0 امتیاز
146 بازدید
در تاریخ ادبیات توسط

1 پاسخ

+1 امتیاز
توسط (28.8هزار امتیاز)

گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی

 گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی

 گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی

 گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی

 گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم

 گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی

 گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم

 گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی

 گفتم که در فراقت بس خون دل که خوردم

 گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی

 گفتم جفات تا کی؟ گفتا همیشه باشد

 از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی

 گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد

 گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی

 گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن

 جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی

 گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی

 گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی

 خود را اگر نبینی، از وصل گل بچینی

 کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی

شاعر: فیض کاشانی

این غزل که به صورت مناظره ای بین عاشق و معشوق سروده شده، در نهایت به اینجا رسیده که عاشق آرزو می کند به وصال معشوق برسد ولی معشوق او را مخاطب قرارداده می گوید: نیک بنگر شاید به آرزویت رسیده ای اما خودت نمی دانی و در بیت آخر شرط رسیدن به وصالش را پرهیز از خودبینی بیان می کند. 

به پرسش و پاسخ (گوهرین) خوش آمدید، اینجا مکانی برای پرسش سوال و دریافت پاسخ از دیگر کاربران این مجموعه است. برای استفاده از تمامی امکانات لطفا ثبت نام نمایید.

360 سوال

308 پاسخ

69 دیدگاه

140 کاربر

سوالات مشابه

...