دیوان و دیوانه، غزل شماره ۳۷ استاد شهریار
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانهام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
(وقتی من دیگر آرزویی ندارم و نمی خواهم سروسامان بگیرم، از گردون، یعنی آسمان و فلک، انتظاری نیست که به فکر سامان من بیفتند)
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد