عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۸ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - ایضا له
بنا میزد دلی چون شیر دارم
زبانی بر سخنها چیر داردم
تو پنداری به دقت جنگ و کوشش
دلی از زندگانی سیر دارم
ز زخم خنجر و زو بین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم
به نامردی ندارم هر چه دارم
به زخم بازو و شمشیر دارم
بپرهیزد ز زخم او اگر من
زبان خویش پیش شیر دارم
سری کز آسمان بر می فرازم
چرا از بهر دونان زیر دارم؟
ندارم مردمی زین مردمان چشم
که گر این چشم دارم دیر دارم
ز دانش کیسه بر اقبال دوزند
من از وی مایة ادبیر دارم
ز چندین گفته های نغز حاصل
مرا گویی چه داری؟.... دارم
زبانی بر سخنها چیر داردم
تو پنداری به دقت جنگ و کوشش
دلی از زندگانی سیر دارم
ز زخم خنجر و زو بین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم
به نامردی ندارم هر چه دارم
به زخم بازو و شمشیر دارم
بپرهیزد ز زخم او اگر من
زبان خویش پیش شیر دارم
سری کز آسمان بر می فرازم
چرا از بهر دونان زیر دارم؟
ندارم مردمی زین مردمان چشم
که گر این چشم دارم دیر دارم
ز دانش کیسه بر اقبال دوزند
من از وی مایة ادبیر دارم
ز چندین گفته های نغز حاصل
مرا گویی چه داری؟.... دارم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۴ - ایضا له
من بی برگ از تو این یک بار
شاخ بی برگ و بار می خواهم
خرد و در هم شکسته بی سببی
دست و پایی هزار می خواهم
زان درختی که در زمستانها
میوه آرد ببار می خواهم
میوۀ آن درخت نار بود
دان که من خود چه نار می خواهم
تا از این لفظ فهم آن نکنی
کز تو دار چنار می خواهم
تخت مرّیخ شاه می جویم
اسب آتش سوار می خواهم
وین هم از غایت خریّ منست
که ز گلزار خار می خواهم
مرکب تند و تیز آتش را
علفی خوشگوار می خواهم
در سرای من ارچه هست عزیز
صلتی سخت خوار می خواهم
تر و خشک آنچه هست در همه حال
خالی از انتظار می خواهم
شاخ بی برگ و بار می خواهم
خرد و در هم شکسته بی سببی
دست و پایی هزار می خواهم
زان درختی که در زمستانها
میوه آرد ببار می خواهم
میوۀ آن درخت نار بود
دان که من خود چه نار می خواهم
تا از این لفظ فهم آن نکنی
کز تو دار چنار می خواهم
تخت مرّیخ شاه می جویم
اسب آتش سوار می خواهم
وین هم از غایت خریّ منست
که ز گلزار خار می خواهم
مرکب تند و تیز آتش را
علفی خوشگوار می خواهم
در سرای من ارچه هست عزیز
صلتی سخت خوار می خواهم
تر و خشک آنچه هست در همه حال
خالی از انتظار می خواهم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۸ - وله ایضا
ز روزگار بیک ره کرانه می جویم
ملول گشته ام از خود بهانه می جویم
چهار حدّ وجودم مخالفان دارند
ره برون شو خود زان میانه می جویم
بان سوهان بر تیغ می زنم خود را
خلاص خویش ز چنگ زمانه می جویم
به پای خویش به دام بلا نهادم سر
گمان مبر که در این دام دانه می جویم
خلاف طبع جهان از جهان طمع دارم
نه جایگاه منست این، کرانه می جویم
فلک بمن دل غمگین همی بنگذارد
من از زمانه دل شادمانه می جویم
اگر چه مرغ دلم را شکسته شد پر و بال
فراز قبّۀ چرخ آشیانه می جویم
دلم از این ظلمات حواس بگرفتست
ره گریز از این بالکانه می جویم
بمانده ام متحیّر درین نشیمن خاک
غریب و سر زده ام راه خانه می جویم
طمع ببین که بدین پنج روزه مایة عمر
سریر مملکت جاودانه می جویم
ز تنگنای زمینم هزار آسیبست
برای عیش فراخ آسمانه می جویم
سلامتی، پس اگر نیست ،بازگشتی خوب
به آرزوی یکی زین دوگانه می جویم
چو آستانۀ راه منست هستی من
بچابکی گذر از آستانه می جویم
ملول گشته ام از خود بهانه می جویم
چهار حدّ وجودم مخالفان دارند
ره برون شو خود زان میانه می جویم
بان سوهان بر تیغ می زنم خود را
خلاص خویش ز چنگ زمانه می جویم
به پای خویش به دام بلا نهادم سر
گمان مبر که در این دام دانه می جویم
خلاف طبع جهان از جهان طمع دارم
نه جایگاه منست این، کرانه می جویم
فلک بمن دل غمگین همی بنگذارد
من از زمانه دل شادمانه می جویم
اگر چه مرغ دلم را شکسته شد پر و بال
فراز قبّۀ چرخ آشیانه می جویم
دلم از این ظلمات حواس بگرفتست
ره گریز از این بالکانه می جویم
بمانده ام متحیّر درین نشیمن خاک
غریب و سر زده ام راه خانه می جویم
طمع ببین که بدین پنج روزه مایة عمر
سریر مملکت جاودانه می جویم
ز تنگنای زمینم هزار آسیبست
برای عیش فراخ آسمانه می جویم
سلامتی، پس اگر نیست ،بازگشتی خوب
به آرزوی یکی زین دوگانه می جویم
چو آستانۀ راه منست هستی من
بچابکی گذر از آستانه می جویم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - وله ایضا
بجز از غصّه های مشکل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
حالی از خون دل نمی گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
نیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
ز آنهمه رنجهای بی ثمرت
و آن همه سعی های باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
حالی از خون دل نمی گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
نیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
ز آنهمه رنجهای بی ثمرت
و آن همه سعی های باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۲ - و له ایضا فی صفة صندوقچه
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۶ - و له ایضاً
ای سرا پرده بر فلک برده
عصمت از جوهر ملک برده
رایت مهر هرکجا رفته
با خود از رای تو یزک برده
نقّد دعوی حقّ و باطل را
شرع از مسندت محک برده
منهی فکرت تو نخست غیب
سوی علم تو یک بیک برده
عقل گاه تفهّم سخنت
برعطارد گمان شک برده
میزبان قدر زبخشش تو
دیگ اومید را نمک برده
زودبینی لعاب خامۀ تو
روز کوری زشب پرک برده
مژۀ شچم حاسدان درت
رشک بر خار و برخسک برده
بارۀ صیت تو زخطّۀ کون
چندگامی فرا ترک برده
ماه منجوق رایت قدرت
زیب خورشید نه فلک برده
نوک اوتاد خیمۀ جاهت
رخنه اندر دل سمک برده
عصمت از جوهر ملک برده
رایت مهر هرکجا رفته
با خود از رای تو یزک برده
نقّد دعوی حقّ و باطل را
شرع از مسندت محک برده
منهی فکرت تو نخست غیب
سوی علم تو یک بیک برده
عقل گاه تفهّم سخنت
برعطارد گمان شک برده
میزبان قدر زبخشش تو
دیگ اومید را نمک برده
زودبینی لعاب خامۀ تو
روز کوری زشب پرک برده
مژۀ شچم حاسدان درت
رشک بر خار و برخسک برده
بارۀ صیت تو زخطّۀ کون
چندگامی فرا ترک برده
ماه منجوق رایت قدرت
زیب خورشید نه فلک برده
نوک اوتاد خیمۀ جاهت
رخنه اندر دل سمک برده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۰ - ایضا له
آدمی را چهار حالت هست
در دو گیتی ز باقی و فانی
هر یکی با هزار گونه بلا
خواه پیدا و خواه پنهانی
من بتفصیل شرحشان بدهم
که تو انکار کرد نتوانی
زندگی، مرگ، گورو رستاخیز
زین برون نیست گر مسلمانی
محنت زندگی همی بینی
ناخوشی های مرگ می دانی
وحشت گور و هول رستاخیز
در کتب خوانده یی و می خوانی
آخر این آدمیّ بیچاره
کی کند شادی و تن آسایی؟
حاصل کار او چو در نگری
هست جمله غم و پشیمانی
نیست در اعتقاد دانایان
هیچ نعمت و رای نادانی
در دو گیتی ز باقی و فانی
هر یکی با هزار گونه بلا
خواه پیدا و خواه پنهانی
من بتفصیل شرحشان بدهم
که تو انکار کرد نتوانی
زندگی، مرگ، گورو رستاخیز
زین برون نیست گر مسلمانی
محنت زندگی همی بینی
ناخوشی های مرگ می دانی
وحشت گور و هول رستاخیز
در کتب خوانده یی و می خوانی
آخر این آدمیّ بیچاره
کی کند شادی و تن آسایی؟
حاصل کار او چو در نگری
هست جمله غم و پشیمانی
نیست در اعتقاد دانایان
هیچ نعمت و رای نادانی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۵ - وله ایضا
دریا دلا تو آنی، کز فیض طبع روشن
گرد سواد شبهت، از روی دین بشستی
پیشت نهاد گردون، هر ارزو که کردی
زان پیشتر که گفتی، زان بیشتر که جستی
در نوبت بزرگی، هر چند چون فذلک
در آخر الزّمانی ، در مرتبت نخستی
جود تو برتواتر ، چون حادثات گیتی
فضل تو بی نهایت، چون شکر تندرستی
منسوخ شده بیک ره، در دور دانش تو
اعجاز نظم صاحب، تحسین شیخ بستی
گردون که دایم آرد، هر سختیی برویم
آورد از طرفها، در کار بنده سستی
از روی لاف گفتم، آرم به خاک پشتش
هر چند این حکایت ، خود بود محض رستی
دستم ببست ناگه، وافکند زیر پایم
پس گفت خیز و بنما، این چابکی و چستی
فریاد من رس اکنون، کم دست و پای بسته
با چون فلک حریفی باید گرفت کستی
گرد سواد شبهت، از روی دین بشستی
پیشت نهاد گردون، هر ارزو که کردی
زان پیشتر که گفتی، زان بیشتر که جستی
در نوبت بزرگی، هر چند چون فذلک
در آخر الزّمانی ، در مرتبت نخستی
جود تو برتواتر ، چون حادثات گیتی
فضل تو بی نهایت، چون شکر تندرستی
منسوخ شده بیک ره، در دور دانش تو
اعجاز نظم صاحب، تحسین شیخ بستی
گردون که دایم آرد، هر سختیی برویم
آورد از طرفها، در کار بنده سستی
از روی لاف گفتم، آرم به خاک پشتش
هر چند این حکایت ، خود بود محض رستی
دستم ببست ناگه، وافکند زیر پایم
پس گفت خیز و بنما، این چابکی و چستی
فریاد من رس اکنون، کم دست و پای بسته
با چون فلک حریفی باید گرفت کستی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۰ - وله ایضا
بجان آفرینی که نزدیک عملش
ز پیدا تفاوت ندارد نهانی
چو امرش ز صنع اقتضا کرد فطرت
بهم ممتزج گشت جسمیّ و جانی
همای خرد سایه گسترد بر سر
چو بفراشت این خانة استخوانی
بدین منظر دیده صنعش به قدرت
دو هندو نشاند از پی دیده بانی
که رد معرض کلک شکر زبانت
حرامست بر پسته شیرین زبانی
چو فکرت به معراج معنی خرامد
همه حورعین آورد ارمغانی
ز سنگی که بر وی نگارند شعرت
گشاده شود چشمۀ زندگانی
زهی رسم کلک تو گوهر نگاری
زهی شغل صیت تو گیتی ستانی
ز خطّ تو زلف بتان دلشکسته
ز کلک تو در غمزه ها ناتوانی
ز دریا دلی طبع تو هر زمانم
فرستد عقود گهر رایگانی
یکی قطعه دیدم ز انشای طبعت
چو گوهر که در مغز عنبر نشانی
ترو تازه همچون گل نو شکفته
خوش و نغز چون روزگار جوانی
چو طبع تو دروی فنون لطافت
چو ذات تو دروی هزاران معانی
بحطّی چو زنجیر مشکین مقیّد
ولیکن روان همچو آب از روانی
سخن ز آسمان بر زمین آمد اوّل
کنونش تو بر آسمان میرسانی
اگر در جواب تو تاخیر کردم
گه از ناتوانی و گاه از توانی
ز شرمت بدانگونه باریک گشتم
که از معنی خویش بازم ندانی
به تقصیر خود معترف بودم امّا
به نوعی دگر برده بودی کمانی
سبک چون فرستم بنزد تو شعری؟
که دور از تو ، نفزاید الّا گرانی
ز پیدا تفاوت ندارد نهانی
چو امرش ز صنع اقتضا کرد فطرت
بهم ممتزج گشت جسمیّ و جانی
همای خرد سایه گسترد بر سر
چو بفراشت این خانة استخوانی
بدین منظر دیده صنعش به قدرت
دو هندو نشاند از پی دیده بانی
که رد معرض کلک شکر زبانت
حرامست بر پسته شیرین زبانی
چو فکرت به معراج معنی خرامد
همه حورعین آورد ارمغانی
ز سنگی که بر وی نگارند شعرت
گشاده شود چشمۀ زندگانی
زهی رسم کلک تو گوهر نگاری
زهی شغل صیت تو گیتی ستانی
ز خطّ تو زلف بتان دلشکسته
ز کلک تو در غمزه ها ناتوانی
ز دریا دلی طبع تو هر زمانم
فرستد عقود گهر رایگانی
یکی قطعه دیدم ز انشای طبعت
چو گوهر که در مغز عنبر نشانی
ترو تازه همچون گل نو شکفته
خوش و نغز چون روزگار جوانی
چو طبع تو دروی فنون لطافت
چو ذات تو دروی هزاران معانی
بحطّی چو زنجیر مشکین مقیّد
ولیکن روان همچو آب از روانی
سخن ز آسمان بر زمین آمد اوّل
کنونش تو بر آسمان میرسانی
اگر در جواب تو تاخیر کردم
گه از ناتوانی و گاه از توانی
ز شرمت بدانگونه باریک گشتم
که از معنی خویش بازم ندانی
به تقصیر خود معترف بودم امّا
به نوعی دگر برده بودی کمانی
سبک چون فرستم بنزد تو شعری؟
که دور از تو ، نفزاید الّا گرانی
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - و قال ایضا یمدحه
تا همی بر گل نگارم خطّ مشکین آورد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کفّ الخضیب انگشت حیرت هر زمان
پیش آن رخسارزی دندان پروین آورد
شاه را عرصۀ عشق رخ او عقل را
گر چه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
دیده یی در تنگ شکّر زهر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
هندوی زلفش بزد هر کاروان عطر را
کش نسیم صبحدم از تبّت و چین آورد
گر کند زان خطّ مشکین بارز مجموع حسن
صفحۀ ارتنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمدّاحی صدر ملّت و دین آورد
آنکه با عزمش بماند مرکب خورشید کند
و آنکه با حلمش نباشد تو سن افلاک تند
آخر ای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم؟
چند در چنگ فراقت دیده و دل خون کنم؟
افعی زلفت که بر زمرد همی گردد چرا
خیره بروی هر زمان چون جزع تو افسون کنم؟
یک شب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی جام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو افیون کنم
در خم آن زلف چوگان شکل تو گوی دلم
تنگ میدانست پس با صبر جولان چون کنم
ز آتش عشقت اثیری در دلم افروختست
از برای کشتن او دیده چون جیحون کنم
در صمیم دل چو مدح صدر عالم مدرجست
محنت عشقت بعون او ز دل بیرون کنم
پادشاه تخت دانش، رکن دین، صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجۀ سلطان نشان
ای ز جود تو فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمۀ حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در کاسۀ گردون زده
پس ز عکس نقش او این هفت اختر خاسته
تا نشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج نطقت درّ و گوهر خاسته
وز پی عطر مشام ساکنان قدس را
از نقطهای خط تو گوی عنبر خاسته
از هر آن خاری که بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان زامداد لطفت شاخ عبهر خاسته
یا رب این کلکست یا نی نیشکر؟ کز نوک اوست
طوطیان عقل را صد تنگ شکّر خاسته
بهر عین صادی اعنی صاعدی هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود؟ شعله یی
نزد طبع درفشانت کیست دریا؟ سفله یی
ای امید مفلسان را بر سخایت اعتماد
مایۀ بی مایگان را وجه از آن دست جواد
در لگد کوب عدم ناچیز گردد نه فلک
یکدم ار با قدر تو پهلو زند سبع شداد
مسرعان وهم را موقوف بر عزمت مسیر
روشنان چرخ را مقصور بر حکمت مراد
برکشد دست قدر این فوطۀ کحلی چرخ
گر اشارت ترا ننماید از جان انقیاد
دست مال نوک کلکت طرّه خاتون غیب
پشت پای همّت تو عالم کون و فساد
بی خم طغرای چین ابروی تو چرخ را
نیست بر منشور دیوان حوادث اعتماد
هر که اندر خدمت صاعد چو عین و دال نیست
هر دو چشمش بی سیاهی باد همچون چشم صاد
شمع اقبال ترا تا دید خصم افروخته
هست از آن غم سنگ در قندیل و خرمن سوخته
ای بهمّت برتر از دوران عالم آمده
وب بگوهر بر سر از اولاد آدم آمده
معضلات فقر را جود تو آسان کرده حل
محصنات غیب را رای تو محرم آمده
لمعۀ رخسار رایت رشک نور موسیی
شمّۀ لطفت دم عیسی مریم آمده
اختران چرخ را شمشیر عزمت کرده یی
خستگان دهر را لطف تو مرهم آمده
زین مبارک مقدم میمون تو در بزم چرخ
چنگ ناهید از طرب در زیر و در بم آمده
وز پی نظّارۀ خیل تو زین مینا تتق
روشنان بر بام سقف هفت طارم آمده
رایت قدر ترا زان سوی کیوان ماهچه
در پناه لطف ایزد ، هم شده، هم آمده
در تصاعد بودی اندر این سفر چون آفتاب
کش بود از بعد ابعد دایماً حسن المآب
سرورا! قصر رفیع قدر تو آباد باد
نزدش این صرح ممّرد کمترین بنیاد باد
در دبیرستان دین کانجا خرد زانو زدست
نفس ناطق را صریر کلک تو استاد باد
هر چه آن از سیم و زر دارد سمت در جوف کان
جمله موسوم عطای آن دو دست راد باد
چون ز جام بخشش تو آز شد مست و خراب
ربع مسکون در جوار عدل تو آباد باد
ای شده شکر و ثنایت ورد هر کام و زبان
جاودلنت از خستگان دور گردن یاد باد
هر که چون سوسن زبان در بندگیّت بر گشاد
دایم از بند حوادث همچو سرو آزاد باد
خاکساری کآتش قهر تو آبش ریختست
خرمن عمرش بدست هیبتت بر باد باد
دست تاثیر فلک از ساحتت مصروف باد
شغل دیوان قدر بر سعی تو موقوف باد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کفّ الخضیب انگشت حیرت هر زمان
پیش آن رخسارزی دندان پروین آورد
شاه را عرصۀ عشق رخ او عقل را
گر چه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
دیده یی در تنگ شکّر زهر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
هندوی زلفش بزد هر کاروان عطر را
کش نسیم صبحدم از تبّت و چین آورد
گر کند زان خطّ مشکین بارز مجموع حسن
صفحۀ ارتنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمدّاحی صدر ملّت و دین آورد
آنکه با عزمش بماند مرکب خورشید کند
و آنکه با حلمش نباشد تو سن افلاک تند
آخر ای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم؟
چند در چنگ فراقت دیده و دل خون کنم؟
افعی زلفت که بر زمرد همی گردد چرا
خیره بروی هر زمان چون جزع تو افسون کنم؟
یک شب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی جام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو افیون کنم
در خم آن زلف چوگان شکل تو گوی دلم
تنگ میدانست پس با صبر جولان چون کنم
ز آتش عشقت اثیری در دلم افروختست
از برای کشتن او دیده چون جیحون کنم
در صمیم دل چو مدح صدر عالم مدرجست
محنت عشقت بعون او ز دل بیرون کنم
پادشاه تخت دانش، رکن دین، صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجۀ سلطان نشان
ای ز جود تو فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمۀ حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در کاسۀ گردون زده
پس ز عکس نقش او این هفت اختر خاسته
تا نشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج نطقت درّ و گوهر خاسته
وز پی عطر مشام ساکنان قدس را
از نقطهای خط تو گوی عنبر خاسته
از هر آن خاری که بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان زامداد لطفت شاخ عبهر خاسته
یا رب این کلکست یا نی نیشکر؟ کز نوک اوست
طوطیان عقل را صد تنگ شکّر خاسته
بهر عین صادی اعنی صاعدی هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود؟ شعله یی
نزد طبع درفشانت کیست دریا؟ سفله یی
ای امید مفلسان را بر سخایت اعتماد
مایۀ بی مایگان را وجه از آن دست جواد
در لگد کوب عدم ناچیز گردد نه فلک
یکدم ار با قدر تو پهلو زند سبع شداد
مسرعان وهم را موقوف بر عزمت مسیر
روشنان چرخ را مقصور بر حکمت مراد
برکشد دست قدر این فوطۀ کحلی چرخ
گر اشارت ترا ننماید از جان انقیاد
دست مال نوک کلکت طرّه خاتون غیب
پشت پای همّت تو عالم کون و فساد
بی خم طغرای چین ابروی تو چرخ را
نیست بر منشور دیوان حوادث اعتماد
هر که اندر خدمت صاعد چو عین و دال نیست
هر دو چشمش بی سیاهی باد همچون چشم صاد
شمع اقبال ترا تا دید خصم افروخته
هست از آن غم سنگ در قندیل و خرمن سوخته
ای بهمّت برتر از دوران عالم آمده
وب بگوهر بر سر از اولاد آدم آمده
معضلات فقر را جود تو آسان کرده حل
محصنات غیب را رای تو محرم آمده
لمعۀ رخسار رایت رشک نور موسیی
شمّۀ لطفت دم عیسی مریم آمده
اختران چرخ را شمشیر عزمت کرده یی
خستگان دهر را لطف تو مرهم آمده
زین مبارک مقدم میمون تو در بزم چرخ
چنگ ناهید از طرب در زیر و در بم آمده
وز پی نظّارۀ خیل تو زین مینا تتق
روشنان بر بام سقف هفت طارم آمده
رایت قدر ترا زان سوی کیوان ماهچه
در پناه لطف ایزد ، هم شده، هم آمده
در تصاعد بودی اندر این سفر چون آفتاب
کش بود از بعد ابعد دایماً حسن المآب
سرورا! قصر رفیع قدر تو آباد باد
نزدش این صرح ممّرد کمترین بنیاد باد
در دبیرستان دین کانجا خرد زانو زدست
نفس ناطق را صریر کلک تو استاد باد
هر چه آن از سیم و زر دارد سمت در جوف کان
جمله موسوم عطای آن دو دست راد باد
چون ز جام بخشش تو آز شد مست و خراب
ربع مسکون در جوار عدل تو آباد باد
ای شده شکر و ثنایت ورد هر کام و زبان
جاودلنت از خستگان دور گردن یاد باد
هر که چون سوسن زبان در بندگیّت بر گشاد
دایم از بند حوادث همچو سرو آزاد باد
خاکساری کآتش قهر تو آبش ریختست
خرمن عمرش بدست هیبتت بر باد باد
دست تاثیر فلک از ساحتت مصروف باد
شغل دیوان قدر بر سعی تو موقوف باد
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً فی مرثیة المولی صدرالدّین عمر الخجندی رحمه الله
خیزید تا غریو بعیّوق بر کشیم
فریاد دردناک ز سوز جگر کشیم
از دیده آب گرم فشانیم همچو شمع
وز سینه باد سرد چو وقت سحر کشیم
این اشک گرم رو را سر در جهان نهیم
وین آه سرد دم را سر بر قمر کشیم
نه کم ز بر بطیم بسازیم چنگ خویش
هر رگ که آن ننالد از تن بدر کشیم
از آسمان قلادۀ بلّور بگسلیم
وز آفتاب، قرطۀ زربفت بر کشیم
لختی ادیم خاک بدست هوا دهیم
تا زان نقاب سازد و در روی خور کشیم
از بهر قصد چرخ بدامن کشیم سنگ
چون کوه چند بیهده تیغ و کمر کشیم؟
چشم ستاره گر بکرشمه نظر کند
میلی ز سوز آه دلش در بصر کشیم
صبح ار دهان بخنده گشاید ازین سپس
حلقش به تیغ تیز چو خورشید در کشیم
تن را چو ریسمان بگدازیم از عنا
پس هم ز اشک چشم خودش در گهر کشیم
غوغا کنیم بر در زندان کالبد
باشد که یوسف دل ازو بر زبر کشیم
هر روز کمترست عیار وفای او
چندانکه ما جفای جهان بیشتر کشیم
طوفان محنت آمد و عالم فرو گرفت
شاید که رخت خویش بجایی دگر کشیم
درمان ز دست رفته، چرا خون دل خوریم؟
پایان کار دیده، چرا دردسر کشیم؟
خیزید تا بتربت صدر جهان رویم
خاکش بجای سرمه درین چشم تر کشیم
از غم حشر کنیم وزانده مدد بریم
وز روزگار کینۀ قصد عمر کشیم
ایام را ز درد دل ما خجالتست
حاجت بشرح نیست که ما را چه حالتست
تا دیده بود واقعه زین صعبتر ندید
دل کین خبر شنید کسش با خبر ندید
این نیز هم بدیدی و در تو اثر نکرد
ای شوخ دیده کس چو تو خیره دگر ندید
سودای خوشدلی مبر از کاسۀ سپهر
کز خوان او نواله کسی بی جگر ندید؟
شیرین که یافت کام دل از لذّت جهان؟
کو تنگ و تیر حادثه چون نیشکر ندید
زین صعبتر چه حادثه باشد؟ که خواجه را
یک هفته شد که دیدۀ ما یک نظر ندید
دل داد مرگ را که ازو جان همی ستد
لطف شمایلش بحقیقت مگر ندید
اسباب کامرانی خود دید هر چه خواست
عمر دراز کز همه بایسته تر ندید
قعر بحار معنی او فکر در نیافت
کنه جمال صورت او چشم سر ندید
بسیار تخم فضل و فضایل بکشت لیک
سیل فنا درآمد و زان کشته بر ندید
غبنیست در شنکجۀ تابوت تخته بند
سروی که کس بلطفش شمشاد تر ندید
حیفست با تپانچۀ خشت لحد گلی
کاسیب لطمه جز ز نسیم سحر ندید
از همّت بلند بفردوس رای کرد
چون کار این جهان را جز مختصر ندید
چرخ هزار دیده فرو بیخت خاک او
چندانکه جست جز همه فضل و هنر ندید
از منصب آن بیافت که هیچ آدمی نیافت
وز دولت آن بدید که هرگز بشر ندید
دردا و حسرتا که چو کارش بکام شد
چون چشم باز کرد از آن هیچ اثر ندید
گردن بحکم هیچ کس ارچه نداده بود
از انقیاد حکم اهلی گزر ندید
آوخ که چون بدید بتحقیق روی کار
آورد پشت او بزمین چرخ کینه دار
دیدی چه کرد خوجه که ناگهان برفت؟
آتش بخلق در زد و از دودمان برفت
یک شهر آستینش گرفته که، امشبی
نگرفت لابه در وی و دامن کشان برفت
مهمان نشسته، خانه بیاراسته، چه شد؟
کز ناگه آن چنان بتن ناتوان برفت
بر نقره خنگ چرخ سواری همی نمود
و او کرد سرکشیّ و ز دستش عنان برفت
انصاف خود عبارت از و بد همه جهان
این درد دل ببین که جهان از جهان برفت
اکنون چه حاصل از قفص تنگ روزگار
کان طوطی شکرسخن خوش زبان برفت
از خاک خوابگاهش باد سخن نشست
وز آتش فراق وی آب روان برفت
باد صبا چو یافت ز بیماریش خبر
زورش ز دست و پای و قرارش ز جان برفت
کام دوات از غم او خشک و تلخ گشت
مغز قلم ز حسرتش از استخوان برفت
گر خون گریست خامۀ فتوی بحق گریست
کز دستش آن عبارت و خطّ و بیان برفت
پهلو بجای خویش تهی کرد مسندش
از صفّه یی که جواجۀ دنیا از آن برفت
گردون ز غصّه دست بدندان بسی گزید
لیکن چه سود داشت، چو تیر از کمان برفت
روزی سه چار ماتم او داشت هر کسی
آن سوز کمترک شد و آن اندهان برفت
آزاد و بنده با سر شغل و عمل شدند
بیچاره صدر دین، که بقهر از میان برفت
از شیر بچّه بیشۀ دولت تهی مباد
اکنون که زور با زوی شیر ژیان برفت
خود روشنست این که دهد جای با شهاب
چون آفتاب از سراین خاکدان برفت
گر او بزرگ بد خلف او نه کوچکیست
نور شهاب و ظلّ عمر دیو را یکیست
زین عمر سست پای چو پیمان روزگار
وین حادثات سخت چو زندان روزگار
اندیشه میکنم، نه همانا توان ربود
گوی مراد در خم چوگان روزگار
یک رنگی از نهاد زمانه طمع مدار
چون نیست جز دو رنگی درشان روزگار
دست فنا چو دامن آخر زمان گرفت
در پای خود درید گریبان روزگار
بسیار بی وفا را دیدم بعهد خویش
لیکن یکی ندیدم برسان روزگار
اندر جوال عشوۀ دنیا مشو از آنک
زین لعبها بسیست در انبان روزگار
لب تا لب جهان بطلب تا کدام جان
خائیده دل نگشت بدندان روزگار
دیدی که هم ز پای درآورد دست چرخ
مردی که مرد بود بمیدان روزگار
گرچه ز درد دل جگرم خون همی شود
از مرگ این بیگانۀ دوران روزگار
خرسند گشته ایم که آخر قویدلست
این شافعیّ وقت بنعمان روزگار
ای ذات تو خلاصۀ این هر دو خاندان
کامروز هست زبدۀ ارکان روزگار
پاینده باد یا که یقینم که بعد ازین
چون تو گهر نخیزد از کان روزگار
خالی ز سایۀ تو مباد این دو خاندان
کامروز جاه تست نگهبان روزگار
معنیّ روزگار شمایید و جز شما
حشویست بر جریدۀ نسیان روزگار
خود را نگاهدار ز آسیب چشم زخم
زنهار خواجه، جان تو و جان روزگار
تو در پناه عافیت و در پناه تو
این خواجگان عصر و بزرگان روزگار
فریاد دردناک ز سوز جگر کشیم
از دیده آب گرم فشانیم همچو شمع
وز سینه باد سرد چو وقت سحر کشیم
این اشک گرم رو را سر در جهان نهیم
وین آه سرد دم را سر بر قمر کشیم
نه کم ز بر بطیم بسازیم چنگ خویش
هر رگ که آن ننالد از تن بدر کشیم
از آسمان قلادۀ بلّور بگسلیم
وز آفتاب، قرطۀ زربفت بر کشیم
لختی ادیم خاک بدست هوا دهیم
تا زان نقاب سازد و در روی خور کشیم
از بهر قصد چرخ بدامن کشیم سنگ
چون کوه چند بیهده تیغ و کمر کشیم؟
چشم ستاره گر بکرشمه نظر کند
میلی ز سوز آه دلش در بصر کشیم
صبح ار دهان بخنده گشاید ازین سپس
حلقش به تیغ تیز چو خورشید در کشیم
تن را چو ریسمان بگدازیم از عنا
پس هم ز اشک چشم خودش در گهر کشیم
غوغا کنیم بر در زندان کالبد
باشد که یوسف دل ازو بر زبر کشیم
هر روز کمترست عیار وفای او
چندانکه ما جفای جهان بیشتر کشیم
طوفان محنت آمد و عالم فرو گرفت
شاید که رخت خویش بجایی دگر کشیم
درمان ز دست رفته، چرا خون دل خوریم؟
پایان کار دیده، چرا دردسر کشیم؟
خیزید تا بتربت صدر جهان رویم
خاکش بجای سرمه درین چشم تر کشیم
از غم حشر کنیم وزانده مدد بریم
وز روزگار کینۀ قصد عمر کشیم
ایام را ز درد دل ما خجالتست
حاجت بشرح نیست که ما را چه حالتست
تا دیده بود واقعه زین صعبتر ندید
دل کین خبر شنید کسش با خبر ندید
این نیز هم بدیدی و در تو اثر نکرد
ای شوخ دیده کس چو تو خیره دگر ندید
سودای خوشدلی مبر از کاسۀ سپهر
کز خوان او نواله کسی بی جگر ندید؟
شیرین که یافت کام دل از لذّت جهان؟
کو تنگ و تیر حادثه چون نیشکر ندید
زین صعبتر چه حادثه باشد؟ که خواجه را
یک هفته شد که دیدۀ ما یک نظر ندید
دل داد مرگ را که ازو جان همی ستد
لطف شمایلش بحقیقت مگر ندید
اسباب کامرانی خود دید هر چه خواست
عمر دراز کز همه بایسته تر ندید
قعر بحار معنی او فکر در نیافت
کنه جمال صورت او چشم سر ندید
بسیار تخم فضل و فضایل بکشت لیک
سیل فنا درآمد و زان کشته بر ندید
غبنیست در شنکجۀ تابوت تخته بند
سروی که کس بلطفش شمشاد تر ندید
حیفست با تپانچۀ خشت لحد گلی
کاسیب لطمه جز ز نسیم سحر ندید
از همّت بلند بفردوس رای کرد
چون کار این جهان را جز مختصر ندید
چرخ هزار دیده فرو بیخت خاک او
چندانکه جست جز همه فضل و هنر ندید
از منصب آن بیافت که هیچ آدمی نیافت
وز دولت آن بدید که هرگز بشر ندید
دردا و حسرتا که چو کارش بکام شد
چون چشم باز کرد از آن هیچ اثر ندید
گردن بحکم هیچ کس ارچه نداده بود
از انقیاد حکم اهلی گزر ندید
آوخ که چون بدید بتحقیق روی کار
آورد پشت او بزمین چرخ کینه دار
دیدی چه کرد خوجه که ناگهان برفت؟
آتش بخلق در زد و از دودمان برفت
یک شهر آستینش گرفته که، امشبی
نگرفت لابه در وی و دامن کشان برفت
مهمان نشسته، خانه بیاراسته، چه شد؟
کز ناگه آن چنان بتن ناتوان برفت
بر نقره خنگ چرخ سواری همی نمود
و او کرد سرکشیّ و ز دستش عنان برفت
انصاف خود عبارت از و بد همه جهان
این درد دل ببین که جهان از جهان برفت
اکنون چه حاصل از قفص تنگ روزگار
کان طوطی شکرسخن خوش زبان برفت
از خاک خوابگاهش باد سخن نشست
وز آتش فراق وی آب روان برفت
باد صبا چو یافت ز بیماریش خبر
زورش ز دست و پای و قرارش ز جان برفت
کام دوات از غم او خشک و تلخ گشت
مغز قلم ز حسرتش از استخوان برفت
گر خون گریست خامۀ فتوی بحق گریست
کز دستش آن عبارت و خطّ و بیان برفت
پهلو بجای خویش تهی کرد مسندش
از صفّه یی که جواجۀ دنیا از آن برفت
گردون ز غصّه دست بدندان بسی گزید
لیکن چه سود داشت، چو تیر از کمان برفت
روزی سه چار ماتم او داشت هر کسی
آن سوز کمترک شد و آن اندهان برفت
آزاد و بنده با سر شغل و عمل شدند
بیچاره صدر دین، که بقهر از میان برفت
از شیر بچّه بیشۀ دولت تهی مباد
اکنون که زور با زوی شیر ژیان برفت
خود روشنست این که دهد جای با شهاب
چون آفتاب از سراین خاکدان برفت
گر او بزرگ بد خلف او نه کوچکیست
نور شهاب و ظلّ عمر دیو را یکیست
زین عمر سست پای چو پیمان روزگار
وین حادثات سخت چو زندان روزگار
اندیشه میکنم، نه همانا توان ربود
گوی مراد در خم چوگان روزگار
یک رنگی از نهاد زمانه طمع مدار
چون نیست جز دو رنگی درشان روزگار
دست فنا چو دامن آخر زمان گرفت
در پای خود درید گریبان روزگار
بسیار بی وفا را دیدم بعهد خویش
لیکن یکی ندیدم برسان روزگار
اندر جوال عشوۀ دنیا مشو از آنک
زین لعبها بسیست در انبان روزگار
لب تا لب جهان بطلب تا کدام جان
خائیده دل نگشت بدندان روزگار
دیدی که هم ز پای درآورد دست چرخ
مردی که مرد بود بمیدان روزگار
گرچه ز درد دل جگرم خون همی شود
از مرگ این بیگانۀ دوران روزگار
خرسند گشته ایم که آخر قویدلست
این شافعیّ وقت بنعمان روزگار
ای ذات تو خلاصۀ این هر دو خاندان
کامروز هست زبدۀ ارکان روزگار
پاینده باد یا که یقینم که بعد ازین
چون تو گهر نخیزد از کان روزگار
خالی ز سایۀ تو مباد این دو خاندان
کامروز جاه تست نگهبان روزگار
معنیّ روزگار شمایید و جز شما
حشویست بر جریدۀ نسیان روزگار
خود را نگاهدار ز آسیب چشم زخم
زنهار خواجه، جان تو و جان روزگار
تو در پناه عافیت و در پناه تو
این خواجگان عصر و بزرگان روزگار
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۶
دوش ناگاه نعره یی بر خاست
که دگر باره جنگ کرانست
مرگ دیدم بمرگ تا زنده
که همی باز گشت نتوانست
با یکی از هنروران که بر او
حل اشکال عقل آسانست
گفتم ای دوست باز می بینی
کار عالم که چون پریشانست؟
گفت آری قران نحسین است
وین خصومت نتیجۀ آنست
گفتم آخر نه جمله هفت اقلیم
زیر دوران چرخ گردانست؟
دور و نزدیک جاودان زبرش
دور مریخ و سیر کیوانست
که دگر باره جنگ کرانست
مرگ دیدم بمرگ تا زنده
که همی باز گشت نتوانست
با یکی از هنروران که بر او
حل اشکال عقل آسانست
گفتم ای دوست باز می بینی
کار عالم که چون پریشانست؟
گفت آری قران نحسین است
وین خصومت نتیجۀ آنست
گفتم آخر نه جمله هفت اقلیم
زیر دوران چرخ گردانست؟
دور و نزدیک جاودان زبرش
دور مریخ و سیر کیوانست
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۷
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۸ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً
ای زمین تو آسمان زحل
آستان تو قبله گاه امل
سقف مرفوع و خانۀ معمور
با وجود تا ضایع و مهمل
روی آئینه های گردون را
عکس دیوار تو همی صیقل
ماه و خورشید را مقرنس تو
چون دو خشتک گرفته زیر بغل
دست زوار و حلقۀ در تو
هر دو بایکدیگر چو گوی انگل
در بر شمسهای تو مه و مهر
چون بر کیمیاست نقد دغل
در نیارد بکاه دیوارت
صرصر رستخیز هیچ خلل
گر زبهر طراز عالم خاک
جان بفرش آمد از مکان زحل
از پی زیب عالم ملکوت
این بنا بر سپهر شد ببدل
کعبه یی از بنای اسمعیل
که ازو شرع شد بلند محل
ناید اندر جهان کون و فساد
دولت و بخت جز بدین مدخل
چرخ دربانیش چو بستد گفت
زین نکوتر مخواه بیت عمل
صدر عالم چو بار داد درو
آسمان گفت : للبقاع دول
پشت ملت قوام دین که کرم
هست در شأنش آیتی منزل
آن زقدرش شده ستاره زحل
و آن بجاهش زدهه زمانه مثل
شرف فضل از ستانۀ اوست
همچنان کآفتاب را زحمل
یاربش سال عمر ده چندانک
قاصر آید ازو حساب جمل
نوک کلکش چو در صریر آمد
مشکلات امید شد همه حل
آستان تو قبله گاه امل
سقف مرفوع و خانۀ معمور
با وجود تا ضایع و مهمل
روی آئینه های گردون را
عکس دیوار تو همی صیقل
ماه و خورشید را مقرنس تو
چون دو خشتک گرفته زیر بغل
دست زوار و حلقۀ در تو
هر دو بایکدیگر چو گوی انگل
در بر شمسهای تو مه و مهر
چون بر کیمیاست نقد دغل
در نیارد بکاه دیوارت
صرصر رستخیز هیچ خلل
گر زبهر طراز عالم خاک
جان بفرش آمد از مکان زحل
از پی زیب عالم ملکوت
این بنا بر سپهر شد ببدل
کعبه یی از بنای اسمعیل
که ازو شرع شد بلند محل
ناید اندر جهان کون و فساد
دولت و بخت جز بدین مدخل
چرخ دربانیش چو بستد گفت
زین نکوتر مخواه بیت عمل
صدر عالم چو بار داد درو
آسمان گفت : للبقاع دول
پشت ملت قوام دین که کرم
هست در شأنش آیتی منزل
آن زقدرش شده ستاره زحل
و آن بجاهش زدهه زمانه مثل
شرف فضل از ستانۀ اوست
همچنان کآفتاب را زحمل
یاربش سال عمر ده چندانک
قاصر آید ازو حساب جمل
نوک کلکش چو در صریر آمد
مشکلات امید شد همه حل
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۳ - و قال فی الشکایة
یا رب تو آگهی که درین اندر سال عمر
روزی بکام من نگذشتست روزگار
از گونه گونه محنت و رنج آن کشیده ام
در مدت حیات که بیش آید از شمار
وینک رسید مرگ بنزدیک و لامحال
بریکدیگر زند زهمه گونه کار و بار
دنیی چنین گذشت که دانی و آخرت
ترسم کزین بتر گذرد صدهزاربار
یا رب چه بودی ار نبدی هستی چنین
کز وی نگشت در دو جهان راست هیچ کار
ورچه نبود گفتنی این لفظ ای خدای
از من چو گفتهای دگر جمله درگذار
روزی بکام من نگذشتست روزگار
از گونه گونه محنت و رنج آن کشیده ام
در مدت حیات که بیش آید از شمار
وینک رسید مرگ بنزدیک و لامحال
بریکدیگر زند زهمه گونه کار و بار
دنیی چنین گذشت که دانی و آخرت
ترسم کزین بتر گذرد صدهزاربار
یا رب چه بودی ار نبدی هستی چنین
کز وی نگشت در دو جهان راست هیچ کار
ورچه نبود گفتنی این لفظ ای خدای
از من چو گفتهای دگر جمله درگذار
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۵ - وقال یصنف فصد الممدوح
ای بزرگی که همت تو شکست
بر دل و پشت چرخ دون آورد
قدر از راستی انصافت
سقف افلاک راستون آورد
هرکه آورد رو بخصمی تو
دانک از دولت حرون آورد
و انک سودای همسری تو پخت
حاصل کار سرنگون آورد
خونیی قصد دست بوس تو کرد
پشت خود را بخم چو نون آورد
نوک تار مژه زدیدۀ شرع
اشک خون از پی سکون آورد
آمد از تیش خون زپوست برون
رقص ز ایقاع گونه گون آورد
دی زدست مبارکت نشتر
چون بانگام قصد خون آورد
خضری را بسوی آب حیات
دولت تیز رهنمون آورد
ناخن نیش زخمه بر برگ زد
تشت از و صوت ارغنوان آورد
برق نیش از شکاف ابر کرم
رگ باران لاله گون آورد
گفتم آن دست بحر بود ، چرا
همچو کان لعل از اندرون آورد؟
از سمن شاخ ارغوان بشکفت
فلک این رسم نو کنون آورد
شفقی از عمود صبح برون
دست قدرت به آزمون آورد
عقد یاقوت از قضیب بلور
نوک الماس بر فسون آورد
دست فصاد آتش محلول
از دل آب بسته چون آورد
عجب آمده مرا و این حالت
حیرتم هر زمان فزون آورد
آخرالامر معنیی بس خوب
یاد من فکر ذو فنون آورد
گفت نی ، دست خواجه دریاییست
که زموج آزرا زبون آورد
نیشتر هست هندوی غواص
کش قضا خوار و سرنگون آورد
چون فرو برد سر بدین دریا
شاخ مرجان از و برون آورد
بر دل و پشت چرخ دون آورد
قدر از راستی انصافت
سقف افلاک راستون آورد
هرکه آورد رو بخصمی تو
دانک از دولت حرون آورد
و انک سودای همسری تو پخت
حاصل کار سرنگون آورد
خونیی قصد دست بوس تو کرد
پشت خود را بخم چو نون آورد
نوک تار مژه زدیدۀ شرع
اشک خون از پی سکون آورد
آمد از تیش خون زپوست برون
رقص ز ایقاع گونه گون آورد
دی زدست مبارکت نشتر
چون بانگام قصد خون آورد
خضری را بسوی آب حیات
دولت تیز رهنمون آورد
ناخن نیش زخمه بر برگ زد
تشت از و صوت ارغنوان آورد
برق نیش از شکاف ابر کرم
رگ باران لاله گون آورد
گفتم آن دست بحر بود ، چرا
همچو کان لعل از اندرون آورد؟
از سمن شاخ ارغوان بشکفت
فلک این رسم نو کنون آورد
شفقی از عمود صبح برون
دست قدرت به آزمون آورد
عقد یاقوت از قضیب بلور
نوک الماس بر فسون آورد
دست فصاد آتش محلول
از دل آب بسته چون آورد
عجب آمده مرا و این حالت
حیرتم هر زمان فزون آورد
آخرالامر معنیی بس خوب
یاد من فکر ذو فنون آورد
گفت نی ، دست خواجه دریاییست
که زموج آزرا زبون آورد
نیشتر هست هندوی غواص
کش قضا خوار و سرنگون آورد
چون فرو برد سر بدین دریا
شاخ مرجان از و برون آورد
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۷ - و قال