عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - کتب الیه بعض اصد قائه
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب المعظّم نظام الدّین محمّد طاب ثراه
بنا میزد! بنا میزد !زهی گیتی بتو خرّم
ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم
زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان
زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم
زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی
ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم
فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون
فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم
زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی
ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم
فلک با زیردستانت، گه و بیگاه هم زانو
زحل با پاسبانت، شب و شبگیر ها هم دم
جهان از فتنه پرطوفان و وضعت کشتی عصمت
زمین از زخم مالامال و شکلت حقّۀ مرهم
دلی کز گردش گردون، درو صد چونه غم باشد
چو دم زد در هوای تو، بخاصیّت شود بی غم
نه در اطراف ارکانت مجال پستی و سستی
نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم
نبات صحن بستانت، بسان نیشکر شیرین
حروف ونقش دیوارت، بشکل اجزاء او معجم
دماغی کو ببوید از سپر غمهای خوشبویت
پس گوش افکند حالی، حدیث غم چو اسپرغم
دونده، در چمن هایت، فلک همچو صبا و اله
زده در رستنیهایت، ستاره چنگ چون شنبم
ازآن مسجود شد آدم، مر ارواح ملایک را
کزین بخت آشیان برند خاک طینت آدم
وطن در سایه ات کر دست نور دیدۀ دولت
ازین شد طاق ایوانت چو ابروی بتان باخم
مربّع هیأتت آمد، نگین حلقۀ گردون
برو القاب خاص خواجه همچون نقش برخاتم
جهان دانش و معنی، وزیر مشرق و مغرب
نظام الدّین و الدّنیا، همایون صاحب اعظم
محمّدآنکه در مهرش، چنان شد ملک دل بسته
که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم
از الفاظ شکر ریزش دهان آرزو شیرین
ز القاب همایونش، لباس سروری معلم
کمال جود او پوشد در آتش کسوت اطلس
فروغ رای او سازد، زخشت پخته جام جم
شود دندان اجرامش ، شکسته در دهن یک یک
اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم
همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او
زماه چارده طاسک، ز زلف تیره شب پرچم
زهی اجرام علوی را، فروغ رای تو صیقل
زهی اسرار گردونرا، ضمیر پاک تو محرم
زنفخ صورکی گردد چراغ اختران کشته ؟
اگر رایت بود معمار این پیروزه گون طارم
گر ابر تیره دل خواهد که با دستت زند پهلو
چنان دانم که اندر مغز او سوداست مستحکم
که دریا باهمه فسحت، که او دارد، درین سودا
فراوان غوطۀ خود داد و عشری زو نیامد هم
تعالی الله! چه کلکست این؟ که همچو مرغکی دانا
همی پوید بفرق سر، معاش عالمی دردم
همه راز فلک پیدا، از آن خاموشی پی کرده
همه کار جهان مضبوط، از آن نی پارۀ ملهم
دوشق از بهر آن آمد زبان او که تا بخشد
یکی مردوستانرا نوش و دیگر دشمنان راسم
برد زوپشت دشمن کسر چون جزما دهد نوکش
لب امّید را فتح و کنار آرزو راضم
بپاسخ دادن سائل صربر او چنان دلکش
که در یک پرده برسازی مجاور گشته زیروبم
جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو ؟
بناهایی چنین زیبا، عماراتی چنین معظم
چو رای عالم آرایت، نهادش روشن و عالی
چو حزم پای برجایت، اساسش ثابت ومحکم
از اقبال تو چون کعبه، جهات او همه قبله
زدیدار تو چون جنّت، درو دیوار او خرّم
خرد بر صورتش عاشق، کرم در ساحتش ساکن
زبان از نعمت او قاصر ،سخن ز وصف اومعجم
همی تا گردش افلاک دارد خلق عالم را
گه از او اومید در شادی ، گهی از بیم در ماتم
در این معمور چندان باد عمر دیرباز تو
که گر از مدّت گیتی، نباشد بیش ، نبودکم
ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم
زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان
زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم
زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی
ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم
فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون
فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم
زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی
ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم
فلک با زیردستانت، گه و بیگاه هم زانو
زحل با پاسبانت، شب و شبگیر ها هم دم
جهان از فتنه پرطوفان و وضعت کشتی عصمت
زمین از زخم مالامال و شکلت حقّۀ مرهم
دلی کز گردش گردون، درو صد چونه غم باشد
چو دم زد در هوای تو، بخاصیّت شود بی غم
نه در اطراف ارکانت مجال پستی و سستی
نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم
نبات صحن بستانت، بسان نیشکر شیرین
حروف ونقش دیوارت، بشکل اجزاء او معجم
دماغی کو ببوید از سپر غمهای خوشبویت
پس گوش افکند حالی، حدیث غم چو اسپرغم
دونده، در چمن هایت، فلک همچو صبا و اله
زده در رستنیهایت، ستاره چنگ چون شنبم
ازآن مسجود شد آدم، مر ارواح ملایک را
کزین بخت آشیان برند خاک طینت آدم
وطن در سایه ات کر دست نور دیدۀ دولت
ازین شد طاق ایوانت چو ابروی بتان باخم
مربّع هیأتت آمد، نگین حلقۀ گردون
برو القاب خاص خواجه همچون نقش برخاتم
جهان دانش و معنی، وزیر مشرق و مغرب
نظام الدّین و الدّنیا، همایون صاحب اعظم
محمّدآنکه در مهرش، چنان شد ملک دل بسته
که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم
از الفاظ شکر ریزش دهان آرزو شیرین
ز القاب همایونش، لباس سروری معلم
کمال جود او پوشد در آتش کسوت اطلس
فروغ رای او سازد، زخشت پخته جام جم
شود دندان اجرامش ، شکسته در دهن یک یک
اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم
همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او
زماه چارده طاسک، ز زلف تیره شب پرچم
زهی اجرام علوی را، فروغ رای تو صیقل
زهی اسرار گردونرا، ضمیر پاک تو محرم
زنفخ صورکی گردد چراغ اختران کشته ؟
اگر رایت بود معمار این پیروزه گون طارم
گر ابر تیره دل خواهد که با دستت زند پهلو
چنان دانم که اندر مغز او سوداست مستحکم
که دریا باهمه فسحت، که او دارد، درین سودا
فراوان غوطۀ خود داد و عشری زو نیامد هم
تعالی الله! چه کلکست این؟ که همچو مرغکی دانا
همی پوید بفرق سر، معاش عالمی دردم
همه راز فلک پیدا، از آن خاموشی پی کرده
همه کار جهان مضبوط، از آن نی پارۀ ملهم
دوشق از بهر آن آمد زبان او که تا بخشد
یکی مردوستانرا نوش و دیگر دشمنان راسم
برد زوپشت دشمن کسر چون جزما دهد نوکش
لب امّید را فتح و کنار آرزو راضم
بپاسخ دادن سائل صربر او چنان دلکش
که در یک پرده برسازی مجاور گشته زیروبم
جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو ؟
بناهایی چنین زیبا، عماراتی چنین معظم
چو رای عالم آرایت، نهادش روشن و عالی
چو حزم پای برجایت، اساسش ثابت ومحکم
از اقبال تو چون کعبه، جهات او همه قبله
زدیدار تو چون جنّت، درو دیوار او خرّم
خرد بر صورتش عاشق، کرم در ساحتش ساکن
زبان از نعمت او قاصر ،سخن ز وصف اومعجم
همی تا گردش افلاک دارد خلق عالم را
گه از او اومید در شادی ، گهی از بیم در ماتم
در این معمور چندان باد عمر دیرباز تو
که گر از مدّت گیتی، نباشد بیش ، نبودکم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - و قال ایضآ یمدح الصّاحب المعّظم نظام الدّین محمّد طاب ثراه و یصف الدّوات
چیست آن دریا که دارد در دل کشتی مقام
ماهیش بر خشک لیکن جزر و مدّش بر دوام
قعر این دریا گل تیره ست و آب او سیاه
و اندرو هم بیم جان خلق و هم اومید کام
عقدهای گوهر آرد زو برون غوّاص او
چو صدف کو قطره یی یابد ز ابر قیر فام
او ترش رویست و زو شاداب شاخ نیشکر
او سیه کاسه ست و از وی خلق را وجه طعام
زلف خاتون ظفر را اشک چشم او خضاب
رخنه های ملک را آب دهان او لحام
سیم او نقدست لیکن نقد او شب در میان
حلیتش نورست لیکن حشو نور او ظلام
جرم کیوانست و او را با مه نو اتّصال
آب حیوانست و او را در دل ظلمت مقام
آفتابست او لیکن بعضی از وی منکسف
روزگارست او مرکّب صورتش از صبح و شام
پاره یی از ریش فرعونست در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردار السّلام
یا بموی انباشته چاه ز نخدان بتان
یا چو مشکین پرچمی در طاسکی از سیم خام
یا دل یار منست اندر بر سیمین او
یا گشاده چشمۀ قیر از دل سنگ رخام
دیدۀ ملکست ما نا در بیاض او سواد
مشرب عذبست و بر وی از امانی از دحام
نازنینی خو فرا کرده باکسون و قصب
بر کنار خواجگان پرورده با صد احترام
شد دلش مستغرق سودای زلف و خال و خط
زان دژم روی وسرافکندست چون اهل غرام
گر زنی در ناخنش نی ورتو بر داری سرش
با کمال دلسیاهی دور باشد ز انتقام
هر چه زشتیّ و سیه کاری فرو خورده ز حلم
پس نکوییها عوض داده بر آیین کرام
معجزات نفثۀ او چون قلم را جان دهد
عقل گوید آن زمان سبحان من یحیی العظام
از سیاهی صورت فقرست گویی وانگهی
مستفید از رشح طبعش هم خواص وهم عوام
اندرون او سیه چالست و بیرون تخت ملک
نام او نونست واو خود کرده از صد گونه لام
نقره خنگی گشته آبستن بشبدیزی چو اب
هم برو دستارچه هم طوق زرّین هم ستام
بار گیران سخن را زین شب آخر آبخور
آهوان معنوی را مشک نافش پای دام
ظاهر او تخت بار پادشاه نیم روز
اندرون سینه اش مطمورۀ زنگیّ شام
عنبرین زلفیست سیمین تن که هر ساعت رسند
عاشقان زرد بیمار از دهان او بکام
از سوید ای دل او زنده جان ملک و دین
وز سواد چشم او روشن معاش خاص و عام
چون سیه دارد سر پستان خورد زو بچّه شیر
چون کند پستان سپید آنگه بود وقت فطام
وین عجب کآن طفل کزوی شیر خورد اندر زمان
هم در آرد خطّ مشکین هم در آید در کلام
تا بود در دست ترکان بسته دارد لب بمهر
چون نشیند با وزیران دورگرداند لثام
قصّه حال دل خود بر سر نی می کند
تا دهد با دست دستور جهان خواجه نظام
آصف جمشید رتبت خواجۀ سلطان نشان
صاحب اعظم محمّد قدوه و صدر انام
یارۀ دست وزارت قوّت بازوی شرع
آنکه اسلام از شکوه او همی گیرد قوام
کمترین جرعه ز جام لطف او آب حیات
خرد تر نصفی ز بزم همّتش ماه تمام
خنجر جودش براند جوی خون ازکان لعل
پنجۀ حکمش بر آرد گوهر از مغز حسام
روشنان آسمان سمعاً و طاعه می زنند
هر کجا داد از زبان کلک او نصرت پیام
باسخای او کفن شد بر تن زر بدره ها
با نهیب سهم او تابوت خنجر شد نیام
با سواد خط او شب لاف یک رنگی ز دست
گوهر شب تاب انجم زان شدش رشح مسام
چون درخت ارغوان گردد رعافش منفجر
چون زند باد خلافش کوهها را بر مشام
ای بریز طوق حکت گردن افلاک نرم
وی بریز ران امرت تو سن ایّام رام
دور نبود گر در ایّام تو چون نعلین بط
رخنۀ تاج خروسان هم پذیرد التیام
آسمان زین پس کند القاب میمون ترا
نقش پیشانیّ ماه و آفتاب از بهر نام
با کمال عدل تو در کلّ عالم زین سپس
راه زن مطرب گر باشد و خون خواره جام
ای روان لطف تو مردم فکن همچون کرم
وی نهیب قهر تو گردن شکن همچون اوام
تا تو معمار جهانی از خرابی ایمنست
ورچه پیماید سپهر اندر سرش دور مدام
اشک خونین بارد از دل چون صراحی دشمنت
هر کجا تیغت کند در لب چو ساغر ابتسام
بر تواتر از چه افتد عطسۀ صبح؟ ار نکرد
گنبد نیلو فری را از گل خلقت ز کام
با مداد از راه ترکستان در آید آفتاب
تا شنیدست اینکه آرندت ز ترکستان غلام
گشت بریان ز آتش دل شخص بدخواهت چنانک
نیست بر اندام او سرتاسر الّا پوست خام
از فراغت چون دوات اکنون ستان خسبند خلق
چون بکار مملکت کلک ترا باشد قیام
اینت آن رتبت که با آن پست باشد آسمان
وینت آن منصب که با آن ننگ باشد احتشام
مهر لب بروی نهد اختر ز بهر کحل چشم
خاک راهی را که یکران تو زو برداشت گام
با چنین فرّو شکوه و با چنین آئین و رسم
شد وزارت بر تو فرض عین و برجز تو حرام
گر دل خصمت پراکندست چون اشکش رواست
ملک اقبال ترا جاوید بادا انتظام
مقصد تو از وزارت نیست الّا نام نیک
وین دگرها را غرض کسب زر و جمع حطام
گشت حکمت بر سر گردون لگام امرو نهی
تا بدستت داد دولت کار عالم را زمام
از خری گر می نهد دشمن زبان در حکم تو
هر ستوری می نهد آری زبان اندر لگام
ای بظّل جاه تو ارباب حاجت را پناه
وی بذیل عطف تو اهل هنر را اعتصام
کار دانش چون رکاب از چرخ در پای اوفتاد
وقت شد گر سوی وی تابی عنان اهتمام
تازه گردان از کرم مرسوم تشریف رهی
وان دگر ها کز رهی کردست لطفت التزام
ذمّت همّت زوام بندگان آزاد کن
زانکه در دین کریمان هست پذیرفته اوام
گر چه هر کس آورد شعری بدین حضرت و لیک
ذوق طبعت نیک داند کین کدامست آن کدام
شیرۀ انگور باشد هر دو امّا نزد شرع
باشد از امّ الخبائث فرق تا نعم الادام
تا مدار آسمان بر کام و نا کامی بود
بادت اندر کامرانی جاه و دولتت مستدام
از تو چون چشم بدان مصروف دست حادثات
بر تو چون عزمت همایون مقدم ماه صیام
دوستان و دشمنانت را ز دور آسمان
کارها بروفق رایت باد دایم والسّلام
ماهیش بر خشک لیکن جزر و مدّش بر دوام
قعر این دریا گل تیره ست و آب او سیاه
و اندرو هم بیم جان خلق و هم اومید کام
عقدهای گوهر آرد زو برون غوّاص او
چو صدف کو قطره یی یابد ز ابر قیر فام
او ترش رویست و زو شاداب شاخ نیشکر
او سیه کاسه ست و از وی خلق را وجه طعام
زلف خاتون ظفر را اشک چشم او خضاب
رخنه های ملک را آب دهان او لحام
سیم او نقدست لیکن نقد او شب در میان
حلیتش نورست لیکن حشو نور او ظلام
جرم کیوانست و او را با مه نو اتّصال
آب حیوانست و او را در دل ظلمت مقام
آفتابست او لیکن بعضی از وی منکسف
روزگارست او مرکّب صورتش از صبح و شام
پاره یی از ریش فرعونست در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردار السّلام
یا بموی انباشته چاه ز نخدان بتان
یا چو مشکین پرچمی در طاسکی از سیم خام
یا دل یار منست اندر بر سیمین او
یا گشاده چشمۀ قیر از دل سنگ رخام
دیدۀ ملکست ما نا در بیاض او سواد
مشرب عذبست و بر وی از امانی از دحام
نازنینی خو فرا کرده باکسون و قصب
بر کنار خواجگان پرورده با صد احترام
شد دلش مستغرق سودای زلف و خال و خط
زان دژم روی وسرافکندست چون اهل غرام
گر زنی در ناخنش نی ورتو بر داری سرش
با کمال دلسیاهی دور باشد ز انتقام
هر چه زشتیّ و سیه کاری فرو خورده ز حلم
پس نکوییها عوض داده بر آیین کرام
معجزات نفثۀ او چون قلم را جان دهد
عقل گوید آن زمان سبحان من یحیی العظام
از سیاهی صورت فقرست گویی وانگهی
مستفید از رشح طبعش هم خواص وهم عوام
اندرون او سیه چالست و بیرون تخت ملک
نام او نونست واو خود کرده از صد گونه لام
نقره خنگی گشته آبستن بشبدیزی چو اب
هم برو دستارچه هم طوق زرّین هم ستام
بار گیران سخن را زین شب آخر آبخور
آهوان معنوی را مشک نافش پای دام
ظاهر او تخت بار پادشاه نیم روز
اندرون سینه اش مطمورۀ زنگیّ شام
عنبرین زلفیست سیمین تن که هر ساعت رسند
عاشقان زرد بیمار از دهان او بکام
از سوید ای دل او زنده جان ملک و دین
وز سواد چشم او روشن معاش خاص و عام
چون سیه دارد سر پستان خورد زو بچّه شیر
چون کند پستان سپید آنگه بود وقت فطام
وین عجب کآن طفل کزوی شیر خورد اندر زمان
هم در آرد خطّ مشکین هم در آید در کلام
تا بود در دست ترکان بسته دارد لب بمهر
چون نشیند با وزیران دورگرداند لثام
قصّه حال دل خود بر سر نی می کند
تا دهد با دست دستور جهان خواجه نظام
آصف جمشید رتبت خواجۀ سلطان نشان
صاحب اعظم محمّد قدوه و صدر انام
یارۀ دست وزارت قوّت بازوی شرع
آنکه اسلام از شکوه او همی گیرد قوام
کمترین جرعه ز جام لطف او آب حیات
خرد تر نصفی ز بزم همّتش ماه تمام
خنجر جودش براند جوی خون ازکان لعل
پنجۀ حکمش بر آرد گوهر از مغز حسام
روشنان آسمان سمعاً و طاعه می زنند
هر کجا داد از زبان کلک او نصرت پیام
باسخای او کفن شد بر تن زر بدره ها
با نهیب سهم او تابوت خنجر شد نیام
با سواد خط او شب لاف یک رنگی ز دست
گوهر شب تاب انجم زان شدش رشح مسام
چون درخت ارغوان گردد رعافش منفجر
چون زند باد خلافش کوهها را بر مشام
ای بریز طوق حکت گردن افلاک نرم
وی بریز ران امرت تو سن ایّام رام
دور نبود گر در ایّام تو چون نعلین بط
رخنۀ تاج خروسان هم پذیرد التیام
آسمان زین پس کند القاب میمون ترا
نقش پیشانیّ ماه و آفتاب از بهر نام
با کمال عدل تو در کلّ عالم زین سپس
راه زن مطرب گر باشد و خون خواره جام
ای روان لطف تو مردم فکن همچون کرم
وی نهیب قهر تو گردن شکن همچون اوام
تا تو معمار جهانی از خرابی ایمنست
ورچه پیماید سپهر اندر سرش دور مدام
اشک خونین بارد از دل چون صراحی دشمنت
هر کجا تیغت کند در لب چو ساغر ابتسام
بر تواتر از چه افتد عطسۀ صبح؟ ار نکرد
گنبد نیلو فری را از گل خلقت ز کام
با مداد از راه ترکستان در آید آفتاب
تا شنیدست اینکه آرندت ز ترکستان غلام
گشت بریان ز آتش دل شخص بدخواهت چنانک
نیست بر اندام او سرتاسر الّا پوست خام
از فراغت چون دوات اکنون ستان خسبند خلق
چون بکار مملکت کلک ترا باشد قیام
اینت آن رتبت که با آن پست باشد آسمان
وینت آن منصب که با آن ننگ باشد احتشام
مهر لب بروی نهد اختر ز بهر کحل چشم
خاک راهی را که یکران تو زو برداشت گام
با چنین فرّو شکوه و با چنین آئین و رسم
شد وزارت بر تو فرض عین و برجز تو حرام
گر دل خصمت پراکندست چون اشکش رواست
ملک اقبال ترا جاوید بادا انتظام
مقصد تو از وزارت نیست الّا نام نیک
وین دگرها را غرض کسب زر و جمع حطام
گشت حکمت بر سر گردون لگام امرو نهی
تا بدستت داد دولت کار عالم را زمام
از خری گر می نهد دشمن زبان در حکم تو
هر ستوری می نهد آری زبان اندر لگام
ای بظّل جاه تو ارباب حاجت را پناه
وی بذیل عطف تو اهل هنر را اعتصام
کار دانش چون رکاب از چرخ در پای اوفتاد
وقت شد گر سوی وی تابی عنان اهتمام
تازه گردان از کرم مرسوم تشریف رهی
وان دگر ها کز رهی کردست لطفت التزام
ذمّت همّت زوام بندگان آزاد کن
زانکه در دین کریمان هست پذیرفته اوام
گر چه هر کس آورد شعری بدین حضرت و لیک
ذوق طبعت نیک داند کین کدامست آن کدام
شیرۀ انگور باشد هر دو امّا نزد شرع
باشد از امّ الخبائث فرق تا نعم الادام
تا مدار آسمان بر کام و نا کامی بود
بادت اندر کامرانی جاه و دولتت مستدام
از تو چون چشم بدان مصروف دست حادثات
بر تو چون عزمت همایون مقدم ماه صیام
دوستان و دشمنانت را ز دور آسمان
کارها بروفق رایت باد دایم والسّلام
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - فی الصّدر رشید الدّین
جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم
بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم
درین زمانه که دلبستگیست حاصل او
همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم
بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر
ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم
بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک
ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم
ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن
فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم
زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون
هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم
ز طاس گردون زنار بردمید ازانک
زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم
ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون
که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم
چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
گناه موجب حرمان بسیست در عالم
ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم
دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست
ز سوز سینه چو شمعش گرفته سر دیدم
چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی
ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم
بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ
چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم
بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک
ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسندآمد
که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم
برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید
نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم
که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم
درین سفر که زبس محنت و پریشانی
عنای غریب از انواع ما حضر دیدم
بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود
که روی خزّم مخدوم نامور دیدم
پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین
که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم
ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید
که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم
زهی خجسته لقایی که درّ معنی را
برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم
اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس
از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم
صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست
که چرخ را زسماع برقص در دیدم
چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش
سوی معانی باریک راهبر دیدم
همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک
صدف نهادش آبستن درر دیدم
بوقت عرض هنر بهر استفادت را
ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم
بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی
پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم
شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او
بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم
از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی
که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم
ز حرص جمله تنم گشت چون بادام
که این معانی شیرین تر از شکر دیدم
اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد
که همچو کانش مستودع گهر دیدم
نبود محرم ابکار فک تو فهم
کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم
نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش
هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم
ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید
کش از منابع طبع تو آبخور دیدم
هوای عال مدح تو کرده بودم دوش
باتّفاق خرد را برهگذر دیدم
چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت
نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم
چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز
ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم
ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک
بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم
بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم
درین زمانه که دلبستگیست حاصل او
همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم
بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر
ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم
بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک
ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم
ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن
فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم
زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون
هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم
ز طاس گردون زنار بردمید ازانک
زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم
ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون
که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم
چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
گناه موجب حرمان بسیست در عالم
ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم
دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست
ز سوز سینه چو شمعش گرفته سر دیدم
چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی
ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم
بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ
چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم
بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک
ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسندآمد
که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم
برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید
نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم
که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم
درین سفر که زبس محنت و پریشانی
عنای غریب از انواع ما حضر دیدم
بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود
که روی خزّم مخدوم نامور دیدم
پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین
که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم
ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید
که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم
زهی خجسته لقایی که درّ معنی را
برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم
اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس
از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم
صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست
که چرخ را زسماع برقص در دیدم
چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش
سوی معانی باریک راهبر دیدم
همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک
صدف نهادش آبستن درر دیدم
بوقت عرض هنر بهر استفادت را
ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم
بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی
پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم
شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او
بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم
از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی
که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم
ز حرص جمله تنم گشت چون بادام
که این معانی شیرین تر از شکر دیدم
اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد
که همچو کانش مستودع گهر دیدم
نبود محرم ابکار فک تو فهم
کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم
نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش
هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم
ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید
کش از منابع طبع تو آبخور دیدم
هوای عال مدح تو کرده بودم دوش
باتّفاق خرد را برهگذر دیدم
چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت
نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم
چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز
ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم
ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک
بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - و قال ایضا ویرتی فیه والده
روزی وطاء کحلی شب در سر آوردم
بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم
پیوند عمر بایدم از دور روزگار
تا شطری از معایب ایّام بشمرم
از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟
چون هر کجا که هست گلیمست همبرم
از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم
پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم
طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل
دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم
زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک
مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم
پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا
نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم
خون در دل اوفتاده و جان بر لب آمده
بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم
رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد
از ضعف چون برآید، آوازی از برم
در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن
در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم
بر اعتماد زر که مباداش تن درست
سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم
تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من
بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم
ترک کلاه نرگس و چین قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم
من سر بآفتاب و فلک در نیاورم
ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم
آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان
گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم
تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب
با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟
گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس
چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم
از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم
وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم
در صفدری چو رایت نصرت مبارزم
در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم
اندر برهنگیست همه اهتزاز من
تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم
خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام
بیمار و تن درست مگر چشم یازرم
مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش
جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم
تا لاجرم سری که همه مغز سروریست
بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم
در ودای العروس سخن آب کس نیافت
در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم
گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا
چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم
آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل
بر طرف تاجگاه دماغست منظرم
در جیب فقر گر چه نهان کند فلک
پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم
نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک
ورد مضاعفم که درست و توانگرم
خورشید فضل را درج اوج از اتفاع
در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم
زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر
کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم
کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم
سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود
گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم
این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین
کارباب عقل، هیچ ندارند باورم
اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل
کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم
افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز
افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم
ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند
عذرم ممهّدست اگر کاه گسترم
در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی
بی او بساط گل بپی دیده بسپرم
باریک چون معانی او گشته ام ز غم
وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم
گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب
یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم
دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر
خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم
خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل
زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم
بستان خلد نزهه گه شخص نازلم
بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم
حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است
وز حلّه های معدن عدنست بسترم
تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم
نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم
در منزل رفیعم با ناز و خفض و عیش
پیوسته شادمان بجوار پیمبرم
روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک
همسایه است هر شب خورشید خاورم
لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید
در دست داد شربتی از حوض کوثرم
با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب
بیدرا خفته منتظر صبح محشرم
فردا سلام من بر یاران من رسان
گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم
آنم که دوش تیغ زبان سخنورم
آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم
و امروز با شهامت و مردانگی خویش
چون زن زبون این فلک سبز چادرم
طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم
شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم
از ماه چهره ام قصب السبق برده بود
و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم
بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر
وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم
در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست
قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم
جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر
تا در حضیض مرگ فتادست اخترم
با آن همه لطافت اگر باز ببینم
گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟
کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟
کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟
بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت
در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم
وقتی که گرم گشت تنور محاورات
یاد آورید آن سخنان مخمّرم
بادم زبان برید، که تا بی لقای او
این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟
نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من
مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم
آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش
تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم
ناطق شوند مردم چشمم بمدح او
هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم
با طبعش آب را نکند چشم من محل
با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم
بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام
اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم
دوشیزگان مدحت او را مغمّزند
پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم
با عقل در مفاخره ذات مبارکش
گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم
«جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم
شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»
دایم شهاده گویان باشد دهان زر
تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم
آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر
چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم
سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت
خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم
رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام
چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم
زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من
وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم
عالم شبست و شمع شب افروز او منم
وای زمانه گر بوزد باد بر سرم
هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب
بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم
وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست
زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم
بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل
هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم
شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور
زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم
بر خیط باطل آید خورشید نیم روز
لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم
بیت السعادۀ من و دار البوار خصم
مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم
روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح
گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم
از نیزه و سپر بربایند طول و عرض
آنگام عرض تیر دلیران لشکرم
در بندهای خوف، انابیب نیزه ام
رویین دز امید، تجاویف مغفرم
ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک
ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم
ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح
تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم
دشوار نصب عین توان کرد در خیال
این فتحها که گشت ز دولت میسّرم
«صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم
حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»
شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش
آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»
زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است
زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم
ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال
خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم
بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم
پیوند عمر بایدم از دور روزگار
تا شطری از معایب ایّام بشمرم
از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟
چون هر کجا که هست گلیمست همبرم
از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم
پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم
طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل
دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم
زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک
مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم
پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا
نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم
خون در دل اوفتاده و جان بر لب آمده
بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم
رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد
از ضعف چون برآید، آوازی از برم
در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن
در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم
بر اعتماد زر که مباداش تن درست
سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم
تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من
بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم
ترک کلاه نرگس و چین قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم
من سر بآفتاب و فلک در نیاورم
ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم
آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان
گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم
تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب
با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟
گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس
چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم
از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم
وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم
در صفدری چو رایت نصرت مبارزم
در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم
اندر برهنگیست همه اهتزاز من
تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم
خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام
بیمار و تن درست مگر چشم یازرم
مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش
جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم
تا لاجرم سری که همه مغز سروریست
بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم
در ودای العروس سخن آب کس نیافت
در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم
گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا
چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم
آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل
بر طرف تاجگاه دماغست منظرم
در جیب فقر گر چه نهان کند فلک
پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم
نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک
ورد مضاعفم که درست و توانگرم
خورشید فضل را درج اوج از اتفاع
در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم
زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر
کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم
کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم
سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود
گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم
این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین
کارباب عقل، هیچ ندارند باورم
اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل
کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم
افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز
افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم
ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند
عذرم ممهّدست اگر کاه گسترم
در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی
بی او بساط گل بپی دیده بسپرم
باریک چون معانی او گشته ام ز غم
وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم
گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب
یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم
دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر
خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم
خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل
زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم
بستان خلد نزهه گه شخص نازلم
بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم
حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است
وز حلّه های معدن عدنست بسترم
تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم
نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم
در منزل رفیعم با ناز و خفض و عیش
پیوسته شادمان بجوار پیمبرم
روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک
همسایه است هر شب خورشید خاورم
لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید
در دست داد شربتی از حوض کوثرم
با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب
بیدرا خفته منتظر صبح محشرم
فردا سلام من بر یاران من رسان
گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم
آنم که دوش تیغ زبان سخنورم
آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم
و امروز با شهامت و مردانگی خویش
چون زن زبون این فلک سبز چادرم
طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم
شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم
از ماه چهره ام قصب السبق برده بود
و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم
بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر
وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم
در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست
قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم
جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر
تا در حضیض مرگ فتادست اخترم
با آن همه لطافت اگر باز ببینم
گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟
کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟
کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟
بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت
در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم
وقتی که گرم گشت تنور محاورات
یاد آورید آن سخنان مخمّرم
بادم زبان برید، که تا بی لقای او
این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟
نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من
مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم
آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش
تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم
ناطق شوند مردم چشمم بمدح او
هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم
با طبعش آب را نکند چشم من محل
با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم
بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام
اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم
دوشیزگان مدحت او را مغمّزند
پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم
با عقل در مفاخره ذات مبارکش
گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم
«جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم
شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»
دایم شهاده گویان باشد دهان زر
تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم
آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر
چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم
سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت
خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم
رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام
چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم
زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من
وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم
عالم شبست و شمع شب افروز او منم
وای زمانه گر بوزد باد بر سرم
هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب
بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم
وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست
زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم
بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل
هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم
شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور
زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم
بر خیط باطل آید خورشید نیم روز
لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم
بیت السعادۀ من و دار البوار خصم
مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم
روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح
گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم
از نیزه و سپر بربایند طول و عرض
آنگام عرض تیر دلیران لشکرم
در بندهای خوف، انابیب نیزه ام
رویین دز امید، تجاویف مغفرم
ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک
ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم
ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح
تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم
دشوار نصب عین توان کرد در خیال
این فتحها که گشت ز دولت میسّرم
«صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم
حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»
شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش
آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»
زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است
زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم
ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال
خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - وله ایضاً
من که از دور چرخ ممتخم
وز اسیران گردش ز منم
همچون صبح ار برآورم نفسی
آتش اندر همه جهان فکنم
نه شکیبایی خموش شدن
نه دلیری و برگ دم زدنم
حاصلی نیست از وجود دخودم
زان ملول از وجود خویشتنم
همچو لاله ز سوز دل بدرم
ور ز خارا کنند پیرهنم
داده یی شرح جورهای فلک
بس شگفت آید از تو این سخنم
مگر از اتّحاد مفرط ما
بتوظن برد آسمان که منم
با تو گفتم شکایتی گویم
بستدی آن حکایت از دهنم
چون تو با کاروبار این گویی
من چه ناموس خویشتن شکنم
وز اسیران گردش ز منم
همچون صبح ار برآورم نفسی
آتش اندر همه جهان فکنم
نه شکیبایی خموش شدن
نه دلیری و برگ دم زدنم
حاصلی نیست از وجود دخودم
زان ملول از وجود خویشتنم
همچو لاله ز سوز دل بدرم
ور ز خارا کنند پیرهنم
داده یی شرح جورهای فلک
بس شگفت آید از تو این سخنم
مگر از اتّحاد مفرط ما
بتوظن برد آسمان که منم
با تو گفتم شکایتی گویم
بستدی آن حکایت از دهنم
چون تو با کاروبار این گویی
من چه ناموس خویشتن شکنم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - وقال ایضا یمدح السلطان جلال الدنیاوالدین منکرنی بن محمدبن خوارزمشاه
بسیط روی زمین بازگشت آبادان
بیمن سایۀ چترخدایگان جهان
کنندتهنیت یکدگر همی بحیات
بقیّتی که ز انسان بماند و اَز حیوان
پدیدمی شودآثار نسل وحَرث وجود
ازآن سپس که برو زد صواعق بطلان
زباغ سلطنت این یک نهال سربکشید
که برگ او همه عدلست وبار او احسان
جهانیان همه درسایه اش گریخته اند
چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان
برای بندگی درگهش دگرباره
زسرگرفت طبیعت توالد انسان
چوآفتاب،یقین شدکه نسل آدم را
بهست سایۀ شاه از وجود چار ارکان
خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که آب باغچۀ سلطنت دهد زسنان
جلال دنیی ودین منکبرنی آن شاهی
که ایزدش بسزا کرد برجهان سلطان
چوآفتاب نیاساید از سفر زیرا
بشرق وغرب چوتیغش همیرسد فرمان
چوغنچه نیست که دل درحریرچین بندد
چوگوهرست که پولاد باشدش خفتان
عجب مدارگرازرحشۀ جبین مبینش
عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان
گهرکه بسترخاراوجامه آهن ساخت
زتاج شاهان برتخت زرگرفت مکان
زهی معارج قَدرت و رای طورکمال
زهی معانی خوبت برون زحصر بیان
کمینه کورۀ بأس توگرم سیر اثیر
نخست پایۀ بام توغرفۀ کیوان
زهیبت تودل شیرآسمان همه وقت
چنانکه شیرعلم روز باد در خفقان
تراست قبّۀ قدری که ماه منجوقش
نشدگرفته بخمّ کمند و هم وگمان
زبان که نیست لبالب زگوهرمدحت
سزای تیغ بود همچو دستۀ دندان
سخاوتت بسلم درعدم همی بخشد
زری که نقدوجودش نگشت سکّۀ کان
ازآن زسنگ فسان تیزمیشودخنجر
که ظنّ بردکه دل خصم تست سنگ فسان
بعهدعدل توگرگ ازپی خوش آمدمیش
چوخرس مصطبه بازی کند بچوب شبان
زبان تیغ ترا نکته مغزدار آمد
چو با دماغ بداندیشِ مُلک کرد قران
کمندشاه به یک سلک درکشددرتاب
چومهره گردن فغفور و قیصر و خاقان
فلک الاچق خودچو زند برابر شاه
که جز زقرص مهش نیست وجه یک شبه نان
درست زرکه نهی نام شاه دردهنش
چوگل،زشادی باز اوفتد زخنده ستان
زشوق نام تو،منبرهمیشه درمحراب
چوکودکان همه آدینه خواهد از یزدان
جهان ستانا ایزد ترا فرستادست
که چارحدّ جهان ملک تست روبستان
گواه ملک توعدلست،هرکجاخواهی
بنیک محضری خودگواه می گذران
توعمرنوح بیابی ازآنکه درعالم
عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان
تو داد منبراسلام بستدی زصلیب
توبرگرفتی ناقوس رازجای اذان
حجاب ظلم،توبرداشتی زچهرۀ عدل
نقاب کفر،توبگشادی ازرخ ایمان
اگرنبودی سعی تو،حلقۀ کعبه
چونعل زیرسم خربمانده بودنهان
وگرنبودی شمشیرتوکه کردی فرق؟
میان زند زرادشت ومصحف عثمان
ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام
که ازتصادم کفّارگشته بد ویران
بجوی ملک زتیغ توآب باز آمد
چنانکه جان گلستان زقطرۀ باران
بسیط خاک چویک روزه راه لشکرتست
چه مایه ملک ترازان زیادت ونقصان
براق عظم توگامی که برگرفت زهند
نهادگام دوم بر اقاصی ارّان
که بودجزتوزشاهان روزگارکه داد
قضیم اسب زتفلیس وآب ازعمّان؟
درست شدکه توخورشیدی وبرین دعوی
زآفتابم روشن ترست صدبرهان
نخست آنکه همه اهل عقل متّفقند
که بی وجود تو عالم نباشد آبادان
دوم که تاختن توزشرق تاغربست
بروزگاری اندک زامتداد زمان
سوم که روی مبارک بهرکجا آری
فراز وشیبت چون بحرو بر بودیکسان
چهارم آنکه جهانرابتیغ بگرفتی
که برنتافتی ازهیچ آفریده عنان
دلیل پنجم زرپاشی وگهربخشی
فزون زحوصلۀ آزومکنت امکان
ششم که چون بدرفشید نور رایت تو
گرفت ظلمت ظلم ازحدود دهرکران
بهفتم آنکه چوتنها زپیش بخرامی
ستاره وارشود لشکر از پی تو روان
عجبترآنکه چوخورشیدتیغ خواهدزد
دو صبح،خلق جهانرا خبرکنند ازآن
توتاختن بسردشمنان چنان آری
... ان
زلعب تیغ تودرضرب،خصم شهماتست
باسب وپیل چه حاجت،یکی پیاده بران
عجب مدارگرآواره گشت لشکرخصم
چوتیغ سبز تو افکند سایه برسرشان
شکوفه هاراجزریختن نباشدروی
چوبرگ سبز برآورد شاخ در بستان
عدوبرهنه وبی برگ وریخته زبرت
چنان بجست که گلبن زدست بادخزان
ددی زسایۀ یزدان چگونه نگریزد
چو می گریزد از سایۀ عمرشیطان
تبارک الله روزی که درهزاهز جنگ
زخاک وگردشودچشم آسمان حیران
زتیرشخص دلیران نهان چوخوشه زداس
زنیزه چشم یلان سفته همچو جزع یمان
خم کمندکنداعتناق حبل ورید
لب خدنگ زند بوسه بررگ شریان
فتاده خودچون اَنگشتوانۀ درزی
شکسته تارک و بر وی زنوک نیزه نشان
چوزیر رایت فصّاد زیر هر بیرق
هزارچشمۀ خون ازعروق گشته روان
شکسته گردن و افتاده چشمها بیرون
ز زخم گرز، چونرگس حسودبی سامان
یکی گلاب زن آسا کمند درگردن
یکی قِنینه صفت خون دل چکان زدهان
بدست تیغ،گریبان زندگی شده چاک
بپای عمردرافتاده دامن خذلان
دلاوران راجسته گه گشادخدنگ
بسان غنچۀ گل آتش ازسرپیکان
شکافته سرومغزش زاستخوان پیدا
بشکل پسته وازپردلی دولب خندان
یکی بتیرخدنگ ازدَرق کندکفگیر
یکی بگرز زآیینه می زندپنگان
تو می روی ظفرازپیش توروان چپ وراست
چنان پیاده که درپیش شه کندجولان
گهی به گرزکنی باشگونه برسر،خود
گهی به نیزه بزخم اندر آکنی خفتان
زگردلشکرتوخاک بر دهان فکند
فلک چوخواهد از زخم خنجر تو امان
بگاه آنکه نهدخوان مرگ،دست اجل
صدای کوس صلا در دهد به پیر و جوان
زچهره ها ترشی وز سنان ها تیزی
زتیغ سبزۀ خوان وزمبارزان مهمان
گرفته ازپی رمح،آتش سنان بالا
حسود خام طمع راجگر برآن بریان
بلخت درکشنندآرزوبکاسۀ سر
که هرکه لختی ازآن خوردسرگشت زجان
میان ببنددرمح تووهم ازسرپای
بطیرووحش رساندنوالۀ سرِخوان
بگوش حکم تووانتظارفرمانت
ظفرگشاده بُوَدچشم وفتح بسته دهان
زهی زفکرت مدح تواهل معنی را
دماغهاشده چون گنبد نگارستان
اگرچه گوهرناسفته نظم نتوان کرد
بفرّمدح توشدنظم این سخن آسان
چو بنده مدح توگویدمخدّرات بهشت
زذوق این سخنش بوسه می دهند لبان
خدایگانا ! عالم غریق وجود تواند
مرابه تنها برساحل نیاز ممان
بخاص وعام جهان می رسدعوارف شاه
نصیب بندۀ مخلص چرابودحرمان؟
اگردعای توگویدهمیشه دورفلک
بجای خویش بودآن دعاوصدچندان
چه گرنباشدازبهرجان درازی شاه
کسی نخواهدجاویدچرخ را دوران
بیمن سایۀ چترخدایگان جهان
کنندتهنیت یکدگر همی بحیات
بقیّتی که ز انسان بماند و اَز حیوان
پدیدمی شودآثار نسل وحَرث وجود
ازآن سپس که برو زد صواعق بطلان
زباغ سلطنت این یک نهال سربکشید
که برگ او همه عدلست وبار او احسان
جهانیان همه درسایه اش گریخته اند
چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان
برای بندگی درگهش دگرباره
زسرگرفت طبیعت توالد انسان
چوآفتاب،یقین شدکه نسل آدم را
بهست سایۀ شاه از وجود چار ارکان
خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که آب باغچۀ سلطنت دهد زسنان
جلال دنیی ودین منکبرنی آن شاهی
که ایزدش بسزا کرد برجهان سلطان
چوآفتاب نیاساید از سفر زیرا
بشرق وغرب چوتیغش همیرسد فرمان
چوغنچه نیست که دل درحریرچین بندد
چوگوهرست که پولاد باشدش خفتان
عجب مدارگرازرحشۀ جبین مبینش
عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان
گهرکه بسترخاراوجامه آهن ساخت
زتاج شاهان برتخت زرگرفت مکان
زهی معارج قَدرت و رای طورکمال
زهی معانی خوبت برون زحصر بیان
کمینه کورۀ بأس توگرم سیر اثیر
نخست پایۀ بام توغرفۀ کیوان
زهیبت تودل شیرآسمان همه وقت
چنانکه شیرعلم روز باد در خفقان
تراست قبّۀ قدری که ماه منجوقش
نشدگرفته بخمّ کمند و هم وگمان
زبان که نیست لبالب زگوهرمدحت
سزای تیغ بود همچو دستۀ دندان
سخاوتت بسلم درعدم همی بخشد
زری که نقدوجودش نگشت سکّۀ کان
ازآن زسنگ فسان تیزمیشودخنجر
که ظنّ بردکه دل خصم تست سنگ فسان
بعهدعدل توگرگ ازپی خوش آمدمیش
چوخرس مصطبه بازی کند بچوب شبان
زبان تیغ ترا نکته مغزدار آمد
چو با دماغ بداندیشِ مُلک کرد قران
کمندشاه به یک سلک درکشددرتاب
چومهره گردن فغفور و قیصر و خاقان
فلک الاچق خودچو زند برابر شاه
که جز زقرص مهش نیست وجه یک شبه نان
درست زرکه نهی نام شاه دردهنش
چوگل،زشادی باز اوفتد زخنده ستان
زشوق نام تو،منبرهمیشه درمحراب
چوکودکان همه آدینه خواهد از یزدان
جهان ستانا ایزد ترا فرستادست
که چارحدّ جهان ملک تست روبستان
گواه ملک توعدلست،هرکجاخواهی
بنیک محضری خودگواه می گذران
توعمرنوح بیابی ازآنکه درعالم
عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان
تو داد منبراسلام بستدی زصلیب
توبرگرفتی ناقوس رازجای اذان
حجاب ظلم،توبرداشتی زچهرۀ عدل
نقاب کفر،توبگشادی ازرخ ایمان
اگرنبودی سعی تو،حلقۀ کعبه
چونعل زیرسم خربمانده بودنهان
وگرنبودی شمشیرتوکه کردی فرق؟
میان زند زرادشت ومصحف عثمان
ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام
که ازتصادم کفّارگشته بد ویران
بجوی ملک زتیغ توآب باز آمد
چنانکه جان گلستان زقطرۀ باران
بسیط خاک چویک روزه راه لشکرتست
چه مایه ملک ترازان زیادت ونقصان
براق عظم توگامی که برگرفت زهند
نهادگام دوم بر اقاصی ارّان
که بودجزتوزشاهان روزگارکه داد
قضیم اسب زتفلیس وآب ازعمّان؟
درست شدکه توخورشیدی وبرین دعوی
زآفتابم روشن ترست صدبرهان
نخست آنکه همه اهل عقل متّفقند
که بی وجود تو عالم نباشد آبادان
دوم که تاختن توزشرق تاغربست
بروزگاری اندک زامتداد زمان
سوم که روی مبارک بهرکجا آری
فراز وشیبت چون بحرو بر بودیکسان
چهارم آنکه جهانرابتیغ بگرفتی
که برنتافتی ازهیچ آفریده عنان
دلیل پنجم زرپاشی وگهربخشی
فزون زحوصلۀ آزومکنت امکان
ششم که چون بدرفشید نور رایت تو
گرفت ظلمت ظلم ازحدود دهرکران
بهفتم آنکه چوتنها زپیش بخرامی
ستاره وارشود لشکر از پی تو روان
عجبترآنکه چوخورشیدتیغ خواهدزد
دو صبح،خلق جهانرا خبرکنند ازآن
توتاختن بسردشمنان چنان آری
... ان
زلعب تیغ تودرضرب،خصم شهماتست
باسب وپیل چه حاجت،یکی پیاده بران
عجب مدارگرآواره گشت لشکرخصم
چوتیغ سبز تو افکند سایه برسرشان
شکوفه هاراجزریختن نباشدروی
چوبرگ سبز برآورد شاخ در بستان
عدوبرهنه وبی برگ وریخته زبرت
چنان بجست که گلبن زدست بادخزان
ددی زسایۀ یزدان چگونه نگریزد
چو می گریزد از سایۀ عمرشیطان
تبارک الله روزی که درهزاهز جنگ
زخاک وگردشودچشم آسمان حیران
زتیرشخص دلیران نهان چوخوشه زداس
زنیزه چشم یلان سفته همچو جزع یمان
خم کمندکنداعتناق حبل ورید
لب خدنگ زند بوسه بررگ شریان
فتاده خودچون اَنگشتوانۀ درزی
شکسته تارک و بر وی زنوک نیزه نشان
چوزیر رایت فصّاد زیر هر بیرق
هزارچشمۀ خون ازعروق گشته روان
شکسته گردن و افتاده چشمها بیرون
ز زخم گرز، چونرگس حسودبی سامان
یکی گلاب زن آسا کمند درگردن
یکی قِنینه صفت خون دل چکان زدهان
بدست تیغ،گریبان زندگی شده چاک
بپای عمردرافتاده دامن خذلان
دلاوران راجسته گه گشادخدنگ
بسان غنچۀ گل آتش ازسرپیکان
شکافته سرومغزش زاستخوان پیدا
بشکل پسته وازپردلی دولب خندان
یکی بتیرخدنگ ازدَرق کندکفگیر
یکی بگرز زآیینه می زندپنگان
تو می روی ظفرازپیش توروان چپ وراست
چنان پیاده که درپیش شه کندجولان
گهی به گرزکنی باشگونه برسر،خود
گهی به نیزه بزخم اندر آکنی خفتان
زگردلشکرتوخاک بر دهان فکند
فلک چوخواهد از زخم خنجر تو امان
بگاه آنکه نهدخوان مرگ،دست اجل
صدای کوس صلا در دهد به پیر و جوان
زچهره ها ترشی وز سنان ها تیزی
زتیغ سبزۀ خوان وزمبارزان مهمان
گرفته ازپی رمح،آتش سنان بالا
حسود خام طمع راجگر برآن بریان
بلخت درکشنندآرزوبکاسۀ سر
که هرکه لختی ازآن خوردسرگشت زجان
میان ببنددرمح تووهم ازسرپای
بطیرووحش رساندنوالۀ سرِخوان
بگوش حکم تووانتظارفرمانت
ظفرگشاده بُوَدچشم وفتح بسته دهان
زهی زفکرت مدح تواهل معنی را
دماغهاشده چون گنبد نگارستان
اگرچه گوهرناسفته نظم نتوان کرد
بفرّمدح توشدنظم این سخن آسان
چو بنده مدح توگویدمخدّرات بهشت
زذوق این سخنش بوسه می دهند لبان
خدایگانا ! عالم غریق وجود تواند
مرابه تنها برساحل نیاز ممان
بخاص وعام جهان می رسدعوارف شاه
نصیب بندۀ مخلص چرابودحرمان؟
اگردعای توگویدهمیشه دورفلک
بجای خویش بودآن دعاوصدچندان
چه گرنباشدازبهرجان درازی شاه
کسی نخواهدجاویدچرخ را دوران
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - و قال ایضا
زهی گرفته به تیغ زبان جهان سخن
وقوف یافته ذهن تو بر نهان سخن
زند عطارد، مسمار خامشی برلب
چو خامۀ دو زبانت کند بیان سخن
برای رجم شیاطین جهل ساخته اند
نجوم فکر ترا زیب آسمان سخن
مربّی سخن امروز طبع تست که هست
ز خوان دانش تو مغز استخوان سخن
رموز وحی تجلّی کجا کند بر دل
اگر نباشد لفظ تو ترجمان سخن ؟
خرد نتایج فکر ترا بگاه بیان
نخواند جز خلف الصّدق خاندان سخن
ز کلک تیره ی تو روشنست آب علوم
زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن
کنی بتیغ زبان جوی خون ز چشم روان
چوگاه وعظ دهی رونق سنان سخن
سخن دعای تو گوید همی، از آن هردم
زبان من ز گهر پر کند دهان سخن
چگونه مدح تو گویم من شکسته زبان؟
که می نگنجد مدح تو در زبان سخن
زهی بقوّت دانش، کشیده تا بن گوش
زبان تو بگه موعظت کمان سخن
ز عهد آنکه سخن را لب تو بار نداد
بلب رسید ز بس انتظار، جان سخن
ز پیرعقل که استاد کار داناییست
سؤال کردم من دوش در میان سخن
که از برای چه یک هفته رفت تا دانش
نچید یک گل معنی ز گلستان سخن ؟
چه موجبست که بر شاخسار منبر علم
نوای نطق نزد مرغ آشیان سخن؟
ز فرضۀ دهن او بجان مستمعان
چرا نمیرسد از غیب کاروان سخن؟
جواب داد که گیرم که خود زنالۀ من
بگوش تو نرسید این همه فغان سخن
خبر نداری آخر که ناتوان گشتست
کسی که خاطر او می دهد توان سخن
چگونه کار سخن برقرار خواهد بود
چو مضطرب بود از عارضه جهان سخن
چو این سخن بدلم می رسید از ره گوش
زجان برآمد مسکین دلم بسان سخن
زبان خجلت من گرد عذر برمیگشت
ولی نبود مرا آن زمان زبان سخن
بظاهر ارچه که تقصیرگونه یی رفتست
بتهمتی نکشد اندرین گمان سخن
ضمیر من همه شب با تو راز می گوید
وگرنه بازدهم یک بیک نشان سخن
زرنگ دعوی من بوی صدق می آید
خودآگهست ضمیرت ز سوزیان سخن
خرد لگام بسر باز می زند که چرا
فرو گذاشته ام پیش تو عنان سخن؟
زبس که پای ترا برمنست دست منن
بریده شد پی عذرم ز آستان سخن
شکایتی ز سخن با تو باز خواهم راند
که از عجایب دهرست داستان سخن
بزرگتر ز سخن محنتی نمی بینم
که نیست حاصل او جز که امتحان سخن
نگاه کردم و اندرمیان همه سخنست
ازین کران سخن تابدان کران سخن
زدود سینۀ اهل سحن سیاه شدست
دل دوات که آن هست دودمان سخن
بگاه خویش همه گفتنی شود گفته
گرم زمان بود از عمر جاودان سخن
سخن ز خامه و دفتر دگر نخواهم گفت
که روی خامه سیه با دوخان ومان سخن
وقوف یافته ذهن تو بر نهان سخن
زند عطارد، مسمار خامشی برلب
چو خامۀ دو زبانت کند بیان سخن
برای رجم شیاطین جهل ساخته اند
نجوم فکر ترا زیب آسمان سخن
مربّی سخن امروز طبع تست که هست
ز خوان دانش تو مغز استخوان سخن
رموز وحی تجلّی کجا کند بر دل
اگر نباشد لفظ تو ترجمان سخن ؟
خرد نتایج فکر ترا بگاه بیان
نخواند جز خلف الصّدق خاندان سخن
ز کلک تیره ی تو روشنست آب علوم
زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن
کنی بتیغ زبان جوی خون ز چشم روان
چوگاه وعظ دهی رونق سنان سخن
سخن دعای تو گوید همی، از آن هردم
زبان من ز گهر پر کند دهان سخن
چگونه مدح تو گویم من شکسته زبان؟
که می نگنجد مدح تو در زبان سخن
زهی بقوّت دانش، کشیده تا بن گوش
زبان تو بگه موعظت کمان سخن
ز عهد آنکه سخن را لب تو بار نداد
بلب رسید ز بس انتظار، جان سخن
ز پیرعقل که استاد کار داناییست
سؤال کردم من دوش در میان سخن
که از برای چه یک هفته رفت تا دانش
نچید یک گل معنی ز گلستان سخن ؟
چه موجبست که بر شاخسار منبر علم
نوای نطق نزد مرغ آشیان سخن؟
ز فرضۀ دهن او بجان مستمعان
چرا نمیرسد از غیب کاروان سخن؟
جواب داد که گیرم که خود زنالۀ من
بگوش تو نرسید این همه فغان سخن
خبر نداری آخر که ناتوان گشتست
کسی که خاطر او می دهد توان سخن
چگونه کار سخن برقرار خواهد بود
چو مضطرب بود از عارضه جهان سخن
چو این سخن بدلم می رسید از ره گوش
زجان برآمد مسکین دلم بسان سخن
زبان خجلت من گرد عذر برمیگشت
ولی نبود مرا آن زمان زبان سخن
بظاهر ارچه که تقصیرگونه یی رفتست
بتهمتی نکشد اندرین گمان سخن
ضمیر من همه شب با تو راز می گوید
وگرنه بازدهم یک بیک نشان سخن
زرنگ دعوی من بوی صدق می آید
خودآگهست ضمیرت ز سوزیان سخن
خرد لگام بسر باز می زند که چرا
فرو گذاشته ام پیش تو عنان سخن؟
زبس که پای ترا برمنست دست منن
بریده شد پی عذرم ز آستان سخن
شکایتی ز سخن با تو باز خواهم راند
که از عجایب دهرست داستان سخن
بزرگتر ز سخن محنتی نمی بینم
که نیست حاصل او جز که امتحان سخن
نگاه کردم و اندرمیان همه سخنست
ازین کران سخن تابدان کران سخن
زدود سینۀ اهل سحن سیاه شدست
دل دوات که آن هست دودمان سخن
بگاه خویش همه گفتنی شود گفته
گرم زمان بود از عمر جاودان سخن
سخن ز خامه و دفتر دگر نخواهم گفت
که روی خامه سیه با دوخان ومان سخن
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - وقال ایضاً فی الموعظة
ایا بگام هوس راه عمر پیموده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - وقال ایضاً فیه عند قدومه من السفر
برآمد بنیکوتر اختر شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - و له ایضاً یمدحه بعد وفات ابیه و یذکر جلوسه القضاء الرباسه
باقتصاد ارادت نهاد حکم خدای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - فی النصیحة ویتخلص بمدح الامام شهاب الدین السهروردی
دلابکوش که باقی عمردریایی
که عمرباقی ازین عمر برگذریابی
زسوزسینه طلب آب روی،اگرطلبی
که همچو شمع ازآن سوز تاج سریابی
زسربرون کن این حشوهای توبرتو
گذر زچنبرگردون دون مگریابی
بآب علم بپروردرخت ایمان را
نگاه کن که از آن چند باروبر یابی
بباغ امرخرام ازمضیق عالم خلق
که هرچه آرزوی تست،ماحضر یابی
زدرگه عظمت بردرست حلقۀ چرخ
که حلقه راهمه جاخودبرون در یابی
حقیقت همه چیزی چنان که هست بدان
که تامقام خودازجمله بر زبر یابی
توگرزخویش برآیی ودرجهان نگری
اگرچه عرش مجیدست،مختصر یابی
وگر توگام چوپرگار با حساب آری
محیط دایرۀ چرخ بی سپر یابی
زغایت طلب تست ناز دنیی دون
چوکم طلب کنی آنگاه بیشتر یابی
زهرچه جستن آن می کند ترامشغول
فراغت تو از آن بهترست اگر یابی
کنون چوقانع گشتی کزین جهان فراخ
بصدبلاچوخران جای خواب وخوریابی
عذاب جان گرامی مده به کمترچیز
که این قدر را بی اینهمه خطریابی
بهرزه بانگ چه داری چودردمندنه ای؟
تودرد جوی که درمانش براثر یابی
گهردرون صدف باشدوصدف دربحر
توروی بحرندیدی کجا گهر یابی؟
برآیدازدل تودودآتش طغیان
چولاله گر بمثل آب برجگر یابی
کشی زسنگدلی همچو کوه سربه فلک
زسنگ ریزه یی ا رطرف برکمر یابی
چوشیرمادرخون پدرحلال کنی
بگاه کینه اگردست بر پدر یابی
اگرچه پشت خود اندر رکوع خم ندهی
که خویشتن راترسی که بی خطر یابی
زحرص همچو ترازو ز چرخ سوی زمین
معلقی زنی اریک قراضه زر یابی
سری که می ننهی برزمین زبهرسجود
بآب دربری از بهر ماهی ار یابی
چنان بعالم صورت دلت برآشفتست
که گر بعالم معنی رسی،صور یابی
طواف گاه توبرگرد عالم صورست
چو اینقدر طلبی لاشک این قدریابی
چو مطمح نظرتوجهان قدس شود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
چنان مباش که گرراه حس فروگیرند
توخویشتن را یکباره کور وکر یابی
بپای فکرسفرکن درآفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفری ابی
ترا بملک ابد تهنیت کنم روزی
که تو بمردی برخویشتن ظفر یابی
بذوق توسخن حق اگرچه تلخ بود
فروبرش که ازآن لذت شکر یابی
کشیده داربدست ادب عنان نظر
که فتنۀ دل از آمد شد نظر یابی
زتیرشیطان زنهار،گوش داردوچشم
هلاک گردی ار آن تیر کارگر یابی
نظر بهرچه نه از راه اعتبار کنی
اگربگل نگری خار در بصریابی
توبس عزیزی،خودراچنین ذلیل مکن
کزاین گزندکشیوازآن ضرریابی
زبهر نان چو تنورت دل آتشین نکند
زآب چشمۀ حکمت گرآبخوریابی
تومست غفلتی ازحالخودتراچه خبر؟
بصبح مرگ ازاحوال خودخبریابی
کژی مکن چوکمان تات خیره پی نزنند
چوتیر راست روی کن که بال و پر یابی
به قفل خواب درچشم ودل مکن دربند
مگرگشایشی ازنفحۀ سحر یابی
زخودتهی شو و بارگران خلق بکش
که تا چو کشتی،دریا فرود یابی
توخودکجایی وبینایی توکو؟تا تو
زپر پشه کتابی پر از عبر یابی
زجیب خلق کنی دست اعتراض جدا
چودامن همه درقبضۀ قدر یابی
بساز با بدو نیک زمان که تادوسه دوز
نه نقش بینی ازین ونه زان اثر یابی
مباش غره بایام کامرانی وعیش
که تاتو چشم زنی کارها دگر یابی
نظر بیفکن ازین اعتبارامروزین
ببین که فردا خود را چه معتبر یابی
بس آبروی که فرداتوچشم خواهی داشت
زآب دیده گر امروز روی تر یابی
بناگزیر قناعت کن و فضول مجوی
که تاازین همه بیهوده ها گذر یابی
نظر بتاج کرامت کن و بحضرت قدس
چونرگس اربه مثل رنجی ازسهر یابی
گرت بلایی آیدبروی خوش میباش
که گه بود بلا را بلا سپریابی
ندیده یی که چورنج از عسل پدیدآید
شفا بواسطۀ زخم نیشتریابی
زدین فروختن آن مایه کرده یی حاصل
که تاقبولی ازین قوم عشوه گریابی
بهرزه بار خران می کشی،کرا نکند
که هرکجا که کرا دین بوده دو خر یابی
زعشق پایۀ انسان بترک جان گفتست
هرآنچه آنراازجنس جانوریابی
توازدنائت همت،هزارحیله کنی
که خشم وشهوت ایشان بخویش دریابی
مراد دنیی و دین هر دو ضدیکدگرند
تراهوس که بهمشان چگونه دریابی
حصول لذت این، فوت لذت آنست
یکی چوترک کنی،ذوق آن دگریابی
بچشم علت توهرچه هست معیوبست
درست وراست نگرتا همه هنریابی
برین صفت که توگم کرده یی طریق نجات
زپیروی بزرگان راهبریابی
ازاین بزرگان امروزدرزمانه یکیست
که مثل اونه همانا ببحر و بر یابی
شهاب دین،عمرسهروردی،آن ره رو
که ازمسالک اودیو برحذر یابی
حشاشۀ رمق ملتست در یابش
که این سعادت هرچند زودتر یابی
امام وقدوۀ اقطاب ثالث العمرین
که خاک پایش برجبهت قمر یابی
کجا فتوت اوخوان تربیت فکند
نوالۀ دهن ذره قرص خور یابی
چوموج قلزم طبعش گهر بر اندازد
بحاررا توم شمرتر از شمر یابی
درر زبحرکه یابی شگفت نیست بیا
ببین حدیثش تابحر در درر یابی
بآبروی چنین خواجه یی توسل کن
مگررهایی ازآتش سقر یابی
مدد زهمت اوخواه در ریاضت نفس
چوجنگ دیوکنی یاری از عمر یابی
دربهشت بروی دل تو باز کنند
گرآستانۀ عالیش مستقر یابی
اگر توبیخ ارادت فرو بری بدرش
زشاخ تربیتش گونه گون ثمر یابی
محیط شد بتو آفات مهلک ازچپ وراست
بکوش کز کنف همتش مفر یابی
بجز بواسطۀ کشتی هدایت او
زموج لجۀ آفات کی عبر یابی؟
بچشم دانش درذات اوتأمل کن
که تا ملک را درصورت بشر یابی
زسرلفظ نبوت دراندرون دلش
بسا ذخایرحکمت که مدخر یابی
علوم عالم غیب ازتواقتباس کنند
زشعلۀ نفسش گر تو یک شرر یابی
زخاک پایش تاجی بساز و بر سر نه
که تا زخیل ملک گرد خود حشر یابی
زدامن کرمش بر مداردست طلب
که هرچه آرزوی تست سربسریابی
کلاه او نه باندازۀ سر چو توییست
توجهدکن که بجای کله کمر یابی
چواین مساعدت ازدولتت میسرنیست
که برملارمت خدمتش ظفر یابی
زنظم خویش دعایی بدان جناب فرست
زالفت کرمش بهره یی مگر یابی
سعادت ابدی برسرت نثارکنند
اگرقبولی ازآن صدرنامور یابی
که عمرباقی ازین عمر برگذریابی
زسوزسینه طلب آب روی،اگرطلبی
که همچو شمع ازآن سوز تاج سریابی
زسربرون کن این حشوهای توبرتو
گذر زچنبرگردون دون مگریابی
بآب علم بپروردرخت ایمان را
نگاه کن که از آن چند باروبر یابی
بباغ امرخرام ازمضیق عالم خلق
که هرچه آرزوی تست،ماحضر یابی
زدرگه عظمت بردرست حلقۀ چرخ
که حلقه راهمه جاخودبرون در یابی
حقیقت همه چیزی چنان که هست بدان
که تامقام خودازجمله بر زبر یابی
توگرزخویش برآیی ودرجهان نگری
اگرچه عرش مجیدست،مختصر یابی
وگر توگام چوپرگار با حساب آری
محیط دایرۀ چرخ بی سپر یابی
زغایت طلب تست ناز دنیی دون
چوکم طلب کنی آنگاه بیشتر یابی
زهرچه جستن آن می کند ترامشغول
فراغت تو از آن بهترست اگر یابی
کنون چوقانع گشتی کزین جهان فراخ
بصدبلاچوخران جای خواب وخوریابی
عذاب جان گرامی مده به کمترچیز
که این قدر را بی اینهمه خطریابی
بهرزه بانگ چه داری چودردمندنه ای؟
تودرد جوی که درمانش براثر یابی
گهردرون صدف باشدوصدف دربحر
توروی بحرندیدی کجا گهر یابی؟
برآیدازدل تودودآتش طغیان
چولاله گر بمثل آب برجگر یابی
کشی زسنگدلی همچو کوه سربه فلک
زسنگ ریزه یی ا رطرف برکمر یابی
چوشیرمادرخون پدرحلال کنی
بگاه کینه اگردست بر پدر یابی
اگرچه پشت خود اندر رکوع خم ندهی
که خویشتن راترسی که بی خطر یابی
زحرص همچو ترازو ز چرخ سوی زمین
معلقی زنی اریک قراضه زر یابی
سری که می ننهی برزمین زبهرسجود
بآب دربری از بهر ماهی ار یابی
چنان بعالم صورت دلت برآشفتست
که گر بعالم معنی رسی،صور یابی
طواف گاه توبرگرد عالم صورست
چو اینقدر طلبی لاشک این قدریابی
چو مطمح نظرتوجهان قدس شود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
چنان مباش که گرراه حس فروگیرند
توخویشتن را یکباره کور وکر یابی
بپای فکرسفرکن درآفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفری ابی
ترا بملک ابد تهنیت کنم روزی
که تو بمردی برخویشتن ظفر یابی
بذوق توسخن حق اگرچه تلخ بود
فروبرش که ازآن لذت شکر یابی
کشیده داربدست ادب عنان نظر
که فتنۀ دل از آمد شد نظر یابی
زتیرشیطان زنهار،گوش داردوچشم
هلاک گردی ار آن تیر کارگر یابی
نظر بهرچه نه از راه اعتبار کنی
اگربگل نگری خار در بصریابی
توبس عزیزی،خودراچنین ذلیل مکن
کزاین گزندکشیوازآن ضرریابی
زبهر نان چو تنورت دل آتشین نکند
زآب چشمۀ حکمت گرآبخوریابی
تومست غفلتی ازحالخودتراچه خبر؟
بصبح مرگ ازاحوال خودخبریابی
کژی مکن چوکمان تات خیره پی نزنند
چوتیر راست روی کن که بال و پر یابی
به قفل خواب درچشم ودل مکن دربند
مگرگشایشی ازنفحۀ سحر یابی
زخودتهی شو و بارگران خلق بکش
که تا چو کشتی،دریا فرود یابی
توخودکجایی وبینایی توکو؟تا تو
زپر پشه کتابی پر از عبر یابی
زجیب خلق کنی دست اعتراض جدا
چودامن همه درقبضۀ قدر یابی
بساز با بدو نیک زمان که تادوسه دوز
نه نقش بینی ازین ونه زان اثر یابی
مباش غره بایام کامرانی وعیش
که تاتو چشم زنی کارها دگر یابی
نظر بیفکن ازین اعتبارامروزین
ببین که فردا خود را چه معتبر یابی
بس آبروی که فرداتوچشم خواهی داشت
زآب دیده گر امروز روی تر یابی
بناگزیر قناعت کن و فضول مجوی
که تاازین همه بیهوده ها گذر یابی
نظر بتاج کرامت کن و بحضرت قدس
چونرگس اربه مثل رنجی ازسهر یابی
گرت بلایی آیدبروی خوش میباش
که گه بود بلا را بلا سپریابی
ندیده یی که چورنج از عسل پدیدآید
شفا بواسطۀ زخم نیشتریابی
زدین فروختن آن مایه کرده یی حاصل
که تاقبولی ازین قوم عشوه گریابی
بهرزه بار خران می کشی،کرا نکند
که هرکجا که کرا دین بوده دو خر یابی
زعشق پایۀ انسان بترک جان گفتست
هرآنچه آنراازجنس جانوریابی
توازدنائت همت،هزارحیله کنی
که خشم وشهوت ایشان بخویش دریابی
مراد دنیی و دین هر دو ضدیکدگرند
تراهوس که بهمشان چگونه دریابی
حصول لذت این، فوت لذت آنست
یکی چوترک کنی،ذوق آن دگریابی
بچشم علت توهرچه هست معیوبست
درست وراست نگرتا همه هنریابی
برین صفت که توگم کرده یی طریق نجات
زپیروی بزرگان راهبریابی
ازاین بزرگان امروزدرزمانه یکیست
که مثل اونه همانا ببحر و بر یابی
شهاب دین،عمرسهروردی،آن ره رو
که ازمسالک اودیو برحذر یابی
حشاشۀ رمق ملتست در یابش
که این سعادت هرچند زودتر یابی
امام وقدوۀ اقطاب ثالث العمرین
که خاک پایش برجبهت قمر یابی
کجا فتوت اوخوان تربیت فکند
نوالۀ دهن ذره قرص خور یابی
چوموج قلزم طبعش گهر بر اندازد
بحاررا توم شمرتر از شمر یابی
درر زبحرکه یابی شگفت نیست بیا
ببین حدیثش تابحر در درر یابی
بآبروی چنین خواجه یی توسل کن
مگررهایی ازآتش سقر یابی
مدد زهمت اوخواه در ریاضت نفس
چوجنگ دیوکنی یاری از عمر یابی
دربهشت بروی دل تو باز کنند
گرآستانۀ عالیش مستقر یابی
اگر توبیخ ارادت فرو بری بدرش
زشاخ تربیتش گونه گون ثمر یابی
محیط شد بتو آفات مهلک ازچپ وراست
بکوش کز کنف همتش مفر یابی
بجز بواسطۀ کشتی هدایت او
زموج لجۀ آفات کی عبر یابی؟
بچشم دانش درذات اوتأمل کن
که تا ملک را درصورت بشر یابی
زسرلفظ نبوت دراندرون دلش
بسا ذخایرحکمت که مدخر یابی
علوم عالم غیب ازتواقتباس کنند
زشعلۀ نفسش گر تو یک شرر یابی
زخاک پایش تاجی بساز و بر سر نه
که تا زخیل ملک گرد خود حشر یابی
زدامن کرمش بر مداردست طلب
که هرچه آرزوی تست سربسریابی
کلاه او نه باندازۀ سر چو توییست
توجهدکن که بجای کله کمر یابی
چواین مساعدت ازدولتت میسرنیست
که برملارمت خدمتش ظفر یابی
زنظم خویش دعایی بدان جناب فرست
زالفت کرمش بهره یی مگر یابی
سعادت ابدی برسرت نثارکنند
اگرقبولی ازآن صدرنامور یابی
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - وقال ایضاً فی الموعظة والنصیحة
مرادلیست زانواع فکرسودایی
که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی
سرش زدایره بیرون وپایش ازمرکز
چوچرخ مانده معلق ززیربالایی
گهی حوالت دادوستد بطبع کند
گهی بچرخ کند نسبت توانایی
گه ازخیال مُشَعبِداسیربلعجبی
گهی زساده دلی درجوال قرایی
بپای حیرت ازین دربدان همی گردد
گرفته آستینش دست فکرهرجایی
ازین نمط بودش درمحل تفرقه حال
ولی،چوجمع شود درمقام یکتایی
بگوشش ازدرودیوارها همی آید
ندای«انی انا الله» از هویدایی
من ازطریق نصیحت همی دهم پندش
که ای دل،این چه پریشانیست ورسوایی؟
بجز بنور چراغی که شرع افروزد
برون نیاید جانت ز تیه خود رایی
توجهدکن که نهی پایِ عقل برسرنفس
که خاک پای تو گردد سپهر مینایی
حجاب کالبدازپیش جان خود بردار
گر آن نیی که بگل آفتاب اندایی
مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگرتوآینۀ دل ز زنگ بزدایی
کلیدکام تودرآستین خویشتن است
ولی چه سود؟تو با خویش برنمی آیی
بدست خویش تبه می کنی توصورت خویش
وگرنه،ساخته اندت چنان که می بایی
زمانه ازتو بگل مهره گوهری بخرید
که قدرآن نشناسدکسی زوالایی
زمانه دادۀ خودیک بیک چوازتو ربود
تونیز دادۀ خودجهد کن که بربایی
بکش زدامن لذات دست کان نر زد
که دامن دل ازاندیشه اش بیالایی
ورای قاف قناعت گزین نشیمن خویش
اگربدعوی عزلت قرین عنقایی
همه جهان راحاجت بسایۀ توبود
چوآفتاب اگرخوکنی به تنهایی
یکی ز خویش برون آی همچونافه ز پوست
اگر زخلق ستوده چو مشک بویایی
بهر نفس که بر آری فرو بری خودرا
اگر چو شمع زانوار دل مصفایی
چوجاه جوی زحرص ارگرفت وگیر کنی
فرودتحت ثری اوفتی زبی جایی
وگرچوآینه روشن دلی ویک رویی
کنند روی برویت بتان یغمایی
بدان سبب که زهر باد ناله درگیری
فتاده دردم ودست زمانه چون نایی
بگاه شهوت و حرصت نظرچنان تیزست
که همچوشمع شدستی اسیر بینایی
اگربسی بخوری خاک دردهان مالی
که بس حریص وشکم خار آتش آسایی
ز بهر نانی بگشاده یی دهان چوتنور
وگردمی زپس افتاد ژاژرمی خایی
بنیم جو چو ترازو زبان برون آری
وگرچه سنگ نهی بردل از شکیبایی
همان تهی چشمی اگرربسی بخوری
که جمله چشم ودهان همچوشیر پالایی
فکندگی توچون سفره از پی نانست
چودیگ برسرآتش ز بهرسکبایی
اگر سرود سرایی وگر دعاخوانی
نفس نمیزنی الا که در تقاضایی
توغم مخورزپی رزق،کآنک بی تو ترا
بیافرید،ضمان می کند بدارایی
اگرکنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر بداده قناعت کنی بیاسایی
خروه وار سحرخیز باش تا سروتن
بتاج لعل وقبای چکن بیارایی
بدانک بسته کنی ازطمع ستوری را
شکیل وار میان بسته برسر پایی
زچارطبع توتاچون شکیل دربندی
اگرنبوسی پای خران چرا شایی؟
بسان شمع ازآنی بزندگی درگور
که ازمشیمۀ کن باکفن همی زایی
توزشت رویی وآیینۀ خرد روشن
رواست گرتو بآیینه روی ننمایی
سیاه ماری بینی برآتشی پیچان
نام چهره و زلفش کنی ز شیدایی
دلت به سلسله آویختست درآتش
تو شادمانه بدان خوبی و دلارایی
اگرهمی بتماشابدان روی که بباغ
زگل دورویی بینی، زلاله رعنایی
یکی چونرگس بگشای چشم عقل وبخویش
فرونگر،که توخود سربسر تماشایی
جوی زمال توگرکم کندبرادر تو
اگر توانی،خون دلش بپالایی
زمانه مایۀ عمرتو میبرد دم دم
توهیچ دم نزنی کش درآن بنستایی
زبهرنان شده یی همچو سفره حلقه بگوش
ز بهرگوشت چو معلاق تیز ودروایی
اگرمربی جانی بترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
چو شمع اگربزبان ره نمایی ازدانش
نخست بایدکزخویشتن برون آیی
وگرنه زوددهی جان ببادگرچون شمع
برآوری زهواسرببادپیمایی
حیات باقی خواهی بداد و دادن کوش
که زنده اند فریدون وحاتم طایی
چنین که روی دلت سوی اقچه دوبتیست
نه مرد راه خدایی چنین که پیدایی
اگرنظر بدورویی کنند هردویکیست
چه اقچۀ دوبتی و چه زرحورایی
ببرزصورت ومعنی طلب که ممکن نیست
زنقش طوطی خاصیت شکرخایی
گذشت عهدجوانی،زلهوسیرنیی
رسید نوبت پیری،بتو به نگرایی
کنی سپیدی مویت حواله برسودا
بریش کندن ازآن مولعی چوسودایی
ازآن نخست که پیری ترا بپیراید
توخود ز جلدی پیری همی بپیرایی
سیه گری مکن ازبهر آنکه ناید باز
چو شد بآب سیه روزگار برنایی
لباس عمرچوشدکهنه حاصلی نبود
که رنگرز به خضابش کند مطرایی
کفایت تومرا آنگهی شودمعلوم
که نیم ساعت درعمرخودبیفزایی
تو زیردامن الطاف سایه پروردی
چه مرد ضربت قهری وبی محابایی؟
بسلک حادثه ات درکشند سفته جگر
وگرتوخودچوگهردرپناه دریایی
نه همچوقطره بخاکست بازگشت ترا؟
چوابرگیرکه خود سر برآسمان سایی
نه هم زوال پذیری وزیرخاک شوی؟
خودآفتاب گرفتم ترا بزیبایی
کرایی آخر،وزبهرکیست این تک وپوی؟
چونه خدای و،نه خلق و،نه خویش راشایی
جهانیان که مسلمانی تومی بینند
همی زنند دم کافری وترسایی
برفت عمر دریغا که برنیامد ازو
نه هیچ حاصل دینی،نه کام دنیایی
زتیزگامی عمرست سست پایی من
مگرزمن بستدعمرمن سبک پایی
بسی بریدم و یک قد آرزو بنکرد
لباس هیچ مرادی ز تنگ پهنایی
چوفرق نیست خدایاگناه وطاعت ما
زما برحمت خودهر دو عفو فرمایی
چوآگهی توکه ما شهر بند تقدیریم
درهدایت و توفیقمان توبگشایی
چوبی وسیلت طاعت نخست بخشیدی
بعزتت که بفرجام هم ببخشایی
که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی
سرش زدایره بیرون وپایش ازمرکز
چوچرخ مانده معلق ززیربالایی
گهی حوالت دادوستد بطبع کند
گهی بچرخ کند نسبت توانایی
گه ازخیال مُشَعبِداسیربلعجبی
گهی زساده دلی درجوال قرایی
بپای حیرت ازین دربدان همی گردد
گرفته آستینش دست فکرهرجایی
ازین نمط بودش درمحل تفرقه حال
ولی،چوجمع شود درمقام یکتایی
بگوشش ازدرودیوارها همی آید
ندای«انی انا الله» از هویدایی
من ازطریق نصیحت همی دهم پندش
که ای دل،این چه پریشانیست ورسوایی؟
بجز بنور چراغی که شرع افروزد
برون نیاید جانت ز تیه خود رایی
توجهدکن که نهی پایِ عقل برسرنفس
که خاک پای تو گردد سپهر مینایی
حجاب کالبدازپیش جان خود بردار
گر آن نیی که بگل آفتاب اندایی
مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگرتوآینۀ دل ز زنگ بزدایی
کلیدکام تودرآستین خویشتن است
ولی چه سود؟تو با خویش برنمی آیی
بدست خویش تبه می کنی توصورت خویش
وگرنه،ساخته اندت چنان که می بایی
زمانه ازتو بگل مهره گوهری بخرید
که قدرآن نشناسدکسی زوالایی
زمانه دادۀ خودیک بیک چوازتو ربود
تونیز دادۀ خودجهد کن که بربایی
بکش زدامن لذات دست کان نر زد
که دامن دل ازاندیشه اش بیالایی
ورای قاف قناعت گزین نشیمن خویش
اگربدعوی عزلت قرین عنقایی
همه جهان راحاجت بسایۀ توبود
چوآفتاب اگرخوکنی به تنهایی
یکی ز خویش برون آی همچونافه ز پوست
اگر زخلق ستوده چو مشک بویایی
بهر نفس که بر آری فرو بری خودرا
اگر چو شمع زانوار دل مصفایی
چوجاه جوی زحرص ارگرفت وگیر کنی
فرودتحت ثری اوفتی زبی جایی
وگرچوآینه روشن دلی ویک رویی
کنند روی برویت بتان یغمایی
بدان سبب که زهر باد ناله درگیری
فتاده دردم ودست زمانه چون نایی
بگاه شهوت و حرصت نظرچنان تیزست
که همچوشمع شدستی اسیر بینایی
اگربسی بخوری خاک دردهان مالی
که بس حریص وشکم خار آتش آسایی
ز بهر نانی بگشاده یی دهان چوتنور
وگردمی زپس افتاد ژاژرمی خایی
بنیم جو چو ترازو زبان برون آری
وگرچه سنگ نهی بردل از شکیبایی
همان تهی چشمی اگرربسی بخوری
که جمله چشم ودهان همچوشیر پالایی
فکندگی توچون سفره از پی نانست
چودیگ برسرآتش ز بهرسکبایی
اگر سرود سرایی وگر دعاخوانی
نفس نمیزنی الا که در تقاضایی
توغم مخورزپی رزق،کآنک بی تو ترا
بیافرید،ضمان می کند بدارایی
اگرکنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر بداده قناعت کنی بیاسایی
خروه وار سحرخیز باش تا سروتن
بتاج لعل وقبای چکن بیارایی
بدانک بسته کنی ازطمع ستوری را
شکیل وار میان بسته برسر پایی
زچارطبع توتاچون شکیل دربندی
اگرنبوسی پای خران چرا شایی؟
بسان شمع ازآنی بزندگی درگور
که ازمشیمۀ کن باکفن همی زایی
توزشت رویی وآیینۀ خرد روشن
رواست گرتو بآیینه روی ننمایی
سیاه ماری بینی برآتشی پیچان
نام چهره و زلفش کنی ز شیدایی
دلت به سلسله آویختست درآتش
تو شادمانه بدان خوبی و دلارایی
اگرهمی بتماشابدان روی که بباغ
زگل دورویی بینی، زلاله رعنایی
یکی چونرگس بگشای چشم عقل وبخویش
فرونگر،که توخود سربسر تماشایی
جوی زمال توگرکم کندبرادر تو
اگر توانی،خون دلش بپالایی
زمانه مایۀ عمرتو میبرد دم دم
توهیچ دم نزنی کش درآن بنستایی
زبهرنان شده یی همچو سفره حلقه بگوش
ز بهرگوشت چو معلاق تیز ودروایی
اگرمربی جانی بترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
چو شمع اگربزبان ره نمایی ازدانش
نخست بایدکزخویشتن برون آیی
وگرنه زوددهی جان ببادگرچون شمع
برآوری زهواسرببادپیمایی
حیات باقی خواهی بداد و دادن کوش
که زنده اند فریدون وحاتم طایی
چنین که روی دلت سوی اقچه دوبتیست
نه مرد راه خدایی چنین که پیدایی
اگرنظر بدورویی کنند هردویکیست
چه اقچۀ دوبتی و چه زرحورایی
ببرزصورت ومعنی طلب که ممکن نیست
زنقش طوطی خاصیت شکرخایی
گذشت عهدجوانی،زلهوسیرنیی
رسید نوبت پیری،بتو به نگرایی
کنی سپیدی مویت حواله برسودا
بریش کندن ازآن مولعی چوسودایی
ازآن نخست که پیری ترا بپیراید
توخود ز جلدی پیری همی بپیرایی
سیه گری مکن ازبهر آنکه ناید باز
چو شد بآب سیه روزگار برنایی
لباس عمرچوشدکهنه حاصلی نبود
که رنگرز به خضابش کند مطرایی
کفایت تومرا آنگهی شودمعلوم
که نیم ساعت درعمرخودبیفزایی
تو زیردامن الطاف سایه پروردی
چه مرد ضربت قهری وبی محابایی؟
بسلک حادثه ات درکشند سفته جگر
وگرتوخودچوگهردرپناه دریایی
نه همچوقطره بخاکست بازگشت ترا؟
چوابرگیرکه خود سر برآسمان سایی
نه هم زوال پذیری وزیرخاک شوی؟
خودآفتاب گرفتم ترا بزیبایی
کرایی آخر،وزبهرکیست این تک وپوی؟
چونه خدای و،نه خلق و،نه خویش راشایی
جهانیان که مسلمانی تومی بینند
همی زنند دم کافری وترسایی
برفت عمر دریغا که برنیامد ازو
نه هیچ حاصل دینی،نه کام دنیایی
زتیزگامی عمرست سست پایی من
مگرزمن بستدعمرمن سبک پایی
بسی بریدم و یک قد آرزو بنکرد
لباس هیچ مرادی ز تنگ پهنایی
چوفرق نیست خدایاگناه وطاعت ما
زما برحمت خودهر دو عفو فرمایی
چوآگهی توکه ما شهر بند تقدیریم
درهدایت و توفیقمان توبگشایی
چوبی وسیلت طاعت نخست بخشیدی
بعزتت که بفرجام هم ببخشایی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷ - ایضاً له
ای بتدبیر اختیار ملوک
وی بتحقیق قدوۀ علما
صدر احرار فخر ملّت و دین
کز کف تست آز در نعما
ای بدولت سرای قدر تو در
زحل و زهره از عبید و اما
ماه بر درگهت هلال ابروی
تیر در حضرت تو از ندما
ذات عالیت در جهان نژند
چون معانیست در دل اسما
مدرج اندر کمینه نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکما
حلقه در گوش کلک جادویت
تنگ چشمان خلّخ و یغما
گشته بالمعمه خاطر تو
چشم خورشید مبهم و معما
چرخ را بازدارد از حرکت
گر رسد امر تو بدو جز ما
صدر عالی که آستان ترا
آسمان خواند مجلس اسما
خیل بهمن رسید و باطل کرد
تاب خورشید و قوّت گرما
آبرا تخته بند کرد چو ز آل
شاخ را کرد جامه ها یغما
گشت فاتر چو چشم دلبر من
چشمۀ گرم آسمان پیما
ناتوان ناتوان زبر قع ابر
بکرشمه همی کند ایما
می نهد از اثیر آتشدان
زیر دامن سپهر خوش سیما
گویی از بس حباب تو بر تو
منطبق گشته اند ازض و سما
هست چون زرّپخته شعلۀ نار
گشت چون سیم خام صفحۀ ما
گشت معزول در ولایت باغ
قوّت نامیه زشغل نما
می نهد برف از صواعق رعد
پنبه در گوش صخرۀ صّما
جویبار مجّره از یخ بند
شد زلفگاه انجم ظلما
همه گشتند آفتاب پرست
سفهای زمانه و حکما
نیست اندر محّل رغبت خلق
سایه گر هست خود از آن هما
تن ز سرما چون نیل و چون روناس
منجمد گشته در عرق دما
آنکه چون خایه پوستین دارد
تنگ در خود همی کشد ، امّا
هر که چون آن دگر برهنه بود
گاه صرعتش بود گهی اغما
وانکه اندر لحاف و چادر شب
نبود شب چو استۀ خرما
زودبینی بسان جوز برو
گشته کیمخت خشک از سرما
با چنین ز مهریر جامۀ من
هست بیهش و همچو لفظ شما
باد دم شرد را چو کس نکند
پنبه جز پوستین ، کرم فرما
گم کن پشت ما چو همواره
از تو بودست پشت گرمی ما
گرچه در یک دو قافیه خللست
که نبودست مذهب قدما
عفو کن زآنکه در مضیق چنین
نبود فرق مطلب من و ما
وی بتحقیق قدوۀ علما
صدر احرار فخر ملّت و دین
کز کف تست آز در نعما
ای بدولت سرای قدر تو در
زحل و زهره از عبید و اما
ماه بر درگهت هلال ابروی
تیر در حضرت تو از ندما
ذات عالیت در جهان نژند
چون معانیست در دل اسما
مدرج اندر کمینه نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکما
حلقه در گوش کلک جادویت
تنگ چشمان خلّخ و یغما
گشته بالمعمه خاطر تو
چشم خورشید مبهم و معما
چرخ را بازدارد از حرکت
گر رسد امر تو بدو جز ما
صدر عالی که آستان ترا
آسمان خواند مجلس اسما
خیل بهمن رسید و باطل کرد
تاب خورشید و قوّت گرما
آبرا تخته بند کرد چو ز آل
شاخ را کرد جامه ها یغما
گشت فاتر چو چشم دلبر من
چشمۀ گرم آسمان پیما
ناتوان ناتوان زبر قع ابر
بکرشمه همی کند ایما
می نهد از اثیر آتشدان
زیر دامن سپهر خوش سیما
گویی از بس حباب تو بر تو
منطبق گشته اند ازض و سما
هست چون زرّپخته شعلۀ نار
گشت چون سیم خام صفحۀ ما
گشت معزول در ولایت باغ
قوّت نامیه زشغل نما
می نهد برف از صواعق رعد
پنبه در گوش صخرۀ صّما
جویبار مجّره از یخ بند
شد زلفگاه انجم ظلما
همه گشتند آفتاب پرست
سفهای زمانه و حکما
نیست اندر محّل رغبت خلق
سایه گر هست خود از آن هما
تن ز سرما چون نیل و چون روناس
منجمد گشته در عرق دما
آنکه چون خایه پوستین دارد
تنگ در خود همی کشد ، امّا
هر که چون آن دگر برهنه بود
گاه صرعتش بود گهی اغما
وانکه اندر لحاف و چادر شب
نبود شب چو استۀ خرما
زودبینی بسان جوز برو
گشته کیمخت خشک از سرما
با چنین ز مهریر جامۀ من
هست بیهش و همچو لفظ شما
باد دم شرد را چو کس نکند
پنبه جز پوستین ، کرم فرما
گم کن پشت ما چو همواره
از تو بودست پشت گرمی ما
گرچه در یک دو قافیه خللست
که نبودست مذهب قدما
عفو کن زآنکه در مضیق چنین
نبود فرق مطلب من و ما
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - فی السّفینة الصاحب نظام الدّین
درین سفینه نگه کن به چشم معنی بین
که رشک لعبت مانیّ و صورت چینست
سفینه چیست؟ غلط می کنم که دریاییست
که دست عقل ز اطراف آن گهر چینست
ز پای تا سر او یک بیک تأمّل کن
ببین چگونه همه نغز و خوب آیینست
ز بس که عنبر و مشکست توده بر توده
دماغ دانش از اندیشه عنبر آگینست
مفّرحیست ز بهر روان غمزدگان
که جدّ و هزلش معجون تلخ و شیرینست
مگیر خرده که مدح و هجای او بهم است
که در کتاب خدا آفرین و نفرینست
دقیقهای معانیش در لباس حروف
چو در سیاهی شب روشیّ پروینست
عروس معنی در کله های الفاظش
چو حور عین شده اند در لباس مشکینست
ز گونه گونه سخنهای تازه و تر او
بدست فضل و هنر دستة ریاحینست
محدّث عقلا و انیس عشّاقست
ندیم خاوت و نزهتگه سلاطینست
سفینه ها را در بحر دیده اند بسی
سفینه یی که در و بحرها بود اینست
شناسد آن که شناسد که هر یکی لفظش
ز روی ذوق سز ای هزار تحسینست
که رشک لعبت مانیّ و صورت چینست
سفینه چیست؟ غلط می کنم که دریاییست
که دست عقل ز اطراف آن گهر چینست
ز پای تا سر او یک بیک تأمّل کن
ببین چگونه همه نغز و خوب آیینست
ز بس که عنبر و مشکست توده بر توده
دماغ دانش از اندیشه عنبر آگینست
مفّرحیست ز بهر روان غمزدگان
که جدّ و هزلش معجون تلخ و شیرینست
مگیر خرده که مدح و هجای او بهم است
که در کتاب خدا آفرین و نفرینست
دقیقهای معانیش در لباس حروف
چو در سیاهی شب روشیّ پروینست
عروس معنی در کله های الفاظش
چو حور عین شده اند در لباس مشکینست
ز گونه گونه سخنهای تازه و تر او
بدست فضل و هنر دستة ریاحینست
محدّث عقلا و انیس عشّاقست
ندیم خاوت و نزهتگه سلاطینست
سفینه ها را در بحر دیده اند بسی
سفینه یی که در و بحرها بود اینست
شناسد آن که شناسد که هر یکی لفظش
ز روی ذوق سز ای هزار تحسینست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۰ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۸ - وله ایضا فی صفتها
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد