عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۶
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۰
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
روز عیدست بده جام شراب
وقت کارست ، چه داری؟ دریاب
مغزم از بانگ دهل کوفته شد
مرهمش نالۀ چنگست و رباب
مدّتی شد که دهان بربستم
همچو غنچه زشراب و زکباب
وقت آنست که همچون نرگس
بر نداریم سر از مستی و خواب
بار دیگر بزه اندوز شویم
که نمی آید ما را ز ثواب
رفت آن دور که دوران فلک
هرزه می داشت دلم را بعذاب
این زمان گر بچخد با دل من
بدو ساغر دهمش باز جواب
زین سپس دست من و ساغر می
پس ازین کام من و باده ناب
هر کجا شربتی از می بینم
بر سرش خیمه زنم همچو حباب
بیک امشب همه اسباب جهان
عکس مطلق شده است از هر باب
آنکه دی آب نمی خورد نهان
آشکارا خورد امروز شراب
و آنکه دی معتکف مسجد بود
در خرابات فتادست خراب
آبگینه که پیاله ست امروز
دوش قندیل بد اندر محراب
سرده بزم شرابست امروز
آنکه دی بود امام اصحاب
گیرو دار قدحست ای ساقی
هان و هان! موسم شادی دریاب
آن نشاطی گهر گلگون را
که فتادست ز تیری درتاب
خیزو در عرصۀ میدان آرش
تا بگردد که چنین است صواب
پرده از دختر رز بردارید
که نمی زیبدش این سترو حجاب
می که در روزه ز تو فایت شد
بقضا باز خور اکنون بشتاب
در ده آن جام می گلناری
کش بود رنگ گل و بوی گلاب
خاک در چشم غم انداز چو باد
ز آتشی ساخته از آب نقاب
عقل با این همه نا حفظی عیش
در دهان آرد ازین آتش آب
بادۀ همچو زر سرخ کزو
بگریزد غم دل چون سیماب
دست در هم زده کف بر سر او
همچو مرجان زبر لعل مذاب
از پیاله شده رخشنده چنانک
آفتابی ز میان مهتاب
طرب انگیز و لطیف و روشن
چون رخ صاحب فرخنده جناب
صاحب عالم عادل که ببرد
سخنش آب همه درّ خوشاب
آنکه تا دولت بیدار بدست
مثل او خواجه ندیدست بخواب
نزد اوج شرفش چرخ نژند
پیش فیض کرمش نیل سراب
آنکه با هیبت او نخراشد
نای حلقه بره را چنگ ذیاب
ای شده مدحت تو ورد زبان
وی شده منّت تو طوق رقاب
مایۀ حلم تو در جان رقیب
سرعت عزم تو در عهد شباب
چشمۀ آب کرم را اومید
دیده از چاه دولت تو زهاب
صاحب ار زنده شود بر در تو
باشد او نیز یکی از اصحاب
زیر دست تو کرم همچو عنان
پای بوس تو فلک همچو رکاب
پرتو رای تو دیدست از آن
پشت بر مهر کند اصطرلاب
همّت عالی تو دریاییست
که ندیدست سپهرش پایاب
تیر چرخ ار نبود مادح تو
چرخ از خود کند او را پرتاب
سرخ رویست حسودت زیراک
بر رخ از خون جگر کرد خضاب
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب
هر که چون پسته زبان بر تو گشاد
سرخ روی آید همچون عنّاب
هر کجا سیم دهی وقت عطا
باشدش بر سر انگشت حساب
تویی آنکس که بهنگام سخا
بودت در سر انگشت سحاب
احتشام تو و لله الحمد
نیست محتاج بحصر القاب
فخر دین ابن نظام الدّین بس
بیش ازین شرط نباشد اطناب
چه زند پهلو با دست تو بحر
می نترسد که سخایت بعتاب
ناگهان خاک از او برگیرد
وانگهی ناید ازو آب بآب
چون بدریای ثنای تو رسد
کشتی و هم فتد در غرقاب
سپری هم نشود مدحت تو
ور بسازند دو صد باره کتاب
تا که اسباب جهان ساخته است
در جهان ساخته بادت اسباب
خیمۀ دولت و اقبال ترا
در مسامیر ابد بسته طناب
رای تو در همه اندیشه مصیب
خصم تو در همه احوال مصاب
عید فرخنده بشادی گذران
در جهان هر چه مرادست بیاب
لبت اندر لب جام گلگون
دستت اندر کمر زلف بتاب
وقت کارست ، چه داری؟ دریاب
مغزم از بانگ دهل کوفته شد
مرهمش نالۀ چنگست و رباب
مدّتی شد که دهان بربستم
همچو غنچه زشراب و زکباب
وقت آنست که همچون نرگس
بر نداریم سر از مستی و خواب
بار دیگر بزه اندوز شویم
که نمی آید ما را ز ثواب
رفت آن دور که دوران فلک
هرزه می داشت دلم را بعذاب
این زمان گر بچخد با دل من
بدو ساغر دهمش باز جواب
زین سپس دست من و ساغر می
پس ازین کام من و باده ناب
هر کجا شربتی از می بینم
بر سرش خیمه زنم همچو حباب
بیک امشب همه اسباب جهان
عکس مطلق شده است از هر باب
آنکه دی آب نمی خورد نهان
آشکارا خورد امروز شراب
و آنکه دی معتکف مسجد بود
در خرابات فتادست خراب
آبگینه که پیاله ست امروز
دوش قندیل بد اندر محراب
سرده بزم شرابست امروز
آنکه دی بود امام اصحاب
گیرو دار قدحست ای ساقی
هان و هان! موسم شادی دریاب
آن نشاطی گهر گلگون را
که فتادست ز تیری درتاب
خیزو در عرصۀ میدان آرش
تا بگردد که چنین است صواب
پرده از دختر رز بردارید
که نمی زیبدش این سترو حجاب
می که در روزه ز تو فایت شد
بقضا باز خور اکنون بشتاب
در ده آن جام می گلناری
کش بود رنگ گل و بوی گلاب
خاک در چشم غم انداز چو باد
ز آتشی ساخته از آب نقاب
عقل با این همه نا حفظی عیش
در دهان آرد ازین آتش آب
بادۀ همچو زر سرخ کزو
بگریزد غم دل چون سیماب
دست در هم زده کف بر سر او
همچو مرجان زبر لعل مذاب
از پیاله شده رخشنده چنانک
آفتابی ز میان مهتاب
طرب انگیز و لطیف و روشن
چون رخ صاحب فرخنده جناب
صاحب عالم عادل که ببرد
سخنش آب همه درّ خوشاب
آنکه تا دولت بیدار بدست
مثل او خواجه ندیدست بخواب
نزد اوج شرفش چرخ نژند
پیش فیض کرمش نیل سراب
آنکه با هیبت او نخراشد
نای حلقه بره را چنگ ذیاب
ای شده مدحت تو ورد زبان
وی شده منّت تو طوق رقاب
مایۀ حلم تو در جان رقیب
سرعت عزم تو در عهد شباب
چشمۀ آب کرم را اومید
دیده از چاه دولت تو زهاب
صاحب ار زنده شود بر در تو
باشد او نیز یکی از اصحاب
زیر دست تو کرم همچو عنان
پای بوس تو فلک همچو رکاب
پرتو رای تو دیدست از آن
پشت بر مهر کند اصطرلاب
همّت عالی تو دریاییست
که ندیدست سپهرش پایاب
تیر چرخ ار نبود مادح تو
چرخ از خود کند او را پرتاب
سرخ رویست حسودت زیراک
بر رخ از خون جگر کرد خضاب
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب
هر که چون پسته زبان بر تو گشاد
سرخ روی آید همچون عنّاب
هر کجا سیم دهی وقت عطا
باشدش بر سر انگشت حساب
تویی آنکس که بهنگام سخا
بودت در سر انگشت سحاب
احتشام تو و لله الحمد
نیست محتاج بحصر القاب
فخر دین ابن نظام الدّین بس
بیش ازین شرط نباشد اطناب
چه زند پهلو با دست تو بحر
می نترسد که سخایت بعتاب
ناگهان خاک از او برگیرد
وانگهی ناید ازو آب بآب
چون بدریای ثنای تو رسد
کشتی و هم فتد در غرقاب
سپری هم نشود مدحت تو
ور بسازند دو صد باره کتاب
تا که اسباب جهان ساخته است
در جهان ساخته بادت اسباب
خیمۀ دولت و اقبال ترا
در مسامیر ابد بسته طناب
رای تو در همه اندیشه مصیب
خصم تو در همه احوال مصاب
عید فرخنده بشادی گذران
در جهان هر چه مرادست بیاب
لبت اندر لب جام گلگون
دستت اندر کمر زلف بتاب
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و قال ایضاً یمدحه
ای بزرگی که آستانۀ تو
روز بازار زمرۀ فضلاست
نظمکی گفته ام طیبانه
نه برآن سان که رسم و عادت ماست
گفته ام ای که نیم نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکماست
در اشارات تست هر قانون
که دران ملک را نجات و شفاست
کلک بیمار ناتوان که هنوز
اثر ضعف در تنش پیداست
به سه کس می کشندش از سر دست
وین هم از ضعف و سستی اعضاست
دوسه علّت دروهمه متضاد
بدهم شرح ارت سر اصغاست
دقّ او ظاهرست و خوردن آب
بر تواتر دلیل استسقاست
سیهیّ زبان و گونۀ زرد
گرچه هر دو علامت صفراست
بند برپای و جنبش بسیار
می نماید که علّتش سوداست
رایت ا ورا معالجت فرمود
تاش علت فتاد در کم و کاست
لاجرم مثل تو درست قلم
از وزیران روزگار نخاست
آمدم با حدیث تهنیتی
که زمن فایتست واینش قضات
دی چو گفتند صاحب عادل
شربت دارو از طبیبان خواست
خاطرم این سخن قبول نکرد
گفت کین نقل خود دروغ و خطاست
زانک دانست ذات عالی او
که بحمد الله الطف الاشیاست
کو زدفع مضرّت فضلات
جاودان در پناه استغناست
جان صافّی گوهرش بدرست
که ازو خلق مستعّد بقاست
نه چو اجسام سست ترکیبست
که ز علّت نیازمند دواست
بسر خواجه یاد کرد قسم
که من این حال بنگرم که چراست
اندرین حال منهی فکرت
می دوانید هر سو از چپ و راست
تا بداند که چیست صورت حال
یا مبادّی این سخن ز کجاست
عاقبت عقل گفت موجب این
من بگویم که چیست روشن وراست
خواجه را در سخا بهانه بسیست
وین یکی از بهانه های سخاست
نفع هر دارویی خورنده برد
نفع داروی او طیبانراست
یعنی امساک را چنان خصمست
طبع من کاندرو گشایشهاست
کآنک یارش بود علی الاطلاق
در خور جامه و زر و دیباست
بیش ازین نیست رای و اندیشه
عجز را بازگشت سوی دعاست
ساحت راحتت منّزه باد
زان کدورت که در فنای بقاست
روز بازار زمرۀ فضلاست
نظمکی گفته ام طیبانه
نه برآن سان که رسم و عادت ماست
گفته ام ای که نیم نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکماست
در اشارات تست هر قانون
که دران ملک را نجات و شفاست
کلک بیمار ناتوان که هنوز
اثر ضعف در تنش پیداست
به سه کس می کشندش از سر دست
وین هم از ضعف و سستی اعضاست
دوسه علّت دروهمه متضاد
بدهم شرح ارت سر اصغاست
دقّ او ظاهرست و خوردن آب
بر تواتر دلیل استسقاست
سیهیّ زبان و گونۀ زرد
گرچه هر دو علامت صفراست
بند برپای و جنبش بسیار
می نماید که علّتش سوداست
رایت ا ورا معالجت فرمود
تاش علت فتاد در کم و کاست
لاجرم مثل تو درست قلم
از وزیران روزگار نخاست
آمدم با حدیث تهنیتی
که زمن فایتست واینش قضات
دی چو گفتند صاحب عادل
شربت دارو از طبیبان خواست
خاطرم این سخن قبول نکرد
گفت کین نقل خود دروغ و خطاست
زانک دانست ذات عالی او
که بحمد الله الطف الاشیاست
کو زدفع مضرّت فضلات
جاودان در پناه استغناست
جان صافّی گوهرش بدرست
که ازو خلق مستعّد بقاست
نه چو اجسام سست ترکیبست
که ز علّت نیازمند دواست
بسر خواجه یاد کرد قسم
که من این حال بنگرم که چراست
اندرین حال منهی فکرت
می دوانید هر سو از چپ و راست
تا بداند که چیست صورت حال
یا مبادّی این سخن ز کجاست
عاقبت عقل گفت موجب این
من بگویم که چیست روشن وراست
خواجه را در سخا بهانه بسیست
وین یکی از بهانه های سخاست
نفع هر دارویی خورنده برد
نفع داروی او طیبانراست
یعنی امساک را چنان خصمست
طبع من کاندرو گشایشهاست
کآنک یارش بود علی الاطلاق
در خور جامه و زر و دیباست
بیش ازین نیست رای و اندیشه
عجز را بازگشت سوی دعاست
ساحت راحتت منّزه باد
زان کدورت که در فنای بقاست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وقال ایضاً فی الزهد وترک الدنیاوالموعظة والحکمة
ای دل چوآگهی که فنا درپی بقاست
این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟
برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست
گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست
برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است
درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست
دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست
سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست
توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست
درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف
خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست
شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست
درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست
ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست
دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست
کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست
نه فق صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست
هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار
آن سینه یی که چارحدش باکلیسیاست
مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست
جام جم ازخساست توظرف شورباست
ازحور می گریزی وبا خوک میچری
ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست
ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست
خودنفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست
اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن
یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست
باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی
کزآب برسرآمدنازعلم آشناست
سدی میان معنی قرآن وجان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست
هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت
چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست
محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه
عمری نشسته باشدوگویندناشتاست
تومعده ازفضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست
خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست
تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست
تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی
توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست
چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟
وقت حساب زرسخنت رازجان اداست
زین باشگونگی که ترارسم وعادتست
خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست
دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن
کزجان صدق قالب الفاظ او جداست
آوازکزدهان بدرآید درای را
گرمستمع خرست سزاوار آن نداست
هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست
هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش
دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست
تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست
زان همچونای خوی فراگفت کرده یی
کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست
هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش درقفاست
محراب زان بنقش زراندرگرفته اند
باری دل توداندکش قبله گه کجاست
آن هم مبارکی ریای نمازتست
گرموضع نمازترا نام بوریاست
رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد
وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست
پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی وبدی را این اولین جزاست
گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک
ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست
طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست
گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست
تا با وجود همرهی،از نیست کمتری
چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست
برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست
دروادی مقدس اگرآن فرو نهی
روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست
اندردعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست
گرباورم نداری،مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست
مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند
کاندام تویکایک برفعل توگواست
فرداچه سودداردلاف ودروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟
بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین
کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست
هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد
کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست
باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار
پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟
نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است
ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست
روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست
باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد
یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست
شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم
کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست
چندین هزارخلق ز بهر سکون تو
درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست
ناساید آسمان و نخسبند اختران
توبی خبرکه این همه آسایش تراست
خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست
بهرمصالح تو شب و روز در عناست
سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا
این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست
دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال
دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست
درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبرسرمایۀ اباست
خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود
تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست
کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
دردامن سکونش ازآن پای نارواست
فرزندصلب کوه که اورا بخون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست
ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست
توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست
آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست
شرعست حامی زن وفرزندومال تو
طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست
درپیش توبه مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست
بردیده میکشدعلف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست
ازبهرخدمتت حیوانات راهمه
هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست
ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست
تخویف کردن توچراغست بررهت
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
این منصب چنین که توداری دگرکراست؟
تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟
کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست
باترهات حکمت یونان تراچکار؟
بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست
آنکس ببارگاه قدم سربرآورد
کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست
بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست
هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست
برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش
آنراکه نورباصره درپردۀ عماست
قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست
ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
احوال اونه برحسب فهم آدمیست
معراج اوورای سلالیم فکرهاست
هستی کاینات طفیل وجوداوست
ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست
آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست
گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست
رخسار و قامتش زطریق مناسبت
ماه شب چهارده برخط استواست
خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش
گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست
اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان
ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست
آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود
اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟
سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست
شین شفاعتش بهمه علتی شفاست
درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای
و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست
یاران برگزیدۀ او را زپس ممان
خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست
چون یاداهل بیت رود بر زبان من
گرهمدمی من نکند مشک برخطاست
یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد
برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست
ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم
باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست
این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟
برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست
گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست
برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است
درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست
دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست
سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست
توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست
درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف
خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست
شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست
درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست
ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست
دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست
کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست
نه فق صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست
هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار
آن سینه یی که چارحدش باکلیسیاست
مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست
جام جم ازخساست توظرف شورباست
ازحور می گریزی وبا خوک میچری
ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست
ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست
خودنفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست
اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن
یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست
باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی
کزآب برسرآمدنازعلم آشناست
سدی میان معنی قرآن وجان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست
هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت
چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست
محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه
عمری نشسته باشدوگویندناشتاست
تومعده ازفضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست
خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست
تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست
تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی
توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست
چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟
وقت حساب زرسخنت رازجان اداست
زین باشگونگی که ترارسم وعادتست
خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست
دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن
کزجان صدق قالب الفاظ او جداست
آوازکزدهان بدرآید درای را
گرمستمع خرست سزاوار آن نداست
هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست
هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش
دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست
تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست
زان همچونای خوی فراگفت کرده یی
کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست
هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش درقفاست
محراب زان بنقش زراندرگرفته اند
باری دل توداندکش قبله گه کجاست
آن هم مبارکی ریای نمازتست
گرموضع نمازترا نام بوریاست
رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد
وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست
پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی وبدی را این اولین جزاست
گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک
ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست
طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست
گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست
تا با وجود همرهی،از نیست کمتری
چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست
برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست
دروادی مقدس اگرآن فرو نهی
روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست
اندردعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست
گرباورم نداری،مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست
مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند
کاندام تویکایک برفعل توگواست
فرداچه سودداردلاف ودروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟
بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین
کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست
هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد
کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست
باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار
پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟
نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است
ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست
روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست
باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد
یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست
شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم
کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست
چندین هزارخلق ز بهر سکون تو
درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست
ناساید آسمان و نخسبند اختران
توبی خبرکه این همه آسایش تراست
خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست
بهرمصالح تو شب و روز در عناست
سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا
این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست
دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال
دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست
درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبرسرمایۀ اباست
خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود
تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست
کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
دردامن سکونش ازآن پای نارواست
فرزندصلب کوه که اورا بخون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست
ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست
توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست
آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست
شرعست حامی زن وفرزندومال تو
طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست
درپیش توبه مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست
بردیده میکشدعلف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست
ازبهرخدمتت حیوانات راهمه
هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست
ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست
تخویف کردن توچراغست بررهت
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
این منصب چنین که توداری دگرکراست؟
تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟
کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست
باترهات حکمت یونان تراچکار؟
بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست
آنکس ببارگاه قدم سربرآورد
کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست
بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست
هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست
برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش
آنراکه نورباصره درپردۀ عماست
قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست
ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
احوال اونه برحسب فهم آدمیست
معراج اوورای سلالیم فکرهاست
هستی کاینات طفیل وجوداوست
ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست
آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست
گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست
رخسار و قامتش زطریق مناسبت
ماه شب چهارده برخط استواست
خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش
گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست
اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان
ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست
آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود
اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟
سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست
شین شفاعتش بهمه علتی شفاست
درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای
و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست
یاران برگزیدۀ او را زپس ممان
خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست
چون یاداهل بیت رود بر زبان من
گرهمدمی من نکند مشک برخطاست
یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد
برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست
ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم
باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - و قال ایضآ فیه ویصف الازار و الخشبه الموضوعه فی داره
این وضع بین که گویی لطف مشکّلست
یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست
یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است
یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست
یا در بر مصاف سپرهای دیلمست
یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست
تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست
ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست
در بقعۀ مبارکه هست آن درخت انس
کز اختصتص حضرت قدسی مسجّلست
تا عقل کرد نسبت این وضع با فلک
هیآت مستطیل کنون شکل افضلست
از خلق بر کناره چو او تاد منزویست
زان جای او بهشت و ثوابش معجّلست
در کنج خانه پشت بدیوار دادنش
از خشک زاهدیست نه از رزق و تنبلست
با آسمان جربا دارد مشابهت
زان سطح او بکوکب ثابت مکللّست
چون آینه تنش همه رویست و رویهاش
از بس گره چو زلف نکویان مسلسلست
سر تا قدم ز بس که بر آورده پر زهاست
شکل ازار نیست پس ار هست مخملست
ای همچو نیشکر خوش و پر بند صورتی
کو بر همه نفوس نباتی مفضّلست
مجموعه ییست ذاتت از اوضاع مختلف
کاشکال هندسی همه در وی مفصّلست
اوهام زیر کان ز نهاد تو قاصرست
ار تنگ مانوی ز نقوشت معطّلست
اجزاء ذات تو چوبهم دست در زدند
گفتی که بر قبای صفا گوی و انگلست
زیرا هر آن نقار و قطعیت که بد نخست
اکنون باتّحاد و تالّف مبدّلست
نجّاری اعتقادی و اندر اصول صلب
طبعت باعتزال ازین روی امیلست
ترکیب تو مشجّرۀ اصل نیکوست
مشروح ازوست هر چه ازین باب مجملست
رویت اگر چه زابله زخم مجدّرست
تخطیطت از تناسب اعضا معدّلست
هم پشت را پناهی وهم چشم را چراغ
نشگفت اگر زمر تبتت حظ اکملست
دلبستگیت اگر بنقوش منبّتست
شاید چو بر تو طبع نباتی موکّلست
دستی و صد هزار نگارت بد از نخست
وین دست واپسینت نه آن دست اوّلست
نه باد را مفاصل عظم تو مدرجست
نه آب را جداول عرق تو منهلست
آمد بگاه ضرب مصحّح کسور تو
زیرا که کسرو جبر تو با هم مقابلست
لوحیست صورت تو که بر صفحه های او
یکسر عشور و آیت و اخماس و جدولست
از وصل تو اصول قواعد ممهّدست
وز لطف تو لباس عمارت مذیّلست
پای نظر ز شکل تو در تخته بند ماند
تا خرده های قایمه هایت مشکّلست
بر سینه نقش کنده چو عیّار پیشگان
پر زخم بازوی تو چو بازوی منبلست
ز اسیب کوبها بنجنبد تنت ز جای
گویی ز پر دلیست گر از طبع کاهلست
یا چون منافقانی پر بند و پیچ پیچ
خشب مسندّه ز برای تو منزلست
از بهر حفظ خانه تنت جمله چشم شد
هر چند صورت تو چو چشمی مغفّلست
پهلوی خشک داری و از یمن سایه ات
چربیّ پهلوی همه عالم محصّلست
در تو هزار رخنه فزونست و چشم را
در روضۀ بهشت ازین رخنه مدخلست
از غیرت تو بر سر آتش نشست عود
بر سنگ سر زدن ز غمت کار صندلست
تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسّلست
اصحاب صفّه را تو مسایند کرده یی
وین منصبت ز یافتن عمر ارذلست
آراسته ست رویت و پیراسته قدت
سرمایۀ قبولت ازین رو مکمّلست
نظمت ز خرده کاری چون لفظ جزل من
آمد خفیف وزن و بمعنی مثقّلست
تا حرز بازویت عضدالدّین حسن بود
مدح تو نقش صفحۀ این هفت هیکلست
خورشید رفعتی که بمیزان همّتش
اقلیم هفت گانه بمثقال خردلست
چون غوص فکر، دانش او نیست منتهی
چون فیض عقل، بخشش او نامعطّلست
میزان عقل را سر کلکش معیّرست
شمشیر جود را کف کافیش صیقلست
با علم او دقایق جزوی مبرهنست
باقهر او قواعد کلّی مزلزلست
تا جود او رعایت آمال می کند
یکبارگی جوانب اموال مهملست
زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعلست
ای سروری که گردون سر سبک
همچون زمین ز بار ایادیت مثقلست
همچون ارم سرای تو ذات العماد شد
زان در خوشی برابر خلد مجمّلست
نظمی تراش کرده ام از طبع کز نکت
کمتر تراشه چینش اعشی واخطلست
گر هیچ کس بگوید یا گفت مثل این
پس مال من محرّم و خونم محلّلست
مپسندش از زمانه لگد کوب هر ذلیل
آنرا که ملک عالم معنی مذلّلست
می خور غم رهی که مرا در همه جهان
بعد از خدای بر کرم تو معولّست
بر ذوق عقل هر سخنی کان مدیح تست
چون زندگی خوشست اگر چه مطولّست
برخور زمال و جاه که در مجلس قضا
مکتوب عمر تو بدرازی مسجّلست
یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست
یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است
یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست
یا در بر مصاف سپرهای دیلمست
یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست
تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست
ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست
در بقعۀ مبارکه هست آن درخت انس
کز اختصتص حضرت قدسی مسجّلست
تا عقل کرد نسبت این وضع با فلک
هیآت مستطیل کنون شکل افضلست
از خلق بر کناره چو او تاد منزویست
زان جای او بهشت و ثوابش معجّلست
در کنج خانه پشت بدیوار دادنش
از خشک زاهدیست نه از رزق و تنبلست
با آسمان جربا دارد مشابهت
زان سطح او بکوکب ثابت مکللّست
چون آینه تنش همه رویست و رویهاش
از بس گره چو زلف نکویان مسلسلست
سر تا قدم ز بس که بر آورده پر زهاست
شکل ازار نیست پس ار هست مخملست
ای همچو نیشکر خوش و پر بند صورتی
کو بر همه نفوس نباتی مفضّلست
مجموعه ییست ذاتت از اوضاع مختلف
کاشکال هندسی همه در وی مفصّلست
اوهام زیر کان ز نهاد تو قاصرست
ار تنگ مانوی ز نقوشت معطّلست
اجزاء ذات تو چوبهم دست در زدند
گفتی که بر قبای صفا گوی و انگلست
زیرا هر آن نقار و قطعیت که بد نخست
اکنون باتّحاد و تالّف مبدّلست
نجّاری اعتقادی و اندر اصول صلب
طبعت باعتزال ازین روی امیلست
ترکیب تو مشجّرۀ اصل نیکوست
مشروح ازوست هر چه ازین باب مجملست
رویت اگر چه زابله زخم مجدّرست
تخطیطت از تناسب اعضا معدّلست
هم پشت را پناهی وهم چشم را چراغ
نشگفت اگر زمر تبتت حظ اکملست
دلبستگیت اگر بنقوش منبّتست
شاید چو بر تو طبع نباتی موکّلست
دستی و صد هزار نگارت بد از نخست
وین دست واپسینت نه آن دست اوّلست
نه باد را مفاصل عظم تو مدرجست
نه آب را جداول عرق تو منهلست
آمد بگاه ضرب مصحّح کسور تو
زیرا که کسرو جبر تو با هم مقابلست
لوحیست صورت تو که بر صفحه های او
یکسر عشور و آیت و اخماس و جدولست
از وصل تو اصول قواعد ممهّدست
وز لطف تو لباس عمارت مذیّلست
پای نظر ز شکل تو در تخته بند ماند
تا خرده های قایمه هایت مشکّلست
بر سینه نقش کنده چو عیّار پیشگان
پر زخم بازوی تو چو بازوی منبلست
ز اسیب کوبها بنجنبد تنت ز جای
گویی ز پر دلیست گر از طبع کاهلست
یا چون منافقانی پر بند و پیچ پیچ
خشب مسندّه ز برای تو منزلست
از بهر حفظ خانه تنت جمله چشم شد
هر چند صورت تو چو چشمی مغفّلست
پهلوی خشک داری و از یمن سایه ات
چربیّ پهلوی همه عالم محصّلست
در تو هزار رخنه فزونست و چشم را
در روضۀ بهشت ازین رخنه مدخلست
از غیرت تو بر سر آتش نشست عود
بر سنگ سر زدن ز غمت کار صندلست
تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسّلست
اصحاب صفّه را تو مسایند کرده یی
وین منصبت ز یافتن عمر ارذلست
آراسته ست رویت و پیراسته قدت
سرمایۀ قبولت ازین رو مکمّلست
نظمت ز خرده کاری چون لفظ جزل من
آمد خفیف وزن و بمعنی مثقّلست
تا حرز بازویت عضدالدّین حسن بود
مدح تو نقش صفحۀ این هفت هیکلست
خورشید رفعتی که بمیزان همّتش
اقلیم هفت گانه بمثقال خردلست
چون غوص فکر، دانش او نیست منتهی
چون فیض عقل، بخشش او نامعطّلست
میزان عقل را سر کلکش معیّرست
شمشیر جود را کف کافیش صیقلست
با علم او دقایق جزوی مبرهنست
باقهر او قواعد کلّی مزلزلست
تا جود او رعایت آمال می کند
یکبارگی جوانب اموال مهملست
زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعلست
ای سروری که گردون سر سبک
همچون زمین ز بار ایادیت مثقلست
همچون ارم سرای تو ذات العماد شد
زان در خوشی برابر خلد مجمّلست
نظمی تراش کرده ام از طبع کز نکت
کمتر تراشه چینش اعشی واخطلست
گر هیچ کس بگوید یا گفت مثل این
پس مال من محرّم و خونم محلّلست
مپسندش از زمانه لگد کوب هر ذلیل
آنرا که ملک عالم معنی مذلّلست
می خور غم رهی که مرا در همه جهان
بعد از خدای بر کرم تو معولّست
بر ذوق عقل هر سخنی کان مدیح تست
چون زندگی خوشست اگر چه مطولّست
برخور زمال و جاه که در مجلس قضا
مکتوب عمر تو بدرازی مسجّلست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - و قال ایضاً یمدح الصّدر السعیّد رکن الدّین مسعود و یلتمس الوظیفه
دوش عقلم که ترجمان نست
پرده از پوشش نهان برداشت
گرم در گفتگوی شد با من
مطلعی سرد ناگهان برداشت
سخنی چند در غلاف براند
که نشاید حجاب ازآن برداشت
عاقبت بی تحاشیی ، سرپوش
از طبقهای سوزیان برداشت
گفت زنهار کار خود دریاب
که فلک ساز امتحان برداشت
نانوا روزی تو باز گرفت
سر نرخی چو تر گران برداشت
ارتفاعی کامید بوود نماند
متغلّب یکان یکان برداشت
در سرای ملوک دست نیاز
سبب نان و رسم خوان برداشت
تو و ده پانزده خورنده کنون
چون توانید دل زنان برداشت
خواجه از حال تو گرآگه نیست
قصّه باید همین زمان برداشت
تا که بردارد از تواین کلفت
همچنان کز دگر کسان برداشت
گفتمش در میان این تشویق
که بلا سر زهر کران برداشت
خنجر اندر بریدن آجال
فرق از پیر تا جوان برداشت
بر سر نیزه ها زبان سنان
بمنادی ز خلق امان برداشت
عافیت را بلای ناگاهان
امن و عصمت ز خان و مان برداشت
جای در قبۀ دماغ گرفت
گرز چون سر ز بادبان برداشت
کرد اندیشۀ جگر در دل
تیر چون پی ز تیردان برداشت
خوابگه در کنار دیده گزید
راست کز خانۀ کمان برداشت
خنجر کابلی بحدّت طبع
سبل تن ز چشم جان برداشت
در رباطات سینه منزل کرد
خشت و چون پهلو از مکان برداشت
بسویدای دل فرود امد
نوک ناوک چو از بنان برداشت
بر شوارع ز دست خون ریزش
پای مشکل ز گل توان برداشت
سرش از تن چو شمع بردارند
هرکه از بیم جان فغان برداشت
کرد منقار مرگ رقّۀ او
هر که سوفارسان دهان برداشت
تیز شد گفت و گوی تیغ که جنگ
آن زمان بندش از زفان برداشت
لشکر جهل تاختن آورد
هنر و فضل را نشان برداشت
آن کسی را میسّرست دو نان
که بجای قلم سنان برداشت
تیغ از بس که چیره شد بر کلک
تاسرش بی گنه چنان برداشت
گرتقاضا کنم کنون گویند
شرع تکلیف از فلان برداشت
گفت اگر چه چنین که کی گویی
فتنه خود خاک ار اصفهان برداشت
نه همانا که نیز یکباره
رسم نان خوردن از جهان برداشت
غلّۀ سال و رسم خویش بخواه
رسم نتوان بهیچ سان برداشت
طع از رسم خواجگان هرگز
شاعر خام قلتبان برداشت
غلّه گر کمترست زر نقدست
خود توانی برایگان برداشت
برندارد ترازو از پی زر
کو ترازو خود از میان برداشت
دیرگاهست تا که بخشش او
عصمت از مال بحروکان برداشت
دست گوهرفشان او بسخا
از گهر بند ریسمان برداشت
لرزه بر استخوان نیزه فتاد
تا که او کلک ناتوان برداشت
شب بیاسوود زانکه معدلتش
زحمت بانگ پاسبان برداشت
چرخ در پای همّتش افتاد
چون سر از بام آسمان برداشت
ماهنوز اندرین سخن بودیم
صبحدم سر ز قیروان برداشت
آفتاب از سپهر تیغ بزد
شب بترسید ،دل زجان برداشت
زحمت طبل نوبتی برسید
بفرو داشت آمد آن برداشت
پرده از پوشش نهان برداشت
گرم در گفتگوی شد با من
مطلعی سرد ناگهان برداشت
سخنی چند در غلاف براند
که نشاید حجاب ازآن برداشت
عاقبت بی تحاشیی ، سرپوش
از طبقهای سوزیان برداشت
گفت زنهار کار خود دریاب
که فلک ساز امتحان برداشت
نانوا روزی تو باز گرفت
سر نرخی چو تر گران برداشت
ارتفاعی کامید بوود نماند
متغلّب یکان یکان برداشت
در سرای ملوک دست نیاز
سبب نان و رسم خوان برداشت
تو و ده پانزده خورنده کنون
چون توانید دل زنان برداشت
خواجه از حال تو گرآگه نیست
قصّه باید همین زمان برداشت
تا که بردارد از تواین کلفت
همچنان کز دگر کسان برداشت
گفتمش در میان این تشویق
که بلا سر زهر کران برداشت
خنجر اندر بریدن آجال
فرق از پیر تا جوان برداشت
بر سر نیزه ها زبان سنان
بمنادی ز خلق امان برداشت
عافیت را بلای ناگاهان
امن و عصمت ز خان و مان برداشت
جای در قبۀ دماغ گرفت
گرز چون سر ز بادبان برداشت
کرد اندیشۀ جگر در دل
تیر چون پی ز تیردان برداشت
خوابگه در کنار دیده گزید
راست کز خانۀ کمان برداشت
خنجر کابلی بحدّت طبع
سبل تن ز چشم جان برداشت
در رباطات سینه منزل کرد
خشت و چون پهلو از مکان برداشت
بسویدای دل فرود امد
نوک ناوک چو از بنان برداشت
بر شوارع ز دست خون ریزش
پای مشکل ز گل توان برداشت
سرش از تن چو شمع بردارند
هرکه از بیم جان فغان برداشت
کرد منقار مرگ رقّۀ او
هر که سوفارسان دهان برداشت
تیز شد گفت و گوی تیغ که جنگ
آن زمان بندش از زفان برداشت
لشکر جهل تاختن آورد
هنر و فضل را نشان برداشت
آن کسی را میسّرست دو نان
که بجای قلم سنان برداشت
تیغ از بس که چیره شد بر کلک
تاسرش بی گنه چنان برداشت
گرتقاضا کنم کنون گویند
شرع تکلیف از فلان برداشت
گفت اگر چه چنین که کی گویی
فتنه خود خاک ار اصفهان برداشت
نه همانا که نیز یکباره
رسم نان خوردن از جهان برداشت
غلّۀ سال و رسم خویش بخواه
رسم نتوان بهیچ سان برداشت
طع از رسم خواجگان هرگز
شاعر خام قلتبان برداشت
غلّه گر کمترست زر نقدست
خود توانی برایگان برداشت
برندارد ترازو از پی زر
کو ترازو خود از میان برداشت
دیرگاهست تا که بخشش او
عصمت از مال بحروکان برداشت
دست گوهرفشان او بسخا
از گهر بند ریسمان برداشت
لرزه بر استخوان نیزه فتاد
تا که او کلک ناتوان برداشت
شب بیاسوود زانکه معدلتش
زحمت بانگ پاسبان برداشت
چرخ در پای همّتش افتاد
چون سر از بام آسمان برداشت
ماهنوز اندرین سخن بودیم
صبحدم سر ز قیروان برداشت
آفتاب از سپهر تیغ بزد
شب بترسید ،دل زجان برداشت
زحمت طبل نوبتی برسید
بفرو داشت آمد آن برداشت
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون بارخت برابر گشت
ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان
که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او
ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود
کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت
زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد
ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت
دهان تنگ تو و شخص من در آرزویش
لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت
بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی
سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت
نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش
بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت
چو طوطی از در زندان آهنست کسی
که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت
چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم
ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت
بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره
همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت
غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟
کری همی کندش گرد این محقّر گشت
دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید
چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت
ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد
چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت
جهان شود چو دهان تو تنگ پر گوهر
کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت
خدایگان صدور زمانه فخرالدّین
که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت
شکوه دست وزارت که گرد موکب او
بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت
بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست
بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت
بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد
ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت
چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر
سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت
ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند
چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت
چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد
رکاب عزم همایون او مظفّر گشت
چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گردن نیست
برهنه پای و تهی دست چون صنوبر گشت
شرار آتش عزمش ز فرط استعلا
بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت
زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت
نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش
سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت
زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش
ز بوس های کواکب چنین مجدّر گشت
صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند
که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت
به عطف دامن لطف تو کرد استرواح
کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت
فلک بآب وفای تو روی مهر بشست
ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت
حیات او نکشد نیز بار منّت جان
تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت
بدست راد تو تشبیه بحر می کردم
در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت
نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک
تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت
کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند
که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت
جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد
فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت
نهایت امل سروران عصر اینست
که در مبادی دولت ترا میسّر گشت
نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد
نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت
بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه
چرا سپهر همه دل دهان چو ساغر گشت؟
خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه
دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت
مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون
چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت
نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟
چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت
چو بار داد جناب تو اهل معنی را
حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت
هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود
ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت
اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان
بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت
سخن که بود چو طومار سر فرو برده
چو دفتر از هوس مدحت تو صد پر گشت
زمانه دست بدندان همی برد ز حسد
بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت
همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو
مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت
چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا
ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت
نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید
گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت
ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد
تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت
که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد
مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت
گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست
بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟
سفینه را بهمه حال لنگری باید
برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت
دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش
ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت
مه چهارده چون بارخت برابر گشت
ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان
که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او
ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود
کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت
زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد
ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت
دهان تنگ تو و شخص من در آرزویش
لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت
بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی
سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت
نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش
بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت
چو طوطی از در زندان آهنست کسی
که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت
چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم
ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت
بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره
همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت
غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟
کری همی کندش گرد این محقّر گشت
دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید
چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت
ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد
چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت
جهان شود چو دهان تو تنگ پر گوهر
کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت
خدایگان صدور زمانه فخرالدّین
که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت
شکوه دست وزارت که گرد موکب او
بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت
بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست
بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت
بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد
ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت
چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر
سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت
ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند
چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت
چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد
رکاب عزم همایون او مظفّر گشت
چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گردن نیست
برهنه پای و تهی دست چون صنوبر گشت
شرار آتش عزمش ز فرط استعلا
بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت
زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت
نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش
سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت
زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش
ز بوس های کواکب چنین مجدّر گشت
صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند
که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت
به عطف دامن لطف تو کرد استرواح
کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت
فلک بآب وفای تو روی مهر بشست
ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت
حیات او نکشد نیز بار منّت جان
تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت
بدست راد تو تشبیه بحر می کردم
در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت
نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک
تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت
کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند
که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت
جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد
فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت
نهایت امل سروران عصر اینست
که در مبادی دولت ترا میسّر گشت
نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد
نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت
بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه
چرا سپهر همه دل دهان چو ساغر گشت؟
خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه
دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت
مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون
چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت
نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟
چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت
چو بار داد جناب تو اهل معنی را
حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت
هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود
ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت
اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان
بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت
سخن که بود چو طومار سر فرو برده
چو دفتر از هوس مدحت تو صد پر گشت
زمانه دست بدندان همی برد ز حسد
بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت
همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو
مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت
چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا
ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت
نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید
گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت
ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد
تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت
که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد
مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت
گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست
بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟
سفینه را بهمه حال لنگری باید
برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت
دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش
ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - و قال ایضآ یمدحه
طراوتی که جهان از دم بهار گرفت
شریعت از نفس صدر کامکار گرفت
خدایگان شریعت که قاضی افلاک
ز روی فرّخ او فال اختیار گرفت
بحکم آنکه سر سال برستانۀ اوست
کلاه خلعت سر سبزی از بهار گرفت
صبا که مایه ده طبلۀ ریاحین است
ز خلق خواجه نسیمی بیادگار گرفت
قیامتیست بصحرا که زنده می گردد
تنی که خاکش شش ماه در حصار گرفت
چو مردگان که کفن ها بدوش برفکنند
درختهای شکوفه همان شعار گرفت
درخت پیری که موی سرش بریخته بود
از آن سپس که دو تا گشت، دستوار گرفت
دم مبارک باد صبا بدو پیوست
جوان و تازه شد و دست در نگار گرفت
به کلّۀ چمن اندر بقرب یک هفته
عروس گشت و بشوهر رسید و بار گرفت
چو رعد طبل بشارت بزد بیامد ابر
نثار او همه از درّ شاهوار گرفت
هوای باغ خنک بود و نرگس مسکین
بخفت مست و سپیده دمش خمار گرفت
کجاست سیم زمستان ، که خورد زرّ خریف؟
کزین دوروی زمین پایۀ یسار گرفت
یکی بخاک فروشد یکی بباد برفت
خنک کسی که ازین حال اعتبار گرفت
جهان بریشم ساعات روز و شب باهم
باخت خوش خوش و چنگ در کنار گرفت
چو دید خسرو سیّارگان که کار جهان
بجملگی همه بر رکن دین قرار گرفت
برسم خدمت او از برای نوروزی
بدست خود بره را گردن استوار گرفت
شبانی رمۀ خواجه را بفصل ربیع
ز یک دو سر بره و گاه سازگار گرفت
منجّم ار چه ز تقویم هفت سیّاره
حساب نیک و بد دور روزگار گرفت
چو رای خواجه بدید و کمال تدبیرش
مدبّران فلک هشت در شمار گرفت
نگاه کرد قضا در حساب هیلاجش
از آنچه بود مقّدر یکی هزار گرفت
شریعت از نفس صدر کامکار گرفت
خدایگان شریعت که قاضی افلاک
ز روی فرّخ او فال اختیار گرفت
بحکم آنکه سر سال برستانۀ اوست
کلاه خلعت سر سبزی از بهار گرفت
صبا که مایه ده طبلۀ ریاحین است
ز خلق خواجه نسیمی بیادگار گرفت
قیامتیست بصحرا که زنده می گردد
تنی که خاکش شش ماه در حصار گرفت
چو مردگان که کفن ها بدوش برفکنند
درختهای شکوفه همان شعار گرفت
درخت پیری که موی سرش بریخته بود
از آن سپس که دو تا گشت، دستوار گرفت
دم مبارک باد صبا بدو پیوست
جوان و تازه شد و دست در نگار گرفت
به کلّۀ چمن اندر بقرب یک هفته
عروس گشت و بشوهر رسید و بار گرفت
چو رعد طبل بشارت بزد بیامد ابر
نثار او همه از درّ شاهوار گرفت
هوای باغ خنک بود و نرگس مسکین
بخفت مست و سپیده دمش خمار گرفت
کجاست سیم زمستان ، که خورد زرّ خریف؟
کزین دوروی زمین پایۀ یسار گرفت
یکی بخاک فروشد یکی بباد برفت
خنک کسی که ازین حال اعتبار گرفت
جهان بریشم ساعات روز و شب باهم
باخت خوش خوش و چنگ در کنار گرفت
چو دید خسرو سیّارگان که کار جهان
بجملگی همه بر رکن دین قرار گرفت
برسم خدمت او از برای نوروزی
بدست خود بره را گردن استوار گرفت
شبانی رمۀ خواجه را بفصل ربیع
ز یک دو سر بره و گاه سازگار گرفت
منجّم ار چه ز تقویم هفت سیّاره
حساب نیک و بد دور روزگار گرفت
چو رای خواجه بدید و کمال تدبیرش
مدبّران فلک هشت در شمار گرفت
نگاه کرد قضا در حساب هیلاجش
از آنچه بود مقّدر یکی هزار گرفت
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - و قال ایضاً
لبالبست دهانم زماجرایی چند
که جز که با لب خود با کسی نیارم گفت
شکایتی که از ابنای عصر هست مرا
بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت
زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت
نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت
زیم آنکه نماندست دوستی محرم
ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت
بترک شعر بگفتم، چرا؟ از آنکه دروغ
ز حد ببردم و یک راست می نیارم گفت
سزای یک یکشان آنچنان که من دانم
کسی نداند گفتن، ولی نیارم گفت
سخن چگونه توان گفت کاهل این ایّام
سزای مدح نیند و هجی نیارم گفت
که جز که با لب خود با کسی نیارم گفت
شکایتی که از ابنای عصر هست مرا
بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت
زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت
نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت
زیم آنکه نماندست دوستی محرم
ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت
بترک شعر بگفتم، چرا؟ از آنکه دروغ
ز حد ببردم و یک راست می نیارم گفت
سزای یک یکشان آنچنان که من دانم
کسی نداند گفتن، ولی نیارم گفت
سخن چگونه توان گفت کاهل این ایّام
سزای مدح نیند و هجی نیارم گفت
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - وقال ایضا یمدح الاتابک الاعظم سعد بن زنگی طاب ثراواه اوان استخلاصه من المواخذه
ایا شهی که ضمیرت بچشم گوشۀ فکر
رموز غیب ز لوح ازل فروخواند
نسیم لطف تو اومید را روان بخشد
خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند
زهر زمین که غبار نیاز برخیزد
گفت بآب سخا آن غبار بنشاند
چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ
اگر مهابت تو آستین برافشاند
روانه گردد کشتی بروی بادیه بر
ز فیض طبعت ار آنجا کسی سخن راند
جهان پناها معلوم رای انور هست
که خلق جز ره تحقیق رفت نتواند
نگر ز نکبت ایّام تنگ دل نشوی
که چرخ گه بدهد چیز و گاه بستاند
حطام دنیی فانی ندارد آن مقدار
که یاد کردن آن خاطری بشوراند
بسا لطیفه که درضمن نامرادیهاست
خدای مصلحت کار بنده به داند
ترا عنایت سلطان چوپای مرد بود
فلک ز چنبر حکم تو سر نپیچاند
اسیر خسرو عالم شدن زبونی نیست
که سیل چونکه بدریا رسد فروماند
اگر مهابت سلطان عالمت بگرفت
همت عواطف او زین مضیق برهاند
سخاوت تو خلاص ترا ضمان کردست
گشاده دست سخی، پای بسته کی ماند؟
درخت پادشهی را از آن چه نقص که چرخ
بباد حادثه شاخی ازو بجنباند
اساس جاه تو الحمدلله آن سدّست
که نفخ صورش از جای هم نجنباند
تن درست تو عذر شکست لشکر خواست
سلامت تو همه نقص ها بپوشاند
سخاوتست که دست یسار تنگ کند
شجاعتست که پای بقا بلغزاند
برهنه خون گرید تیغ در کف پر دل
ولیک بد دلش اندر حریر خواباند
گران رکابی آرد بروی مردان رنج
سبک گریز بجز اسب را نرنجاند
از آن گرفته شود آفتاب گه گاهی
که او ز تیغ زدن روی برنگرداند
هر آن گهر که رهی داشت در خزانۀ طبع
در آرزوی تو از دیده می بیاراند
هزار چندان اندر دعا فزون کردست
ز رسم خدمت اگر اندکی بکاهاند
تو شاد زیّ و بلطف خدای واثق باش
که کارها بمراد تو زود گرداند
رموز غیب ز لوح ازل فروخواند
نسیم لطف تو اومید را روان بخشد
خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند
زهر زمین که غبار نیاز برخیزد
گفت بآب سخا آن غبار بنشاند
چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ
اگر مهابت تو آستین برافشاند
روانه گردد کشتی بروی بادیه بر
ز فیض طبعت ار آنجا کسی سخن راند
جهان پناها معلوم رای انور هست
که خلق جز ره تحقیق رفت نتواند
نگر ز نکبت ایّام تنگ دل نشوی
که چرخ گه بدهد چیز و گاه بستاند
حطام دنیی فانی ندارد آن مقدار
که یاد کردن آن خاطری بشوراند
بسا لطیفه که درضمن نامرادیهاست
خدای مصلحت کار بنده به داند
ترا عنایت سلطان چوپای مرد بود
فلک ز چنبر حکم تو سر نپیچاند
اسیر خسرو عالم شدن زبونی نیست
که سیل چونکه بدریا رسد فروماند
اگر مهابت سلطان عالمت بگرفت
همت عواطف او زین مضیق برهاند
سخاوت تو خلاص ترا ضمان کردست
گشاده دست سخی، پای بسته کی ماند؟
درخت پادشهی را از آن چه نقص که چرخ
بباد حادثه شاخی ازو بجنباند
اساس جاه تو الحمدلله آن سدّست
که نفخ صورش از جای هم نجنباند
تن درست تو عذر شکست لشکر خواست
سلامت تو همه نقص ها بپوشاند
سخاوتست که دست یسار تنگ کند
شجاعتست که پای بقا بلغزاند
برهنه خون گرید تیغ در کف پر دل
ولیک بد دلش اندر حریر خواباند
گران رکابی آرد بروی مردان رنج
سبک گریز بجز اسب را نرنجاند
از آن گرفته شود آفتاب گه گاهی
که او ز تیغ زدن روی برنگرداند
هر آن گهر که رهی داشت در خزانۀ طبع
در آرزوی تو از دیده می بیاراند
هزار چندان اندر دعا فزون کردست
ز رسم خدمت اگر اندکی بکاهاند
تو شاد زیّ و بلطف خدای واثق باش
که کارها بمراد تو زود گرداند
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - وقال ایضآ یمدحه ویصف القصر
اساس قصر ازین خوبتر توان افکند
که دست همّت این صدر کامران افکند
نخست بار که اقبال باز کرد درش
سعادت آمد و خود را در آستان افکند
علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید
که آسمانرا از چشم اختران افکند
شب سیاه فروغ بیاض دیوارش
مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند
ستاره های فلک جمله آفتاب شدند
چو شمسه هاش اشعه بر آسمان افکند
چنان زاوج دوپیکر گذاره کرد سرش
کز افتراق دویی در میانشان افکند
بر آشکوب نخستینش دست فکرت من
بزیر پای فلک را چو نردبان افکند
خوشی چو از دل اهل هنر بتنگ آمد
بحیله حیله تن خود درین مکان افکند
همی ندانم تا نیکویی چه نیکی کرد
که دولتش بچنین جای دلستان افکند
بخود فروشد صد بار، وهم دور اندیش
که تا کمند نظر چون برو توان افکند
ز فخر سر بفلک می کشد چنین خاکی
که خواجه پرتو اقبال خود بر آن افکند
چو روشنیّ و بلندی زرای خواجه گفت
عجب که سایه برین تیره خاکدان افکند
قصور خویش بدیدند ساکنان بهشت
چو فّر خویش برین قصر و بوستان افکند
بدست عجز فلک طاق کهنۀ اطلس
فراز سطحش در پای پاسبان افکند
چو خشت عرصۀ او داشت رنگ فیروزه
فلک به مغلطه خود را در آن میان افکند
غریم حادثه دامن نگیردش هرگز
کسی که رخت درین کعبۀ امان افکند
بر آسمان چه کند خاک اگر نه آنستی
که پیش خواجه فلک خاک بر دهان افکند
خدایکان صدور زمانه رکن الدّین
که دست منّت بر هر که در جهان افکند
فراخ بخشش دریا دلی که همّت او
غریو و زلزله در جان بحر وکان افکند
بفّر دولت او پشت راست کرد چو تیر
عنایتش چو نظر برخم کمان افکند
نسیم نفحۀ خلقش ببوی هو نفسی
بسا که مشک خطا را ز خان و مان افکند
ضمیر روشنش از آب دولت خویش
هزار قرصۀ خورشید را زنان افکند
چگونه گویم مدحش که دست حشمت او
نفوس ناطقه را عقده بر زبان افکند
اگر بقای ابد یابد او بجای خودست
که تخت سکنی در عرصۀ جنان افکند
که دست همّت این صدر کامران افکند
نخست بار که اقبال باز کرد درش
سعادت آمد و خود را در آستان افکند
علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید
که آسمانرا از چشم اختران افکند
شب سیاه فروغ بیاض دیوارش
مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند
ستاره های فلک جمله آفتاب شدند
چو شمسه هاش اشعه بر آسمان افکند
چنان زاوج دوپیکر گذاره کرد سرش
کز افتراق دویی در میانشان افکند
بر آشکوب نخستینش دست فکرت من
بزیر پای فلک را چو نردبان افکند
خوشی چو از دل اهل هنر بتنگ آمد
بحیله حیله تن خود درین مکان افکند
همی ندانم تا نیکویی چه نیکی کرد
که دولتش بچنین جای دلستان افکند
بخود فروشد صد بار، وهم دور اندیش
که تا کمند نظر چون برو توان افکند
ز فخر سر بفلک می کشد چنین خاکی
که خواجه پرتو اقبال خود بر آن افکند
چو روشنیّ و بلندی زرای خواجه گفت
عجب که سایه برین تیره خاکدان افکند
قصور خویش بدیدند ساکنان بهشت
چو فّر خویش برین قصر و بوستان افکند
بدست عجز فلک طاق کهنۀ اطلس
فراز سطحش در پای پاسبان افکند
چو خشت عرصۀ او داشت رنگ فیروزه
فلک به مغلطه خود را در آن میان افکند
غریم حادثه دامن نگیردش هرگز
کسی که رخت درین کعبۀ امان افکند
بر آسمان چه کند خاک اگر نه آنستی
که پیش خواجه فلک خاک بر دهان افکند
خدایکان صدور زمانه رکن الدّین
که دست منّت بر هر که در جهان افکند
فراخ بخشش دریا دلی که همّت او
غریو و زلزله در جان بحر وکان افکند
بفّر دولت او پشت راست کرد چو تیر
عنایتش چو نظر برخم کمان افکند
نسیم نفحۀ خلقش ببوی هو نفسی
بسا که مشک خطا را ز خان و مان افکند
ضمیر روشنش از آب دولت خویش
هزار قرصۀ خورشید را زنان افکند
چگونه گویم مدحش که دست حشمت او
نفوس ناطقه را عقده بر زبان افکند
اگر بقای ابد یابد او بجای خودست
که تخت سکنی در عرصۀ جنان افکند
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - سوگند نامه
امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
خراب گردد بنیان مردم هشیار
بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز
که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار
مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس
که از فراخ روی تنگت آورد مضمار
اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ
وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار
که تا نه بس بتک پای درسر آوردت
چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار
کسی که پایۀ او در جفا بلندترست
فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار
ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت
گرفت جای بر از شش کواکب سیّار
ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او
بیک درست چنین تیز میکند بازار
هم از محکّ شب تیره گرددت روشن
درست مغر بیش را چگونگی عیار
تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی
که هست هر نفست اژدهای عمر او بار
ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود
چه ره زنند ترا در مکامن اطوار
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار
به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین
که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار
شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر
که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار
رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر
قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار
مراست از ستم چرخ دون که در دورش
عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار
هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر
دروکشیده ز غم پوستی بان انار
چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را
چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار
سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او
بدست مهر زند تیغهای عمر شکار
اگر نه لطف خداوند بر زند آبی
ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟
روان صورت معنی ابوالعلا صاعد
که هست دولت او داعی صغار و کبار
ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای
نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار
دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان
از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار
زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته
بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار
ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است
که صامتست ز زنهار خواستن دینار
ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی
بگام عدل محیط زمانه چون پرگار
چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد
بگرد مسند تو چرخ دایره کردار
همای رایت قدر تو نسر طایر را
نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار
حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد
چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار
هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال
ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار
بطرف بام وجود آمد آستین پر در
سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار
ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی
همین اثر کند آری همیشه حسن جوار
مقاومت نتواند با تو گر بمثل
تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار
ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند
چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار
مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار
جهان پناها! دادمن از فلک بستان
که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار
ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت
که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار
حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار
بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه
سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار
بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد
نبود قدرت او پای بند دست افزار
ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد
چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار
محصّل خرد ار برفراز بام دماغ
هزار سال کند درس صنع او تکرار
ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال
ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار
ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت
چو شد اساس فلک را عنایتش معمار
لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را
بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار
کمال قدرت او دان که ناف آهو را
ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار
بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق
سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار
چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد
سوادیان بصر را روانه شد انظار
چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود
باعتدال طبیعت سپرد آن معیار
به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست
طلایۀ کرمش بالشی والابکار
بصنع او که کند زیر گردش گردون
همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار
بقهر او که سپهر بلند را بر دوش
ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار
جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند
در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار
بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق
فرو برد که شکسته نگرددش ناهار
بعدل او که فرستاد نظم عالم را
براستی و درستی ترازوی دینار
بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق
بخالق ظلمات و بفالق انوار
بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم
بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار
دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او
عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار
بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد
برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار
بکاف کن که از او زادگوهر هستی
بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار
بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل
ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار
بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت
که در سرادق ایشان ملک نیابد بار
بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت
میان خلق کند حکم واحد قهّار
بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب
علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار
بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او
سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار
بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه
ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار
بهول باز پسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار
بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین
بنور باصرۀ عقل، احمد مختار
به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش
بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار
بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را
سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار
بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان
بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار
بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت
باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار
بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان
ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار
بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک
بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار
بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید
بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار
بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم
ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار
بلطف روح پیاده رو فلک پیمای
که کرده اندش بر چارپای جسم سوار
بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس
گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار
ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم
همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار
بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش
بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار
بسروی دماغ و ریاست اعضا
بآب روی زبان و وجاهت رخسار
بآفتاب که از زخم خنجر تیزش
بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار
بروزگار که از ازدحام اضدادش
قران آتش و آبست در دل احجار
به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان
که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار
بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین
بپای داری قطب و سبک سریّ مدار
بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین
به چرخ نادره زای و جهان مردشکار
بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول
به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار
به چار فصل زمان و به پنج باب حواس
بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار
بآبروی حیات و بخاکپای جهان
بباد پایی اعمار و جنبش ادوار
بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن
بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار
بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال
بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار
بچتر داری شام و سپر کشی سحر
به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار
به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن
بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار
بآفتاب درم دزد و اختر نان کور
بروزگار دو روی و جهان سفله نجار
بروزنامه که در جیب صبح پنهانست
بجامه خانه که شب را بدوست استظهار
بخیط شمس که بودست آبکش پیوست
بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار
بافتاب مکابر که در شود همه جای
بروزگار معاند که او کشد همه یار
بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب
به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار
به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای
بصبح صیقلی و اسمان آینه دار
بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور
به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار
بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار
به زود خیزی صبح و بشب روی قمر
بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار
بتابخانه که در وی نشسته اند انجم
ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار
ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین
ببرق اتشبار و بابر آب افشار
بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار
بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق
ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار
بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی
به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار
بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور
به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار
بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان
بخار سوز زمستان و نخلبند بهار
به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار
بروز عید و شب قدر حرمت رمضان
باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار
برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او
بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار
بناوک سحری از کمان پشت دو تا
که باشد از سپر هفت آسمانش گذار
بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر
بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار
باجتماع نفوس و تعارف ارواح
بازدواج عقول و نتایج افکار
برهبری خرد در مسالک شبهات
بپیروی طمع در مناحج اوطار
بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز
بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار
بپردلی قناعت، بدور بینی حرص
بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار
باصطناع مروّت ، باحتشام کرم
بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار
بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش
بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار
بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل
بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار
بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب
با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار
بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز
بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار
بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع
به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار
بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل
بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار
بشهریاری عقل و ببختیاری بخت
بکامکاری مال و بدوستاری یار
بعشق کیسه گشای و امید خام طمع
بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار
بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال
باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار
بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی
بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار
بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن
بمسطر قد سرو و جداول انهار
بزاد سرو که در پاک دامنی بررست
نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار
به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن
به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار
باستقامت سرو و تمایل شمشاد
بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار
بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو
بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار
بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست
بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار
بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور
در اندرون صدف بر کنار دریا بار
بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید
روان شیرین بر دیگران کند ایثار
بحاضران وجود و بغایبان عدم
ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار
بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست
ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار
بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل
بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار
به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک
ببذل تو که فزون است جودش از بسیار
بکلک تو که عروسان بکر خاطر را
ببند گیسو در بافت گوهر شهوار
به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ
بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار
به مسند تو که تا او نشست بر بالش
بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار
بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست
بخامه ات که بسر می رود بهندو بار
ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست
ز کاروان حوادث بر استانش غبار
به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او
برآورد ز سر توسن زمانه دمار
بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود
در فنا را یکباره بر زند مسمار
که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو
نبوده است مراین بنده را شعار و دثار
چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم
چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار
زهی تراجع احوال من، بنامیزد!
همین توقّع دارم ز عالم غدّار
منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو
همیشه محترق و راجع از غم و تیمار
از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم
بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار
بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم
رها نمی کند این روزگار ناهموار
کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟
چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟
مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ
شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار
هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ
مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار
امید عفو گناهی نکرده میدارم
تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار
وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست
چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار
ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من
برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار
مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تکلّف این بار عاجزم نهمار
مده بسیلی هر سفله گردن هنرم
که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار
تبارک الله بس طرفه طالعی دارم
که قسم من همه خار آمدست از گلزار
پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان
که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار
بنزد آن بت مه روی کس فرستادم
که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار
مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز
برون خرام و بیا تا شویم باده گسار
پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان
چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار
چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی
شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار
بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم
بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار
بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه
بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار
بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مست
خمار کرده و جامه بخانۀ خمار
باجتهاد خر لنگ در میان خلاب
باعتقاد سگ زرد در خر مردار
بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول
بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار
بدان قطار کلنگان که در شب تاریک
همی روند ببوی گزر سوی برخوار
بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر
بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار
بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت
بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار
بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب
به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار
به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل
بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار
بدلگرانی ناره، باحتمال قپان
براستی عمود و درستی طیّار
بتار قندز شب پوش مردم بدوی
به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار
بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد
بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار
بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف
بجویبار میان ران و ناودان زهار
بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل
بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار
بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست
کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار
بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه
ببیوفایی درس و به محنت تکرار
بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی
جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار
که تا به... تو دسترس توانم یافت
حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار
سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو
که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار
بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا
وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار
که می ندانم سوگند نامه را سببی
که بوده است به تحقیق موجب ...ار
ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی
که مادحی را دارد بشرط خود تیمار
چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر
ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار
بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم
بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار
وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست
بشاعری و نکردی خرد برین انکار
منم سلالۀ صلب خدایگان سخن
عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار
دریغ طبع مرا گر بیی بودی
زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار
مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز
میان نوزده و بیست می کنم رفتار
سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی
بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار
از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند
اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر
چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟
تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار
سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست
تو در کنار رهی نه سزای این گفتار
اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش
وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار
همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر
بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار
بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
خراب گردد بنیان مردم هشیار
بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز
که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار
مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس
که از فراخ روی تنگت آورد مضمار
اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ
وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار
که تا نه بس بتک پای درسر آوردت
چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار
کسی که پایۀ او در جفا بلندترست
فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار
ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت
گرفت جای بر از شش کواکب سیّار
ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او
بیک درست چنین تیز میکند بازار
هم از محکّ شب تیره گرددت روشن
درست مغر بیش را چگونگی عیار
تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی
که هست هر نفست اژدهای عمر او بار
ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود
چه ره زنند ترا در مکامن اطوار
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار
به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین
که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار
شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر
که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار
رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر
قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار
مراست از ستم چرخ دون که در دورش
عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار
هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر
دروکشیده ز غم پوستی بان انار
چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را
چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار
سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او
بدست مهر زند تیغهای عمر شکار
اگر نه لطف خداوند بر زند آبی
ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟
روان صورت معنی ابوالعلا صاعد
که هست دولت او داعی صغار و کبار
ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای
نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار
دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان
از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار
زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته
بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار
ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است
که صامتست ز زنهار خواستن دینار
ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی
بگام عدل محیط زمانه چون پرگار
چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد
بگرد مسند تو چرخ دایره کردار
همای رایت قدر تو نسر طایر را
نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار
حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد
چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار
هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال
ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار
بطرف بام وجود آمد آستین پر در
سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار
ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی
همین اثر کند آری همیشه حسن جوار
مقاومت نتواند با تو گر بمثل
تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار
ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند
چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار
مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار
جهان پناها! دادمن از فلک بستان
که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار
ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت
که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار
حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار
بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه
سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار
بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد
نبود قدرت او پای بند دست افزار
ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد
چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار
محصّل خرد ار برفراز بام دماغ
هزار سال کند درس صنع او تکرار
ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال
ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار
ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت
چو شد اساس فلک را عنایتش معمار
لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را
بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار
کمال قدرت او دان که ناف آهو را
ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار
بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق
سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار
چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد
سوادیان بصر را روانه شد انظار
چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود
باعتدال طبیعت سپرد آن معیار
به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست
طلایۀ کرمش بالشی والابکار
بصنع او که کند زیر گردش گردون
همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار
بقهر او که سپهر بلند را بر دوش
ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار
جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند
در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار
بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق
فرو برد که شکسته نگرددش ناهار
بعدل او که فرستاد نظم عالم را
براستی و درستی ترازوی دینار
بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق
بخالق ظلمات و بفالق انوار
بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم
بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار
دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او
عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار
بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد
برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار
بکاف کن که از او زادگوهر هستی
بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار
بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل
ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار
بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت
که در سرادق ایشان ملک نیابد بار
بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت
میان خلق کند حکم واحد قهّار
بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب
علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار
بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او
سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار
بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه
ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار
بهول باز پسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار
بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین
بنور باصرۀ عقل، احمد مختار
به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش
بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار
بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را
سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار
بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان
بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار
بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت
باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار
بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان
ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار
بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک
بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار
بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید
بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار
بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم
ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار
بلطف روح پیاده رو فلک پیمای
که کرده اندش بر چارپای جسم سوار
بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس
گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار
ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم
همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار
بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش
بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار
بسروی دماغ و ریاست اعضا
بآب روی زبان و وجاهت رخسار
بآفتاب که از زخم خنجر تیزش
بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار
بروزگار که از ازدحام اضدادش
قران آتش و آبست در دل احجار
به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان
که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار
بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین
بپای داری قطب و سبک سریّ مدار
بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین
به چرخ نادره زای و جهان مردشکار
بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول
به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار
به چار فصل زمان و به پنج باب حواس
بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار
بآبروی حیات و بخاکپای جهان
بباد پایی اعمار و جنبش ادوار
بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن
بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار
بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال
بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار
بچتر داری شام و سپر کشی سحر
به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار
به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن
بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار
بآفتاب درم دزد و اختر نان کور
بروزگار دو روی و جهان سفله نجار
بروزنامه که در جیب صبح پنهانست
بجامه خانه که شب را بدوست استظهار
بخیط شمس که بودست آبکش پیوست
بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار
بافتاب مکابر که در شود همه جای
بروزگار معاند که او کشد همه یار
بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب
به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار
به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای
بصبح صیقلی و اسمان آینه دار
بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور
به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار
بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار
به زود خیزی صبح و بشب روی قمر
بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار
بتابخانه که در وی نشسته اند انجم
ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار
ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین
ببرق اتشبار و بابر آب افشار
بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار
بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق
ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار
بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی
به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار
بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور
به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار
بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان
بخار سوز زمستان و نخلبند بهار
به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار
بروز عید و شب قدر حرمت رمضان
باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار
برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او
بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار
بناوک سحری از کمان پشت دو تا
که باشد از سپر هفت آسمانش گذار
بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر
بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار
باجتماع نفوس و تعارف ارواح
بازدواج عقول و نتایج افکار
برهبری خرد در مسالک شبهات
بپیروی طمع در مناحج اوطار
بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز
بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار
بپردلی قناعت، بدور بینی حرص
بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار
باصطناع مروّت ، باحتشام کرم
بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار
بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش
بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار
بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل
بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار
بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب
با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار
بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز
بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار
بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع
به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار
بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل
بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار
بشهریاری عقل و ببختیاری بخت
بکامکاری مال و بدوستاری یار
بعشق کیسه گشای و امید خام طمع
بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار
بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال
باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار
بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی
بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار
بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن
بمسطر قد سرو و جداول انهار
بزاد سرو که در پاک دامنی بررست
نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار
به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن
به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار
باستقامت سرو و تمایل شمشاد
بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار
بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو
بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار
بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست
بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار
بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور
در اندرون صدف بر کنار دریا بار
بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید
روان شیرین بر دیگران کند ایثار
بحاضران وجود و بغایبان عدم
ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار
بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست
ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار
بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل
بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار
به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک
ببذل تو که فزون است جودش از بسیار
بکلک تو که عروسان بکر خاطر را
ببند گیسو در بافت گوهر شهوار
به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ
بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار
به مسند تو که تا او نشست بر بالش
بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار
بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست
بخامه ات که بسر می رود بهندو بار
ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست
ز کاروان حوادث بر استانش غبار
به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او
برآورد ز سر توسن زمانه دمار
بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود
در فنا را یکباره بر زند مسمار
که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو
نبوده است مراین بنده را شعار و دثار
چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم
چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار
زهی تراجع احوال من، بنامیزد!
همین توقّع دارم ز عالم غدّار
منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو
همیشه محترق و راجع از غم و تیمار
از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم
بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار
بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم
رها نمی کند این روزگار ناهموار
کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟
چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟
مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ
شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار
هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ
مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار
امید عفو گناهی نکرده میدارم
تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار
وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست
چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار
ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من
برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار
مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تکلّف این بار عاجزم نهمار
مده بسیلی هر سفله گردن هنرم
که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار
تبارک الله بس طرفه طالعی دارم
که قسم من همه خار آمدست از گلزار
پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان
که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار
بنزد آن بت مه روی کس فرستادم
که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار
مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز
برون خرام و بیا تا شویم باده گسار
پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان
چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار
چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی
شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار
بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم
بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار
بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه
بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار
بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مست
خمار کرده و جامه بخانۀ خمار
باجتهاد خر لنگ در میان خلاب
باعتقاد سگ زرد در خر مردار
بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول
بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار
بدان قطار کلنگان که در شب تاریک
همی روند ببوی گزر سوی برخوار
بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر
بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار
بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت
بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار
بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب
به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار
به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل
بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار
بدلگرانی ناره، باحتمال قپان
براستی عمود و درستی طیّار
بتار قندز شب پوش مردم بدوی
به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار
بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد
بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار
بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف
بجویبار میان ران و ناودان زهار
بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل
بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار
بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست
کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار
بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه
ببیوفایی درس و به محنت تکرار
بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی
جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار
که تا به... تو دسترس توانم یافت
حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار
سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو
که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار
بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا
وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار
که می ندانم سوگند نامه را سببی
که بوده است به تحقیق موجب ...ار
ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی
که مادحی را دارد بشرط خود تیمار
چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر
ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار
بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم
بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار
وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست
بشاعری و نکردی خرد برین انکار
منم سلالۀ صلب خدایگان سخن
عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار
دریغ طبع مرا گر بیی بودی
زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار
مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز
میان نوزده و بیست می کنم رفتار
سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی
بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار
از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند
اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر
چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟
تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار
سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست
تو در کنار رهی نه سزای این گفتار
اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش
وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار
همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر
بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار
بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - وقال ایضاً فی النصیحة
ای دل تراکه گفت بدنیا قرارگیر
وین جان نازنین را اندرحصارگیر؟
برچار سوی طبع بزن خیمۀ مراد
جایی چنین وطن ز سراختیارگیر؟
آمدحجاب هشت درخلدچارطبع
این هشت گانه جوی وکم آن چهارگیر
جای مقام نیست جهان،دل برومنه
خودرامسافری کن واین رهگذارگیر
تاکی دوی بگام هوس درقفای حرص؟
آهسته شو زمانی وبرجا قرارگیر
جان خرج میکنی که فزون گرددت درم
چون مال وارثست توخودصدهزارگیر
تاکی شمارخواجگی وسیم وزر کنی؟
این مرگ ناگهان راهم درشمارگیر
نشکست کس به پشتی زرپشت حرص وآز
اندرمصاف حرص قناعت بیارگیر
خواهی که عیش خوش بودت،کاربرمراد؟
بانیستی بسازوکم کار و بارگیر
مارست مال دنیا، دنبال اومرو
دانی که چیست عاقبت کارمارگیر
چون روزگارکس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری،ازروزگارگیر
بنگرکه تاتو آمده یی چندکس برفت
آخریکی ز رفتنشان اعتبارگیر
ناچارباتومرگ کنددست درکنار
خودرایکی ز بیهده ها برکنارگیر
برباد داد عمرتودنیای خاکسار
باتوکه گفت دامن این خاکسارگیر؟
شادی گریزپای بود،دل درومبند
غمخوار توغمست،پی غمگسارگیر
گربایدت که خواربودبرتوکارها
سختی مکن بطبع وهمه کارخوارگیر
گرمیزنی زروی خردل اف زیرکی
فانی بدار دست و دم پایدارگیر
مرده دلیست حاصل بطال پیشگان
ازکارکارخیزد،دنبال کارگیر
روزی سه چاراگراجلت مهلتی دهد
بگذارخلق را و درکردگار گیر
بسیارگردخلق دویدی،چه حاصلست؟
باقی عمر را زگذشته شمارگیر
برابلق زمانه سواری،ب هوش باش
کاسبیست تیز،لیک بدندان سوارگیر
غره مشو که گام بکام تو می زند
زیراکه توضعیفی وتندست بارگیر
وین جان نازنین را اندرحصارگیر؟
برچار سوی طبع بزن خیمۀ مراد
جایی چنین وطن ز سراختیارگیر؟
آمدحجاب هشت درخلدچارطبع
این هشت گانه جوی وکم آن چهارگیر
جای مقام نیست جهان،دل برومنه
خودرامسافری کن واین رهگذارگیر
تاکی دوی بگام هوس درقفای حرص؟
آهسته شو زمانی وبرجا قرارگیر
جان خرج میکنی که فزون گرددت درم
چون مال وارثست توخودصدهزارگیر
تاکی شمارخواجگی وسیم وزر کنی؟
این مرگ ناگهان راهم درشمارگیر
نشکست کس به پشتی زرپشت حرص وآز
اندرمصاف حرص قناعت بیارگیر
خواهی که عیش خوش بودت،کاربرمراد؟
بانیستی بسازوکم کار و بارگیر
مارست مال دنیا، دنبال اومرو
دانی که چیست عاقبت کارمارگیر
چون روزگارکس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری،ازروزگارگیر
بنگرکه تاتو آمده یی چندکس برفت
آخریکی ز رفتنشان اعتبارگیر
ناچارباتومرگ کنددست درکنار
خودرایکی ز بیهده ها برکنارگیر
برباد داد عمرتودنیای خاکسار
باتوکه گفت دامن این خاکسارگیر؟
شادی گریزپای بود،دل درومبند
غمخوار توغمست،پی غمگسارگیر
گربایدت که خواربودبرتوکارها
سختی مکن بطبع وهمه کارخوارگیر
گرمیزنی زروی خردل اف زیرکی
فانی بدار دست و دم پایدارگیر
مرده دلیست حاصل بطال پیشگان
ازکارکارخیزد،دنبال کارگیر
روزی سه چاراگراجلت مهلتی دهد
بگذارخلق را و درکردگار گیر
بسیارگردخلق دویدی،چه حاصلست؟
باقی عمر را زگذشته شمارگیر
برابلق زمانه سواری،ب هوش باش
کاسبیست تیز،لیک بدندان سوارگیر
غره مشو که گام بکام تو می زند
زیراکه توضعیفی وتندست بارگیر
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وقال ایضاً یمدح الصّاحب الکبیر نظام الملک
چوبخت تیرۀ من روشنی نهاد آغاز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز
چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز
رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز
بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز
طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز
بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز
چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز
فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز
اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز
خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز
بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز
زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز
اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز
جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز
ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز
چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز
زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز
ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز
کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز
سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟
سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز
همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز
ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز
وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز
اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز
فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز
بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز
پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز
توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز
دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز
اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز
برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز
خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز
فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز
زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز
مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز
عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز
چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سینه فراز
مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز
زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز
ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز
نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز
خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز
دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز
دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز
چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز
رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز
بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز
طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز
بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز
چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز
فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز
اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز
خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز
بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز
زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز
اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز
جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز
ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز
چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز
زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز
ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز
کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز
سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟
سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز
همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز
ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز
وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز
اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز
فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز
بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز
پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز
توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز
دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز
اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز
برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز
خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز
فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز
زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز
مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز
عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز
چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سینه فراز
مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز
زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز
ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز
نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز
خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز
دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز
دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - و قال ایضا یمدح الصّدر رکن الدّین
هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف
مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه ست
اجرام کوههاست نهان در میان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف
گشتند ناامید همه جا نور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف
با ما سپید کاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف
خان خرک شدست همه خان و مان ما
بر یکدگر نشسته درو کاروان برف
چاه مقّنعست همه چاه خانها
انباشته بجوهر سیماب سان برف
گرکوه، پشم برزده گردد برستخیز
کوهی زپشم برزده آنک مکان برف
زین سان که سر بسینه ی گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهاد ز آستان برف
آتش بدست و پای فرو مرد و برحقست
مرغ شرر چگونه پر دز آشیان برف؟
از روی خاک سر بعنان السّما کشید
آن خنگ باد پای گسسته عنان برف
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف
از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه زبر گستوان برف
شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ
در آب رفت بستر چون پرنیان برف
صابو نیست صحن زمین لب بلب ز بس
کاورد قند مصری بازرگانان برف
باشد خلاف رسم خطیبان روزگار
زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف
در بند کرد روی زمین را چو زال زر
بهمن بدست لشکر گیتی ستان برف
این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج
تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف
سیلاب ظلم او در و دیوار می کند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف
ناگه فروگرفت درو بامها و پس
بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف
در خانه ها ز بس که فرود آمدست برف
نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف
از نان و جامه خلق غنی گشتی اربدی
ازآرد یا زپنبه تن ناتوان برف
آن کو برهنه باشد و بی برگ چون درخت
کیمخت زود خشک کند در نهان برف
بی خنجر هلالی و بی تیغ آفتاب
نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف
از بس که سر بخانه هرکس فرو برد
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یارب سیاه باد همه خان و مان برف
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّمست
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف
معشوقه یی مرکّب زا اضداد مختلف
باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف
چشمش بروی یار بود گوش سوی چنگ
در طبع او شکوفه نماید گمان برف
از شادیش نظر نبود سوی غمگنان
وزمستیش خبر نبود از عیان برف
گلگونه ای بود بسپیداب بر زده
هر جرعه یی که ریزد بر جرعه دان برف
تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
می می خورد بکام و ز نخ می زند بجد
در گوش خود رها نکند سوزیان برف
آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتشست
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف
وانجا که ساز عیش بدین سان میسّرست
می باش گو فلان و فلان در فلان برف
نه همچو من که هر نفسش باد ز مهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
وندر هوا همی شمرد پودوتان برف
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق میخورد از ناودان برف
هر لحظه دست چرخ بخروارها نمک
بپراگند بدین دل ریش از امان برف
دلتنگ و بی نوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشسته ایم کران تا کران برف
گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
ای منعم زمانه که گر عقل بشکند
پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف
پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک
کز طبع نو بهار نماید خزان برف
از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر
سیمی که خرج می کند اکنون زکان برف
اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس
آنگه بگسترید در آفاق خوان برف
تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق
چون تیغ آفتاب بود بر میان برف
لطف شمایل تواگر بر جهان دمد
برگ سمن پراکنده از بادبان برف
سرمایه از وقار تو کردست اکتساب
آن پیر پر مهابت آتش نشان برف
در عهد عدل تو چو کسی سیم دزد نیست
هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟
هم سغبه ییست از نظر دوربین تو
سودی که هست تعبیه اندرزیان برف
مالید برف شیبت خود بر زمین بسی
تا داد دست سیم کش تو امان برف
آب روان شود تن دشمن ز بیم تو
گر بر نهند سکه بسیم روان برف
ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن
زان بینوا که هست کنون میزبان برف
خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف
باران جودت ار نکند دست یاریی
بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟
چون برف در سخن ید بیضا نمودمی
بیم ملالت ار نبدی در بیان برف
کوته کنم که بس سبب پوستین بود
دم سردی بدین صفت اندرزمان برف
گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف
مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه ست
اجرام کوههاست نهان در میان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف
گشتند ناامید همه جا نور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف
با ما سپید کاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف
خان خرک شدست همه خان و مان ما
بر یکدگر نشسته درو کاروان برف
چاه مقّنعست همه چاه خانها
انباشته بجوهر سیماب سان برف
گرکوه، پشم برزده گردد برستخیز
کوهی زپشم برزده آنک مکان برف
زین سان که سر بسینه ی گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهاد ز آستان برف
آتش بدست و پای فرو مرد و برحقست
مرغ شرر چگونه پر دز آشیان برف؟
از روی خاک سر بعنان السّما کشید
آن خنگ باد پای گسسته عنان برف
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف
از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه زبر گستوان برف
شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ
در آب رفت بستر چون پرنیان برف
صابو نیست صحن زمین لب بلب ز بس
کاورد قند مصری بازرگانان برف
باشد خلاف رسم خطیبان روزگار
زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف
در بند کرد روی زمین را چو زال زر
بهمن بدست لشکر گیتی ستان برف
این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج
تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف
سیلاب ظلم او در و دیوار می کند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف
ناگه فروگرفت درو بامها و پس
بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف
در خانه ها ز بس که فرود آمدست برف
نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف
از نان و جامه خلق غنی گشتی اربدی
ازآرد یا زپنبه تن ناتوان برف
آن کو برهنه باشد و بی برگ چون درخت
کیمخت زود خشک کند در نهان برف
بی خنجر هلالی و بی تیغ آفتاب
نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف
از بس که سر بخانه هرکس فرو برد
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یارب سیاه باد همه خان و مان برف
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّمست
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف
معشوقه یی مرکّب زا اضداد مختلف
باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف
چشمش بروی یار بود گوش سوی چنگ
در طبع او شکوفه نماید گمان برف
از شادیش نظر نبود سوی غمگنان
وزمستیش خبر نبود از عیان برف
گلگونه ای بود بسپیداب بر زده
هر جرعه یی که ریزد بر جرعه دان برف
تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
می می خورد بکام و ز نخ می زند بجد
در گوش خود رها نکند سوزیان برف
آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتشست
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف
وانجا که ساز عیش بدین سان میسّرست
می باش گو فلان و فلان در فلان برف
نه همچو من که هر نفسش باد ز مهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
وندر هوا همی شمرد پودوتان برف
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق میخورد از ناودان برف
هر لحظه دست چرخ بخروارها نمک
بپراگند بدین دل ریش از امان برف
دلتنگ و بی نوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشسته ایم کران تا کران برف
گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
ای منعم زمانه که گر عقل بشکند
پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف
پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک
کز طبع نو بهار نماید خزان برف
از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر
سیمی که خرج می کند اکنون زکان برف
اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس
آنگه بگسترید در آفاق خوان برف
تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق
چون تیغ آفتاب بود بر میان برف
لطف شمایل تواگر بر جهان دمد
برگ سمن پراکنده از بادبان برف
سرمایه از وقار تو کردست اکتساب
آن پیر پر مهابت آتش نشان برف
در عهد عدل تو چو کسی سیم دزد نیست
هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟
هم سغبه ییست از نظر دوربین تو
سودی که هست تعبیه اندرزیان برف
مالید برف شیبت خود بر زمین بسی
تا داد دست سیم کش تو امان برف
آب روان شود تن دشمن ز بیم تو
گر بر نهند سکه بسیم روان برف
ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن
زان بینوا که هست کنون میزبان برف
خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف
باران جودت ار نکند دست یاریی
بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟
چون برف در سخن ید بیضا نمودمی
بیم ملالت ار نبدی در بیان برف
کوته کنم که بس سبب پوستین بود
دم سردی بدین صفت اندرزمان برف
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - وله ایضاً
غلّه کامسال خواجه داد مرا
گر نبد جمله، بود اکثر خاک
اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک
نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک
دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بستر خاک
گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک
زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک
وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک
اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک
نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک
گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک
چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک
راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟
اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک
فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک
خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک
خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک
کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک
یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک
یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک
یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک
نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک
آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک
با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
گر نبد جمله، بود اکثر خاک
اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک
نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک
دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بستر خاک
گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک
زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک
وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک
اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک
نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک
گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک
چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک
راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟
اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک
فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک
خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک
خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک
کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک
یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک
یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک
یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک
نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک
آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک
با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - وله ایضا یمدحه و یهنّیه بالزّفاف
چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال