عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - وله ایضا
بنزد خواجه رفتم بهر کاری
کزانم باز گفتن عار باشد
و لکن اقتضای روزگارست
که دانا را به نادان کار باشد
یکی مجهولکی پیش درش بود
چو سگ کوحاجب مردار باشد
مرا گفتا: توقّف کن زمانی
که وقت بار خود دیدار باشد
مرا آن بار خاطر گشت، گفتم
گدایی را خود این مقدار باشد؟
گدایان محتشم گردند امّا
حدیث بار بس بسیار باشد
خرد چون حیرت من دید گفتا
ندانستی که خر را بار باشد
پس آنگه بیتکی تلقین من کرد
که زیب یک جهان اشعار باشد
بسا سر کافسرش افسار باشد
بسا در کز در مسمار باشد
کزانم باز گفتن عار باشد
و لکن اقتضای روزگارست
که دانا را به نادان کار باشد
یکی مجهولکی پیش درش بود
چو سگ کوحاجب مردار باشد
مرا گفتا: توقّف کن زمانی
که وقت بار خود دیدار باشد
مرا آن بار خاطر گشت، گفتم
گدایی را خود این مقدار باشد؟
گدایان محتشم گردند امّا
حدیث بار بس بسیار باشد
خرد چون حیرت من دید گفتا
ندانستی که خر را بار باشد
پس آنگه بیتکی تلقین من کرد
که زیب یک جهان اشعار باشد
بسا سر کافسرش افسار باشد
بسا در کز در مسمار باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - ایضاً له
دست آن به که خود قلم باشد
کش سر و کار باقلم باشد
نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار
کانک این کرد محترم باشد
زهره را کار از آن بساز و نو است
که همه جفت زیر و بم باشد
وان عطارد بجرم آن سوزد
که چو من با قلم بهم باشد
الف راست قامت انگشت
با قلم همچو نون بخم باشد
مبدأ عطلت نکورویان
از خط تیرۀ دژم باشد
تیر گویند چون زشست برفت
رجعتش در خیال کم باشد
تیر گردون زشست چون بگذشت
زو برجعت یکی قدم باشد
وین و بال و تراجعش زانست
کزدبیری برو رقم باشد
همچو شیر علم زباد زید
هرکه در علمها علم باشد
هرکه او کاتبست همچو قلم
تیره روز و تهی شکم باشد
خاصه آن کش یکی ورق کاغذ
نه زدینار و نز درم باشد
نی که کتب خلاصۀ هنرست
مرد باید که محتشم باشد
اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولّی النّعم که از انعام
همه الفاظ او نعم باشد
نرود بر زبان او هرگز
هرچه از جنس الاولم باشد
هست از آینۀ ئلش روشن
هرچه در عالم قدم باشد
عقل در پیش لطف و هیبت او
راست چون صیددر حرم باشد
بخشش اوست زرّ در کاغذ
مهر چون در سپیده دم باشد
سرفرازا اگر چه در خدمت
زحمت بنده دم بدم باشد
مدّتی شد که نیک بیکارم
مرد بی کار متّهم باشد
پارۀ کاغذ ار بفرمایی
بعد منّت ثواب هم باشد
ور بود اندکی و پیچیده
آن خود از غایت کرم باشد
تا زبان قلم سیاه بود
در دهان دویت نم باشد
کاغذین باد جامۀ خصمت
بس که از غم برو ستم باشد
خود ز کاغذ سزد لباس کسی
کو سیه روی چون خطم باشد
رسته بادی زهر غمی ترا
با چنان طبع خود چه غم باشد
کش سر و کار باقلم باشد
نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار
کانک این کرد محترم باشد
زهره را کار از آن بساز و نو است
که همه جفت زیر و بم باشد
وان عطارد بجرم آن سوزد
که چو من با قلم بهم باشد
الف راست قامت انگشت
با قلم همچو نون بخم باشد
مبدأ عطلت نکورویان
از خط تیرۀ دژم باشد
تیر گویند چون زشست برفت
رجعتش در خیال کم باشد
تیر گردون زشست چون بگذشت
زو برجعت یکی قدم باشد
وین و بال و تراجعش زانست
کزدبیری برو رقم باشد
همچو شیر علم زباد زید
هرکه در علمها علم باشد
هرکه او کاتبست همچو قلم
تیره روز و تهی شکم باشد
خاصه آن کش یکی ورق کاغذ
نه زدینار و نز درم باشد
نی که کتب خلاصۀ هنرست
مرد باید که محتشم باشد
اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولّی النّعم که از انعام
همه الفاظ او نعم باشد
نرود بر زبان او هرگز
هرچه از جنس الاولم باشد
هست از آینۀ ئلش روشن
هرچه در عالم قدم باشد
عقل در پیش لطف و هیبت او
راست چون صیددر حرم باشد
بخشش اوست زرّ در کاغذ
مهر چون در سپیده دم باشد
سرفرازا اگر چه در خدمت
زحمت بنده دم بدم باشد
مدّتی شد که نیک بیکارم
مرد بی کار متّهم باشد
پارۀ کاغذ ار بفرمایی
بعد منّت ثواب هم باشد
ور بود اندکی و پیچیده
آن خود از غایت کرم باشد
تا زبان قلم سیاه بود
در دهان دویت نم باشد
کاغذین باد جامۀ خصمت
بس که از غم برو ستم باشد
خود ز کاغذ سزد لباس کسی
کو سیه روی چون خطم باشد
رسته بادی زهر غمی ترا
با چنان طبع خود چه غم باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - وله ایضا
کسی که او نظر عقل در زمانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
بر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر خود آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروّت نشان آزادی
نخست خانة دل وقف این دو گانه کند
بنیک و بد بسر آید جهان، همان بهتر
که زندگانی با طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه دارد
که شمع، هتی خود در ر زبانه کند
درین رای که آغاز و آخرش عدمست
بخلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را نشناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
بنقذ، حوش خور و خوش باش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک عیش صد بهانه کند
اگر چه عالم فانی نیریزد آن که ازو
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشه یی بهمه حال ناگزیر بود
که تا وظایف طاعات از آن روانه کند
کسی که صحبت امن و کفایتی دارد
سعادت ابدب را طلب چرا نکند؟
سرای خویشتن ار آدمی وطن سازد
ز شاخ سدره و طوبیش آستانه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه مند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که مرغ اگر چه توکّل کند به دانه و آب
بدست خود ز برای خود آشیانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
بر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر خود آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروّت نشان آزادی
نخست خانة دل وقف این دو گانه کند
بنیک و بد بسر آید جهان، همان بهتر
که زندگانی با طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه دارد
که شمع، هتی خود در ر زبانه کند
درین رای که آغاز و آخرش عدمست
بخلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را نشناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
بنقذ، حوش خور و خوش باش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک عیش صد بهانه کند
اگر چه عالم فانی نیریزد آن که ازو
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشه یی بهمه حال ناگزیر بود
که تا وظایف طاعات از آن روانه کند
کسی که صحبت امن و کفایتی دارد
سعادت ابدب را طلب چرا نکند؟
سرای خویشتن ار آدمی وطن سازد
ز شاخ سدره و طوبیش آستانه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه مند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که مرغ اگر چه توکّل کند به دانه و آب
بدست خود ز برای خود آشیانه کند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - و له ایضاً
زهی سپهر محلّی که گرچه تیزروند
به سایۀ تک عزم تو ماه و خور نرسند
عقول اگرچه زافلاک نردبان سازند
زبام خانۀ قدر تو بر زبر نرسند
زنکته های تو افهام بابسی کوشش
بکنه معنی یک لفظ مختصر نرسند
چو تیر چیره زبانان اگرچه برتازند
بآستان ثنایت هنوز بر نرسند
ستاده هفت قلک بر فراز یکدیگر
زشخص معنی تو بیش تا کمر نرسند
زتابش و نم خورشید و ابر عالم را
چه سودگر کف و کلک تو بر اثر نرسند؟
کدام منزل اومید کاندرو هر دم
زکاروان سخایت نفر نفر نرسند
درین زمانه کز انبوهی سپاه بلا
بهیچ خانه نباشد که صد حشر نرسند
زهیچ گوشه برون شو نسازد اندیشه
که رهزنان بلاهاش برگذر نرسند
بهیچ کنج درون عافیت وطن نکند
که جوق جوقش فتنه همی بسر نرسند
گمان مبر که ز غوغاییان حادثه ها
دمی بود که مرا صد ببام و در نرسند
زر مصادره اصحابنا چگونه دهند
تا بشامگه ایشان بچاشت درنرسند
طمع چه کیسه برآن مفلسان تو اندوخت
که از هزار تکلّف به ما حضر نرسند
خزینه هاشان پر گوهر سخن باشد
ولیک جز بتمنّی بسیم و زر نرسند
بلا و محنت و غم را سبب درین ایّام
اگر هزار بود هیچ در هنر نرسند
فتاده گیر نگون رایت سلامت من
مدد زلطف تو گر هیچ زودتر نرسند
زبنده خانه همه رخت عافیت ببرند
زاهتمام توام حامیان اگر نرسند
کراشناسی فریادرس در این ایّام ؟
گر اهل معنی فریاد یکدگر نرسند
به سایۀ تک عزم تو ماه و خور نرسند
عقول اگرچه زافلاک نردبان سازند
زبام خانۀ قدر تو بر زبر نرسند
زنکته های تو افهام بابسی کوشش
بکنه معنی یک لفظ مختصر نرسند
چو تیر چیره زبانان اگرچه برتازند
بآستان ثنایت هنوز بر نرسند
ستاده هفت قلک بر فراز یکدیگر
زشخص معنی تو بیش تا کمر نرسند
زتابش و نم خورشید و ابر عالم را
چه سودگر کف و کلک تو بر اثر نرسند؟
کدام منزل اومید کاندرو هر دم
زکاروان سخایت نفر نفر نرسند
درین زمانه کز انبوهی سپاه بلا
بهیچ خانه نباشد که صد حشر نرسند
زهیچ گوشه برون شو نسازد اندیشه
که رهزنان بلاهاش برگذر نرسند
بهیچ کنج درون عافیت وطن نکند
که جوق جوقش فتنه همی بسر نرسند
گمان مبر که ز غوغاییان حادثه ها
دمی بود که مرا صد ببام و در نرسند
زر مصادره اصحابنا چگونه دهند
تا بشامگه ایشان بچاشت درنرسند
طمع چه کیسه برآن مفلسان تو اندوخت
که از هزار تکلّف به ما حضر نرسند
خزینه هاشان پر گوهر سخن باشد
ولیک جز بتمنّی بسیم و زر نرسند
بلا و محنت و غم را سبب درین ایّام
اگر هزار بود هیچ در هنر نرسند
فتاده گیر نگون رایت سلامت من
مدد زلطف تو گر هیچ زودتر نرسند
زبنده خانه همه رخت عافیت ببرند
زاهتمام توام حامیان اگر نرسند
کراشناسی فریادرس در این ایّام ؟
گر اهل معنی فریاد یکدگر نرسند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - وله ایضا
دور گردون با همه کس بد فعالی می کند
خاصه با ما قصدهای لایبالی می کند
نیست از ما منقطع اسباب ناکامی از آنک
جو رها چون دورها هم بر توالی می کند
دست او بالاست، بر وی هیچکس را دست نیست
لاجرم هر چ آن مراد اوست حالی می کند
با کس او را مهربانی نیست، هر چ او ناکسیست
گر تو از دستش بنالی ور ننالی می کند
هر دم از بهر نثار سمّ اسب هر خری
از سرشک چشم من عقد لالی می کند
گه دواج پرنیان بر سفت سگ می اکند
گه نشست یوز را اطلس نهالی می کند
بوریای کهنه از پهلوی ما دارد دریغ
بهر پشما گند خر ترتیب قالی می کند
قصد جان می دارد اکنون، روزگار لطف بود
آن که می گفتم زیان جاه و مالی می کند
مردمی رفت از جهان آنکس که جوید مردمی
...الی می کند
دور دور سفلگانست و خسیسان جلد باش
وای مسکینی که او قصد معالی می کند
تا سگان را طوق زرّینست و کسوت ششتری
هر کجا شیریست در عالم شکالی می کند
زشت تر کاری در این ایّام نیکو کاریست
نیک بختا، آنکه رای بد سگالی می کند
جاهلی را دست می بوسند اندر دست حکم
فاضلی در پای ماچان پای مالی می کند
هر کجا اشراف نادان در تنعّم یافتی
زیرکی آنجا فغان از بی منالی می کند
هر که او چون سنگ زیرین سینه مالد بر زمین
گنبد گردون خطابش، صدر عالی می کند
یوسفی را می دهد هفده درم گردون بها
گرگ بین کو دعوی صاحب جمالی می کند
کاروان ناجوانمردان فراوان می رسند
از جوانمردان جهان زان عرصه خالی می کند
تا زبان بند هنر شد حرز بازوی ملوک
حق بدست ناطقه ست ارمیل لالی می کند
خاصه با ما قصدهای لایبالی می کند
نیست از ما منقطع اسباب ناکامی از آنک
جو رها چون دورها هم بر توالی می کند
دست او بالاست، بر وی هیچکس را دست نیست
لاجرم هر چ آن مراد اوست حالی می کند
با کس او را مهربانی نیست، هر چ او ناکسیست
گر تو از دستش بنالی ور ننالی می کند
هر دم از بهر نثار سمّ اسب هر خری
از سرشک چشم من عقد لالی می کند
گه دواج پرنیان بر سفت سگ می اکند
گه نشست یوز را اطلس نهالی می کند
بوریای کهنه از پهلوی ما دارد دریغ
بهر پشما گند خر ترتیب قالی می کند
قصد جان می دارد اکنون، روزگار لطف بود
آن که می گفتم زیان جاه و مالی می کند
مردمی رفت از جهان آنکس که جوید مردمی
...الی می کند
دور دور سفلگانست و خسیسان جلد باش
وای مسکینی که او قصد معالی می کند
تا سگان را طوق زرّینست و کسوت ششتری
هر کجا شیریست در عالم شکالی می کند
زشت تر کاری در این ایّام نیکو کاریست
نیک بختا، آنکه رای بد سگالی می کند
جاهلی را دست می بوسند اندر دست حکم
فاضلی در پای ماچان پای مالی می کند
هر کجا اشراف نادان در تنعّم یافتی
زیرکی آنجا فغان از بی منالی می کند
هر که او چون سنگ زیرین سینه مالد بر زمین
گنبد گردون خطابش، صدر عالی می کند
یوسفی را می دهد هفده درم گردون بها
گرگ بین کو دعوی صاحب جمالی می کند
کاروان ناجوانمردان فراوان می رسند
از جوانمردان جهان زان عرصه خالی می کند
تا زبان بند هنر شد حرز بازوی ملوک
حق بدست ناطقه ست ارمیل لالی می کند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۸ - وله ایضا
ایا شگرف نوالی که در زمین و زمان
نشان مثل تو اوهام دوربین ندهند
دمی نباشد کاجرام چرخ چون دل من
به خدمت قدمت بوسه بر زمین ندهند
ستارگان که بر افلاک اسمشان علمست
ز دست دامن تو همچو آستین ندهند
اگر چه تاری ازین خلعتم که فرمودی
ز روی قدر به صد اطلس ثمین ندهند
چومن گزین سخنها به خدمت آوردم
مرا زبهر چه تشریف به گزین ندهند؟
چو لفظ من شکرست و معانیم گوهر
قصب کجا شد و خارا چو اسب و زین ندهند
فرود لایق من باشد ار بهر بیتم
و رای خلعت صد بوسه بر جبین ندهند
ز زاده های ضمیرم یکی به قیمت عدل
به گوشواره و خلخال حور عین ندهند
اگر چه کاسدی شعر شد چنان که همی
بهای شربتی از اب پارگین ندهند
بدان امید که یابند خلعتی رسمی
سخنوران به هوس جان نازنین ندهند
بدین کسادی ابریشم و گرانی شعر
لباس من ز چه معنی بریشمین ندهند؟
تو پادشاه گرامی و اهل فضل و کرم
به شاعران فرومایه نیز این ندهند
ز دیگران که ندانند بس عجب نبود
اگر عطاها در خورد آفرین ندهند
هنر نوازان کز فضل مایه ور باشند
به شعرهای چنان خلعت چنین ندهند
چو آنچنان شد فرمای تا برات زرم
اگر دهند بجز زرّ راستین ندهند
نشان مثل تو اوهام دوربین ندهند
دمی نباشد کاجرام چرخ چون دل من
به خدمت قدمت بوسه بر زمین ندهند
ستارگان که بر افلاک اسمشان علمست
ز دست دامن تو همچو آستین ندهند
اگر چه تاری ازین خلعتم که فرمودی
ز روی قدر به صد اطلس ثمین ندهند
چومن گزین سخنها به خدمت آوردم
مرا زبهر چه تشریف به گزین ندهند؟
چو لفظ من شکرست و معانیم گوهر
قصب کجا شد و خارا چو اسب و زین ندهند
فرود لایق من باشد ار بهر بیتم
و رای خلعت صد بوسه بر جبین ندهند
ز زاده های ضمیرم یکی به قیمت عدل
به گوشواره و خلخال حور عین ندهند
اگر چه کاسدی شعر شد چنان که همی
بهای شربتی از اب پارگین ندهند
بدان امید که یابند خلعتی رسمی
سخنوران به هوس جان نازنین ندهند
بدین کسادی ابریشم و گرانی شعر
لباس من ز چه معنی بریشمین ندهند؟
تو پادشاه گرامی و اهل فضل و کرم
به شاعران فرومایه نیز این ندهند
ز دیگران که ندانند بس عجب نبود
اگر عطاها در خورد آفرین ندهند
هنر نوازان کز فضل مایه ور باشند
به شعرهای چنان خلعت چنین ندهند
چو آنچنان شد فرمای تا برات زرم
اگر دهند بجز زرّ راستین ندهند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۰ - وله ایضا
بزگوارا این خواجگی همه آنست
که روی از پس پرده به خلق ننمایند
برون پرده ضعیفان و ناتوانان را
به دست رنج سپارند و خود بیاسایند
حدیث خسته دلان را بگوش ره ندهند
وگرچه خون جگرها زدیده پالایند
نه گاه راحت درمان دردمند کنند
نه روز شادی بر غمگنان ببخشایند
ببین که چند برفتند تا تو آمده یی
قیاس کن که پس از رفتن تو چند آیند
چو اینچنین بود اولیتر آنچنان باشد
که آن کنند که شان خاص و عام بستایند
بدی چو آمد بدنام از آن بپرهیزند
چو نام نیکو در نیکوی بیفزایند
چو روزگار بخواهد ربود ایشان را
بنقد خود را از روزگار بربایند
که روی از پس پرده به خلق ننمایند
برون پرده ضعیفان و ناتوانان را
به دست رنج سپارند و خود بیاسایند
حدیث خسته دلان را بگوش ره ندهند
وگرچه خون جگرها زدیده پالایند
نه گاه راحت درمان دردمند کنند
نه روز شادی بر غمگنان ببخشایند
ببین که چند برفتند تا تو آمده یی
قیاس کن که پس از رفتن تو چند آیند
چو اینچنین بود اولیتر آنچنان باشد
که آن کنند که شان خاص و عام بستایند
بدی چو آمد بدنام از آن بپرهیزند
چو نام نیکو در نیکوی بیفزایند
چو روزگار بخواهد ربود ایشان را
بنقد خود را از روزگار بربایند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۱ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۰ - وله ایضا
سحرگهان که دل از بند خود برون آید
به پای فکر برین بام بیستون آید
خرد چراغ یقین پیش راه دل دارد
سوی نشیمن اصلیش رهنمون آید
هر آنچه جان مصفّاست قصد عرش کند
هر آنچه ثقل طبیعی بود نگون آید
حدوث را پس پشت افکند، قدم جوید
علّو همّتش از نهمتش فزون اید
شعاع مهر ازل بام و در فرو گیرد
وگر حجاب نباشد در اندرون آید
در خزانۀ الطاف غیب بگشایند
وزو به عالم جان تحفه گونه گون آید
نسیم باد سحرگاهی از چمن بجهد
به بوی او دل از اندیشه ها برون اید
به تخت ملک بر آید خرد سلیمان وار
هوا که دیو ستنبه ست ازو زبون آید
چو عشق سلسلۀ شوق را بجنباند
شکیب دور شود، عقل در جنون آید
همی رود سر هستی نهاده بر کف دست
چو بددلان نخورد غم که کار چون آید
به پای بیخودی آنجا بدان مقام رسد
که گر بگویم از ان رنگ بوی خون آید
به پای فکر برین بام بیستون آید
خرد چراغ یقین پیش راه دل دارد
سوی نشیمن اصلیش رهنمون آید
هر آنچه جان مصفّاست قصد عرش کند
هر آنچه ثقل طبیعی بود نگون آید
حدوث را پس پشت افکند، قدم جوید
علّو همّتش از نهمتش فزون اید
شعاع مهر ازل بام و در فرو گیرد
وگر حجاب نباشد در اندرون آید
در خزانۀ الطاف غیب بگشایند
وزو به عالم جان تحفه گونه گون آید
نسیم باد سحرگاهی از چمن بجهد
به بوی او دل از اندیشه ها برون اید
به تخت ملک بر آید خرد سلیمان وار
هوا که دیو ستنبه ست ازو زبون آید
چو عشق سلسلۀ شوق را بجنباند
شکیب دور شود، عقل در جنون آید
همی رود سر هستی نهاده بر کف دست
چو بددلان نخورد غم که کار چون آید
به پای بیخودی آنجا بدان مقام رسد
که گر بگویم از ان رنگ بوی خون آید
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۶ - وله ایضا
ایا صدری که بی عون سخایت
ز زانو بر نمی دارد هنر سر
قضا با اسمان صد بار گفتست
که از فرمان او بیرون مبر سر
کمان چرخ را بازوی حکمت
چو چنبر آورد در یکدگر سر
ز انعام تو دارد خون در رگ
هر آنکس را که باشد مغز درسر
بدان جبّه که پارم داده بودی
مرا بفراشتی از ماه و خورسر
همی گردد مرا در سرکه امسال
ستانم جبّه و دستار بر سر
ز زانو بر نمی دارد هنر سر
قضا با اسمان صد بار گفتست
که از فرمان او بیرون مبر سر
کمان چرخ را بازوی حکمت
چو چنبر آورد در یکدگر سر
ز انعام تو دارد خون در رگ
هر آنکس را که باشد مغز درسر
بدان جبّه که پارم داده بودی
مرا بفراشتی از ماه و خورسر
همی گردد مرا در سرکه امسال
ستانم جبّه و دستار بر سر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۳ - ایضا له