نسق فتاده است احوال ما چه نقصان
عقد گهر ز قیمت کی افتد از گسستن
بیماری غم او آن ناتوانی آرد
کز ضعف کس نیارد پرهیز را شکستن
از سیل گریه آخر دل را کدورت افزود
آورد روسیاهی آخر بآب شستن
در گوشم این در پند، از پیر گوشه گیر است
دام است صحبت خلق باید زدام جستن
گفتی کزین تک و دو کی می رسی بآرام
روزی که زی تیغش روزی شود نشستن
در ملک خاکساری رسمی است اهل دل را
در صدر هر چه گم شد در آستانه جستن
دنیا خیال و خوابیست، این خواب نزد دانا
آسایشی ندارد بهتر ز چشم بستن
باشد کلیم اگرچه شیشه دل و تنک ظرف
چون توبه تاب دارد در بستن و شکستن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
بعالم از سر کلک وزارت درفشانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
بزرگان را بقدر کاردانی کار می افتد
دل بیدار داری مملکت را پاسبانی کن
رضای خلق و خالق چون عنان هر گه بدست آید
سوار توسن توفیق باش و کامرانی کن
زبستان عقیدت نوبر اخلاص می چینی
فلک را هم صلائی زن جهانرا میهمانی کن
زفیض قرب شاهنشه بهار عالم افروزی
جهان را تازه رو همچون زر شاه جهانی کن
بر اوج رفعتی هرگاه اختر در گذر بینی
دعا بهر دوام دولت صاحبقرانی کن
رسوم مردمی نو می کنی دیگر چرا گویم
بشکر قرب شاهنشه بمردم مهربانی کن
طلای ما سیه تا بست و سیم ما سیه اندود
چو روی خودفروشی نیست، قدردانی کن
زبان خیرخواهی غیر ازین حرفی نمی گوید
دل از خود شاد دار و در دو عالم شادمانی کن
سخن را صاحبی اهل سخن را قدوه ای آمد
کلیم از پشت گرمی بعد ازین آتش بیانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
بزرگان را بقدر کاردانی کار می افتد
دل بیدار داری مملکت را پاسبانی کن
رضای خلق و خالق چون عنان هر گه بدست آید
سوار توسن توفیق باش و کامرانی کن
زبستان عقیدت نوبر اخلاص می چینی
فلک را هم صلائی زن جهانرا میهمانی کن
زفیض قرب شاهنشه بهار عالم افروزی
جهان را تازه رو همچون زر شاه جهانی کن
بر اوج رفعتی هرگاه اختر در گذر بینی
دعا بهر دوام دولت صاحبقرانی کن
رسوم مردمی نو می کنی دیگر چرا گویم
بشکر قرب شاهنشه بمردم مهربانی کن
طلای ما سیه تا بست و سیم ما سیه اندود
چو روی خودفروشی نیست، قدردانی کن
زبان خیرخواهی غیر ازین حرفی نمی گوید
دل از خود شاد دار و در دو عالم شادمانی کن
سخن را صاحبی اهل سخن را قدوه ای آمد
کلیم از پشت گرمی بعد ازین آتش بیانی کن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
ایدل بسنگلاخ هوسها قدم منه
از کنج یأس روی بباغ ارم منه
بر نوک نیشتر نهی ار دیده امید
سهل است چشم بر کف اهل کرم منه
حمال حرص و آر خودی اینقدر بسست
بر دوش بار منت کس بیش و کم منه
تعریف خودپسند سخن ناشنو مکن
او خودت کرست پنبه بگوشش تو هم منه
تا خون زدست خویش توا نخورد زینهار
همت بورز و لب بلب جام جم منه
دکان عرض غفلت در سینه وا مکن
صد رنگ آرزو را بر روی هم منه
با خود نشان بوادی آوارگی مبر
جائیکه نقش پای بماند قدم منه
راه و روش ز نخل خزان دیده یاد گیر
گاه خزان پیری دل بر درم منه
طبل تهی نکوست گر آوازه ات هواست
هر رطب و یابسی که بود در شکم منه
خود را نشان ناوک شهرت مکن کلیم
از نام ننگ دار و بمحضر قلم منه
از کنج یأس روی بباغ ارم منه
بر نوک نیشتر نهی ار دیده امید
سهل است چشم بر کف اهل کرم منه
حمال حرص و آر خودی اینقدر بسست
بر دوش بار منت کس بیش و کم منه
تعریف خودپسند سخن ناشنو مکن
او خودت کرست پنبه بگوشش تو هم منه
تا خون زدست خویش توا نخورد زینهار
همت بورز و لب بلب جام جم منه
دکان عرض غفلت در سینه وا مکن
صد رنگ آرزو را بر روی هم منه
با خود نشان بوادی آوارگی مبر
جائیکه نقش پای بماند قدم منه
راه و روش ز نخل خزان دیده یاد گیر
گاه خزان پیری دل بر درم منه
طبل تهی نکوست گر آوازه ات هواست
هر رطب و یابسی که بود در شکم منه
خود را نشان ناوک شهرت مکن کلیم
از نام ننگ دار و بمحضر قلم منه
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
رواج جهل مرکب رسیده است بجائی
که کرده هر مگسی خویشرا خیال همائی
ز طور مرتبه موسوی فرود نیاید
بدست کور گر افتد درین زمانه عصائی
ز رغم مائده عیسوی بخویش ببالد
اگر چه کاسه خالی بود بدست گدائی
زند ز نغمه داود طعنه صوت صدایش
زمانه بر گلوی هر خری که بست درائی
ز خاک بیمدد دستگیر هر که نخیزد
زند بافسر خورشید نخوتش سرپائی
نیاز و عجز گدایانه می خرند و ندارند
مروتی که گدائی از آن رسد بنوائی
ز دانه خرمن اهل غرور مایه ندارد
رود بغارت اگر برخورد بکاهربائی
تمام در شب تاریک جهل، یوسف وقتند
سری بر آور ای شمع امتیاز کجائی
همه ببانگ سگ نفس می روند بمنزل
عجب تر اینکه به از خضر جسته راهنمائی
کلیم خاطر روشن زغم چه عکس پذیرد
بر آینه تیرگی است زنگ زدائی
که کرده هر مگسی خویشرا خیال همائی
ز طور مرتبه موسوی فرود نیاید
بدست کور گر افتد درین زمانه عصائی
ز رغم مائده عیسوی بخویش ببالد
اگر چه کاسه خالی بود بدست گدائی
زند ز نغمه داود طعنه صوت صدایش
زمانه بر گلوی هر خری که بست درائی
ز خاک بیمدد دستگیر هر که نخیزد
زند بافسر خورشید نخوتش سرپائی
نیاز و عجز گدایانه می خرند و ندارند
مروتی که گدائی از آن رسد بنوائی
ز دانه خرمن اهل غرور مایه ندارد
رود بغارت اگر برخورد بکاهربائی
تمام در شب تاریک جهل، یوسف وقتند
سری بر آور ای شمع امتیاز کجائی
همه ببانگ سگ نفس می روند بمنزل
عجب تر اینکه به از خضر جسته راهنمائی
کلیم خاطر روشن زغم چه عکس پذیرد
بر آینه تیرگی است زنگ زدائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری
ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری
عنان سرکشی نفس را براه هوس
بگیر و فکر مکن اژدها نمی گیری
بخاک عجز ز پیری نشسته ای و هنوز
بغیر گردن مینا عصا نمی گیری
در آسیای سپهر استخوانت آرد شدست
هنوز توشه راه فنا نمی گیری
چو طفل حرص تو دندان بسنگ برده خرد
چرا ز شیر هوسهاش وا نمی گیری
چهار حد وجودت خلل پذیر شدست
بجز شکم خبر از هیچ جا نمی گیری
زخامشی دهن غنچه پر ز زر شده است
سکوت جایزه دارد چرا نمی گیری
کلیم کلبه فقر و حصیر، این عجبست
چه آتشی تو که در بوریا نمی گیری
ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری
عنان سرکشی نفس را براه هوس
بگیر و فکر مکن اژدها نمی گیری
بخاک عجز ز پیری نشسته ای و هنوز
بغیر گردن مینا عصا نمی گیری
در آسیای سپهر استخوانت آرد شدست
هنوز توشه راه فنا نمی گیری
چو طفل حرص تو دندان بسنگ برده خرد
چرا ز شیر هوسهاش وا نمی گیری
چهار حد وجودت خلل پذیر شدست
بجز شکم خبر از هیچ جا نمی گیری
زخامشی دهن غنچه پر ز زر شده است
سکوت جایزه دارد چرا نمی گیری
کلیم کلبه فقر و حصیر، این عجبست
چه آتشی تو که در بوریا نمی گیری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
دلگشائی نبود آنچه ز صحرا یابی
این متاعیست که در گوشه تنها یابی
گوشه ای گیر که از یاد خلایق بروی
نه که از عزلت خود شهرت عنقا یابی
ایکه دلشاد بتحسین عوامی چه شود
گر دمی صد نظر از صورت دیبا یابی
هر مرادیکه نشد ز انجم و افلاک روا
از در دلها یا از دل شبها یابی
از دل خویش اگر زنگ غرض دور کنی
هر چه زشت است درین آینه زیبا یابی
نرسد دست تو گر بر ثمر نخل امید
سعی کن کابله چند ته پا یابی
بال پرواز فلک داری و قانع شده ای
که ببزمی که روی جای ببالا یابی
عجبی نیست ز حرص تو کلیم ار خواهی
ضامن از حق زپی روزی فردا یابی
این متاعیست که در گوشه تنها یابی
گوشه ای گیر که از یاد خلایق بروی
نه که از عزلت خود شهرت عنقا یابی
ایکه دلشاد بتحسین عوامی چه شود
گر دمی صد نظر از صورت دیبا یابی
هر مرادیکه نشد ز انجم و افلاک روا
از در دلها یا از دل شبها یابی
از دل خویش اگر زنگ غرض دور کنی
هر چه زشت است درین آینه زیبا یابی
نرسد دست تو گر بر ثمر نخل امید
سعی کن کابله چند ته پا یابی
بال پرواز فلک داری و قانع شده ای
که ببزمی که روی جای ببالا یابی
عجبی نیست ز حرص تو کلیم ار خواهی
ضامن از حق زپی روزی فردا یابی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
بصحرای هوس تا کی دلا سر در هوا گردی
نمی بینی رهی ترسم که گم گردی چو وا گردی
تو بر تن کی توانی چار تکبیر فنا گفتن
که هر جا چار راهی بنگری خواهی گدا گردی
بتن نقش حصیر فقر وقتی دلنشین گردد
که از محنت شکسته استخوان چون بوریا گردی
ز پا افتادگان را در جوانی دستگیری کن
به پیری گر نمی خواهی که محتاج عصا گردی
سر خجلت زشرم کرده ها اکنون بزیر افکن
چه منت بر حیا داری چو از پیری دو تا گردی
نمی گویم که بار دوش کس شو، اینقدر گویم
که در میخانه عیبست ار بپای خویش وا گردی
نقاب غنچه چون بگشاد دیگر بسته کی گردد
مباد ای گل جدا از پرده شرم و حیا گردی
خدنگ طعنه دایم سوی تیرانداز برگردد
کسی را قدر مشکن گر نخواهی کم بها گردی
چو در دام غمی افتی، پر و بال آنقدر میزن
که باشد قوت پرواز اگر روزی رها گردی
کلیم این شیوه تردامنان است از تو کی زیبد
که همچون موج هر جانب بدنبال هوا گردی
نمی بینی رهی ترسم که گم گردی چو وا گردی
تو بر تن کی توانی چار تکبیر فنا گفتن
که هر جا چار راهی بنگری خواهی گدا گردی
بتن نقش حصیر فقر وقتی دلنشین گردد
که از محنت شکسته استخوان چون بوریا گردی
ز پا افتادگان را در جوانی دستگیری کن
به پیری گر نمی خواهی که محتاج عصا گردی
سر خجلت زشرم کرده ها اکنون بزیر افکن
چه منت بر حیا داری چو از پیری دو تا گردی
نمی گویم که بار دوش کس شو، اینقدر گویم
که در میخانه عیبست ار بپای خویش وا گردی
نقاب غنچه چون بگشاد دیگر بسته کی گردد
مباد ای گل جدا از پرده شرم و حیا گردی
خدنگ طعنه دایم سوی تیرانداز برگردد
کسی را قدر مشکن گر نخواهی کم بها گردی
چو در دام غمی افتی، پر و بال آنقدر میزن
که باشد قوت پرواز اگر روزی رها گردی
کلیم این شیوه تردامنان است از تو کی زیبد
که همچون موج هر جانب بدنبال هوا گردی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
چنان دل کند، می باید ازین تنگ آشیان باشی
که خود را در قفس دانی اگر در گلستان باشی
دلا زین همرهان کارت بجائی می رسد آخر
که منت دار از همراهی ریگ روان باشی
بترک مقصد ار ممنون خود باشی از آن بهتر
که بهر کامیابی شرمسار آسمان باشی
قباحت فهم باش و دعوی علم فلاطون کن
به است او عیب دیدن گر تو خود را عیب دان باشی
اگر در خاکساری کاملی، در صدر جا داری
چو نقش پا اگر چه خانه زاد آستان باشی
جهان را می توان تسخیر کرد از تیغ استغنا
گلستان سربسر از تست گر بی آشیان باشی
بدل صد آرزو داری، بدوران سازگاری کن
چو گلچینی همان به کاشنای باغبان باشی
هنر دربار اگر داری مترس از کم خریداری
کسادی را بخود خوش کن بقیمت چون گران باشی
بفتوای قناعت روزه همت شود باطل
زقوت کامی ار انگشت حسرت در دهان باشی
نفاق دوستداران بین، که کس گر دشمن خود را
دعای بد کند، گوید بکام دوستان باشی
کلیم آمد بهار از باده ات سرخوش چنان خواهم
که در صحن چمن افتاده چون برگ خزان باشی
که خود را در قفس دانی اگر در گلستان باشی
دلا زین همرهان کارت بجائی می رسد آخر
که منت دار از همراهی ریگ روان باشی
بترک مقصد ار ممنون خود باشی از آن بهتر
که بهر کامیابی شرمسار آسمان باشی
قباحت فهم باش و دعوی علم فلاطون کن
به است او عیب دیدن گر تو خود را عیب دان باشی
اگر در خاکساری کاملی، در صدر جا داری
چو نقش پا اگر چه خانه زاد آستان باشی
جهان را می توان تسخیر کرد از تیغ استغنا
گلستان سربسر از تست گر بی آشیان باشی
بدل صد آرزو داری، بدوران سازگاری کن
چو گلچینی همان به کاشنای باغبان باشی
هنر دربار اگر داری مترس از کم خریداری
کسادی را بخود خوش کن بقیمت چون گران باشی
بفتوای قناعت روزه همت شود باطل
زقوت کامی ار انگشت حسرت در دهان باشی
نفاق دوستداران بین، که کس گر دشمن خود را
دعای بد کند، گوید بکام دوستان باشی
کلیم آمد بهار از باده ات سرخوش چنان خواهم
که در صحن چمن افتاده چون برگ خزان باشی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
از فیض دل ار گوهر شب تاب نباشی
چون خاک بهر جا که روی باب نباشی
ناخوانده مرو بر در کس تا زگرانی
بار دل یک شهر چو سیلاب نباشی
مگشای زبان به ز خودی را چو به بینی
زنهار که شمع شب مهتاب نباشی
جائیکه رفیقان چو جرس خواب ندارند
باری تو چنان کن که گران خواب نباشی
بی لاف توکل ببغل گر ننهی نان
آنروز کم از ماهی بی آب نباشی
آنجا که توئی خود سبب کلفت خویشی
می کوش که در عالم اسباب نباشی
آسایش دیوانگی ایدل مده از دست
یعنی پی وادیدن احباب نباشی
در حلقه زنار فسادی ندهد روی
پرهیز که در حلقه اصحاب نباشی
زنهار وفا را غرض آلود نسازی
در کوی توقع سگ قصاب نباشی
حیفست کلیم از تو که بیدجله اشکی
یکتا گهری بهر چه شاداب نباشی
چون خاک بهر جا که روی باب نباشی
ناخوانده مرو بر در کس تا زگرانی
بار دل یک شهر چو سیلاب نباشی
مگشای زبان به ز خودی را چو به بینی
زنهار که شمع شب مهتاب نباشی
جائیکه رفیقان چو جرس خواب ندارند
باری تو چنان کن که گران خواب نباشی
بی لاف توکل ببغل گر ننهی نان
آنروز کم از ماهی بی آب نباشی
آنجا که توئی خود سبب کلفت خویشی
می کوش که در عالم اسباب نباشی
آسایش دیوانگی ایدل مده از دست
یعنی پی وادیدن احباب نباشی
در حلقه زنار فسادی ندهد روی
پرهیز که در حلقه اصحاب نباشی
زنهار وفا را غرض آلود نسازی
در کوی توقع سگ قصاب نباشی
حیفست کلیم از تو که بیدجله اشکی
یکتا گهری بهر چه شاداب نباشی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
دلا چه شکوه بیهوده از قضا داری
طبیب را چه گنه درد بیدوا داری
چگونه رو نمائی بما تهی دستان
تو کز نقاب تمنای رونما داری
اگر تو دست دهی باغ می کند سودا
بهار را بخزانی که در حنا داری
دلا همای سعادت نه زیر این سقف است
برون رو ار هوس سایه هما داری
حجاب بیش کن از هر که عیب دان تو اوست
مبین در آینه خود را اگر حیا داری
نه صبر ماند بجا و نه دل تو هم ایجان
زتن در آی دگر در وطن کرا داری
چنان بکج نظری مایلی دلا که مدام
بدست آینه و روی بر قفا داری
کلیم غم ز پی روز بد ذخیره مکن
بخور بخاطر جمع آنچه هست تا داری
طبیب را چه گنه درد بیدوا داری
چگونه رو نمائی بما تهی دستان
تو کز نقاب تمنای رونما داری
اگر تو دست دهی باغ می کند سودا
بهار را بخزانی که در حنا داری
دلا همای سعادت نه زیر این سقف است
برون رو ار هوس سایه هما داری
حجاب بیش کن از هر که عیب دان تو اوست
مبین در آینه خود را اگر حیا داری
نه صبر ماند بجا و نه دل تو هم ایجان
زتن در آی دگر در وطن کرا داری
چنان بکج نظری مایلی دلا که مدام
بدست آینه و روی بر قفا داری
کلیم غم ز پی روز بد ذخیره مکن
بخور بخاطر جمع آنچه هست تا داری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
مکن از تلخکامان شکوه گر شیرین سخن باشی
بعریانی بساز ار باهنر هم پیرهن باشی
زیانهائیکه از راه سخن دیدی اگر گوئی
دلا همچون جرس باید که دائم در سخن باشی
بکن بنیاد بیت و سیل شو کاخ سخنها را
چو از این شیوه دایم ساکن بیت الحزن باشی
درین مکتب سواد صفحه دانش مکن روشن
سیه روز و سیه بخت ار نخواهی همچو من باشی
بت خود ساختی یکچند دانشرا چه گل چیدی
برای امتحان خواهم دو روزی بت شکن باشی
بپای خویش آخر تیشه خواهی زد بناکامی
اگر در زور بازوی هنر چون کوهکن باشی
بخلق احسان کن و چشم از تلافی پوش می باید
بکس راحت رسان بیعوض چون بادزن باشی
چنان بر خویشتن اندوه غربت را گوارا کن
که مانند گهر بیزار از یاد وطن باشی
درینجا چشم ها تنگست، نتوان خودنما بودن
بآن دنیافکن خواهی اگر خونین کفن باشی
کلیم از منت غمخواری یاران شوی فارغ
زداغ تازه گر مرهم نه زخم کهن باشی
بعریانی بساز ار باهنر هم پیرهن باشی
زیانهائیکه از راه سخن دیدی اگر گوئی
دلا همچون جرس باید که دائم در سخن باشی
بکن بنیاد بیت و سیل شو کاخ سخنها را
چو از این شیوه دایم ساکن بیت الحزن باشی
درین مکتب سواد صفحه دانش مکن روشن
سیه روز و سیه بخت ار نخواهی همچو من باشی
بت خود ساختی یکچند دانشرا چه گل چیدی
برای امتحان خواهم دو روزی بت شکن باشی
بپای خویش آخر تیشه خواهی زد بناکامی
اگر در زور بازوی هنر چون کوهکن باشی
بخلق احسان کن و چشم از تلافی پوش می باید
بکس راحت رسان بیعوض چون بادزن باشی
چنان بر خویشتن اندوه غربت را گوارا کن
که مانند گهر بیزار از یاد وطن باشی
درینجا چشم ها تنگست، نتوان خودنما بودن
بآن دنیافکن خواهی اگر خونین کفن باشی
کلیم از منت غمخواری یاران شوی فارغ
زداغ تازه گر مرهم نه زخم کهن باشی
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بث الشکوی و موعظه، مختوم بستایش سخن
دست از آن ماست گر دست فلک بالاترست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - ماده تاریخ مسافرت آصفجاه به آگره و لاهور
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - در وصف کتابیکه از وقایع ایام شاه جهان نوشته شده
بچشم هوش درین پادشاه نامه نگر
که بزم و رزمش سرمشق پادشاهانست
بپیش روی خرد صفحه هایش آیت هاست
که عکس صدق از آن همچو مهر تابانست
زسرو سطرش در گلشن بیان وقوع
نشان راستی گفتگو نمایانست
وقایعش همه زاغراق منشیان عاری
چنانچه آمده از غیب هم بدان سانست
غبار کذب بمیدان رزمگاهش نیست
ز سیل خونها کز ابر تیغ بارانست
شکسته راه نیابد بگوشه ورقش
بصفحه ایکه فتوحات شاه شاهانست
ابوالمظفر شاه جهان که از دانش
بجلد یک سخنش صد کتاب پنهانست
سخن که بر لب صاحبقران ثانی رفت
بمعرفت سخن آموز صد سخندانست
سکندریست که با خضر هم قدم بوده
فواید سخنش بیش آبحیوانست
زدیم بر لب اوراق نه فلک انگشت
معارفش همه مدح شه جهانبانست
شهنشها چو تو مجموعه کمالاتی
چو جلدت از دو طرف دست حق نگهبانست
همیشه تا که ز پیوند و سعی شیرازه
میان جزو و کتاب اختلاط چسبانست
کتاب هستی شیرازه اش وجود تو باد
که فیض بخش تر از آفتاب تابانست
که بزم و رزمش سرمشق پادشاهانست
بپیش روی خرد صفحه هایش آیت هاست
که عکس صدق از آن همچو مهر تابانست
زسرو سطرش در گلشن بیان وقوع
نشان راستی گفتگو نمایانست
وقایعش همه زاغراق منشیان عاری
چنانچه آمده از غیب هم بدان سانست
غبار کذب بمیدان رزمگاهش نیست
ز سیل خونها کز ابر تیغ بارانست
شکسته راه نیابد بگوشه ورقش
بصفحه ایکه فتوحات شاه شاهانست
ابوالمظفر شاه جهان که از دانش
بجلد یک سخنش صد کتاب پنهانست
سخن که بر لب صاحبقران ثانی رفت
بمعرفت سخن آموز صد سخندانست
سکندریست که با خضر هم قدم بوده
فواید سخنش بیش آبحیوانست
زدیم بر لب اوراق نه فلک انگشت
معارفش همه مدح شه جهانبانست
شهنشها چو تو مجموعه کمالاتی
چو جلدت از دو طرف دست حق نگهبانست
همیشه تا که ز پیوند و سعی شیرازه
میان جزو و کتاب اختلاط چسبانست
کتاب هستی شیرازه اش وجود تو باد
که فیض بخش تر از آفتاب تابانست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - در بلندنظری و همت خود در سخن سرائی گفته
منم کلیم بطور بلندی همت
که استغاصه معنی جز از خدا نکنم
بخوان فیض الهی چو دسترس دارم
نظر بکاسه در یوزه گدا نکنم
بصیدگاه سخن با زیر سیر چشم منم
بصید بسته کس پنجه آشنا نکنم
زفیض دریا پهلو تهی کنم چو حباب
زرشح قطره بیمایه خود چرا نکنم
بسیر گلشن معنی صاحبان سخن
چو غنچه چشم تماشای فکر وا نکنم
زگوهری که بغوص کسی برون آید
اگر بفرض شوم کور توتیا نکنم
بریده باد ز روحم غذای معنی اگر
برزق موهبت عیسی اکتفا نکنم
باخذ معنی در پیش پا فتاده خلق
قد طبیعت برجسته را دوتا نکنم
ز جذب معنی بیمغز هر تنگ مایه
به ننگ تن ندهم کار کهربا نکنم
چو خوشه هر سر مو بر تنم سنان بادا
ز خوشه چینی افلاک اگر ابا نکنم
اگرچه در فن خود کیمیاگر سخنم
زفکر خود مس معنی کس طلا نکنم
ولی علاج توارد نمی توانم کرد
مگر زبان سخن گفتن آشنا نکنم
که استغاصه معنی جز از خدا نکنم
بخوان فیض الهی چو دسترس دارم
نظر بکاسه در یوزه گدا نکنم
بصیدگاه سخن با زیر سیر چشم منم
بصید بسته کس پنجه آشنا نکنم
زفیض دریا پهلو تهی کنم چو حباب
زرشح قطره بیمایه خود چرا نکنم
بسیر گلشن معنی صاحبان سخن
چو غنچه چشم تماشای فکر وا نکنم
زگوهری که بغوص کسی برون آید
اگر بفرض شوم کور توتیا نکنم
بریده باد ز روحم غذای معنی اگر
برزق موهبت عیسی اکتفا نکنم
باخذ معنی در پیش پا فتاده خلق
قد طبیعت برجسته را دوتا نکنم
ز جذب معنی بیمغز هر تنگ مایه
به ننگ تن ندهم کار کهربا نکنم
چو خوشه هر سر مو بر تنم سنان بادا
ز خوشه چینی افلاک اگر ابا نکنم
اگرچه در فن خود کیمیاگر سخنم
زفکر خود مس معنی کس طلا نکنم
ولی علاج توارد نمی توانم کرد
مگر زبان سخن گفتن آشنا نکنم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴