عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
هرچند در میانه اخوان تمیز نیست
داند خرد که مصر سخن بی عزیز نیست
سررشته سخن همه چیز آورد به دست
چون بنگری برون ز سخن هیچ چیز نیست
آگه ز حال سوختگانت که می‌کند؟
شمع از میانه رفته و پروانه نیز نیست
نقد حیات خود به هوس می‌دهی ز دست
ورنه بهای کون و مکان یک پشیز نیست
اوراق ساده تا بود و کلک عنبرین
زنهار غم مخور که غلام و کنیز نیست
بنمای ای فلک که درین بوستان‌سرای
در غورگی کدام هنرور مویز نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
کرده بیهوشم خیال آن دو چشم می‌پرست
همتی ای باده‌پیمایان که کارم شد ز دست
بر سر مال جهان سودای درویش و غنی
دست چون بر هم دهد؟ این تنگ‌چشم، آن تنگ‌دست
فتنه دوران ندانم سنگ بر جام که زد
اینقدر دانم که رنگ باده در مینا شکست
از وجود بی‌بقای خود نیفتی در گمان
در دل آیینه یک دم صورتی گر نقش بست
خواب غفلت دیده‌ات را مانع نظّاره است
ورنه در باغ از تماشا چشم نرگس کس نبست
در جنونم طرفه سودایی به دست افتاده بود
عقل گم بادا که بازار جنونم را شکست
از شکست خود چرا افتاده غافل در لباس؟
در شکست خاطرم آن کس که دامن برشکست
در دو گیتی هرکه چون قدسی اسیر عشق گشت
ماهی توفیق افتادش درین دریا به شست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
آنان که مرا جورکش یار نوشتند
بر عاشقی کوه‌کن انکار نوشتند
چون تخته اطفال ز دل حرف پریشان
هرچند که شستیم دگربار نوشتند
مرغان حرم شکوه آزادگی خویش
گرد قفس مرغ گرفتار نوشتند
ای دیده به حسرت نگران باش که خوبان
بر روز جزا وعده دیدار نوشتند
پنهان چه کنی عشق که راز دل منصور
بر روی زمین با قلم دار نوشتند
شد لوح شفا شسته مگر سوی مسیحا
یک حرف ز حال من بیمار نوشتند؟
در دیر و حرم جز سخن عشق ندیدم
هرجا که خطر بر در و دیوار نوشتند
قدسی مکن از تیرگی بخت شکایت
کآیینه ما قابل زنگار نوشتند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
در جلوه‌گری چون تو کسی یاد ندارد
نادر بود آن شیوه که استاد ندارد
بی سعی تو گیراست خیال سر زلفت
این دام روان حاجت صیاد ندارد
هر عضو مرا طاقت صد داغ دگر هست
با غمزه بگو دست ز بیداد ندارد
دل گشته تسلی به همینم که محبت
شرط است که تا داردم، آزاد ندارد
از چشمه حیوان مطلب زندگی خضر
کاین فیض به جز خنجر جلاد ندارد
صد رخنه چو گل در دلم انداخته تیغش
کس بهتر ازین خانه آباد ندارد
دیوار غم از گریه کی از پای درآید
کاشانه صبرست که بنیاد ندارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
نه هرکه مرد ازو در جهان اثر ماند
ز صد چراغ یکی زنده تا سحر ماند
ز بس که خون شهیدان ز خاک می‌جوشد
نشان پای در آن کو به چشم تر ماند
بَدم به گل که چو دل‌های بی‌غمان شاد است
خوشم به می که به خونابه جگر ماند
ز ضعف تن شده‌ام آنچنان که افغانم
درون سینه به مرغ شکسته پر ماند
کسی که جانب گلشن رود به گل‌چیدن
چو گل به ناله مرغان باغ، درماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
محفل دردی طلب، از سیر شهر و کو چه سود
سر به پای شعله نه چون شمع، از زانو چه سود
وصل شیرین کی به زور آید به دست کوهکن
قوت طالع بخواه از قوت بازو چه سود
زلف لیلی صید دلهای پریشان می‌کند
این که مجنون می‌کند بر سر پریشان مو چه سود
اجتماع می‌کشان بی طره ساقی مباد
حلقه مستان جدا زان حلقه گیسو چه سود
زخم قدسی کی فریب مرهم راحت خورد؟
عاشقان را درد مطلوب است از دارو چه سود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
کس چرا بیهده با مردم عالم باشد
هیچ غم نیست ز تنهایی اگر غم باشد
نگشایند ز پا سلسله، سودا زده را
دل همان به که در آن طره پر خم باشد
نگسلد از پی هم مرحمت ساقی عشق
زهر در شیشه کند باده اگر کم باشد
ساغر غیرتم آن به که نماند بی‌خون
نبود نور در آن دیده بی‌نم باشد
خاک در چشم، اگر اشک علاجش نکند
تا به کی آینه در پیش تو محرم باشد؟
لذت عمر کسی یافت در ایام وصال
که غنیمت شمرد گر همه یک دم باشد
هرکه گردید گدای در میخانه عشق
فارغ از ملک کی و سلطنت جم باشد
ناخن کس نبرد زو سَبَل بهبودی
چشم هر داغ که بر حقه مرهم باشد
سنبل زلف تو از بس که رطوبت دارد
حلقه موی تو چون دیده پر نم باشد
آدمیزاده‌ای از من چه گریزی چو پری
کی پری نیز گریزد اگر آدم باشد
کار شمشیر به سوزن نتوان پوشیدن
حیف باشد که لب زخم فراهم باشد
طاقت محرمی شانه ندارد قدسی
زلف او را بگذارید که درهم باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
عجب قیدی‌ست عشق سخت بنیاد
مبادا گردنی زین قید، آزاد
همین دانم که کارم رفته از دست
نمی‌دانم که کارم با که افتاد
ز غم مردم، که چون من کشته گردم
که خواهد خواست عذر تیغ جلاد؟
ز بس ویرانه‌جویی، بعد مردن
ز خاکم خانه نتوان کرد بنیاد
نهد در سینه، دل بر پای غم، رو
شناسد صید آنجا قدر صیاد
مرا گر خانه ویران کرد، شاید
که گردد آسمان را خانه‌آباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
می را چو آب، لعل تو بر خود حلال کرد
گویا که خون بی‌گنهانش خیال کرد
حالی نداشتم که توان گفت، بی شراب
ساقی به یک پیاله‌ام از اهل حال کرد
بلبل دم از خصومت طوطی زند، مگر
آیینه را ز عکس رخت گل خیال کرد؟
در بالشیم روز به روز از هوای تو
آخر هوای سرو تو ما را نهال کرد
مجنون چرا هوایی صحرا بود، مگر
لیلی بر او کرشمه به چشم غزال کرد؟
بر صفحه زمانه، سخن را ز بی‌کسی
هر سر بریده همچو قلم پایمال کرد
قدسی کسی که دوستی از خلق چشم داشت
اوقات خویش صرف خیال محال کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
عالمی بر خویش بالیدم چو از من یاد کرد
بنده‌ام تا کرد، گویی بنده‌ای آزاد کرد
صید ما را احتیاج زحمت صیاد نیست
خون گرم از دل روان شد چون ز تیغش یاد کرد
رسم معموری همین در کوچه سیل است و بس
عاقبت اشکم به کام این شهر را آباد کرد
حرف مرهم در میان آورد با زخمم طبیب
نوک مژگان را خیال دشنه فولاد کرد
مدعی را بهره‌ای چون از هنرمندی نبود
حرف عیب دیگران را جزو استعداد کرد
بر سر بیدادگر، بیداد آید عاقبت
تیشه کی با بیستون کرد آنچه با فرهاد کرد
سوی مجنون، گر نه امشب ناقه ره گم کرده بود
محمل لیلی چرا بیش از جرس فریاد کرد
ناخنی از شانه در زلف تو بر داغش نخورد
دل به این امید، عمری تکیه بر شمشاد کرد
قدسی آن خشتی که من زادم ز مادر بر سرش
عشق آن را برد هرجا، خانه‌ای بنیاد کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
مبادا کام جان از عیش، تا کام از الم گیرد
فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن
کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید
ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
نمی‌دانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی
ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش
که شاید رفته‌رفته دیده‌ام جای قدم گیرد
بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل
برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا پرده از رخت به کشیدن نمی‌رسد
صبح نشاط ما به دمیدن نمی‌رسد
در باغ، دست باد خزان بس که شد دراز
دامان گل ز شاخ، به چیدن نمی‌رسد
غوغای ما بلند و ز کوتاه فطرتی
تا بام آسمان به پریدن نمی‌رسد
شادم ز لاغری، که چو بسمل کند مرا
خونم ز خنجرش به چکیدن نمی‌رسد
ایمن بود ز چشم بداندیش، آن پری
چشم بد از پی‌اش به پریدن نمی‌رسد
{بیاض}
از گریه، کار دیده به دیدن نمی‌رسد
راضی به داده باش، که ملک قناعت است
جایی که آبرو به چکیدن نمی‌رسد
تنگ است بس که عیش حریفان انجمن
خون از لب قدح به مکیدن نمی‌رسد
شوق لباس کعبه چو عریان کند مرا
ذوقی به ذوق راه بریدن نمی‌رسد
شیرین نمی‌شود لب امیدواری‌ام
شهد امید من به چشیدن نمی‌رسد
جز بیخودی نصیب ندارد سرشک من
سیماب را به غیر تپیدن نمی‌رسد
اعضای من ز کار چنان شد، که پیش دوست
انگشت حیرتم به گزیدن نمی‌رسد
از ناله‌ام که گوش جهانی ازان کرست
در حیرتم، که چون به شنیدن نمی‌رسد؟
قدسی چو غنچه تنگدلم، زانکه همچو گل
جیبم ز پارگی به دریدن نمی‌رسد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
در آتشم از چهره برافروخته‌ای چند
چون شعله ز هم سرکشی آموخته‌ای چند
روشن نشود بخت ز جمعیت داغش
در سینه دلم ساخته با سوخته‌ای چند
ریزند به سر خاک، پی صید ضعیفی
چون دام به هم، چشم تهی دوخته‌ای چند
چون جلد کتابند، بغل کرده پر اجزا
یک حرف ز صد سطر نیاموخته‌ای چند
قدسی مکن از اهل زمان شکوه، چه داری
چشم خوشی از ناخوشی آموخته‌ای چند؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
دامنم چند ز خون مژه دریا باشد؟
دیده نگذاشت که نم در جگر ما باشد
برنیاورد سر از موج سرشکم گردون
این گهر چند گره در دل دریا باشد؟
رشته‌ای را که در آن گوهر اشکی نکشند
بگسلانش، همه گر عقد ثریا باشد
در نظر، آینه مهر، صبوحی زن را
کی به کیفیت آیینه مینا باشد؟
عشق در بادیه‌ای ساخته سرگردانم
که در آن، ریگ روان، آبله پا باشد
نزنم دست در آن کار که بر هم زده نیست
شانه را گیسوی ژولیده تمنا باشد
کار قدسی به خدا باز گذار ای واعظ
جنگت امروز چرا بر سر فردا باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
کس کار تنک حوصله را تنگ نگیرد
آیینه که از شیشه بود زنگ نگیرد
تا عرصه مشرب نکشم باز، عنان را
جا بر دل من وسعت اگر تنگ نگیرد
آزاده دل آن است که در ترک تعلق
گر در خم نیلش فکنی، رنگ نگیرد
کی خصمی ظاهر شکند نسبت اصلی؟
چون شیشه تواند طرف سنگ نگیرد؟
آن را که اثر کرد به دل، زاری بلبل
گل چیست، که خواهد می گلرنگ نگیرد
رنگینی گلشن بود از نغمه بلبل
بی‌زمزمه‌ای، بزم طرب رنگ نگیرد
آهنگ گلستان نکند باد صبا صبح
تا رخصتی از مرغ شباهنگ نگیرد
با غنچه بگویید که خون شد دل بلبل
بر خنده کسی راه چنین تنگ نگیرد
زان رنج خمارم کُشد امشب، که صراحی
بر گردن خود خون من از ننگ نگیرد
حسرت نگذارم به دل خویش چو قدسی
دامان تو گر حیرتم از چنگ نگیرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
عشاق چه جمعند؟ پریشان شده‌ای چند
با خود ز جنون دست و گریبان شده‌ای چند
مرغان چمن، چاشنی گریه ندانند
خو کرده ز گل با لب خندان شده‌ای چند
دانی چه بود دیده این گریه‌پرستان؟
گرداب صفت مرکز طوفان شده‌ای چند
چون صبح نخندند چرا بر دل صد چاک؟
خرسند به یک جاک گریبان شده‌ای چند
یک ناله ز ضعف از دل احباب نخیزد
حاصل چه بود از ده ویران شده‌ای چند؟
بردار ز رخ پرده، که مشتاق جمالند
چون آینه در روی تو حیران شده‌ای چند
در حیرتم از آتش دوزخ که چه خواهد
از سوخته آتش حرمان شده‌ای چند
وقت است که از وادی عقلم برهانند
از شهر تسلی به بیابان شده‌ای چند
ابنای زمان، نقش صنم خانه چین‌اند
دل برکن ازین صورت بی‌جان شده‌ای چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ازان دل از غم ایام برنمی‌آید
که آفتاب می از جام برنمی‌آید
ز زیر زلف برآمد رخش، که می‌گوید
که آفتاب، گه شام برنمی‌آید؟
بکن به ناخن خود، روی داغ و نام برآر
که بی‌خراش نگین، نام برنمی‌آید
چه شد که رشک برد بر ستاره سیماب
دلم به محنت ایام برنمی‌آید
نجات خویش ز گردون مجو که صید اسیر
به دست و پا زدن از دام برنمی‌آید
به خلوتش لب ساغر، هلال عید بس است
ازان مَهم به لب بام برنمی‌آید
ز لخت‌های جگر، اخگر است بر مژه‌ام
ز شاخ، میوه من خام برنمی‌آید
{بیاض} طلبی با فلک ستیزه مکن
{بیاض} به ابرام برنمی‌آید
به کام خویش نشستی به بزم غم قدسی
دگر مگر که مرا کام برنمی‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
جایی که داغ نیست، ز مرهم چه اعتبار
در پیش آفتاب ز شبنم چه اعتبار
چون اعتبار خلق ز بی‌اعتباری است
از اعتبار مردم عالم چه اعتبار
از ساغر تهی چه تمتع برد کسی
از دیده‌ای که نیست در او نم چه اعتبار
چون راه بیش و کم همه بر شارع فناست
از عشرت زیاد و غم کم چه اعتبار
در کشوری که باب بود جنس اشک و آه
از چشم بی‌نم و دل بی‌غم چه اعتبار
نام خرد کسی نبرد در دیار عشق
از روستا، به شهر معظم چه اعتبار
ما را هوای دلخوشی روزگار نیست
غمدیده را ز خاطر خرم چه اعتبار
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
عشق خواهی، خنده را بر لب کش و دلتنگ باش
آشتی کن با غم و با عافیت در جنگ باش
دشمن خود باش، اما دوست شو با دیگران
بر سر یاران گل و بر شیشه خود سنگ باش
عشق خواهی، بی شکستی کی شود کارت درست
در کف معشوق دل، بر روی عاشق، رنگ باش
پهلوی مجنون رو و فارغ نشین از ننگ و نام
شهر بر دیوانه صحرانشین گو تنگ باش
اهل مجلس را به هر نوعی که باشد، می نواز
بر لب ساقی می و در دست مطرب چنگ باش
باعث اندوه و شادی، اختلاط مردم است
آشنا با کس مشو، فارغ ز صلح و جنگ باش
شوق هرجا مجلس‌آرایی نماید، باده شو
عشق هرگه نغمه‌پردازی کند، آهنگ باش
قرب و بعد آرزو دارند هریک لذتی
در بیابان طلب، گه گام و گه فرسنگ باش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گیرم ز دل به بادیه غم، سراغ خویش
باشد چو آفتاب، دلیلم چراغ خویش
بلبل شود ملول، چو گل بو کند کسی
در باغ ازان چه غنچه بگیرم دماغ خویش
در باغ، ما و لاله ز یک خاک رسته‌ایم
هرگز نیفکنیم سیاهی ز داغ خویش
از داغ دل، ز شکوه ببندد دهان خود
گر لاله را بریم به گلگشت باغ خویش
بوی می‌ام ز خویش برد، می چه حاجت است
چون لاله بشکنم به نسیمی ایاغ خویش