عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۳۱ - و له ایضاً
گشاده در مه مهراز رخان نقاب انگور
نموده عقد پراز لؤلؤ خوشاب انگور
فراز دیدۀ مخمور خوب می بندد
زشعرم مسکی و مخمری دو صد نقاب انگور
.............................................
طلوع داد چو گردون تیر تاب انگور
سر نشاط جوانی مگر همی دارد
که جعد خوشه کند هرمهی رباب انگور
بچرخ داد قباهای سبز طوطی وش
عوض گرفت ازو قرطۀ غراب انگور
فلک بغوره همی گوید اینست سر دو ترش
تو صبر کن که چه شیرین دهد جواب انگور
بر قصب تو چو زمرد بد آنگهی یاقوت
درآبگینه یکی لعل شدمذاب انگور
زلطف طبع برآتش همیشه آب زند
هرآتشی که غم افروخت چون کباب انگور
بساغر اندر شاید که خون بگرید زار
که ... بچرخشت در عذاب انگور
تناسخست مگر مذهب طرب از می
بر جعت آورد از گنبد حباب انگور(؟)
به آب چشم و بخون جگر پدید آورد
برای نزهت می خوارگان شراب انگور
مگر ز هیبت خواجه خبر نمی دارد
که نیک می سپرد راه نا صواب انگور
پیام حسنش ارباد سوی باغ آرد
بخاک درفتد از تاک زر خراب انگور
و گر بنوک رزان برگذر کند خلقش
شود زعکسدر شیشۀ گلاب انگور
بپردۀ عنبی جلوۀ بصر بخشد
فروغ رای وی اربیندش بخواب انگور(؟)
بسایه با نی اندر بسا که غوره فشرد
برجمالش در چشم آفتاب انگور(؟)
اگر قمر نه ز خورشید نور کردی وام
چگونه رنگ گرفتی زماهتاب انگور
بزرگوارا ، صدرا ،مگر منازع تست
که گشته اسیر .... انگور
توقعست که آویزمش بدولت تو
چو دشمنان تو از میخ در طناب انگور
کمال‌الدین اسماعیل : مثنویات
شمارهٔ ۱ - وله ایضا فی صفتها
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۱ - باد فرح‌بخش بهاری


عارف در دیوانش می‌نویسد که این تصنیف را پنج-شش ماه پس از «تصنیف شوستر» (که آن را زمستان سال ۱۳۲۹ ه.ق سروده) با «یک حالت یأس و ناامیدی» ساخته است.
باد فرح بخش بهاری وزید
پیرهن عصمت گل بردرید
ناله ی جان سوز ز مرغ قفس
تا به گلستان رسید (تا به گلستان رسید)
قهقهه ی کبک دری
بود چو از خودسری
پنجه ی شاهین چرخ
بی درنگ
زد به چنگ
رشته ی عمرش برید
تا به قفس اندرم
ریخته یکسر برم
بایدم از سر گذشت
شاید از این در پرید
کشمکش و گیر و دار اگر گذارد
کج روی روزگار اگر گذارد
پای گل از باده تر کنم دماغی
نیش جگر خوار خار اگر گذارد
این دل بی اختیار اگر گذارد
گوشه کنم اختیار اگر گذارد
ز آه دل آتش زنم به عمر بدخواه
دیده ی خونابه بار اگر گذارد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۸
خون چو سرچشمۀ آب حیات است
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهینت گوست
قوۀ مجریه کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی بپذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیرپستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟
نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،
زانکه فانی است
چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد
شهر خون،قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید،
صبح بداندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چارۀ ما همگی به دست خون است
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون نشستن این ننگ نتوان
مشکل از هرجهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون، سر نیاورده بیرون
داندش خداوند بی چون
کافرینندۀ حسن ذات است
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی،حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱
سفر گزیدم وبشکست عهد قربی را
مگر به حله ببینم جمال سلمی را
بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل
بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد
هزار بار به هربیت شعر شعری را
مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق
هنوز حکم شکر می نهاد کسنی را
زخان و مان به طریقی جدافکند که چشم
در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را
زمانه هرنفسم تازه محنتی زاید
اگر چه حاله معیّن شده است حبلی را
ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند
وداع کرده به کلی دیار ومأوی را
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
به ترّه بار فروشند منّ وسلوی را
برآن عزیمتم اکنون که اختیار کنم
هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را
رضادهم به حوادث که بی مشقت و رنج
زجای بر نتوان داشت قدس و رضوی را
برای تحفه نظّارگان بیارایم
به حلّه های عبارت عروس معنی را
اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم
نگاه داشته باشم طریق اولی را
چرا به شعر مجرّد مفاخرت نکنم
زشاعری چه بد آمد جریر و اعشی را
نه در حساب زن آید نه درطویله مرد
اگرچه هردوصفت حاصل است خنثی را
اگر مرا زهنر نیست راحتی چه کنم؟
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنّی را
سخن چه عرضه کنم برجماعتی که زجهل
زبانگ خر نشناسند نطق عیسی را
اگر چه طایفه ای پیش من درین دعوی
به ریشخند برون می برند آری را
ولیکن این همه چندان بود که بگشایم
به دست نطق سر حقّه های انثی را
برآستانه صدر زمانه افشانم
جواهر سخن خویش صدق دعوی را
خلاصه نظر سعد مخلص الدین آنک
سعادت از نظر اوست دین و دنیی را
وجود اوکه جهان را در ابتدای امور
به جای نور بصر بود چشم اعمی را
چنان بنای تعدّی خراب کرد به رفق
چنانکه منقطع آمد اساس عدوی را
لطایف سخنش نفع نوش دارو داد
برای تربیت روح،زهر افعی را
اگر صلابت او بانگ برفلک بزند
به خالقی دهد اقرار لات وعزّی را
کمال ذات شریفش زشرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجّلی را؟
زهی به تجربت ایام پی برون برده
به عنف ولطف تو اسباب خوف وبُشری را
به دست خویش قلم درکشیده مفتی عقل
به یک اشارت رایت هزار فتوی را
حدیث جود تواند زبان گرفت فلک
چنانکه قصّه مجنون و ذکر لیلی را
هزارباره به دیوان رزق رد کرده
جهان زبهر نشانت براة اجری را
اگر عنایت لطف تو نیستی که از اوست
نعیم نامتناهی ریاض عقبی را
عجب نبودی اگرتند باد دولت تو
زبیخ وبار بکندی درخت طوبی را
اگر بماند سرّی نهفته در گردون
اشاره تو معیّن شده است انهی را
بزرگوارا من بنده چون به قوت طبع
دهم به مدح تو بالا اساس املی را
به خاک پای تو کان ساحری کنم در شعر
که پشت پای زند معجزات موسی را
مرا بپرور ودر کسب نامِ باقی کوش
که این ذخیره بمانده ست معن و یحیی را
جزای حسن عمل بین که روزگارهنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را
همیشه تاز ره عقل بر عقول و نفوس
تقدمی نبود صورت و هیولی را
تورا شرایط تقدیم جمع باد چنانک
که اقتدا به تو باشد عقول اُولی را
مرا صحیفه دیوان ز فرّ مِدحَت تو
چنانک طعنه زند کارگاه مانی را
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حقّ او گمان ثَبات و بقا خطاست
بنیاد چرخ بر سر آب است ازین قِبَل
پیوسته در تحرّک دوری چو آسیات
مشکل تراین که گر به مَثَل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گویی آن بقاست
واثق مشو به عمر که در خواب غفلت است
آنکس که چار بالش ارکانش متکاست
چون طینتت ز محنت و حسرت سرشته اند
گر وَحش و طیر برتو بگریند هم رواست
نی،نی ! ازین میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین داغ مبتلاست
از ممکنات به زملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست
وین آسمان که جوهر علوی است نام او
بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست
خورشید را که مردمک چشم عالم است
تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست
گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور
آتش عدو آب و زمین دشمن هواست
از سنگ گریه بین و مگو کان ترشح است
وز کوه ناله دان و مپندار کان صداست
دریا فتاده در تب لرز است روز و شب
طعم دهان و گزنه رویش بدان گواست
پیل تمام خلقت محکم نهاد را
از نیش پشّه غصه بی حد و منتهاست
شیر ژیان که لاف به سر پنجه می زند
از دست مور در کف صد محنت و بلاست
وین یار نازنین که سَر انگشت می گزد
هم محنتی است گرنه طپیدنش از کجاست
کبک دری که قهقه شوق می زند
آسیب قهر پنجه شاهینش در قفاست
طاوس میر خوبان با قید وحشت است
سیمرغ شاه مرغان در حبس انزواست
وین آدمی که زبدۀ ارکانش می نهند
پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست
عقل است بر سر آمده از کاینات و او
هم پایمال شهوت و دست خوش هواست
حال نبات گر چه نگفتم برین مزاج
می دان و می گذر که ذبول از پس نماست
ملک خدای ثابت و باقی است بعد ازین
آثار خیر صفدر عالم دگر هباست
فرمانده اکابر آفاق سیف دین
کانفاس عدل او مدد نکهت صباست
آن صفدری که رونق یک روزِ برّ او
عذر هزار ساله جفای جهان بخواست
صدرش مقر جاه و درش جای دولت است
طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست
ای پیش رای روشن تو همچو آفتاب
هر سر حکمتی که پس پرده قضاست
ذات تو بر زمین اثر لطف ایزدست
عدل تو در جهان نظر رحمت خداست
دین هدی[از پایه] سعی تو شد قوی
کار جهان به سایه عدل تو گشت راست
گردون که با جفا نفسی داشت پیش ازین
اکنون نمی زند نفسی کان نه در وفاست
عصمت همان بود که تو را بر زبان و دست
چیزی نمی رود که نه حق را در آن رضاست
از آب تیغت آتش فتنه فرو نشست
و آوازه امان ز حدود جهان بخاست
رای مقدس تو که بر غیب مشرف است
از ماجرای قصۀ من بی خبر چراست؟
آن محنتم مپرس که قرب چهار ماه
دوران چرخ بی عوض از عمر من بکاست
این حسرتم بتر که درین وقت روی من
از خاک آستانۀ شاه جهان جداست
هنگام آنک جلوۀ فتح و ظفر کنم
کارم شکایت فلک و شرح ابتلاست
گیتی به جای من زبدی کرد آنچ کرد
گر لطف تو تدارک کارم کند رواست
تا در مذاق آدمی از راه عقل و روح
تلخی خوف همبر شیرینی رجاست
بادا همیشه قبلۀ خوف و رجای خلق
صدر تو همچنانک فلک قبلۀ دعاست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دلم که در همه عالم غم تو کرده مراد
امید ده که ز وصل تو کی رسد به مراد؟
منم که می سپرم سال و ماه راه غمت
جز اشک دیده و خون جگر نه آب،نه زاد
گرفته نقش هوایت دو رویه تخته دل
بر آن مثال که بر پشت دست وَشمِ سواد
هر آن خبر که بود در جهان ز رنج و عنا
زبان راوی عشقت بدو کند اِسناد
چه خواهم از دل بیچاره ستمکش اگر
شده ست حکم هوای تو را به جان منقاد ؟
کسی که صورت خوب تو دید و فتنه نشد
به نزد عقل نباشد جز از حساب جماد
مرا به ششدر غم بسته در هزاره عشق
زیاده می کنی از جور یک یکم چو زیاد
مده ز آتش عشق آب روی من بر باد
اگر چه پیش تو هستم چو خاک کوی کساد
به خون من چه دهی رخصه زلف و عارض را
چو خواست غمزه ات این شغل را به استبداد
زنوک ناوکش آن دیده ام که در جنبش
به مرهمی شمرم زخم نشتر فصاد
زپیکرش که نشاید نگاشتن به قلم
در آرزوش منم تیره روزتر ز مداد
به دلفروزی و خوبی توراست چون شه را
به تاج بخشی وکشور ستانی استعداد
حسام دولت و دین کز پی صلاحش کرد
خدای عزّوجلّ حافظ بلاد و عیاد
جم عجم ملک اعظم اردشیر دوم
که اوست افسر اسلاف ومفخر اجداد
شهی که روشنی چشم کاینات آمد
برای رغم اعادی و کوری حساد
رسید مایه بذلش به هر غنی و فقیر
کشید سایه عدلش به هر دیار و بلاد
به جنب رای درفشان و درفشان دستش
نه مهر و ماه منیر و نه ابر و بحر جواد
زهی رسیده زتیغ تو بر مخلاف دین
عقوبتی چو در ایام هود بر سر عاد
حریم ملک تو آمد مصون ز رَیب مَنون
چنانکه نسرسپهر از تعرض صیاد
به هر مکان که رسد نور روز و ظلمت شب
گرفته است بر او صیت جاه تو مرصاد
اگر ز ملک سلیمان کسی سوال کند
فلک نفاذ تو را آورد به استشهاد
وجود خصم تو جز کثرت سوادی نیست
چنانک هیبت صفر از میانه اعداد
مراد و کام تو خواهد سپهر در دوران
ثنا و حمد تو خواند فر شته در اوراد
به نور پر نشدی زآفتاب کیل هلال
گر از ضمیر منیرت نکردی استمداد
بدان خدای که از روی کبریا و جلال
منزه است ز اکفا مقدس از اندا د
نه ذات بی بدلش راست تهمت از اشباه
نه ملک لم یزلش راست و صمت از اضداد
که خسروی چو تو بیدار بخت عالیقدر
به خواب نیز نبیند سرای کون وفساد
شها چه موسم نوروز فراخ آمده است
که تا به لهو و طرب عقل را کند ارشاد
به خواه باده نوشین و داد وقت بده
که روز رفته نگردد به هیچ حال معاد
بهشت وار یکی بزم ساز نوروزی
چنانک هست ز آیین خسروان معتاد
که تا به تهنیه در پای بزمت افشانم
طویلهای دُر،از بحر خاطر و قاد
منم که یافته ام چیرگی و پیروزی
زبندگی تو بر جمله مطلب و مرتاد
به خدمت تو امان یا فته ز صرف زمان
چنانکه از اثر سعی مرتضی مقداد
به ابر مرحمت و افتاب عاطفتت
رسید خوشه امّید من به وقت حصاد
میان زمره اقرانم از عنایت محض
تو کردی او حد از آن پس که بودم از آحاد
ز تربیت چو کنی بیشتر نیایم کم
به نظم ونثر ز صابی و صاحب عباد
همیشه تا که به تقدیر صنع بی علت
بود فراخته این چهار طاق سیع شداد
سرادقات جلالت کشیده باد چنان
که از بقاش طناب آید از دوام اوتاد
قبای مدت دوران تو بدان قد باد
که دامنش ز درازی رسد به روز معاد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
مراد ز دست هنرهای خویشتن فریاد
که هریکی به دگرگونه داردم ناشاد
بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست
زمن مپرس که این نام بر تو چون افتاد ؟
هنر نهفته چو عنقا بماند ز آنک نماند
کسی که باز شناسد همای را از خاد
تنم گداخت چو موم از عنا درین فکرت
که آتش از چه نهادند در دل فولاد؟
چمن چگونه برآراست قامت عرعر؟
صبا چگونه بپیر است طره شمشاد ؟
دلم چه مایه جگر خورد تا بدانستم
که آدمی ز چه پیدا شد و پری ز چه زاد
ولیک هیچم از این در عراق ثابت نیست
تو خواه در همدان گیر و خواه در بغداد
مراد خود از هنر خویش نیست چندان بهر
خوشا فسانه شیرین وقصه فرهاد
تمتعی که من از فضل در جهان دیدم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد
کمینه مایه من شاعری است خود بنگر
که چند گونه کشیدم ز دست او فریاد
به پیش هر که از آن یاد می کنم طرفی
نمی کند پس از آن تا تواند از من یاد
ز شعر جنس غزل خوشترست و آن هم نیست
بضاعتی که توان ساختن از آن بنیاد
بنای عمر خرابی گرفت چند کنم
ز رنگ و بوی کسان خانه هوس آباد؟
مرا از آن چه که شیرین لبی است در کشمیر
مرا از آن چه که سیمین بری است در نوشاد ؟
برین بسنده کن از حال مدح هیچ مگوی
که شرح درد دل آن نمی توانم داد
بهین گلی که از او بشکفد مرا این است
که بنده خوانم خود را و سرو را آزاد
گهی لقب نهم آشفته زنگیی را حور
گهی خطاب کنم مست سفله ای را راد
هزار دامن گوهر نثارشان کردم
که هیچکس شَبَه یی در کنار من ننهاد
هزار بیت بگفتم که آب از او بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد
در این زمانه چو فریادرس نمی بینم
مرا رسد که رسانم بر آسمان فریاد
اگر عنایت شاهم چو چنگ ننوازد
چو نای حاصل فریاد من شود همه باد
سر ملوک جهان آنک زیبد و هستش
هزار بنده و چاکر چو کیقباد و قباد
خدایگانی که نسبت معانی او
حساب هفت فلک چون یکی است از هفتاد
امل ز رغبت او در سخا همی نازد
چو دایگان عروس از حریصی داماد
فلک ز بار بزرگیش عاجز است و سزد
که این ضعیف نهادست و آن قوی والاد
قضا مقر شد کانجا که حکم او بنشست
به پای خدمت و طاعت ببایدش استاد
چو حد مَحمِدت اینجا رسید وقت دعاست
خداش در همه وقتی معین و حافظ باد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
در ابتدای کون جهان آفریدگار
بر نام خسرو از پی این عقد نامدار
بر اصل چهار طاق عناصر به پای کرد
نُه پوشش فلک همه از رایش استوار
دیبای خسروانی اخضر برو کشید
وانگه نثار کرد بدو در شاهوار
آوازه ای از ین سخن اندر جهان فتاد
تا از حجاب غیب شد امروز آشکار
آثار دولتی که فلک مدتی مدید
می کرد بر دریچه تقدیرش انتصار
هم مشتری ز لهو بر انداخت طیلسان
هم زهره از نشاط بیفکند گوشوار
یعنی که بخت حجله بلقیس وقت را
آورد بخت پیش سلیمان روزگار
قطب ملوک نصرة دین کز علو قدر
چون آفتاب بر فلک تند شد سوار
سلطان نشان اتابک اعظم که آسمان
سازد زنعل مرکب او تاج افتخار
بو بکر بن محمدبن الدگز که بخت
مانند دایگانش بپرورد در کنار
در ملک زاد اول و با ملک شد بزرگ
وانگاه باز ملک بدو شد بزرگوار
ای خسروی که نوک سنانت به روز رزم
در هفت جوشن فلک آسان کند گذار
هنگام حمله با همه تندی خویش باد
در دست و پای مرکبت افتد به زینهار
چون بر عزیمت سفری سایه افکند
بر شکل آسمان ز بر موکبت غبار
چندانک آتش غضبت یک زبانه زد
بر ماه نو شود همه اطرافش از شرار
در ملک چون تو شاه ندارد کسی بیاد
ای ملک را زجمله شاهان تو یادگار
هر کو شنید قصه جم گو بیا ببین
در ملک طول و عرضت و در حکم گیرو دار
تو سر به تاج وتخت فرو ناوری از آنک
چون تاج سرفرازی و چون تخت پایدار
هر خصلت و صفت که گزید از جهان خرد
در طینت تو تعبیه ای کردکردگار
مغز فلک ز کفّ تو شد پر بخار جود
آری چو هست کف تو دریا کم از بخار
چون خنجر تو حق را بازار گشت تیز
چون رایت تو دین را بالا گرفت کار
در هر زمین که خارسنان تو بر دمید
تا نفخ صور گلبن اقبال داد بار
چندان بقات باد که در صد هزار سال
هرگز مهندسشان نیارند در شمار
تو شمع عصمتی به شب ظلم در بتاب
تو ابر رحمتی به سر خلق بر ببار
از عقل وبخت برخور و جاوید زی از انک
چون عقل کاردانی و چون بخت کامکار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
شبی به خیمه ی ابداعیان کن فیکون
حدیث حسن تو می رفت و الحدیث شجون
نشان زلف و رخت یک به یک همی دادند
که بند و حلقه آن چند و حیله این،چون
چنان نمود که گفتی به عکس می بینند
مثال طلعت تو در سپهر آینه گون
از آن دو عارض دلجوی تو دوصد بی دل
بر آن دو گیسوی مفتول تو دوصد مفتون
خرد چو رونق دیوانگان عشق تو دید
به صد بهانه برآورد خویشتن به جنون
دلم حکایت زنجیر زلف تو بشیند
عقال عقل بیفکند والجنون فنون
مرا ز ضعف تن و سوز دل از آن شب باز
نه طاقت حرکت ماند و نه مجال سکون
ز عشق چشمه ی نوش تو اندرین مدت
برفت بر رخم از آب دیدگان جیحون
هنوز آتش سودا همی زنم در دل
هنوز دامن مژگان همی کشم در خون
ز سوز سینه ی من شعله ای و صد وامق
ز جام محنت من جرعه ای و صد مجنون
کنون ز مستی من بیش ازین دو حرف نماند
دلی چو چشمه میم و قدی چو حلقه نون
رخ تو می نهد این نوع زخم را مرهم
لب تو می دهد این جنس درد را معجون
اگر به مرهم و معجون علاج نپذیرد
من و مدایح صاحب قران شرع کنون
خدایگان صدور زمانه صدرالدین
که قامت فلک از بار شکر اوست نگون
بسی نماند که گردد ز بس عمارت عدل
چهار ربع زمین در پناه او مسکون
ز حفظ اوست که اجرام عالم علوی
ز استحالت جوهر مسلمند و مصون
ز شوق اوست که دوشیزگان قصر عدم
سر از دریچه ی امکان همی کنند برون
زهی ضمیر تو هر شب به یک اشارت رای
گشاده در تتق غیب روی صد خاتون
به رسم خدمتی اندر پی جنیبت تو
فکنده دهر ز روز اطلس و ز شب اکسون
به دست حکم تو اجرام آسمان عاجز
به چنگ قهر تو احداث روزگار زبون
هوای طاعت توست آن نسیم جان پرور
که از میانه ی آذر بروید آذریون
زمین بغض تو آن تربت وبِّی وعَفِن
که آورد طمع اندر هوای او طاعون
به جنب گوشه ی دستار و رکن مسند تو
چه جای افسر دارا و تخت افریدون؟
به علم اگرچه قیاست ز انبیا گیرند
به عقل نیز بهی از هزار افلاطون
توراست معجزه سروری به استقلال
نه چون نبوت موسی به شرکت هرون
هر آن سخن که تو گویی برای ضبط جهان
هزار لشکر جرار باشدش مضمون
اگر چه حادثه یک شب به خواب امن و قرار
نمی نهد مژه بر هم ز بس فتور و فتون
زمان زمان قلمت شربتیش آمیزد
که در مجاری مغزش پراکند افیون
فلک ز عقد عمامه ات حسابها برداشت
که حشو و بارز آفاق را تویی قانون
به مهر توست اگر قطره ای ست در دریا
به داغ توست اگر ذره ای ست بر هامون
بزرگوارا بعد از هزار قرعه فال
مرا زمانه به صدر تو بود راهنمون
دوسال شد که برین فرخ آستانه مرا
شده ست دست تفکر به زیر روی ستون
چنان مکن که مرا با هزار گنج هنر
به روزگار تو حاجت بود به مشتی دون
همه به دعوی عصمت برآمده چو ملک
ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون
به فعل چون عثرات زمانه نامضبوط
به طبع چون حرکات سپهر ناموزون
کشیده سر سوی گردون ز کبر چون نمرود
فرو شده به زمین در ز بخل چون قارون
اگر متابع ایشان بود فلک چه عجب؟
بجز متابعت گاو کی کند گردون؟
منم که پار درین روز،هم درین مجلس
همین تظلم و فریاد کرده ام کاکنون
ولیک زین همه فریاد هیچ فایده نیست
چو پیش می ننهد گام روزگار حرون
جهان به کام تو بادا که جز درین معنی
دعای من به اجابت نمی شود مقرون
طلوع کوکبه عید بر تو میمون باد
وهست طلعت تو بر جهانیان میمیون
مخالف تو چو بدر از خسوف در کم و کاست
ولیک دولت تو چون هلال روزافزون
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
هرچه فرّ و جاه قدرست ای همایون بارگاه
در حریم حضرتت جمع آمد از اقبال شاه
در ازل چو نقش نیرنگ تو می زد نقش بند
دولت اندر آستانت کرد خود را جایگاه
بر فضای ساحت قدر تو گردون راست رشک
در پناه کبریای توست گردون را پناه
شیر شادروانت از ثور و حمل گیرد شکار
آهوی ایوانت از خلد برین جوید گیاه
هرکه اندر سایه خورشید ایوانت گریخت
ایمنست از خود فزون تر دارد از گردون گناه
صبح و شام از خادمان خاص درگاه تواند
از پی کاری ست آری این سپید و آن سیاه
گرچه گردون صد هزاران دیده دارد باک نیست
از سر عزت نیارد کرد در رویت نگاه
هر که خاک درگهت را تاج سر سازد به طوع
زیبدش کز روی نخوت بر فلک ساید کلاه
پیشگاهت گر دنان را داده تمکین وجود
تا کنند از خاک درگاه تو تزیین جباه
گر ملوک هفت کشور بر درت حاضر شوند
از مثال بارگاهت حشمت اند و زند و جاه
و ر به رجعت با جهان آیند افریدون و جم
پرده دارت ندهد ایشان را درون پرده راه
بر وضوح دعوی من آسمانت چاکرست
گر گواه عدل خواهی عدل شاه آنک گواه
این که می بوسند خاک درگهت را انس و جان
از جلال توست گویی یا ز قدر پادشاه
خسرو خورشید فر کیخسرو گیتی ستان
شاه کیوان قدر گردون منصب انجم سپاه
انک گر اسبش ز راه کهکشان آخور کند
خوشه گندم شود در آخور خورشید کاه
صدمه پاسش کزان سوی جهان صد میل رفت
در دو چشم آفرینش کرد کحل انتباه
شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام
دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه
گرچه در دولت رسیدی تو به جایی کز شرف
درگهت را عرصه آفاق زیبد پیشگاه
باش کاین رتبت به نسبت با جلال قدر تو
اول عهد از خروج یوسف است از قعر چاه
تا جهان بر پای باشد در جهان بر پای باش
باده نوش و جام گیر و جان فزای و خصم کاه
شاد بنشین اندرین فرخنده اقبال آشیان
نام جوی و کام یاب و عیش ساز و جام خواه
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
زهی چو عقل علم گشته در نکو کاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
کمینه قاعده تیغ تو جهانگیری
کهینه خاصیت دست تو گهر باری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند ازدست،جام هشیاری
ز صوت بلبل حکم تو یک نوا باشد
که گل به پای درآرد لباس زنگاری
فرو گرفت جهان را چنان مهابت تو
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
زمانه را که زغفلت به خواب در شده بود
کشید حزم تو در دیده کُحل بیداری
جهان کلاه ز شادی برافکند گر تو
به هفت قبه افلاک سر فرود آری
تویی که حجت تیغ تو قاطع است بر آن
که تو به مملکت بحر و بر سزاواری
درین،مجال سخن نیست چرخ را هر چند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
جهانیان به تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگهداری
اگر ستاره خلافی کند تو دفع کنی
وگر زمانه جفایی کند تو نگذاری
کسی که در حرم عدل و رحمت تو گریخت
دگر به دست سپهر حَرونش نسپاری
چو پادشاه جهانی چه باشد ار نظری
ز روی لطف بر احوال بنده بگماری؟
به روزگار تو با این همه عزیزی فضل
روا بود چو منی در مذلت و خواری؟!
درون پرده فکرت مرا عروسانند
که زُهرَه شان به تفاخر کند پرستاری
بکش مؤونت احوال من به استقلال
که زشت باشد اگر خواهی از فلک یاری
بضاعت سخن من از آن نفیس ترست
که جز تو را رسد اندر جهان خریداری
همیشه تا که جهان را عمارتی نبود
مگر به شرط نکوکاری و کم آزاری
بنای عمر تو معمور باد تا به ابد
که تو بنای جهان را به عدل معماری
تو را ذخیره فتحی که چون لطایف غیب
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۵
هر کجا تازه بخندید گل رخساری
بر رخم بشکفد از خون جگر گلزاری
عشق بازی به جهان کار چو من بی کاریست
که جزین کار ندانم من ومشکل کاری
بر دل از عشق حرج نیست که نادر یابی
آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری
گر تنی داری جانیت بباید ناچار
ور دلی داری نگزیردت از دلداری
اندرین واقعه تنها نه منم در عالم
هر کسی را به حد خویش بود تیماری
همه آفاق دربن حادثه یارند مرا
وین عجیب تر که در آفاق ندارم یاری
چشم من چون گلوی کشته شد از خونین اشک
تا فتادم به کف خیره کشی خونخواری
تا به بازرار غمش دست به سودا بردم
داستانی ست ز من بر سر هر بازاری
طره او ز دو چشمم به حیل خواب ببرد
دل به امید چه دادم به چنان طراری؟
شهر بر هم زد و از شحنه و والی امروز
هیچ کس نی که کند دفع چنان عیاری
بارها در دلم آمد که من این مظلمه را
به در صدره آفاق برم یکباری
قبله و قدوه شاهان جهان نورالدین
که ندارد دو جهان پیش کفش مقداری
آنک حفظش ز پی دفع حوادث هر روز
گرد معموره اسلام کشد دیواری
وانک در کشف حقایق چو زبان بگشاید
آسمان بر در تاویل زند مسماری
ای به وجود تو توانگر شده هر درویشی
وی به توفیق تو آسان شده هر دشواری
بسته چون طوق کبوتر ز مبادی وجود
طوق فرمان تو در گردن هر جباری
عاشق ذکر جمیلی تو و شاهان جهان
در حدیث درمی یا سخن دیناری
چرخ با آن عظمت گشت به جاه تو مقر
بس بود خاصه ز خصمان قوی اقراری
نی غلط می کنم او کیست که خصم تو بود
کوژ پشتی،خرفی،خیره کشی،غداری
حال بدخواه تو گر چون گل نارست رواست
زود باشد که شود در دلش آن گل خاری
آسمان تازه نهالی بدماند ز زمین
آن چه دانی تو که تختی کندش یا داری
سالها حاصل کان ار به هم آرد خورشید
کم ز یک روزه عطای تو بود بسیاری
لاف دریا چه زنم قاعده کان چه نهم؟
گر حدیث کرم و جود تو گویم آری
جاودان فتنه سر از خواب فنا برنارد
تا در آفاق چو حزم تو بود بیداری
پیش رای تو خرد با همه هشیاری خویش
همچنان است که مستی به بر هشیاری
صفت گلبن جاه تو دریغ است دریغ
جز به الحان چو من بلبل خوش گفتاری
شعر بُندار که گفتی به حقیقت وحی است
این حقیقت چو ببینی بود آن پنداری
در نهانخانه طبعم به تماشا بنگر
تا ز هر زاویه ای عرضه دهم بُنداری
این سخن گرچه در او صورت دعوی ست ولیک
عقل داند که برینش نرسد انگاری
یارب این کفر ببین باز که گویی افلاک
بسته اند از بر هر منطقه ای رُنّاری
من که بر خلق به صد گونه هنر دارم فخر
سخره بی هنران گشته نباشد عاری
آب روی از پی نان بیهده دادم بر باد
کاتشم باد چرا خاک نخوردم باری
بعد از ین چون به جناب تو تَولَا کردم
چشم دارم که زچرخم نرسد آزاری
بخت،هر حادثه ای را نهد اکنون عذری
واسمان هر گنهی را کند استغفاری
تا چنان پست نگردد در و دیوار وجود
که نماند ز رسوم و طللش آثاری
خانه عمر تو معمور بماناد که نیز
به ز عدل تو جهان را نبود معماری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۸
ای ظفر موکب تو را بر پی
دو جهان پیش همتت لا شی
در صف بندگان تو مریخ
روز رزم از شمار بسمل و فی
بر تن خصم بسته راه مسام
نوک پیکانت از ترشح خوی
سالها بگذرد که حادثه را
نرسد در حریم ملکت پی
از تن اژدهای رایت تو
مار افعی شود عدو را نی
تا بدیده ست ماه چتر تو را
جرم خورشید هم عنان جدی
هر شب از امتلای غصه کند
خون دل در کنار مغرب قی
به زبان سنان زند رمحت
هر زمان بانگ بر زمانه که هی
ورنه معجون کند به جای شکر
زهر آغشته در مفاصل نی
عقل تا سایه قبول تو دید
نور شد از ورای ظلمت غی
نفس کلی برای راتب رزق
بی اساس خلقته بیدی
چنگ در دامن قضا زده بود
کرمت گفت:الضمان علی
ای خرد را نشاط مجلس تو
آشتی داده با طبیعت می
آسمانی که چنین حضرت توست
از جفاهای آسمان تا کی
نیست دل گرمیی مرا در خورد
سردی روزگار و موسم دی
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدر شاه و قربت وی
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند:آخر الدواءالکی
تا به کلی زمانه طی نکند
نسخه مکرمات حاتم طی
دایم از معجزات ذات تو باد
آسمان را سجل دعوی طی
تا ابد زیر سایه علمت
از در بلخ تا نواحی ری
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴
خدایگانا شاگرد رای توست قضا
ادب نباشد اگر بگذرد ز حکم ادیب
ز چوب منبر خشک از نشاط گل بدمد
نسیم نام تو چون بگذرد به لفظ خطیب
نه قطره ماند به دریا نه ذره ماند به دشت
که از فواید انعام تو نیافت نصیب
مرا به دولت تو آنکه نسبتی ست از پی آنک
تو در زمانه غریبی و من زخانه غریب
ز فرّ بزم تو دی بود در نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز چون کشد تعذیب
مرا بدین مثلی صوفیانه یاد آمد
اگر به خرده نگیرند مرگ یا ترتیب
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶
ای سینه روزگار پر جوش
از آتش تیغ آبدارت
هرچ از لب آرزو برآید
ایام نهاده در کنارت
در مدت عمر نارسیده
خورشید دو اسبه در غبارت
چون عزم سفر درست کردی
دولت که همیشه باد یارت
پیش از خدم تو می خرامد
منزل منزل در انتظارت
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
بدر دین حاکم آفاق مبارک تویی انک
گلبن ملک ز تو تازه و تر بشکفته ست
آستین کرمت بی غرض دنیاوی
صد ره از روی جهان گرد حوادث رفته ست
این سعادت که تو را روی نموده ست هنوز
صد یکی نیست از آنها که قضا پذرفته ست
سخنی هست مرا با تو نهان نتوان کرد
که ز رای تو خرد هیچ سخن ننهفته ست
آمدم سوی درت تا کنم از صدق نثار
آن گهرها که به مدح تو ضمیرم سفته ست
پرده دار از پس در گفت که او مست بخفت
زان سبب طبعم از آن لحظه هنوز آشفته ست
تو که بیداری چون دولت هشیار و چو عقل
خفته و مست ندانم ز چه رویت گفته ست
تو نیی مست که عقل من شیدا مست است
تو نیی خفته که بخت من مسکین خفته ست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
ای فلک سر بدان درآورده
که تو گویی که خاک پای من است
زینت آسمان و زیور ماه
عکس جام جهان نمای من است
سایبان سپهر نُه پوشش
آستان در سرای من است
حجتی کان زبان فتنه ببست
سر تیغ جهانگشای من است
آفتابی که عقل ذرّه اوست
ذره ای ز آفتاب رای من است
دو جهان را به پشت پای زدی
که کمین فضله سخای من است
پایت آزرده شد ز صدمت آن
خود همین ماجراگوی من است
درد در پایت اوفتاد به عذر
که گناه من و خطای من است
چون به پایت رسید آسیبم
گر ببری سرم سزای من است
عقل سوگند بر جهان می داد
که اگر در سرت هوای من است
به سر من که درد پاش بچین
که تو دانی که بوسه جای من است
جاودان زی که چرخ می گوید
که بقای تو با بقای من است
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
خداوندا من آن جراح عمرم
که دایم هفت عضوم ریش باشد
ز من رادی و دینداری نیاید
چو گیتی زُفت کافر کیش باشد
توانگر تر کسی کو را بجویی
درین عهد از وفا دردیش باشد
در شادی درین دوران که ماییم
دل مرد محال اندیش باشد
نسیبیگر زمن پیش است و بیش است
سلیم است این بهل تا پیش باشد
چو مهر از پس برآید آدمی را
حقیقت دان که سایه بیش باشد
مرا زان شعر آبادان چه طیره
که پانصد رخنه در معنیش باشد
به تیری دوزم او راکش ز رفعت
کمر شمشیر جوزاکیش باشد
ز زنبوری نیم کمتر که بروی
دم و دم جای نوش ونیش باشد
قمر با گل سخاوتها کند لیک
بسا ظلما کزو برخیش باشد
چو جای من نمی دانند قومی
که ایشان را سمن چون غیش باشد
اگر دستوریی یابم به هنگام
چنان دانم که جای خویش باشد