پای بر چرخ نهد هرکه ز سر میگذرد
رشته چون بیگره افتد ز گهر میگذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر میگذرد
در بیابان فنا قافلهٔ شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر میگذرد
دل دشمن به تهیدستی من میسوزد
برق ازین مزرعه با دیدهٔ تر میگذرد
گرمی لالهرخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر میگذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار ترا آب ز سر میگذرد
غنچهٔ زندهدلی در دل شب میخندد
فیض، آبی است که از جوی سحر میگذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر میگذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر میگذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزهگهر میگذرد
صائب تبریزی
هرکس از جانش بگذرد، به مقامات بالای معنوی می رسد.رشته یا نخ اگر صاف و بدون گره باشد از سوراخ جواهر عبور می کند.