چون دَرشَوی در باغِ دلْ مانندِ گُلْ خُوش بو شَوی
چون بَرپَری سویِ فَلَک همچون مَلَک مَهْ رو شَوی
گَر هَمچو روغن سوزَدَت خود روشنی گَردی همه
سَرخَیْلِ عِشرَتها شَوی گرچه زِ غَمْ چون مو شَوی
هم مُلْک و هم سُلطان شَوی هم خُلْد و هم رِضوان شَوی
هم کُفر و هم ایمان شَوی هم شیر و هم آهو شَوی
از جایْ در بیجا رَوی وَزْ خویشتن تنها رَوی
بیمَرکَب و بیپا رَوی چون آبْ اَنْدَر جو شَوی
چون جان و دلْ یکتا شَوی پیدایِ ناپیدا شَوی
هم تَلْخ و هم حَلْوا شَوی با طَبْع میْ هم خو شَوی
از طَبْعِ خُشکیّ و تَری همچون مَسیحا بَرپَری
گِردابها را بَردَری راهی کُنی یک سو شَوی
شیرین کُنی هر شور را حاضر کُنی هر دور را
پَرده نباشی نور را گَر چون فَلَک نُه تو شَوی
شَهْ باشِ دولت ساخته مَهْ باشِ رِفْعَت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شَوی؟
خالی کُنی سَر از هَوَس گَردی تو زنده بینَفَس
یاهو نگویی زان سِپَس چون غَرقه یاهو شَوی
هر خانه را روزَن شَوی هر باغ را گُلْشَن شَوی
با من نباشی من شَوی چون تو زِ خود بیتو شَوی
سَر در زمین چَندین مَکَش سَر را بَرآوَر شاد و کَش
تا تازه و خندان و خَوش چون شاخ شَفْتالو شَوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گَردی غَنی
چون شاهْ مِسکین پَروَری چون ماهْ ظُلْمت جو شَوی
تو جانْ نخواهی جانْ دَهی هر دَرد را دَرمان دَهی
مَرهَم نَجویی زَخْم را خود زَخْم را دارو شَوی
*این توضیح را در مورد این غزل، نقل قول می کنم:
"مولانا برای انسان خوی و خصلت خاصی را معرفی میکند که شایسته اوست زیرا پدیدهای مانند انسان وجود ندارد که زیبائیها و شکوه هستی را ببیند و آنها را به صورت معنا در آورد و سپس این معنیها را در وجود خود حس نماید و در گفتار و رفتار و صورت خود به هستی در بیاورد، انسان اینگونه عصاره همه هستی است و از خوب و بد هستی، شرابی میسازد و مستی خود را با مستی هستی در میآمیزد و پا به پای آن و هم طراز آن هستی داری میکند.
این غزل معجزه معنیها را نشان میدهد، بدون معنی، این ارتباط با هستی ممکن نیست، این معنی شاه است که میتواند هر کسی را به شاهی برساند همان گونه که وقتی به باغ داخل میشوی خوی و شادابی باغ را میگیری، همین طور معنی ماه و معنی خورشید انسان را ماه و خورشید میکند، معنیها هستند که درون انسان را چون کاخی با شکوه در میآورند که میتواند بر همه جهان سروری و شاهی کند."